رمان چشمهای سرگردان از فریده نجفی

 
:نام کتاب:چشمهای سرگردان
:نویسنده:فریده نجفی
حجم کتاب:3.1 مگابایت پی دی اف و 1.26 مگابایت اندروید و 1.15مگابایت جاواو 488 کیلو بایت epub
:خلاصه ی داستان:
ارغوان که پیانیست خوبی است یکباره با چند مشکل همزمان مواجه میشود ازدواج مجدد پدرش که بعد از مرگ مادر ارغوان رخ داده، تعطیلی کلاس پیانو و بسته شدن دانشگاه. او با راهنمایی یکی از هنرجویان به کلاس پیانوی اقای مقدم معرفی میشود و در انجا با مازیار اشنا میشود. مازیار عاشق ارغوان است و از هر راهی تلاش می کند تا به او نزدیک شود. ارغوان نیز سعی می کند با وجود مازیار مشکلاتش را فراموش کند. خانواده ارغوان از او می خواهند تا به این رابطه شکل رسمی بدهد ولی . .

:فرمت کتاب:pdf,java,apk,epub

:دانلود رمان چشمهای سرگردان از فریده نجفی با فرمت پی دی اف

:دانلود رمان چشمهای سرگردان از فریده نجفی با فرمت اندروید

:دانلود رمان چشمهای سرگردان از فریده نجفی با فرمت جاوا

:دانلود رمان چشمهای سرگردان از فریده نجفی با فرمت epub

قسمتی از متن رمان:

در را که باز میکنم سوز سردی توی صورتم میخورد.برمیگردم و شال گردنم را بر میدارم.بارش دیشب سنگین بوده.ک.چه پوشیده از برف است.در خیابان اثری از تاکسی نیست.صدای جرنگ جرنگ زنجیر چرخ یک سواری سکوت را میشکند.به طرف ایستگاه اتوبوس راه می افتم.خانم منوچهری و شوهرش سر حال و شاد دست هم را گرفته اند و قدم میزنند.کاپشن خانم منوچهری را قبلاً تن نوه اش دیده ام.چه رفتار گرم و عاشقانه ای دارند!راستی اگر مامان زنده بود و پیر میشد آیا روزی مثل این پیرمرد و پیرزن با بابا می امدند روی برفها قدم بزنند؟دلم فشرده میشود.زیر لبی سلام میکنمو از کنارشان میگذرم.دام نمیخواهد بیشتر نگاهشان کنم.با دو خط خودم را به خیابان ایرانشهر می رسانم.مادر خانم پهلوان در را به رویم باز میکند.خودش را توی شال پشمی کلفتی پیچیده.مثل همیشه با خوشرویی تعارف میکند که داخل شوم.سالهاست که به این خانه می آیم ، سالهاست!اولین بار مامان مرا اورد.خیلی این پیرزن را دوست داشت.همیشه وقتی منتظر بود تا کلاس من تمام شود ، اگر هوا گرم بود توی سالن انتظار و اگر تابستان بود زیر آلاچیق قدیمی و فرسوده ی حیاط کنار این پیرزن می نشست و با هم گپ میزدند.بعد از او گاهی عمه توران مرا می اورد و گاهی مامان بزرگ.مامان بزرگ هم از این زن خوشش می آمد.میگفت بر خلاف دخترش خیلی شاد و خوش مشرب است.بعد که مامان بزرگ هم مرد و عمه توران از ایران رفت دیگر بزرگ شده بودم و خودم می توانستم بیایم.خانم پلهوان چیزی نزدیک به شصت سال سن دارد ولی مادرش را نمیدانم.فقط میدانم آنقدر پیر است که استخوانهایش تا خورده و صدایش مثل بچه ها ریز شده.
از شلوغی سالن تمرین خانه تعجب میکنم.خانم پهلوان عادت دارد شاگردانش را یکی یکی راه می اندازد ولی امروز!
چند نفر روی مبل های کنج سالن نشسته اند.دو پسر جوان و چهار پنج دختر.گاهی آنها را دیده ام.وادر که میشوم عضلات چهره ی عبوس خانم پهلوان حرکتی میکنند و به نظر میرسد تبسمی زودگذر از ان گذشته.صدای خشک و بی روحش در فضا میپیچد:"خوب شد آمدی ارغوان.کم کم داشتم ناامید میشدم."و تعارف میکند که روی یکی از مبل ها بنشینم.
خودش همانطور مثل همیشه روی صندلی مخصوصش در کنار پیانو نشسته.
در نگاهش یکجور غم میبینم.صدایش آرام است و به سختی به گوش میرسد.همیشه همینطور است.حتی وقتی در کنارش پشت پیانو می نشینی و صدای یک کلاویه بلند میشود شنیدن صدای او مشکل است.نگاهش روی تک تکمان می چرخد:"امروز مخصوصاً گفتم همه با هم بیایید که مجبور نباشم حرفم را چند بار بگویم.یکبار میگویم برای همه!"
اگر نمی شناختمش شاید میگفتم خودخواه است ولی حالا فقط نگاهش میکنم.
"راستش با وضعی که پیش امده ادامه ی کار برایم غیر ممکن شده.خانه زیاد بزرگ نیست و صدای ساز بیرون میرود.حوصله ی دردسر ندارم.فعلاض تصمیم گرفته ام کار آموزش را تعطیل کنم تا بعد ببینم چه پیش می آید.البته میدانم که کارتان ناتمام می ماند ولی چاره ای نیست.فقط توصیه میکنم اگر امکان دارد در خانه پیانو را جای دنجی بگذارید ، در و پنجره را ببندید و خودتان تمرین کنید.خب دیگر حرفی ندارم...متأسفم که مجبور شدم به این ...:
پوست قهوه ای تندش به سرخی می نشیند و چشمانش با چند چروک ریز و درشت جمع میشود.بچه ها همدیگر را نگاه میکنند.میدانم که جای هیچ صحبتی نیست.قطعناً حرف همان است که گفته است.یکی از دخترها با صدای ریز و نگرانش میپرسد:"حتی این جلسه ی آخر را هم کار نمیکنید خانم؟"
خانم پهلوان سر تکان میدهد ، یعنی که نه!و بر میخیزد و قندان نقره ایش را که همیشه پر از انواع شکلات خوشمزه است به دست همان دختر میدهد:"از خودتان پذیرایی کنید!"و با شانه های فرو افتاده از اطاق بیرون میرود.مادربزرگ میگفت این زن کمبود