دانلود رمان تشریفات
رمان تشریفات نوشته دختر خورشید sun daughter رمان عاشقانه ایرانی .
خلاصه رمان تشریفات :
خلاصه :
توی مسیر ... اولش مخالف هست ... دشمن هست ... پدر و مادر با یه نگاه بی تفاوت که ته چشمشون بهت میگه : نرو ... غلطه دختر ...! همه ی اینا هست ... اما بعدش وقتی ببینن هنوز مصری ... دشمنا دوستت میشن و پدرو مادر مشوق !
دنیای تشریفات دنیای همین دوستی ها و دشمنی هاست .
تشریفات دنیای منه !
دنیایی که من وقتی پامو توش گذاشتم یه چهار دیواری خالی بود که من مستش شدم ما بعدش ...
از یه جایی به بعدش مستی شد عادت ... !
شد توبه که برگرد و باز آ ... اما ...
عهد بستم که دگر می نخورم
به جز امشب و فردا شب و شبهای دگر ...
دوستان عزیز لینک دانلود رمان به درخواست نویسنده حذف شد.
دانلود رمان تشریفات pdf
دانلود رمان تشریفات apk اندروید
دانلود رمان تشریفات epub
مقدمه :
یکی بود و یکی هست !
تا بوده چنین است ...
جهانی بود و هنوزم هست ...
گل و سبزه و دریا و کوه هم هست !
شهری هست ... خانه ای هست ...
دشت و کوی و گذر هم هست !
زن و مرد بوده و اینک کودکی هست ...
رویای زن اغوش ...
رویای مرد ، زن است !
رویای کودکی هم
یک پدر و یک مادر است !
ثانیه ای خوش گذرد ...
ثانیه ای بد گذرد ...
لحظه ای بی عشق...
لحظه ای با عشق گذرد !
بوسه ای روی این گونه ... بوسه ای روی آن گونه...
روی لَب و روی لُپ و روی جاهای خیطی گونه !
بی بوسه هم می گذرد !
زندگی با این حال در همه حال می گذرد !
نفسی می آید ...
نفسی نمی آید ...
چه بی تَشریفات ... چه با تَشریفات ...
در این دو روز زندگی کاش به همه خوش بگذرد !
تَشریفات !
نقد و بررسی :
شاید اولین چیزی که باعث میشه رمانات و بقیه دنبال کنن اسم خورشید.ر باشه... اما برای من اینطور نیست.
بعد از همراهی از اولین کتابت تا الان... هنوزم بین نوشته هات دنبال نوتریکا میگشتم... نه ونداد نه بنیامین نه هامین نتونستن برای من نوتریکا رو زنده کنن... هنوزم توی نوشته هات دنبال نوتریکا میگشتم و همیشه گشتم. تا رسیدم به بامداد...
واقعیتش اولش تشریفات جذبم نکرد تا بخونمش. حرفش میپیچید بین خیلی ها اما من خسته شده بودم از اینکه بین نوشته هات دنبال نوتریکا بگردم... دلم یه نوتریکا میخواست از نوع نوتریکا... با همون خاص بودنش.
اما یه روز رسیدم به...
خیلی برام جالب بود. رفته بودم به یکی از شهرهای ایران و در حال دور زدن یه چهارراه بزرگ چشمم خورد به یه تابلوی بزرگ...
یه تابلوی قرمز رنگ که سر درش نوشته شده بود تشریفات... با رنگ سفید...
تشریفات یه نوع خاصی بود... ترکیب سفید حروفات فارسی که توی قرمزی خود تابلو غرق شده بودن اونقدر به چشمم ساده و شیک و جذاب اومد که چشمم پایین تر کشیده بشه و یبار دیگه چهارراه و دور بزنم و زل بزنم به اون میز و صندلی های داخل مغازه...
تشریفات برای من از اینجا شروع شد... از همین جا که من فکر کردم تشریفات توی داستان خورشید چقدر میتونه با اون جلدش شبیه به این تشریفات باشه.
چیزی که تشریفات و برای من جذاب کرد اسمش نه اون عکس تخت توی جلدش بود...
دارم بین چیزایی که قبلا موقع خوندن تشریفات یادداشت کردم چرخ میخورم تا بتونم تموم چیزی که تو ذهنمه رو برات بنویسم.
بزار از واقعیت ها شروع کنم...
پستای اول و نخوندم...
خودم به عنوان یه نویسنده اعتراف میکنم، اول رمان هیچوقت برای آدم جذابیت نداره. من قسمتا رو پشت سر هم رد میکردم تا رسیدم به یه خط... خطی که یه دیالوگ بود.
دیالوگی که سوفی گفت... یه دیالوگ ماندگار که توی ذهن منم سوال شد. پرسید: یعنی اسمتون تیره؟ تیر خالی؟
یزدان برام جذابیت نداشت. دقیقا از همون خط شروع کردم به خوندن... اما یزدان اونقدر کلافه ام کرده بود که نخوام خیلی براش وقت بزارم. بین کارام میومدم و برای رفع اون حس توی ذهنم میخوندم پستا رو... از سوفی خوشم اومده بود. دور و برم پر بود از آدمایی که به نظرشون دکتر نشدن بد نبود.
منم یه زمانی از درس خوندن بیزار بودم. از اینکه کسی می تونست اینقدر خوب درس بخونه حس لرز به تنم می نشست.
سوفی و سوفی ها خیلی پررنگن...
شاید بشه گفت نکته ی قوت تشریفات وجود سوفیه...
سوفی از جنس ماست.
تو این قسمتای آخر فهمیدم من و سوفی و خیلی های دیگه آدمای خوشبختی هستیم، چون هنوز می تونیم تمام دنیا رو ببینیم. میتونیم دست بزاریم روی یه چشممون و با اون یکی چشممون دنیا رو ببینیم و دست بزاریم روی این یکی چشممون و بقیه دنیا رو هم ببینیم. و وقتی دست از روی چشامون برمی داریم نور دنیا به زندگیمون بتابه...
سوفی از دردهاش گفت توی داستان و من وقتی رسیدم به بامداد... وقتی بامداد روی صندلی توی رستوران روبروی سوفی نشست و تماس ماهرخ و رد کرد، فکر کردم من و سوفی و خیلی های دیگه توی زندگی دنبال چه خوشبختی میگردیم وقتی داریمش؟
بامداد و انگار خودم خلق کردم... بعد از نوتریکا هیچوقت هیچ شخصیتی اینقدر برام پررنگ نشد که حس کنم خودم خلقش کردم و یکی از شخصیت های خودمه که اینقدر برام پررنگه... من حس نوتریکا رو میخواستم و دنبالش میگشتم و بامداد بهم این حس و داد...
بامداد دوست داشتنی که نمیتونه با تموم تلخیش به خیلی چیزا بی تفاوت باشه رو خوب میشناسم.
بامدادی که میخواد، واقعا دلش میخواد نسبت به دنیا بی تفاوت باشه، دوست داره از کنار آدمایی که مشکل دارن بگذره اما نمیتونه... نمیتونه اون وجدان خودش و راحت کنه. بامدادی که حسرت داره رو خوب می فهمم...
بامدادی که میخواد حس خانواده نداشتن و به یه عزیز بده و اون خانواده رو حتی شده به زور برای اون عزیز نگه داره من درک میکنم.
تا الان به شکنجه فکر کردی سروناز؟!
بعضیا میگن بدترین نوع شکنجه کشیده شدن ناخنه...
یا ضربه های شلاق...
یا بعضی شکنجه هایی که وقتی در موردشون میفهمی موهای تنت سیخ میشه...
اما بدترین نوع شکنجه اینه که مجبور بشی بخاطر کسی که دوسش داری خیلی چیزا رو به جون بخری و خودت و قربانی کنی تا همه چیز برگرده سرجاش تا اون شخص بدون اینکه بفهمه لبخند بزنه و بدون اینکه با خبر بشه چه از خود گذشتگی هایی براش کردی، بره دنبال شیطنت ها...
بامدادی که سالیان ساله داره شکنجه میشه برای من پردردترین آدم توی داستانه و سوفی خوشبخت ترین شخصیت داستان تشریفات...