رمان بوی وانیل

نام کتاب : رمان بوی وانیل
نویسنده : Beste

خلاصه رمان بوی وانیل:
رمان بوی وانیل داستان دختری سربزیر و آروم بنام دیار هست که چند ساله با دختر خاله اش تو شهری دور از خونه و خونواده زندگی میکنه و در شیرینی پزی مشغوله ، اما همه چیز به ورود خونواده پدریش به زندگیش دستخوش تغییر میشه.

رمان بوی وانیل

جهت مطالعه رمان بودی وانیل از لینک بالا استفاده کنید.

قسمتی از متن رمان بوی وانیل :


نگاهش کردم...صاف و مستقیم...خیلی خوب متوجه منظورش میشدم : ببخشید...
_من نمیخوام عذر بخوای...میخوام کامل برام بگی چی باعث شد یه گفتمان ساده بین ما تبدیل بشه به یه دلخوری
_کار سختیه
_نه نیست...اگر من الان در اوج عذاب وجدان با سواستفاده از اعتماد خانواده ات رو به روت نشستم ...پس تو هم میتونی بی پرده برام از حست بگی...سخت نیست...
_هست وقتی این طوری داری صحبت میکنی...
لبخند نرمی روی لبش اومد : من بداخلاقی کردم؟
_نکردی؟
لحن لوسم باعث تعجب خودم هم شد
_باید شلوار میپوشیدی...من سر این چیزا شوخی ندارم دیار...
_باعث میشی جملاتم رو گم کنم...
کمی به سمتم خم شد و شنلم رو کامل روی پام کشید : گوش میکنم
و من به انگشتهاش خیر شدم که حالا شالم رو بین خودشون گرفته بودن
_وقتی بهت زنگ زدم...دلم...یعنی...
نگاهم کرد مستقیم ...
سعی کردم تا برای اولین بار هر چی تو ذهنم بود رو بهش بگم : مطمئنم هیچ دختری انقدر...وقتی گفتی بهم ریختی...احساس کردم...فکر میکنی چون بهم ریخته ام بهت زنگ زدم...وقتی که داشتی با دوستات خوش میگذروندی رو نخواستم بگیرم...
شالم رو ول کرد و انگشتهام رو محکم گرفت ...: چی داری میگی تو؟؟
_نمیدونم...
_همون دیگه...نمیدونی...عزیز من..تو عزیز منی...نمیدونم آلمانیش چی میشه که بهت بگم ...بلکه اون جوری متوجه بشی چی میگم...من دلم برای لبخندت وقتی میتپه.وقتی یه دامنت این طوری اعصابم رو بهم میریزه..
انگشتهاش رو بین انگشتهام لغزوند و دستم رو محکم گرفت : اون وقت تو داری چی تو ذهنت میسازی؟؟
_عصبی بودم...
_میدونم عزیزم...از این به بعد همون لحظه باهام حرف بزن..حس هات و سئوال هات رو از خودم بپرس...
_بی ادبی کردم نه؟؟
کمی به سمتم خم شد : نه ..ناز کردی...
تک خنده ای کردم : که نخریدی...
این بار بلند خندید : همیشه میخرم...خیالت راحت...اما تو که میدونی من اقتصاد خوندم...بازاریم..
_که سرت کلاه نره؟
بافت موهام رو یواشی کشید : متلک میندازی؟
کش سرم رو کمی محکم کرد و ادامه داد : من نازت رو تا هر جا که بخوای میخرم..با بالاترین قیمت... به این هیچ وقت شک نکن...
باید این جمله رو میگفتم به خودم قول داده بودم : من...دلم...دلم تنگ شده بود که زنگ زده بودم...
چند ثانیه ای نگاهم کرد...عمیق... نوازشم میکرد نگاهش انگارو بعد بافت موهام رو بالا آورد و چشمهاش رو بست و بوسه ای روی گل سرم زد ..

تمام رمان های beste