رمان دریچه
هانیه وطن خواه
قسمتی از متن رمان دریچه :
مریم به لبه پنجره تکیه داده بود.
چشم هایش سرخ سرخ بودند.
دل من با سرخی چشم هایش بی تاب می شد.
با درد دلش مشت می شد.
این دل لامروتِ من با درد رفیق کودکی هایم ، عجیب درد می شد.
– رحمان چی میگه؟
– میگه حرف حرفه بی بیه…بی بی که میگه بچه …باید مادر بشم…باید پدر بشه…باید خفه بشم…باید لال بشه.
مریم تمام عمرش را خفه شده بود.
پدرش با بی مهری ، خفه اش کرد.
جهت خواندن رمان دریچه اینجا کلیک کنید
قسمتی از متن رمان دریچه:
انگار اخبارِ مربوط به حرکت طوفانی من ، به خانه نرسیده بود که مامان و بابا در گلخانه با فراغ بال چای می نوشیدند.
کمی استرس داشتم.
بابا بی شک ناراحت می شد و مامان ملامتم می کرد.
صدای زنگ خانه دقیقا نقطه شروع یک جنگ اعصاب ویژه تلقی می شد.
مامان که در را گشود ، کمی بعد ، مهربان مانی به بغل ، میان نشیمن خانه ایستاد.
چشم هایش نگران بود.
باز هم آمده بود تا از من دفاع کند.
سونامی عظیم خانه انگار دیرتر می رسید.
مامان ، مانی را از مهربان گرفت و گفت : چیزی شده مامان جان؟
مهربان ، بدون دادن پاسخ به مامان ، به سمت منی که به ستون تکیه داده بودم ، قدم برداشت و آرام گفت : چی کار کردی؟
- اون کاریو که باید انجام می دادم...احتیاط اینه که من تو جایگاهی نمونم که داره سقوط می کنه.
- محیا آخه...
صدای مامان نگاه ما را به سمتش کشاند.
مامان – چی شده؟
زنگ در نگذاشت پاسخی به سوالش دهم.
از همان فاصله هم می توانستم صدای مهراوه را بشنوم که چگونه برای مامان حرف می زد و من را آدم بده جلوه می داد.
خسته شده بودم.
لیوان چای را روی عسلی گذاشتم و دستی روی موهای مانی کشیدم و گفتم : خاله قربونت بره...برو تو اتاقم با آیپدم بازی کن...خب؟
با ذوق به سمت پله ها دوید.
دوست نداشتم مشاجره بی پایان خانواده ام را به تماشا بنشیند.
مهراوه که نزدیکم شد ، دست به سینه ایستادم.
اینبار اصلا اعتقادی به پا پس کشیدن نداشتم.
مهراوه – آبرومو بردی...همیشه آبروی منو جلو خونواده شوهرم می بری.
پوزخندم جری ترش کرد.
مهراوه – می خندی؟....آره؟....می خندی؟....بدبخت کجا می تونی کار از این بهتر پیدا کنی؟...تو روی شوهر من درمیای؟...جلوی زیردستاش کوچیکش میکنی؟...تو آدمی؟...لیاقتت همینه؟....لیاقتت همینه که دنباله روئه اون پسره یه لاقبا باشی؟
قدمی به جلو برداشتم و دنباله های شالش را در مشت فشردم و با صدایی که خیلی سعی داشتم کنترل شود ، گفتم : اون پسره یه لاقیا به خاطر یه دختر عوضی یه لاقبا شد...دختره رو می شناسی که؟
....نه؟
مامان – حرف دهنتو بفهم محیا....با خواهرت درست برخورد کن.
چشم هایم کمی اشکی بودند.