دانلود رمان کلنجار

http://bayanbox.ir/view/2078049249759948538/kalanjar.jpg

خلاصه رمان کلنجار:

داستان شرحی از زندگی و روابط بین چند دوست خانوادگی است. دوستان خوبی که شاید روابطشان فرای یک دوستی عادی باشد، پر از خوبی، دوستی، محبت و فداکاری...
اما اتفاقی پیش می آید که تک تک اعضای این باند دوستی را به چالش میکشد و هرکدام به نحوی با این مسئله و پیامدهای بعدش کلنجار میروند.
داستان روایتی از دغدغه های انسانی و تصمیمات انسان هاست.

جهت مطالعه رمان کلنجار کلیک کنید

قسمتی از متن رمان کلنجار:

ضعف شدیدم در لحن درمانده ام پیدا بود:- وقت چی؟
سرش را جلو آورد و کنار نیمرخ نگرانم نگه داشت :-وقت اینکه باهام درددل کنی.
پلک بستم. هُرم نفسهای گرمش را روی صورتم احساس کردم. لبش روی گونه ام نشست.قطره ی اشک کوچکی که از رخ دیگرم چکید از چشمش دور ماند.
-دردی نیست.
-نگو که اشتباه میبینم.
تا زبانم آمد که بگویم بعد از دنیا آمدن بچه همه چیز را میگویم اما لحظه ی آخر چیز دیگری به گوشمان رسید :
-بیا بریم نامی.
فشار خفیفی به بازوانم داد :-...
-بریم. از اینجا بریم.
چشم باز کردم. هنوز نگاهم میکرد. خیره و منتظر :-...
مردمک چشمهایم تند وتند روی اشکال فانتزی و کارتونی بُرد روبه رویم میچرخید.
-بریم.
-کجا؟
-دور بشیم از آدمای دور و برمون.
امن و مطمئن بغلم کرد. گرم و مطمئن گفت :- مثلاً از کیا؟
-فقط من و تو وبچه باشیم.
من را به سمت خودش چرخاند و دو دستش را روی صورتم گذاشت.از لحن خندان و نرمش دانستم چندان جدی ام نگرفته :
-دلت مسافرت میخواد پس.
مچ هایش را گرفتم :-نه. مسافرت نمیخوام. من میخوام کلاً بریم. اصلاً بریم اصفهان پیش حنا.
ابروهایش بالا رفت و چشمهایش تنگ شد :-این نگرانی از کجا میاد نوگل؟
-...  رمان کلنجار PDF‌ APK ePub دانلود رمان کلنجار
-اینجا کسی اذیتت میکنه؟
-کلاً نباید میگفتم. ولش کن.
-تو که با مامانینا راه اومدی، اونا هم که باهات خوبن، مشکل کجاست؟
با لگد محکم بچه صورتم در هم شد و همین باعث شد با تلخی جواب بدهم :- این چه حرفیه نامی؟ نمیدونم چمه. جدیم نگیر.
به اتاق دیگر رفتم و شالم را با بی حالی از سر برداشتم. روی تخت دراز کشیدم. حتی حوصله ی تعویض لباس نداشتم. پشت به در ورودی به پهلو خوابیده بودم. نمیتوانستم بگویم دلم میخواهد از فرشته و هرآنچه که متعلق به اوست دورباشم. نمیشد بگویم برای دوری از فرشته باید از تمام آدمهای اطرافمان دوری کنم. فرشته ای که دوست مشترک دوستانمان بود. فرشته ای که عروس دوست خانوادگی نامیرا بود. حضور همیشگی اش چاره ای نداشت. تا زمانی که زنده بودیم باید تحملش میکردم. باید با حال و هوای گاهی ابری و طوفانی و گاهی آفتابی اش کنار می آمدم. این یعنی اوج عذاب. که عروسک خیمه شبازی فرشته میشدم. نفسم بند آمد. دم عمیقی کشیدم و عطر نامی را به ریه هایم فرستادم. عطرش که در اتاق پر شد، تخت که فرو رفت، فهمیدم به همین راحتی رهایم نمیکند. خوبی هایش بیشتر دلم را میسوزاند. رویم خیمه زد و با انگشت رد اشکم را دنبال کرد. چشم بستم.
-مگه میشه جدیت نگرفت؟
مثل بچه ها شده بودم. صدای لرزان و گریانم بی شباهت به صدای دختر بچه ی بیچاره و خطاکاری نبود :-بریم یه جایی که از همه دور باشیم. هیچکی نباشه. میریم؟
-...
-بریم شمال. بریم تو یه کلبه وسط جنگل. تنهایی زندگی کنیم. میریم ؟
من را به سمت خودش چرخاند. دست هایم را دور گردنش حلقه کردم و سرم را بی تاب به سینه اش فشردم:-بریم یه جایی به هیچکسی هم نشونی ندیم.
-...
-نه شماره بدیم نه سراغی بگیریم. بریم بی خبر. میریم ؟
دستش را پشت کمرم گذاشت و آهسته بالا و پایین کرد. انگار کم کم باورش میشد که حرفهایم از سر تغییرات ناخواسته ی هورمون هاست!! پیشانی ام را بوسید و راست یا برای دل خوشیِ دختر بچه ی گریان و بهانه گیرش گفت :
-میریم.