دانلود رمان کسی می آید از مریم ریاحی فرمت pdf
نام کتاب : کسی می آید
نام نویسنده : مریم ریاحی
حجم : 7.22 مگابایت
خلاصه داستان: خورشید عاشق پس همسایشون حسام شده ، حسام با خدا و مومن هست و خودشید از هر فرصت برای دیدن حسام استفاده میکنه که ...
فرمت کتاب : pdf
رمز عبور : www.tak-site.com
با تشکر از رکسانا عزیز بابت تهیه تکست این رمان زیبا.
پیشنهاد میکنم که حتما رمان همخونه مریم ریاحی عزیز و هم بخونید :-)
قسمتی از متن رمان :
بعد از مدتها مهران و مژگان، مهتاب و آقا جواد خانه اشان میهمان بودند... خورشید ظرف ها را می شست... مهرداد هم سفره را پاک می کرد... آقا جون کنار مامان مهری توی آشپزخانه از اتافاقات اداره حرف می زد... جمع خواهر و برادرها خانه را شلوغ و پر سر و صدا کرده بود... مهران شبیه آقاجون بود... قد متوسط و هیکل درشتی داشت برعکس مهرداد که بلند قامت و کمی لاغر بود... چشم های سیاه و خوش حالت مهرداد و خورشید به مامان مهری رفته بود و چشم های روشن مهران به آقاجون کشیده بود...، مهتاب و مهران شبیه هم بودند... خورشید و مهرداد هم به هم ، مژگان هم همسر تپل و خوش قیافه ی مهران سرش را با بچه ها گرم کرده بود... اقا جواد از کسادی بازار می گفت، مهران از بی پولی کارمندها آقاجون از ولخرجی نکردن...
مهتاب ظرف ها را خشک می کرد و از پسرخاله ی جواد تعریف می کرد... مامان مهری چای خوش رنگی ریخت و مهرداد... تمام حواسش به خورشید بود... عاقبت کنارش ایستاد و شیر آب را بست و گفت:« برو به درسات برس بقیه اشو من می شورم...»
خورشید:« بازش کن مهرداد... داره تموم می شه...»
مهرداد:« هنوز خیلی مونده...»
خورشید نگاهش کرد و با لبخند گفت:« پس قابلمه ها مال تو!!»
مهرداد:« دیدی زود پرو شدی!!»
خورشید عادت کرده بود همیشه مهرداد را پر سر و صدا و شلوغ ببیند و به شوخی های مهرداد و به لحن خنده آورش معتاد بود... وقتی مهرداد ساکت بود... خورشید هم ساکت بود و حوصله نداشت... بعد از ماجرای حسام، مهرداد بدجوری توی خودش بود... خورشید نگاهش کرد و گفت:« چرا ریشتو زدی؟!»
خورشید:« سحر خیلی خوشش اومده بود...»
مهرداد ابروها را بالا انداخت و گفت:« نمی دونم احساس کردم قیافه ام یه جوری شده!!»
خورشید نگاهش کرد و گفت:« شبیه حسام؟!»
مهرداد چشم غره ای به او رفت و گفت:« نگفتم ئدیگه اسمشو نیار؟!»
مهتاب بلند گفت:« چیه شما دو تا امشب تو همین؟!»
خورشید لبخند زورکی زد و گفت:« به مهرداد می گم قابلمو ها با تو!!»
مهتاب:« راست می گه... مهرداد جان کمکش کن...» مهرداد لب ها را روی هم فشرد و سری تکان داد... و گفت:« دست هاتو بشور و برو...»
مهتاب:« حالا چی می گی خورشید؟! به نظرت بگم همین جمعه بیاد؟»
مهرداد:« کی قراره بیاد مهتاب؟!»
مهتاب:« 2 ساعته پس چی دارم می گم؟! حواس هیچ کدومتون نیست...»
مژگان نزدیک شد و گفت:« پسر خاله آقا جواد رو می گن...»
مامان مهری نگاه حیرت زده اش را به مزگان انداخت و گفت:« ماشاءالله... مادر، چه گوش تیزی داری!!»
مهرداد:« پسر خاله جواد چی شده؟!»
مهتاب:« از خورشید خواستگاری کرده!!»
مهرداد دوباره سری تکان داد و همان طور که ظرف ها را می شست گفت:« بازم مراسم خواستگاری!! بابا این بیچاره رو فعلا راحت بذارید... وسط امتحاناش و مراسم خواستگاری؟!»
مهتاب:« ا... مهرداد؟! اصلا به تو چه مربوطه؟! چرا ان قدر توی کارهای زنونه دخالت می کنی؟»
مهرداد جدی گفت:« مهتاب یادت نره... هرچی به جوجو ربط داشته باشه به من هم مربوطه!!»
خورشید که اصلا حوصله ی بحث آن ها را نداشت بدون هیچ حرفی مشغول بازی با ناهید شد...
مهتاب رو به خورشید گفت:« خورشید... خودت بگو... نظرت چیه؟»
خورشید نگاهی به مهرداد انداخت و گفت:« نمی دونم... من که قصد ازدواج فعلا ندارم... تازه من اصلا یارو رو ندیدم!!»
مهتاب:« بی ادب!! یارو دیگه چیه؟! مامان!! اینا چرا امشب اینجوری اند!!»
مامان مهری:« نمی دونم والله...!! اینا الان چند روزه که اینجوریند... یه جوری حرف می زنند که فقط خودشون دوتا می فهمن!!»
مهتاب:« اگه قراره پسر خاله جواد بیاد باید دستی به خونه بکشیم ها!!»
مهرداد:« ببینم این پسرخاله جواد اسم نداره؟!»
مهتاب:« اسمش پیامه»