رمان کمی تاریک تر کامل
نام کتاب :رمان کمی باریکتر
نویسنده : *دنیا*
رمان عاشقانه ایرانی نوشته دنیا .
خلاصه رمان کمی تاریکتر :
کمی تاریک تر!
باز هم قصه قصه ی یک دختر است.
دختری معمولی که مثل همه ی آدم ها گاهی قصه اش غصه می شود.
کمی تاریک تر قصه ی زندگی ست. کمی تاریک تر شاید قصه ی غصه های افراست...
قصه ی تصمیماتی ست که مسیر زندگی اش را بالا و پایین می کند.
تصمیمات سفید، خاکستری و گاهی شاید سیاه!
سیاهی که خودش نخواسته و سرنوشت او را گرفتارش کرده.
قسمت دوم رمان کمی تاریک تر شامل دو فصل کامل
تمام قسمت های رمان کمی تاریک تر
پشت سرش با قدم هایی که پیش نمی روند از اتاق بیرون می روم و فکر می کنم باید صحبت کنیم. مگر از سکوت و خودخوری و فرار از او به نتیجه ای هم رسیده بودم که بخواهم ادامه اش دهم.
اما چه کنم که حس ترسی که از حقیقی بودن شنیده هایم دارم نمی گذارد، به خدا نمی گذارد من می ترسم از این حقیقت و فقط از آن ته قلبم آرزو می کنم که لااقل همه چیز در مورد کیهان دروغ باشد.
نگاهم روی دستی که کلید را در قفل می چرخاند، لنگر می اندازد.
دل تنگ این دستها هم شده بودم. دل تنگ نوازش هایشان.
_ سلام بر زوج خوشبخت.
پوزخند کریح اسکلت در سرم تداعی می شود و اخم هایم در هم.
تقریبا همزمان با هم به سویش می چرخیم. دلم از او هم پر است. آن روزها قرار بود برادرانه هایش را خرج من کند. نمی توانم مثل همیشه گرم برخورد کنم. سلام خشک و خالی من با سلام اخم دار کیهان ترکیب می شود و حاصلش می شود تعجبی که چهره ی علی را مزین می کند.
خوب می دانم که اصل تعجبش از دیدن افرای همیشه گرم و صمیمی ست نه اویی که من هم او را آن اوایل کم با اخم نمی دیدم.
_ خوبی افرا خانم؟
نگاه از علامت سوالی که انگار به جای چشم هایش نشسته می گیرم:
_ ممنون
دیگر چیزی نمی گوید و سر به سوی کیهان و نقش اخم های هنوز مانده بر چهره اش می دهد و طبق معمول بی رودوایسی می پرسد:
_ چیزی شده؟
من که جوابی نمی دهم. کیهان اما نفسش را کمی رها می کند و دستی به شانه ی علی می زند:
_ ما بریم فعلا، افرا خسته ست... بات تماس می گیرم.
می خواهد سردی مرا توجیه کند. من خسته نیستم من فقط سراپا شک و تردیدم.
نگاه علی را بی پاسخ می گذارم که کوتاه زمزمه می کند:
_ حتما
با خداحافظ، بی خداحافظ می چرخم و لحظه ای بعد کیهان هم قدمم می شود.
نزدیک ایستگاه پرستاری طبق معمول نگاهم با نگاه همیشه کینه دار خانم جمالی تلاقی می کند. بی حوصله نگاه می گیرم. شاید اگر می فهمید چه بر سرم آمده انقدر حرص جایگاهم را نمی زد.
نفسم را آرام بیرونم می فرستم امروز حتی حوصله دوئل نگاه با او را هم ندارم.
حوصله ی دست در دستِ کیهان شدن، برای کور شدن چشم هایش را ندارم.
حوصله ی دست در بازوی محکمش حلقه کردن، برای یادآوری جایگاهم و جایگاهش را ندارم.
به جایش فقط دلم هر لحظه سنگین و سنگین تر می شود. نگاهش را حس می کنم اما بی توجه به راهم ادامه می دهم.
سلام دکتر گفتنش، حال و احوال کردن مسخره و نادیده گرفتن من برای تلافی شاید در سکوت سنگین میان ما لنگر می اندازد!
اما به جای هر جوابی از جانب کیهان به سر پرستار بی پروای بخش، تنها قفل شدن پنجه ی دستش میان انگشتانم را حس می کنم و گرمایی که کمی آن ته دلم را گرم می کند.
سرم آرام به سویش می چرخد به سوی نگاهی که جدی خیره به روبرو مانده و اینبار خودم را از لمس گرمای دستانش محروم نمی کنم. هرچند با قدرتی که او دستم را میان دستش گرفته، بخواهم، هم نمی توانم.
صدای من دیگه بچه نمی شم گفتن های داریوش ماشین را پر کرد است و به خوبی سکوتمان را می پوشاند. خوش به حالش که مطمئن است، دیگر نه بچه می شود و نه بازیچه؛ من اما فکر می کنم تا وقتی که گرمای دستش این چنین دستم را در خود ذوب می کند، هم بچه می شوم و هم بازیچه و لعنت به این دل که رفته است برای اویی که نهایت در همین روزها مطمئن می شوم همانی ست که من شناختم یا پوسته ای ست که کم کَمک فرو خواهد ریخت و مرا هم همراه با ریختنش خواهد شکست.
نگاهش می کنم. می دانم نگاهم را حس می کند. اما سر نمی چرخاند و فقط فشاری به دستم که زیر دستش روی دنده قرار دارد می آورد و می گوید:
_ تو شرکت مشکلی داری؟
نفس بی چاره ام درمانده از این وضعیت از دهانم بیرون می آید. سرم را دوباه به روبرو می چرخانم و زمزمه وار لب می جنبانم:
_ نه
چرخش سرش و نگاهش را زیر چشمی می بینم و نگاه از روبرو نمی گیرم. با اندکی مکث دوباره می گوید:
_ اگه ساعت کاریت زیاده می تونم به علی بگم صحبــ...
_ لازم نیست.
از کجل معلوم شاید مجبور می شدم دوباره به فروشگاه و شغل شریف صندوق داری ام رجعت کنم.
صدای پوف کردن نفسش در ماشین می پیچد و داریوش هنوز هم اصرار دارد که بچه نمی شود و دیگر بازیچه نمی شود.
_ خانوادت خوبن؟ امیر مشکلی نداره؟
سرم را به نفی تکان می دهم.
می فهمم می خواهد به گونه ای از چراییِ حالم باخبر شود. اما نمی توانم. اصلا کلمات یاری ام نمی کنند. زبانم فلج شده انگار که نمی توانم رک و پوست کنده بخواهم خودش حقیقت را بگوید و مرا خلاص کند.
می دانم که او هم حتی به گوشه ی ذهنش خطور نمی کند که چه چیز مرا این گونه به هم ریخته و دیوانه کرده.
پشت چراغ قرمز می ایستد و باز دستم را می فشارد:
_ حرف بزن عزیز من.
سر سنگینم بی اراده به سویش می چرخد، منتظر نگاهم می کند. تصور بودنش با او برایم غیر قابل باور است.
باز لبخندی محو بر چهره می نشاند و آرام می گوید:
_ این چند روز سرم شلوغ بود و تو هم که حسابی تازوندی برای خودت حالا هم که اینجوری داری نگران ترم می کنی...
کلافه سر می چرخانم و نگاهم را غل و زنجیر می کنم. دلم می خواهد سرم را به شیشه بکوبم تا مغزم متلاشی شود. تا هر چه شنیده ام از یادم برود و من باز در خواب خرگوشی ام غرق شوم. چطور ممکن است همه چیز دروغ باشد.
باز سکوت من و باز صدای نفس های او و باز داریوش که بچه نمی شود، که دیگر بازیچه نمی شود!
سه روز فرار از او، از حرف های رها، از خودم و احساسی که داشت جانم را می گرفت، بس بود. این مدل خودخوری فقط خودآزاری بود و من دیگر علاقه ای به این حس سادیسمی نداشتم، امروز تکلیف این شک لعنتی را روشن می کردم، باید! باید با رها صحبت می کردم. باید چرندیاتش را ثابت می کرد. حرف که مدرک نبود باید دلیل قانع کننده می آورد.
توقف کامل ماشین نگاهم را به مقصدی که اول درکی برایش ندارم و کم کمک با آشکار شدنش اخم هایم را در هم تر می کند، می کشاند. فقط دلیل آمدنمان را نمی فهمم.
قبل از آنکه بخواهم چیزی بگویم صدایش میان معادلاتم وارد می شود و جای مجهول ها می نشیند.
_ مامان می خواست برای شام دعوتت کنه... دیروز که پیام دادی امروز میای بیمارستان. بهش گفتم که برای شام میریم خونه.
من در این شرایط پا در هوا حوصله ی مهمانی رفتنم کجا بود آخر.
بی اراده درمانده نگاهش می کنم. اخم هایش از دیدن حالتم در هم می شود و من مستاصل می گویم:
_ باید از قبل به من می گفتی... من الان نمی تونم.
_ چی رو نمی تونی افرا... مگه بار اولته...
راست می گوید بار اولم نیست اما اولین باریست که با این پیش زمینه ی فکری می خواهم در جمع او و خانواده اش قرار گیرم و من فیلم بازی کردن بلد نیستم.
می خواهم دستم را از زیر دستش بیرون بکشم. اما نمی گذارد:
_ خب چته افرا... چرا نمی گی تا منم بفهمم.
و من باز دلم می خواهد در ماشین را باز کنم و خودم را با کله روی زمین بیندازم.
درمانده صدایش می زنم:
_کیهان
کلافه از استیصالم کمی نزدیکم می شود با جدیتی آمیخته به حمایت می گوید:
_ جانم عزیزم... من که از روز اول بهت گفتم باهام حرف بزن... باور کن من تا باهام حرف نزنی نمی فهمم چی شده و نمی تونم کاری کنم.
اما من نمی خواهم تا وقتی که از اصل ماجرا مطمئن نشده ام چیزی بر زبان بیاورم. اصلا اگر بخواهم هم نمی توانم، نمی شود. اگر حقیقت داشته باشد چه؟ من طاقت فروپاشیدن کوه اعتمادم به او را ندارم. کوهی که این روزها گرفتار بهمن شده است.
سرم را با ترس تکان می دهم:
_ می خوام برم خونه.
_ افرا...
تقریبا می نالم:
_ تو رو خدا... امروز نمی تونم.
ناامید نگاهم می کند. اخم هایش ده برابر می شود. دستم را رها می کند و ماشین را دوباره راه می اندازد و من دست یخ کرده و تنها مانده ام را زیر بغل می زنم تا دیگر هوای ناز و نوازش نکند.
پا در خانه گذاشته نگذاشته صدای دعوای همیشگی مامان و شاه پسرش به استقبالم می آید.
خودم به قدر کافی اعصابم داغون است و شنیدن صدای داد و دعوایشان عصبی ترم می کند. حیاط را به سرعت رد می کنم. در ورودی را باز می کنم و تن صدا ها بالاتر می رود.
کفشم را جلوی جاکفشی رها می کنم و با اخم های در هم راهروی کوچک را رد کرده وارد هال می شوم.
_ چه خبره باز؟
یا صدایم متوجه حضورم می شوند انگار که برای لحظه ای سکوت می شود و امیر که اگر یک بار در عمرش جواب ندهد خدای نکرده می میرد خطاب به من با تمسخر می گوید:
_ هیچی باز فضوله محله اومد.
اخم هایم خیره در چشم های گستاخش درهم تر می شود که طلبکار "چته" ای می گوید و به سمت اتاقش می رود.
سری به تاسف تکان می دهم و رو به مامان که حرص آلود غرغرهایش را انگار با خود در میان می گذارد می کنم که می گوید:
_ یک کلام به آقا گفتم مگه آخر ترم نیست تو امتحان نداری؟... به تریچ قباش برخورد!
_ بس کن مامان اَه...
عصبی صدا بلند کرده در جواب صدای بی پروایش می گویم:
_ احترام بزرگترتو نگه دار امیر
به ضرب از اتاقش بیرون می آید و خیره در چشمانم می غرد:
_ به تو چه آخه... من نمی فهمم اصلا تو تا کی قراره رو دل ما باشی... مگه شوهر نکردی پس چرا گورتو گم نمی کنی از این خراب شده...
حرف ها و حرکاتش برایم جدید نیست اما شرایط خودم حالا طوری رقم خورده که از شنیدن حرف هایش تا ته جانم می سوزد. امیر از بزرگ شدن فقط درازی قدش را به ارث برده است انگار.
مامان سریع دو قدم به سمتش می رود و تقریبا با جیغ می گوید:
_ خفه شو با خواهرت درست صحبت کن... ای خدا من چیکار کنم از دست این یاغی...
برادر با شعور و شخصیتم لحظه ای به اتاقش می رود و کاپشن به دست بیرون می آید و همان طور که با قدم های بلند و عصبی اش به سمت در می رود می گوید:
_ آره من یاغی ام شما خوبین... دست از سرم بردارین...
و تق کوبیده شدن درب خانه به چارچوبش و لرزشی که به تمام پنجره های خانه منتقل می شود.
به سمت راهرو می چرخم که مامان با صدای گرفته از داد و جیغ ها و با لحنی خسته می گوید:
_ افرا قربونت برم به دل نگیر می شناسیش که زبونش تند و تیزه تو دلش هیچی نیست...
همانطور که پشتم به اوست و فقط برای آرام گرفتن دلش سرم را تکان می دهم.
امان از این دلهای خالی که مثل سوهانند، زبان ها را تند و تیز می کنند و دلها را زخمی. امان...
به سمت اتاقم می روم. درب اتاق را هل می دهم و وارد می شوم. تکیه ام را به در می دهم که با فشار ناشی از تنم بسته می شود. همانجا پشتش می نشینم. سرم را به در می چسبانم. چشمانم را می بندم و باز بغضم را قورت می دهم.
مامان که با پتوی دو نفره یشان از اتاق خارج می شود، روی تخت پر سرو صدایم می نشینم و گوشی ام را بر می دارم. پیام های قبلی اش را هزار بار بیشتر دوره کرده بودم و همه را از بر بودم و حالا بعد از سه روز خاموشی برایش می نویسم:
"چرا باید حرفاتو باور کنم؟"
حتی حالا که شواهد زیادی برای باور کردن حرف هایش دارم، باز هم دنبال ریسمانی برای چنگ زدن می گردم. حتی با وجود تایید رضا. من هنوز امید دارم که کیهان همانی باشد که من شناختم.
چند دقیقه ای طول می کشد تا جوابش برسد. چند شکلک متعجب فرستاده و در آخر نوشته:
"... فکر کردم حرفام برات مهم نبوده!"
بی حوصله می نویسم:
" نگفتی؟"
" میل خودته... به هر حال فکر نمی کنم دوست داشته باشی زندگیت رو با شک به شوهرت شروع کنی!"
" حرفات باورم نمیشه نه تا وقتی مدرکی نداشته باشی"
" فکر می کردم آوردن اسم آزاد کافی باشه"
" هدفت از این کار چیه؟"
" هدف... فقط بدون که من برای آزاد حتی جونم رو هم می دم... "
" کاملا مشخصه چون اصلا برات مهم نیست که داری چه گندی به زندگی من می زنی"
" گند نه عزیزم من فقط دارم کمکت می کنم... اگه چشماتو باز کنی البته"
" مدرک "
" فردا صبح میام محل کارت... با دستِ پر!"
گوشی از دست بی جانم رها شده بر زمین می افتد. انتظارش را نداشتم. هوای ترس و دلهره اتاق را پر می کند. در تاریکی با حس بی پناهی عمیقی خودم را روی تشک جمع می کنم و بی حال پتو را تا بالای سرم می کشم.
وای خدا باورم نمی شد مدرک داشته باشد. فکر می کردم دروغ می گوید. بیشتر در خودم جمع می شوم. تنم یخ کرده است. اندک چراغ های امیدم یک به یک خاموش می شوند.
با قدم هایی سست و بیحال، با چهره ای هنوز مات و مبهوت و با چانه ای لرزان و چشمانی تار، مسیر ناکجا را طی می کنم. دست هایم را مشت کرده در جیب کاپشنم می چپانم. هوا سرد تر از این حرف هاست که این کاپشن بی مصرف تنم را گرم کند.
همینطور در عالم هپروت می روم، می روم، می روم و قدم هایم روبروی کافه ای که هنوز تعطیل است، هنوز تاریک است؛ خود به خود خشک می شوند و وای از من، وای از آزاد...
روی تک پله ی روبروی کافه ی خاموش می نشینم و برای لحظاتی بی هدف خیره به خیابان می مانم.
حالا باید چه می کردم؟
باید به مادر و پدر بدبخت تر از خودم می گفتم که دامادشان اشتباهی است؟ یک غلطِ بزرگِ جبران ناشدنی؟
باید می گفتم که پوسته ای بیش نیست؟
باید به امیر می گفتم که من تا ابد روی دل شما می مانم و دیگر نمی توانم گورم را گم کنم؟
گوشی ام همچنان زنگ می خورد و ای کاش دست از سرم برمی داشتند تا می فهمیدم چه خاکی باید بر سرم بریزم. دستِ در جیبم را همراه با گوشیِ لرزان بیرون می آورم و با دیدن شماره ی خانه با کمی مکث، از روی اجبار و ناچار ارتباط را برقرار می کنم و بلافاصله صدای شاکیِ مامان در گوشی می پیچد:
_ الو افرا چرا جواب نمیدی گوشیتو؟
_ ببخشید.
افرای بیچاره چقدر صدایت غریبه است.
_ از دست تو... مادرِ کیهان تماس گرفت گفت که اون خانومه دوستشون که خیاطه از سفر برگشته... برای امروز ساعت چهار قرار گذاشته بریم خونه ش... گفتم خبر بدم تو هم اگه می رسی بیا... مثکه کتایونم میاد.
آخ خدا من کجا هستم آنها کجا. چه بگویم! چه کنم! چطور او را از دوختن لباس برای عروسی دخترش ناامید کنم.
چطور بگویم من رفتنی نیستم. من تا ابد بیخ ریشتان می مانم. چه غلطی کنم خدا.
_الو افرا... صدامو می شنوی.
آب دهانم را زیر هجوم طعم تلخ بغض گلوگیرم فرو می دهم:
_ حالا چه عجله ایه مامان
_ عجله چیه دختر... دو ماه عین برق و باد می گذره آماده باشیم خیالم راحت تره...
امان از دو ماه آینده.
بی اراده حرف دلم را در گوشی زمزمه می کنم.
_ من... نمی تونم مامان
لحظه ای مکث می کند و من فکر می کنم ممکن است متوجه منظورم شده باشد، که می گوید:
_ خیلی خب حالا سعیتو بکن تا ساعت پنجَم خودتو برسونی خوبه...
نفسم را آه مانند بیرون می فرستم و جواب خداحافظی اش را زمزمه وار می دهم و گوشی را قطع می کنم. آخ خدا مامان آنقدر شوق عروس شدن دخترش با داماد دکترش را دارد که هیچ از حس و حالم نمی فهمد.
گوشی دوباره مثل ساعات پیش زنگ می خورد. تماس های از دست رفته ی کیهان و چند تایی هم از شرکت روی گوشی نقش بسته و من ناتوان از پاسخ دادن گوشی را دوباره دورن جیبم می چپانم.
سرم را روی زانویم می گذارم. از صبح که رها و مدرک سنگین و باورنکردنی اش را دیدم و از درون خرد و خاکشیر شدم آرزوی چکیدن یک قطره اشک از چشمان تب دارم بر دلم مانده. تَورم گلویم را عمیقا حس می کنم، انگار که خرده شکسته های جانم راه گلویم را سد کرده باشند. تنم از درون می لرزد و نای بلند شدن ندارم.
آنقدر گیج و ماتم که نمی دانم چه باید بکنم. حتی هنوز دقیقا نمی دانم چه حسی دارم. فقط دلم می خواهد کوشه ای بیوفتم و چند سالی بخوابم و وقتی بیدار شدم؛ نه کیهانی باشد نه آزادی نه رهایی و نه اصلا افرایی!
باران که نم نم شروع به باریدن می کند. ناتوان بلند می شوم. دلم ضعف می رود اما می دانم هیچ از گلویم پایین نمی رود. حالت تهوع کلافه ام کرده. کاش بالا می آوردم این خرده شکسته های لعنتی را تا راه نفس کشیدن باز می شد.
بلاتکلیف و لرزان از خیابان می گذرم و در طولش به راه می افتم و روی صندلی های ایستگاه اتوبوس وا می روم.
باز نگاهم را به کافه ی تاریک آن سوی خیابان می دهم و عذاب وجدان اینبار روشن تر از همیشه بر سرم سایه می اندازد. وای که هنوز آزاد را پیدا نکرده بودند.
آنقدر با دست های بی جانم که از شدت سرما سرخ شده به در می کوبم تا بالاخره صدای پای کسی می آید.
در باز و قیافه ی همیشه طلب کار امیر که انگار یک موی گندیده اش به صد تای آدم های متظاهر می ارزد، روبرویم نمایان می شود:
_ مگه نمی دونی آیفون کوفتی خرابه، چرا کلید نمی بری با خودت...اَه
خودش را روی من خالی می کند، نه بالا می آورد و بی آنکه نگاهی به این تن در هم شکسته بیندازد پشت کرده وارد خانه می شود. آخ برادر جان حالا می فهمم که اصلا عاشق این یک رو بودنت هستم. عاشق دلت که مامان می گوید هیچ درونش نیست و همیشه دلم را می سوزاند!
دستم را به در می گیرم. باز صدای آهنگ های مزخرفش کل خانه را برداشته.
آرام آرام پا درون حیاط می گذارم و به جای نفس، آه می کشم، تند و تند. پشت هم.
خیلی خوب می دانستم که آیفون به قول او "کوفتی" خراب است. کلید هم همراه خودم دارم. من فقط دلم می خواست کسی در را به رویم باز کند. دلم کمی خیلی کم حمایت می خواست و البته هنوز هم می خواهد و حیف که برادرم برادرانه ای ندارد تا خرج این منِ در هم شکسته کند.
بغضم را بر کول می گیرم و وارد اتاقم می شوم. عینک خیس از دانه های بارانم را بر می دارم و روی میز می اندازم. کاپشن خیسم را در می آورم و روی صندلی می اندازم. گوشی در جیب کاپشن مانده ام، هنوز برای خودش می لرزد و می لرزد.
خب به درک!
من هم دارم از درون و بیرونم می لرزم. چه کسی جواب بیچارگی مرا می دهد؟!
با خشمی که کم کم دارد خودش را از زیر لایه های گیجی ام بیرون می کشاند، مقنعه و مانتو ی نم دارم را هم به کاپشن ملحق می کنم. دلم می خواهد انگشت در حلقم فرو کنم تا تهوع تمام شود.
تنم را روی تخت می اندازم. سرم را دو دستی می چسبم و نگاهم را به فرش کهنه ی زیر پایم می دهم. دست چپم را مقابل صورتم می گیرم. برق رینگ ساده ی درون انگشتم چشمانم را می زند. سرم را از روی تاسف آرام تکان می دهم، چه راحت مرا وابسته و دل بسته ی خودش کرده بود. چه راحت خودش را در دل پدرو مادر ساده دلم جا کرده بود.
مادر بیچاره ام که خیال می کرد به جای خودش دخترش دیگر صد در صد خوشبخت می شود. اما زهی خیال باطل که چارقد مادر بر سر دختر افتاد. هرچند قیاس شایسته ای نیست. پدر بیچاره ی من فقط پول ندارد؛ هرچه هم کار می کند باز هشت و نه اش درگیر است. اما هیچ از مردانگی کم ندارد، او اما...
باورم نمی شود. این همه نامردی در کیهانی که من شناختم باورم نمی شود. بودنش با رها باورم نمی شود. آن هم آنقدر عمیق و وای خدا...
پتو را کنار می زنم و خودم را در پناهش پنهان می کنم تا هیچکس خرده شکسته هایم را نبیند.
صدای آشنای لعنتی اش می آید. چشمانم را به سختی باز می کنم. همه چیز تار است.
دلم تیر می کشد. دستم را روی شکمم چنگ می کنم. صداها نزدیک تر می شوند.
صدای مامان و دامادش و تهوع تمام ناشدنی من!
از روی تخت بلند می شوم و با شتاب به سمت در خیز برمی دارم. بی هوا عق می زنم؛ بی ثمر! فقط حس می کنم از شدت فشار چشمم می خواهد از کاسه بیرون جهد.
وارد راهرو می شوم و صدای لعنتی اش با لحنی نگران نامم را نجوا می کند. خودم را درون حمام می اندازم و روی سنگ سرد کف به زانو می افتم و امان از این عق های نافرجام.
دست نامردش روی کمرم می نشیند. تنم منقبض می شود. توان پس زدنش را ندارم. دلم می خواهد پسش بزنم اما به جایش فقط عق می زنم و بالا نمی آورم.
چشمانم بالاخره طاقت از کف می دهند و اشک هایشان را بالا می آورند. مثل باران؛ تند و تند، پشت هم.
دستش هنوز کمرم را در می نوردد. صدای عزیزم و افرا جان گفتنش گوشم را می خراشد و دلم را می سوزاند.
صدای هم خوردن پر شتابِ قاشق در لیوان، صدای نگران و هراسان مامان و دست او که برای بلند کردنِ جسم بی جانم دور کمرم حلقه می شود و تنی که از این تماس به لرزه می افتد.
کاش نبود خدا، کاش می رفت.
با یک حرکت زورش را به رخم می کشد و بلندم می کند. حالم از این مردانگی که انگار فقط در بازویش خانه کرده به هم می خورد. تمام جانم را در پای بی جانم می ریزم تا بتوانم اتکایم را از او بگیرم. به سختی سعی می کنم تا خودم را از چنگالش آزاد کنم. می فهمد و نمی گذارد.
مامان هراسان نزدیکم می آید و هول لیوانِ در دستش را به دهانم می چسباند و مجبورم می کند محتوای بی نهایت شیرینش را فرو دهم. به سرفه می افتم که کیهان لیوان را از دستش می گیرد و همانطور که حلقه ی دستش دور کمرم را تنگ تر می کند، آرام لیوان را هم به لب هایم نزدیک می کند. ناخود آگاه نگاهم در نگاهش می نشیند و بغضی که دوباره اشک می شود و در پناه لیوانی که باز به دهانم می چسبد پنهان می گردد.
هنوز خیره ی چشمانش هستم و مانده ام که چطور نگرانی را انقدر عمیق بازی می کند!
کمکش را نمی خواستم او اما به زور کمک کرد تا سر جایم دراز بکشم. بعد کمی چشمانم را نگاه کرد. کمی نبضم را گرفت و کمی هم سوال هایی درباره ی حالم که جوابی نگرفت و با کلافگی عیانی به مامان گفت که به دارو خانه می رود و رفت.
گذر دقایق را نمی دانم. فقط صدای تق و توق های مامان از آشپزخانه می آید و چشمان من که گاهی قطره اشکی به بیرون می زایند و آه هایی که به جای نفس کشیده می شود.
صدای درب خانه می آید و بعد هم:
_ اومدی پسرم دستت درد نکنه
_ کاری نکردم.
صدای قدم هایشان می آید. اول مامان با سینی حاوی ظرف های غذا و پشت سرش کیهان با کیسه ی دارو ،سرم و دستگاه فشار.
مامان ظرف غذا را روی میز می گذارد و راه را برای ورود کیهان باز می کند.
نزدیک می آید. کنارم روی تخت می نشیند و آستینم را بالا می زند. دلم می خواهد دستم را از دستش بیرون بکشم اما مامان و نگاهش اجازه ی عکس العمل های این چنینی را نمی دهند.
اما به نظر می رسد آن که باید حسم را فهمیده که فشارم را با اخم های در همش می گیرد و بلند می شود.
_ حالش خوبه کیهان جان؟
_ یکم فشارش پایینه فقط... چیزی نیست.
چوب لباسی را از پشت در می آورد و کنار تخت می گذارد. مامان سریع لباس ها را از رویش جمع می کند و هیچ کدامشان به من که می گویم احتیاجی به سِرم نیست توجهی نمی کنند.
_ غذا هم براش آوردم.
کاش هر دو می رفتند و تنهایم می گذاشتند.
_ میل ندارم... خوبم.
هر دو لحظه ای نگاهم می کنند و قبل از آنکه مامان اعتراضی کند کیهان می گوید:
_ دست شما درد نکنه... خودم بهش می دم.
دلم می خواهد پوزخند بزنم و بگویم تو خودت باعث و بانی حال خرابم هستی، اما مامان چنان با نگاهش قربان صدقه ی دامادش می رود که خفه می شوم و نفسم را بیرون فوت می کنم. مامان هم بعد از آنکه داماد عزیزش مشغول وصل کردن سِرم می شود، نگاهی به هر دویمان می اندازد و اتاق را ترک می کند. اصرار و اهتمامش به تنها گذاشتنمان با هم در این شرایط عصبی ام می کند.
اتاقم بوی بیمارستان گرفته و دست های لعنتی اش دست از سرم بر نمی دارند.
در سکوت کارش را انحام می دهد و من بی اراده خیره اش می شوم. خیره ی مردی که تا چند روز پیش، او را تمام و کمال شوهرم می دانستم و حالا از هر غریبه ای غریبه تر به نظر می رسد.
آخ خدا چقدر دید زدنش در حین کار را دوست دوست داشتم. اخم های ناشی از تمرکزش را اما حالا...
دلم می سوزد و زخمی که خورده آنقدر کاری ست که هیچ مرهمی چاره اش نمی شود.
لحطه ای عمیقا دلم برای کیهانی که دلبسته اش شده بودم تنگ می شود و بی اراده زبانم می چرخد:
_ چه حسی داره؟
سِرم را بیخیال و حواسش جمع چهره ام می شود:
_ چی عزیزم؟
نگاهم را به سقف می دهم.
_ اینکه خیلی ساده به هدفت برسی.
سکوت طولانی شده اش نگاهم را دوباره به چشمانش می کشاند. متوجه منظورم نشده انگار.
آخ خدا، چه حرفه ایست، مرد دروغین من!
انگار آنقدر عمیق در نقشش فرورفته که حتی به خودش شک هم نمی کند.
_ واسه همین اصرار داشتی محرم شیم؟
اخم هایش درهم تر می شود. سوال و تعجب در نگاهش بیداد می کند.
_ منظورت چیـ...
پوزخند هایم دست خودم نیست.
_ نمی خوای بری؟
با همان حالت مردد زمزمه می کند:
_ هستم... فعلا
دوباره نگاهم را به سقف می دوزم و بغضم را قورت می دهم و زمزمه می کنم:
_ برو ... می خوام بخوابم.
باز شدن درب اتاق مهلتی برای حرف و واکنشی از جانب او نمی دهد. بابا با اخم های نگرانش وارد اتاق می شود و پشت سرش مامان. کیهان احتمالا به احترام بابا از کنارم بلند می شود. می خواهم نیم خیز شوم که بابا سریع می گوید:
_ بخواب بابا... بلند نشو
_ سلام خسته نباشید.
_ سلام پسرم... تو زحمت افتادی.
_ این چه حرفیه... وظیفمه.
در دل به این وظیفه پوزخند می زنم. خب راست می گوید اینها همه جزء وظیفه اش بوده و هنوز هم انگار هست.
بابا جای کیهان را در کنارم می گیرد و دست زمختش را به سَرم می کشد و من ناخودآگاه به یاد بدبختی ام بغض می کنم.
_ بهتری بابا؟
می ترسم منفجر شوم. فقط سرم را تکان می هم، که باز دستش نوازشگرِ موهایم می شود. نگاهی به سِرُم تقریبا به نیمه رسیده ام که قطره هایش با سرعت پایین می چکند می اندازد و می گوید:
_ نمی خواد ببریمش درمونگاه؟
مامان سریع با لحنی معترض می گوید:
_ وااا دامادم خودش دکتره ها
_ می دونم خانوم... میگم شاید دارویی چیزی لازم باشه تو خونه نباشه
کیهان خیلی آرام و موقر رو به بابا می گوید:
_ خیالتون راحت باشه همه چیز گرفتم تو ماشین هست. فشارش پایین بود... با همین سرم بهتر میشه... جای نگرانی نیست.
با حرف هایش کمی آسودگی در چهره ی بابا نمودار می شود و می گوید:
_ خدا خیرت بده... بعد از خدا به تو سپردمش.
هرچه می کنم نمی توانم جلوی آه عمیقم که هزاران حرف در خود دارد را بگیرم، که باعث می شود نگاهش به چشمانم بیوفتد. نگاهم را می گیرم و زبانم نمی چرخد تا بگویم، پدر عزیزم دخترت را اشتباهی سپردی!
بابا آرام از کنارم بلند می شود و من هنوز نگاه کیهان را حس می کنم:
_ استراحت کن بابا جون.
شانه ی کیهان را می فشارد و به سمت درب اتاق می رود و به همراه مامان از اتاق بیرون می روند. کیهان لحظه ای پشت به من و رو به در بسته می ایستد. نمی دانم شاید کم کم دارد به چیزهایی شک می کند. باز نگاهِ تارم را به سِرم می دهم.
بعد از لحظاتی آرام آرام پیش می آید و روبرویم می ایستد. انگار نمی داند چه بگوید که می پرسد:
_ بهتری؟
بی حوصله اشاره ای به سرم می کنم و می گویم:
_ اینو درش بیار... خوبم.
جدی می گوید:
_ برات لازمه عزیزم... تحملش کن.
نفسم را فوت می کنم و نگاهم را به سقف می دوزم صدای نفس های شاید کلافه شده اش را می شنوم و توجهی نمی کنم. بودنش حالا و در این لحظه مثل باری روی قلبم سنگینی می کند. لحظه ای کنارم می نشیند و من بلافاصله تنم را کنار می کشم:
_ نمی خوای حرف بزنی؟
_ اونی که باید خیلی وقت پیش حرف می زد؛ تویی!
_ افرا چرا واضح نمی گی حرفاتو؟
پوزخند می زنم:
_ واضح گفتم این کوفتی رو در بیار و برو
روی صورتم خم می شود و چهره اش ناچاراً پس زمینه ی نگاهم می شود. کمی عصبی لبخند می زند و می گوید:
_ داری دیوونم می کنی، عزیزم!
تنم در حصار دستانش که در دو سویم روی تشک قرار گرفته گیر افتاده و من دیگر این حصار را دوست ندارم. سرش خیره در نگاهم آرام آرام پایین می آید که سرم را به سمت دیوار می چرخانم، با مکث نفسش را در نیم رخم فوت می کند و در گوشم زمزمه می کند:
_ چی شده؟
_ برو کنار
_ افرا
نمی توانم خوددار باشم. کم می آورم. دستم را روی شانه هایش می فشارم تا فاصله بگیرد. تنش را که عقب می کشد، بلافاصله می نشینم همانطور که نفس نفس می زنم، سوزن سرمی که هنوز تمام نشده را عصبی از دستم بیرون می کشم و به سویش پرت می کنم:
_ بیا اینم سِرُمت، تموم شد برو دیگه!
هنگ کرده از فوران یک دفعه ای من مبهوت نگاهم می کند و وقتی به خودش می آید، مچ هر دو دستم را در دستانش می گیرد، با فشار مرا به خود نزدیک می کند و خیره در صورتم می غرد:
_ دیوونه شدی؟
_ آره... دیوونه م کردی... تو... توی نامرد...
انگار باورش نمی شود این حرف ها را از من شنیده باشد که مبهوت نامم را صدا می زند:
_ افرا
گریه ام می گیرد. هرچه می کنم تا اشک هایم در برابرش جاری نشود نمی توانم. طاقتم طاق می شود:
_ افرا مرد... تو کشتیش ... حالا هم نقش بازی کردن بسه... همه ی ناگفته هاتو خودم شنیدم... فقط برو... به هدفت رسیدی... انتقامتو از عشق قدیمیت گرفتی... حالا برو برای خودت جشن پیروزی بگیر.
نگاهش ترس و بهت را با هم فریاد می زند.
عاقبت انگار داور سوت پایان بازی اش را می زند و او از نقشش خارج می شود. کیهانِ من می رود و کیهان حقیقی نمایان می شود.
مردی غریبه که هنوز مچ دست هایم را در دستانش دارد. اما دیگر نه او جان دارد، نه من!
رفته بود.
شاید هم فرار کرد؛ نمی دانم.
آنقدر حالم بد بود که فقط می خواستم تنهایم بگذارد.
بالاخره بعد از ساعت ها خیره ماندن، نگاه از سقف می گیرم. ضعف دارم اما به سختی بلند می شوم.
در این زندگی هرچه را نفهمیدم، یک چیز خیلی خوب در کله ی پوکم فرو رفت، این که کسی جای من نیست تا پای من باشد. شاید این چند ماهِ بودنِ او در زندگی ام، کمی این اصل را به فراموشی سپرده بودم اما این چند روز به زور و اجبار زمانه هم که بود، باز به خود آمدم.
دیگر شک ندارم که خوشبختی و خوشحالی دروغی ست که برای سرکار گذاشتن آدم ها علم کرده اند. این چند ماه هم احتمالا خر شده بودم که فکر می کردم زندگی می تواند کمی هم به جای خاکستری، رنگی باشد. حالا اما باز فهمیدم زندگی همان چشمان تار من است که گاهی فقط با عینک تصاویرش واضح می شود، همین!
در میان تاریک و روشن سحرگاهیِ خانه، آرام و آهسته به سمت آشپزخانه گام برمی دارم. باید چیزی می خوردم. با این ضعف بار خودم را هم نمی توانستم بر شانه هایم تحمل کنم چه رسد به بار این زندگی درب و داغون شده!
هرچند هنوز نمی دانم که چه غلطی می خواهم بکنم، فقط می دانم که دیگر پا در آن شرکت کوفتی نخواهم گذاشت اصلا حالا که فکرش را می کنم می بینم، چقدر عاشق صندوق دار بودنم هستم.
او که مرا دوست نداشته و ندارد، من هم دیگر نباید زیر دِینش باشم.
بغضم می گیرد آخ خدا...
وارد آشپزخانه می شوم و دربش را پشت سرم می بندم تا سر و صدایم کسی را بیدار نکند.
درب یخچال را باز می کنم و نگاهی به خالی درونش می اندازم.
آهی از سر ناچاری می کشم. پدر بدبختم دیگر چقدر باید جان بِکند تا این یخچال برای یک روز هم که شده پر از خالی نباشد؟
تنها تخم مرغ مانده در شانه ی خاکستری رنگ را بر می دارم. باید جان می گرفتم. برای تنها ایستادن در برابر داماد مادرم باید نیرو می گرفتم.
دستگیره ی نیمه سوخته را از روی کابینت کنار گاز بر می دارم و ماهی تابه ی حاوی نیمرو را از روی اجاق بلند می کنم. کف آشپزخانه می نشینم و تابه ی کج و کوله ی رویی را روبرویم روی زمین می گذارم. تنم از سرمای موکت پوشِ کفِ آشپزخانه به لرز می نشیند اما جان بلند شدن ندارم.
برای خودم لقمه ای بزرگ می گیرم و با بغض مشغول جویدن می شوم. نمی دانم تخم مرغش مزه ی زهرمار می دهد یا خرده شکسته های روحم در گلویم چرک کرده که جز تلخی هیچ حس نمی کنم.
لقمه ی اول را به زور فرو می دهم و بی اراده اشکی از یادآوریِ مدرک رها از چشمم گوشه ی تابه می چکد، لب بر هم می فشارم و دست زیر چشمم می کشم. یاد نگاه های خیره ی آزاد به چشمانم دیوانه ام می کند. شدت اشک ها بیشتر می شود و من سر سختانه به درست کردن لقمه ی دیگری ادامه می دهم و در دهان لرزان شده از بغضم می چپانم و همانطور که می جَوَم صورتم از اشک ها خیس می شود.
تخم مرغ با طعم بغض و هق هق عجب افتضاحی ست.
پشت دست راستم را روی گونه هایم می کشم و لقمه ی دیگری آماده می کنم.
مرسی خدا واقعا ممنونم که آزاد به عشقِ مادرش مرا نگاه می کرد و کیهان برای سوزاندن عشق قدیمی اش، مرا انتخاب کرد. اما خودم را هیچ کس نخواست، پس من میان این آشفته بازار چه غلطی می کنم، مرسی خدا واقعا ممنونم.
لقمه ی آخر را هم به زور در دهان می چپانم. اما اشک و بغضِ دوباره شکسته امانم نمی دهند. تابه را کنار می زنم کف پا بر زمین می گذارم و پیشیانی به زانویم می فشارم.
باورم نمی شود کیهان همچین هیولایی باشد خدا. اصلا مگر می شود دو رویِ آدمی انقدر از هم دور باشد. چطور توانست انقدر راحت تر و خشک را با هم بسوزاند و کَکش هم نگزد.
محتویات دهانم را جویده نجویده به سختی فرو می دهم که به سرفه می افتم. دست روی دهان می فشارم و بلند می شوم. شیر آب را باز کرده، دهانم را زیرش می گیرم. اشک و آب مخلوط می شوند و سرفه تمام اما بغض نه!
آب را می بندم. دستم را لبه ی ظرفشویی می گذارم و سرم را به سمت سینک خم می کنم.
من میان جنگ کیهان و رها چه می کنم خدا. حتی آزاد بیچاره هم این میان بیگناه ست. تنها جرمش برادر رها بودن؛ عزیز دل رها بودن است و من؛ به جرم شباهت چشمانم به مادرشان بدبخت شدم.
عینکم را با دستمال تمیز می کنم و روی چشم می گذارم. اما باز هم همه چیز تار است.
بابا صبح زود، کمی بعد از صبحانه ی تلخ سحر گاهی ام رفته بود و من تمام این مدت خودم را به خواب زده بودم. نمی دانم چه باید به آنها بگویم. کِی از شاهکار دامادشان بگویم. اصلا بگویم، نگویم؟
صدای بسته شدن درب حیاط که می آید خودم را از زیر پتو بیرون می کشانم. آنقدر منتظر مانده بودم تا مامان برای خرید از خانه بیرون رود تا احتیاجی به روبرو شدنمان نباشد.
بی حوصله همان لباس های دیروز را می پوشم و گوشی را از جیب کاپشنم در می آورم. به غیر از تماس های دیروزش تا قبل از آمدنش به خانه دیگر تماسی از او نیست اما به جایش از صبح چندین تماس از علی و کتایون روی گوشی ام افتاده.
حتما خواهر و رفیقش می خواهند گندش را ماست مالی کنند. بی اراده پوزخند خیلی سفت کنج لبم می نشیند.
گوشی را در جیبم بر می گردانم و با چشمانی که دم به دم خیس می شوند از خانه خارج می شوم. درب حیاط را پشت سرم می بندم که همزمان صدای باز شدن درب ماشنی از پشت سرم می آید. بر می گردم و با دیدن کتایون که با چهره ای آشفته نزدیکم می شود. سر جا می ایستم.
شاید تقصیر آنها نیست. من زیادی خوشبین بودم که خواهرش را خواهر خودم می دیدم و رفیق و شوهر خواهرش را برادرم. بغضم را قورت می دهم. اصلا دوست ندارم در برابرش گریه کنم.
_ افرا جان
صدایش مستاصل است من اما دیگر هیچ کدام از این لحن ها را باور نمی کنم. این هم حتما فیلم دیگرشان است.
با چهره ی درهم و گرفته اش نزدیکم می آید و من بی هیچ حسی نگاهش می کنم. جهنم و ضرر بگذار آخرین تلاشش را هم برای برادرش بکند، برای حال و روزِ من که فرقی ندارد.
_ قربونت برم خوبی؟
بی اراده تک خندی می زنم. بیشتر شبیه پوزخند است و می فهمد. دستش را پیش می آورد و دستم را می گیرد.
_ حق داری به خدا، باور کن الانم نیومدم ازش دفاع کنم.
اینبار واقعا خنده ام می گیرد. تلخ و پر از درماندگی.
_ پس برای چی اومدید؟
متوجه جمع بستن فعلی که مدت ها بود به اصرار خودش فرد شده بود می شود و ناراحت نگاهم می کند آه کشان دستم را از دستش بیرون می آورم و بی نگاه به چهره اش می گویم:
_ ببخشید من عجله دارم.
قدمی به چپ می چرخم که بازویم را می گیرد:
_ افرا جان لطفا... بیا من خودم می رسونمت... خواهش می کنم.
دستم را از دستش در می آورم.
_ لطفا برید...
می خواهم تا مامان باز نگشته سریع بروم که باز می گوید:
_ به خدا منم نمی دونستم یعنی همش چند ماهه که فهمیدم... یادته یه مدت باهاش قهر بودم. من اون موقع تازه جریان رها رو فهمیدم... شاید اشتباه کردم نباید پنهان کاری می کردم اما به خدا کیهان دوسِت داره... الانم داغونه به خدا... خواهش می کنم ازت یه فرصـ...
خیره شدن ناگهانی ام در چشمانش حرفش را نیمه می گذارد. شرمنده نگاهم می کند.
_ واقعا انتظار دارید بهش فرصت بدم...
بغض بی هوا صدایم را می لرزاند:
_ شما اصلا درک می کنید چی شده...
قطره اشکی خیلی ناگهانی از چشمم می چکد و نگاه پر ترحم او را هم خیس می کند.
لعنت به این حال که کنترلی رویش ندارم. نگران دستم را می گیرد و زمزمه می کند:
_ به خدا به جان خودش به جان علی شرمندتم عزیزم... اما ازت خواهش می کنم زود قضاوت نکن...
با دست آزادم اشکم را پاک می کنم و تمام سعیم را می کنم تا حرصم را کنترل کنم:
_ شما هم یه زنید... خودتون رو بذارید جای من... اگه یه خانمی بیاد و بگه قبل از شما اسمِ اون تو شناسنامه ی شوهرتون بوده چه حالی می شین... بازم از فرصت حرف می زنید...
شرمنده دستم را رها می کند و نگاهش را به زمین می دوزد.
نفسی می گیرم و باز صورت خیسم را پاک می کنم. مرددم اما قبل از رفتن حرف آخر را هم می زنم:
_ حالا که شدید قاصد بهش بگید اون محرمیت از نظر من دیگه هیچ اعتباری نداره... زود تر همه چیز رو تموم کنه.
نگاه مبهوتش با مکث از زمین کنده می شود. دهان نیمه باز مانده اش و بهت چشمانش، نشان می دهد که انتظار این حرف را نداشته. خودم هم نداشتم اما چاره ای هم مگر مانده؟
بی اختیار چانه ام می لرزد. سریع نگاهم را می گیرم و در خلاف جهت او به راه می افتم.
روبروی کافه می ایستم.
نیم ساعت بعد از جدا شدنم از کتایون مامان تماس گرفته بود و شاکی کلی داد و هوار سرم کرده بود که چرا با آن حال و روز از خانه بیرون رفته ام و به من دروغ گفته بودم که باید به شرکت می رفتم و حالم خوب است.
اما خیلی خوب می دانستم که امکان ندارد دیگر پایم را در آن شرکت وابسته به او بگذارم. دلم آنقدر از دستش پر است که دیگر به هیچ طریقی خالی نمی شود.
خیره به تاریکی درون کافه گوشی را از جیبم بیرون می آورم و مردد روی شماره ی رها مکث می کنم. نمی دانم تصمیمم درست است یا نه اما نمی توانم بی تفاوت باشم و این عذاب وجدان لعنتی دیوانه ام کرده است.
بی فکرِ بیشتر ارتباط را برقرار می کنم و گوشی را به گوشم می چسبانم اما جواب نمی دهد.
مردد قصد رفتن می کنم اما باز پای رفتنم سست می شود. همانطور خیره به کافه دوباره شماره اش را می گیرم که اینبار با بوق سوم صدای بی نهایت گرفته اش در گوشی می پیچد:
_ بله؟
_ سلام
انگار نشناخته باشد مردد جوابم را می دهد.
دلیلی برای معرفی کردن مستقیم خودم نمی بینم فقط می گویم:
_ از برادرتون، خبر دارید؟
لحظه ای سکوت می کند و بعد با همان صدای گرفته می گوید:
_ افرا تویی؟
_ بله... میشه لطفا جوابمو بدید!
صدای نفسش در گوشی می پیچد و بعد صدایی که انگار از گریه ای کنترل شده لرزان باشد، در گوشم می پیچد:
_ نه هنوز... رضا یه ردی ازش پیدا کرده... دعا کن پیداش کنیم...
صدای گریه اش بی هوا بلند می شود و بعد از لحظه ای صدای بوق های مشغول در گوشم می پیچد و ارتباط قطع می شود.
روی همان پله های روبروی ورودی کافه وا می روم و امان از تصویر آزاد که یک لحظه پس زمینه ی چشمانم را رها نمی کند.
لرزش گوشی در دستم حواسم را از هپروت بیرون می آورد. نگاهم را به گوشی می دهم. اسمش از روی صفحه ی گوشی به رویم دهان کجی می کند.
احتمالا کتایون پیغامم را به گوشش رسانده. اما نمی توانم باور کنم که به خاطر من به تکاپو افتاده باشد، ترس از آبرویش یا نقشه ای دیگر بیشتر معقول به نظر می رسد، تا ترسِ از دست دادن من! اصلا از کجا معلوم شاید از شنیدنش خوشحال هم شده باشد. هر چه باشد هیچ علاقه ای به شنیدن صدایش ندارم.
صدای محکم و مردانه و لعنتی اش!
با احاطه ی سفت و سخت افکار مشوش و آزاد دهنده ام، آنقدر خیره ی نامش می مانم تا ارتباط قطع می شود. اما کوتاه آمدنی در کار نیست انگار که باز نامش روی صفحه خاموش و روشن می شود. توجهی نمی کنم و آنقدر منتظر می مانم تا تماس هایش ته بکشد.
آه کشان قبل از آنکه تماس گرفتن از سر گیرد، سریع السیر شماره ی خانه را می گیرم. به مامان می گویم که شارژ گوشی ام تمام است و اگر گوشی ام خاموش بود نگران نشود و بعد از اتمام کارم به خانه باز خواهم گشت.
بعد هم سریع گوشی را خاموش می کنم و از روبروی کافه ی تاریک بلند شده، به سمت ایستگاه اتوبوس می روم.
تا پیدا کردن کار که نه در واقع تا گفتن حقیقت به مامان و بابا باید هر روز ساعات کاریم در شرکت از خانه بیرون می زدم. دوباره باید به دنبال کار می گشتم. دوباره شاید اشتغال به کاری که از نگاه او در شأنم نباشد!
.
.
.
_با پدرت صحبت کردم از این به بعد لازم نیست بری فروشگاه
کمی سوالی نگاه همیشه جدی اش را نگاه کردم و کمی مردد گفتم:
_ با کار کردنم مشکل داری؟
_ نه!َ
اکثرا تک کلمه ای و قاطع حرف می زد و گاهی حس می کردم هیچگاه یخش آب نمی شود.
با این حال کوتاه نیامدم:
_ پس چرا...؟
_ دوست داری اون کارو؟
_ بحث دوست داشتن نیست... خب...
رویم نشد که بگویم شروع کارم در فروشگاه از سر ناچاری بوده. اما به هر حال خانه نشینی محض را هم دوست ندارم، که خودش گفت:
_ اگه دوست داری کار کنی من کار برات پیدا می کنم. یه جای مطمئن که در شأنت باشه.
نمی دانم چرا حس کردم باید از شغلم دفاع کنم که آرام زمزمه کردم:
_ اونجا جای بدی نیست.
لحظه ای خیره ی چشمانم شد و لبخندی بی نهایت محو کنج لبش نشست. در این مدت آشنایمان فهمیده بودم که این اوج ابراز خوشحالیِ اوست.
_ می دونم اما، لیاقت تو بیشتر از اونجاست... من کاری مرتبط تر با رشته ای که درسش رو خوندی برات سراغ دارم... فکر می کنم خوشت بیاد.
تبسمی که بر چهره ام نشست شاید پاسخ مثبتم به این پیشنهاد تغییر شغل بود.
تغییر برای شغلی که در شأن من باشد.
.
.
.
به خودم که می آیم می بینم هنوز مات و مبهوت روی صندلی های ایستگاه اتوبوس نشسته ام.
ساعت نزدیک دو بعد از ظهر است. هوا ابریست و روشنایی محدود به خورشیدِ پنهان شده پشت انبوهِ ابرهای تیره.
نگاهم را به انتهای خیابان می اندازم خبری از اتوبوس نیست.
دوباره نگاهم را به کافه می دهم و باز بی فکر گوشی ام را از جیبم بیرون می آورم. روشنش می کنم و بعد از فوران پیام های دریافتی که هیچ یک را حتی نیم نگاهی هم نمی اندازم، برای رها پیام می دهم که شماره ی رضا را برایم بفرستد.
همین که پیام ارسال می شود گوشی در دستم می لرزد و باز بی رحمانه نامش را به رخم می کشد. غمگین گوشی را روی نامش خاموش می کنم و در جیبم فرو می برم.
کاش دل کندن انقدر سخت نبود!
از همان دور هم می توانم ماشین علی را روبروی خانه تشخیص دهم و قدم هایم میلِ به خانه رسیدنشان را از دست می دهند. دلم دیدن هیچ کدامشان را نمی خواهد.
_ استخاره می کنی وسط کوچه؟
کمی از حضور ناگهانی اش می ترسم. همانطور ایستاده سر به سویش می چرخانم و او هم همانطور که از کنارم می گذرد با اشاره به ماشینِ علی می گوید:
_ فامیلاتم که ظهر و وقت خواب و استراحت حالیشون نیست اصلا.
این یکبار از درشت گفتنش هیچ ناراحت نمی شوم. راست می گوید حالا چه وقت مهمانی ست!
قدم برداشته پشت سرش به راه می افتم که دو قدمی خانه می ایستد و همین که کنارش می رسم می گوید:
_ دیشب این شوهرت چش بود مثه دیوونه ها ماشینشُ پشت در گذاشته بود تو بارون پیاده داشت می رفت... اونم عین خودت دیوونه ست انگار... شنیدی که می گن دو دیوانه در یک سرزمین نگنجد!
لحظه ای فقط نگاهم می کند شاید منتظر است اعتراضی به لحن حرف زدنش یا ضرب المثل اشتباهی اش کنم.
انگار امروز آفتاب عمرش از جای خوبی طلوع کرده که سرحال است و افتخارِ هم صحبتی می دهد.
سکوتم را که می بیند کلیدش را از جیبش بیرون می آورد و همانطور که پیش می رود و در را باز می کند، نطق غرّایش را هم ادامه می دهد:
_ خلاصه از من گفتن، نری دو روز دیگه برگردی بگی این دیوونه ست. من حق برادریمُ ادا کردم زودتر بهت گفتم.
بی توجه به من کوله اش را روی دوشش جا به جا می کند و وارد خانه می شود و نمی داند که چقدر دقیق وسط خال زده است. با این تفاوت که کیهان دیوانه نیست اما هیولایی ست که هیچ کس او را نمی شناسد.
هنوز پشت درب خانه در کوچه ام که درب هال باز می شود و مامان همانطور که این سو را نگاه می کند، سریع دمپایی پا کرده تا وسط حیاط می آید. به خود آمده پا در خانه می گذارم :
_ سلام
همانطور که نزدیک می آید جوابم را می دهد. در را پشت سرم می بندم. روبرویم می ایستد نگاهش را در چهره ام می چرخاند و دستی به صورتم می کشد و می پرسد:
_ خوبی مامان؟
_ خوبم
_ خداروشکر... چرا رفتی صبح؟ کیهان دیشب گفت خودش خبر میده که نمیری.
به سختی جلوی پوزخندم را می گیرم:
_ نمی شد نرم، کار داشتم. حالمم خوب بود.
_ خیلی خب، بیا تو حالا، شوهر خواهرش اومده دنبالت.
با این که حضورش را فهمیده بودم اما باز هم اخم هایم در هم می شود:
_ واسه چی؟
_ سلام افرا خانم.
نگاهم را به پشت سر مامان و چهره ی او می دهم. چهره ای که کاملا مشخص است از رویارویی با من معذب است.
مامان هم سریع به پشت می چرخد و در حالی که قدمی به سویش می رود، می گوید:
_ شما چرا بلند شدید بفرمایید الان میایم خدمتتون.
در حالی که کفشش را به پا می کند محترمانه جواب مادرم را می دهد:
_ خیلی ممنونم زحمت دادم بهتون.
_ این چه حرفیه تو زحمت افتادید این همه راه تا اینجا اومدید... کیهان جان می گفت باباش می آوردش...
کیهان جان دیگر در خواب ببیند که من کاری به میلش انجام دهم. آخ خدایا یعنی یک آدم تا چه حد می تواند پر رو باشد!
_ زحمتی نیست. من وقتم آزاد بود.
خوب است که مامان رو به او ایستاده و حواسش کاملا جمع اوست. چون کنترل اخم هایی که روی هم گره می خورند و کور می شوند، اصلا در دست من نیست و این را شاید نگاه علی خیلی خوب می فهمد.
علی قدمی پیش می آید که مامان باز رو به من می کند:
_ آقای دکتر زحمت کشیدن تشریف آوردن ببرنت واسه انجام آزمایش...
و با ذوقی که خیلی مشخص است می گوید:
_ کیهان جان سفارش کرده...
نامردها خیلی خوب فهمیده اند مادر بیچاره ی من آنقدر گولشان را خورده که امکان ندارد در موردشان شک به دلش راه دهد.
حتما اینطور می خواهند مرا تحت فشار بگذارند. اما کور خوانده اند.
خودم را می کُشم تا در برابر مامان صدای پر حرصم را کنترل کنم:
_ زحمت کشیدن، اما احتیاجی نیست.
نگاه هر دویشان لحظه ای آمیخته به سکوت خیره ام می ماند. که علی با حالتی تقریبا کلافه می گوید:
_ کیهان نمی تونست بیاد، حالا اگه من بدون شما برم خودش میاد دنبالت.
مثلا در لفافه تهدیدم می کند.
_ افرا جان برو دخترم اینجوری خیال ما هم از بابت حالت راحت میشه... هنوز رنگ و روت خوب نشده...
چشم غره ی ریزی هم چاشنی حرفش می کند و ادامه می دهد:
_ آقای دکترم زحمت کشیدن این همه راه اومدن درست نیست.
علی خیلی سریع پیش می آید و دیگر اجازه ی مخالفت کلامی نمی دهد و در همان حالی که به سمت در می رود مهر تایید رفتنم را هم می کوبد و خطاب به مامان می گوید:
_ پس با اجازه تون من تو ماشین منتظر می مونم... بازم ببخشید که بد موقع مزاحمتون شدم.
مامان باز درگیر تعارفات می شود:
_ خواهش می کنم. مراحمید... شما ببخشید خیلی زحمت کشیدید.
دست ها مشت می شوند و دندان ها بر هم ساییده.
خدایا خودم به جهنم من با آرزوهای بر باد رفته ی مادرم چه کنم!
همین که ماشین از کوچه و تیررس نگاه مامان خارج می شود دست به سمت در می برم و خشک می گویم:
_ نگه دارید!
_ ببین من واقعا عذر می خوام... مجبور بودم.
حرصی می گویم:
_ خیلی جالبه برای هر کاری یه توجیه دارید، حالا فرقی نمی کنه، خیانت باشه دروغ باشه... نه!
هیچ جوابی نمی دهد فقط سرعت ماشین را زیاد می کند و اخم آلود دست چپش که به پنجره تکیه دارد را به دهان می کشد.
این که می بینم انقدر راحت من و خانواده ام را خر فرض می کنند حرصی و دیوانه ام می کند. آنقدر که حس می کنم از صورت گر گرفته ام بخار بلند می شود:
_ گفتم نگه دارید.
_ الان وایسم کجا می خوای بری؟ نمی تونی که به این سرعت برگردی خونه... مطبم امروز تعطیله می ریم اونجا صحبت می کنیم.
آخ خدا چه راحت از نقطه ضعف های من بهره می برند. در بیچارگی خودم مانده ام که با لحنی متاسف می گوید:
_ ببین قضیه اونجوری که تو فکر می کنی نیست.
پوزخند می زنم:
_ نکنه می خواید مثل همسرتون بگید شما هم همین چند ماه پیش خبردار شدید، آخه من که اصلا شما رو قبل از کیهان دیده بودم. وای خدا چه خر بودم من که نفهمیدم چرا اونجوری چشمای کور شدمو نگاه می کردید...
نگاهم می کند. نگران است. نمی دانم شاید هم من دلم می خواهد اینطور فکر کنم.
_ لطفا آروم باش... بذار برات توضیح می دم.
_ هیچ احتیاجی نیست، چون خودم همه چیز رو می دونم.
_ آره اما از دیدِ رها!
_ آهان تو دید رها کیهان غول قصه ست تو دید شما رها، چه فرقی به حال من و اون آزاد بدبخت داره... چی عوض می شه...
"نچ"ی می گوید و ماشین را به گوشه ی خیابان هدایت می کند. می ایستد اما قفل درها را باز نمی کند. همانطور خیره به روبرو در حالی که دست هایش را روی فرمان می فشارد می گوید:
_ افرا من نمی خوام هیچ چیزی رو توجیه کنم... ما اشتباه کردیم... آره گناه منم کمتر از کیهان نیست... اما حالا که شنیدی و می دونی، بذار همه چیز رو برات بگم... کیهان نمی دونه من اومدم سراغت... اونم الان اصلا حالش خوب نیست...
_ وقتی اصل چیزایی که شنیدم حقیقت داره دیگه برای چی تکرارش رو از شما بشنوم... شما هم که انکار نمی کنید.
لعنتی صدایم می لرزد و او سکوت کرده فقط آه مانند نفسش را بیرون می دهد.
نگاهم را به بیرون می دهم و او بعد از لحظاتی که در سکوتی سنگین و تلخ می گذرد، آرام ماشینش را به راه می اندازد.
تمام سعیم را می کنم تا متوجه اشک هایی که می چکند نشود اما زمزمه ی جویده اش که در ماشین می پیچد می فهمم سعیم بیهوده بوده است:
"کیهان احمق"
عینکم را بر می دارم و دست زیر چشمانم می کشم که با لحنی دلسوزانه که شدت ترحمش حالم را به هم می زند می گوید:
_ اینجوری خودتو اذیت نکن.
عینکم را روی چشمم می گذارم و ناچار از همراهی که گریزی ندارد، با جدی ترین لحنی که می توانم می گویم:
_ من الان دارم باهاتون میام که دیگه دست از سرم بردارید... اما به هیچ وجه نمی خوام ببینمش
_ باشه ممنونم... خیالت راحت.
وارد پارکینگ ساختمانی که مطبش در آن قرار دارد می شود و میان دو تا از خط های سفید رنگ پارک می کند. بی میل و با ضعفی که باز دامن گیرم کرده، پیاده می شوم. صدای زنگ گوشی اش که بلند می شود بی توجه به سمت آسانسور می روم اما صدای هر چند آرامش را که هر لحظه نزدیکم می شود، می شنوم:
_ الو کتی
...
_ نه مطبم
...
_ میام حالا... کار دارم فعلا
...
_ باشه خدافظ
همزمان با ایستادنش کنارم، درب آسانسور باز می شود و اول من و پشت سرم او سوار می شو د و آسانسور بسته می شود.
کلیدش را در قفل می چرخاند و در را به داخل هل می دهد. عقب می کشد تا من وارد شوم. راهروی کوچک را طی می کنم و روی اولین صندلی پیش رویم می نشینم. به سمت میز منشی می رود و تلفن را بر می دارد.
_ الو سلام آقا ابراهیم، شفیعی هستم... لطف می کنید یه کیک و آبمیوه بیارید مطب... ممنونم.
گوشی را می گذارد و بی هیچ حرفی به سمت اتاقش می رود.
چند دقیقه ای می گذرد و خبری از او نمی شود. کلافه از این انتظار بی معنی کاپشنم را در می آورم و روی شکمم دستانم را به دورش حلقه می کنم.
چند دقیقه ی دیگر هم می گذرد که بالاخره از اتاق بیرون می آید. بی کت و در حالی که وسایل تزریق در دست دارد به سویم می آید.
از دیدن وسایل در دستش اخم هایم در هم می شود. یکی از صندلی ها را همراه خود می کشد و روبرویم می گذارد. می نشیند و ظرف حاوی سرنگ و لوله ی آزمایش و پنبه و الکل را هم روی صندلی کناری ام می گذارد. کلافه نفس می کشم:
_قرار بود حرف بزنید!
_ طبقه ی بالا آزمایشگاست.
دستش که به سمتم دراز می شود دستم را می کشم:
_ مادر از همه جا بی خبرمُ با فیلماتون می تونید گول بزنید اما من برای آزمایش نیومدم بعدم صبح اول وقت آزمایش می دن نه این موقع!
اخم کرده بی آنکه نگاهش را به چشمانم دهد، لوله ی پلاستیکی گیره دار را از درون ظرف بیرون می آورد و انگار که من فقط یک بیمار باشم او هم دکتری غریبه، می گوید:
_ اون برای آزمایش های خاصه و بیشتر به این دلیل که معمولا باید حدود ده دوازده ساعت قبلش چیزی نخورده باشی... تو هم که از رنگ چهره ت کاملا مشخصه که خیلی وقته چیزی نخوردی...
عصبی از این همه مسخره بازی هایی که هیچ به دلم نمی نشیند بلند می شوم که نگاهش همراهم بالا می آید:
_ آقای دکتر من بیمار شما نیستم...
_ افرا لجبازی نکن حرفم می زنیم... بذار برای راحتی خیال مادرت...
همزمان با حرفش چند تقه به درب بسته ی مطب می خورد. کش را در ظرف رها می کند و به سمت در می رود. سینی حاوی ظرف کیک و لیوان شربت را از مردی تقریبا مسن می گیرد. بعد از تشکر در را می بندد و سینی را روی میزِ میان صندلی ها می گذارد.
روبرویم می ایستد. مثل برادری بزرگتر نگاهم می کند و با لحنی قانع کننده می گوید:
_ بشین لطفا، اینجوری زودتر می رسیم به اصل مطلب... خواهش می کنم.
ناچار می نشینم. آستین مانتو ام را به سختی بالا می زنم. دستم را روی دسته ی صندلی می گذارم و نگاهم را به زانو هایم می دوزم تا هر چه سریعتر این مسخره بازی هم تمام شود.
خون گیری اش که تمام می شود پنبه ی الکلی را روی دستم می گذارد و می خواهد تا کمی فشارش دهم. لوله ی آزمایش حاوی خون سیاهرنگم را در دست می گیرد و به سینیِ روی میز اشاره می کند:
_ تا اینارو بخوری برگشتم.
با گام های بلند به سمت در می رود و بی آنکه در را ببندد خارج می شود. بی نهایت احساس ضعف می کنم. برای لحظه ای سرم را به دیوار می چسبانم و چشمانم را می بندم.
صدای پایش که بازگشت زود هنگاهش را به گوشم می رساند، چشمانم خود به خود باز می شوند و شوکه از دیدنش و از رودستی که باز انگار ساده لوحانه خورده بودم، بی هوا بلند می شوم .
چشمانم سیاهی می روند و بی تعادل، تلو خوران قدمی جلو می روم که تعادلم را کاملا از دست می دهم و قبل از آنکه دست آویزی برای چنگ زدن پیدا کنم، صدای عصبی علی در گوشم می پیچد:
_ تو اینجا چه غلطی می کنی؟
و دستِ او که با شتاب و محکم دور کمرم حلقه می شود.
چشمانم سیاه است و زمین با تمام قدرتش به دور من می چرخد. بی اراده و بی جان پیشانی به شانه اش می فشارم و از درون به خاطر این ناتوانیِ بی موقع زار می زنم.
صدایشان نامفهوم و همهمه وار در گوشم می پیچد و بعد از لحظه ای کوتاه دستش سرم را کمی از روی شانه اش عقب می کشد. لیوان به دهانم فشرده می شود و من فقط برای اینکه بتوانم تنم را از حصار دستانِ نامردش جدا کنم تمام محتویاتش را می نوشم.
جان ندارم و ای کاش می توانستم خودم را برای لحظاتی در این پناهِ لعنتی گم و گور کند. اما دلم هم می داند نباید به این تکیه گاه دروغین دل خوش کند که عزمش را برای کندن از او جزم می کند.
شیرینی شربت حالم را کمی جا می آورد. چشمانم را آرام باز می کنم. تاری شان نم نم محو می شود و چهره ی پر اخم و نگران علی که روبرویم ایستاده برابرم ظاهر می شود.
با غیض نگاهم را از او می گیرم و بی آنکه نگاهی به همسر وفادارم بیندازم با فشاری که به دستش می آورم خودم را از حصارِ لعنتی اش جدا می کنم. مقاومتی نمی کند و من به خاطر حرکت تندم با شتاب از او جدا می شوم و همین باعث می شود دوباره کمی تعادلم را از دست دهم اما همین که دستش دوباره به قصد گرفتنم به کمرم برخورد می کند، ناخودآگاه صدایم بالا می رود:
_ به من دست نزن!
به سمت کیف و کاپشنم می روم که صدای علی را در گوشم می نشیند:
_ افرا صبر کن، کیهان برو.
بی توجه به سمت در می روم که علی خیز برداشته مقابل در راهم را سد می کند:
_ امکان نداره با این حال بذارم بری... باور کن من بهش نگفتم اینجایی، الانم میره تـ...
_ من جایی نمی رم علی... باش حرف دارم.
جوش می آورم از این همه پر رویی:
_ برید کنار
_ کیهان میشه دو دقه دهنتو ببندی
_ مگه نمی خوای از علی بشنوی خب من خودم برات می گم.
با پوزخند به سمتش می چرخم.
تا به حال این همه آشفته ندیده بودمش اما توجهی نمی کنم.
_ من، نمی خواستم و نمی خوام چیزی بشنوم... فقط ایشون اصرار داشتن غول قصه به جای تو، بشه رها... همسر سابقت... همین!
همسر سابق را که از زبانم می شنود شرمندگی وزنه می شود و نگاهش را با قدرت روی زمین می اندازد. با لحنی داغون و صدایی بم شده می گوید:
_ همسر نبود... فقط یه اسم بود... همین!
سرخ شدن صورتم از حرص را حس می کنم.
با تمسخر دستم را بالا می آورم و نمایشی برایش کف می زنم:
_ آفرین... مشکل منم حل شد... حالا می تونیم بریم با خیال راحت به زندگیِ کوفتیمون برسیم... آره دیگه از نظر تو اصلا رها کیه ... آزاد بدبخت کیه... نه؟... فقط یه اسم بوده!
دست هایش را محکم به صورتش می کشد و بی نگاه به چشمانم می گوید:
_ توضیح می دم.
چند ضربه ی محکم به در می خورد و نگاهم را از چهره ی آشفته اش جدا می کند. کمی جابه جا می شوم. علی در را باز می کند و کتایون با حالتی همچون کیهان در چارچوب در ظاهر می شود.
_ شما اینجایین؟
نگاهش روی تک تکمان چرخ می خورد و روی من ثابت می شود و باز شرمندگی، باز ترحم...
_ افرا جون.
_ کتی جان خان دادشتو ببر...
_ علی گفتم نمی رم...
کتایون هول قدمی به داخل می گذارد و پریشان می گوید:
_ خیلی خب داد نزن، برید تو...
علی عصبی کنار می کشد. کتایون سریع وارد شده در را پشت سرش می بندد.
دلم نمی خواهد در جمع شان باشم. بین آدم هایی که مرا یک احمق فرض کردند و خیلی راحت گولم زدند. آدم هایی که خیلی راحت ملعبه ی دستشان شدم و زندگی آزاد را به گند کشیدم.
حس بی نهایت افتضاحی دارم که انگار فقط با رفتن آرام می شود.
نمی دانم خطاب به چه کسی، فقط می گویم:
_ من می خوام برم.
_ کجا عزیزم... بیا یکم بشین.
کتایون که نزدیکم می آید ناخودآکاه قدمی فاصله می گیرم که غمگین سرجایش متوقف می شود.
سعی می کنم صدایم از بغضی که کنه وار به گلویم چسبیده نلرزد، در مانده می گویم:
_ چی می خواین بگین... حالا که خودم می دونم چه ارزشی داره... مهم اینه که
به سمت کیهان می چرخم:
_ تو قبل از من... بی خبر از من، زن داشتی؟
لحنش ملتمس می شود:
_ زنم نبوده عزیزم!
_ زنت نبوده پس چی بوده... مگه دو سال اسمش تو شناسنامت نبود؟
_ اون فقط برای انتقالی گرفتنش بود...
_ کیهان یک کلام، بود یا نبود؟
صدای زمزمه اش از هزار بلندگو رساتر در سرم کوبیده می شود:
_ بود.
آخ خدا چقدر آرزو داشتم که آن "نون" لعنتی به فعلش چسبیده باشد، آخ خدایا حیف...
دیگر جلوی لرزش چانه ام را نمی توانم بگیرم. نگاهم را به کتایون و علی می دهم:
_ کتایون خانم... آقای دکتر... حالا اجازه می دید برم؟
کتایون بی هوا پیش می آید و مرا در بر می گیرد. اشک هایم جایی میان شانه اش می چکند و می بینم علی به سویی که او ایستاده می رود و بعد صدایش که می توپد:
_ میشه لطف کنی چند دقیقه گورتو گم کنی... نمی بینی حالشو...
سکوتش و بعد صدای قدم هایی که به قامتش می انجامد و دری که باز می شود و او در پس آن پنهان می گردد.
_ بیا عزیزم اینو بخور
چند دقیقه ای می شد که در اتاق علی نشسته بودم. لیوان آب را از دست کتایون می گیرم و جرعه ای می نوشم. شیرین است. ظرف کیک را هم روبرویم می گذارد و خواهش وارانه می گوید:
_ افرا جان به خاطر خودت برای حالت اینو بخور عزیزم... من میرم بیرون که راحت باشی.
منتظر جوابی نمی ماند. سریع از اتاق بیرون می رود و در را هم پشت سرش می بندد.
بی میل نگاهی به تکه کیک درون پیش دستی می اندازم و تکه ای در دهان می گذارم. از ترس ضعف و آویزان شدن به این سه نفر هر طور شده خودم را مجبور به خوردن می کنم.
تقریبا نیمِ بیشترش را می خورم و آرام از روی صندلی بلند می شوم. به سمت پنجره می روم و بازش می کنم. هوا هنوز ابری ست و قطره ای نمی بارد. بادِ نسبتا سردی می وزد، می لرزم اما از جلوی پنجره کنار نمی روم.
گوشیِ فراموش شده ام را از جیبم بیرون می آورم و روشنش می کنم. بعد از بارگذاری صفحه، پیامی از رها برایم می رسد. با اخم هایی که ناخودآگاه در هم می شوند پیامش را باز می کنم. شماره ی رضا را برایم فرستاده و انتهایش نوشته:
"هنوز خبری نیست"
ناامید تر از قبل سرم را به لبه ی پنجره ی باز شده می چسبانم و با یادآوری هزار باره ی چهره ی آزاد عذاب وجدان بیخ گلویم را می چسبد. چشم بر هم می گذارم و ازخدا می خواهم حداقل همه چیز را برای آزاد ختم به خیر کند.
صدای باز و بسته شدن درب اتاق می آید و چشمانم خود به خود باز می شوند. بوی عطرش گویای همه چیز هست. نزدیک و نزدیک تر می شود و در یک قدمی پشت سرم احساسش می کنم. تنها راهم برای فرار از او سقوط به پایین این ساختمان است.
تکیه ی سرم را از پنجره بر می دارم که زمزمه می کند:
_ سرما می خوری
انگشتان کشیده اش که روی پنجره، برای بستنش، فشار می آورند، طوری مقابل پنجره می ایستم که بی خیال دل سوزی های بیخودی اش شود.
دستش با مکث از پنجره برداشته می شود و بعد از لحظه ای شانه هایم سنگین می شود و بوی عطرش کل حواس بویای ام را تصرف می کند. لعنتی حتما می خواهد ضعفم را به رخم بکشد.
لحظه ای چشم بر هم می گذارم. ترجیح می دهم پنجره را ببندم تا این طور در هوای او خفه شوم.
همین کار را هم می کنم. پنجره را می بندم. پالتو اش را از روی شانه ام برمی دارم. می چرخم و بی آنکه نگاهش کنم آن را به سینه اش می کوبم و از مقابلش می گذرم.
به سمت صندلی که رویش نشسته بودم می روم. دلم می خواهد بروم اما می نشینم و خیره به کیک باقی مانده می گویم:
_ دیگه هیچ علاقه ای به دیدن دوباره ت ندارم... اگه حرفی داری همین حالا بزن چون دیگه فرصتش رو پیدا نمی کنی.
کوبیده شدن چیزی به میز سرم را خود به خود بلند می کند. پالتو اش را روی میز علی انداخته و پشت به من دست به کمر سر به سوی آسمان گرفته.
با مکث به سویم می چرخد. خیره در چشمانم پیش می آید و روی صندلی مقابلم می نشیند. تکیه نمی دهد، فقط کمی به جلو خم می شود و همانطور که نگاهش چشمانم را رها نمی کند لب می گشاید:
_ فوق پرستاری می خوند... برای کمک به انتقالیش... عقد کردیم،
میان حرفش می روم و جمله ی رها را برایش تکرار می کنم:
_ به پیشنهاد تو!
عضلات چهره اش سخت می شود. که با تمسخری که ارادی نیست می گویم:
_ببخشید، فقط محض یادآوری گفتم!
با چهره ای گرفته تر ادامه می دهد:
_ نیازی به اجازه نبود، پدر و پدربزرگش فوت کرده بودن، یه سری کارای محضری داشت که انجام شد... خانواده ی منم نمی دونستن...
لحظه ای مکث می کند و من باز نمی توانم جلوی زبانم را بگیرم تا این صحبت مسخره هر چه سریع تر تمام شود. خودآزارانه با لحنی خبری می گویم:
_ دوسش داشتی.
بالاخره نگاهش کنده می شود و روی زمین می افتد. درست که جمله ام را خبری گفتم، اما بیشتر دلم می خواست، برای دلخوشیِ من هم که شده، انکار کند. که، نکرد!
هنوز مسکوت است که کمی عصبی شده می گویم:
_ خب بعدش، عقد کردید... بعدش چی شد آقای دکتر.
سرش را باز بالا می آورد. نگاهش شرمنده است، پشیمان است. می فهمم! اما کِی تا به حال پشیمانی سودی داشته که اینبار داشته باشد.
_ تمام مدت درگیر درسُ دانشگاه بود. منم طرحمُ می گذروندم خیلی همدیگه رو نمی دیدیم، هر وقت هم که می دیدمش تمام حرفاش تو یه کلمه خلاصه می شد؛ آزاد و گاهی... دختری که آزاد دوسش داره.
بغض بی اجازه خودش را به دهانم می رساند و وزنه می شود. خودش را از گوشه لب هایم آویزان می کند و به پایین می کشاندشان.
نگاهم می کند. غم دارد و غم دارم. اما چه فایده دارد. این همدردی به چه دردی می خورد؟
نگاه از چشمانش می گیرم و سر به زیر انداخته، خیره ی زانوهایم قطره اشکی از چشمم چکیده می شود. بلند شدنش را حس می کنم. صدایش کلافه است:
_ افرا من نمی خواستم اینطوری بشه... اشتباه کردم
سرم را تکان می دهم:
_ منم
نگاهش می کنم. پر از عذاب خیره ام مانده.
_ حداقل آزاد اگه به خاطر خودم دوستم نداشت، آسیبی هم بهم نزد... اما تو...
_ من دوست دارم افرا
_ انتظار داری باور کنم؟
_ چرا نکنی!
_ دیگه چقدر از نقشه ت مونده که هنوز به من احتیاج داری؟
سرخی چهره اش هر لحظه بیشتر می شود. می بینم که سعی دارد آرام باشد و خودش را کنترل کند. قدمی نزدیک می آید. از روی صندلی تکان نمی خورم. از آن سوی میزی که ظرف کیک رویش قرار دار کمی به سویم خم می شود:
_ تو الان عصبانی هستی... حرفای رها رو شنیدی و من هر چی بگم باور نمی کنی... نمی خوای باور کنی.
_ مگه غیر از حقیقت شنیدم؟
لحظه ای چشمانش را برهم می فشارد و باز می کند:
_ نه اما به قول خودت منو کرده غول... اونم کم بیگناه نیست...
_ باشه اصلا رها بدِ عالم،
شمرده شمره خیره در چشمانش ادامه می دهم:
_ تو برای چی اومدی خواستگاریِ دختر مورد علاقه ی آزاد؟
در لحظه صورتش کبود می شود. شنیدن این جمله از زبان من خیلی برایش گران تمام می شود انگار، که دندان بهم می فشارد و انگار کنترلش را از دست داده باشد دهانش به نگفته هایش باز می شود:
_ اون... زد زیر حرفاش... استفاده شو از من برد و انداختم دور... هیچی تو اون دو سال براش کم نذاشتم... اما اون فقط منتظر بود تا درسش تموم شه... درخواست طلاق داد... کاری کرد که به امتحان تخصص نرسیدم... کل عمرمو گذاشته بودم واسه اون امتحان، زندگیمو بهم زد... آبرومو تو دانشگاه برد... جوری قصه بافته بود که همه فکر می کردن من یه هیولام که اسیرش کردم... هزار تا قصه پشت سرم بافت...
نفس نفس می زند. عصبی آستین های پلیور سورمه ای رنگی که خودم برایش خریده بودم را بالا می زند، پشت به من کرده، موهایش را با قدرت مشت می کند. من هم دلم می خواهد دانه دانه موهایم را از ریشه جدا کنم، تا دردش کمی حواسم را از درد دلم دور کند.
چند لحظه در سکوت می گذرد. انتظار دارد چه نتیجه ای از حرف هایش با این همه حرص و کینه ای که در لحنش خانه کرده بگیرم. اینطور بیشتر عمق دردی که از رفتن رها کشیده را حس می کنم و بیشتر می سوزم.
شاید با حرف هایش فقط می خواست ثابت کند که انتقامش را با دلیل مثلا موجه گرفته! خب باز چه به من می رسد؛ چه به آزاد می رسد.
آخ خدا چه نتیجه ای بگیرم از این همه درد جز اینکه؛ این وسط هیچ کس مرا دوست ندارد و من فقط یک وسیله هستم، برای خنک شدن دلِ او!
آهی که می کشم هیچ دست خودم نیست.
دست به سمت کیف و کاپشنم روی صندلی کناری دراز می کنم که خیلی سریع برمی گردد. میز روبرویم را به چپ هل می دهد و به جایش روبرویم زانو می زند. آنقدر سریع این حرکات را انجام می دهد که فرصت عکس العملی پیدا نمی کنم.
به زور دست هایم را در دستش می گیرد و کمی هول انگار که فرصتی نداشته باشد می گوید:
_ ببین فکر بیخود نکن... آره من گند زدم، قبول دارم ... اولش با یه هدف دیگه بهت نزدیک شدم اما مهم الانه، الان که من دوست دارم و مثل سگ پشیمونم از گذشته ی مزخرفی که برای خودم ساختم... افرا تو زن منی...
لب هایم شکل پوزخند به خود می گیرند:
_ رها هم زنت بود.
سرش را زیر می اندازد و نگاه می دزدد. دستانم را میان دستانش می فشارد:
_ رها فقط یه اشتباه بود... نمی شناختمش... عاشقش شدم... آره اما نه عاشق رها، عاشق تصویری که توی ذهن خودم ازش ساخته بودم... تصویری که هیچ شباهتی به رهای واقعی نداشت...
دندان به هم می فشارم از حرصی که به جانم ریخته می شود از شنیدن در مورد عشقی که درست یا غلط، به هر حال بوده و تاوانش را من و آزاد پس دادیم!
سرم را به سر خم شده اش نزدیک می کنم و از میان دندان هایم می غرم:
_ هر لحظه بیشتر حالمو بهم می زنی...
سرش را آرام بالا می آورد و من همزمان سرم را عقب می کشم.
نگاهِ سرخ چشمانش درماندگی را فریاد می زند، اما دلم حالش با این چیز ها خوب نمی شود. بلند می شوم و همزمان دستم را هم از دستانش بیرون می کشانم. به خاطر فاصله ی کمی که بینمان است، از حرکتم صندلی پشت سرم اندکی به عقب می رود و من هم همراهش کمی عقب می روم. آرام بلند شده، مقابلم می ایستد.
خیره در چشمانش می گویم:
_ حرف دیگه ای هم مونده؟
آنقدر اعصابم تحت فشار است که فرصتی برای جواب دادن نمی دهم. هر چند بعید می دانم حرف به درد بخوری هم داشته باشد!
_ به خواهرت گفتم، نمی دونم بهت گفت یا نه... اون صیغه برای من دیگه هیچ رسمیتی ند...
_ بس کن افرا
آرام می گوید اما بار عصبیت و کلافگی که پشت صدایِ مثلا آرامش نهفته آنقدر زیاد است که برای چند لحظه ساکت خیره ی آتشفشان چشمانش می مانم.
با مکث نفسس را در صورتم بیرون می دهد و لبخندی عصبی لب هایش را کج می کند:
_ تو زن منی... شرعا و قانونا... قانونا تا من نخوام اون صیغه باطل نمیشه و بذار خیالتو راحت کنم عزیز دلم...
و ادامه ی جمله اش را دیکته وار در صورتم می کوبد:
_ اون صیغه باطل نمیشه!
بعد از لحظه ای خیره در نگاه ماتم، دستش را بالا می آورد و گونه ام را نوازش می کند.
انقباض تنم از حس بدی که لحن و نگاهش در دلم ریخته عصبی ترش می کند و اینبار چشمانش سراسر غم می شود و لحنش آرام:
_ روزی هزار بار می گم غلط کردم... هر کاری بخوای، هرکاری بگی می کنم... اما نمی ذارم بری...
چشمانم از شرایطی که گیرش افتاده ام خیس می شود و درمانده زمزمه می کنم:
_ خیلی پستی
باز تلخ می شود.
سرش را به تاییدم شاید، تکان می دهد و دوباره تکرار می کند:
_ آره اما نمی ذارم بری!
دلم می خواهد از حرص بر سرش فریاد بزنم:
_ دو ماه که تموم شه چی؟ فکر کردی افرا انقدر خره که صداش درنیاد و بعد دو مــ...
_ سسسسس... نگو افرا... آخه چه جوری بگم که باورم کنی...
_ باورت نمی کنم... تویِ دروغگویِ نامردو باور نمی کنم...
نگاه لعنتی اش که روی چشمانم کش می آید، دل زود باورم هوایی می شود که درمانده می نالم:
_ به بابام میگم، همه چیزو بهش می گم...
با تبسمی محزون صورتم را میان دستان نامردش اسیر می کند:
_ تو مثل من نشو عزیزم... من اشتباه کردم...
کلافه دست های گرمش را پس می زنم. با پا صندلی پشت سرم را بیشتر هل می دهم تا فضا بازتر شود. عقب می روم. آرام نفس می گیرم تا کمی بر خودم مسلط شوم. به سمت صندلی کناری خم می شوم و کیف و کاپشنم را برمی دارم که دستش را روی دستم می گذارد:
_ لج نکن...
دستش را با قدرت بیشتری پس می زنم و با ضربه ای که به سینه اش می کوبم از مقابلش می گذرم، اما دستم را می کشد و مرا به سوی خودش می چرخاند و با آشفتگی عیانی می غرد:
_ چی کار کنم ببخشی؟
_ همه چیزو برگردون به حالت اولش... از دختر مورد علاقه ی آزاد خواستگاری نکن!
داد می زند:
_ بس کن... انقدر اسمشو نیار
داد می زنم:
_ میارم... اسمشو میارم...
درب اتاق باز می شود که باز کیهان فریادش را به رخ می کشد:
_ برو بیرون
و صدای علی:
_ بیا اینور کتی
و بسته شدن دوباره ی در.
برای لحظه ای همه چیز در سکوت و سکون فرو می رود که دستم را از دستش بیرون می کشم.
هنوز هیچ نشده من دیگر جان ندارم. خسته ام. آنقدر بار این درد برایم زیاد بوده و هست که تاب تحملش را ندارم. حس می کنم چیزی به سقوطم نمانده خدا. لحظه ای خشم لبریزم می کند و لحظه ای درماندگی!
دلم می خواهد همه چیز تمام شود و از این سیاهی به همان خاکستری سابق برگردد.
_افرا
با همان خستگی و خواهشی که نمی خواهم در صدایم باشد اما هست، می گویم:
_ کیهان تمومش کن... من هر کاری هم کنی دلم دیگه با تو صاف نمیشه... پس بیشتر از این عذابم نده... خودم با بابام صحبت می کنم... چیزی از شاهکارت نمی گم، فقط میگم نمی خوامت... تو هم این صیغه ی کوفتی رو باطلش کن...
_ فکر می کردم دوسم داری!
_ داشتم!
نگاهش رنگ عمیقی از یک حسِ نابِ لعنتیِ یادگارِ روزهایِ خوشخیالی ام را می گیرد و مسخم می کند:
_ پس میتونی بازم داشته باشی... من هر کاری می کنم افرا... تا دوباره بتونی دوسم داشته باشی... تا دوباره بهم اعتماد کنی... من اشتباه کردم... قابل گذشت نیست اما می خوام جبرانش کنم... به خدا به جون خودت هیچ کس رو تا به حال مثل تو دوست نداشتم... حاضر نیستم تو رو... زنمو... دختر مهربونمو... عشقمو... با دنیا عوض کنم... خواهش می کنم، فرصت بده تا جبران کنم ....
حس می کنم دارم کم می آورم. از دستِ خودم، از دست دلِ بی جنبه و زود باورم حرصی می شوم و از ترس ضعف و کم آوردنِ دلم در برابرش، بغض و میل فرو رفتنم در آغوشش را با آخرین قوا پس می زنم و به جایش حرصم را با بدترین لحن بر سرش آوار می کنم:
_میدونی نکه تجربه ت زیاده، توی خر کردن دخترا استادی... اما دیگه گولتو نمی خورم.
سرخ می شود و من بی توجه ادامه می دهم:
_ تو خوب منو شناختی... من خلُ ساده ام... آخه مثل جنابعالی تجربه های آن چنانی نداشتم. واسه همین زود گوشام دراز می شه...
پوزخند می زنم. من دیوانه شده ام انگار و او کبود تر می شود:
_ البته می دونی تقصیر تو نیست، تقصیر خوده احمقمه... من روابطم مشکل داشته که محدود به هم جنسای خودم بوده... اگه منم مثل خودت، قبل از تو با چهار تا پسر رابطه داشتم و یه حالی هم این وسط برده بـــ...
_ خفه شــــــو
ضربِ شستش خفه ام می کند و عینکم را کمی آن سو تر از پایم پرتاب می کند!
گوشم سوت می کشد.
نفسم حبس می شود.
خوب کرد زد.
باید خفه می شدم. خودم هم حالم از جمله ای که ناتمامش گذاشت، به هم می خورد. نه به خاطر او، به خاطر خودم. داشتم به خاطر موجود بی ارزشی مثل او وجودم را به گند می کشیدم.
درب اتاق به ضرب باز می شود. علی و کتایون هراسان داخل می آیند و چشمان تارِ من از رگ گردنی که دارد پوستش را پاره می کند کنده نمی شود. به رگ غیرتِ نداشته اش برخورده بود.
صدای مبهوت کتایون با پس زمینه ی سوت به گوشم می رسد:
_ چیکار کردی کیهان
و علی:
_ افسار پاره کردی روانی
نمی دانم چند لحظه منگ سر جایم می ایستم فقط حس می کنم تنی را که که مات شده در جهت پرتاب عینک به راه می افتد. خم می شود. عینکش را بر می دارد و بر چشم می گذارد. بر می گردد به سوی او...
اویی که نگاه سرخ و رگ باد کرده ی گردنش حالا پشیمان است. نگران است. شرمنده است. اما هیچ کدامِ اینها مهم نیست. مهم این تن است که هم می لرزد هم نه! هم می رود هم نه!
کیفش را بر دوش می اندازد. صدای کتایون را می شنود و نمی شنود!
هنوز خیره ی چشمان اوست.
_ صیغه رو تموم میکنی... وگرنه...
صورتم خیس می شود. بی صدا، بی هق هق، فقط خیس می شود
_ آبروتو می برم...
صدا برای خودم هم آشنا نیست. اصلا نمی دانم به گوش او می رسد یا نه!
این تن فقط می داند که دیگر وقت ماندن نیست.
می چرخد...
به سمت در می رود.
هیچ نمی فهمد.
فقط نیمی از صورتِ خیسش نبض دارد و دلش دیگر نمی زند.
کتایون و چشمان خیسش تنهایم نگذاشته بودند. همراهم شده بود و من و تن مات و مبهوتم را سوار ماشینش کرده بود و من آنقدر در هم شکسته بودم که توان سرپیچی و مخالفت نداشتم.
کمی پایین تر از خانه توقف می کند و ماشینش را خاموش.
قبل از آنکه مغزم پیام پیاده شدن را به دست و پایم مخابره کند، خیلی سریع کیفش را از روی صندلی عقب برمی دارد و از درونش کیفِ کوچکِ دیگری را بیرون می آورد.
دستم به سمت دستگیره ی در می رود که می گوید:
_ یه لحظه صب کن عزیزم
و سریع از درون کیف کوچک، جعبه ی باریکِ گرد و کوچکی را بیرون می آورد. دربش را باز می کند و پد پنکیک را بر می دارد. به سمت صورتم می آورد و بی آنکه نگاهش را به چشمانم دهد پد را روی ضرب شست برادرش می کشد.
در واقع دارد گند برادرش را ماست مالی می کند.
تکان نمی خورم و می گذارم کارش را انجام دهد. به هرحال خودم هم دلم نمی خواهد مامان و بابا قیافه ام را با این اندک رد کبودی ببینند. ردِ شاهکار داماد عزیز کرده یشان را!
کارش که تمام می شود، سرش را پیش می آورد و گونه ی سالمم را می بوسد.
_ به خدا عین خواهری برام افرا
_ حاضری خواهرت با یکی مثل برادرت ازدواج کنه؟
لحظه ای نگاهم می کند. منتظرم تا جوابی در جهت دفاع از برادرش دهد تا بقیه ی حرصم را هم سر او هوار کنم که می گوید:
_ نه...
انگار خودش هم می فهمد که از جوابش جاخورده ام که لبخندی غمگین بر چهره اش می نشیند:
_ گفتی خودمو بذارم جای تو... گذاشتم... دیدم راست میگی... دیدم دارم الکی شعار می دم... دروغ نمیگم دلم نمیخواد جداشی ازش اما، حق با توئه... حالا هم هرکاری کنی، هر تصمیمی بگیری، من پشتتم...
جوابش مثل اندک آبی بر آتشِ خشمم، کمی دل بی پناهم را آرام می کند. آنقدر که حرصم فروکش می کند. اصلا همین که حتی به ظاهر هم که شده نشان داد درکم می کند. کمی از آشفتگی ام می کاهد.
تکانی می خورم و دستم را به سمت دستگیره ی در می برم و زمزمه می کنم:
_ ممنون
پیاده می شوم و همانطور که به سمت خانه می روم، چند نفس عمیق هم می کشم. روبروی در کلیدم را از درون کیفم بیرون می کشم. در را باز می کنم و وارد می شوم. در را که می بندم صدای روشن شدن ماشینِ کتایون هم می آید.
قدم در حیاط گذاشته به سوی درب هال می روم که مامان در را باز کرده به پیشوازم می آید:
_ اومدی افرا، سلام.
_ سلام
_ خوبی؟ با کیهان اومدی؟
_ نه
نه را به سوال اولش می گویم او اما به سوال دومش ربط می دهد و می گوید:
_ باز با شوهرخواهرش اومدی؟
سعی می کنم کلافگی ام را پنهان کنم:
_ نه با کتایون اومدم...
و برای اینکه سوال هایش را تمام کند خودم سریع ادامه می دهم:
_ جایی کار داشت رفت...سلام رسوند... آزمایشم دادم حالمم خوبه مشکلی ندارم خیالتون راحت.
لحظه ای نگاهم می کند. برای اولین بار امیدورام بفهمد که حال و حوصله ندارم و انگار می فهمد که از مقابل در کنار می رود و می گوید:
_ خداروشکر... بیا برات یه چیزی آماده کنم بخوری، رنگت پریده... ضعیف شدی.
و نمی ماند تا جوابی بشنود. وارد حال که می شوم او هم به آشپزخانه رسیده است.
بی حوصله به سمت اتاقم می روم. صدای بلند آهنگ از اتاق امیر، حضورش را به رخم می کشاند. دلم می خواهد پیش خودم فکر کنم که اگر جریان را بفهمد می رود و حق کیهان را کف دستش می گذارد. یا نه حداقل پناهی می شود برای دل شکست خورده ی من. اما خوب می دانم که این ها همه در هاله ای از رویا باقی خواهند ماند.
در را به داخل هل می دهم و همانطور با لباس روی تشک وا می روم.
عینکم را بر می دارم و لحظه ای نگاهش می کنم.
" خوبه که نشکستی"
کنار بالشتم می گذارمش و چشمانم را بر هم می گذارم. بغضِ بیچاره باز در گلویم گیر می افتد.
از حسی که بی هوا در دلم جان می گیرد بدم می آید.
این که حالا دلم برای آغوشش تنگ شده باشد و همزمان هم یادش حالم را بهم بزند، حس بی نهایت نامانوسی ست که علتش را خودم هم درک نمی کنم.
اشک آرام از گوشه ی چشمم راه می گیرد. خب چه کنم، کسی به من یاد نداده بود که نباید تک تک سلول های تنت را به نام کسی بزنی...
_ خوابیدی افرا...با لباس... حالت خوب نیست؟
همزمان با برداشتن سرم از روی بالشت، نامحسوس اشک رسواگر را هم پاک می کنم. با اینکه تار می بینم اما اخم نگرانش را بر چهره اش تشخیص می دهم.
_ نه خوبم... فقط خوابم میاد...
نزدیک می شود و سینی حاوی کره و مربای دست سازش را روبروی تخت روی زمین می گذارد. عینکم را بر چشم می گذارم.
_ یکمی برنج و خورشتم از ناهار مونده اما گفتم مربای هویجُ بیشتر دوست داری.
_ دستت درد نکنه...
روی تخت می نشیند و من روی زمین. دستم به نان نرسیده با ذوق می گوید:
_ دیروز که نیومدی... همون پارچه گیپورم که خالت از مکه سوغات آورده بود برام، نشون زهرا خانم دادم... گفت یه چیز خوب از توش برام در میاره... نمیدونی مادر و خواهر کیهان چقدر تعریف پارچه مو کردن.
ناخودآگاه بی توجه به ذوقش می گویم:
_ مامان به نظرت زود نیست؟
_ دوختن لباس؟
دستم را بندِ چاقوی فرو کرده در کره می کنم:
_ ازدواج، برای من؟
بعد از لحظه ای سکوت، پایین می آید و کنارم روی زمین می نشیند. دستش را روی پایم می گذارد و من ذره ای نگاهم را از ظرف کره جدا نمی کنم:
_ می ترسی؟
صدایم می لرزد:
_ خیلی!
_قربونت برم من طبیعیه... خداروشکر کیهان پسر خیلی خوبیه... مرد زندگیه... الحمدولله خانوادشم خوبن... منم تا قبل از اینکه خدا سر راهت بذارتش می ترسیدم... شبانه روز دعا می کردم خدا یکی رو جلو رات بذاره که جز خوشبختی هیچ راه دیگه ای تو مسیر زندگیت نباشه... حالا دیگه خیالم راحته...
و هرچه می کنم. نمی توانم دهان بگشایم تا بگویم؛ نباشد مادر من نباشد!
صدای سلام گفتن خسته ی بابا که می آید. در تاریکی نگاه از سقف می گیرم و گوش به صدای خسته ی پدرم می سپارم.
_ خسته نباشی... چرا انقدر دیر اومدی؟
_ مسافر خارج از شهر داشتم... افرا کجاست حالش خوبه؟
_ خوبه خداروشکر... الانم خوابیده ... خدا خیرش بده کیهان ظهر شوهرخواهرشُ فرستاد دنبالش تا برای آزمایش و این کارا ببرتش... بعدم خواهرش رسوندش خونه...
_ خب الحمدلله ... امیر کجاست؟
تُن صدای آرام مامان حرص آلود می شود:
_ شازدهَ ت یک ساعت پیش شال و کلا کرد رفت بیرون... منم که نمی تونم جلوشو بگیرم...
_ همون موقع که شبانه روز نذر و نیاز می کردی واسه قبول شدنش تو دانشگاه گفتم اینی که حالا داری می گی شازده ی منه، بره سربازی شاید آدم بشه... هی گفتی وای بچم بد غذاست، طاقتِ سختی نداره، بش سخت می گذره... ال میشه بل میشه... همینه دیگه حالا هم خیر سرش داره درس می خونه... عین خیالشم نیست ترمی چقدر پولِ نداشته رو می ریزم تو حلقوم اون دانشگاش که نره خرت فقط محض خنده بره و بیاد، انگار واسه سرگرمیه...
_ خب چیکار می تونیم بکنیم... وظیفمونه... حالا گیریم رفته بود سربازی بعدش چی، بعدشم همین آش بود و همین کاسه...
_ چشمم کور دندم نرم بچمه، وظیفمه تا آخر عمرمم که شده، تا جایی که بتونم، خرجشو بدم و میدم... اما دلم می سوزه می بینم ده برابر من از اون دختر بی زبون می گیره... خجالتم نمی کشه... جای اینکه یکم شرایطو درک کنه... نه که بخوام کمک خرج باشه، به ولای علی نه، فقط به همون که بش می دم قانع باشه... این پسر اصلا انگار تو این خونه زندگی نمی کنه ... نمی بینه این دختر هر چی در میاره نصفشو میده به تو نصفشم می ذاره تو حساب برای جهیزیه ای که منه خاک بر سر نمی تونم براش آماده کنم...
اشک هایم به بی صدا چکیدن عادت کرده اند انگار.
دلم برایشان می سوزد برای هر دویشان، برای درماندگی شان.
لعنت به من که به زودی دلیل استیصال بیشترشان خواهم شد!
_ حرص نخور... جور میشه ایشالا... یکم طلا دارم می فروشیم... خدا بزرگه... امیرم باش حرف می زنم... اونم به خدا تو دلش هیچی نیست... پاشو بیا برات شام بکشم... خسته شدی امروز.
آخ خدا با چه رویی بگویم که دیگر نه شغلی دارم، نه احتیاج به جهیزیه ای و نه حتی، شوهری!
سه رخم را مقابل آینه می گیرم و چشم روی گونه می چرخانم، اندک ردی از دیروز و نحسی هایش باقی مانده، اما آنقدرها هم در چشم نیست که احتیاج به پوشاننده داشته باشد.
انگشتم را آرام روی رد پای دست نامردش می کشم:
"بابامم روم دست بلند نکرده بود کیهان خان"
قبل از آنکه مراسم آبغوره گیری آغاز شود، چشم از آینه می گیرم و از دستشویی بیرون می آیم.
لرزم می گیرد از سرمای هوای صبح گاهی. با قدم های تند شده ی ناشی از هجوم سرما، حیاط را طی می کنم و همین که درب هال را باز می کنم، مامان را می بینم که کنار میز تلفن نشسته و گوشی در دست نگاهم می کند:
_ دارم با کیهان تماس می گیرم.
جلوی در خشک می شوم که بابا لباس پوشیده از اتاقم بیرون می آید و رو به مامان می پرسد:
_ جواب نداد؟
_ نه هنوز
نگاهش را پدرانه به چهره ام می دوزد:
_ خوبی بابا؟
_ چی کارش دارین؟
آنقدر هول کرده ام که نمی دانم لحنم چطور است یا بابا چه برداشتی می کند که چشمانش خندان می شود:
_ می خوام ازش تشکر کنم.
صدای الو گفتن مامان در گوشی قلبم را از ریتم می اندازد و رو به بابا می گویم:
_ تشکر واسه چی؟
_ سلام کیهان جان، خوبی پسرم؟
بابا جوابم را می دهد:
_ به خاطر دیروز
_ ببخش از خواب بیدارت کردم؟
دلم می خواهد سرم را به دیوار بکوبم. مغزم خالی شده انگار. نمی دانم چه کار باید بکنم.
آخ خدا لعنت به صبحی که اینطور آغاز شود.
_ نشد دیروز ازت تشکر کنیم. خیلی تو زحمت افتادی این دور روز.
دندان به هم می سایم.
"آره خب تو زحمت افتاد، دیروز دست رو دخترتون بلند کرد، دستش درد گرفت!"
بابا ساعتش را از کنار تلفن بر می دارد و همانطور که بر مچ دستش می بندد کمی آرام می گوید:
_ خودم به مادرت گفتم قبل از رفتنم باهاش تماس بگیره... برم فروشگاه همش سرویسم، دیگه وقت نمی کنم.
_ سلامت باشی پسرم. لطف داری.
در سرم غوغاست. افکارم بی سامان در سرم می چرخند.
لعنتی این همه وقت نقشه کشیده و برای غلط دیروزش حالا با افتخار تشکر هم می شنود!
_ قربونت برم... گوشی رو میدم به پدر افرا
یک دفعه با حرصی که نمی توانم کنترل کنم رو به بابا می گویم:
_ تشکر لازم نیست بابا وظیفه شو انجام داده...
اما بابا حواسش به گوشیِ تلفن است و انگار دیگر حرف های مرا نمی شنود.
_ سلام آقا کیهان... احوالت چطوره؟
مامان هم که اصلا در این دنیا نیست انگار که حرف و لحنم را بفهمد.
فقط با خط و نشان می گوید:
_ افرا بی صبحانه نریا... باز ضعف می کنی.
باز نگاهش را به بابا می دهد.
کاری از دستم بر نمی آید و فقط با غیض و قدم هایی کوبان رو می گیرم و به سمت اتاقم می روم.
دور خودم می چرخم نمی دانم چه کنم تا کمی آرام گیرم. پتویم را از روی تخت بر می دارم و با قدرت کف زمین می کوبم. همانجا کنارش روی زمین آوار می شوم و از پس نفس های حرص آلودم، صدای بابا آرام خودش را به گوشم می رساند:
_از آقای دکتر و کتایون خانم هم از طرف ما تشکر کن... دیگه مزاحمت نمی شم، فقط گوشی یک لحظه مادر افرا کارت داره... خدانگهدارت باشه...
_ الو کیهان جان... راستی برای ناهار امروز منتظرت هستیم... خودت که می دونی افرا هم امروز تا ظهر بیشتر سر کار نیست... ناهارو دور هم بخوریم.
مشتم را به پیشانی ام می کوبم و درمانده روی پا می ایستم.
"چه غلطی کنم خدا"
_ تعارف می کنی پسرم... می خوام برات دلمه درست می کنم.
" تا حرف نزنی وضع همینه ...برو راستشو بگو خودتو خلاص کن"
_ خانم زورش نکن شاید کار داشته باشه
_ پس منتظرتیم ... خداحافظت باشه پسرم.
" چی بهشون بگم خدا... چجوری بتشون رو بشکنم"
_ کاری نداره می خواست من تو زحمت نیوفتم...
" آخ خدا چرا انقدر ذوق می کنی مادرِ من... چرا انقدر حسرت داری"
_ افرا برام گفته برنامه هاشون رو... اکثرا پنجشنبه ها افرا رو از شرکت برمی داره میرن بیرون با هم غذا میخورن، حالا امروز بیان خونه...
_ خیلی خب ... برم من دیگه، کاری نداری؟
_ برو به سلامت...
صدای باز شدن در می آید.
_ راستی منصور اگه تونستی برای افرا یکم جگر بخر... دیروزم خون داده... بخوره جون بگیره...
و صدای بسته شدن در!
جدال سلول های مغزم با دخالت های گاه و بی گاه دلم، برای گفتن و نگفتن آنقدر خسته ام می کند که انگار نه انگار تازه خورشید طلوع کرده. انگار کم کم دارد مقدمات غروبش را فراهم می کند.
طبق معمول این روزهایِ تلخ و تیره قدم هایم مرا به اینجا کشانده بودند، به ایستگاهِ اتوبوسِ آن سویِ کافه ی تاریک!
صفحه ی آگهی های روزنامه را ورق می زنم و آخرین ستون را هم از نظر می گذرانم. ناامید روزنامه را تا زده زیر کیفم می گذارم. بیشتر از یک ساعت می شد که اینجا نشسته بودم.
نگاهم را به آسمان می دهم چند دقیقه ای می شد که دوباره باز بارشِ نمناکش را از سر گرفته بود. این آسمان هم مثل من خود درگیری داشت انگار. من بین گفتن و نگفتن؛ بین رفتن و ماندن، او بین باریدن و نباریدن. آخ خدا کیهان را چه می کردم. لعنتی کاش نمی آمد.
" اصلا خونه نمی رم"
به خودم و تفکراتم پوزخند می زنم:
" آره حتمنم که مامان می ذاره"
کلافه نگاهم را به روزنامه ی تا زده می دهم.
کار هم که شکر خدا نیست. تنها کاری که به وفور، موردِ نیازِ این دنیای شکم پرست، یافت می شود، پیک موتوریست! که آن هم از عهده ی من خارج است.
درست که دو موردی هم مربوط به حسابداری پیدا کرده بودم و البته که تماس هم گرفته بودم و یک موردش لطف کرده و گفته بود برای پر کردن فرم درخواست به شرکت مراجعه کنم، اما امیدی هم نداشتم. حتی از پس این آگهی هم می توانستم نتیجه را خیلی راحت پیش بینی کنم.
تصمیم داشتم حضوری به چند فروشگاه مراجعه کنم. آخ اگر بابا جای دیگری کار می کرد، می توانستم به فروشگاه قبلی برگردم و هیچ مشکلی هم نبود به هر حال با کمی تاخیر هم که شده می توانستم به شغل سابقم که او در شأن همسر آینده اش نمی دید، باز گردم.
خسته از این بلاتکلیفی آهی کشان گوشی را از روی پایم بر می دارم. هیچ خبری نیست، هرچند اگر چندین تماس بی پاسخ مانده از کیهان را همچنان نادیده می گرفتم!
بعد از آنکه زیر نگاه مامان به زور صبحانه ام را خوردم، از خانه بیرون زدم و با ترس و لرز شماره ی رضا را گرفتم. هر چند دو سه تماسی که گرفتم، بی جواب ماند اما به هر حال هنوز من منتظر بودم. احتمال می دادم که هنوز شماره ام را نگه داشته باشد و با علم به همین موضوع ست که جوابم را نمی دهد. خب من همان روزهایی که اشتباه ترین تصمیم زندگی ام را می گرفتم، تمام رد و اثر آنها را پاک کردم.
بلند می شوم و تقریبا بی احتیاط از خیابان می گذرم. روبروی کافه می ایستم و با ترس و لرز باز هم شماره اش را می گیرم. حس عجیبی ست تماس گرفتن با او. هم می خواهم بدانم چه بلایی سر آزاد آورده ام، هم نمی خواهم. می ترسم! به قدر کافی این دنیا بر سرِ خودم آوار شده و من طاقتِ بیش از اینها را ندارم.
باز جواب نمی دهد. مستاصل گوشی را نگاه می کنم. دیگر دلم نمی خواهد با رها هم تماس بگیرم. حس بدی که با هر لحظه فکر کردن به او و کیهان در وجودم جان می گیرد آنقدر آزاد دهنده است که اخم و کنایه و عصبیت های رضا را به خبرهای با اشک و آهِ او ترجیح دهم.
باز شماره اش را می گیرم. انتظار جواب دادن ندارم و به همین خاطر وقتی بعد از پنج شش بوق که قصد قطع کردن می کنم، ارتباط برقرار می شود. دست و پایم را گم می کنم و زبانم بند می رود.
هنوز زبان نجنبانده ام که با لحنی گرفته و البته بی نهایت تلخ می گوید:
_ کاری داشتی؟
آب دهان فرو داده به سختی می گویم:
_ سلام.
انگار عصبی می شود:
_ خانم شکیبا من واقعا الان دیگه دلیلی برای تماسات پیدا نمی کنم.
تمسخر از لحنش چکه می کند و من بی اراده تنها یک کلام می گویم:
_ آزاد
پوزخندش را با تمام جان حس می کنم.
_ واقعا مسخره ست!
_ خواهش می کنم آقای غفاری... من اشتباه کردم... حالا هم دارم تاوانش رو پس می دهم... شما هیچی نمی دونید... نمی دونید که چه بلایی سر من اومده، که اکر می دونستید این طور با من برخورد نمی کردید... فقط خواهش می کنم اگر خبری ازش دارید بهم بگید تا حداقل از این عذاب وجدان لعنتی خلاص بشم.
سکوت می شود. شاید یک دقیقه و من نمی دانم چرا این حرف ها را بر زبان آوردم.
گفتنشان دست خودم نبود، اما حرف دلم، چرا!
شاید اگر این عذاب وجدان لعنتی دست از سرم برمی داشت راحت تر می توانستم برای حال و روز خودم تصمیم بگیرم... شاید!
اینبار که حرف می زند. لخنش دیگر فقط آن گرفتگی عمیق را دارد، بی هیچ تمسخری:
_ لعنتی می دونه دنبالشم که هر جا می رسم، رفته...
_ از حالش خبر ندارید؟
آه عمیق و پر دردی که می کشد مو بر تنم سیخ می کند:
_ دعا کن همه ش دروغ باشه... هرچند...
حرفش را با آهی که می کشد می خورد و من ناامید دیگر هیچ جانی برای جنباندن زبانم پیدا نمی کنم.
بعد از لحظه ای کلافه می کوید:
_ اگه مشکلی پیس نیاد و به موقع برسم، امشب دیگه نمی تونه از دستم در بره... یعنی نمی ذارم... بهت خبر می دم.
گوشی قطع می شود.
و من ترسان روی پله ی ورودی کافه وا می روم.
وای خدا کاش حقیقت نداشت.
دیگر تا ابد خودم را نمی بخشم!
نمی بخشم.مامان و کیهان با تماس هایشان دیوانه ام کرده بودند. می دانستم که کیهان رویِ بی من خانه رفتن را ندارد و من هم به هیچ وجه قصد همراهی کردنش را نداشتم. همین که مجبور بودم چند ساعتی حضورش را در خانه تحمل کنم از سرش هم زیاد بود.
تا قبل از آنکه تماس های مامان شروع شود، با آن همه درماندگی که از فکر آزاد داشتم، به دنبال راهی برای خانه نرفتم می گشتم، درست تا آخرین تماسی که در جواب تیری که بی هدف در تاریکی انداختم و به او گفتم که شاید نتوانم خودم را به موقع به خانه برسانم و منتظرم نباشند و او آنچنان "بیخود" غلیظی تحویلم داد که درجه عصبانیتش را عمیقا فهمیدم و بی خیال بحث بیشتر که هیچ اعصابی برایش نداشتم، شدم.
همین که وارد کوچه می شوم خودش را تمام و کمال در قاب نگاهم جا می دهد. آقایِ دکترِ لعنتی که استیلش از صد فرسخی هم این را داد می زند.
"آخ خدا اصلا اون کجا و من کجا... چرا تفاوتا رو جدی نگرفتم"
تکیه زده به ماشینش با قامتی که در عین مرتب و لعنتی! شیک بودن، حتی از این فاصله هم آشفتگی را فریاد می زند. به هر حال کاملا مشخص است که خودش هم از حضور اکنونش راضی نیست.
گام های متوقف شده ام از دیدنش را دوباره به حرکت می اندازم. دلم می خواهد اصلا بدَوم. تا زمان لعنتی زودتر بگذرد و همه چیز تمام شود. می خواهم نگاهش نکنم اما چشمانم؛ لعنتی ها گاهی بازی در می آورند و روی چهره اش می نشینند.
تکیه از صندوق ماشین می گیرد و در عقبش را باز می کند. غیر ارادی همانطور خیره ی حرکاتش پیش می روم که دسته گل بی نهایت پرو پیمانی از نرگس ها را همراه با جعبه ی بزرگ شیرینی بیرون می آورد. از همین فاصله هم دسته ی نرگس ها بینی ام را پر می کنند از عطر بی نظیرشان و من فقط با تمام قدرت قدمی که می رود تا متوقف شود را به ضرب و زور روان می کنم و تمام تلاشم را می کنم تا دیگر حتی نیم نگاهی هم به چهره ی نامردش نیندازم.
" خدا خودت به دادم برس"
نزدیکش که می رسم چشمانِ بی جنبه ام سرکی به سویش می کشند، طوری نگاهم می کند که حتی اگر کور باشم هم عمق نگاهش را تا ته جانم حس می کنم.
قبل از آنکه دست و پایم را گم کنم دست در کیف برده کلیدم را در می آورم و در قفلِ در فرو می کنم.
ایستادنش پشت سرم با اندکی فاصله و نرگس های لعنتی که دارند تمام تلاششان را برای از راه به در کردنم می کنند.
نزدیک شدن سرش به سرم را به وضوح حس می کنم و صدایی که می رود تا خودش را به سلول های شنوایی ام بچسباند و دری که باز می شود و من با تمام وجودم خودم و در را به داخل هل می دهم و صدایش را در همان نطفه خفه می کنم.
با گام های بلند به سمت خانه می روم و درب هال را باز می کنم که مامان با شتاب از آَشپزخانه بیرون می آید:
_ سلام مادر اومدین؟
_ سلام
نگاهی به پشت سرم می اندازد:
_ کیهان کو پس؟
_ داره میاد
به سمت اتاقم گام های بلند برمی دارم و او به حیاط می رود. می دانم مامان آنقدر سرگرم استقبال از داماد متظاهرش می شود که اصلا رفتارهای من به چشمش نمی آید.
وارد اتاق می شوم و در را به هم می کوبم. دست خودم نیست، اعصاب درب و داغونم با هر بار دیدنش تحریک می شود.
لعنتی یعنی انقدر در نظرش احمق هستم که فکر می کند می تواند با یک دسته گلِ بزرگ خرم کند؟
_ چقدر زحمت کشیدی پسرم... دستت درد نکنه... به به چه عطری دارن... افرا عاشق گل نرگسه... می ذارم تو گلدون بذاره تو اتاقش... خوش اومدی... بیا تو تعارف نکن... بفرما پسرم.
_ خیلی ممنون تو زحمت افتادین.
_ نگو پسرم خوشحالم کردی... من اینو بذارم تو گلدون
_ بفرمایید راحت باشید.
روبروی آینه می ایستم و به دنبال گوش های درازم آینه را جستجو می کنم.
_ افرا مادر کجا موندی بیا دیگه.
بی توجه تکان نمی خورم که در باز می شود و مامان سرش را داخل می آورد:
_ چرا نمیای پس... چرا لبـ...
صدای کوبیده شدن در می آید. مامان سر می چرخاند و همزمان می گوید:
_ ای وای امیره فکر کنم.
_ من باز می کنم.
مامان به سرعت در را رها می کند و به سمت او می رود :
_ نه شما بشین پسرم خودم باز می کنم... زنگ در خرابه حتما کلید نبرده با خودش...
دوباره نگاهم را به آینه می دهم و در حالی که فقط کاپشنم را از تن در می آورم به سمت در می روم. وقتی دیگر او را شوهرم نمی دانم چطور در برابرش راحت باشم.
صدایی در سرم می گوید:
"بیشتر می خوای حالشو بگیری"
صدا را خفه می کنم:
"خوب می کنم"
_ به به دکی هم که اینجاست!
_ امیر مامان این چه طرز حرف زدنه
_ سلام امیر خان.
_ اوه اوه سلامٌ علیکم جناب آقای دکترای عمومی...
امیر از همان اوایل هم از او خوشش نمی آمد و همیشه مکالماتش با او با لحنی تمسخرآمیز همراه بود و چقدر من و صد البته مامان همیشه از این وضع حرص می خوردیم، البته خب این وضع برای من تا وقتی بود که متوجه علت اصلی رفتار امیر شدم و با توجه به روحیات مزخرفش به او حق می دادم؛ این که مامان مدام امیر را با کیهان مقایسه می کرد و اعصابش را با قیاس هایش به هم می ریخت و البته هنوز هم می ریزد. حتی با این که مامان را در جریان گذاشتم و از او خواستم این کار را نکند اما خب انگار این کار را غیر ارادی و از روی عادت انجام می داد که نمی توانست به کل کنارش بگذارد.
مامان با حرصی زیرزیرکی نام امیر را صدا می زند و جواب امیر:
_ بــــــله
شاید اگر امیر جریان را بفهمد فقط از این بابت حالش کمی جا بیاید و مدام گند کیهان را بر سر مامانِ بیچاره بکوبد تا دلش را خنک کند، وگرنه که چشمم آب نمی خورد به خاطر من کاری کند.
نفسم را فوت می کنم. بعد از لحظه ای پشت سر هم وارد خانه می شوند. اول امیر بعد اویی که هیچ چهره اش را نگاه نمی کنم و بعد هم مامان.
مامان رو به امیری که پشت به او با عجله به این سو می آید می گوید:
_ امیر جان زود لباساتو عوض کن بیا ناهار بخوریم
_ نمی خورم می خوام برم بیرون.
_ کجا؟
در همان حال که از کنارم می گذرد آرام می گوید:
_ خونه ی عمو شجاع.
مامان نچ گویان چشم غره ای به مسیر رفتن امیری که دیگر داخل اتاقش ست می رود و با دیدن سر تا پای من همان چشم غره را اندکی غلیظ تر تحویلم می دهد و می گوید:
_ تو چرا لباستو عوض نکردی افرا جان؟
نگاه کیهان را روی خودم حس می کنم و همانطور که به سمت مامان و در واقع آشپزخانه می روم عادی می گویم:
_ خیلی زود باید برگردم شرکت... بهتون که گفتم نمی رسم بیام. شما اصرار داشتید. کیهان هم در جریانه...
به سوی او که چهره اش از هر لحظه ای گرفته تر است می چرخم و با پوزخند خیره در نگاهش ابرو بالا فرستاده، می گویم:
_ مگه نه... کیهان جان؟
منتظر نمی مانم تا با آن نگاهی که چشمانم را سوراخ می کند، جوابی دهد. می چرخم و سریع وارد آشپزخانه می شوم و اولین تصویری که در چشمانم می نشیند گلدان پر از نرگس هاست و عطرشان که کم کَمک در تمام فضا جاری می شود و من بی توجه نگاهم را می گیرم.
صدای تعارفات مامان را می شنوم و خودم را با وسایل سفره مشغول می کنم که مامان داخل می آید و نزدیک گوشم پچ پچ وار می گوید:
_ چیزی شده افرا؟
همزمان صدای بلند امیر می آید:
_ من رفتم خدافظ
و بلافاصله صدای بسته شدن درب حال و بعد از اندکی هم صدای کوبیده شدن درب حیاط و نگاه من و مامان که با صدای امیر و متعاقبش صدای کوبش درها به آن سو کشیده شده بود، در چشمان هم می نشیند.
_ آبرو نمی ذاره برای آدم.
می خواهم بچرخم و سفره را از کشوی کابینت بیرون آورم و این مراسم ناهار بیخودی را هرچه سریعتر فرجام دهم که دست روی شانه ام می گذارد:
_ جوابمو ندادی؟
خیره در چهره ی پر سوالش در حال تحلیل برای یافتن پاسخی مناسب هستم و او با فکر به اینکه سوالش را نفهمیده ام با اشاره به بیرون از آشپزخانه و احتمالا کیهان، دوباره تکرار می کند:
_ گفتم چیزی شده...
یک لحظه دلم می گوید همه چیز را بیرون بریز و خودت را خلاص کن، اما لعنتی زبانم نمی چرخد! و به جای آن تنها چیزی که در لحظه به ذهنم می آید را بر زبان جاری می کنم:
_ چه عجب چشم از دامادت گرفتی منو هم دیدی؟
چشمانش گرد می شود. حق دارد خب من هیچ گاه در عمرم از این ادا اصول ها نداشتم.
_ وااا حسودی می کنی افرا.
در این شرایط، دست آویز دیگری برای چنگ زدن ندارم و همین را سفت می چسبم:
_ آره مامان تو فکر کن حسودی می کنم... لازم نیست انقدر بهش محبت کنی و جلوش دولا راس شی... خیلی هم دلش بخواد
با خنده ای که هنوز ناباوری درونش موج می زند، سرش را جلو می آورد و گونه ام را می بوسد:
_ قربونت برم من... هر کاری می کنم به خاطر توئه...
هرچند می دانم علاقه اش به کیهان شاید فقط پنجاه درصدش وابسته به من باشد اما دیگر چیزی نمی گویم و سفره را برداشته از آشپزخانه خارج می شوم و به خودم تشر می روم که یا مثل آدم نقشت را بازی کن یا رک و پوست کنده جریان را بگو!
سفره را در هال و روبروی تلویزیو ن پهن می کنم. درست مقابل او. مقابل نگاهش. مقابل بلند شدن و نزدیک شدنش. مقابل افرای نرمی که از زبانش جاری می شود، و من فقط بی توجه به آشپزخانه بر می گردم. مامان مشغول چیدن دلمه ها در دیس است.
اینبار سینی بزرگی که خیلی ماهرانه تقریبا تمام وسایل سفره درونش چیده شده تا نخواهیم مدام بین هال و آشپزخانه در حرکت باشیم را بر می دارم که مامان سریع می گوید:
_ بذار اونو خودم میارم افرا، سنگینه.
_ نیست مامان می برم.
از آَشپزخانه خارج می شوم که او مقابلم قرار می گیرد. قبل از هر حرکتی سینی را از دستم می گیرد و مقاومتم در برابر زور بازویِ لعنتیِ او حتی به چشم هم نمی آید.
می ترسم به آشپزخانه بر گردم و مامان بیاید و چیدن سفره توسط او را ببیند و من اصلا حوصله ی چشم غره هایش را ندارم.
لبخند محوش را از حضورم در آن سوی سینی حس می کنم و اخم هایم درهم تر می شود.
او بشقابها را می گذارد و من لیوان ها را بر می دارم و نگاهش را روی نیم رخی که رد انگشتانش را بر خود دارد، حسم می کنم.
دست هایم تند و تند می چرخند تا سریع چیدمان سفره تمام شود که صدای لعنتی اش بختک وار به جان گوش هایم می افتد:
_ بشکنه دست کیهان که غلط اضافه کرد.
توجهی نمی کنم و در حالی که فقط اخم روی اخم گره می زنم از لحن خانه خراب کنش، مشغول گذاشتن کاسه ی ترشی و سبد های کوچک سبزی در سفره می شوم که دستش دستم را میان راه می گیرد، محکم؛ باز هم با همان زورِ بازویِ لعنتی!
سرم را بلند می کنم و می بینم که باز خیره ی گونه ام مانده و پشمان زمزمه می کند:
_ بابت دیروز، عذر می خوام.
پوزخند صداداری تحویلش می دهم که نگاهش را از گونه به چشمانم می کشاند.
_ خیلی خوبه که هیچ عذاب وجدانی از بابت چیزای دیگه نداری... حتما همین رمز موفقیتته، نه!
دستم را از میان دست شل شده اش بیرون می کشانم و بی توجه به چشمانی که رنگ درد را به نمایش گذاشته اند، به سوی آشپزخانه می روم. همزمان مامان با دیس دلمه خارج می شود و من به سمت قابلمه ی استانبولی پلو می روم.
مامان مدام مشغول تعارف ست و من و کیهان بیشتر با دلمه های درون بشقابمان بازی می کنیم و البته که کیهان مجبورست جواب تعارفات مامان را هم بدهد. من اما مدام فکرم هول رضا و آزاد می چرخد. کاش همین حالا خبری می رسید و مرا از این وضع نجات می داد.
_ خیلی زحمت کشیدید واقعا عالی بود دست شما درد نکنه.
_ نوش جونت پسرم... آخه تو که چیزی نخوردی...
و او باز تکرار می کند:
_ بی نظیر بود دستتون درد نکنه.
_ نوش جونت پسرم.
در سکوتی که عجیب دهانم را دوخته، بلند می شوم و بشقاب و لیوانم را با خودم به آشپزخانه می برم.
صدای معترض مامان می آید:
_ شما بشین کیهان جان... اینجوری که درست نیست.
_ نوبت شماست که بشینید. خسته شدید از صبح...
و باز ذوق مادرِ من:
_ دستت درد نکنه پسرم.
بر که می گردم او را می بینم که با دیس استانبولی و دلمه وارد می شود.
مقابلم می ایستد و آرام می گوید:
_ بریم بیرون حرف بزنیم؟
با خشم، دیس استانبولی را از دستش می کشم و به سمت قابلمه ی روی گاز می روم:
_ شاهکار دیگه ای مونده که ازش خبر ندارم؟
نزدیکم می شود و تقریبا چسبیده به تنی که هر لحظه منقبض تر می شود، دیس دلمه را روی کابینت می گذارد و با لحن غریبی می گوید:
_ دلم برای زنم تنگ شده!
دندان هایم را بر هم می فشارم:
_ من زنت نیستم.
_ هستی... همه کسمی.
با بغضی که نمی دانم کی خودش را به گلویم می چسباند می گویم:
_ نمی خوام...
_ من می خوام... تو رو میـ...
_ برو بیرون.
تکان نمی خورد و من کلافه از این وضع دیسِ نیمه پر را بی جان کنار ظرف دلمه ها رها می کنم و می چرخم. سر کج کرده با آن نگاه دیوانه کننده، نگاهم می کند. هلش می دهم و فقط فرار می کنم از مخمصه ای که می دانم اگر کمی بیشتر کش بیاید، دیگر هیچ اعتباری به دلم نیست.
از آشپزخانه که بیرون می زنم با مامانِ سینی به دست مواجه می شوم. بی آنکه نگاهش کنم در جواب "افرا"یی که با لحن سوالی بر زبان می آورد می گویم:
_ باید برم مامان دیرم شده
_ وا به این زودی... افرا...
بی طاقت از این همه فشاری که تاب تحملش را ندارم، بی حرف دیگری راه اتاق را در پیش می گیرم. تعجبش را کاملا حس می کنم و صدایش که مردد خطاب به کیهان می پرسد:
_ چیزی شده کیهان جان؟
و من جواب "کیهان جانِ" مادرم را نمی شونم و فقط خودم و دلم را میان اتاقم پنهان می کنم.
با مشت به پیشانی ام می کوبم. آخ خدایا من چه غلطی بکنم.
در آرام باز می شود و کیهان در حالی که کتش را تن کرده و جعبه ی نسبتا کوچکی هم در دست دارد، داخل می آید. دلم می خواهد فریاد بزنم که لعنتی برو بیرون. گورت را از زندگی کوفتی ام گم کن تا به درد خودم بسوزم.
او اما با چهره ی گرفته اش نزدیکم می آید که می توپم:
_ مهمونی تموم شد، چرا نمیری؟
_ به مامان گفتم با هم میریم... رفتن نمازشون رو بخونن.
دندان به هم می سایم:
_ بی خود گفتی!
دست آزادش را با قدرت مشت می کند، تا شاید خودش را کنترل کند و این اصلا برایم مهم نیست.
کمی در سکوت خیره ام می ماند و بعد جعبه را با ژست خاصی مقابلم می گیرد و سعی می کند لب هایش را به تبسمی مزین کند:
_ این برای توئه عزیزِ دلم.
و من فقط می توانم پوزخند بزنم؛ به خودش، به هدیه اش و به فرمول ساده اش برای دوباره خر کردن من!
حس می کنم تمام حس و حرفم را از همین پوزخند و نگاه می خواند که فکش منقبض می شود. اما کوتاه نمی آید. خودش جعبه را باز می کند و از درونش عینکی که بی نهایت برایم آشناست را بیرون می آورد. عینکی که درست دو روز قبل از پیغام خانمان سوزِ رها در ویترینِ یک عینک فروشی دیدم و البته که با دیدن قیمتش راهم را کج کردم. هرچند دلم را هم پیشش جا گذاشتم.
_ ده روز پیش که رفتی پیش علی چکاپ، گفت آستیگماتِ یکی از چشمات رو برداشته... این بر اساس شماره ی جدید چشمته.
آخ که اگر همه چیز سرجای خودش بود چقدر از داشتن این هدیه که نه، در واقع از توجهی که "شوهرم" نصیبم کرده، خوشحال می شدم. در آن صورت این هدیه سرشار از یک توجهِ ناب بود. چون من در برابر او هیچ ابراز علاقه ای به داشتن آن عینک نکرده بودم. اما حیف که حالا و در این شرایط نمی توانم هیچ حس و حرکتی از جانب او را باور کنم.
باز ناخودآگاه زبان به نیش زدن می گشایم:
_ خیلی خوبه هنوزم رفیقت توی همه ی نقشه هات همراهیت می کنه... فقط برام سواله که تا کی ادامه داره این بازی!
دستش را با عینک پایین می آورد. نه در واقع دستش پایین می افتد:
_ افرا... عزیزم... هر چی می خوای به من بگو... حقمه... هزار برابرِ چیزایی که می گی حقمه، اما علی این وسط هیچ کاره ست... اون هر کاری کرد تا منه احمقُ سر عقل بیاره...
حرصم را نمی توانم کنترل کنم:
_ می دونی چیه... حالم از روزی که برای اولین بار اون و تو رو دیدم بهم می خوره...
لحظه ای چشمانش را پر درد بر هم می فشارد:
_ افرا اگه بذاری اگه لج نکنی من می تونم حالتو خوب کنم...
پر تمسخر می گویم:
_ وای زحمتت میشه واقعا...
نفسش را فوت می کند و بی حرف دیگری نزدیکم می آید، خیلی، آنقدر که عقب رفتنم مصادف می شود با برخوردم به تخت و نشستنِ ناخودآگاهم رویش.
خم می شود. سرم را از جایی که مقنعه ام عقب رفته مُهر می کند و تار به تار موهایم را با این کارش دیوانه می کند.
ناتوان و درمانده از حس و حالی که مدام در جنگند، به سمت زانوهایم خم می شوم و سرم را میان دست هایم می گیرم.
صدای آهش کل اتاق را می گیرد.
لحظه ای بعد روبرویم می نشیند. دستش که با مکث دستم را لمس می کند هشداری و شمرده شمرده می گویم:
_ دستت به من نخوره!
سرم را بلند می کنم و خیره در نگاه سرخورده اش می گویم:
_ گفتی دوسم داری!
می بینم کورسوی امیدی را که در سیاهِ چشمانش با همین سوال سوسو می زند، اما قبل از آنکه او چیزی بگوید، خودم خاموشش می کنم:
_ پنجاه و پنج روز از صیغه ای که برای من هیچ ارزشی نداره مونده و تو با تمام ادعات به دوست داشتن من می خوای تو این مدت با بودنت منو عذاب بدی... در صورتی که نمیبینی...
اشاره ای به لباس های تنم می کنم:
_ من دیگه تو رو حتی به محرمیت هم قبول ندارم، چه برسه به شوهری!
_ تو غلط می کنی!
این را نرم با لبخندی تلخ و غمگین می گوید.
سرم را به صورتش نزدیک می کنم و با خشمی که از ته جانم به خروش افتاده می گویم:
_ کیهان... غلط رو تو کردی... یک سالِ پیش... یک سال پیش که تصمیم گرفتی من و آزاد و بدبخت کنی و وارد زندگیم شدی و چند ماه بعدش اصرار کردی محرم بشیم، فقط برای اینکه از رها جونت انتقام بگیـ...
آشفته انگشت روی لب هایم می فشارد:
_ آره آره گند زدم، می دونم... اما تو مثل من نشو قربونت برم، بذار جبران کنم...
چشمانم خیس می شود. دستش را پایین می کشانم و بلند می شوم. او هم به تبع من بلند می شود از مقابلم، کنار می رود.
به سمت کیفم می روم و گوشی را از درونش بیرون می آورم. اولین پیام رها را پیدا می کنم و صفحه ی گوشی را مقابل چشمان اویی که منتظر خیره ی حرکاتم مانده می گیرم.
لحظه ای نگاهش میان من و گوشی می رود و می آید. مردد گوشی را از دستم می گیرد و با خواندنش هر لحظه چهره اش تیره تر، پریشان تر و بیچاره تر می شود و بی اراده اشک از چشمان من جاری:
_ می بینی چی نوشته... اینو جبران کن... می تونی؟؟؟
آنقدر بیچاره و درمانده ام که دلم می خواهد بگوید می تواند این گندِ بزرگ را جبران کند. اما او بیچاره تر از من مات پیغام رها مانده.
اشک هایم شدت می گیرند و زبانم آرام دردی که این روزها بیش از درد کیهان مغزم را سوراخ کرده بود، بیرون می ریزد:
_ می بینی چی کار کردی... من دارم از عذاب وجدان می میرم کیهان... الانم فقط منتظرم رفیقش بهم خبر بده که منه بدبخت یه بار تو عمرم شانس باهام یار بوده و این...
به گوشی می زنم:
_ دروغه!
مستاصل دستم را مقابل دهانم می گیرم تا صدای گریه ی بی هوایم بلند نشود.
سرش را از روی گوشی بلند می کند. اما این بار با چروک هایی که انگار سالهاست میان ابروهایش نشسته با چشمانی که دیگر چشمان کیهان قبل از خواندن پیام نیست، نگاهم می کند و اشک های من بیشتر می شود.
نمی دانم دیگر این جا هست یا نه! فقط دستش را می بینم که پیش می آید و مرا میان بازوهایش محصور می کند و من بی جان و ناتوان از تکان خوردن و فرار کردن، در میان دستان اویی که کاملا حس می کنم دیگر جانی ندارد، دعا می کنم که خبر اعتیاد دیوانه وار آزاد دروغ ترین دروغ دنیا باشد.
_ کیهان افرا بیاید چای تازه دم بخورید بعد برید.
بخش سوم
زیر نگاه مامان سوار ماشینش شده بودم و گوشی به دست خیره ی مسیری بودم که از خانه فاصله می گرفت. دیگر فقط منتظر بودم، منتظر پیامی از جانب رضا.
دیگر جان جنگیدن نداشتم. حوصله ی دعوا هم نداشتم. فقط وقتی یادم می افتاد که چه گندی به زندگی آزاد زدم نمی توانستم بودن در کنار او را هم تحمل کنم.
بی فکر قفل گوشی را باز می کنم و برایش می نویسم:
"پیداش نکردید آقای غفاری؟"
پیام را می فرستم و گوشی را میان مشتم می فشارم. وارد خیابان اصلی که می شود. بی آنکه سر به سوی رخ بی رنگش بچرخانم آرام و بی حوصله می گویم:
_ نگه دار.
هیچ تغییری که در سرعتش ایجاد نمی شود، سر به سویش می چرخانم و می بینیم اصلا در این دنیا نیست. اصلا شک دارم صدایم را هم شنیده باشد. اما قبل از آنکه دوباره دهان باز کنم، ماشین را به گوشه ی خیابان هدایت کرده و توقف می کند.
قفل ماندن درها نگاهم را خیره اش می کند.
همانطور دست روی فرمان و خیره به روبرویی که بعید می دانم منظره اش در ذهنش همین خیابان روبرو باشد، شروع به صحبت می کند:
_ عاشق آزاد بود... اونقدری که بهش حسودیم می شد... همه ی زندگیش تو آزاد خلاصه می شد... وقتی با اون آبروریزی منو گذاشت و رفت... می دونستم تنها راه ضربه زدن بهش آزاده...
سرش را آرام به طرفین تکان می دهد و دستش را از روی فرمان بر می دارد. نگاهش را به پایش می دوزد و من حتی حوصله ندارم بگویم نمی خواهم حرف هایت را بشنوم. سرم را به پشتی صندلی تکیه می دهم و نگاهم را از پنجره به خیسیِ خیابان می دوزم.
_ هیچ کس از رابطه ی ما خبر نداشت یعنی از نزدیکانمون، جز علی که از همون اول مخالف بود، اصلا از رها خوشش نمیومد... همیشه هم سر رها با هم دعوا داشتیم...خب من اون موقع ها کور شده بودم و هیچ کس حریفم نمی شد... رها هم خیلی خوب می دونست که دوسش دارم... خب اونم بی میل نبود... یعنی اینجوری نشون می داد... آره خب این من بودم که خواستم عقد کنیم برای کمک به انتقالیش اما اون می دونست درد من چیه... می دونست و مخالفت نکرد...
به جای ادامه ی حرفش نفسش را در فضای ماشین پوف می کند. بعد از لحظه ای مکث دوباره ادامه می دهد، این بار کلافه تر. اما دیگر نه از رابطه ی خودش و رها.
_ می دونستم افسردگی داره... اما علاقه ش به تو رو خود رها هم خیلی باور نداشت... می گفت فقط به خاطر شباهتت به مادرشونه... شباهتی که آزاد زیادی بزرگش کرده و شاید اگه درست و حسابی تو جلسات مشاوره ش شرکت کنه از سرش بیوفته... اما از اون طرفم می گفت، خیلی هم مهم نیست که خوده تو رو دوست داشته باشه یا شباهتت رو، مهم اینه که حالش رو خوب می کنی... بودنت رو برای حالِ خوبِ آزاد لازم می دونست.
سرم را بیشتر به سمت پنجره می چرخانم تا بغضم را نبیند. کمی سکوت می کند، نمی دانم شاید او هم بغض دارد.
آشفتکی مغز و ذهنش را کاملا حس می کنم چون بی مقدمه باز به رابطه اش با رها می زند:
_ بعد از جداییمون فهمیدم یه نفرو دوست داشته... از اقوام دور خانواده ی پدریش... پسره چند سال قبل با یکی ازدواج کرده بود... وقتی با هم آشنا شدیم هنوز اون مردک متاهل بود... یک سال و نیم بعدش که جریان انتقالیش پیش اومد، اونم تازه از زنش جدا شده بود و رها هم برای ترمیم غرورش قبول کرد تا اسم من بره تو شناسنامه ش فقط برای چزوندن اون مردک... من این چیزا رو نمی دونستم... رها جلوی من خیلی خوب فیلم بازی می کرد... مردک خیلی زود می فهمه جریان عقد صوریه، به هر حال فامیل بودن، هر چند شک ندارم خوده رها خواسته بوده تا زودتر بفهمه... اون مردکم که جریان رو می فهمه دلش رو بدست میاره... هر چند خیلی هم احتیاج نبوده چون رها از اولم دوسش داشت... بعد از جدایمون علی این جریان رو فهمیده بود...
با اندکی مکث می پرسد:
_ این چیزارو هم بهت گفته؟
نگفته بود.
جوابم را به زبان نمی آورم. مثلا اگر گفته بود چه می شد. چه فرقی داشت؟
هیچ؛ پس همان بهتر که سکوت کنم.
_ بعد از جداییمون یه مدت مدام آزاد رو زیر نظر داشتم... شبی نبود که از تو پارتی جمعش نکنن... همش مست بود... چند ماهی با داد و دعواهای علی بی خیال شده بودم، تا اینکه یه روز دیدمش خوش و خندون با اون مردک... روانی شده بودم... تازه اون موقع بود که علی جریان رو برام گفت... داغون شدم، آتیش گرفتم... تازه فهمیدم رها چطور منو دور زده...
بارش آغاز می شود و اشک ها نم نم چکه می کنند از آسمان تب دار چشمانم.
_ دیگه عقلم کار نمی کرد...
چند ضربه ی پیاپی به فرمان ماشین می کوبد و اَهِ کشیده و فریاد مانندش ماشین را می لرزاند و اشک های مرا هم بیشتر می کند:
_ نمی دونم چرا نمی دونم افرا به قرآن نمی دونم چرا خر شدم تا از این طریق حال رها رو بگیرم... من اصلا مغزم کار نمی کرد فقط می خواستم یه کاری کرده باشم... یه ذره فکر نکردم... چشمام کور شده بود نه می دیدم نه می شنیدم فقط آزاد تو سرم چرخ می خورد و علاقه ی بی نهایت رها بهش، همین!
صورت خیسم را که به سویش می چرخانم می بینم که سرش را روی فرمان گذاشته و دست هایش را دور فرمان مشت کرده. سفیدی بند انگشتانش از شدت فشار چشمم را می زند.
بارش اشک هایم که تندتر می شود، نگاهم را به بارش آسمان می دوزم.
نمی دانم چقدر بی صدا اشک ریخته ام.
نمی دانم چند دقیقه یا ساعت است که او زیر بارش باران، تکیه زده به کاپوت ماشین ایستاده و من هر بار که نگاهم به قامت قوزکرده و خیس و سرِ زیر افتاده اش می افتد، درمانده تر می شوم.
نمی دانم اصلا چقدر گذشته. هوا تاریک تر شده است. نمی دانم خورشید هم غروب کرده یا فقط ابرها دم به دم تیره تر می شوند.
صدای پیامک گوشی ام که بلند می شود نگاهم از او کنده می شود و با ترس به گوشیِ درون دستم می چسبد. دستم علنا می لرزد. نه فقط دستم. تمام تنم می لرزد.
پیام را باز می کنم و موجی از درد به چشمانم پاشیده می شود:
"پیداش کردم... داغونه... داغون تر از چیزی که فکرش رو می کردم... همش حقیقت داشت"
گوشی از دستم کف ماشین می افتد و پیش چشمانم سیاه می شود.
چند لحظه بعد صدای باز شدن پر شتاب درب ماشین می آید. بوی باران، بوی تن نم دارش مشامم را پر می کند. چشمانم را باز نمی کنم. جان ندارم. فقط حسش می کنم که خم می شود و گوشی را از کنار پایم بر می دارد.
و لحظه ای بعد نفسش که حبس می شود می فهمم او هم تمام این مدت منتظر پیامی که می توانست راه نجاتی برای ما از عذاب لعنتیمان باشد، زیر بارش باران خیس خورده.
همانطور چشم بسته و سر به پشتی صندلی تکیه داده، دهانم به زمزمه ای تلخ باز می شود:
_ همش تقصیر منه... تقصیر من... من می تونستم بهش کمک کنم و نکردم...
کنترل غدد اشکی ام از دست مغزم در رفته بود انگار که هیچ طوره بند نمی آمد.
درد عذابی که دارم دست خودم نیست. فقط حس می کنم چیزی از درون به جان روح و جانم افتاده و موریانه وار آرامشم را می جود و تارو مار می کند.
نمی دانم داغم یا اصلا جوگیر شده ام، هر چه هست جور ناجوری خودم را در برابر آزاد مسئول می بینم. شاید اگر کیهان و انتقامی که چیده بود نقشی این میان نداشت، تا این حد تحت تاثیر قرار نمی گرفتم. اما وقتی می بینم آزاد هم مثل من این میان بازیچه ای بیشتر نبوده و نیست، نمی توانم خودم را به بی خیالی بزنم. این حس همدردی از درون آتشم می زند.
وقتی فکر می کنم که شاید با کمی صبر و مدارا از سوی من، همانطور که رضا آن روزها می گفت، امکان بهبودیِ آزاد وجود داشت و من خودخواهانه و البته که آن روزها فکر می کردم خیلی منطقی، این کار را نکردم، عذابم هزار برابر می شود و خودم و منطقم را لعنت می کنم. آن وقت شاید حال آزاد هم خوب شده بود و انتقام کیهان بی اثر و شاید برای همیشه پنهان می ماند و من از این خواب خرگوشی بیدار نمی شدم. هر چند اگر کیهان مرا دور نمی انداخت.
می دانم او هم خوب نیست. هم می بینم هم می فهمم. حالا دیگر چهره ی او هم شکل عذاب وجدان شده است، اما دلم آنقدر از او پرست، آن قدر بی اعتمادم، که کاری از دست و دلم بر نمی آید.
هوا دیگر کاملا تاریک شده و ساعتی بود که چشمان پف کرده ام را بر هم گذاشته بودم و او بی هدف، فقط می راند. هنوز هم اشکها خود را از میان چشمان بسته ام، روی صورتم می چکانند.
یکی دوباری که خواسته بود نزدیکم شود یا برای آرام کردنم، لمسم کرده بود و من عصبی خودم را کنار کشیده بودم و شدت گریه ها بیشتر شده بود، باعث شد دیگر فقط صدای نفس های گاهی آه مانند و گاهی حرص آلودش را بشنوم اما دیگر قصد نزدیک شدن نمی کرد.
وضعیتم طوری بود که نمی توانستم پرخاشگری هایم را سر گیرم، نه جانی داشتم و نه توانی! حتی نمی توانستم بگویم مرا پیاده کند یا به خانه برساند. فقط بی هیچ اراده ای اشک می ریختم و با این وضع امکان رویارویی با مامان را نداشتم.
توقف ماشین هم باعث نمی شود تا چشمانم را باز کنم. هر چند که چشمان پف کرده ام باز هم نمی شوند. یاد ندارم که در تمام عمرم انقدر گریه کرده باشم و از آن طرف سبک هم نشده باشم. من فقط دلم می خواست تا زمان را به عقب برگردانم و هیچ گاه از در پشتی وارد آن کلاس لعنتی نشوم تا با آزاد مواجه نشوم.
چیزی در حدود ده دقیقه شاید هم بیشتر می گذرد که درب سمتِ من باز می شود و چشمانم طبق واکنشی غیر ارادی باز می شوند. به طرفم خم می شود و از گیجی ام استفاده کرده دست زیر بازویم می اندازد و آرام به سمت خود می کشد:
_ بیا پایین عزیزم
مغزم به تکاپو می افتد اما باز هم هیچ نمی فهمم. عینکم روی چشمانم نیست و هیچ در خاطر ندارم که چه بلایی سرش آمده. در این سیاهی شب و باراش باران یک کور به تمام معنی هستم. هر چه چشمانم را ریز می کنم نمی توانم درکی از بیرون داشته باشم، فقط مطمئنم اینجا محله ی خودمان نیست.
نمی دانم چرا یک دفعه حس ترس و بی پناهیِ عمیقی وجودم را می گیرد که بغض کرده می گویم:
_ ولم کن... کجا آوردی منو.
شل شدن دستش و بهتش را با تمام کوری ام حس می کنم. با این حال آنقدر ضعف دارم که نتوانم دستم را از چنگش رها کنم.
امان از وقتی دیوار اعتماد فرو ریزد.
_ به قدر کافی حالم از خودم بهم می خوره... بدترش نکن.
داغون بهترین توصیف برای لحن اوست که هیچ به کار من و دلم نمی آید.
دستش را عقب می کشد و منتظر به چهره ام زل می زند و من فقط بغض روی بغض و درد روی درد می گذارم.
دست زیر پلک هایم می کشم و همانطور لرزان می گویم:
_ می خوام برم خونه.
هر چند واقعا نمی خواهم، اما جای دیگری هم ندارم.
_ تماس گرفتم هم با مادرت هم با پدرت صحبت کردم و گفتم شب...
با مکث ادامه می دهد:
_ پیش من می مونی!
در لحظه تنم یخ می بندد، چهره اش را تار می بینم و تحلیلی ندارم اما بی شک او چهره ی بی رنگ و ترسیده ی مرا خیلی خوب می بیند، قبل از آنکه قلبم از کار بایستد صدای علی می آید:
_ چرا نمیاید کیهان!
انگار سکته را رد کرده باشم. نفس به لوله های تنفسی ام باز می گردد و او بی شک تمام حالاتم را به راحتی می تواند تفسیر کند.
سرم تیر می کشد. دستم را روی سرم می فشارم و چشمانم را می بندم. خم شدنش را حس می کنم و زمزمه ی حرص آلود اش:
_ اونقدرام آشغال نیستم که بخوام به زنم...
ادامه نمی دهد و به جای آن نفسش را ناامید پوف می کند.
_ کیهان، افرا... خوبید؟
و باز زمزمه ی من:
_ می رم خونه.
دست زیر چانه ام می گذارد خیره در نگاهم با حرص با درد با بغض با هزار حس کوفتی دیگر می غرد:
_ لازم نکرده با این حالت... آوردمت اینجا پیش کتی که فکر نکنی قصد سواستفاده دارم... می دونی که آپارتمانمون، آماده ست! همونجا که می گفتی به خاطر درختای افرای روبروش دوسش داری... می تونستم ببرمت اونجا و تو هم هیچ کاری نمی تونستی بکنی، نه تو نه هیچ کس دیگه، چون تو زنِ منی! فهمیدی!
می شناسمش. می دانم حرصش و دلیلش از بیان این حرف ها، همان ترسی ست که در نگاه من دید و شاید اینطور می خواهد مالکیتش را به رخ بکشد. یا غرورش را ترمیم کند. نمی دانم علی هم می شنود یا نه من فقط سرشار از حسی تلخ نگاهم را می دزدم که صدای علی می آید:
_ باز رم کردی تو؟
پس شیده است. خجالت می کشم.
کیهان کلافه عقب می کشد و می چرخد. خشن علی را کنار می زند. روبروی ماشین می رود و با حرص با خشم و شاید با عذاب، مشتش را به کاپوت می کوبد.
_ ای بابا ... روانی!
علی این را می گوید و سرش را به طرفم خم می کند:
_ پیاده شو افرا جان.
_ علی کیهان، افرا کو پس؟
علی به سمت صدای کتایون بر می گردد:
_ بیا کتی جان به افرا کمک کن.
بعد از لحظه ای با چتری در دست جای علی را می گیرد. نگاهی به من و نگاهی از کیهان که پشت به ما به کاپوت تکیه زده می اندازد. دوباره نگاهش را به من می دهد. با دیدن چشمانم چهره اش بی نهایت درهم و غمگین می شود. دست آزادش را نزدیکم می آورد:
_ خوش اومدی عزیزم
دستم را همراه با خودش می کشد و ناچار پیاده می شوم.
بدون عینک برایم سخت است. حس ناامنی که از واضح ندیدن می گیرم از کودکی همراهم است. چشمانم که نمی بینند، حس می کنم هیچ کدام از حواسم به درستی کار نمی کنند. حتی گوشهایم هم کارایی خود را از دست می دهند.
بیرون ماشین می ایستم و نگاهم را به صندلی می دهم. نیست. یا نمی بینمش؛ نمی دانم.
_ چیزی می خوای؟
_ عینکم
چرخش کیهان به سویم را حس می کنم. خب او این مسئله را می داند، به خودم پوزخند می زنم؛ فقط او! دستم را مقابل دهانم می گیرم تا چین خوردن چانه ام را نبینند. خب من خیلی احمقانه و ساده لوحانه تمام ترس ها، دردها و حرف هایم را به او می گفتم و نمی دانستم که من این میان سر جای خودم نیستم؛ که من اصلا دوست داشتنی نیستم.
همین که قدمی به این سو بر می دارد، کتی دستم را می کشد:
_ بیا بریم داخل
و خطاب به کیهان ادامه می دهد:
_ همه ی وسایلش رو بده به علی بیاره بالا.
معذب روی مبلی نشسته بودم . پنج دقیقه بعد از ورود ما به خانه، کیفم را با آسانسور بالا فرستاده بودند و درونش به جای عینکِ خودم، عینکی بود که ظهر در خانه نشانم داده بود.
چاره ای نداشتم عینک را زده بودم و در حالی که چشمانم هنوز به این تغییر شماره عادت نکرده بود، زانو هایم را نگاه می کردم.
سینی که مقابلم قرار می گیرد سرم را بلند می کنم. بخار از لیوان بلند می شود و بوی شیرکاکائو در مشامم می پیچد. لیوان را بر می دارم و روی میز مقابلم می گذارم.
کنارم می نشیند.
_ میشه برام تاکسی بگیرید.
لیوان شیرکاکائو را از روی میز برمی دارد و به دستم می دهد:
_ بخور گرم شی... کیهان به پدر و مادرت خبر داده پیش منی... بهشون گفته علی شب نمی تونه بیاد خونه خودشم باید بره بیمارستان. ازشون اجازه گرفت تا تو امشب پیش من بمونی، فردا هم که جمعه ست... قبل از اینکه بیام پایینم داشتم با مادرت صحبت می کردم. خیالت راحت. فقط خودتم خواستی باهاشون تماس بگیر. مثکه گوشیت خاموشه.
جرعه ای می نوشم و به زور پایین می فرستم و لیوان را دوباره روی میز می گذارم. هیچ از گلویم پایین نمی رود.دلم می خواهد بروم. معذب بودنم را می فهمد انگار:
_ از جانب پدرو مادرت خیالت راحت باشه... مطمئنم باش که نمی ذارم کیهان شب اینجا بمونه... بهت قول میدم... اما بازم اگر واقعا فکر می کنی بری خونه ی خودتون راحت تری خودم می رسونمت...
نمی توانم فکرم را جمع کنم. سردرگم نگاهش می کنم که می گوید:
_ ببین تصمیم با توئه... فقط فکر کردم شاید خودتم دوست نداشته باشی،
به چشمان و حال زارم اشاره می کند و ادامه می دهد:
_ با این وضعیت با پدر و مادرت رو در رو بشی...
آرام سرم را تکان می دهم. خودم هم دقیقا نمی دانم که در تایید اوست یا نه. اما او به تایید می گیرد انگار که لبخند اطمینان بخشی چهره اش را پر می کند.
بلند می شود. گوشی تلفن را به دستم می دهد:
_ پس خودتم با مادرت صحبت کن... شاید چون با ما حرف زدن روشون نشه تماس بگیرن.
با مامان تماس گرفته بودم همانطور که کتایون می گفت خیالش راحت بود، مگر می شد کیهان چیزی از مادرم بخواهد و جواب رد بشنود! اما خب با شنیدن صدای من و دروغ ها و نقش بازی کردن هایم بهتر هم شد.
باز هم همانطور که کتایون قول داد، دیگر خبری از کیهان نشد. علی را هم ندیدم. به اتاق مهمان آمده بودم و حتی کتایون شامم را هم برایم به اتاق آورده بود تا راحت باشم و من چقدر از این بابت ممنونش بودم. با این حال شنیده بودم که به علی سفارش می کرد تا غذای کیهان را هم برایش ببرد.
می دانستم که برادر بزرگ علی هم که ساکن آمریکاست در همین آپارتمان واحدی دارد و احتمال می دادم کیهان حالا آنجا باشد.
علی از خانواده ی ثروتمندی بود. شرکتی هم که در آن مشغول به کار شده بودم شرکت پدرش بود که خود علی هم از سهامدارانش به حساب می آمد، یک شرکت واردات تجهیزات پزشکی.
سطح مالی خانواده ی کیهان اما معمولی رو به خوب بود. مادرش بازنشسته ی آموزش و پرورش و پدرش بازنشسته ی بانک. هر چه بودند هر دو از خانواده ی من سطح مالی و اجتماعیِ بالاتری داشتند و چرا منِ خر همان روزها نفهمیدم که این که همچین آدمی خواستکاری دختری در حد من بیاید فقط و فقط در قصه ها رخ می دهد. چرا نفهمیدم که چطور امکان دارد کیهان به من علاقه مند شود. منی که تا آن روز هیچ خواستگار به درد بخوری نداشتم.
پوف کشان از شر افکاری که با تمام قدرت اعتماد به نفس نداشته ام را نشانه رفته بودند، بلند می شوم و سینی تقریبا دست نخورده ی غذایم را بر می دارم و از اتاق خارج می شوم. کمی موج دار می بینم. کاش عینکِ خودم بود. در این شرایط نه تنها حس و حال تطبیق دادن خودم با این عینک جدید را ندارم بلکه هدیه او را هم نمی خواهم.
به سمت آشپزخانه می روم. یکی دو قدمی اش که می رسم، صدای پچ پچ شان را می شنوم. علی دارد جریان اعتیاد آزاد را می گوید. معلوم است که هیچ یک خبر نداشته اند.
سرفه می کنم؛ آرام و مصلحتی. صدای پچ پچ ها قطع می شود و من پا درون آشپزخانه می گذارم. هر دو نیم خیز می شوند. کتایون کامل بلند می شود و به سویم می آید. سینی را از دستم می گیرد و با نگاه به حجم غذایی که در واقع کم نشده، ناراحت می گوید:
_ تو که چیزی نخوردی!
_ ممنون... ببخشید مزاحــ...
_ مراحمی عزیزم این چه حرفیه...
از شدت سر درد چشانم را ریز می کنم و پیشانی ام را چین می دهم.
_ ببخشید میشه یه مسکن به من بدید؟
اینبار علی کاملا از پشت میز بلند می شود و صندلیِ روبروی خودش را بیرون می کشد و اشاره می کند بنشینم.
_ چند لحظه بشین لطفا
و رو به کتایون می گوید:
_ عزیزم از اون دمنوشی که مامان داده بودن درست کن لطفا.
کتایون سریع سر تکان می دهد و من بی حوصله ای برای اعتراض کردن، می نشینم.
علی هم روبرویم سر جای قبلی اش می نشیند.
_ خوبی؟
بی رودرواسی سرم را به نفی تکان می دهم. خب برای همین مسکن خواسته بودم دیگر. هرچند می فهمم که سوال در واقع بی موردش فقط برای باز کردن سر صحبت است.
دست هایش را روی میز در هم گره می کند و خیلی جدی می گوید:
_ اون بار که برای اولین بار اومدم فروشگاه تازه از هم جدا شده بودن...
صدای معترض کتایون بلند می شود:
_ علی!
_ اجازه بده کتی جان
و من ذهنم می رود به اولین باری که بعد از آشنایی با کیهان، علی را دیده بودم. درست بعد از بله برونمان بود چون در خواستگاری های قبلی علی به دلیل مسافرت کاری ایران نبود.
بین شک و تردید اینکه آیا درست شناخته ام یا نه مانده بودم که علی خجولانه خندیده بود و همین مهر تاییدی شده بود بر آنچه به یاد آوردم. و خیلی سریع توضیح داده بود که آن روز هم درواقع برای تحقیق آمده و پیشنهادش برای چکاپ هم کاملا جدی بود و مجانی بودنش هم به این خاطر بود که کیهان وظیفه داشته هزینه را حساب کند. و کلی خندیده بود و کیهان هم کلی به تاسف برایش سرتکان داده بود و من خیلی ساده قصه را باور کرده بودم.
نگاهش که می کنم. حس می کنم فکر هایم را خوانده. کمی اخم می کند، اخمی ناشی از ناراحتی.
_ من از همون اولم از رها خوشم نمیومد...
نچ گفتن کتایون پس زمینه ی صدای علی می شود و او بی توجه ادامه می دهد:
_ وقتی فهمیدم کیهان چی کار می خواد بکنه اومدم سراغت. کنجکاو بودم ببینمت. آزاد رو دیده بودم... وقتی دیدمت فهمیدم آزاد اصلا گزینه ی مناسبی برای تو نیست.
سرم را پایین می اندازم تا پوزخندم خیلی هم عیان نباشد:
_ کیهان بود؟
_ منظورم این نیست... می خوام بگم از دور، به عنوان یه غریبه هم که نکاه می کردی، معلوم بود که شما زمین تا آسمون فرق دارید...
بیشتر به سمتم خم می شود.
_ می خوام بگم تو نباید عذاب وجدان داشته باشی... تقصیر تو نیست!
_ اما دارم.
با مکث سرش را به معنای فهمیدن حرفم آرام و جدی تکان می دهد بعد از لحظه ای می گوید:
_ من خیلی سعی کردم منصرفش کنم... اما خب نگران هم بودم... می خواستم ببینم اگه یک درصد کیهان کارخودش رو بکنه تو چه جور دختری هستی... نمی خواستم یه بار دیگه بره تو چاه... گفتم که من از اول رها رو مناسبِ کیهان نمی دیدم... اما خب اگه یادت باشه کیهان چند ماه بعد از دیدار من با تو توی فروشگاه، پا پیش گذاشت... تو اون مدت سعی کرده بودم منصرفش کنم اما خب با دیدن رها و اون مرده بعد از چند ماه همه چیز بدتر شد... مخصوصا که مجبور شدم اصل جریان رو براش بگم و اون دیگه قاطی کرده بود حسابی...
می خندم؛ آرام، کوتاه، تلخ و تعجب را از نگاهش می خوانم:
_ هر کس وارد زندگیِ من شد، یه دوست، یه رفیق، یه کسی رو داشت که نگرانش باشه...
و در دل ادامه می دهم، "این وسط فقط من بی کَس بودم..."
آزاد، رضا را داشته و دارد.
کیهان، علی را
و من...
کتایون سه نیم لیوان حاوی دمنوشی تقریبا سبز رنگ را همراه با نبات و لیمو روی میز می گذارد و خودش هم میان من و علی می نشیند.
لیوان مرا روبرویم می گذارد و همزمان که نباتِ چوبی را درونش قرار می دهد می گوید:
_ کیهان اشتباه کرده و هیچ کس منکرش نیست... اما باور کن اون قصدش زندگی با تو بوده و هست... هدفش اشتباه بود نمی خوام دفاع کنم، اما قصدش برای یه مدتِ کوتاه نبود... باور کن... مخصوصا الان که بیشتر از هر کسی دوسِت داره...
می خواهد مثلا از برادرش دفاع کند. که قصد دور انداختن مرا نداشته، اما فایده ای هم دارد؟
تلخ می شوم.
_ قشنگه اما من دیگه باورم نمیشه... دیگه هیچ اعتمادی بهش ندارم...
سکوت می شود. آرام آرام نبات را در لیوان می چرخانم و تمام تلاشم را می کنم تا بارش چشمانم را به دقایقی دیگر موکول کنم که باز صدای علی سکوت را می شکند:
_ الان چند ماه از محرمیت تو و کیهان می گذره به نظرت عجیب نیست؟
سرم را بلند می کنم و نگاهش می کنم. کتایون هم خیره ی اوست. سوال نگاهم را که می بیند می گوید:
_ منظورم اینه که اگه به خاطر ازدواج تو و کیهان حالش انقدر بد شده چرا همون موقع اتفاق نیوفتاد... همون اوایل...
من این چیزها را نمی دانم. برایم هم مهم نیست چون هیچ کدام توجیه کار کیهان نمی شود.
کنترل خودم را از دست می دهم و کمی صدایم بلند تر از قبل می شود:
_ الان به نظرتون این مهمه... یعنی این مهم نیست که کیهان به خاطر انتقام گرفتن از رها دست گذاشت رو آزاد و من این وسط شدم یه عروسک خیمه شب بازیِ احمق؟
_ معلومه که مهمه افرا... من می خوام بگم که این رها خیلی هم قابل اعتماد نیست... همونطور که جریان رو برای تو نصفه نیمه و به نفع خودش تعریف کرد...
سرم را تند و تند تکان می دهم و در حالی که اشکی رسواگر از چشمم می چکد، از پشت میز بلند می شوم و با صدایی که سعی در کنترل لرزشش دارم می گویم:
_ دیگه این چیزا برام مهم نیست... مهم اینه که این وسط هر چی سر من اومد چه از نگاه رها چه از نگاه کیهان یکی بود... قصه ی هر جفتشون به من که رسید یکی شد... مهم اینه... مهم اینه که من دیگه دلم نمی خواد محرم کیهان باشم... مهم اینه که من نمی دونم چه جوری باید دل پدرو مادر ساده تر از خودمو بشکنم... مهم اینه که من حالم بده...
و شکستن بغضم مجال حرف زدن بیشتر نمی دهد.
نگاهم را می دزدم بی آنکه نگاهی به چشمان بر ترحمشان کنم. ببخشید نامفهومی می گویم و به سرعت از آشپزخانه خارج می شوم.
نه خواب به چشمانِ من می آید، نه آسمان دست از خواب می کشد.
دقایقی اتاق را با قدم هایم متر می کنم و خسته روی تک مبل گوشه ی اتاق ولو می شوم. نگاهم را به لوستر شیک آویزان از سقف می دهم. دلم نمی خواهد حسادت کنم. دلم نمی خواهد حسرت به دلم نیش بزند. کتایون خوب ست، مهربان ست و دارد سعیش را می کند تا مرا درک کند. اما خب بی شک نخواهد توانست.
بلند می شوم و چراغ را خاموش می کنم. ترجیح می دهم در سیاهی بنشینم تا با دیدن خانه و زندگی کتایون درگیر احساسات مخربی که واقعا هیچ جایی در این مغز شلوغ برایشان ندارم، شوم.
پرده را کنار می زنم و به آسمانی که آرام آرام دارد باز می شود و ستاره های پراکنده ای که نرم نرمک قصد سوسو زدن کرده اند، چشم می دوزم. دوباره روی مبل می نشینم و پاهایم را بالا آورده در شکم می کشم. به پهلو در خودم جمع می شوم و چشم از آسمان نمی گیرم.
همیشه از زمانی که عقلم به کار افتاد و شرایط خودم و خانواده ام را درک کردم، از این که کارم به جایی برسد که خودم دلم به حال خودم بسوزد متنفر بودم، این برایم اوج استیصال بود و حالا چند روزیست که این حس رهایم نمی کند.
باید تصمیم می گرفتم. باید کاری می کردم. هر چند قبل از هر چیز باید آرام می شدم.
بعد از آن شاید بهترین کار این باشد که به مامان و بابا بگویم. هر چقدر سخت، هر چقدر دردناک باید تا کار از کار نگذشته بگویم. اما باز هم اول باید با خودم کنار بیایم و همین کنار آمدن با خود، سخت ترین کار دنیاست.
با آویزان شدن پایم از روی مبل از خواب کم عمقم می پرم. تا حوالیِ سحر بیدار بودم و لحظه ای چشم از آسمان نگرفتم.
تنم از مچاله شدن در این چند مثقال جا خشک شده. عینکم در حالتی ضرب دری با چشمانم قرار گرفته و خوب است که از فشارِ رویش نشکسته.
آرام دست و پایم را از هم باز می کنم و از دردشان صورتم درهم می شود. عینکم را صاف روی چشمم می گذارم و ساعتم را مقابل صورتم می گیرم؛ یک ربع به هفت است و خورشید کم جان می تابد.
آرام بلند می شوم و به سمت میز توالت کنار درب تراس می روم. گوشی ام را از داخل کیفم بیرون می آورم و تازه با دیدن صفحه ی سیاهش خاموشی اش را به یاد می آروم. آهم در می آید. کاش حداقل شارژر همراه داشتم. نگاهم به تلفن بیسیم روی میز توالت می افتد. می توانم از آن استفاده کنم اما خب باز هم شماره اش را حفظ نیستم.
کمی مردد، کمی مضطرب از فکر این تماس، بی دلیل یا با دلیل خودم هنوز نمی دانم، فقط تصمیمم را می گیرم و بی معطلی و با سلام و صلوات گوشی را روشن می کنم. با این امید که لحظه ای فقط بتوانم شماره اش را بردارم. سریع خودکار و تقویمم را از رون کیفم بیرون می آورم. چراغ چشمک زنِ قرمز تند و تند خاموش و روشن می شود. شماره را از نظر می گذرانم اما قبل از آنکه فرصت کنم چیزی بنویسم گوشی در دستم می لرزد و صفحه اش سیاه می شود.
سریع ارقامی که به خاطرم مانده را می نویسم. بین دو رقم آخر شک دارم. هر دو حالت را یاداشت کرده گوشی و تقویم به دست به سمت تراس می روم و در را روی هم می گذارم.
اولین شماره را می گیرم و منتظر صدای بوق هستم که صدای اپراتور خبر از خاموش بودن مشترک مورد نظر می دهد. با استرس شماره ی دوم را می گیرم و امیدوارم همین شماره اش باشد.
دفعه ی اول آنقدر بوق می خورد تا مشغول می شود. دوباره می گیرم بعد از چندین بوق که دیگر خودم قصد قطع کردن می کنم، صدای زنی در گوشی می پیچد و من ناامید می گویم:
_ ببخشید فکر کنم اشتباه گرفتم
_ نه خانم یه لحظه گوشی دستتون باشه.
یک دقیقه می گذرد و به نظرم صدای رضا از آن سوی خط می آید.
_ ممنون اعظم خانم. نمی خواد بری طبقه ی بالا. خودتم برو، فقط به آقا کریم بگو همه ی درا رو قفل کنه کلیداشو برام بیاره.
_ چشم آقا.
صدای الو گفتن بی حوصله اش در گوشم می پیچد و ضربان قلبم نامنظم می شود.
_ آقای غفاری.
کمی مکث می کند و بعد سوالی می گوید:
_ خانم شکیبا؟
_ بله...
یک لحظه حس می کنم که بی خود تماس گرفته ام. معذب می گویم:
_ چه خـ... یعنی... حالش خوبه؟
_ نه خیلی!
_ می تونم بپرسم، شما الان کجایید؟
_ شمال، ویلای پدرم... تازه رسیدیم.
_ من کمکی... یعنی اگر کمکـ...
_ اول باید بیارمش تهران و بذارمش یه مرکز ترک اعتیاد...
_ کی میاریدش؟
صدای نفس هایش را می شنوم. جالب است که بعد از مکالمه ی دیروزمان دیگر آن حالت طلبکار و پر تمسخر در صدایش نیست. فقط بی حوصله و بی نهایت گرفته است:
_ این مدت من شاید تند رفتم... به هر حال الان فکر می کنم لازم نباشه شما خودت رو درگیر کنی...
زبانم به هیچ حرفی نمی چرخد.
آه می کشد و به زمزمه می گوید:
_ از یه روانپزشک دیگه براش وقت گرفتم... اون قبلی که به هیچ دردی نخورد... حالا هم که با این دردِ جدیدش...
دوباره آه می کشد:
_ توهم داره... میشینه یه گوشه با مادرش حرف می زنه...
دستم را روی گلوی متورمم می فشارم و به سختی زبان می جنبانم:
_ اگر، یعنی خب... روی کمک من حسـ...
به نظرم صدایی از آن سو می آید.
_ نمیشه زیاد تنهاش گذاشت، باید برم پیشش... خداحافظ.
خطاب به صدایِ بوقی که در گوشم ضرب گرفته، "خداحافظِ " نامفهومی زمزمه می کنم و گوشی را پایین می آورم.
چند نفس عمیق می کشم. به زور!
باید تحمل کنم. باید محکم باشم!
چشمانم می سوزند. پلک می بندم و باز نفس می کشم. باید می رفتم!
بر می گردم و در را هل می دهم. با دیدنش پشت در کاملا جا می خورم و قدمم متوقف می شود.
کی آمده بود!
چشمانش سرخ، اخم هایش گره خورده و چهره اش تیره است.
چند لحظه بی اراده فقط نگاهش می کنم. او هم. منتها من بی نفس او با نفس هایی صدا دار.
آب دهان فرو می دهم و به راست می چرخم. گوشیِ تلفن و تقویمم را روی میز توالت می گذارم.
از گوشه ی چشم چرخشش به سویم را می بینم و بعد هم صدایی که سعی در کنترلش دارد:
_ با کی حرف می زدی؟
خیلی ساده می گویم:
_ رضا
عصبی می غرد:
_ رضا کیه اون وقت؟
_ دوستِ آزاد!
نام آزاد کبود ترش می کند و من نمی دانم این چه گیری ست که به بی کس ماندن خودم این میان، داده ام، که می گویم:
_ دقیقا یکی مثل علی، برای تو!
بر می گردم تا از کنارش بگذرم اما نگاهم لحظه ای روی رگ باد کرده ی گردنش می ماند. قبل از آنکه کاملا از کنارش بگذرم او عصبی قدمی به سمت درب تراس بر می دارد و بیرون می رود. روی مبل یا همان خوابگاه دیشبم، می نشینم و نگاهم را به او که پشت به من ایستاده می دهم. کمی به سمت لبه ی تراس خم شده و دست هایش را ستون تنش کرده.
چشم بر قامتش می بندم و فکر می کنم دقیقا باید از کجا شروع کنم، برای گفتنِ حقیقت به مامان و بابا.
جریان آزاد را هم بگویم؟
جریان انتقام را هم بگویم؟
یا فقط بگویم؛ دیگر کیهان را نمی خواهم! مثلا به تفاهم نرسیدیم! یا به در هم نمی خوریم! و از این چرندیات.
ورود دوباره اش به اتاق چشمانم را خود به خود باز می کند. روبرویم روی تخت می نشیند و آرنج روی زانو گذاشته، به سویم خم می شود. سرش را رو به صورتم می گیرد و جدی می گوید:
_ می خوای تلافی کنی... منو بسوزونی!
کمی نگاهش می کنم و آرام می گویم:
_ نمی دونم!
از جوابم تعجب می کند. خودم هم!
شاید انتظار دارد تا جواب رک تری بدهم. جوابی در جهت سوزاندنش!
اما من خودم هنوز نمی دانم چه می خواهم. فقط می دانم که دیگر تحمل بعضی چیزها یا در واقع بعضی آدم ها را، ندارم.
_ چرا دنبالش می گردی؟
نمی توانم حس حسادتی که از لحنش القا می شود را باور کنم.
_ تو الان چه حسی داری؟
سکوت می کند. معلوم است حرفی ندارد. خب چه بگوید، چه می تواند بگوید!
نگاهم را می گیرم و به بیرون خیره می شوم. شاید بهتر باشد اول با بابا صحبت کنم. او منطقی تر برخورد می کند. بعد هم می توانم مامان را به بابا واگذار کنم.
_تو نمی تونی منو قضاوت کنی!
درد صدایش سرم را به سوی نگاهش می کشاند. چشمانش کلافه است. اصلا کل سلول های تنش کلافه است.
نمی دانم چه مرگم شده. این سکون و شاید خونسردیِ عجیبی که در این لحظات حس می کنم. کمی می ترساندم.
بی آنکه عصبی شوم خیلی آرام می گویم:
_ چطور نمی تونم؟ رها سر تو کلاه گذاشت... تو هم سر من کلاه گذاشتی... اما فرق ما اینجاست... تو دو نفر بی طرف رو قاطی انتقامت کردی، من اما اگه بخوام انتقام بگیرم از خودت می گیرم... از خوده تو کیهان... کتایونُ وارد بازیم نمی کنم.
پلک بر هم می فشارد و با حسی غریب زمزمه می کند:
_ می خوای انتقام بگیری؟
_ دارم فکر می کنم، مثل تو نباشم...
سرش را با درد تکان می دهد. تایید وار. چندین بار. و سنگین زمزمه می کند:
_ خوبه که نمی خوای مثل من باشی...
آه کشیدنم طبق معمول دست خودم نیست:
_ من فقط، ترکت می کنم... تا نه تو وارد یه بازیِ جدید بشی، نه من... فقط به حرمت این مدت و حسی که خودم داشتم، به مامان و بابا هم نمی گم چی شده... تو هم که به هدفت رسیدی... پس دیگه با هم کاری نداریم.
بلند می شود. در واقع از جا می پرد. سرش را رو به سقف می گیرد و نفسش را پر فشار پوف می کند. چند قدمی مقابلم رژه می رود. از این سوی اتاق به آن سوی اتاق. چشمان من هم پاندول وار قدم هایش را دنبال می کنند. قدم های مردی که دیگر مرد من، تکیه گاه من، پناه من، نیست!
کم کم دارم از خودم می ترسم. زیر نور ماه خوابیدم و مجنون شده ام انگار! این خونسردی از من بعید است. این تمام کردن، بی درد و خونریزی از افرایِ درمانده ی این چند روز بعید است.
به سمت درب تراس می رود. خیره ی منظره ی بیرون می شود شاید. دستهایش را پشت کمرش در هم گره می زند. گره ای سخت و محکم که بند های دستش را سفید می کند. و صدایش؛ صدایش سخت تر و محکم تر از گره دست ها به گوشم می رسد:
_ گفتی پنجاه و پنج روز از مدت صیغـ
_ پنجاه و چهار روز... امروز میشه پنجاه و چهار روز.
_ این مدت باقی مونده رو نمی بخشم...
صحت حرفی که می خواهم بزنم را خودم هم نمی دانم. مرا چه به سر در آوردن از این مدل قوانین، فقط تیریست در تاریکی!
_ وقتی یکی از طرفین نخواد، صیغه دیگه رسمیت نداره!
با لبخندی که هست و نیست. به سویم می چرخد. نگاهش همچون پدری به دختر کوچولوی خنگش است:
_ نه عزیز دلم اون هیچ ربطی به شرایط من و تو نداره... تا "من" نخوام، تا "من" این مدت باقی مونده رو نبخشم، شما هیچ کاری نمی تونی بکنی... نه تو عشق من، نه هیچ کس دیگه ای...
با لبخندی که پرنگ تر می شود از نگاه خنگ و گیج من سر کج کرده می گوید:
_کافیه یا بیشتر برات بازش کنم؟
آرام نفس می گیرم.
_ این مدتُ نبخشی بعدش چی؟
_ ترجیح می دم تو حال زندگی کنم.
نفسی که گرفته بودم را ناامید بیرون می فرستم. او هم دیوانه شده.
لحظه ای نگاهم را به گره دستانم می دهم و باز به چشمان او:
_ باشه!
ابروهایش را بالا می دهد و من ادامه می دهم:
_نمی خواستم کار پیچیده بشه... اما حالا که خودت می خوای باشه! منم همه چیز رو به مامان و بابام می گم... لازم باشه به پدر و مادر خودتم می گم!
مثل خودش ابرو بالا می دهم:
_ این گره به دست بزرگترا راحت تر باز میشه...
و نمی توانم جلوی تمسخر لحنم را بگیرم:
_ عزیزم!
آثار لبخند کاملا محو می شود. چند گام بر می دارد و کنار مبل می ایستد، کمی به سویم خم می شود و در حالی که صورتم را با دستان گرمش قاب می گیرد با خنده ای که حرص دارد، درد دارد، می گوید:
_ به هر کس می خوای بگو عزیزِ دلم... هیچ کس نمی تونه حق منو ازم بگیره... هیچ کس، کوچولوی من!
دستش را با حرکتی نرم از روی صورتم کنار می کشد و باز به سوی درب تراس بر می گردد:
_ دوست داری ازت انتقام بگیرم؟
_ باش، بمون کنارم، انتقامم بگیر... اما بمون...
_ چه لذتی داره بودن پیش کسی که نمی خوادت؟
با حرصی که سعی در پوشاندنش دارد سرش را به سویم می چرخاند و از میان دندان هایش می گوید:
_ می خوای!
با تاکید می گویم:
_ می خواستم!
باز نگاهش را به بیرون می دهد و صدای نفسش اتاق را پر می کند.
_ به هر حال مهم نیست... من حرفمو زدم.
_ من هیچ ابایی ندارم از این که بگم دوسِت داشتم...
لحظه ای مسکوت منتظرِ نگاهش می مانم که با مکث به سویم بر می گردد، نگاهش دنیایی ست برای خودش دنیایی که با جمله ی دومم ویران می شود.
_ اما "داشتم" کیهان دیگه ندارم!
_ من دوست دارم. به جای خودم، خودت ، همه ی دنیا...
_ اما قبلش نداشتی... فرق ما اینجاست.
اگر همینطور چهره اش تیره شود، شب می شود و من دیگر نمی شناسمش.
دندان می فشارد بر هم و شانس می آورد فکش، که خرد نمی شود از این فشار:
_ گفتم که مهم نیست!
_ می دونی چرا حالم بده کیهان؟
آه می کشد. عمیق.
کامل بر می گردد و کمر به درب تراس چسبانده با ژست لعنتی اش، با چشمان داغونش، منتظر نگاهم می کند.
_ این که تو پیش خودت فکر کردی این دختر نه کس وکار درست و حسابی داره نه وضعیت مالی و اجتماعیِ به درد بخوری که بخواد در برابر خواستگاری مثل تو مقاومت کنه... این که تو انقدر راحت مطمئن بودی من خامت می شم و همه چیز اونطور که تو می خوای پیش میره و... رفت!
سرم را به تاسف برای خودم تکان می دهم.
_ حتما تو دلت کلی بهم خندیدی و مسخره م کردی نه؟
_ نه ... نه عزیز من... نه خانومم... تو الان عصبانی هستی... حق داری... این چهار روز خیلی عذاب کشیدی من باید خودم همه چیز رو برات می گفتم...اشتباه کردم اما تو هم داری عجولانه تصمیم می گیری و من نمی ذارم افرا... اینو مطمئن باش...
بی آنکه تغییری در حالتم دهم یا مثل دیروز و دیشب که مدام گریه ام می گرفت، کنترل خودم را از دست دهم، خیلی آرام ادامه می دهم. انگار دارم درد و دل می کنم با باعث و بانی درد هایم؛ فقط این میان درد دلم هر لحظه و ثانیه بیشتر می شود، همین!
_ می دونی، اصلا تقصیر تو نیست... تقصیر از منه... من که شاید طمع کردم و به تو جواب مثبت دادم... طمع کردم و فرصتی که فکر کردم خدا برام فرستاده رو با چنگ و دندون چسبیدم... می دونی کیهان فکر کردم بالاخره نوبت من شده تا حس کنم زندگی خیلی هم خاکستری نیست... وقتی که جواب مثبت دادم، حس کردم که دیگه همه ی زندگیم توی تو خلاصه میشه... می بینی کیهان تو داشتی بازی می کردی و من این بازی رو جدی گرفتم. من داشتم با بازیِ تو زندگی می کردم!
سوزش قلبم آنقدر زیاد می شود که لحظه ای دست روی سینه گذاشته پلک بر هم می فشارم.
بلند می شوم.
_ افرا...
امان از این لحن...
نگاهم باز با نگاهش تلاقی می کند.
پشیمانی و دردِ عمیق نگاهش را می بینم اما چه کنم که دیگر هیچ حس و حرفی از جانب او به دلم نمی نشیند:
_ اولش بازی بود... اما فقط اولش... یعنی می خوای بگی نفهمیدی... نفهمیدی با دلم چی کار کردی...
فکر می کردم، فهمیده ام!
از مقابلش می گذرم و به سمت میز توالت می روم. همانطور که تقویم و خودکار و موبایل خاموشم را درونش می اندازم با خنده ای تلخ که ناخودآگاه بر چهره ام می نشیند، می گویم:
_ می دونی از چی می سوزم، از اینکه با جواب مثبتم، منم شدم یکی از مهره های انتقامت... که باعث شدم همه چیز اونطور که تو برنامه ریزی کرده بودی پیش بره... حتی خیلی راحت تر از اون چیزی که فکرش رو می کردی... اینه که باعث میشه وقتی یاد آزاد میوفتم حالم بد بشه... این که اگه همونطور که در برابر آزاد، جایگاه خودم و اون رو می دونستم و مطمئن بودم که گزینه های مناسبی برای هم نیستیم، اما در برابر تو این طور نبودم... یادم رفت کبوتر با کبوتر باز با باز...
کاپشنم را از روی تخت بر میدارم و تن می کنم. کیفم را روی دوشم می اندازم و او با چهره ی پر گره اش تکیه از در می گیرد. خیره ی نگاهش می شوم:
_ اشتباه کردم... دلم رفت برای آقای دکتری که فکر کردم خدا از آسمون فرستاده برای من... برای خوشبختیه من... یک بار توی عمرم خودخواهانه فقط به خودم فکر کردم و مقدمات بدبختی یکی دیگه با خوشبختیِ دروغیه من رقم خورد... این زندگی دیگه چه ارزشی داره...
کلافه موهایش را چنگ می زند فرصت نمی کند دهان به کلامی باز کند چون بلافاصله تقه ای به در می خورد درب اتاق آرام باز می شود.
به سمت در می چرخم. کتایون آرام داخل می آید و حقیقتا با دیدن کیهان چشمانش گرد می شود و مبهوت می پرسد:
_ تو کی اومدی؟
جوابی که نمی شنود، کم کم اخم هایش در هم می شود. حتما حضورش از جان فشانی های رفیق شفیقش است.
قبل از آنکه دهان به داد و دعوا باز کند همانطور که به سمت در می روم، می گویم:
_ مشکلی نیست کتایون خانوم، خونه ی خواهرشونه... من با اجازتون رفع زحمت می کنم.