رمان بازوان چیره یک مرد
خلاصه رمان بازوان چیره یک مرد :
رمان بازوان چیره یک مرد رمان عاشقانه ایرانی نوشته مهسا نجف زاده که به صورت در حال تایپ منتشر میشود .رمان بازوان چیره یک مرد
قسمت اول رو در ادامه مطلب دنبال کنید
" بازوان چیره ی یک مرد "
1
به موهایم چنگ زده و همزمان با خمیازه ای عمیق و طولانی، روی تخت نشستم . بعد از کش و قوسی خوشایند، ملافه ها را برای پیدا کردن موبایل در هم ریختم . با چشمانی نیمه باز، به نام " رادین شامخ " خیره شدم . اصلاً نمی توانستم دلیل تماس این وقت صبحش را حدس بزنم . ارتباط را بر قرار کرده و به پهلو روی تخت دراز کشیدم .
- بله .
صدایم گرفته و خوابالود بود .
- خانم زند ! خوابید ؟
در خود جمع شده و چشمانم را بستم . دلم خواب می خواست . هفته سختی را پشت سر گذاشته و لیاقت آخر هفته ای پر از آرامش را داشتم . خنکای ملافه ها در صبح گرم اوایل شهریور ماه حس خوشایندی داشت .
با مکث کوتاهی ادامه داد : خانم زند من فکر کردم الان دفترید ! تماس گرفتم که بگم منم تا ده دقیقه دیگه می رسم .
با ذهن خواب زده ام حرف هایش را درک نمی کنم .
- دفتر ؟! برای چی ؟
امروز پنج شنبه بود و تعطیلات آخر هفته، چرا باید به دفتر می رفتم ؟
ناباورانه گفت : تارا خانم ؟! امروز پنج شنبه است ... ما با آقای حشمتی جلسه داشتیم .
پنج شنبه، جلسه، شرکت، حشمتی ! چشمانم گرد شد .
- وای .
با حرکتی ناگهانی صاف روی تخت نشسته و به ساعت موبایل خیره شدم . هفت و نیم بود و من مهم ترین و سرنوشت ساز ترین جلسه کاری ام را فراموش کرده بودم ؟! غیر ممکن بود !
همزمان با خیز برداشتن و بلند شدن از تخت گفتم : من تا نیم ... .
ملافه میان پاهایم در هم پیچید، تعادلم را از دست داده و با صورت نقش بر زمین شدم؛ موبایل از دستم رها شد و درد وحشتناکی در بینی ام نشست . دستم را جلوی بینی و دهانم گرفته و به پهلو چرخیدم . دلم می خواست گریه کنم و این موضوع هیچ ارتباطی به درد وحشتناک بینی و گونه ام نداشت . چه طور امکان داشت روزی به این مهمی را از خاطر برده باشم ؟ برای فکر کردن به درد بینی و حالت مسخره ای که در آن گرفتار شده بودم، زمان کافی نداشتم . با حرص و عجز پاهایم را آزاد کرده و صاف روی زمین نشستم .
موبایل را برداشته و بی توجه به صدای نگران شامخ، گفتم : من تا هشت و نیم دفترم ... تا وقتی من بیام ترتیب بقیه کارها رو بده، اگه موردی هم پیش اومد باهام تماس بگیر .
از خودم عصبانی بودم، خیلی زیاد . تمام طول هفته را برای این جلسه مهم آماده می شدم و حالا ساده ترین و پیش پا افتاده ترین مسئله را فراموش کرده بودم؛ تاریخ و ساعت جلسه ! مضحک و در عین حال دیوانه کننده بود .
- تارا خانم چی شده ؟ شما ... .
ارتباط را قطع کرده و از جا بلند شدم . اگر زمان دیگری بود قطعاً این " تارا خانم " گفتن شامخ بی جواب نمی ماند . با حرص پایم را به زمین کوبیدم . شروع روزم شاهکاری بود به یاد ماندنی ! موبایل را روی تخت پرتاب کرده و سمت حمام دویدم . شب گذشته قرار بود با خوردن آن قرص آرام بخش با دُز پایین، خوابی آرام و بدون کابوس را تجربه کنم نه این که جلسه ای با این درجه اهمیت را فراموش کرده و خواب بمانم . خجالت آور بود .
همه چیز از دو ماه قبل شروع شد، از مکالمه تلفنی چهار دقیقه ای با ایمان . اولین بار نبود که با رک گویی هایش شوکه ام می کرد . صراحت کلامش گاهی واقعاً آزار دهنده می شد، اما این بار خیلی متفاوت و غیر منتظره بود . گفت به دلایلی که فعلاً برای بیانش زمان کافی ندارد، ادامه دادن این شراکت برایش مقدور نیست ! دقیقاً از همین کلمه استفاده کرد " مقدور نیست " . دو ساعت تمام مات و مبهوت به دیوار خالی روبرویم خیره شده و به این کلمه فکر می کردم . این کلمه مانند بولدوزری، مقابل چشمان بهت زده ام، آهسته و آرام، کاخ آرزوی هفت ساله ام را با خاک یکسان کرد؛ به همین سادگی !
من روی سرمایه و پول ایمان حساب باز کرده و این انصراف از شراکت، برای من فاجعه ای به تمام معنا بود . حتی نمی خواستم فکر کنم این دلایلی که برای بیانش زمان کافی نداشت، چه ارتباط مستقیم و شاید غیر مستقیمی به زن عمو مهین پیدا می کند . چه طور می توانستم چشم غره هایش را بعد از شنیدن خبر شراکت من و ایمان فراموش کنم ؟!
نم موهایم را با حوله گرفته و به صورت رنگ پریده ام درون آینه خیره شدم . گونه و پیشانی ام سرخ شده و با آن بینی متورم، ظاهر مضحکی پیدا کرده بودم . در مورد ورم بینی کار زیادی از دستم ساخته نبود ولی با کمی کرم پودر، سرخی گونه و پیشانی ام را پوشانده و با عجله سراغ کمد لباس هایم رفتم .
هفته قبل ایمان دوباره تماس گرفت . نمی دانستم از آن گفتگو چه انتظاری باید داشته باشم . این بار قرار بود با چه خبری شوکه ام کند ؟ قصد داشت همان مبلغی که در ابتدای شراکتمان به عنوان سهم اولیه اش به حسابم واریز کرده بود، را پس بگیرد یا قرار بود به خاطر بحث کوتاهی که با زن عمو مهین داشتم بازخواستم کند ؟! با استرس و دلشوره ارتباط را برقرار کردم .
یک پیشنهاد داشت؛ پیدا کردن شریکی تازه . بعد از بر هم خوردن ناگهانی و دور از انتظار شراکت با ایمان، اولین گزینه ام پیدا کردن جایگزینی برای او بود ولی این کار هم مشکلات و ریسک خاص خودش را داشت .
با وجود تمام بدبینی های ذاتی ایمان، اعتماد و شناخت متقابلی میان ما جریان داشت که باعث شکل گرفتن آن شراکت شده بود و حالا چه طور باید همین اعتماد را دوباره شکل می دادم و آن را با شخص دیگری تجربه می کردم ؟ در آن چند هفته به سراغ تمام آشنایانی رفتم که شرایط لازم را برای شراکت داشتند ولی تلاش بی نتیجه، بیهوده و کاملاٌ ناامید کننده ای بود . این اعتماد متقابل قصد شکل گرفتن نداشت !
با عجله روسری ساتن سرمه ای و سفید را زیر چانه گره زدم، کیف و موبایلم را از روی تخت برداشته و مقابل آینه قدی گوشه اتاق ایستادم . آن مانتو شلوار رسمی سرمه ای رنگ برای جلسه لباس مناسبی به نظر می رسید .
با دلهره به خودم لبخند زدم : تو می تونی تارا ... من بهت ایمان دارم .
نفس عمیقی کشیده و با عجله اتاق را ترک کردم . گفتگوی آن روزمان را خیلی خوب به یاد می آوردم . گزینه پیشنهادی ایمان شخصی به نام امیر سام حشمتی بود .
- خوب گوش کن چی می گم تارا ... این مرد کارش سرمایه گذاریه، گرگ بارون دیده است ... بهش گفتم نیاز به سرمایه گذاری داری و یه مقدار هم در مورد ایده هات بهش توضیح دادم، یه جورایی می خواستم با برنامه هایی که داری تحت تاثیرش قرار بدم ولی بهم اجازه نداد ... پس این که می شناسمش خیلی نمی تونه کمکت کنه، اگه پول و سرمایه اش رو می خوای باید خودت دست به کار بشی، باید خودت رو بهش ثابت کنی .
پایم را بیشتر روی گاز فشرده و وارد اتوبان شدم . جلسه ساعت نه در دفتر کارم برگذار می شد و من فقط نیم ساعت برای رسیدن به این قرار، زمان داشتم . باید عجله می کردم .
امیر سام حشمتی توسط ایمان بدبین و شکاک، به من معرفی شده و این یعنی خیلی بیشتر از گزینه های انتخابی خودم قابل اعتماد بود و باید از این فرصت به خوبی استفاده می کردم .
ایمان گفته بود : تارا ... این مرد می دونه داره چی کار می کنه .
من هم خیلی خوب می دانستم چه می خواهم و چه می کنم !
با حرص دنده را جا انداخته و گاز دادم . فرصتی برای پیدا کردن جای پارک مناسب تری نداشتم . اتومبیلم را کج، در فضای کوچک مقابل ماشین شاسی بلند سیاه رنگی که درست مقابل در ورودی ساختمان پارک شده بود، جای دادم . کیف و موبایلم را با عجله برداشته و پیاده شدم . باید در فرصت مناسبی، بعد از جلسه، بر می گشتم و محل پارک اتومبیلم را تغییر می دادم .
امیدوار بودم خیلی دیر نکرده باشم . تنه محکمی به در زده و وارد شدم . شامخ پایین پله ها ایستاده بود و با چشمانی گرد شده نگاهم می کرد . نفس راحتی کشیدم . هنوز نیامده بودند .
- تارا خانم شما که ... .
حضور شامخ مقابل در ورودی دفتر نشانه خوبی بود . هنوز خبری از امیر سام حشمتی نبود در غیر این صورت شامخ او را تنها نمی گذاشت .
با اخم پله ها را پایین رفته و گفتم : منظورتون خانم زند بود دیگه ... درست می گم ؟
رادین شامخ از آن دسته کسانی بود که هر چند وقت یک بار مجبور می شدم حد و حدودش را به او یادآوری کنم .
ابروهای پرپشتش در هم رفت و ادامه داد : بله ... خانم زند کجا بودید ؟ من فکر می کردم شما می خواید قبل از جلسه گزارش ها رو یه بار دیگه بررسی کنید و در مورد ... صورتتون چی شده ؟
نفسم را با صدا بیرون داده و از کنارش عبور کردم . فرصتی برای فکر کردن به سوالش، صورتم و البته درد بینی ام نداشتم .
نیم نگاه کوتاهی به ساعت مچی ام انداخته و از هال کوچک واحد زیر پله ی پنجاه و دو متری دفتر گذشتم . باعث خوشحالی ام بود که روز پنج شنبه را برای این جلسه پیشنهاد داده اند . در طول هفته این دفتر به طرز وحشتناک و دیوانه کننده ای شلوغ و پر سر و صدا بود .
گفتم : گزارش ها کجاست ؟
- روی میزتون ... توی همون زونکن قرمزه .
وارد تنها اتاق دفتر شده و بی توجه به شامخ که پشت سرم راه افتاده بود، در را بستم . به چند دقیقه زمان برای به دست آوردن آرامش دوباره ام نیاز داشتم . شقیقه هایم نبض گرفته بود . نفسم را با صدا بیرون داده و کیف را روی میز پرت کردم . احساس می کردم صورتم گر گرفته و سرخ شده است؛ به خاطر گرمای خفقان آور هوای اواسط شهریور ماه بود و تمام استرس و دلهره های جلسه پیش رویم . گره روسری ام را باز کرده و چند لحظه ای مقابل دریچه کولر ایستادم . نفس عمیقی کشیده و از سر لذت چشمانم را بستم، کمی خنکی حس خیلی خوبی داشت .
هنوز کامل روی صندلی ام جا نگرفته بودم که صدای زنگ بلند شد . خودشان بودند . روسری ام را مرتب کرده و کمی اسپری زدم . این جلسه امیدواری بزرگی بود، نقطه عطفی برای کارم . لب هایم را به هم فشرده و انگشتانم را مشت کردم . همه چیز باید خوب پیش می رفت، انتخاب هایم خیلی محدود شده بودند؛ گزینه های چندانی برای پیش برد اهدافم نداشتم و باید از همان ها بهترین استفاده را می بردم !
و در واقع ...، حتی فکر کردن به این اعتراف صادقانه برای خودم هم تلخ و ناراحت کننده بود اما با یک نگاه واقع گرایانه به موقعیتی که در آن قرار داشتم و در خوش بینانه ترین حالت، این سرمایه گذاری تنها گزینه پیش رویم بود . من مجبور بودم این فرصت بالقوه را به موقعیتی بالفعل تبدیل کنم .
- تو می تونی از پس این کار بر بیای ... سخت تر از این ها رو پشت سر گذاشتی، به خودت مسلط باش .
زونکن قرمز رنگ روی میز را باز کردم، خودکاری به دست گرفته و حالت جدی و متفکری به چهره ام دادم . ژست جالبی بود که می گفت " من خیلی وقته منتظرتونم و البته خیلی سرم شلوغه " . از گفتگویی که بیرون اتاق در جریان بود، تنها صدای گنگ و نامفهومی را می شنیدم . مطمئن نبودم، شاید باید به جای نشستن در اتاق و پشت میزم، به استقبالش می رفتم .
حتی با وجود اطمینانم به ایمان، باز هم دچار تردید بودم . پذیرفتن یک غریبه برایم ریسک به حساب می آمد اما با شرایطی که داشتم مجبور بودم در مورد بعضی مسائل کوتاه بیایم . روز بعد از گفتگویم با ایمان به موبایل امیرسام حشمتی زنگ زدم .
چند ضربه به در خورد . از فکر این که شاید آینده کاری من در دستان مردی قرار دارد که پشت در اتاق ایستاده، ضربان قلبم تند و نامنظم شد . شامخ با لبخندی که تمام صورتش را پوشانده بود میان چارچوب ایستاد، این لبخند نشانه خوبی بود .
- آقای حشمتی و آقای شفقی تشریف آوردند .
سری تکان داده و گفتم : راهنمایی شون کن .
با موبایل امیرسام حشمتی، همان شماره ای که ایمان برایم فرستاده بود، تماس گرفتم و با مردی صحبت کردم که صدای جا افتاده و خوش طنینی داشت . خودش را مهراب شفقی معرفی کرد، وکیل و مشاور حشمتی . آن روز نتوانستم با حشمتی صحبت کنم . چاره ی دیگری هم نداشتم، مجبور بودم باور کنم در جلسه مهمی حضور دارد اما خیلی خوب می دانستم جلسه های مهم کاری بهانه های خوبی برای طفره رفتن از خیلی چیزها هستند ! خودم از این بهانه بارها و بارها استفاده کرده و نتیجه ی رضایت بخشی هم به دست آورده بودم . در طول آن هفته چندین بار برای هماهنگی جلسه با موبایل امیر سام حشمتی تماس گرفته و هر بار مجبور به گفتگو با وکیلش شدم . این موضوع چندان خوشایندی نبود، حداقل نه برای من .
بلند شده و نگاهم برای لحظه ای کوتاه از چهره کنجکاو مردی گذشت که با دقت از روی شانه شامخ به من خیره شده بود . لبخند مودبانه ای بر لب آورده و به استقبالشان رفتم . حالا به نگرانی های بی پایان امروز، دلواپسی بوی بد دهانم هم اضافه شده بود . صبح نه دندان هایم را مسواک کرده و نه چیزی خورده بودم . این که مجبور بودم بخشی از ذهنم را درگیر چنین نگرانی های احمقانه و پیش پا افتاده ای کنم، عصبی و کلافه ام می کرد .
شامخ خودش را برای ورود میهمان ها کنار کشید . سعی کردم حالت تعجب را از چهره ام دور کنم . انتظار مواجه شدن با مرد مسن تری را داشتم اما کسی که وارد شده بود بی تردید کمتر از چهل سال سن داشت . اولین چیزی که با ورودش توجهم را جلب کرد برآمدگی محسوس شکمش بود که حتی از پشت دکمه های بسته کت قهوه ای رنگش به وضوح خودنمایی می کرد . می توانستم حدس بزنم قیمت زیادی را بابت کت و شلوار خوش دوختش پرداخت کرده است . موهای خوش حالت سیاه رنگی داشت و پوستی سفید؛ رنگ سبز عجیب و دیدنی چشمانش از پشت شیشه عینک بدون فریمش به خوبی پیدا بود .
سلام ... آقای حشمتی، خیلی خوش اومدید ... زند هستم . با نادیده گرفتن برجستگی شکمش، مرد جذابی به حساب می آمد . با لبخند سلام داد و نیم نگاه کوتاه و گذرایی به مرد همراهش انداخت .
- متشکرم... شفقی هستم وکیل آقای حشمتی .
مهراب شقفی ! اشاره دستش آشکارا متوجه مرد جوان همراهش بود . نگاهم برای چند ثانیه روی چهره حشمتی مات ماند و همزمان چند فکر از ذهنم گذشت؛ زیادی برای سرمایه گذار بودن جوان بود، زیادی بی تجربه به نظر می رسید و زیادی چهره ی آشنا داشت .
با دست به مبل های راحتی اشاره کرد و گفتم : آقای حشمتی، آقای شفقی ... خوشحالم که از نزدیک باهاتون آشنا می شم ... بفرمائید بشینید .
آن ها می رفتند که روی مبل ها جا بگیرند و من سمت میز برگشتم . گوشی تلفن را برداشته و شماره داخلی رویا را گرفتم . با گوشه چشم تک تک حرکاتشان را زیر نظر داشتم . اول امیرسام حشمتی روی مبل دو نفره نشست و بعد مهراب شفقی کنارش جای گرفت .
- بله .
- خانم میرزایی لطفاً برامون چهار تا قهوه بیارید .
به خاطر همان چند سانت بلند قامت تر بودن از شفقی و البته بدون آن شکم برجسته، ظاهر جذاب تری داشت . زونکن قرمز را از روی میز برداشته و سمتشان رفتم . شفقی آهسته نزدیک گوشش چیزی می گفت و حشمتی در حال کار کردن با موبایل، گاهی سر تکان می داد . تشخیص این که بوی عطر اوست که تمام اتاق را پر کرده یا شفقی، کار مشکلی بود .
روی مبل کناری شامخ نشسته و قبل از این که فرصتی برای صحبت کردن و خوش آمد گویی داشته باشم، شفقی گفت : خانم زند اجازه بدید از حاشیه ها بگذریم و بریم سر اصل مطلب ... اون طوری که من متوجه شدم شما هیچی ندارید و دنبال سرمایه هستید .
اخم هایم در هم رفت . هیچی ! منظورش از این کلمه چه بود ؟ من خیلی چیزها داشتم .
شامخ گفت : اختیار دارید آقای شفقی ... ما این جا کلی ایده ناب و فوق العاده داریم که در حال عملی کردنشون هستیم .
امیر سام حشمتی به مبل تکیه داده بود و هنوز به صفحه موبایلش خیره نگاه می کرد .
گفتم : آقای حشمتی کاری که ما داریم انجام می دیم تولید بازی های رایانه ایه که ... .
عامدانه او را مخاطب قرار دادم چون احساس می کردم خیلی بی میل و رغبت در جمع حضور پیدا کرده است و این حالت خوبی نبود . نگاهش را از روی موبایل بلند کرد و مستقیم زل زد به چشمانم . من این مرد را کجا دیده بودم ؟
حالت چهره اش خیلی ناگهانی جدی شد . موبایلش را روی میز میان مان گذاشت و سمتم هُل داد . متعجب به صفحه موبایلش نیم نگاه کوتاهی انداختم . تشخیص این که چند لحظه قبل مشغول بازی کلش بوده است، چندان هم سخت نبود . این جلسه برای آینده من سرنوشت ساز بود و او بازی می کرد ؟! این حرکتش آشکارا یک بی ادبی و توهین محسوب می شد . با چنان اخمی نگاهش کردم که گوشه ابرویش برای چند لحظه کوتاه به نشانه تعجب بالا رفت .
با مکث کوتاهی گفت : وقتی ایمان بهم گفت داری چی کار می کنی از جسارتت خیلی خوشم اومد ولی ... .
با حرکت چشم و دست هایش اشاره محسوسی به در و دیوار اتاق انداخت و ادامه داد : ... خیلی زودتر از چیزی که انتظارش رو داشتم ناامیدم کردی، فقط توی سه دقیقه .
موبایلش را از روی میز برداشت و دوباره به همان حالت قبل به پشتی مبل تکیه داد و چهره ای بی تفاوتی به خود گرفت . گوشه لبم بالا رفت . پس دردش ظاهر محقر و ساده ی دفتر کوچک کارمان بود . از طرفی به او حق می دادم، این دفتر کاری که در زیر پله آپارتمانی شلوغ و پر رفت و آمد در یکی از کوچه پس کوچه های مرکز شهر قرار داشت، مطمئناً مورد قبول هر کسی واقع نمی شد اما موضوع دیگری هم بود . چرا برای مخاطب قرار دادنم از ضمیر دوم شخص استفاده می کرد ؟!
کمی به جلو خم شده و گفتم : شما همیشه از روی ظاهر قضاوت می کنید ؟
شامخ با آرام ترین صدای ممکنه نامم را خواند . من به پول و سرمایه این مرد نیاز داشتم؛ شاید زیاده روی می کردم و باید بیشتر صبوری به خرج می دادم ولی مشخص بود این آدم با ذهنیتی از پیش تعیین شده به این جلسه آماده است . بی میلی در تمام رفتارش پیدا بود، او حتی به خود زحمت سلام و احوال پرسی مودبانه را هم نداده بود . در نهایت می دانستم چیز زیادی را از دست نخواهم داد . انگار حضورش در این جلسه فقط رفع تکلیف بود و ... همین !
لبخند تمام صورتش را پر کرد و گفت : شما چه طور ؟
ابروهایم بالا رفت . سوالش لحن خاص و شیطنت آمیزی داشت که برای یک جلسه رسمی چندان مناسب به نظر نمی رسید، به خاطر همین کاملاً متعجب نگاهش می کردم . از حالت صورتش مشخص بود منتظر جوابم است و پاسخ ندادن به سوالش چندان مودبانه به نظر نمی رسید . از طرف دیگر مطمئناً از این سوال منظور خاصی داشت پس باید با دقت کلماتم را انتخاب می کردم .
با مکث کوتاهی جواب دادم : شاید همیشه توی این کار موفق نباشم ولی تلاش می کنم از روی ظاهر کسی رو قضاوت نکنم .
در حالی که سرش را تکان می داد، لبخندش بزرگ تر شد و گفت : خوبه ...خیلی خوبه، حالا که قرار نیست از روی ظاهر قضاوت کنم به من باطن رو نشون بده ... می خوام ببینم چی تو چنته داری و می خوای چی کار کنی ... انقدر کارت جذاب هست که یه روزی این بازی رو ول کنم و بیام سراغ کار تو ؟
- البته که کارم خیلی بیشتر از انتظارتون جذاب خواهد بود .
لبخندش محو شد و دوباره چهره اش حالت جدی به خود گرفت . چقدر سریع تغییر می کرد !
به جلو خم شد و ادامه داد : تو حتی نتونستی از پس یه کار ساده و اولیه مثل ثبت کردن رسمی شرکتت بر بیای، اون وقت از من چه توقعی داری ؟ که باورت کنم و بیام کلی از سرمایه ام رو برای چند سال توی چنین شرکتی بخوابونم که شــاید ... شـاید یـه روزی توی چـند سال دیگه سود کنم ؟!
دندان هایم را به هم فشردم . تو ؟! اگر موقعیت دیگری بود خیلی خوب می دانستم چه طور باید جواب این بی ادبی اش را بدهم . قبل از این که برای جواب دادن به این بی احترامی اش آماده شوم چند ضربه به در خورد و رویا با لبخند همراه سینی قهوه وارد شد . با دیدن لیوان های بلند آب نفسم را کلافه بیرون دادم . آموخته هایش از سریال های ترکیه ای در مقایسه با تجربه اش از زندگی روزمره خیلی بیشتر بود ! دیدن این لیوان های آب کنار فنجان قهوه حرصم می داد . امروز قرار نبود هیچ چیز بر وفق مراد من پیش برود و از شروع پر شکوه صبح باید این موضوع را حدس می زدم .
با دیدن واکنش امیر سام حشمتی به ورود رویا، ابروهایم بالا رفت . اول صورتش پر از لبخند شد و بعد با حالت آشکاری از اشتیاق، لبه مبل نشست . نگاهش روی سینی قهوه ثابت مانده بود . قهوه دوست داشت !
شامخ گفت : آقای حشمتی اجازه بدید من در مورد کار کمی توضیحات ... .
قبل از همه فنجان قهوه را برداشت و دستش را بالا برد .
- نه ... بذارید اگه قراره توضیحی داده بشه از طرف خودِ ... ایشون مطرح بشه .
مکث کوتاهش میان کلمه " خود " و " ایشان " !!! و لبخند کج جای گرفته روی لب شفقی توجهم را جلب کرد . به مبل تکیه داده بود و انگار داشت از دیدن فیلم هیجان انگیزی لذت می برد . تنها چیزی که می توانستم از رفتارشان برداشت کنم این بود که داشتند ما را بازی می دادند؛ اما چرا ؟
با مکث کوتاهی گفتم : برای ثبت شرکت نیاز به مجوز داریم که ... .
میان حرفم پرید و با لحنی پر تمسخری گفت : پس هنوز مجوز هم ندارید ... جالب شد ... این دفتر و کار و مدیر عاملی و همه چیز پس کشکه !
کشک ! به نتیجه تلاش هفت ساله من می گفت کشک ؟! اگر هنوز نفس می کشید و مقابلم نشسته بود تنها به خاطر سرمایه اش بود و آشنائیتش با ایمان . انگار تنها هدفش از آمدن به این جلسه به سخره گرفتن تمام این هفت سال بود اما من کسی نبودم که به همین راحتی چنین اجازه ای به او بدهم . حق نداشت این طور بی انصافانه در مورد تمام سختی های این سال ها حرف بزند .
نمی توانستم جلوی حرکت ناخودآگاه پای راستم را بگیرم . یکنواخت و آرام با پاشنه های سه سانتی کفشم به زمین ضربه می زدم . اگر کمی بیشتر به این رفتار و حرف های بی ادبانه و مزخرف و احمقانه و حرص درآورش ادامه می داد، عکس العمل من هم برای او خیلی خوش آینده جلوه نمی کرد .
سرد به چشمانش زل زدم و گفتم : گرفتن مجوز نیاز به اساسنامه داره که ... .
فنجان قهوه را کمی از خود فاصله داد و با صدای بلند شروع کرد به خندیدن . با شگفتی نگاهش می کردم . باید در مورد تصوراتم تجدید نظر می کردم . این مرد به هیچ وجه با تصویری که از یک سرمایه گذار در ذهنم داشتم، همخوانی نداشت . شفقی هنوز در همان حالت نشسته بود و با لبخند نگاهش می کرد . شکی نداشتم این اولین باری نیست که با چنین صحنه ای روبرو می شود !
- داری چی کار می کنی ؟ هان ؟ شرکتت ثبت نشده چون مجوز نداری، مجوز نداری چون اساسنامه نداری، اساسنامه نداری چون ... چون چی ؟ جای تعجب نداره که ایمان به همین راحتی سرمایه اش رو از این کار کشید بیرون .
نباید اسم ایمان را می آورد، نباید .
فنجان قهوه را برداشته و یک نفس سر کشیدم . از حرص احساس خفگی می کردم . نه زمان و نه تمایلی برای فکر کردن به تلخی دهانم داشتم . اگر به همین نحو ادامه می داد میل باور نکردنی ام برای خالی کردن فنجان های قهوه داخل سینی، روی کت و شلوار خوش دوخت دودی رنگ و پیراهن سفید مردانه اش را به عمل تبدیل می کردم . فنجان را روی میز کوبیدم و لیوان آب را برداشتم . برایم اهمیت نداشت شامخ مرتب با کفشش به پایم می کوبد یا شفقی چه طور با لبخندی پرهیجان نگاهم می کند . زل زده بودم به چشمان سیاهش . با لبخندی کج، فنجان قهوه اش را روی میز گذاشت و دوباره به مبل تکیه داد . پایش را روی پا انداخت و به من خیره شد .
لیوان را روی میز کوبیده و گفتم : این که ایمان دیگه توی این کار سرمایه ای نداره به خاطر بی لیاقتی خودشه و ... .
دلیل ناگفته ایمان، چه به خاطر حرف های زن عمو مهین یا هر توجیه دیگری، برایم اهمیت خاصی نداشت، همین که با وجود داشتن اعتماد من این شراکت را بر هم زده بود برای ثابت کردن بی لیاقتی اش کفایت می کرد .
با مکث کوتاهی ادامه دادم : هفت سال قبل ایده این کار به ذهنم رسید و در تمام این مدت داشتم شرایط رو برای انجام درست این کار مهیا می کردم ... فقط دارم محض اطلاع شما و آقای شفقی عرض می کنم که گرفتن چنین مجوزی به همین راحتی که شما می فرمائید نیست، یه جورایی لیـاقت می خواد که ظاهراً من دارم ... حدود یک سال و هفت ماه قبل برای این مجوز اقدام کردم و تا چند ماه دیگه اصل این مجوز به دستم می رسه ... و این که مرکز رسانه های دیجیتال داره یه سری تغییرات توی اساسنامه شرکت هایی مثل ما اعمال می کنه پروسه زمان بری هست و مطمئناً هیچ ارتباطی با کم کاری و بی توجهی من و همکارانم نداره .
نفسم را با صدا بیرون دادم . حالا کمی، فقط کمی احساس آرامش می کردم و کمی، فقط کمی حرص و التهاب وجودم کاهش پیدا کرده بود . در تمام مدت شفقی با تعجب و حشمتی با لبخند نگاهم می کردند . اگر این کار را به شامخ سپرده بودم قطعاً با آرامش بیشتری جواب حشمتی را می داد ولی به هیچ عنوان نمی توانستم بی تفاوت از کنار حرف های نامحترمانه اش بگذرم . حرف هایش زور داشت . چه طور به همین راحتی به خودش اجازه می داد همه چیز را زیر سوال می برد ؟!
با تاخیر طولانی بی آن که تغییری در حالت خندان چهره اش ایجاد شده باشد دست راستش را بالا برد و انگشتانش را تکان داد .
- اطلاعات ... دنبال یه چیزی می گردم که بهم انگیزه بده .
به جز همین جمله ی آخر، در هیچ کدام از رفتار و حرکات و کلامشان نشانی از تمایل و حتی کنجکاوی در مورد کارم وجود نداشت . ناامیدی شاید کلمه مناسبی نبود ولی می دانستم امیدوار بودن به این سرمایه گذاری کار بیهوده و عبثی است اما این جمله آخر مثل یک روزن امید بود که ترجیح می دادم خیلی به آن توجهی نشان ندهم .
آرنج هایش را روی زانو گذاشت، به چشمانم زل زد و حرفش را با تاخیر طولانی ادامه داد : بزار خیلی صریح با هم حرف بزنیم ... تو نه مجوز داری و نه حتی یه شرکت ثبت شده و قانونی ... تولید، تکثیر، بازاریابی و تبلیغات، توزیع، فروش و برگشت سرمایه اولیه و در نهایت سود ... البته اگـه به سود برسه، شاید مجبور باشی سال ها صبر کنی .
من این مرد را می شناختم . هر بار با نگاه کردن به چهره اش، بیشتر از این موضوع مطمئن می شدم . چشم و ابروی سیاه و خوش حالتش را قبلاً دیده بودم، اما کجا و کی ؟ در میهمانی های خانوادگی عمو وحید یا جشن تولد سال گذشته ایمان ؟
با مکث کوتاهی گفتم : خوابِ سرمایه همیشه توی پروژه های تولیدی همراه با ریسکه ولی در نهایت توی این کار نتیجه پر سودی داره .
- از کجا انقدر مطمئنی ؟
کمی جابجا شده و لبه مبل نشستم .
- مگه این جا ما فقط داریم در مورد سرمایه شما حرف می زنیم ؟! این رو هم در نظر بگیرید که من علاوه بر پول، خیلی چیزهای دیگه رو هم روی این کار سرمایه گذاری کردم ... می تونستم خیلی راحت برم توی یه شرکت و با یه حقوق خیلی خوب ماهیانه بدون هیچ دغدغه ای کار کنم و آخر ماه حسابم پر بشه، ولی می بینید که این جا نشستم ... اگه در مورد کاری که در حال انجامش هستم شک و تردیدی داشتم مطمئن باشید حتی بهش فکر هم نمی کردم .
ابرویش بالا رفت و تبسمی محو روی لب هایش نشست .
کمی بیشتر سمتم خم شد و گفت : واقعاً ؟!
سرم را به آرامی تکان دادم .
عقب رفت و ادامه داد : برنامه ات چیه ؟ قراره چی کار کنی ؟
لبخند زدم . برنامه ! من هفت سال برای تک تک روزهایی که فکر می کردم پیش رو دارم برنامه ریزی کرده بودم؛ البته به غیر از امروز .
- خیلی زودتر از چیزی که تصورش رو بکنید توی هر موبایل و تبلت و کامپیوتری بازی های ما رو پیدا می کنید .
اگر حتی یک درصد در مورد صحت این حرف شک و تردید داشتم، این جمله را بر زبان نمی آوردم . به صورتم خیره شده بود و من زیر سنگینی نگاهش احساس خوبی نداشتم . نگاه بدی نداشت اما سنگین و غیر قابل تحمل بود و فقط یک کلمه را در ذهنم تداعی می کرد " گستاخ " . نگاهم روی نقش و نگار ته فنجان قهوه ام ثابت ماند .
شامخ زونکن را سمت خودش کشید و در حالی که از داخلش برگه ای را بیرون می آورد، گفت : آقای حشمتی اجازه بدید در مورد برنامه هایی که داریم بیشتر توضیح بدم ... ما در حال حاضر داریم روی دو تا بازی ... .
نگاهم را بلند کردم . دستش را بالا گرفته و همین حرکت دلیل سکوت ناگهانی شامخ بود . حالت صورتش متفکر بود و هنوز به من نگاه می کرد . شاید من هم از نظر او چهره آشنایی داشتم . با انگشت شست و اشاره برای لحظه ای چانه اش را لمس کرد و چانه اش شد نقطه عطف نگاه من ! چشمانم گرد شد . چه طور امکان داشت بتوان چنین چانه خوش تراشی را فراموش کرد ؟ نفس در سینه ام حبس شد . با دقت به سر تا پایش خیره شدم . یعنی باید باور می کردم کسی که مقابلم نشسته همان " آقا امیرسام خان ! " است ؟!
ابرویی بالا انداخت، دست هایش را به هم کوبید و در حالی که می ایستاد با لبخند گفت : خُب کار ما این جا تموم شد .
شوکه شده بودم . لمس و مات همزمان با شفقی و شامخ از جا بلند شدم . چشم و ابروی سیاه و چانه مربعی شکل ! این ها نقطه مشترک و غیر قابل انکار " آقا امیرسام خان " و " امیرسام حشمتی " بودند . معده ام در هم پیچید و قفسه سینه ام از نفس حبس شده ام به سوزش افتاد . سر تا پایش را از نظر گذراندم . چه کسی در عرض پنج ماه این طور تغییر می کرد ؟! در آن لحظه، نتیجه نداشته ی این به ظاهر جلسه، در قیاس با مردی که مقابلم ایستاده بود، در درجه دوم اهمیت قرار می گرفت . من هنوز داشتم در ذهنم دو تصویر متفاوت از این مرد را با هم مقایسه می کردم . این دو مرد یکی بودند و نبودند ! آنقدر گیج شده بودم که نمی دانستم چه طور باید فکر کنم .
هنوز همان جا ایستاده بودم و می دیدم که به سمت در خروجی اتاق می روند . اول شفقی خارج شد و بعد حشمتی میان چارچوب ایستاد .
رو به شامخ گفت : اون زونکن قرمز قرار بود تو این جلسه بررسی بشه ؟ من می خوامش .
شامخ با دهانی نیمه باز به من خیره شد . فرصتی برای فکر کردن به درست یا غلط بودن این کار نداشتم . هنوز بی هیچ نتیجه ای مشغول تحلیل آن دو تصویر بودم؛ مردی که کت و شلوار بنفش و پیراهن چروک مردانه کرم رنگ و پاپیون سفید به تن داشت و مردی که مقابلم ایستاده بود . سری به علامت مثبت تکان دادم . شامخ به سرعت زونکن را از روی میز مقابلم برداشت و به دست او داد . نگاهم سمت موهایش رفت . موهای خوش حالت مردی که مقابلم ایستاده بود در تضادی صد و هشتاد درجه با " آقا امیرسام خان ! " قرار داشت .
- یه نگاهی بهش می ندازم و بعد می فرستمش دم خونتون .
فقط سه ثانیه باقی مانده بود تا با این حرف مقابل چشمانش از حال بروم . " خونتون " . این مرد خودِ خودش بود ! آقا امیرسام خان حشمتی . پاهایم ضعف داشت . هنوز قدمی دور نشده بود که ایستاد و سمتم چرخید .
با چهره ای کاملاً جدی و متفکر گفت : آهان یه چیزی رو داشتم فراموش می کردم ... اون سوئیچت کجاست ؟
گوشه لبش بالا رفت و ادامه داد : ماشینت رو بد جایی پارک کردی .
روی مبل رها شدم . دیگر توان ایستادن نداشتم . سرم گیج می رفت و احساس ضعف از مرکزی ترین نقطه ذهنم در عرض یک صدم ثانیه تمام وجودم را در بر گرفته بود . وقتی اتومبیل را کج مقابل ماشین شاسی بلند سیاه رنگش می گذاشتم، او چند متر دورتر ایستاده بود و نگاهم می کرد . مات صورتش مانده بودم که سعی داشت خنده اش را پنهان کند . حالم بد بود، خیلی بد .
گفت : ظاهراً حالت خوب نیست تارا خانم ... اشکالی نداره .
مقابل صورت مبهوت من و چشمان از حدقه بیرون زده شامخ، سمت میز رفت و از داخل جیب خارجی کیفم سوئیچ را برداشت . او حتی دیده بود سوئیچ را کجا گذاشته ام !
در حالی که پشت به من سمت در خروجی اتاق می رفت گفت : روز خوش تارا ... خانم .
شامخ با گام هایی تند همراهی اش کرد و وقتی مطمئن شدم آنقدر دور شده که در تیر رس نگاهش قرار ندارم، احساس کردم با خیالی آسوده توان از هوش رفتن را دارم . چشمانم را بسته و نفسم را آزاد کردم .
بیرون ساختمان ایستادم . تصور این که وقتی اتومبیلم را پارک می کردم و با آن حال پریشان به سمت دفتر می دویدم، کمی دورتر ایستاده و نگاهم می کرد، حس وحشتناکی از خجالت داشت . گونه هایم داغ شد . نفسم را با صدا بیرون داده و سمت اتومبیل رفتم . دلم تنهایی می خواست .
پنج ماه قبل، میان پذیرایی ایستاده و به سر تا پای مردی نگاه می کردم که مامان چند دقیقه قبلش او را " آقا امیرسام خان ! " معرفی کرده بود . با چشمانی گرد شده و وحشت زده به او خیره شده بودم . باورم نمی شد اولین خواستگاری که به صورت رسمی پا به خانه یمان گذاشته است، چنین موجود وحشتناکی باشد . آن همه سال در مقابل خواسته های مامان مقاومت کرده بودم تا چنین کسی اولین باشد ؟! آن همه تعریف و تمجید از پسر رشید و جذابِ دوستِ صمیمی بابا همین بود ؟! مرد لاغر اندام و قوز کرده ای که کت و شلوار بنفش رنگش را با پیراهن چروک کرم و پاپیون کج سفید سِت کرده بود !
سوار اتومبیل شده و بوی عطری که یک ساعت قبل تمام دفتر را پر کرده بود، در مشامم پیچید . شامخ نبود، عطر او را خوب می شناختم . کدامشان اتومبیلم را جابجا کرده بود ؟ شفقی یا حشمتی ؟ سوئیچ را که حشمتی از داخل کیفم برداشت . امکان داشت او باشد ؟ نمی توانستم تصور کنم بعد از آن عطر فاجعه ای که بوی حشره کش می داد، چنین عطر شامه نوازی توان جای گرفتن روی پوستش را داشته باشد .
قبل از این که کیف را روی صندلی کناری ام بگذارم، نگاهم روی موبایلش ثابت ماند . همان موبایلی بود که ساعتی قبل با آن کلش بازی می کرد . نتیجه گیری خیلی ساده بود . خودش اتومبیلم را جابجا کرده و موبایل و بوی خوش عطرش را جا گذاشته بود . گوشه لبم بالا رفت و کیف را روی موبایلش قرار دادم . چه اهمیتی داشت که موبایلش چه قدر ارزش دارد ؟
کدام یک از دو تصویر متفاوت و متضادی که من از این مرد دیده بودم واقعیت داشت ؟ مردی که موهای مواج و خوش حالتش را به عقب شانه زده بود چه شباهتی می توانست با مردی داشته باشد که موهای سیاهش با ژل فراوان به کف سرش چسبیده و بخشی از آن کج پیشانی بلندش را پوشانده بود ؟
وارد اتوبان شده و پایم را بیشتر روی گاز فشار دادم . مامان در مورد اصل و نسب و کار و موقعیت شغلی و اجتماعی " آقا امیرسام خان " قبل از مراسم خواستگاری ساعت ها برایم سخنرانی کرده بود اما من آن حرف ها را گوش نمی کردم، فقط می شنیدم به خاطر همین نمی توانستم هیچ کدام از آن جملات را به یاد بیاورم . آن روز در مراسم خواستگاری ظاهر " آقا امیرسام خان " چنان با انتظار همه حتی توقع مامان لادن و بابا سعید، تفاوت داشت که بعد از مراسم در موردش کمترین میزان گفتگو مورد انتظار، میان مان صورت گرفت . این امیرسام حشمتی خیلی بیشتر با آن پدر و مادر شیک پوش هماهنگ بود تا کسی که آن روز همراهی اشان می کرد . لب هایم را از حرص به هم فشردم . خیلی راحت بازی داده شده بودم !
با بلند شدن صدای زنگ موبایل، هندزفیری را از زیر روسری داخل گوش جای داده و ارتباط را بر قرار کردم .
- بله .
- تارا جان ... دخترم کجایی ؟
مامان لادن بود .
- دفتر بودم ... نیم ساعت دیگه می رسم خونه .
- باشه عزیزم ... منم دارم آماده می شم .
آماده می شد ؟ کجا قرار بود برویم که دوباره فراموش کرده بودم ؟
مامان گفت : تارا تو که یادت نرفته ناهار خونه عمو وحیدت دعوتیم ؟
این دقیقاً چیزی بود که برای تکمیل شدن چنین روزی کم داشتم، مواجه شدن با زن عمو مهین . عالی بود !
با لبخند مصنوعی گفتم : نه ... چرا باید فراموش کنم ؟ چیزه ... مامان لادن یه چیزی بپرسم ؟
- بگو عزیزم .
از درست بودن سوالم خیلی مطمئن نبودم .
- اون پسره که اومد خواستگاریم ... منظورم پسر ... .
با صدایی که خوشحالی به خوبی از آن پیدا بود گفت : همکارت رو می گی ؟ رادین ؟ اتفاقاً مامانش دیروز دوباره زنگ زد می خواست یه بار دیگه ... .
من امروز خیلی حساس شده بودم یا کوچک ترین و بی اهمیت ترین پیشامدها قصد حرص دادن و عصبی کردن مرا داشتند ؟ رادین شامخ و مادرش را کجای دلم جای می دادم ؟!
از میان دندان های به هم فشرده شده ام گفتم : نه مامان جان ... پسر حاج علی، دوست بابا رو یادت می یاد ؟ همونی که پنج ماه پیش اومد خواستگاریم و کت شلوار بنفش پوشیده بود .
- ایـــش ... پسره چِندش .
به خنده افتادم . خیلی خوب می توانستم صورت در هم رفته و چین بینی خوش فرمش را تصور کنم . عکس العملش با شنیدن نام " آقا امیرسام خان حشمتی " همیشه یکی بود !
پرسیدم : یادته پسره چی کاره بود ؟
مامان با مکث کوتاهی گفت : پسره توی بازار پیش باباش کار می کرد ... حالا چرا یاد اون پسره چِندش افتادی ؟
از تغییر تن صدایش مشخص بود دوباره بینی اش را جمع کرده است .
با خنده گفتم : هیچی ... همین طوری ... آماده باشید منم دارم می آم خونه .
ارتباط را قطع کردم . چیزی در این معادله درست نبود . این امیر سام حشمتی همانی بود که پنج ماه قبل به خواستگاری ام آمده بود؛ شکی نداشتم . حتی اگر ظاهرش چیزی نبود که قبلاً با آن برخورد داشتم ولی حالت کشیده چشمان سیاه و چانه مربعی شکلش نشانه غیر قابل انکاری به حساب می آمد . این تفاوت چه دلیلی داشت ؟ آن همه تلاش برای تغییر دادن چهره و ظاهرش فقط به خاطر گرفتن جواب منفی از من بود ؟ گوشه ی لبم بالا رفت . حتی با ظاهر امروزش هم نمی توانست از من انتظار شنیدن جواب مثبت را داشته باشد؛ تلاشش بیهوده بود .
اگر چند ماه قبل ظاهر واقعی اش آن پیراهن چروک کرم و پاپیون سفید و جوراب های قهوه ای بود پس این تغییر و رسیدن به مرد جذاب امروزی، جای بسی شگفتی و تعجب و حتی تحسین داشت . در مورد کارش هم این تضاد را درک نمی کردم . سرمایه گذار بودن چه ارتباطی با کار کردن کنار پدرش در حجره ای قدیمی در بازار داشت ؟ این آدم مشکوک بود !تجمیع زنان خانواده زند در اولین پنج شنبه هر ماه، حداقل برای من یک کابوس تکراری محسوب می شد ! وقتی به یاد می آوردم پیشنهاد این کار را مامان لادن خودم داده است، احساس می کردم برای گریه کردن حس و حال مناسبی دارم . این میهمانی های زنانه پر از چشم و هم چشمی و غیبت، خارج از تحملم به حساب می آمد و نکته قابل تأمل این جا بود که هر پنج شنبه این چند ساعت را مجبور بودم با لبخند پشت سر بگذرام .
تحمل کردن این چند ساعت را به یک هفته اخم، بی توجهی، بد اخلاقی و گوشه کنایه ها و نصیحت های بی وقفه مامان در مورد مزایای حضور میان جمع خانواده و دوستان و فامیل، ترجیح می دادم . اما این میهمانی ها دو نکته مثبت و قابل توجه نیز داشت؛ اول میز غذاهای اشتها برانگیزی که هر دفعه متنوع تر از بار قبل می شدند ! و نکته دوم وجود آذر که همه چیز را قابل تحمل تر می کرد .
- از آقا داداش ما خبر داری ؟
بشقاب میوه ام را از روی میز برداشته و گفتم : آقا داداش شما تازگی ها خیلی بی معرفت شده و خبری از دختر عموش نمی گیره .
از شاخه بلند انگور یاقوتی داخل بشقابم چند حبه جدا کرد و به دهان گذاشت .
گفت : منم پنج روز پیش باهاش حرف زدم .
- بهانه اش چیه ؟ فصل امتحانات نزدیکه یا پروژه داره ؟
ایمان جزو آن دسته آدم های کاملاً قابل پیش بینی بود . آذر شانه بالا انداخت و موهای خرمایی رنگش را روی شانه چپ جمع کرد .
گفت : عجیب غریب شده .
چند حبه انگور به دهان گذاشتم و گفتم : از هفته قبل بهم زنگ نزده .
ایمان فرار می کرد . از سال قبل که ارتباطاتمان به خاطر وجود شرکت و سرمایه گذاری و مشاوره هایش، بیشتر شد این اخلاق ناشناخته اش را برای خودم کشف کردم .
آذر گفت : به خاطر بهم خوردن شراکتتون یه مقدار ناراحته و عذاب وجدان داره .
نفسم را با صدا بیرون داده و گفتم : دو ماه گذشته و الان عذاب وجدان پیدا کرده ؟! من که فکر نمی کنم این طوری باشه ... بعد از جریان بهم خوردن شراکت تقریبا یک روز در میون با هم حرف می زدیم اما از یه هفته قبل که این حشمتی رو بهم معرفی کرده دیگه زنگ نزده ... .
بشقاب میوه را روی میز گذاشته و با هیجان به سمتش چرخیدم .
- آخ می دونی داشت یادم می رفت ... اون آقا امیرسام خان رو یادته که پنج ماه پیش اومده بود خواستگاریم ؟
چهره اش حالت متفکری به خود گرفت و گفت : کدوم امیرسام ؟ والا تو انقدر این چند وقته خواستگار پیدا کردی که حسابش از دستم در رفته .
ضربه آرامی به بازویش زده و گفتم : لوس نشو ... اونی رو می گم که کت و شلوار بنفش پوشیده بود .
خیلی ناگهانی با صدای بلند شروع کرد به خندیدن . بر خلاف خنده های بی سر و صدای ایمان، آذر همیشه بلند و خوش طنین می خندید و باعث می شد لبخند روی لب هایم بنشیند . سنگینی نگاه کسی توجهم را جلب کرد و سرم را چرخاندم . زن عمو مهین کنار عمه سپیده نشسته و مستقیم به من خیره نگاه می کرد . با آرنج به پهلوی آذر زدم ولی او بی توجه هنوز مشغول خنده بود . وقتی زن عمو مهین از جا بلند شد احساس کردم عرق سردی پشت گردنم نشست .
زیر لب گفتم : خفه شو آذر ... مامانت داره می آد .
اگر چه هیچ وقت رابطه گرم و صمیمی میان من و زن عمو مهین جریان نداشت ولی همیشه خیلی محترمانه با هم برخورد می کردیم اما از دو سال قبل چنان خصومتی در رفتار و نگاهش جریان داشت که گاهی شگفت زده ام می کرد و اطمینان داشتم این موضوع مستقیماً به پسرش ارتباط پیدا می کند . هر چقدر رابطه من و ایمان صمیمی تر و گسترده تر می شد زن عمو مهین شمشیرش را بیشتر از غلاف بیرون می کشید . در این دو ماه، بعد از جریان بر هم خوردن شراکت روابط میان مان در حال و هوای بهتری به سر می برد .
زن عمو مهین صندلی کناری ام را برای نشستن انتخاب کرد و گفت : تارا جان ... چرا چیزی نخوردی عزیزم ؟ ما که با هم تعارف نداریم، از خودت پذیرایی کن .
سعی داشتم لبخندم کاملاً دوستانه به نظر برسد .
قبل از این که زمانی برای تشکر داشته باشم ادامه داد : چقدر لاغر شدی ؟ هنوز داری به خاطر شرکت غصه می خوری عزیزم ؟
چیزی که می خوردم غصه نبود ! ایمان و تصمیمات ناگهانی و حتی رفتارهای قابل پیش بینی اش، زن عمو مهین و زخم زبان های به ظاهر دوستانه اش؛ من حرص می خوردم غصه ای در کار نبود !
دستش را روی بازویم کشید و بعد از مکث کوتاهی، با لحنی دلسوزانه گفت : آخه چیزی نشده که خودت رو ناراحت می کنی ... حتماً خیر و صلاحی در کار بوده که این شراکت بهم خورده .
خیر و صلاح ! این هم بخش دیگری از این روز شگفت انگیزم بود ؟
با حفظ لبخند گفتم : نه زن عمو جان ... اتفاقاً این چند روزه انقدر درگیر کار بودم که نه فرصت غصه خوردن رو داشتم و نه غذا خوردن .
- خیر باشه عزیزم ؟ از لادن جون شنیدم خواستگار جدید داری ؟
خواستگار جدید ؟! عالی بود . این هم از شاهکارهای مامان لادن به حساب می آمد . قبل از این که خودم در جریان چیزی باشم پز خواستگارم را به جاری اش می داد !
گفتم : اون که چیز تازه ای نیست .
پلک هایش به طرز محسوسی تنگ شد . من هم جواب های دندان شکن در آستین داشتم و می توانستم به موقع از آن ها استفاده کنم . لبخند زدم . این موضوع را گاهی باید به دیگران یادآوری می کردم .
با مکث کوتاهی ادامه دادم : یه شریک تازه پیدا کردم .
آن هم چه شریکی !
ابروهایش بالا رفت و گفت : واقعاً ؟! مبارک باشه به سلامتی ... ولی تارا جان از من به تو نصیحت، خوب حواست رو جمع کن یه وقت سرت کلاه نذارند، همه که مثل ایمان من ساده و روراست نیستند !
از پسر خودش تعریف می کرد یا زخم زبان می زد ؟
- اون که کاملاً حق با شماست ولی ایمان جـان خودش این آقا رو بهم معرفی کرده .
حالت صورت آذر را نمی دیدم ولی تکان های محسوس مبل نشان از خنده فرو خورده اش داشت .
- حرف از ایمان شد یاد یه چیزی افتادم ... .
با مکث کوتاهی لبه مبل نشست و آهسته ادامه داد : فکر کنم اون جا یه خبرایی شده .
ابروهایم بالا رفت . آن جا کجا بود و چه خبرهایی شده بود ؟ دست آذر روی شانه ام نشست و کمی سمت مادرش خم شد .
- از دو ماه پیش چند باری در مورد یه دختری حرف می زنه که همکلاسیشه .
پشت سر هم شروع کردم به پلک زدن .
با هیجان بیشتری ادامه داد : اسمش هلیاست .
هلیا . چیزی گلویم را گرفت اما لبخندم را حفظ کردم، باید این کار را انجام می دادم .
آذر گفت : مامان شوخی می کنی دیگه ؟ ایمان از این عرضه ها نداره که ... .
با نظر آذر در مورد بی عرضگی ایمان کاملاً موافق بودم !
زن عمو مهین گفت : این چه حرفیه آذر ؟! پسرم عاشق شده .
تاکید عجیبی روی کلمه " عاشق " داشت .
رو به من ادامه داد : راستش خیلی متاسفم تارا جان، فکر کنم به خاطر هلیا بود که شراکتش رو باهات بهم زد ... شاید هلیا خوشش نیومده ایمان با یه دختر جوون و مجرد شراکت داشته باشه .
برای چند ثانیه به چشمان قهوه ای رنگش خیره شدم . ایمان رنگ چشمانش را از مادرش به ارث برده بود و حالت درشت و کشیده چشمانش را از عمو وحید . با فشار دست آذر به شانه ام نگاهم را سمت مامان لادن برگرداندم که کمی دورتر نشسته و سخت مشغول گفتگو با عسل، دخترِ عمه سپیده بود .
با لبخند شانه بالا انداخته و با لحنی که سعی داشتم بی تفاوت به نظر برسد، گفتم : شاید ... به هر حال این موضوع دیگه تموم شده، من و شریکم خیلی خوب داریم با هم کنار می آیم .
مطرح شدن این موضوع از طرف زن عمو مهین در چنین موقعیتی، دلیل داشت و آن هم دیدن دقیق و موشکافانه عکس العمل من در مقابل این خبر بود .
- خیلی خوبه ... موفق باشی عزیزم، من می رم یه سری چایی بریزم .
به رفتن زن عمو مهین خیره شدم . چرا امروز تمام نمی شد ؟ تا کی می توانستم این شوک های پی در پی را تحمل کنم ؟
آذر دستم را گرفت و گفت : ایمان همچین غلطی نمی کنه ... من می شناسمش .
من هم ایمان را می شناختم . از جا بلند شدم و قدمی به عقب برداشتم .
- می رم دستشویی .
چرخیدم و با لبخند از مقابل مامان و عسل گذشتم . احساس خفگی می کردم . لعنت به این روز که پایانی نداشت .با اخم از شیشه جلوی اتومبیل به بیرون خیره شدم . با این همه اتفاق نمی توانستم درست تمرکز کنم . به پیشامد های مسخره و احمقانه صبح فکر می کردم یا جلسه احمقانه تر از آن، این میهمانی تهوع آور یا حرف های زن عمو مهین و دختری به نام هلیا در زندگی ایمان ؟!
موبایل در جیبم لرزید و ثانیه ای بعد صدای ملودی آرام و آشنایش تمام اتومبیل را پر کرد . مامان هنوز مقابل در منزل عمو وحید مشغول خداحافظی از عمه سپیده و عسل بود . این خداحافظی های طولانی و پر از تعارف، برای من مقوله ای غیر قابل درک شدن به حساب می آمد، انگار تازه هنگام خداحافظی به یاد حرف های نگفته می افتادند ! با دیدن نام حشمتی روی صفحه موبایل، اخم هایم بیشتر در هم رفت . حتی حوصله شنیدن صدای خوش طنین مهراب شفقی را هم نداشتم .
- سلام جناب شفقی .
- فکر می کردم این شماره رو به اسم آقا امیرسام خـان تو گوشیت ذخیره کردی ؟
ابروهایم بالا رفت . آقا امیر سام خـان ! پس هنوز به خاطر داشت با چه عنوانی به من معرفی شده است . هر بار تماس با این شماره مساوی بود با شنیدن صدای شفقی پس دلیل خاصی نداشت که تصور کنم این بار قرار است با حشمتی هم کلام شوم .
گفتم : چون فکر می کردم مثل همیشه گوشیتون در اختیار دیگران قرار داره، هیچ انتظاری در رابطه با شنیدن صداتون نداشتم .
- گوشی من که پیش شماست .
تن صدایش با خنده همراه بود .
خم شده و در حال بیرون آوردن موبایلش از داخل داشبورد، گفتم : این که خیلی خوبه .
این بار با صدا خندید و همراه با وقفه کوتاهی گفت : فکر می کردم الان در حال استراحت باشی ... چرا خونه نیستی ؟ نکنه حالت بد شده و کارت به بیمارستان کشیده !
او از کجا می دانست خانه نیستم ؟ این سوال مهمی نبود اما طعنه عجیبی که در کلامش جریان داشت، قطعاً موضوع مهمی برای من محسوب می شد . دندان هایم را به هم فشردم . خودخواه عوضی ! صفحه موبایلش را روشن کردم . همان طور که انتظارش را داشتم، برای دسترسی به اطلاعاتش باید کلمه عبور را وارد می کردم .
با لحن بی خیالی گفتم : نـه ... اتفاقاً داشتم تو گوشیتون دنبال اطلاعاتی می گشتم که ازش به نـحو احسن استفاده کنم !
باز هم خندید . این خنده هایش اعصابم را برای یک تخلیه روانی پر سر و صدا تحریک می کرد .
- یه جورایی ازت خوشم می آد، عین خودم پر... .
میان حرفش گفتم : آقای حشمتی انتظار دارم همون طور که من شما رو با احترام دو شخص جمع خطاب می کنم شما هم این مسئله رو در رابطه با من رعایت کنید .
با مکث کوتاهی گفت : من ادبیات فارسیم خوب نیست، دوم شخص جمع ! فقط من و تو هستیم که داریم حرف می زنیم پس از جمع خبری نیست ... در ضمن من ازت انتظار ندارم "شـما " خطابم کنی پس تو هم نباید چنین انتظاری از من داشته باشی ... به توافق رسیدیم ؟
- فقط در مواردی که آشنائیت قبلی ... .
- چی می خوای بگی ؟ ما قبلاً با هم آشنا شدیم این طور نیست ؟ اگر چه خیلی دیر من رو به خاطر آوردی ... چرا ؟
چرا ؟! واقعاً نمی دانست چرا ؟ موبایلش را داخل داشبورد پرتاب کردم ! با کف دست ضربه محکم و دردناکی به فرمان زده و پلک هایم را به هم فشردم . این مرد داشت بازی می کرد ؟ برای چه ؟ به دنبال هدفی پشت این حرف ها می گشتم .
با لحنی که بیشتر رنگی از تمسخر داشت تا تعجب، گفتم : واقعاً انتظار داشتید شما رو توی اولین نگاه بشناسم ؟
- برای کسی که تلاش می کنه از روی ظاهر قضاوت نکنه انتظار زیادیه ؟!
پشت سر هم شروع کردم به پلک زدن و تکان دادن پای راستم . تمایلی برای ادامه دادن به این گفتگوی کاملاً ناخوشایند نداشتم . اگر بیشتر از این ادامه پیدا می کرد مطمئناً حرف هایی می زدم که بعد از گفتنشان پشیمان می شدم .
با مکث طولانی گفتم : به هر حال دیر متوجه شدم موبایلتون رو جا گذاشتید و داشبورد ماشینم رو زیر و رو کردید ! آدرس رو برام مسیج کنید تا موبایلتون رو با پیک بفرستم .
- کی می ری خونه ؟
در باز شد و مامان کنارم جای گرفت .
- بریم که این عمه ات من رو ... .
با دیدن موبایل در دستم سکوت کرد . اختلاف خواهر شوهر و عروس که موضوع جدیدی محسوب نمی شد، می شد ؟ هر روز برای دامن زدن به این اختلافات بهانه ای جدید پیدا می شد ! این بار موضوع و بهانه چه بود، خدا می دانست و خودشان ! سرویس جواهرات جدید مامان یا ترکیب رنگی بلوز عمه سپیده ؟!
گفتم : به هر حال من تا نیم ساعت دیگه موبایلتون رو ... .
میان حرفم گفت : می آم جلوی در خونتون ... می خوام خودم موبایلم رو بگیرم و ... در مورد محفوظ بودن اطلاعاتش مطمئن بشم .
کل جمله آخرش را کلمه به کلمه و با تاکید بیان کرد . دلم می خواست داد بزنم . این مرد خیلی خوب می دانست چه طور با اعصاب نداشته امروز من، بازی کند . چرا درک نمی کرد امروز از آن روزهایی نیست که صبر و تحملم را به بوته ی آزمایش بگذارد ؟!
زیر لب گفتم : به جهنم ... .
سر مامان لادن کامل سمتم چرخید و چشمانش گرد شد . حق داشت . تارای او دختری نبود که چنین کلماتی را بر زبان بیاورد اما امروز، درست همین امروز دختر مؤدب و با نزاکت همیشگی اش، جای خود را به تارای عصبانی و پر حرص داده بود و بابت آن باید تشکر بلند بالایی از آقا امیرسام خـان می کرد .
با صدای بلند تری ادامه دادم : هر طور راحتید .
گفت : شنیدم چی گفتی .
لبم را گاز گرفتم تا جمله " من هم گفتم تا بشنوی " را بر زبان نیاورم .
- به هر حال این تصمیم خودتونه ... روز خوش .
ارتباط را قطع کرده و با حرص و اخم موبایل را داخل کیفم، پایین پای مامان لادن، پرتاب کردم .
مامان سرش را سمتم خم کرد و گفت : چیزی شده تارا ؟ کی بود پشت تلفن ؟
مشت آرامی به فرمان کوبیده و گفتم : یه پسر چندش .
- این که ... .
- الان نه مامان جان ... لطفاً ... قول می دم بعد در موردش با هم صحبت کنیم ولی الان نه ... خواهش می کنم .
اتومبیل را روشن کردم، دنده را جا انداخته و پایم را با تمام قدرت روی پدال گاز فشار دادم .
مامان دستانش را روی داشبورد گذاشت و گفت : چه خبره تارا ؟ چرا این طوری رانندگی می کنی ؟ دیوونه شدی دختر ؟!
شقیقه هایم نبض گرفته و تمام ذهنم درگیر تمرکز روی فشار پاهایم به پدال گاز و ترمز بود . فرمان را چرخانده و اتومبیل همزمان با صدای تیز و آزاردهنده لاستیک ها وارد خیابان اصلی شد . از خودم عصبانی بودم و نمی توانستم درک کنم چرا امروز همه چیز از کنترلم خارج شده است، حتی خودم !برای چند لحظه کوتاه پایم را از روی پدال گاز برداشته و مات مردی شدم که فقط چند متر پایین تر درست مقابل در خانه ما، به آزرای سفید رنگی تکیه داده بود . آرامش ناگهانی و شوکه کننده ای تمام بدنم را فرا گرفت . امیر سام حشمتی ! آقا امیر سام خان !
فشار ملایمی به پدال گاز داده و خیلی نرم اتومبیل را مقابل در پارکینگ متوقف کردم . حق داشتم از دیدنش در حالی که فقط با یک بار حضور آدرس این جا را به خاطر داشت، متعجب و شگفت زده شوم .
مامان لادن پرسید : ماشین رو نمیاری تو ؟
به کنترل درهای اتوماتیک پارکینگ که به سوئیچ اتومبیل متصل بود، نیم نگاهی انداختi و گفتم : شما برید داخل منم می آم .
از داخل داشبورد موبایلش را برداشتم، نفس عمیقی کشیده و پیاده شدم . هنوز در همان حالت به اتومبیل تکیه داده بود .
با لبخند گفت : خوشم اومد ... به نظر می رسه دست فرمون خوبی داری .
دو قدم به سمتش برداشته و متوقف شدم . نگاه سنگینش سر تا پایم را از نظر گذراند .
صاف ایستاد، قدمی به جلو برداشت و ادامه داد : البته ... وقتی دیروز صبح یادم می آد احساس می کنم باید در مورد این حرفم تجدید نظر کنم یا ... یا شاید باید به این نتیجه گیری برسم که دست فرمونت خوبه و پارک کردنت افتضاح !
کلامش روی کلمه " افتضاح " تاکید عجیبی داشت . انگشت اشاره اش را سمتم نشانه رفت .
با حالتی که تنها می توانستم برای توصیفش از کلمه " تمسخر " استفاده کنم، گفت : حتماً پارک دوبلت دیدن داره ... این طور نیست ؟
نفس عمیقی کشیده و موبایل را سمتش گرفتم . بروز دادن خشم و عصبانیت و ناراحتی ام در مقابل او برایم مسئله مهمی نبود اما اطمینان داشتم چند ساعت بعد از این کارم به شدت پشیمان خواهم شد، پس فقط باید تلاش می کردم در آرامش این چند دقیقه را پشت سر بگذارم . ابروی راستش به نرمی بالا رفت و لبخند محوی روی صورتش نشست .
- سلام لادن خانم .
نیم نگاه کوتاهی به عقب انداختم . مامان اتومبیل را دور زد و در دو قدمی ام متوقف شد . نگاهم متوجه حشمتی شد که با لبخندی بزرگ به مامان خیره نگاه می کرد .
- سلام پسرم خوبی شما ؟
- ممنون لادن خانم خوبم، شما خوبید ؟ آقای زند چه طورند ؟
تکان ملایمی به موبایل داده و گفتم : بابا خوبند، مرسی از احوال پرسیتون ... بفرمائید این هم از امانتیتون .
مامان گفت : معرفی نمی کنی تارا جان ؟
پس مامان هم او را نشناخته بود که قطعاً با وجود آن همه تفاوت جای تعجب نداشت . مامان با لبخند نگاهم می کرد و من این لبخند را خوب میشناختم، لبخندی که می گفت " زود باش بگو کیه تا نکشتمت " . من اگر مامان لادن را نمی شناختم که تارا نبودم ! دلم می خواست روی زمین بنشینم و یک دل سیر گریه کنم . نمی شد از حضور حشمتی دم در خانه یمان به همین سادگی گذشت . وقتی قبول می کردم او را این جا ببینم اصلاً به حضور مامان در کنارم فکر نکرده بودم .
مامان هر جوان مجردی را به چشم یک مورد مناسب برای ازدواج با من می دید و اگر متوجه میشد همین جوان رعنا، خوش تیپ و به ظاهر خوش برخورد مقابلش قبلاً خواستگارم بوده است برای من یک فاجعه به تمام معنا محسوب می شد . اگر مامان لادن فقط در فکر شوهر دادن و خلاص شدن از شر من نبود، مسلماً خیلی راحت تر می توانستیم با هم کنار بیایم اما ظاهراً قصد تغییر عقیده را نداشت .
حشمتی جلو آمد، موبایل را از دستم گرفت و گفت : لطف کردید خانم زند ... خب من دیگه مزاحم ... .
داشت می رفت و حس خوشحالی تمام وجودم را در بر گرفت .
- ما قبلاً همدیگه رو دیدیم ؟ چهره تون خیلی به نظرم آشناست ... تارا جان معرفیشون نکردی ؟
تاکید کلام مامان بر روی کلمه " جـان " کاملاً مشخص و واضح بود . چشمانم را بستم . اگر مامان از این موضوع می گذشت جای تعجب و شگفتی داشت ! سعی داشتم لبخند بزنم .
- آقای حشمتی هستند ... یکی از همکاران جدیدم .
نگاهم به مامان و واکنشش بود . حشمتی ! همکار جدید ! امیدوار بودم بعد از پنج ماه حداقل نام خانوادگی او را از خاطر برده باشد . ابروهای مامان بالا رفت و در عرض ثانیه ای کوتاه لبخند روی لب هایش نشست . مطمئن بودم خیلی خوب او را شناخته است و این شناخت برای من با فاجعه هیروشیما برابری می کرد !
- اِوا شوخی می کنی ؟! تارا این همون پسره چِند ... .
" چندش " مامان دقیقاً قصد به کار بردن چنین کلمه ای را داشت و خدا را شکر که در آخرین ثانیه سکوت کرد .
مامان سری تکان داد و گفت : آقای حشمتی ؟! بله، بله ... شما رو خیلی خوب به خاطر دارم .
اگر آن ظاهر جذاب را در روز خواستگاری به یاد نمی آورد قطعاً ناامید می شدم !
دستم را روی شانه مامان گذاشته و گفتم : شما بفرمائید داخل من بعد در این رابطه به شما توضیح می دم .
حرص می خوردم .
مامان با دست به خانه اشاره کرد و گفت : بفرمائید داخل آقا امیر سام خان .
- نه خیلی ممنون ... باید برم به یه جلسه مهم کاری برسم، اِن شاا... یه روز دیگه که آقای زند هم تشریف داشتند با خونواده خدمتتون می رسیم .
با لبخند بزرگ مامان احساس کردم تمایل عجیب و باور نکردنی به خودزنی پیدا کرده ام . قصد داشت با خانواده خدمتمان برسد ؟! مگر نمی دانست این حرف چه معنای عمیق و نهفته ای برای مامان لادن من دارد که این طور بی پروا و با لبخند چنین کلامی را بر زبان می آورد ؟!
- این که خیلی خوبه ... فردا چه طوره که ... .
از بین دندان های به هم قفل شده ام آرام صدایش زدم : مامان !
حشمتی با لبخند قدم دیگری جلو آمد و گفت : خیلی ممنون از دعوتتون ولی مامان و بابا چند روزی رفتند سفر ... برگشتند حتماً مزاحم می شیم ... .
نفس راحتی کشیدم .
و رو به من ادامه داد : خانم زند ممکنه در رابطه با جلسه امروز دو دقیقه وقتتون رو بگیرم ؟
مامان گفت : خب چرا نمی یاید بالا صحبت کنید ؟
دستانم را روی شانه های مامان گذاشته و گفتم : مامان جان شما بفرمائید بالا منم چند دقیقه دیگه می آم خدمتتون .
و تقریبا او را سمت در هل دادم . مامان با لبخندی بزرگ خداحافظی مختصری کرد و وارد ساختمان شد . چشمانم را بسته و نفس عمیقی کشیدم . کاش یک دقیقه، فقط یک دقیقه به من فرصت می داد تا کمی آرام بگیرم و به خود بیایم .
- فردا برنامه ات چیه ؟
برنامه فردایم ؟! چرخیدم و نگاهش کردم . به او چه ارتباطی داشت که من برای فردا چه برنامه ای دارم ؟ که البته برای فردا برنامه هایی مفصل و منظم و دقیقی داشتم ! بخوابم، کتاب بخوانم و تمام روزم را به تنهایی در اتاقم سپری کنم . بعد از چنین روز دیوانه کننده و افتضاحی به آرامش نیاز داشتم . لبخندی بزرگ تمام صورتش را پر کرده بود، از همان لبخند هایی که دلم می خواست با مشتی محکم بر صورتش آن را محو و نابود کنم .
قدمی به عقب گذاشت و گفت : وای وای ... این طوری نگاه نکن، می فهمم عصبانی هستی ولی ... تارا اخم نکن زشت می شی .
تارا ؟! دلم می خواست خفه اش کنم . به چه جراتی این طور خطابم می کرد ؟
با لحن کاملاً تندی گفتم : شما ادب و نزاکت خانوادگی ... .
میان حرفم پرید و با حالت کاملاً جدی گفت : فردا ساعت یازده با دو تا از همکارام می آم دفترت تا در مورد کار حرف بزنیم .
در مورد کار ! با دو نفر از همکارانش ! جدی حرف می زد ؟!
ادامه داد : نمی خوام بهت امیدواری بدم ولی کل روز داشتم با شفقی و چند نفر دیگه تمام اون مدارکی که دادی زیر و رو می کردیم و ... یه نکات مبهمی بود که جای بحث داره ... اگه به اندازه کافی مشاورهام رو تحت تاثیر قرار بدی شاید با یه سری شروط بشه به یه توافقاتی رسید .
داشت از توافق حرف می زد ؟ قلبم دو هزار دور ... نه، سه هزار دور در دقیقه می زد .
دستی در هوا تکان داد و گفت : فردا می بینمت ... راستی حال دماغت بهتر از صبح به نظر می رسه .
اخم هایم در هم رفت . با این که در ظاهر فقط کمی ورم داشت ولی هنوز دردناک بود و با کوچک ترین تماسی می توانست دادم را در بیاورد . او سمت اتومبیلش می رفت و من چند حس متضاد را با هم تجربه می کردم . حرص می خوردم و گوشه ذهنم به کلمه " توافق" فکر می کردم . یعنی باید باور می کردم جلسه مزخرف امروز صبح چندان هم بی نتیجه نبوده است ؟ شاید برای خوشحالی خیلی زود بود اما احساس می کردم شاید بتوان کمی، فقط کمی به جلسه فردا امیدوار باشم . سوار همان آزرای سفید رنگ شد و رفت .
من یک قدم جلو رفته بودم، یک قدم هر چند کوچک و نامطمئن ولی تاثیر گذار و کاملاً امیدوار کننده . در حال حاضر فقط یک احتمال بود ولی همین احتمال می گفت آقا امیر سام خان حشمتی ممکن است روی کار من سرمایه گذاری کند و این یعنی به حقیقت پیوستن تمام رویاهای این هفت سال، یعنی تمام تلاش و کوشش و پشتکارم داشت به نتیجه می رسید . شاید در جلسه فردا به نتیجه رضایت بخشی نمی رسیدم، ولی اهمیتی نداشت . این روزنی که آقا امیر سام خان ایجاد کرده بود همیشه یک روزن باقی نمی ماند و روزی می رسید که فقط نور بود و نور .
لبخند محوی روی لبم نشست . امروز حس عجیبی داشت . همه چیز خیلی بد پیش می رفت و جلسه فردا می توانست تمام خاطرات بد امروزم را از بین ببرد . سمت خانه برگشتم . حالا باید با مامان روبرو می شدم و قطعاً باید به خاطر حضور حشمتی مقابل در خانه سوال و جواب و احتمالاً بازخواست می شدم . امیدوار بودم این آخرین بخش از سختی امروز باشد . با وجود تمام نگرانی ام در مواجهه با مامان لبخند زدم . مامان لادن غول مرحله آخر بود !
با فنجان چای پشت میز صبحانه مقابل مامان لادن نشستم .
- کی قرار بود بگی با این پسره، حشمتی قراره شراکت کنی ؟
نگاهم روی ظرف پنیر و نانی که در دست داشتم، ثابت ماند . دیروز یک ساعت تمام با کوچک ترین جزئیات ممکنه، مجبور شدم برای مامان لادن در مورد امیر سام حشمتی و دلیل حضورش مقابل در خانه، حرف بزنم تا رضایت داده و دست از سرم بردارد . اما موضوع بابا فرق داشت ! او بدون بازخواست، محکوم می کرد .
گفتم : حاج سعید موضوع شراکته یا پسره حشمتی؟
ترجیح می دادم به جای نگاه کردن به چشمان خشمگین و پر از شراره های آتش حاج سعید مشغول خوردن صبحانه ام باشم، چون به تجربه می دانستم خیلی زود مجبور به ترک میز خواهم شد .
- موضوع سرخود عمل کردن توئه .
تندی لحنش کمی باعث تعجبم شد ولی در نهایت به این نتیجه رسیدم که اختلافاتمان حداقل از طرف من باید همراه با احترام باشد !
سرم را کمی بالا آورده و گفتم : شما این طور خواستید .
- این کارت زیاده روی نبود ؟! نباید قبلش با من یا با یکی از پسرها مشورت می کردی ؟
گوشه لبم را به دندان گرفته و نگاهم سمت مامان لادن کشیده شد . با چهره ای کاملاً خونسرد و بی تفاوت نشسته بود و صبحانه می خورد . داشتم فکر می کردم چه زمانی برای در جریان قرار دادن بابا و ماهان و مهبد وقت پیدا کرده است ؟
گفتم : هنوز هیچی مشخص نیست ... فقط داریم در موردش حرف می زنیم و به نتیجه خاصی نرسیدیم .
بابا فنجان چایش را روی میز گذاشت و گفت : حشمتی با اون آبرو ریزی که توی مجلس خواستگاری راه انداخت چه طوری به خودش جرات داده که ... .
کاملاً انتظار شنیدن چنین جمله ای را داشتم .
- حاج سعید ... این یه قرار کاریه نه مجلس خواستگاری .
با چشم غره نگاهم می کرد . صبحی که با چنین چشم غره غلیظی آغاز می شد قطعاً نمی توانست تفاوت قابل توجهی با روز گذشته ام داشته باشد !
- می خوام با این پسره حشمتی حرف بزنم .
معترض گفتم : بابا !
کلافه به موهایم چنگ زدم . نباید دیروز به مامان لادن چیزی در رابطه با این ماجرا می گفتم . قرار بود موضوع گفتگویشان چه باشد ؟! ظاهر شگفت انگیز آقا امیر سام خـان ! در مجلس خواستگاری یا منصرف کردنش از این سرمایه گذاری ؟ در مورد حدس دوم نیاز به تلاش چندان زیادی نبود چون با برداشتم از برخورد حشمتی، او فقط به دنبال بهانه ای قابل قبول برای رد این سرمایه گذاری می گشت .
آرنج هایم را روی میز گذاشته و ادامه دادم : قراره از این به بعد این طوری کارهام رو زیر سوال ببرید ؟
مامان لادن با اخم، لحن متذکرانه گفت : تارا ! احترام پدرت رو نگه دار .
نفسم را با صدا بیرون داده و گفتم : من که حرف بدی نزدم ... .
و رو به بابا ادامه دادم : ما با هم یه قراری گذاشتیم، درسته ؟
بابا صورتش را سمتم برگرداند و گفت : توی این قراره ما چیزی در مورد پسره حشمتی نبود .
پسره ! حشمتی ! برایم اهمیتی نداشت او را چه صدا بزنند، آقا امیر سام خان ! یا حتی چِندش؛ مهم فکری بود که در پس این طور صدا زدن ها وجود داشت . باز هم بهانه ای موجه برای مخالفت کردن و سنگ اندازی .
- ایمان یا حشمتی ... چه فرقی داره ؟
البته که برای من تفاوت های زیادی بین این دو نفر وجود داشت . شراکت با ایمان و حس اعتماد میانمان چه طور با ایجاد گفتمانی مشترک با غریبه ای مانند حشمتی قابل مقایسه بود ؟!
با مکث کوتاه و لحنی دلخور ادامه دادم : حاج سعید ... روز اول گفتید مخالفید، گفتم از پس این کار بر می آم، گفتید همه چیز این کار پای خودم و گفتید از شما کمک نخوام، منم گفتم چشم ... گفتم ایمان شریکم شده، گفتید دلیل ندارید که در مورد کارهای من نظر بدید ... گفتید یا نگفتید ؟
شاید در مقابل دیگران نمی توانستم به خوبی خونسردی و آرامش خود را حفظ کنم ولی موضوع حاج سعید زند فرق داشت؛ در مواجهه با او نمی توانستم لحن دیگری داشته باشم !
- تو در مورد ایمان حرف زدی نه حشمتی .
از جا بلند شده و گفتم : شراکتم با ایمان بهم خورده و شاید ... با حشمتی و شاید هم با یه نفر دیگه شریک بشم چون از نظر مالی توان این رو ندارم که هزینه های شرکت رو تامین کنم ... اگه ماشینم رو بفروشم، از حساب شخصی خودم استفاده کنم و مخارج خودم و شرکت رو به حداقل برسونم شـاید بتونم تا هفت هشت ماه دیگه شرکت رو سر پا نگه دارم ... روز اول که باهاتون حرف زدم قرار نبود برادرزادتون این طوری دست من رو توی پست گردو بذاره، بره و پشت سرش رو هم نگاه نکنه ... فکر کنم الان در جریان کامل امور قرار گرفتید .
مامان گفت : کجا می ری ؟ تو که چیزی نخوردی .
بابا دوباره فنجان چایش را برداشت . گوشه لبم را به دندان گرفتم . حق داشت در مقابل فرزند ناخلفش این طور بی تفاوت و خونسرد عمل کند .
گفتم : میل ندارم ... می رم دفتر .
با گام هایی آرام آشپزخانه را ترک کردم، بلکه بابا حرفی بزند و چیزی بپرسد، اما با آرامش مشغول صرف صبحانه بود . دلخور بودم، نپرسید چرا ایمان شراکتش را بر هم زد؛ اصلاً در مورد مشکلات مالی ام کنجکاو نبود ؟! برایش اهمیتی نداشت که ظهر جمعه برای چه قصد رفتن به شرکت را دارم ؟
همیشه همین طور نبود . به سادگی می توانستم روزهایی را به یاد بیاورم که عزیز کرده و تک دختر لوس بابا سعید بودم . روزهایی که فقط اراده من می توانست خیلی چیزها را تغییر بدهد و هنوز برای بابا سعید و مامان لادن امید بودم نه یک فرزند ناخلف و خودسر .
وارد اتاق شده و در را بستم . آن روزها ماهان و مهبد با حسرت نگاهم می کردند . ماهان مغرورتر از چیز بود که بخواهد به این موضوع اعتراف کند یا حتی در رفتارش آن را نشان دهد اما از نگاهش حسرت چند دقیقه توجه و محبت بابا سعید، پیدا بود . مهبد اما آشکارا حسادت می کرد، گوشه و کنایه می زد و اعتراض می کرد . و من با لبخندی پیروزمندانه نگاهشان می کردم و باز هم در پی توجه بیشتر بودم .
به در تکیه داده و نگاه خیره ام روی تخت ثابت ماند . لبخند کمرنگ و پرحسرتی روی لبم نشست . انگار همین دیروز بود که برای خرید این تخت همراه مامان لادن و بابا سعید تمام بازار را زیر و رو کرده بودیم . اصرار من بود که دیگر دختر بچه نیستم، بزرگ شده ام و می خواهم رنگ صورتی اتاقم را تغییر بدهم . همین خواسته ام برای تغییر و بزرگ شدن بود که مرا از بابا سعید دور کرد .
نگاهم یک دور کامل در اتاق چرخید . شب اولی که بابا سعید برای گفتن شب بخیر و چند دقیقه صحبت پدر و دخترانه پا به اتاقم نگذاشت را به خوبی در خاطر داشتم . اختلافمان از رفتن و نرفتن همراه با مهبد به میهمانی شروع شد . مهبد پیشنهادش را داد، من آماده و حاضر نزد بابا سعید رفتم و برای اولین بار در مقابل خواسته ام جواب قاطع " نه " شنیدم . حتی با گریه کردن هم نتوانستم از قطعیت این " نه " کم کنم . این کلمه سرآغازی بود برای بزرگ شدن اختلافاتی که تا آن روز خیلی بی اهمیت به نظر می رسیدند و هر دوی ما به راحتی و البته با کمی گذشت، از کنارشان با بی تفاوتی عبور می کردیم .
نفسم را با صدا بیرون داده و به سراغ کمد لباس هایم رفتم . بیشتر از دو ساعت تا شروع جلسه زمان داشتم ولی با آبروریزی روز گذشته ترجیح می دادم زودتر به دفتر بروم . کمی هیجان زده بودم ولی اجازه نمی دادم بیش از همان روزن کوچک به این سرمایه گذاری و گرفتن جواب مثبت دل ببندم . مانتو و شلوار رسمی سیاه رنگ با آن حاشیه های سفید گزینه مناسبی برای انتخاب به نظر می رسید .
از دیدن سه مرد جوانی که همراه مهراب شفقی وارد دفتر شدند، متعجب شده و از ندیدن امیر سام حشمتی در جمع شان جا خوردم . بعد از معارفه ای کوتاه، جلسه خیلی زود جدیت پیدا کرد . هر لحظه تعجب من بیشتر می شد . مهراب شفقی و آن سه مرد چنان در مورد اطلاعات و مدارک و اسنادی که به آن ها داده بودیم، صحبت می کردند که انگار تک تک کلمات و آمار برگه های داخل زونکن را حفظ کرده اند !
- کار شما توجیه اقتصادی نداره .
اخم هایم در هم رفت . همیشه سعی می کردم آدم انتقاد پذیری باشم ولی هیچ بحثی که محکوم کننده کارم باشد برای من قابل قبول نبود . روبرویم نشسته بود و از ایده و تلاشم ایراد می گرفت ؟! شرم آور بود . به چشمانم نگاه می کرد و می گفت کارم توجیه اقتصادی ندارد ؟!
گفتم : توجیه اقتصادی ؟! فقط محض اطلاع خدمتتون عرض می کنم در مورد شرکت های تازه تاسیس تا دو سال نباید انتظار هیچ سودی داشته باشید ... .
- من متوجه این موضوع هستم ... .
- نخیر ... متوجه نیستید، من چندین ماه تولید کارم رو زودتر شروع کردم تا هزینه هام رو به حداقل برسونم و چند قدم جلوتر از رقبای احتمالی ام باشم ... با یه دو دو تا چهار تای ساده می شه نسبت هزینه ها و قیمت کالا رو محاسبه کرد و میزان سود رو به دست آورد ... آقای شامخ می شه لطفاً اون فایل رو ... .
سرم را سمت چپ چرخاندم، جایی که انتظار داشتم با شامخ روبرو شوم، ولی صندلی کناری ام خالی بود . چه طور متوجه رفتنش نشده بودم ؟ نگاهم در اتاق چرخید، نبود ! داشتم به این نتیجه می رسیدم که خیلی نمی توانم به مردهای اطرافم اعتماد کنم . مرا مقابل سوالات بی پایان و محکوم کننده این چهار مرد تنها گذاشته بود ! پوزخندی روی لبم نشست . وقتی ایمان درست زمانی که به حضور فیزیکی اش نیاز داشتم، قصد سفر کرد و رفت؛ وقتی روی سرمایه اش حساب باز کرده بودم به سادگی با یک تماس تلفنی چند دقیقه ای به شراکتمان پایان داده بود، دیگر چه انتطاری می توانستم از یک غریبه داشته باشم ؟
- در مورد مسائل مالی و اقتصادی وقتی آقای حشمتی تشریف آوردند هم می شه صحبت کرد اما ... در مورد کارکنانتون کنجکاوم .
گوشه لبم به آرامی بالا رفت . کنجکاو ؟! من به آن می گفتم فضولی !
پا روی پای دیگرم انداختم، صاف نشسته و گفتم : خُب ؟
کیومرث ملکی از همان ابتدای جلسه با چنان خصومتی نگاهم می کرد که باعث شگفتی ام شده بود . فقط نیم ساعت از شروع آشنائیمان می گذشت و این چنین مقابل کار و ایده هایم جبهه گرفته بود !
عینکش را روی صورتش جابجا کرد و با لحن تحقیر آمیزی که از تک تک کلماتش پیدا بود، گفت : به نظرم با این کارکنانی که شما دارید خیلی زود به بن بست می خورید ... این کار نیاز به تخصص داره که متاسفانه ... .
- که متاسفانه شما دارید لیاقت و توانایی همه رو با خودتون مقایسه می کنید .
پوست سفید صورتش در عرض ثانیه ای کوتاه سرخ شد . من به انتخاب هایم ایمان داشتم .
با مکث کوتاهی ادامه دادم : همه که نباید مـهندس باشند تا بتونن انجین گرافیگی بنویسین یا شبکه فوتون یونیتی رو بشناسند .
" مهندس کیومرث ملکی " چه کسی خودش را این طور معرفی می کرد ؟! قطعاً یک خودخواه خود شیفته مغرور ! رنگ صورتش بنفش شد .
- من به کمتر از بهترین ها راضی نبوده و نیستم ... من ماه ها در مورد تک تک کسانی که باهام کار می کنند تحقیق کردم و می دونم از هر کدومشون چه قدر باید توقع داشته باشم .
ملکی با پوزخند گفت : وقتی منتخب شما باشند پس نباید ازشون توقع خاصی داشت !
در مورد بعضی افراد کاملاً می توانستم به خشونت فیزیکی معتقد باشم ! دلم می خواست لپ تاپ روی میز را در فرق سرش خورد کنم و قطعاً این کار را در آرامش کامل و بدون هیچ عذاب وجدانی انجام می دادم .
قبل از این که دهانم را باز کنم شفقی با میانجی گری گفت : می تونیم این بحث رو وقتی آقای حشمتی تشریف آوردند ادامه بدیم ... خانم زند، من این جا نتونستم مدرکی در مورد برنامه کاریتون پیدا کنم، می شه خودتون توضیح بدید که درحال حاضر چی کار می کنید و برنامه کاری که برای آینده در نظر دارید چیه ؟
مطمئن بودم رد اخم محوی روی صورتم باقی مانده است .
با بد خلقی گفتم : نکنه انتظار دارید تمام اطلاعات و اسناد شرکتم رو دو دستی تقدیمتون کنم ؟
شقفی آشکارا جا خورد . این جلسه داشت حوصله ام را سر می برد . بیشتر از یک ساعت و نیم بود که سخت مشغول گفتگو بودیم، شامخ خودش را کنار کشیده و من مجبور بودم به سوالات مسخره و پیش پا افتاده این چهار نفر جواب بدهم . ساعت یک و نیم ظهر بود، حق داشتم که احساس خستگی و البته گرسنگی بکنم ؟!
شامخ با لبخند مصنوعی روی صندلی کناری ام نشست و گفت : خانم زند حق دارند، درسته که نمی شه در مورد جزئیات طرح و برنامه هایی که داریم توضیح بدیم ولی به صورت کلی چند ماهی هست که دو تا تیم مختلف دارند روی دو تا بازی کار می کنند و چند نفری هم مشغول برنامه ریزی های اولیه برای شروع برنامه نویسی یه بازی دیگه هستند .
صدای زنگ موبایل بهانه خوبی برای چند دقیقه دور شدن از فضای خفقان آور دور میز بود . سر و کله زدن با این آدم ها وقت تلف کردن بود . با دیدن نام ایمان متعجب شدم . کناره گیری هایش را درک نمی کردم و هیچ توضیح و حتی توجیهی برایش متصور نبودم . از اتاق خارج شده و ارتباط را بر قرار کردم .
با تاخیر طولانی گفت : نمی خوای بهم سلام بدی ؟
اخم هایم بیشتر در هم رفت . این لحن صدای کشیده و معصومش را خیلی خوب می شناختم .
- نه ... الان فقط می خوام بدونم چرا من رو توی این موقعیت قرار دادی ؟
- فکر می کردم با حشمتی به توافق رسیدی ! آخه از آذر شنیدم که گفتی شریک ... .
میان حرفش گفتم : من فقط بگو چرا شراکتمون رو بهم زدی ؟
گفت : تارا ... خانمی ... عزیزم ... .
لبخند روی لبم نشست اما با همان جدیت ادامه دادم : نمی تونی با این حرف های خوشگل خوشگل خرم کنی .
با صدای آرامی خندید و گفت : دور از جون خر !
- ایمان !
این بار بلند تر خندید .
- شوخی کردم عزیزم ... شما که انقدر خوشگل می خندی، شما که هر چی ناز داری رو خودم خریدارم و ... .
لبخندم بزرگ تر شد .
- برو سر اصل مطلب .
اگر همین طور ادامه می داد بی تردید خر می شدم و من چنین چیزی را نمی خواستم . وقتی پای ایمان در میان بود احساساتم بیشتر خودنمایی می کرد .
با تاخیر کوتاهی گفت : در موردش باید مفصل حرف بزنیم الان واقعاً فرصتش نیست .
ضربه آرامی با نوک کفشم به دیوار زده و گفتم : دو ماه گذشته .
- هشت ماه دیگه هم بگذره قرار نیست فرقی توی اصل موضوع ایجاد بشه .
اخم هایم در هم رفت .
ادامه داد : چرا با حشمتی به توافق نرسیدی ؟
ضربه محکم تری با دیوار کوبیده و گفتم : هنوز مشخص نیست .
- یعنی چی ؟
با لحن تمسخر آمیزی گفتم : الان با مشاورای حشمتی تو جلسه ام .
مشاور ! این مرد خیلی خودش را دست بالا و جدی گرفته بود . سرمایه گذاری کردن نمی توانست این قدر پیچیده باشد، می توانست ؟!
- این که خیلی عالیه .
- تو ... تو این حشمتی رو چه طوری می شناسی ؟ منظورم اینه که ... خب یه جوریه، آدم نچسبیه و البته کاملاً دور از ادب اجتماعی .
با صدا خندید و گفت : اون فقط زیادی راحته، خیلی جدی نگیر به این رفتارش عادت می کنی .
عادت نمی کردم .
قسمت بعد رمان بازوان چیره یک مرد