رمان جنایی عاشقانه
خلاصه رمان همزاد مرگ: به زندگی چنگ انداخته بود... از همان ابتدا که جنینی نارس بود و مادرش از بالای بام پرید... بعدتر که زیر کتک های برادرش جان نمی کند یا حتی زمانی که کودکی نکرده، هلش دادند در بستر گرگ...
قسمت دوم رمان همزاد مرگ شامل فصل دوم و سوم رمان.
تمام قسمت های رمان همزاد مرگ از fatemeh94
یک جایی میان قلبش جراحت عمیق و کهنه ای سر باز کرده بود و خونی که در رگ هایش جریان داشت... نبضی که روی شقیقه اش حس می کرد... همه و همه یادآور درد بود...
برای تولد فرزندشان سال های سال دست به دعا داشتند و چشم انتظار آمدنش بودند. می توانست تصور کند که کوچه را سرتاسر آذین بسته اند... حاج یزدانی جوان تر را می دید که نوزادی را در آغوش گرفته بود و زیر گوشش اذان می خواند...
تب از جسمش به افکار و خیالاتش نشت کرده بود...
دست هایی قدرتمند به جان قفل اتاق ممنوعه ی خاطراتش افتاد و بالاخره مقاومتش تمام شد... قفل شکست و سرش از هجمه ی تصاویر و صداها به دوران افتاد...
دوباره بچه شده بود... کنج دیوار افتاده و از درد مثل مار به خودش می پیچید. لب هایش زیر دندان به خون افتاده بود اما فریاد نمی زد. می دانست صدایش که دربیاید او را عصبانی تر می کند. می شناخت... برادری را که جرات نداشت برادر صدا کند میانه ی همین زخم خوردن ها شناخته بود...
مقابل چشم هایش رژه می رفت و سیگار دود می کرد...
چشمش که به چشم های باز لیلا خورد همانطور خیره ماند. پلک هم نمی زد... کمربند از میان مشتش رها شد. مسخ شده کنار جسم درهم شکسته ی لیلا زانوهایش تا خورد.
لیلا که تازه یادش افتاده بود نباید چشم هایش را باز می کرده فورا پلک روی هم گذاشت و صورتش را با دست پوشاند.
-بستم! چشمامو بستم! غلط کردم آ..آقا بهرام... ببخشید... ب..ببخشید...
به راحتی دست های کوچک دختربچه را کنار زد. سیل اشک از گوشه ی چشم های بسته اش راه گرفته بود و زخم های صورتش را می سوزاند.
انگشت های بهرام روی رد کمربند لغزید... رد سرخی از پیشانی تا ابروها که حتی تا روی پلک چپ دختربچه امتداد پیدا کرده بود. پلکش به طرز وحشتناکی متورم بود...
-باز کن چشماتو!
-ببخشید... ببخشید به خدا دیگه این...
بهرام از شانه هایش گرفت و محکم تکانش داد.
-د یالا!
چشم چپش به زور باز میشد و خون افتاده بود. آبی آشنای نگاهش برق اشک را به چشم های سیاه مقابلش انداخت.
این نگاه دریایی نازنین نباید غروب رنگ میشد... نباید...
-گریه نکن لعنتی... گریه نکن...
دست خودش نبود که اشکش بند نمی آمد.
یکمرتبه بهرام سرش را بغل گرفت.
- خودش که رفت چرا چشماشو جا گذاشت پیش تو؟ تو که قاتل جونش بودی چرا انقدر شبیهشی... چرا نمردی لعنتی؟ چرا نفس می کشی؟ من با تو چیکار کنم... تو با من داری چیکار می کنی...
داشت با مرور گذشته با خودش چه کار می کرد... پیشانی تب دارش را به زمین کوبید... یک بار... دوبار... چندین و چند بار... نمی خواست تک تک خاطرات روزهای تولدش را به یاد بیاورد... تولد شوم و نامبارکش...چه فرقی داشت که خوابش برد یا از حال رفت، چندساعت در بی خبری سر کردن همه ی چیزی بود که به آن نیاز داشت.
با کوبیده شدن در، شبیه گنجشکی که از صدای پای عابر پر بگیرد، خواب از سرش پرید. قلبش درست مثل همان گنجشک به تب و تاب افتاد. درکی از فضای تاریک اطرافش نداشت. تاریکی ماده ای بی شکل بود که می توانست هر شکلی به خود بگیرد... تاریکی پنجه های قدرتمندی بود که چنگ شد دور گلویش...
نفس...نفس... نفسش گم میشد در این سیاهی...
کسی باورش میشد یک نفر در این چاردیواری زنده به گور شده است؟ کسی می دانست زنده به گورهای روی خاک بیشترند؟
تنها در فاصله ی چندمتری، پشت در، حوصله ی یک نفر به انتهای خودش نزدیک میشد. کتانی های جفت نشده ی جلوی در او را مطمئن می کرد که صاحبخانه در خانه نشسته و فقط خوش ندارد در را باز کند!
دیگر در نمی زد و در واقع مشت می کوبید!
ناگهان در روی پاشنه چرخید و دستش میان زمین و هوا معلق ماند.
-چه عجب! بالاخره زحمت کشیدی و ...
چشمش که به لیلا افتاد کلمات از ذهن و زبانش پاک شد.
-اتفاقی افتاده؟
لیلا به چارچوب تکیه زد و سعی کرد دلهره ی مرگ آور و استیصال چند لحظه قبل در صورتش پیدا نباشد. لبه های پتویی را که هنوز روی شانه اش بود به هم نزدیک کرد تا از سوز و سرمای غروب لرز به جانش نیفتد.
-نه!
صدای خش گرفته، دانه های درشت عرق روی پیشانی، رگه های سرخ توی چشم ها و صورتی که هنوز تبدار و گلگون بود، هیچ کدام حرفش را تایید نمی کرد!
- حالت خوب نیست! دکتر رفتی؟
-بی خیال پسرحاجی!
با لبه ی آستین عرق صورتش را گرفت و ادامه داد:
-بگو چیکار داری از خواب پروندی ما رو!
تازه به خاطر آورد برای چه با توپ پر به آنجا آمده!
-سوییچ موتور رو بده تا جابجاش کنم! جلوی پارکینگ همسایه اس نمی تونن ماشین بذارن!
چندبار دیگر هم همسایه ها اعتراض کرده بودند و تصمیم داشت این بار درس خوبی به دختر زبان نفهم روبرویش بدهد، ولی می دید که حالا وقتش نیست.
-ای دل غافل! خودم میرم جابجاش می کنم!
در جیب هایش به دنبال سوییچ گشت.
-گفتم سه سوته برمی گردم برش می دارم ولی اصلا یادم رفت! شاکی شد یارو؟
-نباید بشه؟ دفعه ی اولت نیست!
سوییچ را که از جیبش درآورد سبحان کف دستش را جلو برد.
-نمی خواد بابا! خودم میرم!
-تعارفم بلدی؟ بده من اون سوییچو با این حالت لازم نکرده بری!
کسی نگران او نمیشد. نمی توانست کلمه هایی را که شنیده بود تعبیر به نگرانی کند... این ها که نمی دانستند گوش های لیلا حسرت زده ی کلمات اینچنینی است... از سر بی حواسی و عادت حرف می زدند...
-تعارف کیلو چنده؟ قلق داره این موتور یهو دیدی اصلا نتونستی روشنش کنی!
هنوز دست سبحان برای گرفتن کلید دراز شده بود. تعارف بلد نبود پس دیگر معطل نکرد و سوییچ را کف دستش گذاشت.
-اگه دیدی روشن نمیشه بگو بیام!
سبحان سری به علامت "باشه" تکان داد و از ساختمان بیرون رفت.
از تصور پسرحاجی سوار بر موتور قراضه لب هایش کش آمد. آقازاده ای که ماشین لوکسش چشم ها را خیره می کرد و اکثر اوقات کت و شلوارهای مارک و خوش دوخت به تن داشت، کسرشانش نبود حتی شده برای یک لحظه پشت آن موتور بنشیند؟
کسی چه می دانست شاید واقعا شمه ای از معرفت پدرش به او هم ارث رسیده بود.
چندبار کلید برق را زد اما هیچ کدام از لامپ های خانه روشن نشد. چراغ راه پله روشن بود پس به فکرش رسید که شاید فیوز پریده باشد. باید سری به کنتور برق میزد.
کاپشنش را به تن کرد و کلاهی را که در خانه هم به سر داشت تا روی گوش هایش پایین آورد.
صدای گوشخراش موتور از پارکینگ به گوشش خورد. پس پسرحاجی آنقدرها هم که نشان می داد بی عرضه نبود!
-اینجا چیکار می کنی؟ میاوردم سوییچو برات!
یعنی انقدر حالش بد به نظر می رسید که حتی آقازاده ی یزدانی هم برایش دل می سوزاند؟
سوییچ را پس گرفت. می دانست باید دهان باز کند و چیزی بگوید ولی نمی دانست چه!
-واسه سوییچ نیومدم! کار دارم!
-کجا می خوای بری؟ بیرون داره برف میاد!
-جایی نمیرم که! می خوام ببینم کنتور چه مرگشه!
-فیوز پریده؟
سرفه امان نداد پس فقط سرش را بالا و پایین برد.
-برو توی خونه تا حالت بدتر نشده! خودت راه افتادی که چی؟ شیش متر زبون داری یه کلام می گفتی من چک می کردم کنتورو!
لیلا فقط می خواست بداند او هر سال روز تولدش آدم دیگری می شود یا نه؟
هیچ کاری از دستش برنمی آمد جز آن که گیج و گنگ به اخم سبحان خیره شود.
-چیه؟ وایستادی هنوز که! نترس اگه بری چیزی از کله شقیت کم نمیشه!
بدون حرف راهش را به طرف خانه کج کرد. دست خودش نبود اگر چند قدم رفت ولی برگشت و به پشت سر نگاه کرد...
سبحان با اشاره ی سر و چشم انگار می خواست چیزی شبیه "برو کله شق" را به او بفهماند!
نزدیک در نشست، پتو را روی شانه اش انداخت و به دیوار تکیه کرد. در را کامل باز گذاشت تا نور در خانه بیفتد. پلک های سنگین و داغش را روی هم گذاشت.
-خوابیدی؟
نمی دانست چقدر گذشته بود که چشم هایش به صدای بم آرامی هشیار شد.همینطور که بلند میشد خمیازه ای کشید.
-نه بابا بیدارم! چی شد؟
-چیزی نبود فیوز پریده بود! امتحان کن باید درست شده باشه!
کلید برق را زد و انگار نور با خودش گرما هم به خانه اش سرازیر کرد.
سرخوش از خانه ای که دیگر تاریک نبود رو به سبحان برگشت.
-دستت درست پسرحاجی!
بار اولی بود که لبخند سبحان را به خودش می دید!
-کار خاصی نبود!
مثل هلال کم جان اول ماه که فرصت دیدنش زیاد نیست، لبخندش محو شد و دوباره همان چهره ی همیشگی را به خودش گرفت.
-هروقت مشکلی پیش اومد به من یا حاجی بگو! قرار نیست آدم خودش تنهایی از پس همه چی بربیاد!
سکوت لیلا جوابش نبود پس با تاکید پرسید:
-باشه؟
برای هضم شنیده هایش مدت ها زمان لازم بود... ساعت ها یا شاید روزها زمان می خواست تا حلاجی کند این که یک نفر به آدم بگوید مشکلاتت را به من بگو یعنی چه...
فقط برای اینکه جوابی داده باشد سرش را بالا و پایین برد.
-خوبه! راستی غذا خیلی زیاد اومد یه سری دیگه آوردم توی یخچال کارگاهه... اگه خواستین شام همونو بخورین با بچه ها! کلا تا چند روز فکر کنم شام و ناهار باید قیمه بخوریم!
آسمان هم به زمین می آمد نمی توانست روزی را ببیند که آقازاده ی یزدانی با او دوستانه شوخی کند! الحق که روز تولدش یک آدم جدید متولد شده بود!
-تونستی حتما یه دکتر برو! اگه نرفتی حداقل یه قرص تب بری چیزی از بچه ها بگیر! برو استراحت کن! خداحافظ...
خودش هم نمی دانست چطور و از کجا این فکر ناگهانی به سرش زد.
-وایستا!
در را به روی سبحان هاج و واج بست و از پشت در دوباره بلند گفت:
-یه دقیقه!
دور خانه چشم گرداند ولی پیدایش نکرد. به سراغ کمد رفت و با دیدن کیسه ی خرید آشنای صبح، بدون معطلی برش داشت.
در را به روی سبحانی که یقه ی کتش را بالا داده و سر در گریبان فرو برده بود، باز کرد.
هیچ از آداب و ترتیب این کارها نمی دانست پس به سبک خودش جلو رفت! کیسه ی سرمه ای رنگ را که خبر از محتویات درونش نمی داد، رو به سبحان دراز کرد.
-این چیه دیگه؟
-برای توئه!
ابروهایش از کارهای عجیب و غریب لیلا بالا پریده بود. نامطمئن کیسه را گرفت و درونش سرک کشید.
-برای من؟
کاش میشد توی صورتش فریاد بزند "خنگ خرفت" !
-مگه تولدت نیست؟
-خب؟
-خب مبارکه دیگه اینم کادوش!
درون کیسه یک شال گردن خاکستری جا خوش کرده بود. از اینکه می دید سبحان به شال گردن خیره شده و حرفی نمی زند دلش یک جوری شد... برای اولین بار داشت به یک نفر هدیه می داد و به نفهمی خودش لعنت می فرستاد که حواسش نبوده این یک نفر، آقازاده است! شال گردنی که او امروز صبح با وسواس تمام برای خودش خریده بود و ناگهانی تصمیم گرفت کادوی تولد بدهد، در نظر یک آقازاده پست و بی ارزش بود. انقدر که همین حالا ممکن بود آن را توی صورتش پرت کند...
-خیلی خز و خیله؟
این بار اخم سبحان خوشایندش بود.
-این چه حرفیه؟ خیلیم عالیه! من اصلا توقع نداشتم چرا زحمت کشیدی؟
-بی خیال شو سر جدت! من از این حرفای شیک و مجلسی بلد نیستم میام یه چیزی بپرونم بدتر خیط میشه!
لبخند کمرنگ سبحان رنگ خنده ای واقعی به خود گرفت.
-در هر صورت خیلی ممنونم!
-قابلی نداره! راستی اگه خواستی استفاده کنی خیالت تخت باشه ها... از حقوق اینجا خریدمش پسرحاجی! حلال حلاله!
نگاه سبحان از روی زمین بالا آمد و به چشم هایش رسید.
-خیال من تخته! این مدت که اینجا بودی ما ازت خطایی ندیدیم!
کلمات... کمتر کسی پیدا می شد که از قدرت جادویی کلمات خبر داشته باشد... اگر کلمات جادویی نبودند چطور کسی می توانست با چند کلمه ی ساده آدم روبرویش را به قدری سبکبال کند که قلبش به پرواز دربیاید؟روز بعد از شدت ضعف و بی حالی در خانه ماند و روز بعدتر هم حاجی با دیدن حالش نگذاشت در کارگاه بماند.
بعد از دو روز به کارگاه و پشت دار قالی دوست داشتنی اش برگشت. ساعت ها کار مداوم گردنش را خشک کرده بود و گلویش می سوخت... تشنه ی یک چای داغ بود...
لیوان چایی را که چندساعت پیش ته کشیده بود، برداشت.
رو به آرزو کرد که با هم پشت یک دار نشسته بودند و لیوانش را بالا گرفت.
-چایی می خوری؟
آرزو دست از شانه کوبیدن برداشت و لبخندی به رویش زد. لیلا او را دختری کم حرف و بی حاشیه شناخته بود و همین باعث میشد ساعت های زیادی را که کنار هم سپری می کردند بی دردسر و در آرامش بگذرد.
-نه دستت درد نکنه!
بلند شد و کش و قوسی به بدنش داد.
-من میرم جلدی برمی گردم...
لبخند دوباره ی آرزو جوابش بود. چطور می توانست این صورت آرام و معصوم را پشت میله های زندان تصور کند؟ معلوم نبود دست نامرد روزگار چطور گذر آدمی مثل او را به زندان انداخته بود...
به سمت آبدارخانه راه افتاد. غذاخوری و آبدارخانه به اضافه ی سالن کنفرانس و دفتر حاجی در طبقه ی اول قرار داشت و تمام فضای طبقه ی دوم به دارهای قالی و بافنده ها اختصاص پیدا کرده بود.
پله ها را دو تا یکی پایین رفت. منشی حاجی پشت میزش نبود. نزدیک آبدارخانه رسیده بود که با شنیدن حرف هایی پاهایش از حرکت ایستاد.
-اصلا یهو از کجا پیداش شد؟ زنیکه ی هفت خط! اینجوریشو نبین که لام تا کام با ماها حرف نمی زنه! اگه بدونی چجوری داشت عشوه میومد جلوی سبحان!
-بهش نمی خورد اینکاره باشه! اخه به تیپ و قیافه اشم نمیاد!
-کجای کاری؟ بازیشه که اینجوری دل ببره! با تیپ پسرونه و اون کلاه مسخره اش که انگار دوختن به کله اش می خواد به چشم بیاد! خوبم به چشم اومده والا!
-حالا که حرفش شد من اصلا اوایل فکر می کردم لابد یه مریضی داره موهاش ریختن که اینجوری سفت و سخت کلاهشو می چسبه! بعد دیدم نه بابا طرف از منم سالم تره! مثلا تریپ لاتی و پسرونه می خواد برداره!
دستی به روی کلاه بافتنی مشکی اش کشید... دیگر شک نداشت که حرف هایشان در مورد کسی به جز خودش نیست. عشوه و دلبری بلد بود و خودش خبر نداشت؟ کسی که در خانه اش آینه ای نمی گذاشت تا چشمش به خودش نیفتد، به چشم چه کسی می توانست بیاید؟
صورتشان را نمی دید ولی می دانست صدایی که یک مشت مزخرفات در مورد "تریپ لاتی و پسرونه" بلغور کرده بود، متعلق به پرستو جلالی، منشی حاجی است. صدای دیگر هم برایش آشنا بود اما نمی توانست تمرکز کند و به یاد بیاورد...
-آخه من حرصم از اینه که چی توی خودش دیده واسه سبحان تور پهن کرده!
پرستو در جوابش گفت:
-ولش کن بابا! بذار هرکاری دوست داره بکنه! فقط خودشو ضایع کرده وگرنه سبحان آدمی نیست که دنبال اینطور دختری باشه!
-همین دیگه همین! این پسر ساده اس! نجیبه! دختره بلده چجوری خرش کنه! تو فکرشو بکن آخه برداشته واسش کادو تولد گرفته! یکی نیست بگه دختره ی هر*زه پسر حاجی چه صنمی داره با تو که...
مثل یک بزدل گناهکار پشت دیوار پناه گرفته بود که چه؟ می خواست بیشتر از این بشنود؟
در نیمه باز آبدارخانه را جوری به ضرب باز کرد که صدای گوشخراش برخوردش با دیوار حرف را در دهان یاوه گوی مقابلش خشکاند.
-صنمش با تو چیه که داری یقه چاک میدی؟
می توانست جفتشان را زیر مشت و لگد بگیرد ولی نمی خواست محل کارش را به معرکه ی دعوا تبدیل کند...
حرص و غضبی که سرکوب می کرد توی مشت هایش جمع شده بود و با اینکه می خواست فقط لیوان را روی کابینت بگذارد، آن را چنان روی سنگ کوبید که میان دستش هزار تکه شد.
جیغ پرستو اعصابش را بیشتر از قبل خط انداخت.
-ببر صداتو!
کسی که هنوز هم نامش را به خاطر نمی آورد به زبان آمد.
-حرف دهنتو بفهم ببینم! فکر کردی اینجا کجاست لات بازی درمیاری؟ اگه خیال...
نمی خواست معرکه ی دعوا به پا کند ولی آدم حرف خوردن هم نبود!
فاصله را به صفر رساند و بیخ یقه اش را چسبید. کلماتش را پرت کرد توی صورت کسی که حتی اسمش هم برای حافظه اش مهم نبود.
-تو حرف دهنتو بفهم زنیکه! دهن گشادتو باز کردی و اینور اونور لجن پرت می کنی! یه عمر بدبختی نکشیدم که یه عوضی مثل تو از راه برسه و انگ بچسبونه بهم!
تقلا می کرد انگشتان او را از یقه اش دور کند اما زور لیلا می چربید. پرستو جرات جلو آمدن نداشت و یک گوشه خشکش زده بود.
-لقمه ی گنده تر از دهنت برداشتی! در حد کلفت خونشم حساب...
قفل انگشتانش محکم تر شد. یکمرتبه تکان سختی به تن اسیر میان پنجه اش داد و او را به دیوار پشت سرش کوبید.
حرف دختر زبان نفهم نیمه کاره ماند و نطقش کور شد.
-د نفهم من با هیچ احدی سر و سری ندارم! سرم توی لاک خودمه! دارم آدم میشم! بذار آدم بمونم باشه؟ پاپیچ من نشو که بد می بینی!
مشتش را که آزاد کرد، دخترک روی دیوار تا خورد و به سرفه افتاد. رد انگشتانی خون آلود که روی یقه ی روشن و مچاله شده ی لباس مانده بود، تازه او را متوجه بریدگی دستش کرد...خودش را به خانه رساند و به محضی که در را پشت سرش بست، همان جا تکیه به در سر خورد و روی زمین نشست. دیگر خبری از لیلایی نبود که برای دیگران شاخ و شانه می کشید. همه ی آن لیلا پشت در جا مانده بود...
می سوخت... خون می چکید و می سوخت... نبض می زد و می سوخت... مشت بسته اش... قلبش...
کلاه را برداشت و دست کشید روی سرش... موهای تراشیده، کف دستش را سوزن سوزن کرد. موهایی که هیچ وقت نگذاشته بود قد بکشند و روی شانه هایش برسند... گندمزاری که داغش را به دل خودش می گذاشت...
سرش میان دست ها پناه گرفت و زانوهایش در شکم تا خورد... عربده های بهرام در گوشش می پیچید... پیشانی به زانوها تکیه داد و دست روی گوش هایش گذاشت...
حیاط را جارو می زد... زیر لب شعری را که همسایه موقع کار می خواند و به گوشش خورده بود، زمزمه می کرد.
در حیاط باز شد و قامت بهرام توی چارچوب پیدا شد. لیلا کمر راست کرد و دسته مویی توی صورتش آمد. همینطور که سلام می گفت دست کشید توی موهایش و آن ها را عقب راند.
-چایی بیارم بهر...
از نگاه خیره و قرمزی چشم هایش زبانش بند آمد... بهرام با قدم های بلند و افسار گسیخته به سمتش هجوم آورد... نتوانست زیر نگاه برنده اش قدم از قدم بردارد. ترس پیچکی سمی بود که دور تنش پیچید و زهری فلج کننده در خونش ریخت... جارو از دستش افتاد و این تنها واکنش بی اختیارش بود...
دست بهرام چنگ شد توی موهایش و او را دنبال خودش کشید...
ناله ی پر دردش حیاط را پر کرد. مثل همیشه برای گناه نکرده به غلط کردن افتاد...
-غلط کردم بهرام خان... آخ سرم... موهام... آیییی...
پرتش کرد وسط اتاق و خودش انگار که به دنبال چیزی باشد دور خانه چشم چرخاند و دست آخر از اتاق بیرون رفت.
پوست سرش... بن موهایش... ذق ذق درد را ضجه می زد... یقه ی لباسش را بالا کشید و بینی اش را پاک کرد. اشک صورتش را هم با سر آستین گرفت. نفسش هنوز از گریه پله پله بود که دوباره سر و کله ی بهرام پیدا شد... برق قیچی خیاطی بزرگی که دست داشت، لیلا را می ترساند.
- اون چیه؟
با پوزخندی لبه های قیچی را به هم زد و صدای شومش زهره ی دخترک را ترکاند... بی آن که هنوز چیزی بداند بو می کشید که اتفاق خوبی در انتظارش نیست...
قدم به قدم که نزدیکش میشد روی زمین خودش را عقب می کشید... به دیوار که رسید و بن بست شد، بهرام کنارش نشست.
موهایش دور دست بهرام پیچیده شد... دانه دانه های اشک، رد تازه کردند...
-من که.. کار .. بدی.. نکردم... ا..اذیت نکردم...
نفسش از زور بغض بالا نمی آمد.
بهرام بالاخره لب باز کرد...با صدای بم و خش گرفته ای که انگار مال یک نفر دیگر بود بیخ گوشش پچ پچ کرد...
-وجودت اذیته! همه ی وجودت! این موهات... موهای زرد اون آشغال که عین خودش دست می کشی توش...
با قدرتی دوچندان ریشه ی موهایش کشیده شد و جیغ دخترک دل سنگ را هم می ترکاند ولی بهرام خندید... خنده ای بلند و خارج از کنترل...
-اون کثافتم همینجوری ضجه میزد! وقتی زیر دستم جون می داد عین یه زن به التماس افتاده بود...
قیچی را بالا آورد و لیلا توی دست هایش به تقلا افتاد.
-اون.. واسه چیه؟ من.. اذیت نکردم... دختر خوبی بودم... به..به خدا... به.. خدا راست میگم... بهرام...
چشم های لبالب از اشکش مزاحم کارش بود...
-ببند چشماتو!
چشم های گشاد شده از وحشتش خیره ی قیچی بود...
-اون.. می خوای...
-ببند چشماتو تا خودم نبستمش!
با عربده ی بهرام پلک هایش را روی هم فشرد.
صدای به هم خوردن قیچی میان هق هق گریه اش گم بود... سقوط دسته دسته ی موهایش را حس می کرد...
یک قرن گذشت... یک قرن پیر شد که دیگر حرکت قیچی فلزی سرد را روی پوست سرش حس نکرد و قفل دست های بهرام از دورش باز شد... بدن سست و بی حالش کف اتاق افتاد...
-دیگه موهاتو بلند نمی کنی! نمی خوام دیگه رنگ موهاتو ببینم! وگرنه معلوم نیست زنده ات بذارم یا نه!از همان روزهای پنج شش سالگی رنگ موهایش را ندیده بود. سال ها بود که دیگر تحت سلطه ی بهرام نبود... می توانست از دیدن موج موهایش توی آینه حظ کند... اما حالا خودش دست بیخ گلوی خودش گذاشته بود... خودش کسی بود که تیغ برمی داشت و موهای تازه جوانه زده را قتل عام می کرد...خودش بود که از هر شباهتی بیزار بود...
سقف خانه پایین آمده بود... آنقدر که سنگینی اش را روی قفسه ی سینه اش حس می کرد... دیوار ها به هم نزدیک شده بود... نفس هایش داشت له میشد...
باید می رفت... می رفت و به آخرین دستاویز وقت های ویرانی اش چنگ می زد...
دست به زانو گرفت و بلند شد. کلاه را دوباره روی سر کشید و پارچه ای دور زخم کف دستش پیچید.
موتورش را برداشت و بی هیچ مقصدی به دل خیابان ها زد... سرمای گزنده ی غروب صورت و دست هایش را می سوزاند اما نارضایتی توی چهره اش پیدا نبود... هیچ چیز توی صورتش پیدا نبود و اگر کسی همین حالا صورت یخ زده اش را می دید، قسم می خورد صورت جسدی با پلک های باز را دیده است...
تنش از سرما بی حس بود و حتی دیگر کنترل موتور هم برایش آسان نبود...
خط های سفید دنبال هم کف اتوبان، چراغ ها، ماشین ها همه چیز زیر آوار پلک هایش دفن شد... سرش داشت روی شانه خم میشد که از صدای بوق ممتدی درز پلک هایش شکاف خورد... کی وارد لاین سرعت شده بود؟ سرعتش را بالا برد و به لاین های کناری رفت...
فکر تکراری گوشه ی ذهنش دوباره خودی نشان داد... می توانست چشم هایش را ببندد... برای همیشه... ابد... اما موجودی درونش نفس می کشید که همیشه لحظه های آخر وادارش می کرد به ادامه... موجود حریصی که فکر می کرد سهمش از زندگی را نگرفته و از لیلا طلب داشت... یک زندگی را طلبکار بود و تا طلبش را نمی گرفت نمی گذاشت چشم هایش را ببندد...
در راه برگشت به خانه بود که چهره ی آشنایی به چشمش خورد. سرعتش را کم کرد. کنار خیابان، پسر کوچکتر حاجی در حال کلنجار رفتن برای باز کردن در یک پژو 206 بود! توقع داشت ماشین پسر کوچکتر هم مثل برادرش مدل بالا و دست نیافتنی باشد اما انگار اینطور نبود!
در یک تصمیم آنی درست کنار محسن ترمز گرفت.
-چی شده؟
از دیدن او اخم های درهم محسن بیشتر گره خورد.
-به شما مربوطه؟ بفرمایید خانم!
اشاره ی تند دستش به رفتن، بیشتر شبیه "گمشو" بود تا "بفرمایید"!
حرفش را نشنیده گرفت و پیاده شد. سرکی داخل ماشین کشید و با دیدن کلید جا مانده روی سوییچ همه چیز دستگیرش شد.
- کلید یدک دم دست نیست؟
- عقل خودم نمی رسید منتظر بودم شما بیای بگی! بیا برو حوصله ندارم خانم محترم!
محترم را جور نامحترم و مسخره ای ادا کرد. خوب میشد اگر می فهمید لیلا هم حوصله ی حرف اضافه را ندارد!
- خیلی فوری فوتیه کارت؟ کلیدساز آشنا سراغ دارم که...
- دست شما درد نکنه مستفیض شدیم! تشریفتو ببر بذار خودم ببینم چه خاکی باید به سرش بریزم!
- می خوای باز کنم در ماشینتو؟
-چی؟!
دستی به پیشانی اش کشید. خودش هم نمی فهمید چه مرض ناشناخته ای در تنش بود که اینقدر برای خودش دردسر درست می کرد!
- همون که شنیدی!
- کلیدو جا گذاشتم داخل! درا هم قفله! چجوری می خوای...
واقعا این همه تعجب نداشت! وسط حرفش پرید...
- کاریت نباشه چجوری! یه کلام آره یا نه؟
لحن و صورت جدی و مطمئنش جای شک نمی گذاشت.
- هرکاری می خوای بکنی زود باش فقط! همین الانشم کلی دیرم شده...
-زیاد طول نمی کشه!
اگر ماشین خودی نبود دیلم را به جان در می انداخت و در عرض چند ثانیه کار تمام بود! اما نمیشد خش روی ماشین پسرحاجی انداخت!
نگاهی به پژوی بدون صندوق مقابلش انداخت و تصمیم گرفت سراغ قفل در پشتی برود.
نگاهی به دور و اطراف کرد و وقتی خیالش راحت شد کسی در آن نزدیکی رفت و آمد نمی کند، چاقوی چندکاره را از جیب داخلی کاپشنش بیرون کشید و دست به کار شد.
قلق این قفل ها دستش بود و چند دقیقه بعد قفل بسته رام دستش شد. مثل ماهی از میان صندلی ها سر خورد، سوییچ را برداشت و در را به روی محسن باز کرد. نتوانست در مقابل قیافه ی مبهوتش مقاومت کند و لبش یکوری بالا رفت. سوییچ را روی سقف ماشین گذاشت.
- عزت زیاد!
روی موتور پرید ولی با شنیدن صدای محسن حرکت نکرد.
- وایستا! من یه تشکر بدهکارم!
دیدن لبخند روی صورت کسی که همیشه به رویش اخم می پاشید باورکردنی نبود!
- کمک بزرگی کردی! یه قرار مهم داشتم و همه ی زندگیمم توی ماشین بود!
- من یه معذرت بهت بدهکار بودم! بذارش پای اون! حساب بی حسابیم؟
حالا حتی چشم های پسرک هم می خندید.
- بی حسابیم!***
- دو روز؟! مگه می خوای چیکار کنی؟ دست بجنبون مرد حسابی!
مرد کلافه از بحث با لیلا رو به سبحان کرد.
-باید دیوارو بکنیم ببینیم نشتی از کجاست... اگه لازم بشه لوله رو عوض کنیم بعدشم دوباره گچ بکشیم و تا خشک بشه و رنگ...
لیلا حرفش را برید...
-نمی خواد رنگ بزنی! همون گچ بکش بره! کار یه نصفه روزه!
-اصلا انگار شما از من واردتری! بفرما خودت نصف روز درستش کن!
شروع کرد به جمع کردن وسایلش.
سبحان نگاه تند و تیزی به لیلا انداخت و لیلا هم چشم هایش را گرد کرد و لب زد " به جهنم بذار بره!"
عصری که از کار برگشت دیوار کنار آشپزخانه را نم برداشته بود و او به ناچار به حاجی خبر داد. حالا پسرش اینجا بود که برای لیلا چشم غره برود!
-شما هرچقدر که لازمه وقت بذار آقا مرتضی! کار باید درست انجام بشه! در ثانی فقط نمیشه یه دیوارو رنگ زد که! کل خونه رنگ بخوره بهتره! خیلی وقتم هست که...
-چی میگی واسه خودت؟ لابد یه هفته هم می خواد لفتش بده رنگ بزنه! لازم نکرده!
-بفرما سبحان خان! این خانم اصلا نمی ذاره ما کار کنیم! اعصاب اضافه نداریم والا به خدا! فکر کردن خم رنگرزیه!
-شما کارتو شروع کن! من با خانم صحبت می کنم!
به لیلا اشاره کرد که دنبالش بیاید. همینطور که پله ها را بالا می رفت غرغر لیلا را پشت سرش می شنید.
-کجا داری میری همینجا حرفتو بزن! اصلا این یارو پیریو بفرست بره یکیو بیار تر و فرز باشه! آدم قحطیه مگه؟ چقدم ادا اطوار میاد واسه من! یکی نیست بگه داداش عین تو ریخته انقدر کلاس نیا! والا من خودم صدتای این کار بلدم! آهای پسرحاجی گوشت با منه اصلا؟
-گوشم با توئه که سرسام گرفتم!
به اتاق حاجی رفت و روی مبل های جلوی میز کار نشست.
لیلا آرزو کرد کاش خود حاجی آمده بود آنوقت اگر می گفت یک نفر را بیاور که کار را زودتر راه بیندازد حرفش را زمین نمی انداخت.
-نمی شینی؟
-نخیر راحتم! اگه آقازاده سرسام نمی گیرن حرف بزنم؟
-چرا انقدر لج می کنی آخه؟ خب چند روز طول می کشه! من که نمی تونم هرکسی رو راه بدم به یه ساختمونی که توش این همه خانم رفت و آمد می کنه! آقا مرتضی هم شناسه هم کارش دقیقه! وسایلتو بردار چند روز بالا پیش بچه ها بمون!
-توی خونه ی خودم می مونم!
-نمیشه که وسط گچ و خاک و رنگ بمونی!
-چرا نشه؟
-من نمی فهمم چه ایرادی داره چند روز بالا بمونی؟ صحبت می کنم با خانوما مطمئنم مشکلی ندارن!
-ولی من مشکل دارم!
-اصلا می دونی چیه؟ حرف زدن با تو بی فایده اس! تا وقتی خونه رو به راه نشده حق نداری پاتو بذاری اونجا! والسلام! الانم برو وسایلتو جمع کن!
حق داشت برای بقیه حق تعیین کند. اشکال از لیلا بود که یادش رفته بود صاحبخانه نیست. او فقط یک مهمان ناخوانده ی پررو بود! همین و بس!
راه افتاد که برود.
-کجا؟
-وسایلمو جمع کنم...
شبیه آتشفشانی به نظر می رسید که به یکباره گدازه هایش فروکش کرده باشد. سبحان بیشتر از آن که از این تغییر موقعیت متعجب باشد کلافه بود. می دانست لیلا آدم کوتاه آمدن نیست و عقب نشینی اش یعنی فکر دیگری توی سرش دارد!
دنبالش راه افتاد تا مطمئن شود نمی خواهد آقا مرتضی را فراری بدهد!
لیلا اما مستقیم سراغ کمدش رفت. چند دقیقه ای ساک ورزشی کوچکی بست و روی دوش انداخت.
برخلاف تصور سبحان به جای اینکه از پله ها بالا برود، داشت به طرف موتورش می رفت!
-کجا به سلامتی؟
-گفتی برو دارم میرم!
-گفتم برو بالا پیش بچه ها! سرتو انداختی پایین داری کجا میری؟
-اونش دیگه به خودم مربوطه! خوش ندارم برم پیش بقیه!
سبحان قدم تند کرد و راهش را بست.
-دارم باهات حرف می زنم لااقل انقدر ادب داشته باش که وایستی و جوابمو بدی!
- ادعای ادب و تربیت ندارم آقازاده! بکش کنار!
سبحان نفس عمیقی کشید و نگاهش را به چشم هایش دوخت.
- هوا تاریکه! توام جاییو نداری که بری! فکر کردی با این شرایط می ذارم بری؟
لیلا توی نگاهش چیزی را می دید که در نگاه هیچ آدم دیگری به جز حاجی ندیده بود... ترکیبی از حس حمایت و نگرانی... دروغ بود اگر می گفت خوشایند نیست...
-میرم یه مسافرخونه ی مطمئن! لازم نیست نگران باشی!
لحنش رنگ صلح گرفت ولی حالا کسی که قصد صلح نداشت سبحان بود!
-مسافرخونه ی مطمئن؟ کجا به یه دختر تنها اتاق میدن؟ هیچ جا نمیری!
کیف را از روی دوشش کشید.
-نمی خوای بری پیش بقیه؟ باشه! برو طبقه ی دوم! فرش میندازیم کف! یه امشبو سخت بگذرون! هرچی باشه بهتر از مسافرخونه اس!
راه افتاد و با اینکه انتظار نداشت لیلا بی جنگ و دعوا راضی شود ولی صدای قدم هایش را پشت سرش شنید و خیالش راحت شد.
فرش خانه ی لیلا را لوله کرد و روی دوش انداخت.
نگاهی به لیلا انداخت که تشک و پتو و بالشش را تا روی سرش چیده و به زور توی بغلش جا داده بود. خنده ی توی صدایش بی اختیار بود...
-بده من اونارو!
-خودم میارم دستت پره!
تشک و پتو را از روی دستش برداشت.
-تو همون بالشو بیار!
کلید را به لیلا داد و منتظر شد تا داخل برود.
-اگه چیزی لازم داشتی بهم بگو من پایینم! فکر کنم چند ساعتی کار داشته باشه تا بخواد موقتی نشتی رو درست کنه...
همانطور که با نوک پنجه شکل های فرضی روی زمین می کشید سرش را بالا و پایین برد.
- پس من دیگه میرم!
باز هم سر تکان داد.
دستش روی دستگیره رفت ولی طاقت نیاورد و برگشت.
-فقط همین یه امشبه! فردا یه فکری می کنیم! ناراحت نباش!
در را بست و پشت سرش سردرگمی یک نفر را ندید.فردا صبح در گیر و دار پود کشی فرش بود که پیغام فرستادند حاجی می خواهد با او صحبت کند.
به عادت همیشه پله ها را دو تا یکی پایین رفت و بی توجه به منشی حاجی که دل خوشی از او نداشت، تقه ای به در دفترش زد.
با شنیدن "بفرمایید" وارد شد.
-سلام حاجی! کارم داشتی؟
-سلام دختر من! چقدر عجله داری بیا بشین!
-گفتم سریع تا رج بعدو شروع نکردن برگردم...
پیرمرد خندید و سری تکان داد.
-اشکال نداره می رسی به نقشه دستت فرز شده ماشاالله! بیا بشین حرف دارم باهات لیلا خانم! چایی که می خوری؟
-نه دم شما گرم! همین تازگی یه دونه لیوانی بزرگ زدم به بدن!
نشست و لبخند پیرمرد از کلمات خاص لیلا عمیق شد.
-نوش جان دخترم!
لیلا می دانست دخترم گفتن برای او یک عادت شده ولی دخترم شنیدن هیچ وقت برای خودش عادت نمیشد...
-شنیدم خونه یه سه چهار روزی کار می بره تا رو به راه بشه!
-با اون پیرمردی که آورده پای کار دیرتر نشه زودتر عمرا!
-چرا اوقات خودتو تلخ می کنی؟ چشم به هم بذاری این چند روزم گذشته!
آخرین امیدش هم برای زودتر برگشتن به خانه ی نقلی اش ناامید شد.
-می دونم که پیش بچه ها راحت نیستی درسته؟
همانطور که با ناخن روی دسته ی مبل خط های نامرئی می کشید سرش را بالا پایین برد.
-دیشبو شنیدم توی همین طبقه موندی شرمنده که سخت گذشت بهت...
-دشمنت شرمنده حاجی از مرام شما زیادیم به ما رسیده! من اینجا راحتم خیالت تخت!
-هوا سرده اینجا هم جای زندگی نیست! تازه تازه مریضیت خوب شده!
از اینکه حواسش به حال و احوال او بود گرمای دلچسبی قلبش را پر کرد.
- اگه بخوام چند روز مهمون ما باشی قبول می کنی؟
-یعنی چی؟
- یه اتاق توی خونه باغه که زیاد بزرگ نیست ولی مستقله می دونم که ببینیش خوشت میاد. برای سر کردن این چند روز بد نیست! اگه وسایلتو جمع کنی امروز بعد کار می ریم اونجا رو ببینی! نظرت چیه لیلا خانم؟
همیشه برای غافلگیر کردن او چیزی در چنته داشت! واقعا می خواست مهمانشان بشود؟ انقدری به او اعتماد داشت که حاضر بود پایش را به خانه و زندگی شان باز کند؟ می دانست لیلا دزدی از خانه ها را هم در کارنامه اش دارد؟
کمی روی مبل جابجا شد و دست هایش را در هم قلاب کرد.
- آخه من... همین جا هم می تونم بمونم! تعارف ندارم!
-پس روی منو زمین می ندازی دخترجان؟
-من غلط بکنم حاجی! فقط آخه... بیام مزاحم زار و زندگیتون بشم که...
-قدمت سر چشم اهالی اون خونه اس... اگه خودت نخوای بیای و دلت رضا نیست بحثش چیز دیگه ایه!
در مقابل مردی که به جای تمام آدم های دنیا به او خوبی کرده بود چه کاری می توانست بکند جز آن که بار و بندیل مختصرش را روی دوش بیندازد و راهی خانه شان شود!
خانه باغ جایی بود که حتی زمستان و درختان بی برگ و بار چیزی از زیبایی اش کم نکرده بود. اتاقی که حاجی از آن حرف میزد خانه ای با تمام امکانات در انتهای باغ بود. نمای آجری خانه به چشم لیلا گرم و دوست داشتنی می آمد. داربستی سفید رنگ درست مقابل در ورودی طاق و قوس چشم نوازی ساخته بود که تکیه گاهی برای ساقه های خشک پیچک بود. حدس زدن اینکه در بهار باید شبیه به دروازه ای بهشتی شود، کار سختی نبود.
از حاجی پرسیده بود چه کسی اینجا زندگی می کند و او گفته بود قبلا خدمتکار آنجا زندگی می کرده که با بالا رفتن سن و سالش رفت و آمد برایش سخت شده و در ساختمان اصلی کنار همدیگر زندگی می کنند. حالا انگار آن خانه ی دنج محلی برای مطالعه شده بود و این از قفسه های بزرگ کتاب روی دیوار پیدا بود.
بنای اصلی ساختمانی دوبلکس و سفید رنگ بود که مثل مرواریدی درخشان وسط باغ جا خوش کرده بود. از در ورودی تا محوطه ی جلویی ساختمان سنگ فرش هایی عریض راه را هموار می کرد.
دور خودش چرخید و تنش را روی کاناپه ی چرمی گرم و نرم رها کرد.
با خودش فکر کرد خواب های آدمیزاد زمان برنمی دارند... آدم می توانست سال ها در یک خواب زندگی کند... می ترسید یک صبح با صدای اکرم که به در می کوبد و فحش بارش می کند از خواب بپرد و بفهمد همه ی این ها رویاهایی است که از حسرت هایش زاده شده... به آن لحظه فکر کرد... لحظه ای که پرت می شود به بیداری... سقوط می کند به حقیقت... حتی می توانست صدای خرد شدن استخوان هایش را بشنود...درد در رگ و پی اش جریان داشت... با وجودش در هم تنیده و یکی شده بود... گوشه ی تخت در خودش می پیچید... با درد بیشتر و بیشتر گره می خورد... گره ای کور و ناگسستنی...
دیوار های اتاق شکنجه گاهش انگار جان داشت... تک تک اشیا در نظرش جان داشتند... موجوداتی پلید و شیطانی که از زجر و جان کندن او جان می گرفتند... درست مثل مردی که نفس نفس های مسمومش اتاق را پر کرده بود...
داشت به سمت او می خزید...
خیال می کرد بس است... خیال می کرد سهم عذاب امروزش را گرفته... اما فقط خیال می کرد...
تنش را عقب کشید... چشم هایش تار اشک بود...
-چموش بازی دربیار توله... آخرش که رام خودمی...
انقدر عقب نشست که از روی تخت پایین افتاد... روی دست هایش کشان کشان خودش را دور کرد... دور معنی نداشت وقتی هرکجا می رفت در سیطره ی پنجه های او بود...
از بن جان جیغ کشید...
گلویش می سوخت و صدای غریب جیغ هنوز توی گوشش می زد... بند نمی آمد... این وحشت... این صدا...
با بی رحمی به جان خودش افتاد... چنگ ناخن هایش از روی صورت تا گردن و سینه کشیده شد... بدنش باید هزار قطعه میشد... و هر هزار قطعه را می سوزاندند و خاکسترش را در آتشی ابدی می ریختند... آنوقت آرام می گرفت... شاید آرام می گرفت...
صدای کسی را می شنید که به گوشش آشنا می آمد...
کسی که او را به نام می خواند... نامش لیلا بود... لیلا... و کسی نامش را فریاد می کشید...
کسی داشت در را از جا می کند... در توی چارچوب می لرزید... خانه از فریاد می لرزید...
دست هایش لمس و بی حرکت پایین افتاد. لب هایش را به هم فشرد و بغض را از گلوی دردناکش فرو داد.
دستش را به لبه ی مبلی که روی آن خوابش برده بود گرفت و روی پاهایش ایستاد.
تعادلی نداشت و تکیه به دیوار جلو می رفت. قفل در را باز کرد و سبحان که می خواست دوباره با شانه به در بکوبد، هول زده عقب کشید.
- لیلا...
زانوهایش می لرزید و مثل موجودی طفیلی برای ایستادن به چارچوب تکیه کرده بود.
-من خوبم...
حتی صدایش زخم برداشته بود...
- تو که منو نصف عمر کردی دختر...
لیلا در نور کم جان شب می دید که صورتش به عرق نشسته... دستی روی صورتش کشید و عرق پیشانی و شقیقه اش را گرفت...
-خواب بد دیدی؟
پلک هایش را روی هم گذاشت.
- هرچی بود تموم شد دختر خوب! بهش فکر نکن... باشه؟
بغض دوباره خنج انداخت به گلویش...
-من فکر نمی کنم... اونا ..میان سراغم...
روی مظلوم و بغض کرده ی لیلا برای سبحان ناشناخته بود... عادت کرده بود از دهان این دختر فقط کلمات درشت و چاله میدانی بشنود...
- خب قبل خواب فکرای خوب بکن! بشین دو خط شعری داستانی چیزی بخون... آهنگ ملایم گوش کن... یه لیوان شیر گرم کن و بخور... بذار با آرامش خوابت ببره...
- این کارا رو بکنم دیگه نمیاد توی خوابم؟
لبخندی به روی دختربچه ی روبرویش زد.
- اینا رو انجام بده ان شاالله که دیگه کابوس سراغت نمیاد...
-باشه...
-اصلا یادم رفت برای چی اومدم! اومدم برای شام صدات بزنم! بریم تا یخ نکرده!-شام؟ من... من گشنم نیست...
-مگه میشه؟ همه منتظرتن! کاپشنتو تنت کن تا زرشک پلو از دهن نیفتاده بریم!
باد سردی وزید و رد ناخن های روی صورتش به ذق ذق افتاد... خوب بود که در سایه ی تاریکی خانه، آثار دیوانگی اش از چشم سبحان دور می ماند. کمی عقب تر رفت تا مبادا نور کم جان مهتاب روی صورتش بیفتد.
-نمی تونم بیام... ببخشید... به همه بگو ببخشید...
قبل از اینکه سبحان صدای لرزان و ببخشید گفتن هایش را هضم کند در به رویش بسته شده بود.
آرام با سرانگشت تقه ای به در زد.
-لیلا؟
جوابی نشنید ولی وجودش را پشت در حس می کرد.
-ببخشید لازم نیست! می دونم الان حالت خوب نیست... فقط می خواستم یه کم حال و هوات عوض شه ولی هر طور که راحتی...
با مکث کوتاهی زمزمه کرد "شب بخیر"
لیلا صدای قدم هایش را شنید که رفت و بعد منصرف شد. دوباره چند ضربه ی سرانگشتی به در خورد.
-توی کتابخونه می تونی کتابای شعر و داستان پیدا کنی... یه سی دی موسیقی بی کلامم توی ضبط هست... امیدوارم کمکت کنه...
این بار قدم هایش دور شد و دیگر برنگشت.
چراغ را روشن کرد و سراغ ضبط رفت. گشت و دکمه ی پخش را پیدا کرد. سکوت خانه در سمفونی بی نظیر سازها حل شد... صدایی نجیب و سحرآمیز که به جانش می نشست.
اکثر دیوار های خانه پوشیده ار قفسه های کتاب بود. قفسه های چوبی و بلندی که دستش به ردیف های انتهایی شان نمی رسید.
همینطور که بی هدف انگشتش روی کتاب ها می لغزید روی یکی متوقف شد. حافظ...
کتاب را برداشت و روی راحتی کنار شومینه لم داد. بی هوا صفحه ای را باز کرد و مشغول خواندن شد...
ما بیغمان مست دل از دست داده ایم
همراز عشق و همنفس جام باده ایم
بر ما بسی کمان ملامت کشیده اند
تا کار خود ز ابروی جانان گشاده ایم
بیت ها را از نظر گذراند و بی حوصله کتاب را بست.
اگر داستان می خواند بهتر نبود؟ شعرهای عاشقانه به مذاقش خوش نمی آمد!
کتاب را سر جایش برگرداند و سراغ قفسه ی داستان ها رفت. مشغول گشتن بود که حس کرد کسی آرام به در می زند.
فکر می کرد خیالاتی شده و توقع نداشت در جواب " کیه" گفتنش صدای سبحان را بشنود.
با یک سینی غذا پشت در ایستاده بود و لیلا هرچه فکر می کرد نمی دانست چه بگوید.
-بیدارت که نکردم؟
-بیدار بودم! چرا آخه زحمت کشیدی؟ شماها خونوادگی آدمو مرام کش می کنین!
از لحن و اصطلاح بامزه اش سبحان به خنده افتاد و سینی را به سمتش گرفت.
- نه مثل اینکه حالت خوب شده زبونت کار افتاده دوباره!
لبخند روی صورتش آمد و سینی خوش عطر و بوی غذا را از دستش گرفت.
- دست و پنجه ات درد نکنه پسرحاجی!
سنگینی نگاه سبحان روی صورتش آه از نهادش بلند کرد.
-چی شده صورتت؟
لعنتی به خودش و حواس پرتش فرستاد.
اخم و چشم های ریز شده اش رد خون افتاده ی چنگ ناخن را نشانه رفته بود.
-چیکار کردی با خودت؟
دستش بند سینی بود و حتی نمی توانست گندی را که زده میان دست هایش مخفی کند. سرش در یقه فرو رفت.
-چیزی نیست... توی خواب و بیداری... می دونی... اصلا دیوونه که شاخ و دم نداره...
خندید تا کار بغض بالا نگیرد...
- حتما کابوس خیلی بدی بوده...
خیلی بد... به بدی حقیقت...
- خون افتاده صورتت دختر... خیلی درد می کنه؟
چه خاصیت غریبی... کسی فقط از حال درد می پرسید... با این حال گویی که لابلای آوای حروف، مخدری کاری پنهان شده باشد، درد فروکش می کرد... به فراموشی سپرده میشد...
-دیگه درد نمی کنه... میانه های ورق زدن یک رمان بلند چشم هایش گرم شد.
با وجود بی خوابی دیشب، صبح زود برای رفتن به سرکار آماده بود. وقتی می خواست کفش هایش را پا کند از گوشه ی چشم نگاهش به آینه ی جالباسی نزدیک در افتاد.
دو طرف صورتش انگار جای چنگال های حیوانی وحشی جا مانده بود... یقه ی لباسش را کنار زد... روی گردن و سینه هم خط زخم خون مرده امتداد داشت...
همینطوری هم خوب می دانست و به گوش خودش شنیده بود پشت سرش از سر و وضعش چه مزخرفاتی به هم می بافند... نمی خواست کسی بفهمد شب هایش در چه جنونی می گذرد... نمی خواست پچ پچ های پشت سرش بیشتر شود... نمی خواست...
اگر امروز سر کار نمی رفت بعد از آن هم دو روز تعطیلی بود و ردپای کابوس روی صورتش کمرنگ میشد.
انقدر غرق فکر بود که با صدای آرام تقه ای که به در خورد از جا پرید. بدون پرسیدن هم می دانست چه کسی پشت در است. دیشب هم همینطور نرم و سرانگشتی به در می زد.
-لیلا؟
و باز دو تقه ی دیگر...
-خوابی؟
قشنگ صدا می زد لیلا... طوری که انگار او را با یک خانم متشخص باوقار اشتباه گرفته باشد...
بدون آن که در را باز کند بالاخره دهان باز کرد...
- بیدارم...
سبحان که تا الان صدایش را پایین نگه داشته بود، بلندتر گفت:
- تا ده دقیقه دیگه حاضر باش که برسونمتون کارگاه...
- من امروز مرخصیم!
از طرز حرف زدن تند و بی مکثش خنده به صدای سبحان دوید.
-به سلامتی! اونوقت همینطوری یهویی خودت تصمیم گرفتی؟
- یه روز مرخصیه دیگه! به حاجی بگم نه نمیاره!
- صحیح! میگم لیلا خانوم فکر نمی کنی یه کم زشته؟
تا فرق سرش لبالب از حرص شد. پرشتاب در را باز کرد و توی صورت سبحان براق شد.
- چی چیو زشته؟ شاه می بخشه شاه قلی نمی بخشه! زشت اینه که چشم نداری یه روز مرخصیو به بقیه ببینی!
خنده در چین های کم عمق گوشه ی چشم، لب های به هم فشرده و چشم های سیاه براق مرد روبرویش تقسیم شده بود.
- زشت اینه که من یه ساعته دارم با این در حرف می زنم! در ضمن احیانا منظورت از شاه قلی که من نبودم؟
- هوم؟ ضرب المثله دیگه! منظور نداره!
با نگاه کوتاه سبحان به صورتش سرش را کمی پایین انداخت. دستش را مشت کرد تا برای پوشاندن صورتش بالا نیاید و خجالتش را عیان تر نکند.
معذب بودنش چیزی نبود که از دید سبحان پنهان بماند. ربط بین مرخصی ناگهانی و زخم های ناخوانده ی صورتش هم کار سختی نبود.
- با حاجی صحبت می کنم که امروز رو مرخصی رد کنن برات!
طوری بی حواس نگاهی به ساعتش انداخت که اگر همین حالا کسی از او ساعت را می پرسید نمی دانست!
-خب دیگه من باید برم! خداحافظ
لیلا ماند و فکر اینکه حالا به جز خودش یک نفر دیگر هم از کابوس های شبانه و عکس العمل های جنون آمیزش باخبر است...
نصف روز را در خانه وقت گذراند و بعد حوصله ی تنگش پایش را به باغ باز کرد.
آسمان ابری و دلمرده ی بالای سرش نم نم می بارید. دست در جیب میان درخت ها قدم میزد که چشمش به تاب فلزی بزرگی خورد.
جلو رفت و انگشتانش دور زنجیر سرد تاب حلقه شد. بند به بند خون از دستش رفت... کودکی خودش را به یاد نمی آورد... لحظه لحظه ی کم سن و سالی اش را به یاد داشت اما در هیچ کدام خاطراتش کودکی نمی دید...
لیلای شش ساله بود که یک خانه را به دوش داشت، لیلای هشت ساله بود که در جیب مردم دنبال رضایت برادرش می گشت، لیلای ده ساله بود... که کاش نمی بود... کاش قبل از آن هزاران بار مرده بود و ده سالگی را نمی دید...
صندلی خالی تاب را گرفت، تا جایی که می توانست عقب کشید و یکمرتبه هل داد. پروازش را با چشم دنبال کرد.
- بارون شدید شده! هوای خوبی نیست برای تاب بازی!سبحان در چند قدمی اش ایستاده بود با این حال اگر صدایش نمی زد هنوز متوجهش نمی شد!
- چیزی گفتی؟
رعد و برقی زد و سبحان انگشت اشاره اش را رو به آسمان گرفت.
- داره سیل میاد! برو خونه تا سرما نخوردی!
- تو خودت واسه چی زدی بیرون پسرحاجی؟
- مسلما به سرم نزده توی این هوا هوس تاب بازی کنم! اومدم گوش تو رو بپیچونم که یه هفته هم واسه سرماخوردگیت مرخصی نخوای!
تنش را روی صندلی تاب رها کرد و روی خم زانوهایش که به زمین گلی چسبیده بود، کمی جلو عقب رفت.
- من ولی همیشه به سرم می زنه! قرار نیست که همه عین آقازاده عاقل باشن! انقدم منت یه روز مرخصیو نکوب فرق سر من!
آسمان دست و دلباز شده بود و ابرهای سیاه سفره ی دلشان را خالی می کردند...
- بلند شو لیلا! بچه شدی؟
- برو رد کار خودت چیه وایستادی پیله کردی به من؟ نترس بمیرمم دیگه مرخصی نمی گیرم!
- لجباز!
زمزمه اش حتی از لابلای شلاق باران به گوش لیلا رسید.
پالتوی بلندش را از تن آورد.
- نه مثل اینکه سیم کشی های مغز پسرحاجیم اتصالی کرده! معلومه داری...
قبل از تمام شدن جمله اش پالتوی سبحان روی سرش افتاده بود!
-هی هی داری چیکار می کنی؟
-چتر همراهم نیست... بذار باشه حداقل کمتر خیس بشی...
پالتو را کمی از روی صورتش کنار زد و به مردی که کنارش ایستاده بود چشم دوخت. موهای سیاهش خیس روی پیشانی افتاده بود... صورتش با قطرات باران نقش می خورد و نوک بینی اش کمی رنگ گرفته بود. مردی که خیال می کرد به سرش نمی زند ولی خبر نداشت به سرش زده... به سرش زده بود که حالا پیراهن طوسی روشنش از فرط باران تیره شده و به تنش چسبیده بود...
-چیه؟
یعنی نگاهش طولانی شده بود؟ نمی دانست... زمان دانه های تسبیحی بود که رشته اش بریده و از دستش در رفته بود...
-خیس شدی... تقصیر من شد...
همین که دست برد تا پالتو را به او پس بدهد سبحان لبه ی پالتو را تا زیر چشم هایش پایین کشید!
- گفتم بذار پیشت باشه! حرف گوش کن بچه!
- بچه هفت جد و آبادته!
خنده ی همه ی آدم ها میان ملودی باران دلنشین میشد مگر نه؟
- چند تا تاب بخوری رضایت میدی بریم عمو؟
مهلت نداد لیلا حرفش را بفهمد...
- محکم بشین!
با هل محکمی که سبحان به تاب داد دلش شدیدتر از قطره های آسمان روی خاک افتاد...
جیغ بلندی کشید و به موقع دستش را روی زنجیر تاب سفت کرد.
- نامرد لعنتی! داشتم میفتادم! نگه دار این کوفتیو تا حالیت کنم یه من ماست چقد کره داره!
پسر بداخلاق حاجی که زمانی اخم روی صورتش کنده کاری شده بود، حالا خنده اش تا عرش خدا می رفت!
- مگه تاب بازی نمی خواستی؟ اینم تاب!
با تمام قدرت دوباره تاب را به آسمان پرواز داد.
لیلا بی اختیار جیغ کوتاه دیگری کشید. سرجمع مگر چندبار در عمرش سوار تاب شده بود؟ و هیچ وقت... هیچ وقت کسی را نداشت که تابش را هل بدهد...
- ای بر مردم آزار لعنت!
- به خودت لعنت نفرست دختر خوب!
-من که تا ابد روی این تاب نمی مونم! تا می تونی مزه بریز پسرحاجی!
- بهت گفته بودم چقد بدم میاد یکی صدام کنه پسرحاجی؟
لحظه به لحظه بیشتر اوج می گرفت... اعتراف می کرد دارد از این بازی خوشش می آید... حتی قطره های بارانی که سوزن سوزن به صورتش می خورد را هم دوست داشت...
- چی بگم بهت خب پسرحاجی؟ همون آقازاده بگم خوبه؟
- از این یکی متنفرم! من شبیه آقازاده هام؟
- من قبل تو آقازاده ای رو ندیده بودم! نمی دونم چه شکلین!
- مطمئن باش مثل من واسه هرچی که دارن جون نکندن!
برای اینکه صدایشان به گوش هم برسد حرف زدنشان دست کمی از فریاد نداشت.
- پسر حاجی نگم آقا زاده هم نیستی پس کلا دیگه نباید صدات بزنم!
- باور کن اگه اسم یه نفرو درست صدا بزنی و بهش لقب ندی نمی میری! می تونی امتحان کنی!
حس می کرد همین حالاست که زنجیرهای تاب پاره شود و سقوط کند!
- الانه که بیفتم! قصد جونمو کردی پسرحاجی؟
- قصد جونمو کردی چی؟
- ول کن بابا وقت گیر آوردی! قیژ قیژ می کنه این تابه...
- کی قصد جونتو کرده؟
-توئه روانی پسرحاجی آقازاده ی ...
وای از این روانی که می خواست لیلا را به خود خود آسمان بفرستد!
- مردشور هرچی زبون نفهمه! بذار من پام برسه زمین! حالیت می کنم کی قصد جون کیو کرده جناب سبحان یزدانی!
- دیدی نمردی؟ امتحانش که ضرری نداشت...
با فاصله جلوی تاب ایستاد و همانطور رو به لیلا چند قدمی را عقب عقب راه رفت.
- فکر کنم یه ساعتی طول بکشه تا تاب وایسته! می تونی بدون من به بازی ادامه بدی!
خندید و لیلا با هرچه بد و بی راه بدرقه اش کرد... خندید و لیلا هنوز با شک از خودش می پرسید خنده ی همه ی آدم ها میان باران دلنشین است؟
----------------------------------------برای بار هزارم یا بیشتر خودش را به باد ناسزا گرفت. آخر سر یک میز شام خانوادگی چه غلطی می کرد؟ حالا هرچقدر هم که حاجی اصرار پشت اصرار ردیف کرده بود، باز هم نباید می پذیرفت. نباید...
تک تک حرکاتش معذب بودنش را فریاد می زد. حرف نمی زد مگر اینکه سوالی از او بپرسند، از تمام پذیرایی مفصل میوه و شیرینی و چه و چه هیچ چیز به جز جرعه ای چای از گلویش پایین نرفته بود، حتی نگاهش سربه زیر بود و بیشتر اوقات با انگشتان دستش بازی می کرد.
رفتار همه یعنی حاجی و پسرهایش و حتی خدمتکاری که او را عمو مصطفی صدا می زدند، با او صمیمانه و درست مثل دوستی خانوادگی بود. حتی فضای خانه و وسایل برخلاف تصوراتش تجملاتی نبود. مبلمان غول پیکر طلایی رنگ و منبت کاری شده، والان های پر پیچ و خم و چشمگیر پرده ها، اشیاء تزئینی عتیقه... از هیچ کدام ساخته های ذهنی اش خبری نبود! وسایل در عین سادگی و زیبایی انتخاب و چیده شده و پیدا بود صاحبخانه تلاشی برای به رخ کشیدن داشته هایش ندارد! اکثر دیوارها با کاغذدیواری های کرم رنگ پوشیده شده بود و اینطرف و آنطرف چند دیوار با کاغذدیواری های قهوه ای منقش به گل های درشت کرم رنگ به چشم لیلا خورده بود. ترکیب چشم نوازی از کار آمده بود و زیبایی اش وقتی دو چندان میشد که ترکیب این دو رنگ را در مبلمان، پرده ها و حتی فرش های خانه می توانستی دنبال کنی.
درواقع هرچه می گشت چیزی که بتواند ناخوش احوالی اش را به آن ربط دهد، پیدا نمی کرد و مجبور بود اعتراف کند مشکل از درون خودش است... خودش که تا به حال تجربه ی مهمانی رفتن را نداشت و از آن مهم تر تجربه ی بودن در یک جمع خانوادگی... شاید در چهره اش تنها کمی اضطراب دیده میشد اما حال درونی اش به کل منقلب بود و اگر لحظه ای خودش را وادار به ماندن نمی کرد، پاهایش فرار را به قرار ترجیح می دادند.
-بشقابتو بده دخترم!
آنقدر غرق افکار خودش بود که وقتی مخاطب حاجی قرار گرفت کمی از جا پرید. از نگاه گنگش معلوم بود حرف حاجی را نشنیده!
یزدانی بزرگ سرمیز نشسته بود و لیلا درست روی صندلی سمت چپش. خودش بشقاب لیلا را برداشت.
- باقالی پلو که دوست داری دخترم؟
- خودم می کشم حاجی شما چرا؟
- بابا همیشه خودش واسه همه غذا می کشه!
این را سبحان گفت که روی صندلی کناری اش جا خوش کرده بود.
بشقابش داشت همینطور پر و پیمان تر میشد! با چشم های گرد شده دستش را جلوی کفگیری که به اندازه ی یک بیل جا می گرفت، نگه داشت!
- بسه حاجی قربونت برم! غول فرض کردی منو؟
- کم غذایی لیلا خانوم ولی اینجا از این خبرا نیست! از این گذشته باقالی پلوهای سبحان از همه ی غذاهاش خوشمزه تر میشه! بخور ببین چه کدبانویی تربیت کردم!
کفگیرش را خالی کرد و بشقاب را جلویش گذاشت.
هرچه لب هایش را به هم می فشرد باز هم نمی توانست لبخندش را پنهان کند! تصور پسرحاجی با آن قد و هیکل در آشپزخانه و با پیشبندی گل گلی پای گاز، می توانست بهترین تفریح عمرش باشد!
- دست شما درد نکنه که آبرو واسه آدم نمی ذاری حاج آقا! حالا ما با یه من ریش و سبیل شدیم کدبانو دیگه؟
- مگه به ریش و سبیله؟ این ته دیگای طلایی فقط کار دست یه کدبانوئه!
خنده ی حبس شده اش از قفس پر زد و رها شد!
- بفرمایین دشمن شاد کردین ما رو!
صدای خودش هم رگه های خنده گرفته بود. حواسش نبود که بیشتر از حرف حاجی از خنده ی لیلا است که می خندد و شاد است... لیلایی که تمام مدت در خانه شان معذب و کم حرف شده بود و حالا با خنده اش کمی خیالش را راحت می کرد...
ظرف ته دیگ را تعارف زد.
- ببینم وقتی انگشتاتم با ته دیگ خوردی بازم می خندی یا نه!
تکه ای برداشت.
- دست و پنجه ات درد نکنه پسرحاجی!
صدای سبحان پایین آمد جوری که فقط به گوش لیلا می رسید.
- آقا سبحان!
-اوهو! نچایی یوقت! چه آقا هم می چسبونه تنگ اسمش!
لبخند سبحان ادامه دار شد و سری تکان داد.
حاجی اول برای او که مهمان بود غذا کشید و بعد برای تک تک افراد دور میز و دست آخر برای خودش. حواس لیلا به همه ی این ها بود... حواسش به شوخی و خنده و سر به سر گذاشتن ها بود... به اینکه از آن سر سفره دیگری را صدا می زدند...
"محسن داداش اون پارچ دوغو بده! "
" حاجی چه خبره نمکو خالی کردی توی بشقابت! "
"عمو ته دیگش چربه شما نخور برات ضرر داره! "
حواسش به همه چیز بود الا بغضی که بی حواس توی گلویش جاگیر میشد.
-----------------------------------------------------چیزی از طعم خوش غذا نمی فهمید و هر قاشقی که به دهان می گذاشت سنگ میشد و در گلویش می ماند.
غذا را می پخت... سفره را پهن می کرد... ولی حق نداشت سر سفره کنارشان باشد... می نشست کنج آشپزخانه، منتظر میشد تا غذایشان تمام شود و صدایش بزنند برای جمع کردن سفره... بعد اگر روز شانسش می بود ته قابلمه چیزی برای خوردن پیدا می کرد...
اصلا لقمه ی غذا نمی خواست... هیچ نمی خواست... فقط اگر گوشه ای از سفره جایی هم برای او خالی می کردند... اگر اینقدر اضافی نبود... اگر با او مثل تکه آشغال متعفنی که حال زندگی شان را به هم میزد رفتار نمی کردند...
اگر پرده از رازهایش برمی داشت... اگر همه چیز را در مورد او می دانستند... آنوقت حتی این آدم های به ظاهر مهربان هم او را همسفره ی خودشان نمی کردند... می توانست به روشنی روز ببیند چطور مثل لکه ای کثیف به جانش می افتند و او را از سفره ی زندگیشان پاک می کنند...
کنار این آدم ها زیادی بود... در این خانه زیادی بود... راستش روی زمین هم زیادی بود... اصلا از همان ازل و روی دست خدا هم زیادی بود... همین شد که او را رها کرد تا سقوط کند به ناکجاآباد زمین...
قاشق و چنگال از میان انگشتانش که به لرز خفیفی نشسته بود رها شد و با صدای بدی میان بشقاب افتاد. جای ماندن نبود که اصلا از اول هم جایی برای ماندن نداشت...
ایستاد و سنگینی نگاه سه جفت چشم روی شانه هایش افتاد. لعنت به گذشته ای که نمی گذشت و نمی گذاشت لحظه هایش بی عذاب بگذرند...
- من... من سرم درد می کنه... باید.. برم... ببخشید... واقعا ببخشید...
حریف لرز صدایش نشد... ابر مگر می توانست دریا دریا تیرگی را توی دلش بریزد و دم نزند... کوه مگر می توانست طاقت تیشه بیاورد و فرو نریزد... دریا مگر می توانست زیر شلاق باد موج نگیرد... چطور است که انتظار دارند آدمیزادی از جنس گوشت و خون کاسه ی صبرش از تمام عالم بزرگتر باشد و سرریز نکند...
چشم هایش در حدقه می سوخت و اشک نیش می زد... حتی نماند که مهلت حرف زدن به بقیه بدهد. بی معطلی به سمت در خروج پا تند کرد.
پشت سرش صداها اسمش را می خواندند ولی برنگشت... به محضی که پا از خانه بیرون گذاشت، همین که خیال کرد رها شده سبحان سد راهش شد.
- یه لحظه وایستا! چی شد آخه؟
سر پایین افتاده اش را به چپ و راست تکان داد.
- حرف بزن لیلا! از ما ناراحتی؟
خواست از کنارش برود که دستش را باز کرد و راه را بست... بن بست لعنتی...
- تا حرف نزنی نمی ذارم بری! محاله مهمون پا بذاره به خونه ی ما و با این حال راهیش کنیم بره! همه نگرانتن دختر!
- برو کنار...
- تو که حالت خوب بود داشتی می خندیدی... آخه یهویی چرا...
فریادش شاید برای این بود که زورش به بغض بچربد...
- چرا نداره! من همین گندیم که می بینی! یهویی می زنه به سرم! خلم اصلا! برو اونور بذار گورمو گم کنم از خونه زندگیتون! بذار شرمو کم کنم... د آخه من آدمم که دعوت می گیرین واسه شام؟ الان خوب شد؟ خوب شد گند زدم به همه چیز؟
با فریاد شروع کرد ولی جمله های آخرش رام بغض بود... سکوت میانشان به قدری بکر بود که فریادهای چند لحظه پیش لیلا را در خودش حل کرد...
- همین جا وایمیستی؟ فقط چند لحظه...
بعد هم از در داخل رفت و از دیدش محو شد. میز شامشان را آنطور بی ادبانه ترک کرده بود، سرش فریاد کشیده بود و در مقابل او فقط خواسته بود آنجا بایستد... خواسته ی زیادی نبود و خواه ناخواه نمی توانست قدم از قدم بردارد...
- اینو جا گذاشتی!
کاپشن لیلا را در دست داشت. آن را از دستش گرفت و توی بغلش مچاله کرد.
- تنت کن سرده...
بی حرف کاپشن را به تن کرد. حرف شنو شده بود... تازه می فهمید چه فاجعه ای را رقم زده... چه آبروریزی بزرگی... جنون گذشته می رفت و روسیاهی اش به تن حال می ماند...
اشکی را که روی گونه اش افتاد محکم با پشت دست به درک واصل کرد.
راه افتاد که برود اما این بار صدای سبحان بود که مانع شد.
- همه یوقتایی احتیاج به تنهایی دارن و این چیزی نیست که بخاطرش خودتو ناراحت کنی! مطمئن باش برای من و خونوادم هیچ چیز تغییر نکرده!
نگذاشت سکوت بینشان زیاد پا بگیرد.
- راستی تا یادم نرفته...
کیسه پلاستیکی کوچکی را به سمت لیلا گرفت.
- پرسیدم گفتن این پماد واسه از بین بردن جای زخمه! طرز مصرفشم روی قوطیش نوشته... امیدوارم به درد بخور باشه...
زبانش بند آمده بود ولی دانه دانه های اشک زبان نفهم از هم سبقت می گرفتند و خیال بند آمدن نداشتند.
سرش را بالا گرفت... به جهنم که اشک هایش او را ضعیف ترین آدم روی زمین نشان می داد...
نگاه به چشم های سبحان داد و در یک لحظه به کشف و شهودی از یک واژه رسید... نگران... چشم هایش معنای واژه ی نگران بود و لیلا تازه می فهمید پیش از این هیچ نمی دانسته نگرانی یعنی چه...***
از آخرین باری که به دیدارشان آمده بود چند هفته ای می گذشت. گرچه آنطور مخفیانه و دورادور دیدن کسی، شاید اسمش دیدار نبود!
چند ساعتی میشد که روبروی خانه ی قدیمی ساز و کوچکی انتظار می کشید اما هنوز کسی از خانه بیرون نیامده بود. هوا رو به تاریکی می رفت و دیگر فرصتی نداشت. از اینجا تا خانه ی یزدانی ها راه زیادی بود... جنوب تا شمال شهر بیشتر از آن چه در نقشه می کشیدند فاصله داشت...
دلش با رفتن نبود و مدام دقیقه ها را عقب می انداخت. با خودش گفت فقط چند دقیقه ی دیگر منتظر می ماند و بعد حتما می رود!
دستی به صورتش کشید و لبه ی جدول نشست. پلک روی هم گذاشت و گوشه ی چشم هایش را فشرد. به محضی که چشم باز کرد قد و قامت آشنای یک زن را در آستانه ی در دید.
آرام و با فاصله پشت سرش راه افتاد. زن داخل یک میوه فروشی رفت و لیلا ناچار بیرون مغازه ایستاد اما حرکاتش را زیرنظر داشت. کیسه ی خرید سبک وزنی که تنها با چند سیب زمینی پر شده بود از چشمش دور نماند. بعد از آن به مغازه ی کناری رفت ولی هنوز به دقیقه نکشیده صدای داد و بیداد بلند شد.
- واسه تو و ایل و تبارت نسیه نداریم! تا تسویه نکردی پاتونو نمی ذارین توی این مغازه! برو بابا خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه!
مشت گره خورده ی لیلا می لرزید...کاش می توانست جلو برود و دندان های مردک فروشنده را توی دهانش خرد کند... کاش برای این زن غریبه نبود... اصلا کاش غریبه می بود ولی دشمن خونی نه...
زن با کمری خمیده تر از قبل به سرعت از مغازه بیرون زد.
راه آمده را با قدم های سنگین برگشت و به محضی که کلید انداخت، صدای پر ذوق نرگس از حیاط به گوش لیلا هم رسید.
- چه زودی برگشتی مامان مریم! از اون پفکا که گفتم...
- تموم کرده بود! گفت بچه ها زیاد می خرن زود به زود تموم میشه! لب و لوچتو اون شکلی نکن بچه حالا نون شب که نیست واجب باشه!
- فردا صبح زود بریم که بچه ها تمومش نکنن؟
حیف ذوق صدایی نبود که اینطور به یاس نشست؟ میشد برای زودباوری و دل ساده اش ساعت ها و ساعت ها خون گریه کرد... لیلا اما بغضش را خورد و سوار موتورش شد. از هر مدل پفکی که توی قفسه ها بود برداشت. می دانست مریم پول بابت خرید اینجور چیزها نمی دهد پس نتوانست جلوی دست هایش را بگیرد که به هر خوراکی و تنقلاتی چنگ نزند...
دور و اطراف کوچه سری چرخاند و خیالش که از همسایه های فضول راحت شد کیسه های خرید را دم در گذاشت، از جیب داخلی کاپشنش پاکتی بیرون کشید و فورا لای درز در چپاند.
زنگ خانه شان خراب بود پس چند بار محکم به در کوبید.
- کیه؟ چه خبرته سر آوردی؟
فریاد مریم را بی جواب گذاشت، پشت موتورش پرید و تا سر کوچه رفت. همین که در باز شد و مریم برای برداشتن پاکت خم شد، گازش را گرفت و ناپدید شد...
مریم پاکت نامه ی آشنا را برداشت و سریع به کوچه آمد اما این بار هم نتوانست او را ببیند. اوایل خیال می کرد حتما اشتباهی شده و این پاکت های بی نام و نشان برای آن ها نیست... اما مگر یک نفر چندبار می توانست اشتباهی پاکت های پرپول را درست پشت در خانه شان بفرستد؟تا وقتی باک بنزین به انتهای خودش نزدیک شد خیابان ها را گشت زد و از نیمه شب گذشته بود که به خانه ی یزدانی ها برگشت.
جلوی در دولنگه ی باغ که متوقف شد یادش آمد به جز تک کلید خانه ی ته باغ کلید دیگری ندارد! لگد و فحش همزمانی حواله ی در کرد. نگاهی به دیوار انداخت. آجری خوش دست با حفاظی از نوع سرنیزه ای قدیمی که نمی توانست چندان دردسرساز باشد!
زیپ کاپشنش را باز کرد و با نفسش کمی دست های یخ زده اش را گرم کرد. پرنده هم در آن حوالی پر نمی زد. پنجه ی کفشش را در حدفاصل در و دیوار گیر داد و به چابکی هرچه تمام تر تنش را بالا کشید. به لبه ی دیوار که رسید کاپشنش را کند و از بالای نرده ها پایین انداخت. نرده ها در انتها دو شاخه بود و هرشاخه به یک سرنیزه ختم میشد. دستش را به محل انشعاب گرفت و تمام وزنش را روی دست هایش انداخت. تابی به بدنش داد و پاهایش درست همانطور که می خواست در محل دوشاخه شدن حفاظ قرار گرفت. موقع پایین آمدن از نرده ها گوشه ی پیراهنش به سر تیز نیزه مانند گرفت و پاره شد. هنوز یک هفته هم از خریدش نمی گذشت!
نرده های منحوس را رد کرد، از لبه ی دیوار آویزان شد و بالاخره پایش به زمین باغ رسید. روی کپه ی برگ ها افتاد و صدای خش خش به گوش کسی رسید که فاصله ی زیادی با لیلا نداشت اما هنوز در تاریکی شب او را ندیده بود. آرام آرام به دنبال صدا آمد و شبح سیاه رنگ یک نفر را که مشخص بود از دیوار پایین پریده، تشخیص داد. دروغ بود اگر ادعای شجاعت می کرد درحالیکه قلبش در گلویش میزد!
شانسی که داشت این بود که تکه چوبی کنار دستش پیدا کرد. دو دستی آن را گرفت و سعی کرد بی سر و صدا از پشت سر به دزد نزدیک شود. اما این بار شانس نیاورد... پایش روی تکه چوب تردی رفت و صدای خردشدنش به گوش های تیز لیلا رسید.
برگشت و چوب آماده ی فرود را میان مشتش گرفت.
-منم!
- تو؟!
چوب میان انگشتان محسن سست شد و لیلا آن را روی زمین انداخت.
- معلومه داری چیکار می کنی؟ واسه چی عین دزدا از دیوار میای؟ اگه یه لحظه دیرتر برمی گشتی که کوبیده بودم توی سرت احمق! وای خدا...
چشم هایش را بست و ریه هایش را جوری پر از هوا کرد که انگار از بی هوایی درحال مرگ بوده... عرق سرد روی پیشانی اش به وضوح پیدا بود.
- شلوغش نکن پسر! کلید نداشتم مجبوری از دیوار اومدم!
- عقل توی سرت هست؟ اگه گشتی پلیس یا یکی از همسایه ها می دیدت می خواستی چیکار کنی؟ اگه از بالای دیوار میفتادی یا من زده بودم توی سرت تکلیف چی بود؟ هان؟
دست کشید و عرق پیشانی اش را گرفت.
- فکر کردی با ناشی طرفی؟ چهارچشمی حواسم هست! توام تا صد سال دیگه نمی تونستی حریف من بشی غمت نباشه!
- من چی میگم تو چی میگی واسه خودت! اون از حال دیشبت که وسط شام رفتی... امروزم که از صبح زدی بیرون و آخرشب اینجوری برمی گردی! آخه تو چته؟
- تو رو سننه که من کی رفتم و کی اومدم؟ مفتشی جوجه؟
تا به حال محسن را جوانکی نوزده بیست ساله می دید که دست راست و چپش را از هم نمی شناسد ولی حالا انگار یک نفر دیگر جلویش قد علم کرده بود...
- تا وقتی توی این خونه ای اصلا تا وقتی که توی اون کارگاه کار می کنی مسئولیتت پای ماست! کی میری کی میای پای ماست! یه مو از سرت کم بشه پای ماست!
- اونوقت رو چه حساب؟
- رو حساب اینکه اگه خواهر داشتم بیجا می کرد تا نصف شب آواره ی خیابونا باشه! بیجا می کرد از دیوار بالا بره! بیجا می کرد توی روی من که فقط نگرانشم و هیچی به جز سلامتی خودش نمی خوام وایسته و بگه تو رو سننه!
طوری آوا در گلوی لیلا خاموش شد که خیال می کرد لال مادرزاد دنیا آمده و هیچ وقت سخن گفتن نمی دانسته... شنیده بود خواهر یا واقعا گفته بود خواهر...
نفس های بلند و عصبی محسن تنها صدایی بود که سکوت را می شکست.
- کلید ساختمونتو که داری؟
سرش را به تایید پایین برد.
- بده من کلیدتو!
نه تنها نپرسید که حتی پیش خودش هم فکر نکرد برای چه... کلید تک را کف دست محسن گذاشت.
محسن دسته کلید خودش را از جیب درآورد و کلید تک لیلا را به حلقه اش اضافه کرد.
- کلید حیاط اونیه که از بقیه بزرگتره! پیشت باشه!خم شد، کاپشن لیلا را از روی زمین برداشت و به سمتش گرفت.
- زودتر برم به بقیه خبر بدم که رسیدی... توام برو خونه!
با قدم های تندی که بیشتر از عجله برای عصبانیتی بود که سرکوب می کرد، دور و دورتر شد و کفش های لیلا انگار که از سرب باشد، از جایش تکان نخورد.
- رفتی یا وایستادی هنوز؟
محسن را در تاریکی نمی دید اما صدای بلندش از دور، او را به خودش آورد.
-رفتم...
شک داشت صدای آرامش به گوش او رسیده باشد.
کورمال کورمال لابلای درختان باغ و روی زمین ناهموار پیش می رفت که یکباره نور چراغ های پایه کوتاهی که در گوشه کنار باغ جا خوش کرده بود، تاریکی شب را شکافت.
-مواظب باش زمین نخوری!
حالا می توانست محسن را که از پله های ایوان بالا می رفت تشخیص دهد.
کوچک و بزرگ این خانه معرفت سرشان میشد... معرفت سرشان میشد که حتی برای غریبه ی یک لاقبای دردسرسازی مثل او دل می سوزاندند...
به خانه رفت و انقدر خسته بود که حتی پاهایش تا اتاق خواب نکشید و روی مبلی نزدیک در وزنش را رها کرد...
به همان میزان که خسته بود خواب هم به چشم هایش نمی آمد... ذهن آشفته اش نمی خواست تسلیم خواب شود... فکر می کرد چه خوب میشد اگر می توانست نرگس را هم ببیند... بعد فکرش می پرید به چند دقیقه پیش... "اگه خواهر داشتم..."
کسی به در زد و رشته ی افکار درهمش را برید. همانطور که زیرلب غر می زد و فحش ردیف می کرد تن سنگینش را تا دم در کشاند.
- چرا نمیذارید کپه مرگمو...
با دیدن سینی غذای در دست محسن فراموش کرد چه می خواسته بگوید! بار چندم بود که تاتی تاتی خجالت را یادش می دادند...
- چراغ روشن بود فکر نمی کردم خواب باشی!
از کجا باید می دانست دیوانه ای هست که فقط با چراغ روشن خوابش می برد...
- خواب نبودم... واسه چی غذا آوردی آخه؟ شام خورده بودم بیرون...
به محضی که از ذهنش گذشت از صبح چیزی نخورده، قار و قور اعتراض آمیز شکمش هم بلند شد. وقت نشناس بی آبرو!
- حالا دو بار شام بخور اشکالی نداره!
صدایش از خنده موج برداشته بود و لیلا را مطمئن می کرد که قار و قور شکمش به گوش او هم رسیده!
- حرف حساب جواب نداره!
و در کمال پررویی جلو رفت تا سینی را بگیرد. برای لحظه ای رد سرخ رنگی روی دست محسن به چشمش خورد.
- دستت چی شده؟
خودش هم نگرانی توی صدایش را نفهمید... محسن پشت دستش را نشان داد.
- اینو میگی؟ چیزی نیست رنگه! داشتم کار می کردم...
- نصفه شبی دیوار رنگ می زدی؟
خنده ی ناگهانی محسن دور از انتظارش بود.
- دیوار چیه؟ دست شما درد نکنه! داشتم روی یه تابلو کار می کردم...
- نقاشی بلدی؟
- نه حرفه ای... ولی علاقه دارم...
- پسرحاجی نقاش باشی! ایول بابا!
- رشته ی خودم مجسمه سازیه... نقاشی واسه وقتای آزادمه...
- به خیالمم نمی رسید پسرحاجیا دنبال این داستانا باشن!
- چرا؟ پسرحاجیا نمی تونن دنبال علاقه و استعدادشون برن؟
ته مایه ی دلخوری لحنش به لیلا می فهماند احتمالا این پسر برای رشته و جایی که ایستاده کم حرف نشنیده.
- چه واسه خودش پپسی باز می کنه! همچین میگه استعداد انگار کل مجسمه ی میدونا کار دست اینه!
خندید و سری تکان داد.
- یه نیمچه استعدادی دارم اگه انقدر اعتماد به نفسمو نابود نکنی...
دست به سینه شد و مثل دختربچه های تخس ابرو بالا انداخت. چرا تا به حال نفهمیده بود سر به سر گذاشتن با این پسرک چقدر سرکیفش می آورد!
- ما که استعدادی ندیدیم بچه هنری!
- چندتا از کارام توی خونه است... شاید دیده باشی... اون مجسمه ی اسبی که روی پایه ی...
- من مگه فضولم که ریخت و قیافه ی اسباب اثاثیه ی مردمو از بر کنم! بعدشم با دو تا اسب و الاغ خیال کردی میکل آنژی؟
محسن با یک دست چشم ها و صورتش را پوشاند و سعی در کنترل خنده اش داشت. لبخند روی صورت لیلا هم افتاده بود.
- تو آخه میکل آنژو از کجا می شناسی؟
- به! انگار زیادی ما رو دست کم گرفتی! شایدم خودتو دست بالا گرفتی!
محسن دست هایش را به نشانه ی تسلیم بالا برد.
- باشه! باشه بابا تسلیم! من بگم هیچ استعدادی ندارم خیالت راحت میشه؟ دست از سرم برمی داری؟
- حالا تو بگو تا بعد دودوتا چارتا کنم جوابتو بدم!
- من حریف شما نمیشم! ولی دفعه ی بعد که اومدی اون خونه می تونی بیای کارگاه و خودت کارامو ببینی...
قبل از هر فکری زبانش جنبید.
- باشه!
- بیشتر مزاحمت نمیشم... و یه چیزی...
مکث کرد و دستی پشت گردنش کشید. نگاهش را به چشمان لیلا داد. برخلاف برادر بزرگترش، او چشمان سبز پدرش را ارث برده بود.
- خواهشا انقدر دیر نیا خونه... همه نگرانت شده بودن... بابا تا وقتی که بهش گفتم رسیدی بیدار بود... اصلا فکر و خیال ما هیچی... خیابونا امن نیست لیلا خانم...
- من بلدم از پس خودم بربیام! بیخودی واسه بادمجون بم دل نسوزونین که آفت نداره!
- هرچقدرم که بگی باز آدم نگران میشه ولی معلومه که نگرانی بقیه واست مهم نیست... غیر از اینه؟
سکوت لیلا پوزخندی به لبش آورد.
- شب خوش
وقتی که رفت پشت سرش لب های لیلا بی صدا باز و بسته شد.
چطور باید می گفت نمی داند... اینکه کسی چشم انتظارش باشد، انقدر که کار به نگرانی بکشد را نه می داند نه می فهمد...روزهایی که به کارگاه می رفت و تا عصر پشت دار قالی می نشست، روزهای بهتری بود. روزهای تعطیل خودش بود و لحظه های بی حوصله ای که نمی دانست چطور با خودش سر کند. نزدیک ظهر بود و ساعت ها از بیدار شدنش می گذشت ولی هنوز در تختخواب پهلو به پهلو میشد.
طاق باز دراز کشید و برای دقایقی طولانی به سقف خیره ماند. ریه هایش را از هوای اتاق که به نظرش گرفته و سنگین می آمد، پر کرد و با کرختی پتو را کنار زد. لبه ی تخت نشست... حس می کرد دانه دانه های شن توی سرش ته نشین می شوند... درست مثل یک ساعت شنی... صورتش را با دست هایش پوشاند و از این افکار بی سر و ته طرح پوزخندی در ذهنش شکل گرفت.
با قدم های ناموزونی که روی زمین کشیده میشد به آشپزخانه رفت تا سماور را روشن کند. همینطور که منتظر جوش آمدن آب بود کنار پنجره ایستاد و پرده را کنار زد. برق زمین سفیدپوش چشم هایش را خیره کرد. دلش پر زد چای و تنهایی اش را با برف یکدست سهیم شود پس چند شکلات از بسته ای که در کابینت پیدا کرده بود، داخل جیب های کاپشنش ریخت و با لیوان بزرگی چای راهی باغ شد.
صدای نرم برف زیر قدم هایش دلش را سبک می کرد. حواسش بود پاهایش را محکم بگذارد تا کتانی هایی که عاجشان ساییده شده بود، کار دستش ندهند.
روی زمین برف گرفته تکیه به درختی نشست و زانوهایش را در سینه جمع کرد.
انگشتانش مثل مردمانی که از فرط سرما به دور آتش حلقه می زنند، به گرمای لیوان چای روی زانویش پناه برده بودند. بخار خوش عطر چای که با نفسش یکی شد چشم بست و نفسش را عمق داد...
-سلام!
پلکش لرزید و سرش را بالا گرفت. چطور صدای پایش را نشنیده بود...
در جواب سبحان زیرلب سلامی جوید و تحویل داد.
- توی این هوا نشستی وسط برف بعد توقع داری سرما نخوری؟
لیلا پوفی کشید و لبش از نارضایتی کج شد.
- باز رفت بالا منبر! پسرحاجی بیا برو بذار دو دیقه ما با این هوا و چای کوفتی دلمون خوش باشه!
- الان دلت خوشه؟
نمی توانست بفهمد مسخره می کند یا باید لحن جدی اش را باور کند!
سرش را بالا و پایین برد.
- آره! آره! من الان سلطان الکی خوشای دنیام!
- یه لیوان از این چای کوفتی ها واسه منم هست؟
-هان؟
-یه لیوان چایی مهمون می کنی منو یا نه؟
بی فکر لیوانش را به سمت او دراز کرد.
- دهن نزدم! این واسه تو میرم واسه خودم می ریزم!
دخترک حتی مهلت تشکر نداد! از جا جست زد و به سمت خانه رفت.
به خودش که آمد دید مسیر رفتنش تا خانه را با چشم بدرقه می کرده... نگاه گرفت و جرعه ای از چای را فرو داد.
- وایستا! تلخ نخور! شکلات دارم!
قدم های تند و بی مهابایش روی برف...
- آروم تر راه برو! مواظب...
پایش کمی روی برف سر خورد اما تعادلش را حفظ کرد و چایش را دو دستی چسبید تا نریزد. رو به اخم سبحان لبخند مسخره ای زد.
- مواظبم!
- آره دارم می بینم!
با احتیاط بیشتر قدم برداشت. مقابل سبحان که رسید دست در جیب برد و شکلات های کف دستش را تعارف زد. سبحان تشکر کرد و یکی برداشت.
- تعارف نکن از جیب خودتونه! گوشه ی کابینت بالای ظرفشویی بود! عمرا اگه خودتونم می تونستین پیداش کنین!
شیطنت صدایش هرکسی را وادار به لبخند می کرد.
- همین یکی بسه! حالا تاریخ انقضاش نگذشته باشه؟ به کشتنمون ندی!
لیلا بی خیال شکلاتی به دهان گذاشت.
- قبلا امتحانش کردم و می بینی که فعلا زنده ام! بخور بابا انقد پاستوریزه نباش! هیکل گنده نکردی که با یه شکلات بمیری!
- خیلی استدلالت منطقیه!
شانه ای بالا انداخت و چای داغش را هورت کشید.
یک پایش را به درختی تکیه زد و سنگینی اش را به تنه اش سپرد. از بالای لیوان نگاهش را به سبحان داد. هیکل گنده کردن را راست گفته بود چون علاوه بر چهارشانه بودن، قد نسبتا بلندی هم داشت. کاپشن سرمه ای رنگی به تن داشت و شالگردن خاکستری اش را لیلا خوب می شناخت.یاد چیزی افتاد و روی پیشانی اش کوبید. هنوز پالتویی را که در آن روز بارانی روی سرش انداخته بود، پس نداده بود!
- چی شد؟
- لعنتی همش یادم میره اون پالتوئه رو بهت پس بدم... بذار الان...
- عجله ای ندارم! بذار هروقت اومدی اونور بیارش...
با پنجه ی پا شروع کرد به خط خطی کردن برف ها. صدایش آشکارا تحلیل رفته بود...
-بی خیال...
- نمی خوای کارگاه محسنو ببینی؟ بهش گفته بودی میای ...
- چه زود خبرا می رسه!
- خبر شیرین کاریای سرکار خانوم هم رسیده!
بی اعتنا به طعنه و لحنی که جدی شده بود گفت:
- کدومو میگی؟ من شیرین کاری زیاد دارم!
- لیلا!
سری به استفهام تکان داد و طلبکارتر از سبحان جلویش درآمد...
-هااان؟
- اینو بفهم که الان با گذشته ات فاصله گرفتی!
- تو بفهم که گذشته عین زالو می چسبه به آدم و تا دم مرگ ولش نمی کنه! اگه صد سال بعدم ازت بپرسن لیلا کی بود میگی همون دزده که بابام به دادش رسید... می گیری یا نه؟ من همون دزده ام!
- به جای من حرف نزن!
از صدای بلند سبحان نه تنها لیلا که حتی خودش هم جا خورد. آدمی نبود که وقت و بی وقت صدایش بالا برود... نگاهش را از زمین گرفت و به لیلا داد. صدایش حالا شبیه همیشه بود حتی آرام تر... رام تر...
- وقتی یه آدم همه ی توانشو می ذاره تا دیگه شبیه گذشته اش نباشه اونوقت من باید خیلی بی انصاف باشم که بازم اونو به چشم گذشته ببینم...
نگاهش را از چشم های گنگ و ناخوانای لیلا گرفت و به لیوان چایی داد که دیگر بخاری نداشت.
- باید خودتم باور کنی که زندگیت عوض شده... که دیگه لازم نیست از دیوار بری بالا و قفل ماشین باز کنی... لازم نیست سوار موتور بشی... تیپ پسرونه بزنی... اگه یه زمانی هرچیزی تو رو مجبور می کرد که خودت نباشی... الان چی تو رو مجبور می کنه جز خودت؟
چشم های نفرین شده اش در آن سرما داغ شده بود... چای سرد ته لیوان را به گلویش ریخت و تنها فایده اش این بود که بغضش تلخ تر شد...
- نمیگم درک می کنم چون هیچ وقت توی موقعیت تو نبودم... ولی منم توی این جامعه ام... می دونم شرایط زندگی برای یه دختر جوون و تنها چقدر سخته... اما الان همه چی عوض شده! تو یه کار ثابت داری! یه خونه ی امن! آدمایی رو داری که باور کنی یا نه براشون باارزشی! پس چرا...
صدایش را از لابلای هجوم بغض پیدا کرد...
- هیچی عوض نشده... تو هیچی نمی دونی... هیچی...
قدم اول به دوم نرسیده میخکوب کلمات سبحان شد.
- از چی فرار می کنی؟ تا کی لیلا؟ تا کی می خوای زندگیتو توی برزخ نگه داری؟
پشت به سبحان ایستاده بود همین شد که خنده اش را شنید اما قطره اشک چکیده روی گونه اش را ندید...
- برزخ؟ شما بهشتیا چی می دونین آخه...
نفسی گرفت و گلوله ی گیر کرده میان گلویش را فرو داد...
- بعضیا توی جهنم دنیا میان توی جهنم دست و پا می زنن توی جهنمم جون میدن! دردش می دونی کجاست؟
آوا در گلویش خرد شد... تن عریان کلمات به زخم نشست...
- باز دوباره توی جهنم زنده میشن...
--------------------------------------------فصل دوم
آفتاب تا وسط خانه آمده بود که خمیازه کشان از جا بلند شد و تشک سنگین و پتویش را جمع کرد. از پله های ایوان پایین رفت و به آشپزخانه که در حیاط بود سرک کشید.
لابد باز هم صبح زود برای خرید نان رفته بود. پیراهنی روی رکابی اش به تن کرد و بدون بستن دکمه هایش از خانه بیرون زد.
راه نانوایی را پیش گرفت و همانطور که حدس میزد در میانه های راه او را با یک بغل سبزی و نان سنگگی در دست دید.
- سلام عرض شد پروانه خانوم!
- سلام! کی بیدار شدی؟ چرا زدی بیرون؟ صبحانه نخورده نمی ذارم بری ها!
- چندبار بگم لازم نکرده سرصبح چادرچاقچور کنی بیای نون بگیری؟ د آخه مگه من مردم؟
- دور از جونت... گاز بگیر زبونتو... چه فرقی داره خب... تو خسته ای قربونت برم صبح دلم نمیاد بیدارت کنم...
نان و سبزی را از دستش گرفت.
- من دربست مخلص اون دلتم ولی به مولا یه بار دیگه سر صبح راه بیفتی توی این محله ی بی سرصاحب قمه رو برمی دارم فرق سر خودمو می شکافم...
-خدا مرگم بده این چه حرفیه...
نگاهش به پیرمردی افتاد که از روبرو می آمد و میخ صورت پروانه بود. قدم بلندی برداشت و تنش را سد نگاه پیرمرد کرد.
- هووووی پیری پات لب گوره نذار هولت بدم تو گور!
پیرمرد دست و پایش را جمع کرد و قدم تند کرد تا زودتر دور شود.
پروانه بازویش را گرفت.
-ولش کن چیکار این پیرمرد داری آخه؟
- آدم بی ناموس که پیر و جوون نداره! سرصبحی تنها راه میفتی توی این کوچه پس کوچه های خلوت که چی آخه؟ کوفت بخورم به جای این نون!
از شدت حرص می خواست نان را زمین بیندازد که پروانه دستش را چسبید.
- برکت خدا رو ننداز زمین... خدا قهرش می گیره...
دستی را که روی دستش بود به لب برد و بوسید.
- برکت خدا این دستاس...
در را باز کرد و عقب ایستاد تا پروانه داخل شود.
پا به حیاط که گذاشتند پروانه دستش را پشت گردنش گذاشت و او سر خم کرد تا هم قد شوند. پیشانیش را بوسید و دستی به سرش کشید.
- زنده باشی پسرم دیگه نمیرم حرص نخور فدای قد و بالات بشم...
- خدا نکنه آخه نوکرتم...
و دوباره دست مادرش را بوسید.
خانه ی یک طبقه ی حیاط داری که در آن زندگی می کردند قبلا برای خودشان بود ولی حالا مستاجر همان خانه بودند... همه ی داراییشان پای بدهی های یاسر دود شده و به هوا رفته بود.
وقتی یاسر در سی سالگی با پروانه ی شانزده ساله ازدواج کرد، کارگر یک کارخانه ی نساجی بود و همه ی دار و ندار سال ها کارگری اش، همان خانه ی نقلی در حاشیه ی تهران بود. اوایل زندگی شان بد نبود... یاسر از صبح زود تا عصر در کارخانه کار می کرد و بعد از آن هم سراغ مسافرکشی می رفت. با اینکه پروانه در تهران غریب بود و از خانواده اش دور افتاده بود وقتی تلاش یاسر برای زندگی شان را می دید دلگرم میشد. به نظرش یاسر آدم بدی نبود و به جز وقت هایی که از فرط خستگی بدخلقی می کرد، رفتار تندی با او و فرزندانشان نداشت.
اما اوضاع همینطور نماند... کارخانه تصمیم به تعدیل نیرو گرفت، یاسر شغل اصلی اش را از دست داد و حتی نتوانست حق و حقوقش را تمام و کمال بگیرد. از آن به بعد تمام وقت مسافرکشی می کرد. روز به روز دیرتر به خانه می آمد و وقتی هم که می آمد پروانه حس می کرد مثل همیشه نیست و واقعا هم آن آدم قبل نبود...
طولی نکشید که اعتیادش علنی شد و دیگر در خانه و حتی جلوی بچه ها بساطش را راه می انداخت...گه گاه حتی پای رفقایش را به خانه باز می کرد...
دخترش را در هجده سالگی به مرد زن داری که دستش به دهانش می رسید شوهر داد تا شاید زندگی خودش هم سر و سامانی بگیرد اما خیال باطل بود... پروانه هرچه برای بخت دخترش به آب و آتش زد نشد که نشد... رضایت او پای هیچ برگه ای مهم نبود... گل مریمش جلوی چشم هایش به تاراج رفت و هیچ کاری از دست هایش برنیامد...
یاسر روزگار خانواده ی چهارنفره شان را تیره و تار کرده بود...پروانه خبر نداشت ولی او پسرش را سراغ کیف قاپی و جیب بری می فرستاد و پولش را دود می کرد تا سقف خانه شان هر روز سیاه و سیاه تر شود...
جرعه ای از چایش نوشید و بالاخره حرفی را که در ذهنش بالاپایین می کرد به زبان آورد.
- یه چیزی بگم قول میدی راستشو بگی پسرم؟
لقمه ای را که می خواست به دهان ببرد پایین آورد و به مادرش چشم دوخت.
- چی شده؟
- بابات... خبری داری ازش؟
با خیال راحت لقمه اش را فرو داد و با همان دهان پر گفت:
- همچین گفتی من فکر کردم چه خبره! چه می دونم لابد یه گوشه با اون رفقای آشغال تر از خودش بساط کرده...
همانطور که با لبه ی سفره بازی می کرد پر بغض لب زد...
- اینطوری نگو... یه هفته اس ازش خبری نیست... نگرانشم... خدای نکرده اگه یه بلایی...
- اون خودش بلای آسمونیه! نمی خواد نگران اون مرتیکه ی پوست کلفت باشی! بذار همچین که پولش ته بکشه دوباره میاد عین سگ موس موس می کنه...
بغضش ترکید.
- نگو اینجوری... نگو... به خدا حلالت نمی کنم اینجوری ازش بد میگی... باباته... هر چی که هست باباته...
خودش را جلو کشید و سر مادرش را در آغوش گرفت.
- اون مرتیکه ی مفنگی غیربدبختی چی داشته واست مادر من؟ حیف این اشکا نیست واسه اون بی همه چیز...
پروانه دست روی دهانش گذاشت.
- نگفتم که به باد فحش بگیریش... فقط بگو ازش خبر داری؟ سالمه؟ قسمت میدم به...
دستش را کنار زد و پراخم میان حرفش دوید.
- قسم نده! چند روز پیش که دیدمش خونه ی اون ساقیش جلال پلاس بود... حالشم توپ بود! ورق و قمارشم به راه بود! اون کثافت خوش خوشانشه اونوقت تو اینجا نشستی گریه می کنی؟ حقش هست برم گیرش بیارم و تلافی این اشکا رو سرش دربیارم یا نه؟
- مرگ من نری دعوا بگیری باهاش... من بیچاره فقط می خواستم بدونم حالش خوبه یا نه... نفس می کشه یه گوشه یا نه...
سیل اشکش را با نرمه ی شستش پاک کرد.
- باشه باشه... هرچی تو بخوای... دیگه گریه واسه چیه؟ ببین با چشمات چیکار کردی؟ سرخ سرخ شدن... بیا بریم یه آب به دست و روت بزن...
تن نحیف و لرزان مادرش را به خودش تکیه زد و بلندش کرد.
- بعدش میریم بیرون یه دور می زنیم... مادر و پسر دوتایی...کسی دستش را روی زنگ گذاشته بود و برنمی داشت. پروانه هول زده از خواب پرید، چادررنگی به سرش انداخت و پابرهنه روی موزاییک های حیاط راه افتاد. هوا تاریک بود و کم مانده بود چادر زیرپایش بگیرد.
- کیه؟ اومدم! اومدم!
در که روی پاشنه چرخید صورت زخمی و کبود دخترش دلش را یکپارچه آتش زد. دست لرزانش بی اختیار بالا آمد تا صورت برگ گلش را لمس کند...
- چجوری دلش میاد گل منو پر پر کنه...
با هق هقی مهارنشدنی خودش را در آغوش مادرش غرق کرد.
- مامان... مامان همه تنم درده... همه جونم درده...
- دردت به جونم دخترکم... دردت به جونم گل مریمم...
زانوهایش سست بود و سنگینی اش روی دوش مادرش... پروانه دستش را محکم دور کمرش حلقه کرد.
- داری می لرزی عزیزکم... بیا تو... بیا مادر...
زیر بغلش را گرفت و عصای دست دختر بیست ساله اش شد. می خواست به زخم هایش برسد اما انگار مریم زخم های عمیق تری داشت که بی خیال درد و فغان جسمش سر روی دامن مادرش گذاشت و اشک هایش دانه دانه روی دامن پروانه آرام گرفت.
- میگه بابات اومده دم مغازه... میگه آبرومو برده... میگه پول می خواسته ازش... گفته مهریه ی منو می خواد... بابا رو با کتک از مغازه انداختن بیرون... بهش گفتم...
هوا را به سینه کشید تا کنار بغضش جا برای صدایش باز شود.
- گفتم تو به چه حقی بابای منو زدی؟ پول می خواست؟ خب نمی دادی... واسه چی زدیش نامرد؟ گفتم مگه تو نمی دونی حالشو؟ چرا زدیش؟ چرا...
هق هقش دوباره بالا گرفت. پروانه خم شد و سرش را بوسید.
- الهی فدای اشکات بشم باهاش دهن به دهن نذار... مشکل خودشونه بذار خودشونم حلش کنن... تو دوری کن از دعوا... می دونی که پرویز اعصاب درست حسابی نداری... می دونی که دستش سنگینه... مادرت بمیره این حال و روزتو نبینه... بذار به زخمات برسم تا چرک نکرده...
جای سالم در بدنش نمانده بود... زخم های پاره ی تنش را می بست و دلش خون و خون تر میشد...
مسکنی قوی به خوردش داد تا حداقل درد جسمش را ساکت کند. آنقدر در آغوشش ضجه زد و بی قراری کرد که دست آخر مسکن اثر کرد و پلک هایش روی هم افتاد.
موهایش را نوازش می کرد و اشک هایش لابلای موهای مریم گم میشد... دستش را جلوی دهانش گرفت تا صدای گریه اش خواب دختر نگون بختش را آشفته نکند.
با صدای در به خیال اینکه پسرش به خانه آمده، اشک هایش را با سرآستین گرفت. به آرامی هرچه تمام تر بالشی زیر سر مریم گذاشت و پتو را رویش مرتب کرد. در اتاق را بی سر و صدا بست و همین که سر بالا آورد تا به پسرش سلام کند خشکش زد. یاسر با یک کبودی بزرگ و متورم درست زیر چشمش...
- اینجا چه غلطی می کنه؟
هجوم برد سمت در که پروانه سفت و سخت به چارچوب چسبید.
- تازه به زور مسکن خوابیده! پرویز به حد مرگ کتکش زده! می خوای چیکار کنی یاسر؟ می خوای توام بزنی؟ جای سالم مونده توی تن این بچه؟
- شوهرش ندادم که بیخ ریش خودم باشه! گم شه بره ور دل اون شوهر عوضیش دختره ی بی خیر! توام برو گم شو از سر راه...
شانه اش را گرفت و کنار زد اما پروانه دوباره دستش را بند چارچوب کرد.
- نمیرم کنار! دخترته یاسر! اونی که آش و لاش توی این اتاق افتاده دخترته بی غیرت!
لب هایش از تودهنی محکمی که خورد، سر شد و طعم خون در دهانش پیچید.
- دو روز نبودم بلبل شدی دوباره پری! باید آدمت کنم آره؟
کلمات را کشدار و به طرز رقت انگیزی بیان می کرد.
- پا شدی رفتی دم مغازه ی پرویز که چی؟ این دختر خودش کم بدبختی داره؟ به خاطر تو با پرویز دعوا کرده! بالاخواه تو دراومده جلوی شوهرش! بالاخواه تویی که آبرو واسه ما نذاشتی... تویی که کاسه ی گدایی گرفتی دستت اینور اونور واسه خرج اون...
موهایش چنگ دستان یاسر بود... لب به دندان گرفت و صدایش را در گلو کشت...
پرتش کرد یک کنج خانه و قبل از آن که بتواند درد ریشه ی موهایش را فراموش کند لگدی توی شکمش خورد. دو دستش را روی دهانش گذاشت...
- کاه و یونجه ات زیادی کرده زنیکه! زبون درآوردی واسه من! آدم شدی!
لگد بعدی... بعدی...
دست به کمربندش برد و بازش کرد.
- درستت می کنم! بگو غلط کردم آقا یاسر...
کمربند هوا را شکافت و بعد انگار که زغال گداخته روی پهلویش ریخته باشند از درد تا خورد...
منتظر ضربه های بعدی و بعدی بود اما هیچ انتظار فریاد از سر درد یاسر را نداشت...منتظر ضربه های بعدی و بعدی بود اما هیچ انتظار فریاد از سر درد یاسر را نداشت...
پسرش بود... مرد خانه اش...
لگدی پشت یاسر کوبیده بود و حالا او با صورت روی زمین افتاده و فحش می داد. خم شد و کمربند را به راحتی از مشت یاسر بیرون کشید. با همان پاهای کتانی پوش لگد محکمی حواله ی شکمش کرد و ناله ی یاسر بلند شد.
- تازه اولشه کثافت!
کمربند را دور مچش پیچید و بالای سر برد.
- ببین مزه اش چه جوریه... هااان؟
"نه" گفتن ضعیف و ته گلویی پروانه به گوشش نرسید. صدای شلاق واری در اتاق پیچید و بعد ضجه ی یاسر...
- بی غیرت آشغال...
درست مثل خود یاسر در هوا تابی به کمربند داد.
گریه ی های های پروانه جری ترش می کرد.
- نگاه کن مامان! خوب نگاه کن ببین چجوری مثل سگ زوزه می کشه...
پروانه نالید.
- نزنش... نزنش باباته...
- من فقط مادر دارم! بابام مرد!
دوباره زد و یاسر مثل مار به خودش پیچید...
- مرد... مرد... مرد...
می گفت و افسار گسیخته می زد...
پروانه سینه خیز تن پر دردش را جلو کشید و به پاهای پسرش آویخت...
- بس کن بهرام... داری منو می کشی... بس کن... بسه...
کمربند از میان مشت سستش تسلیم جاذبه شد. خودش هم تسلیم جاذبه روی زانو افتاد و پیشانی روی شانه ی مادرش گذاشت... نفس نفس هایش در گوش پروانه می پیچید... گوش دیگرش پر از ناله ی یاسر بود...
دست کشید میان موهای پسرش... رطوبت عرق روی انگشتانش نشست...
- باید درد بکشه... همونطور که تو درد کشیدی... مریم درد کشید... من...
صدای جوانک هجده ساله اش از بغض رگ گرفته بود...
دو دستش را بالا آورد و پسرکش را بغل زد...
می دید... به روشنی روز یاسر را می دید که بهرام خردسال را قلمدوش گرفته و راه می برد... حالا چه شد... روزگار چطور چرخید که زیر ضرب کمربند همان پسر افتاد... روزگار نامراد غروری برای هیچ کدامشان نگذاشته بود... که سرهای همه شان پایین بود و بغض خفت گیر گلویشان شده بود...
- درد داری مامان؟
- درد تو بزرگتره پسرکم... کاش دیرتر می رسیدی... کاش بابات منو می زد انقدر که خسته بشه اما تو دستت روش بلند نمیشد...
- حقشه مامان! حقشه! بیشتر از اینا حقشه...
زبانش اینطور می گفت اما دست هایش به رعشه افتاده بود... اختیار شانه های لرزان و بغض شکسته اش را نداشت... دست دور شانه های مادرش حلقه کرد و مثل پسربچه ای بی پناه در آغوشش جمع شد...
درونش چیزی فروریخته بود... چیزی که می دانست هرگز مثل قبل نخواهد شد...چادرش را از جالباسی چنگ زد و به سر انداخت. باید همین حالا می رفت و چشم در چشم از خودش حقیقت را می پرسید. روی پله ها چادر زیر پایش گرفت و زمین خورد اما انگار درد را نمی فهمید که دستش را به نرده ها گرفت و بدون آن که خم به ابرو بیاورد بلند شد.
تا گاراژ راه نسبتا زیادی بود اما قدم هایش کند نشد و حتی لحظه ای نایستاد...
حرف های زن همسایه مثل خوره به جان مغزش افتاده بود. چطور باور می کرد... چطور...
وارد گاراژ شد و به محض ورودش کاظم که قبلا هم چندباری مادر بهرام را دیده بود، او را شناخت و دست از کلنجار رفتن با موتور ماشین برداشت. از روی آشفتگی ظاهری و دست پاچه بودن پروانه معلوم بود اتفاقی افتاده پس وقت را تلف نکرد و پشت سرهم گفت:
- سلام حاج خانوم! خوبین شما؟ با بهرام کار دارین توی آبدارخونه اس...
زبانش انگار که فلج شده باشد سنگین بود و حتی به تشکر نچرخید... فقط سری تکان داد و رفت.
در انتهای محوطه ی گاراژ اتاقکی برای استراحت و آبدارخانه بود. بهرام روی صندلی پلاستیکی نشسته بود و بی خیال سیگار دود می کرد که با ورود ناگهانی مادرش از جا پرید.
قبل از آن که دهانش به حرفی باز شود با یک سیلی، درست سمت راست صورتش، لال شد...
پروانه سیگار را از لابلای انگشتانش بیرون کشید و میان مشتش له کرد...
بهرام بلافاصله مشت بسته اش را میان دستانش گرفت.
- چیکار می کنی... دستت...
با خشونتی که از این موجود ظریف بعید بود، دست پسرش را پس زد.
- نگرانی؟ نگران این؟
جنازه ی له شده ی سیگار را با انزجار روی زمین پرت کرد و کف دستش را تا مردمک های آواره ی بهرام بالا آورد... سیگار به قیمت یک یادگاری، یک دایره ی سوخته ی خاکسترگرفته، رضایت داده بود به خاموشی...
- نگرانی دستم بسوزه؟ سرتاپام آتیش گرفته بچه... دارم می سوزم... می سوزم...
داشت می مرد از حال آشفته ی زنی که می دانست صبرش دریاست و وای به روزی که دریا طوفان شود و سیل شهر به شهر را ببرد...
- چی شده؟ بخاطر این یه نخ سیگاره؟ بخدا که تفریحی...
هجوم برد و یقه ی پسری را که یک سر و گردن بلندتر از خودش بود، چسبید...
- من حروم خوری یادت دادم؟ صبح تا غروب سر یه لقمه ی حلال کلفتی کردم که چی؟ که این بشه عاقبت بچه ام؟ ای خاک بر سر من ... خاک بر سر من...
زانوهایش تاب نیاورد... اصلا چهارستون بدنش خالی از هر اراده ای فرو ریخت...
هول زده مادرش را خواند و دست دور کمرش حلقه کرد.
پروانه در همان حال هم قصد صلح نداشت...
- به من نگو مامان...
زیربغلش را گرفت و او را روی صندلی نشاند.
گنگ دور خودش چرخ خورد... قندان را سرازیر کرد ته لیوان... لیوان تا نیمه مملو از قند را زیر شیر گرفت و آب سرریز کرد...
جلوی عالم و آدم سینه سپر می کرد که مبادا چشم های او را اشکی ببیند... حالا وقتی خودش باعث و بانی این اشک ها بود باید با خود لعنتی اش چه کار می کرد...
تند تند محتویات لیوان را به هم زد و مقابل صندلی روی زانو نشست. همین که لیوان را جلو برد پروانه دستش را کنار زد.
- بخور فدات شم... داری می لرزی رنگت پریده...
- من اگه بمیرمم نمی خوام تو بیای زیر جنازمو بگیری! به خدا قسم که از امروز دیگه...
آتش گرفته بود و آتش می زد...
- نگو! نگو تا همین جا جنازمو ننداختم جلوی پات... منو دیوونه نکن مامان!
مردمک های پروانه بی طاقت روی صورت یکدانه پسرش گشت. اراده ی دست هایش دست دلی بود که تمنا می کرد این عزیزکرده را در آغوش بگیرد... سر بهرام را میان آغوشش گرفت و گونه به موهایش چسباند... پلک هایش را سخت به هم فشرد و جاده ی اشک پررنگ تر شد...
- با خون دل بزرگت کردم... چرا خون به دلم می کنی؟
از همان بچگی اشک مادرش مسری بود... به چشم های او سرایت می کرد...- من چه غلطی کردم که خودم بی خبرم؟ کی اومده پشت سرم زر مفت زده؟
صورت بهرام را با هر دو دست قاب گرفت و به عمق چشم های تیره اش خیره شد. مردمک های خیسش که از نگاه خیره ی مادرش فراری شد پروانه مطمئن شد هیچ چیز درست نیست...
- قسم بخور که تا حالا دزدی نکردی! که مال حروم نیاوردی سر سفره ی ما!
- به مرگ خودم...
- منو نگاه کن و به جونم قسم بخور...
کلافه بلند شد تا از سیطره ی نگاه سنگین پروانه بیرون بزند.
- واسه چی الکی قسم بخورم؟ فقط بگو از کدوم بی وجودی این چرت و پرتا رو شنیدی؟
- می خوای بری سراغش که چی؟ می خوای بگی بذار مادرم توی حماقتش بمونه؟ باشه! من یه احمق خوش خیال می مونم! همونجوری که تو می خوای...
دستش را به دیوار گرفت و با کمری خمیده بلند شد. چه کسی گفته زمان برای انسان بعد ندارد؟ لحظه هایی از عمر هست که چگالی زمان را با تمام ابعاد وحشتناکش می توانی روی دوشت حس کنی... لحظه هایی که به اندازه ی سال ها پیرت می کنند...
بهرام مستاصل راه را بست.
- باور نمی کنی؟ حرف منو باور نمی کنی اونوقت حرف یه آدم مریض که معلوم نیست با من چه دشمنی ای داره رو باور می کنی؟
- فکر می کنی انقدر خرفتم که راست و دروغتو نفهمم؟
نگاه معنادار مادرش نطفه ی صدا را در گلویش خفه کرد.
- دلم خوش بود داری توی این تعمیرگاه نون حلال درمیاری! دلم خوش بود اگه شوهرم راهش کج شد عوضش پسرم لب به سیگارم نمی زنه! حالا دلمو به چی این زندگی نکبت خوش کنم؟ هان پسر؟
می توانست به دریای سرخ رودررویش قسم بخورد که هرچه کرده بود برای دلخوشی او بود...
- من زورم نمی رسه جلوتو بگیرم! زورم نمی رسه جلوت قد علم کنم که چنین و چنان می کنم! ولی زورم به خودم که می رسه! دیگه باهات کاری ندارم... اگه اسمتو بیارم می زنم توی دهن خودم! داغ می ذارم روی دلم اگه واسه تو تنگ بشه! انگار که اصلا پسری ندارم...
غرور هجده سالگی اش، غرور مردانگی اش همه و همه اشک میشد و روی زمین می ریخت...
داشت می رفت... دار و ندارش از دنیا داشت مثل تکه ای آشغال او را از زندگی اش بیرون می انداخت...
جلو رفت و دست روی شانه اش گذاشت.
- مامان... وایستا...
با هرچه پرخاش در وجودش، دستش را کنار زد.
دوباره سد راهش شد و با تنه ای شکست و به کناری رانده شد... درد داشت... کسی تمام دنیایت باشد و تو را پس بزند... به قدر پس زده شدن از تمام دنیا درد داشت...
این بار کوتاه نیامد که نداشتن او کوتاه آمدنی نبود...
از دست ها و بدن تنومندش قفسی ساخت و تن نحیفش را بغل گرفت...
- نمی ذارم بری... به چشمات قسم نمی ذارم... من کیو دارم جز تو بی انصاف؟ می خوای بی کس و کار ولم کنی به امون کی؟
بغض از صدایش بم غریبی ساخته بود که خشت به خشت روی دل مادرش آوار میشد...
- آره من دزدی کردم! ولی محض این نبود که خوشی زده زیر دلم! می خواستم پول جمع کنم یه جای درست حسابی خونه بگیریم... حتی نشونیشم به اون مرتیکه ی مفت خور ندیم! طلاق مریمو بگیرم... بریم سه تایی زندگی کنیم... زندگی مامان... زندگی...
می گفت زندگی و شانه هایش از غربت این واژه می لرزید... دست های لرزان پروانه بالا آمد و با تمام رمقی که در جانش مانده بود پسرکش را بغل زد... رویاهای کوچک دست نیافتنی اش را بغل زد...
- راهش این نیست... پولی که بخاطرش تو تا خرخره بری زیر لجن نمیشه باهاش زندگی ساخت... نمیشه عمر من... نمیشه...
- چرا واسه ما همش نمیشه؟ مگه ما چی خواستیم؟ زیاد خواستیم؟ نه بخدا... فقط قدر خودمون خواستیم... قدر حقمون از این دنیا... حق ما کجاست مامان؟ چرا هرچی سگ دو می زنیم دستمون بهش نمی رسه...
پسری که زود مرد خانه شده و به حکم همین مردانگی باید محکم می بود، حالا از پوسته اش درآمده و پسربچه ی درونش گلایه های ناگفته ی همیشه را به زبان می آورد...
و برای ناگفته هایش هیچ گوشی از پروانه شنواتر نبود...حدسش سخت نبود که نوید، پسرک شانزده ساله ای که می خواست به نوعی شریک و همراه دزدی های بهرام باشد، وقتی از او جواب رد شنید برای خالی کردن حرصش هم که شده، به طریقی گزارش کارهایش را به گوش پروانه رسانده بود.
بهرام با همین حدس سرراهش سبز شد و همه چیز از دستپاچه شدن بی دلیلش دستگیرش شد. پسرک نحیف دست و پا چلفتی را طوری زیر مشت و لگد گرفت که از غلط خودش هزار بار به توبه افتاد. اما این ها نمی توانست چیزی را جبران کند. حالا مادرش، که خوب می دانست تا چه اندازه روی این مسائل مقید است، از همه چیز باخبر شده بود و دیگر حتی ریالی از پول های او را خرج خانه نمی کرد. کیسه های خرید او را جلوی چشمش روانه ی سطل آشغال می کرد. بدتر از همه اینکه تا از او سوالی نمی پرسید کلمه ای هم صحبتش نمیشد... مادرش بود و همانطور که می توانست آرام جانش باشد می توانست آرام و قرارش را هم بگیرد... پرسیده بود "کی دلت باهام صاف میشه مامان؟ اصلا می رسه اون روز؟"
و جواب پروانه بیچاره اش کرد... " من پسر حروم خور تربیت نکردم! تا وقتی دستت توی جیب مردمه پسر من نیستی... "
با درآمد ناچیز یک شاگرد تعمیرگاه نمی توانست از پس خرج خانه و پول مواد یاسر بربیاید... از سر ناچاری به عالم و آدم، حتی به کسانی که به قدر یک سلام و علیک می شناخت، رو انداخت تا اگر کاری با درآمد مناسب بود خبرش کنند.
یک ماه به همین منوال گذشت... یک ماه میشد که دستش به خلاف نمی رفت... یک ماه میشد که پروانه برای جور آمدن دخل و خرجشان بساط سبزی خرد کردن را پهن کرده بود و دست های تیره شده ی ترک خورده اش عین خوره به جان غیرت بهرام می افتاد...
درست بعد از یک ماه عذاب آور، به نظر می رسید به یکباره دست هایی نامرئی ابرهای تیره را از جلوی ماه کنار زده باشد...
پروانه کنار پارچه ی بزرگ مملو از کپه های سبزی، روی زمین دراز کشیده بود تا شاید کمر دردی که از ساعت ها کار حاصل شده بود، ساکت شود، اما با صدای وحشتناک به هم خوردن در حیاط، سراسیمه از جا پرید.
- مامااان! مامان کجایی؟
صدای بهرام تا ده کوچه آنطرف تر می رفت! بدون روسری و با همان لباس های خانه خودش را به ایوان رساند.
- چی شده؟
لبخند از بناگوش دررفته ی بهرام خیالش را راحت کرد که خبر بدی در راه نیست. نفس عمیقی کشید و چشم هایش را روی هم گذاشت...
- صدبار نگفتم با این سر و وضع نیا توی حیاط؟ برو تو خونه!
چشم غره ی غلیظش را با سخاوت تقدیم بهرام کرد و همینطور که داخل خانه می رفت بلند گفت:
- همچین درو کوبوندی قلبم وایستاد! دیگه ببخشید فکرم به سر و وضعم قد نداد!
بهرام پله ها را دو تا یکی کرد و فورا خودش را به مادرش رساند. دستش را دور شانه اش حلقه کرد و او را در آغوش فشرد.
- من خودم فدای قلبت میشم که واینسته... خوبه نوکرتم؟
با اخمی ظریف پشت چشم نازک کرد.
- نوکر و فدایی نخواستم! تو اول یاد بگیر سلام بدی!
سرخوشانه خندید و بوسه ای روی موهای شقیقه ی پروانه نشاند.
- سلام بداخلاق ترین مامان دنیا! اخماتو باز کن ببینم...
خیلی ناگهانی همانطور که یک دستش دور شانه ی او بود، دست دیگرش را زیر زانویش انداخت و مثل پر کاه از زمین بلندش کرد. جیغ پروانه در قهقهه ی پسرش پیچید...
او را روی دست هایش گرفته بود و دور خودش می چرخید...
- بذارم زمین پسره ی کم عقل! الان میفتم!
نوچ کشیده ای گفت و تندتر چرخ خورد! دستانش را محکم به پیراهن بهرام بند کرد و اسمش را جیغ کشید!
- بهرااام!
- جون دلم؟ می خندی یا چرخ و فلک تندتر بشه؟
مگر میشد قهقهه ی از ته دل عزیزش را بشنود و نخندد... مگر میشد از دیوانه بازی های جوانکش نخندد...
- آهان! همینه! یالا بیشتر بخند ببینم... بیشتر...
خیلی وقت بود صدای خنده هایشان آنقدر بلند نشده بود که از دیوارها بگذرد و سرک بکشد به ایوان... به حیاط... به کوچه و اصلا تمام شهر...
بالاخره رضایت داد و ایستاد... سر هر دوتایشان گیج می خورد و نمی توانستند روی پا بایستند. روی زمین تکیه به پشتی های لاکی رنگ نشستند. بهرام نفسی گرفت و درحالیکه هنوز آثار خنده در تمام صورتش پیدا بود، مستقیم سر اصل مطلب رفت...
- اسباب اثاثیه رو جمع کن پروانه خانوم! امروز فردا از این خراب شده میریم!- اسباب اثاثیه رو جمع کن پروانه خانوم! امروز فردا از این خراب شده میریم!
خنده ی پروانه به سرعت برق و باد محو شد.
- من توی همین خراب شده می مونم! تو برو واسه خودت با پول مردم خونه ی اعیونی بخر و...
- پول مردم کدومه؟ بذار من حرفمو بزنم بعد هرچی خواستی بارم کن! یه کار خوب گیر آوردم...
چشم های پروانه از ذوق درخشید اما بعد دوباره اخم بین ابروهایش و بدگمانی در چشم هایش نشست.
- کدوم کاریه که امروز فردا یه خونه میدن؟
- اونجوری نگام نکن مادر من! به کس و ناکس رو زدم که اگه کاری دست و بالشون بود خبرم کنن! حالا بعد یه ماه شانس رو کرده بهم و یکی اومده میگه یه ساختمون بالاشهری سرایدار می خوان! حقوقش خوبه! ولی بهتر از اون می دونی چیه؟
منتظر جواب نماند و با شوق ادامه داد.
- یه سوییت جمع و جور میدن به سرایدار! صحبت کردم باهاشون گفتم با مادرم زندگی می کنم! حالا فقط می مونه نظر پروانه خانوم... میریم همین امروز خونه رو نشونت میدم اگه پسندت بیفته دیگه همه چی حله!
واکنش مادرش چیزی نبود که انتظار داشت... مردمک هایش می لرزید و چشم هایش داشت پر میشد...
جلو رفت و دست های یخ بسته ی پروانه را گرفت.
- خوشحال نشدی مامان؟
- بابات چی پس؟ ولش کنیم توی کوچه خیابون؟
نفس عمیقی کشید و دستان مادرش را فشرد.
- اون همین الانشم توی کوچه و خیابونه! کی خونه اس؟
همین که پروانه خواست چیزی بگوید دستش را بالا آورد و نگذاشت. مادرش را نمی فهمید... حرف این مرد که میشد به هیچ وجه او را نمی فهمید...
- بذار حرفمو بزنم! بذار دردمو بگم! من از در این چاردیواری که پامو می ذارم بیرون تا وقتی دوباره برگردم فکرم پیش توئه! که نکنه اون عوضی بیاد و اذیتت کنه! نکنه دوباره اون رفقای عوضی تر از خودشو راه بده توی خونه! هی نکنه نکنه نکنه... به خدا که دارم دیوونه میشم! خونه یعنی جایی که خیالت تخت باشه زیر سقفش عزیزت راحته... من چجوری خیالم تخت باشه عزیز من؟ هان؟
کاسه ی چشمان پروانه از اشک پر و خالی میشد. پسرکش مردی شده بود و برایش مردانگی خرج می کرد...
- نگران من نباش پسرم! چرا با فکرای بیخود خودتو اذیت می کنی؟ یاسر درسته بعضی وقتا می زنه به سرش ولی آدم بدی نیست... فقط توی بد راهی افتاد... به پست بد آدمایی خورد...
نمی توانست همینطور آرام بماند. بلند شد و انگشتانش از بن موهای پیشانی تا پشت گردن قدم رو رفت. دستش را همان جا پشت گردنش قفل کرد. چشمانش را بست و نفس بلندی گرفت.
- چرا قبول نمی کنی یاسر دیگه اون آدمی که می شناختی نیست؟ موندی اینجا که چی؟ که هروقت دلش یه کیسه بوکس خواست راهشو کج کنه و بیاد این طرفی؟ که هر چند وقت یه بار با اون مفنگیا جمع شن اینجا رو بکنن شیره کش خونه؟
با صدایی کنترل شده شروع به حرف زدن کرده بود اما عنان حنجره اش را از دست داد...
- میریم! ما از اینجا میریم! من نمی ذارم اینجا بمونی و اون روانی یه بلایی سرت بیاره! نمی ذارم...
مقابل پروانه روی زانو نشست و کبودی کمرنگ شده ی روی گونه اش را با پشت انگشتانش به نرمی نوازش کرد. شاهکار هفته ی پیش یاسر بود...
چشم هایش دریای متلاطمی بود که مدام از اشک موج برمی داشت... چشم های هیچ آدمی اینطور به معصومیت چشم های یک کودک نبود...
یکمرتبه و بی هوا همانطور که رد اشک روی گونه ی او را پاک می کرد، دلهره و هراس از دست دادنش دلش را خالی کرد... به دلش بد افتاد... دلش در هم پیچید...
سرش را روی حریم امن شانه ی خودش قرص و محکم جا داد و دست هایش دور شانه ی او پیچید.
- می برمت یه جایی که دیگه هیچ وقت اشک به چشمات نیاد! جایی که هیچ کس جرئت نکنه دست روت بلند کنه! می برمت مامان... به جون خودت قسم که اگه لازم باشه به زور می برمت! می دونی که سرم بره سر قسم تو وایمیستم!نه که خودش از قبل حرف های بهرام را نداند... نه! اما حرف های جوانکش تلنگری بود که خواهی نخواهی در روزهای آینده تمام فکرش را مشغول کرد... نه که قبل از این کم فکر و خیال داشته باشد... نه! اما این بار باید به نتیجه ای می رسید...
چیزی که بیشتر از هر چیز نگرانش می کرد آینده ی بهرام بود. می دانست مدتی است دیگر سراغ دزدی نرفته، اما اگر فرصت بودن در محله ای بهتر و داشتن شغلی با درآمد خوب را از او می گرفت، واقعا چقدر طول می کشید تا دوباره فیلش یاد هندوستان کند و راهش کج شود؟
از طرفی مدت ها بود که دیگر نمی توانست رفتارهای یاسر را پیشبینی کند و اگرچه چیزی از احساساتش بروز نمی داد اما پیش خودش می دانست حق با بهرام بود وقتی که می گفت یاسر همان آدمی نیست که او روزی می شناخته...
حتی از لحاظ ظاهری هم دیگر در چشمش آشنا نمی آمد... زیر چشم هایش گود و فرو رفته شده و آنقدر وزن از دست داده بود که استخوان های صورتش به طرز نامعمولی به چشم می آمد. انگار که روی پوست گندمی اش خاک مرگ پاشیده باشند تیره و کدر شده بود. لباس های گذشته اش به تنش زار میزد و هر وقت که پروانه او را می دید موهای جوگندمی و ریش های اصلاح نشده اش لاقید بلند و درهم برهم شده بود. بدتر از همه چشم هایش بود که با هاله ای مات پوشیده شده بود و هیچ برقی از آشنای سال های دور پروانه در آن ها نمی درخشید...
دیگر بندرت می توانست هم کلامش شود و آخرش به دعوا و تنی پر از زخم و کبودی ختم نشود...اعترافش کار آسانی نبود ولی از آدم غریبه ای که نام شوهرش را یدک می کشید می ترسید...
از بی سر و پاهایی که یاسر به حریم خانه شان راه می داد وحشتش میشد و هیچ کاری از دستش برنمی آمد که جلوی کارهای او را بگیرد...
آخرین باری که یاسر را به یکی از کمپ های ترک برد، دو سال پیش بود... تلاش هایش نتیجه ای نداشت وقتی یاسر از کمپ برمی گشت و هنوز یک هفته نشده دوباره سراغ مواد را می گرفت.
زندگی برایش شبیه باتلاقی شده بود که هرچه بیشتر برای نجات دست و پا می زد، بیشتر فرو می رفت... تا خرخره زیر گل و لای دفن شده بود و هنوز دست بردار نبود...
از شانزده سالگی به خانه ی یاسر آمده و حالا زنی سی و هشت ساله بود...
دست برداشتن از کسی که کنار او بزرگ شده بود، مثل این بود که بخواهد عضوی از تنش را جدا کند و دور بیندازد... تکه ای از گوشت و خونش را عفونتی شوم و سیاه تسخیر کرده بود و پر واضح بود اگر از آن دل نمی کند، تمام زندگی اش را سیاه می کرد...
می خواست همین روزها آخرین فرصت را هم به یاسر بدهد... یا ترک می کرد و به زندگیشان دل می داد یا پروانه نه تنها از این خانه که از زندگی اش می رفت... طلاق برای زنی مثل پروانه آخرین راه بود ولی بعد از گذران سال ها و طی کردن هزار راه، حالا نوبت به آخرینشان رسیده بود... در نهایت ناامیدی خیال می کرد اگر یاسر تصمیم جدی او را برای جدایی ببیند، شاید برای زندگیشان به تکاپو بیفتد و کاری بکند... اما اگر کاری نمی کرد، که این حدس به شخصیت یاسر نزدیک تر بود، آنوقت پروانه هم دیگر نمی توانست یک تنه برای زندگیشان کاری بکند...
از فکر کردن به تصمیم جدیدش هم دلشوره می گرفت... جمله هایی که می خواست به محض دیدن یاسر بگوید را در ذهنش آماده می کرد و با وسواس، انگار که یاسر اصلا به حرف های او اهمیتی هم می دهد، کلمه ها را پس و پیش و جایگزین می کرد.
هنوز از تصمیماتش چیزی به مریم و بهرام نگفته بود. در مورد کار جدید بهرام هم فقط گفت که باید بیشتر فکر کند. گرچه بهرام کشان کشان او را برده و خانه ی سرایداری را نشانش داده بود. همین که دید پروانه از آنجا بدش نیامده، برایش کافی بود که آستین هایش را بالا بزند و مشغول رو به راه کردنش شود. نمی خواست اجازه دهد فرصت پیش آمده برای زندگیشان به راحتی از دست برود.
زیر گاز را خاموش کرد و کمی از خورش را چشید. برای شام قیمه، غذای مورد علاقه ی بهرام را گذاشته بود. این شب ها کمی دیرتر به خانه می آمد و خستگی از سر و کولش می بارید انقدر که نای روی پا ایستادن نداشت. خانه ی سرایداری نیاز به تمیزکاری و تعمیرات داشت و پسرکش به تنهایی کارها را به عهده گرفته بود.
دیگر کاری در آشپزخانه نمانده بود پس پله های ایوان را بالا رفت و کنج تنها اتاق خانه شان که روزی اتاق مشترکش با یاسر بود، مشغول ورق زدن آلبوم عکس های قدیمیشان شد. غرق خاطرات بود که قژ قژ لولای روغن نخورده در ورودی به گوشش خورد. چه چیزی بهتر از این که بهرام امشب زودتر به خانه برگشته بود و دیگر مجبور نبود با مرور خوشی هایی که گذشته و لای برگه های آلبوم بوی نا و ماندگی گرفته، خودش را عذاب بدهد. با همان لبخند بی اختیار روی لب هایش به استقبالش رفت.
- سلام پسرم! چه عجب...
کلمات در گلویش ماند...لحظه ای خون در رگ هایش یخ بست و لحظه ی بعد وحشتی مذاب و سوزان از قلبش به تمام تنش فوران کرد...
عقب عقب تلو تلو خورد و جیغ کشید... جیغ هایی پیاپی و از بن جان...چطور باور می کرد همین حالا مردی غریبه درست وسط هال خانه اش ایستاده و به او خیره شده است. مرد با یک جهش بلند خودش را به او رساند و صدا و نفسش را با هم برید...
جیغ هایش زیر دست بزرگ او خفه شد... دست و پا کوبید و به دست هایش چنگ انداخت... نفسش... نفسش داشت بند می آمد...
درست بیخ گوشش پچ پچ کرد... طوری که نفس های داغ نحسش به گردن پروانه خورد و تمام جانش را لرزاند...
- می دونستم لعبتی ولی نه انقدر...
واقعی بود... خیال و وهم نبود... یک نفر در خانه ی خودش به او حمله کرده بود... همه چیز به طرز جنون آمیزی واقعی بود...
پروانه سرش را به شدت به چپ و راست تکان داد اما حتی ذره ای نتوانست از کمند دست های مرد خلاصی پیدا کند. تنها توانست کمی هوا به ریه هایش بکشد...
مرد یک سر و گردن از او بلند تر بود و هیکل تنومندی هم داشت. خیلی راحت دور تنش چنبره زد و تقلایش را مهار کرد.
- چرا می خوای سختش کنی؟ هوم؟ میشه به جفتمون خوش بگذره ...
دست نانجیب حریم نشناس زیر بلوزش لغزید... دیگر جیغ نمی کشید که ضجه می زد... تمام صورتش زیر رگبار اشک شلاق می خورد...
- راست میگن که سیب سرخ نصیب شغاله... یاسر مفنگیو چه به تو پری...
یاسر را می شناخت... او را می شناخت... صدای شومش آشنا بود... قبلا هم صدای بم خش دارش را شنیده بود... سرتا پا جانش آتش گرفت... در کمال بیچارگی یادش آمد... آخ یاسر... یاسر...
یکمرتبه تا به خودش بیاید شانه هایش خاک شد و مرد رویش خیمه زد. عروسک خیمه شب بازی دست هایی قدرتمند شده بود... دست و پایش را به آسانی قفل کرد و اجازه ی هر حرکتی را از او گرفت...
- وحشی بازیاتم دلبره...
داشت می مرد... کاش می مرد...
مرد دستش را از روی دهانش برداشت... فریاد کمکش پا نگرفت... نفس هایی زهری جرعه جرعه به کامش ریخت...
کاش می مرد... چرا نمی مرد...
مرد با فریاد کوتاهی عقب کشید و بلافاصله کشیده ی محکمی زیر گوش پروانه خواباند.
سوت ممتدی در سر زن پیچید...
بوی الکل دهان مرد... بوی قیمه ای که هنوز در خانه پیچیده بود... بوی یک جسد متعفن... جسد متعفن خودش که باید سوزانده میشد تا پاک شود...
دلش به هم خورد...
مرد پشت دستش را به لبش کشید و رد سرخ خون که روی دستش افتاد نگاه پر نفرتی به پروانه انداخت.
- توله گرگ... رامت می کنم...
پروانه نگاهش را ندید چون سرش روی گردن کج شده و عق میزد...
مرد از موهایش گرفت و او را روی زمین کشید...
جیغ هایش به کجا می خواست برسد؟ به گوش کدام نجات بخش؟ همسایه ها به شنیدن جیغ و داد و شیون از دیوارهای این خانه خو گرفته بودند...
پرتش کرد توی اتاق... اتاقی که باید اتاق مشترکش با یاسر می بود... اتاقی که هنوز در کمدش لباس های یاسر آویزان بود...
مردش کجا بود؟ مردهای خانه اش کجا بودند؟
اسمشان فریاد شد و از حنجره ی زخمی اش بیرون ریخت... صدا زد... از عمق جانش صدا زد... بی رحم ها جوابش را نمی دادند... تنهایش گذاشته بودند... تنها...
تودهنی سختی خورد... طعم خون...
مرد دهانش را سفت و سخت بست... با روسری خودش...
خدا را صدا زد که به جز او کسی برایش نمانده بود...
خدا باید کاری می کرد... برای کسی که به جز خدایش نجات بخشی نداشت... برای کسی که یک عمر دلش بسته ی خدایش بود... برای دست و پا بسته ای که چشم به دست های معجزه ی او دوخته بود...
خدا باید کاری می کرد... اما حتی خدا هم از او رو برگردانده بود... دمدمه های سپیده بود که لنگ لنگان موتورش را داخل حیاط کشید. وای که اگر پروانه او را با این ظاهر آشفته می دید. آستین های پیراهنش را پایین داد تا لااقل خراش های عمیق روی ساعدش را که با خون خشک شده منظره ی وحشتناکی پیدا کرده بود، بپوشاند. اما نمی توانست برای زخم های صورت، پای لنگ یا چند دکمه ی کنده شده ی پیراهنش کاری کند.
دیشب در راه برگشت به خانه از فرط خستگی برای لحظاتی چشمانش گرم شد و همان کافی بود که نفهمد چطور با موتوری دیگری تصادف کرد. تا صبح در راهروهای بیمارستان سرگردان بود... شاید یکبار هم شده نگاه خدا به او بود چون مردی که با او تصادف کرده بود به جز شکستگی دستش مشکل جدی دیگری نداشت. خودش هم آسیب دیده بود و تمام بدنش به خصوص پای راستش که موتور رویش افتاد، از درد فریاد می زد. موتورش دیگر حتی روشن هم نمیشد و یک تعمیر حسابی روی دستش گذاشته بود اما با تمام این احوال می دانست شانس بزرگی آورده که همه چیز طور بدتری ختم نشده است.
در را به آرامی باز کرد. بویی شبیه به غذای ترشیده و فاسد در هوا مانده بود... خانه در تاریک و روشن سپیده در نظرش ناآشنا و وهم آلود می آمد... سکوت حاکم بر خانه به اندازه ی قیل و قال هزار کلاغ بدیمن می توانست حسی شوم و ناشناخته به دلش بریزد... به خودش نهیب زد که افکارش چیزی بیشتر از مالیخولیای حاصل از شب تا صبح بیدار ماندن نیست.
-مامان...
صدایش در گلو ته نشین شده بود و تنها زمزمه ای خفه از لب هایش بیرون ریخت. دیوانه وار می ترسید صدا بزند و جوابی نگیرد... برای خط کشیدن روی ترس چموهومش بلندتر صدا زد.
-مامان! کجایی؟
خانه آنقدر بزرگ نبود که با یک نگاه کلی تمام زوایایش پیدا نباشد، وقتی او را نمی دید پس حتما در اتاقش خواب بود.
چند قدمی اتاق، کف پایش سوخت و متوقف شد... خم شد و تکه ی شیشه را از پایش بیرون کشید. خرده شیشه ی آبی رنگ که با خون او سرخ شده بود... تکه ای از گلدان شیشه ای آبی رنگ مورد علاقه ی پروانه... شکستن یک گلدان چیز مهمی نبود که قلبش را به آشوب بکشد... اما کشید...
نگاهش روی چارچوب در اتاق خشک شد... رد سرخ رنگی از انگشتانی ظریف... رد خون...
زانوهایش طوری سست شد که گویی لگد محکمی پشت پایش خورده... از قدم برداشتن می ترسید... از اتفاقی که در اتاق انتظارش را می کشید... اما پاهایش از ترسش فرمان نگرفت... خودش را داخل اتاق انداخت...
مرگ اگر هزار چهره می داشت بدترینشان را به رخ او کشید... رمق از جانش رفت و زانوهایش تا خورد...
جانش را... پروانه اش را... به تاراج برده بودند... سرتاپا... زخم روی زخم و عریان گوشه ای افتاده بود... با چشم های باز... بی پلک... بی پلک...
روی زمین چهار دست و پا خودش را جلو کشید... روی پا ایستادن را از یاد برده بود...
صورتش را نوازش کرد... رعشه ی دست هایش می گفت اشتباه نمی کند که این صورت آشناست...
پیر شدن سال و ماه نمی خواست... که او به آنی هزارساله شد و پا لب گور گذاشت...
کمرش خم شد... پیشانی به پیشانی اش تکیه داد... گرمای نفسی را روی پوستش حس کرد... همه ی دنیایش نبض ضعیفی شد که سرانگشتانش لمس کرد...
نبضش می زد و نفس می کشید... پس چرا چشم های باز و نگاه خیره اش دریچه ای رو به دنیای مردگان بود...
دو طرف صورتش را قاب گرفت و به دریاچه های یخ چشمانش خیره شد.
-مامان...
نگاهش نمی کرد... نه که به او نگاه نکند نه! اصلا نگاهش خالی بود... زندگی بار و بندیل بسته و از چشمانش رفته بود... تنها چیزی که بهرام می فهمید این بود که نمیشد با نبضی تپنده مرد... زنده بود... زنده بود و او باید کاری می کرد...
صورتش سرد بود... حتما سردش بود...
روی خرده شیشه ها راه رفت و نفهمید... پتویی آورد و دور تنش پیچید. دریغ از هیچ واکنشی... انگار که کفن دور مرده ای بپیچانی...
نمی دانست چه کند... هیچ چیز نمی دانست... در میان کابوسی دست و پا می زد که بی رحمانه تمام نمیشد... چرا از خواب نمی پرید... چرا دستی تکانش نمی داد...
با عزیزش چه کرده بودند... با تن نحیف برگ گلش...
-مامان...
جوابش را نمی داد... صدا زد... دوباره و دوباره...
هنوز حتی نگاهش نمی کرد... جانش بود و این چشم ها... با نگاه گرمش چه کرده بودند...
تن پتو پیچش را میان آغوشش کشید... چرا نبود که بلاگردانش شود... چرا نبود که دیوار شود برای حریمش... لعنت به وقتی که باید باشی و نیستی... لعنت به وقت های دیر رسیدن... لعنت به دیررسیدنی که جبران نشود... لعنت به جبران نشدنی ها...
هزارباره او را خواند و یک بار جوابی نگرفت... صدای رگ گرفته اش برید... بغضی که در بی حواسی کوه شده بود، خرد و متلاشی شد... گریه بود یا فریاد... فریاد بود یا شیون... حالش فهمیدنی نبود...
-نگام کن مامان! نگام کن فدات شم... چرا حرف نمی زنی؟ یه چیزی بگو دردت به جونم... باهام حرف بزن!
روی موهای آشفته و درهم پیچیده اش را بوسید...دیروز همین موها را نبافته بود؟
-چی شدی جونم... چی شدی نفس بهرام...
پلک هایش که روی هم افتاد دنیا دور سر بهرام چرخید... هرچه تکانش داد... هرچه فریاد کشید... بی فایده... از هوش رفته بود... پسرکی هجده ساله ماند که تا ایستادن قلبش راه زیادی نداشت...
لباس به تنش پوشاند... که می دانست حریم برای مادرش همه چیز است...
او را روی دست گرفت و کوچه ی دور و دراز را تا خیابان دوید. آن ساعت روز خبری از یک ماشین هم نبود... یکی دو تایی هم که بودند به سرعت از کنارش رد شدند...
تن نحیف میان آغوشش را محکم به سینه چسباند و کناره ی خیابان دوید... نفس نفس می رد و پای راستش جا می ماند... کسی مدام و مدام زمین را از زیر پایش می کشید ولی باید روی پا می ماند...
نفهمید چه شد که پایش پیچ خورد و با شدت تمام زمین افتاد. آرنجش ضربه را گرفت تا زخمی از حال رفته ی روی دست هایش زخم تازه ای نبیند... باید بلند میشد... باید دست و پای بی عرضه اش را به کار می انداخت... از این همه ناتوانی اشک دوباره در کاسه ی چشمش جوشید...
به سختی روی زانوهای لرزانش ایستاد...
صدای ماشینی از دور به گوشش خورد... باید همین حالا کاری می کرد...
پروانه را با احتیاط از آغوشش پایین گذاشت. صدای ماشین نزدیک و نزدیک تر میشد... با دست های باز درست شبیه صلیبی زنده خودش را سر راه ماشینی انداخت که فاصله ی چندانی با او نداشت...
صدای بوق ممتد و ترمزی وحشتناک سکوت دم صبح را شکست...
نیم قدم مانده به زیرگرفتنش ماشین متوقف شد. راننده فورا بیرون پرید، یقه اش را چسبید و با تمام حرص و شوکی که دچارش شده بود تکانش داد. دست های بهرام بدون هیچ مقاومتیکنار بدنش پایین افتاده بود...
-چه غلطی می کنی پسره ی نفهم؟ می خوای بمیری برو گمشو جوری بمیر که بدبختیش دامن بقیه رو نگیره!
-مادرم... داره می میره... باید ببرمش بیمارستان... هرچقدر... هرچقدر بخوای پول میدم...
رد نگاه پسرک را گرفت و به زنی بیهوش رسید. پشت فرمان برگشت و به بهرام تشر زد.
-یالا معطل چی هستی؟ بیارش...
ساعتی بعد که پروانه بستری شد بهرام از بیمارستان بیرون زد. فقط و فقط به یک مقصد... یاسر...به هر پاتوقی که از او می شناخت سر زد اما نبود که نبود... سراغش را که از رفقایش می گرفت یا خبری نداشتند یا یک مشت چرت و پرت تحویلش می دادند... می گفتند گرفتار مامور شده و دو سه روزی هست که پایش گیر بازداشتگاه است.
بهرام حرف های بی سر و تهشان را باور نمیکرد. چطور میتوانست پشتمیله ها باشد درحالیکه دیشب به خانه آمده و پروانه را به آن حال و روز انداخته بود... اگر قطره ی آب شده و به دل زمین فرو رفته بود بهرام پیدایش میکرد و این بار نفسش را می برید... که این بار یاسر پا را از همیشه فراتر گذاشته بود...
وقتی همان مزخرفات دستگیری و بازداشتگاه را برای بار دهم از زبان یکی دیگر از رفقای یاسر شنید، صبرش سرآمد... بی هوا چاقوی ضامن دارش را کشید و روی شاهرگ مردک معتاد گذاشت.
- بنال کدوم گوریه وگرنه به مرگ عزیزم همین جا چالت می کنم!
جوانکی کله خراب که هیچ آثاری از شوخی در صورتش پیدا نبود! سرمای لبه ی تیز چاقو لرزه به اندام مرد انداخت.
- بابا نوکرتم چرا قاتی می کنی؟ مگه من انداختمش هلفدونی؟ تقصیر من بدبخت چیه؟ بکش کنار تیزیو یهو کار دستمون...
بهرام خراشی روی گلویش انداخت و باریکه ای از خون راه گرفت. میانه ی فریاد از سر ترس مرد، صدایش را بالا برد.
- زر مفت تحویلم نده! بگیرنش حالا حالاها ولش نمی کنن با اون سابقه اش! پس دیشب چجوری داشته واسه خودش ول می گشته؟ راستشو بگو تن لش!
- به پیر به پیغمبر راستشو میگم! چند روز پیشا گرفتنش! خودم دیدم! برو از هرکی می خوای بپرس! من چه می دونم... اصلا شاید دررفته از دست مامورا!
- خیلی تر و فرزه که بخواد در بره! روده ی راست چرا تو شیکمت نیست؟ فکرکردی شوخی دارم؟ هان؟
بازوی مرد را خط انداخت... از درد به خودش پیچید و زخم بازویش را چسبید... با دیدن خون روی انگشتانش به گریه افتاد و سیل ناسزا را روانه ی بهرام کرد.
بهرام روی یک زانو کنارش نشست. دوباره چاقو را روی خرخره ی مرد فشرد. صورتش سنگی و خارج از حسی بود.
- توی این بیغوله هیچ کس به دادت نمی رسه! می تونم همین جا قبرتو بکنم و آب از آب تکون نخوره! یه کلام! یاسر کجاست؟
- گرفتنش! اون یاسر دربه درو گرفتن! برو کلانتری! برو از مامورا بپرس! چی از جون من می خوای عوضی؟ آخ دستم... دستم...
معلوم بود که چیز بیشتری از این مردک دستگیرش نخواهد شد. او را رها کرد درحالیکه می دانست آخر این دیوانگی همانی است که او گفته... خودش را مجبور کرد به کلانتری های محله های نزدیک سر بزند.
غروب بود که خبری از یاسر پیدا کرد... بازداشت بود... به جرم دزدی از یکخانه... از دو روز پیش بازداشت بود... چرخ دنده های مغزش کند شده بود... می خواست که کند باشد... اصلا از کار بیفتد و بدون هیچ فکری در خلا شناور باشد... اما چرخ دنده ها می چرخید و متوقف نمیشد... یاسر نمی توانست دیشب به خانه آمده باشد... نمی توانست هیچ آزاری به پروانه برساند...
پس...
گوشه ی خیابانی که نام و نشانش را نمی دانست، به دیواری که نمی دانست دیوار کدام خانه ی خوشبخت است، تکیه زد... آوار شد... در خودش هزار بار فرو ریخت و مردم تنها خم شدن قامتش را دیدند...
پس چه کسی... چه کسی...
فصل سوم
- چطور شده؟
بعد از پنج روز پا به خانه ی خودش گذاشته بود و می دید همه چیز رنگ و روی دیگری گرفته است.
سفید یکدست و تر و تمیز دیوارها و کابینت های فلزی آشپزخانه که جایش را به کابینت های چوبی کرم رنگی داده بود، خانه را دلباز و دوست داشتنی تر از قبل کرده بود.
سرتا پا چشم وسط خانه ایستاده بود و آنقدر دیر جواب سبحان را داد که به نظر میرسید سوالش را فراموش کرده و به یکباره یادش آمده باشد!
- خیلی عوض شده...
- بالاخره باید یه سر وسامونیبه وضعیت این واحد می دادیم!
لیلا به آشپزخانه رفت و در یکی از کابینت ها را باز و بسته کرد. برخلاف کابینت فلزی قبلی، نرم و بی صدا روی لولا چرخید. کل ظرف و ظروفش در یک طبقه ی کابینت جا شده بود!
نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد!
- به چی می خندی؟
یک دستش را به در کابینت تکیه زد و با دست دیگر به قابلمه های کجوکوله و بشقاب های قراضه اشاره کرد.
- نگاه! نگاه جان من! هرچی این کابینتا اهن و تولوپ داشتن با ظرفای عتیقه ی من فنا شد! آخه ما رو چه به این دم و دستگاهای اشرافی! طفلی وسایلام تعجب کردن!
انقدر از ته دل می خندید که برای لحظاتی نگاه سبحان روی خنده اش ماند و گوش هایش تیز شد برای شنیدن این طنین... طول کشید تا سقلمه ای به حواسش بزند و دست از کارهای نامعقولش بردارد.
اخم میان ابروهایش کم کم خنده ی لیلا را قطع کرد.
- من که نگفتم بد شده! خیلیم ایول داره! اصلا از سر منم زیاده!
به جای آن که اخم هایش باز شود بدتر شد!
- چهار تا تیر و تخته این حرفا رو نداره! بعدشم خونه به این تغییرات احتیاج داشت باید دیر یا زود انجام میشد!
لیلا شانه ای بالا انداخت. چرا حس می کرد می خواهد هرطور شده به او بفهماند که هیچ کدام این کارها محض خاطر او نیست؟ نیاز نبود برای چیزی که خود لیلا هم خوب می دانست تلاش کند!
خانه در نظرش روشن تر و حتی بزرگ تر از قبل می آمد. نگاهش با لذت دورتادور چرخ خورد و ناگهان روی سقف قفل شد. چطور ندیده بود! چطور تا این حد بی دقت بود!
لوستر کریستالی با اندازه ای متوسط که جای سیم بدقواره و لامپ زرد آویزان به آن را گرفته بود!
لاله های کریستالی که زیر نور می درخشید و لیلا همیشه عاشق تماشا کردنشان از پشت ویترین پر زرق و برق مغازه ها بود.
- این دیگه چی میگه؟
بی اختیار زمزمه کرد و به گوش سبحان رسید.
نگاهش را از آن لاله های تراش خورده و گوی های کریستالی گرفت. با ابروهای بالارفته انگشت اشاره اش لوستر را نشانه رفت.
- اینم جزء همون تغییرات خونه اس؟
- جزء تغییراته و هر خسارتی بهش بزنی از پول حقوقت کم میشه!حس خوبش رفت و حرصی وصف نشدنی جایش را گرفت.
- هی پسرحاجی خیال کردی من توی خونه تیرکمون و فوتبال بازی می کنم که به لوستر اشرافیتون خسارت بزنم؟ همچین منت می ذاره فرق سرم انگاری التماسش کردم بیا واسه من لوستر بخر جون عزیزت! اصلا نخواستم! بردار ببرش تحفه رو!
سبحان اعتراف می کرد توقع نداشت حرف ساده ی بی منظورش اینطور او را برافروخته کند! یک نگاه کوتاه به ابروهای درهم کشیده و چشم های بُراق شده ی لیلا کافی بود تا دلش بخواهد کوتاه نیاید! تقصیر خودش بود که حرص خوردن کودکانه اش نمک داشت!
سعی کرد جدی به نظر برسد.
- این لوستر هیچ جا نمیره! روی خونه اس عین کابینتا و در و دیوارا! درضمن حواست باشه خسارت به کابینتا هم شامل کسر از حقوق میشه! و البته...
مکثی کرد و مشت های لیلا گره شد. چه خوب میشد می توانست وسط نطق کردنش حمله کند و مشت محکمی توی صورتش بکوبد. حاضر بود نیمی از عمرش را بدهد و درعوض این کار را انجام دهد!
- دیوارا هم تازه بتونه شده و رنگ خورده! خط بیفته روش یا میخ بکوبی از...
- از حقوقم کم میشه؟
- دقیقا!
لبش که انحنا گرفت دستش رو شد! مردک مسخره داشت سر به سرش میگذاشت؟ حقش همان مشت خوردن نبود؟ دست به سینه شد تا یکمرتبه مشت های آماده اش کار دستش ندهند!
- نکنه شرکتت ورشکست شده که چشمت به چندغاز حقوق منه؟ خب چرا تعارف می کنی پول لازمی بگو دستی بهت قرض بدم!
خندید و همانطور که آرام سر تکان می داد دستی به ته ریشش کشید.
- بذار حقوق این ماهتو بگیری بعد بذل و بخشش کن!
موبایلش برای چندمین بار درون جیبش لرزید. باید زودتر به شرکت بر می گشت. فقط آمده بود که خانه را به لیلا نشان دهد. البته آمدنش هیچ لزومی هم نداشت ولی حالا اینجا بود و ته دلش می دانست که نمی خواست عکس العمل لیلا را از دست بدهد. دیدن ذوق این دختربچه به عقب افتادن جلسه های کاری می ارزید...
***
اسفند بود و شهر حال و هوای عید گرفته بود. در خیابان به جنب و جوش مردم نگاه می کرد و هیچ درکشان نمی کرد. در کارگاه حرف ها حول و حوش خرید و خانه تکانی و سفر بود و باز درکشان نمی کرد. چه فرقی داشت نزدیک عید باشد یا نه! زندگی همانی بود که بود... روزها همان روزها و روزگارش هم همان...
البته بی انصافی بود اگر می گفت عید هیچ فایده ای ندارد، درحالیکه مبلغ چشمگیری به عنوان عیدی به حقوق همه اضافه شده بود! پیرمرد انگار پولش اضافه کرده بود که به همین عیدی رضایت نداد و می خواست به خرج خودش یک سفر دسته جمعی به مقصد مشهد راه بیندازد. همه ی بافنده ها با خانواده هایشان...
وقتی در سالن کنفرانس جمع شدند و حاجی خبر سفر را داد، هر آن ممکن بود سقف سالن از دست و جیغ هایشان آوار شود!
هیچ کس نبود که دست رد به این پیشنهاد سخاوتمندانه بزند! هیچ کس به جز لیلا که حتی نمی توانست چنین سفری را تصور کند!
تصمیم داشتند از دو روز قبل راهی شوند تا با خیال راحت تحویل سال را در مشهد بگذرانند.
با فهمیدن اینکه تصمیم ندارد همراهشان شود، چند نفر از خانم های بافنده و بیشتر از همه آرزو، سعی کردند نظرش را عوض کنند اما فایده نداشت. بدتر از همه اصرارهای حاجی کلافه اش کرده بود.
خیلی خوب کلماتی را که آخرین بار به پیرمرد گفت تا دست از سرش بردارد به یاد داشت...
"حاجی نمی دونم می دونی یا نه ولی انقدر به گردنم حق داری که اگه بگی بمیر نه نمیارم! ولی این سفر هیچ جوره راه نداره! که اگه داشت من غلط می کردم نه بیارم... چیزیو ازم نخواه که از پسش برنمیام... منو بیشتر از این شرمنده نکن..."
گفته بود و کم مانده بود اشکش بریزد... چطور باید می گفت نمی تواند همراهشان شود...
بعد از آن حاجی دیگر اصرار نکرد و چقدر لیلا از این بابت ممنونش بود...
بالاخره روز راهی شدنشان رسید. اتوبوس های بزرگ سفری دم کارگاه انتظارشان را می کشید. سر و صدایشان را از پشت در خانه اش می شنید. حتی صدای کشیده شدن چرخ های چمدان هم به گوشش می رسید.
روز قبل از همه و حتی از حاجی خداحافظی کرده بود چون نمی خواست دم رفتن لبخند های الکی بزند و مثل احمق ها برایشان دست تکان بدهد.
یک ساعت یا بیشتر طول کشید تا بالاخره رفتند و ساختمان غرق سکوتی غریب شد. از خانه بیرون آمد و به حیاط رفت. چندان بزرگ نبود و در باغچه اش تنها یک درخت انار داشت. روی آجرچین لبه ی باغچه نشست و به برگ های گلدان شمعدانی اش دست کشید.
برای تعطیلات عید هیچ برنامه ای نداشت. چطور باید روزهای کسل کننده ی بهار را می گذراند در حالیکه از همین حالا بی حوصله شده بود.
حتی نمی توانست با کار خودش را سرگرم کند چون در کارگاه قفل بود و کلیدش را هم نداشت.
از خانه بیرون زد و پای پیاده خیابان ها را گز کرد. روی صندلی های ایستگاه اتوبوس نشست و به مردمی که در رفت و آمد بودند خیره شد.
سوار اتوبوسی شد که یک صندلی خالی رو به پنجره داشته باشد... حتی مقصدش را هم نخواند...
بعضی وقت ها که حال دلش طوری بود این یکی از دیوانه بازی هایی بود که برای خودش تجویز می کرد. تا آخر خط می نشست و بعد اتوبوس های آخر خط را سوار میشد و برمی گشت به نقطه ی اول...
تمام مدت از پشت شیشه ی لک گرفته ی اتوبوس زل می زد به تکاپوی مردم برای رسیدن به یک مقصد... به خودش و مقصدش فکر نمی کرد... که اصلا مقصدی نداشت! مسافری بود که فقط می خواست راه را ببیند... مردمان پا در راه را ببیند...
وقتی بعد از ساعت ها در همان ایستگاهی که سوار شده بود، پیاده شد، تلاطم افکارش کمی آرام گرفته بود.
سر راهش به خانه چوبه ی دارچین و یک بسته اولویه ی آماده برای شام خرید.
شامش را روی سفره ای خورد که از دستفروش های اتوبوس خریده بود. زمینه ی سفید و گل های ریز بنفش و صورتی اش به چشمش زیبا می آمد.
برای خودش چای با عطر خوش دارچین دم کرد و تصمیم گرفت برای نوشیدنش به حیاط برود.
خیال کرد صدایی از راهروی طبقه ی بالا به گوشش خورده است. آرام به راه پله نزدیک شد و گوش تیز کرد. سکوت مطلق... داشت مطمئن میشد که فقط به خیالش رسیده است، اما همینطور نماند... این بار به وضوح می توانست صدای تقلای یک نفر برای باز کردن در طبقه ی بالا را بشنود.کفش هایش را از پا کند، بی سر و صدا رفت و بیل گوشه ی حیاط را برداشت.
روی نوک پنجه پله ها را بالا رفت. تا پاگرد می توانست بدون دیده شدن برود ولی بعد از آن خیلی راحت در میدان دید دزد قرار می گرفت و دیگر ابتکار عمل از دستش خارج میشد.
درِ واحد درست روبه روی راه پله قرار داشت و به این معنی بود که اگر همچنان حواسش درگیر باز کردن در می ماند، پشتش به راه پله بود و لیلا فرصت داشت یک ضربه ی کاری مهمانش کند.
حدسش درست درآمد و مرد ناشناس پشت به او ایستاده بود. بی سر و صدا جلو رفت... اما قد و قامت مرد آشناتر از آنی بود که ناشناس باشد!
بیل را پایین آورد و حرصی غرید.
- اینجا چیکار می کنی تو؟
خدا می دانست چقدر خوددار بود که با لفظ های بدتری نپرسید...
سبحان دست از کلنجار رفتن با کلید برداشت و برگشت.
- سلام عرض شد!
از دیدن بیل میان دست های لیلا جا خورد.
- این دیگه چیه دستت؟
هرچه تمسخر بلد بود توی صدایش ریخت.
- بیل! آقازاده اسمشم نشنیدن؟
- لیلا!
در جواب اینطور سرزنش بار خطاب شدن، چشم هایش را گرد کرد و دست به کمر شد.
- هان؟ چیه؟ یه ساعته دارم فکر میکنم چجوری دخل دزدو بیارم آخرش بدهکارم شدم؟
- دزد؟
ثانیه ای طول کشید تا ربط بین بیل و دزد و خودش را پیدا کند!
نامطمئن پرسید:
- فکر کردی دزد اومده؟
- چی باید فکر میکردم وقتی ساختمون خالیه و صدای کشتی گرفتن یکی با در میاد؟
- حق با توئه باید بهت می گفتم که اومدم. ببخش ترسوندمت!
لیلا بیل را بالا گرفت.
- برو بابا! ترس کجا بوده؟ خودت ناکار می شدی بیچاره!
- اگه واقعا دزد بود می خواستی با این بیل چیکار کنی آخه؟ برفرض محال که حریف یکیشون شدی... اگه تنها نبود و همدست داشت چی؟ اینجور موقعا باید اول بری یه جای امن و بعد با پلیس تماس بگیری! نه اینکه بری توی دهن شیر!
- تا بخوام پلیس خبر کنم و اونا فس فس بیان طرف هرچی عشقش بود بلند میکرد و میزد به چاک!
- خب به درک! فدای سرت!
لیلا آماده بود دوباره یکه به دو کند اما دهانش بسته ماند... گفته بود فدای سرت؟
سبحان خودش هم نمی فهمید چرا بر سر قضیه ای که هنوز اتفاق نیفتاده تا این حد عصبی شده...
نفس بلندی گرفت تا کمی خودش را آرام کند.
- محض رضای خدا یه ذره احتیاط کن! یه ذره بترس! انقدر کله خراب نباش! میشه؟
لیلا سعی کرد چیزی بگوید... هر چیزی... نباید نشان می داد تا چه اندازه مات و مبهوت شده...
- من کله خراب نیستم!
لحنش سبحان را یاد بچه های خطاکاری می انداخت که اشتباهشان را انکار می کنند! نمی خواست بیشتر با او بحث کند پس سکوت کرد.
دوباره سرش را با امتحانکردن کلیدها گرم کرد. دسته کلید حاجی زیادی شلوغ بود و هر کلیدی را امتحان میکرد به این در نمی خورد!
- مگه نباید الان مشهد باشی؟
- من کار داشتم نتونستم باهاشون برم
- خب حالا اینجا چیکار داری؟
- شب اینجا می مونم!
ابروهای لیلا بالا پرید.
- چی؟
کلافه کلید را روی قفل رها کرد.
- تا وقتی برگردن شبا اینجا می مونم! دیگه سوالی نداری؟ می ذاری ببینم مشکل این در چیه یا نه؟
- خب درست درمونحرف بزن که هی سوال پیچت نکنم! من نمی فهمم می خوای بیای اینجا که چی؟
- نمیشه که تنها بمونی توی ساختمون خالی! امنیت نداره!
اخم کمرنگی هم چاشنی حرف هایش کرده بود.
یعنی به خاطر او می خواست چند شب را در واحدی اداری سر کند؟ به خاطر امنیت او؟
زبان درازش برای پرسیدن این سوالات کوتاه بود...