قسمت جدید رمان کمی تاریکتر

رمان کمی تاریک تر

نام کتاب :‌رمان کمی باریکتر

نویسنده : *دنیا*

رمان عاشقانه ایرانی نوشته دنیا .

خلاصه رمان کمی تاریکتر :
کمی تاریک تر!
باز هم قصه قصه ی یک دختر است.
دختری معمولی که مثل همه ی آدم ها گاهی قصه اش غصه می شود.
کمی تاریک تر قصه ی زندگی ست. کمی تاریک تر شاید قصه ی غصه های افراست...
قصه ی تصمیماتی ست که مسیر زندگی اش را بالا و پایین می کند.
تصمیمات سفید، خاکستری و گاهی شاید سیاه!
سیاهی که خودش نخواسته و سرنوشت او را گرفتارش کرده.

تمام قسمت های رمان کمی تاریک تر


بخش اول

"افرا و آزاد"




با اخم های در همِ ناشی از انتظاری که به ثمر نمی نشست، منتظر پیامی از جانب راحله گوشی ام را بالا و پایین می کردم که فنجان سفید رنگ و لبریز از مایعی از خانواده ی قهوه ها شاید، بی هوا و از پشت سر، مقابل صورتم قرار گرفت. سیخ شده به پشتی صندلی چسبیدم. آنقدر یک دفعه ای اتفاق افتاد که گیج و گم تنها نگاهم خیره ی لبخند قهوه ای رنگ نشسته بر کف های سفید و کرم رنگ روی فنجان باقی مانده بود.

می خواستم بگویم اشتباه شده من هنوز سفارش نداده ام اما قبل از آنکه دهان باز کنم صدایی در حد زمزمه از جایی حوالی گوشم، خودش را به سلول های شنوایی ام چسباند:

_ نوش جان

بلافاصله فنجان روی میز گذاشته و سایه از بالای سرم جابه جا شد.
همانطور نشسته سر چرخاندم و تا آمدم دهانم را باز کنم با دیدنش دهانم کاملا بسته شد. نه دوخته شد. نه اصلا زبانم از ته چیده شد.
بهتم سرحالش آورده بود انگار که این چنین لبخندش عمق می گرفت.
از ته دل راحله ی نامردِ آدم فروش را لعنت کردم و خواستم بلند شوم که او سریع تر از من صندلی کناری ام را بیرون کشید و نشست و بعد هم عامدانه طوری پایش را روی پایه ی صندلیِ من گذاشت که نتوانم بلند شوم. و اینبار خودم را برای نشستن کنار دیوار لعنت کردم.

_ اخماشو...

همانطور خیره در نگاهم که اخم هایم دم به دم پر رنگ تر می شد به فنجان اشاره کرد و ادامه داد:

_ از این یاد بگیر!

بی اراده نگاهم به سمت لبخند روی فنجان و دانه های سیاهرنگ قهوه که احتمالا به حکم تزئین، کنار فنجان در پیش دستی ریخته بود، کشیده شد و باز راحله ی نامرد را لعنت کردم.
فشاری به صندلی آوردم برای بلند شدن اما به خاطر نحوه ی جاگیریِ پایش با آن کتانی های گنده، اپسیلونی هم تکان نخوردم.
نمی دانستم چه عکس العملی باید نشان دهم. فقط می دانستم که هرگاه او را می بینم ته دلم نمکزار می شود و به شور می افتد.
باید می رفتم.

_ میشه لطفا پاتونو بردارید... من باید برم.

این خیرگی هایش همیشه معذبم می کرد و از اینکه انقدر عمیق خودش را در چشمان من غرق می کرد عصبی می شدم. اما خودش اصلا به دنیای دیگری می رفت انگار، دنیایی که حتی شک داشتم خودش هم آنجا باشد.

با مکث پلکی زد و بی آنکه پایش را بردارد گفت:

_ اینو بخور... کم کم میاد.

نفسم را آرام بیرون فرستادم از اشاره اش که حتی کوچکترین شکی نسبت به نامردی راحله باقی نمی گذاشت. واقعا جالب بود که او هیچ انکار و لاپوشانی هم نمی کرد.
عینکم را روی بینی بالاتر فرستادم و سعی کردم اعصاب به بازی گرفته شده ام توسط راحله و او را کنترل کنم.

_ ممنون... فکر نمی کنم دیگه بیاد... بهتره برم.

بدون آنکه جای پایش را تکان دهد بالا تنه اش را کمی به میز نزدیک کرد و فنجان را اندکی به سمتم هل داد:

_ مخصوص تو درستش کردم.

_ ممنون اما من نخواسته بودم.

تکیه اش را باز به صندلی داد و با ژستی اعصاب خورد کن گفت:

_ من خواستم!

به خاطر گیر افتادن در این موقعیت عصبی شده بودم و کم کم داشتم به مرز انفجار می رسیدم. فنجان را به سمتش هل دادم که تعدای از دانه های قهوه روی میز افتاد:

_ پس خودتونم بخورید.

باز فقط نگاهم کرد. حتی رد کوچکی از اخم هم بر چهره اش ننشست. اصلا انگار چشمانش خندان تر هم شد.
دیوانه بود.
همانطور ریلکس فنجان را برداشت و قبل از آنکه بنوشد زمزمه کرد:

_ هرچی تو بگی.

دیوانه بود به خدا دیوانه بود.
جرعه ای از شاهکارش نوشید و فنجان را از دهانش فاصله داد.
ابرویی تاب داد و گفت:

_ از دستش دادی...

چشمانش را ریز کرد:

_ هر چند، هنوزم می تونیم شریک شیم!

دیگر داشت از حد می گذراند. نفسم را بیرون فرستادم و اینبار جدی تر گفتم:

_ پاتونو بردارید!

_ آزاد!

با آمدن صدایی آشنا که اسمش را کمی جدی و با چاشنی توبیخ شاید، صدا کرد؛ نگاهش را از من گرفت و به پشتِ سرم داد. کلافه نگاهم را به میز دادم و سعی کردم آرام باشم. رودستی که خورده بودم کم کم داشت کاملا بی ابهام می شد و من به هر حال پدر راحله را در می آوردم.

_ سلام خانم شکیبا

با آمدن رفیق شفیقش و ضربه ای که مثلا نامحسوس با پا به پای او زد. با خنده ای شاید کمی عصبی پایش را از روی صندلی برداشت و من هم بلافاصله بلند شدم. آنقدر از شرایط پیش آمده ناراحت بودم که شعور و ادب را بی خیال شدم و جواب سلامش را هم ندادم. کیفم را روی شانه انداختم و با پا کمی صندلی ام را به عقب هل دادم:

_ با اجازه!

_ افر...

صدایش احتمالا با ضربه ی دیگری از جانب رفیقش خفه شد و به جای اوی دیوانه خودش در نهایت احترام گفت:

_به سلامت.

قدم هایم را برای فاصله گرفتن از آنها تند کردم، اما صدای غرغر هایش تا لحظه ی خروجم از درب کافه، شنیده می شد:

_ مگه پیش بابات نبودی؟

_ این چه کاری بود؟

_ به تو چه بابا اَه...

خودم را از کافه بیرون انداختم و صداها پشت سرم جا ماندند. همانطور که به سمت ایستگاه اتوبوس می رفتم، شماره ی راحله را گرفتم و بلافاصله صدای توجیه گرش در گوشم پیچید:

_ به خــــدا تو عمل انجام شده قرار گرفتم...

_ آره جون خودت... راحله خیلی نامردی

_ به خـــدا افرا...

_ ازت انتظار نداشتم.

_ باور کـ...

گوشی را روی صدای ملتمسش قطع کردم و درون کیفم انداختم.
خودش می دانست. در این مدت خوب مرا شناخته بود. می دانست وقتی از کسی ناامید شوم کاملا ناامید می شوم و در نتیجه رابطه ام را هم به طور کامل با شخص مورد نظر قطع می کنم. و حالا باید او را از لیست اندکِ دوستان که نه در واقع هم کلاسی هایم پاک می کردم.
باید می فهمید که من مثل خودش که تنها دردش شاید ترک برداشتن ال سی دی گوشی آیفونش که هنگام تجدید آرایش در دستشویی دانشگاه از دستش افتاده بود و بابا جانش چند ماهی برای تنبیهِ سر به هوایی اش خریدش را تحریم کرده بود، وقت برای این مسخره بازی ها نداشتم.
من حالا باید خودم را به فروشگاه می رساندم. پشت صندوق می نشستم و لبخندی هم بر چهره می نشاندم و خرید های رنگُ وارنگ ملت را حساب می کردم.

روی صندلی های ثابت درون ایستگاه نشستم و نگاهم را به انتهای خیابان و اتوبوسی که از دور سوسو می زد، دوختم و فکرم رفت پیش لبخند نشسته بر روی کف های لغزانِ فنجان.
دیوانه چه فکری پیش خودش کرده بود با آن لبخند مسخره و دانه های قهوه!

.
.
نگاهم را از اتوبوس می گیرم و باز به کافه ی تاریک کمی آن سو تر خیره می شوم. انگار امروز هم نمی خواهد باز کند. سعی می کنم تکان های اعصاب خرد کن پایم را کنترل کنم. کف دستم را به چانه ام بند می کنم و انگشت اشاره ام را میان دندان ها می فشارم.
"چرا نمیای پس"

بلند می شوم و از ایستگاه بیرون می آیم.
مضطرب دست هایم را درهم می پیچم و به طرف کافه می روم. هیچ خبری نیست اصلا انگار صد سال است که تعطیل است.
به سمت مغازه ی تزئینات دکوری کمی پایین تر می روم. وارد که می شوم پسر جوان سرش را از روی گوشی اش بلند می کند:

_ بفرمایید

_ ببخشید این کافه شما نمی دونید کی باز می کنه؟

_ والا دقیق نمی دونم الان یک هفته بیشتره که تعطیله.

تمام امیدم ناامید می شود. آرام تشکر می کنم و از مغازه بیرون می آیم و بی آنکه نگاهی دیگر به کافه ی تاریک آن سو بیندازم، قدم هایم را به سمت انتهای خیابان به دنبال خود می کشانم.
.
.
.
_ بابا پس یادت نره ها به خانم غلامی بگو یکی دو ساعت دیرتر می رسم.

دنده را جا انداخت و سرش را تکان داد:

_ باشه بابا... می خوای بیام دنبالت؟

_ نه، نمی دونم که چقدر طول می کشه شما هم شاید سرویس باشی... خودم میام فقط یادت نره ها

_ حواسم هست بابا برو به کارت برس

با لبخند نگاهش کردم و دستم را همراه با "خداحافظ" ی که گفتم برایش تکان دادم.

دیروز از دانشگاه تماس گرفته بودند که عکسی را که برای صدور مدرک کارشناسی به همراه بقیه ی مدارک در پرونده داشتم، قابل قبول نبوده و باید عکس دیگری جایگزینش کنم. خب نه من و نه خانم متصدی که تماس گرفته بود نفهمیدیم ایراد عکسِ سه در چهارِ پشت سفیدی که با حجاب کامل گرفته بودم چیست، اما به هر حال دیگر خیلی هم مهم نبود چون من مجبور بودم دوباره عکس بگیرم.
دیروز عصر باز هم چند ساعتی خانم غلامی به جایم پشت صندوق مانده بود تا من بتوانم به آتلیه ی عکاسی همان نزدیکی بروم و برای گرفتن عکس جدید اقدام کنم.

دستی به مقنعه ام کشیدم و از مقابل حراست گذشتم شاید آنها می دانستند که ایراد عکس های قبلی چیست!

از آن روز در کافه دیگر هیچ خبری از راحله نداشتم دورغ چرا، جای خالی اش میان خلوتی زندگی ام زیادی پیدا بود اما کاری از دستم بر نمی آمد در این مورد جایی برای چشم پوشی نبود.
امروز اما احتمال دیدنش زیاد بود و هنوز نمی دانستم دقیقا چطور با او برخورد کنم.

به جای رفتن به آموزش مستقیم مسیر بخش بایگانی را در پیش گرفتم تا هم شاید کارهایم زودتر تمام شود و هم خطر رودرویی با راحله، کمتر!


خداراشکر تحویل دادن عکس ها خیلی سریع تر از آنچه فکر می کردم، تمام شد و فقط باید نامه ای هم برای مسئول آموزش می بردم. همین که وارد ساختمان آموزش شدم راحله را مشغول صحبت با گوشی اش دیدم. از آنجا که فکرش را کرده بودم قبل از آنکه دست و پایم را گم کنم نگاه دزدیدم و به سمت راهروی مورد نظر پیچیدم و از شانس خوبم درب اتاق مورد نظر قفل بود و تعدادی دانشجوی دیگر هم پشت درب اتاق منتظر بودند.

کمی عقب تر ایستادم و نگاهم را به ابتدای راهرو دادم و ثانیه ای از گذر این فکر که احتمالا خطر دیدن راحله از بین رفته، نگذشته بود که رضا از مقابل راهرو رد شد و به سمتی که راحله ایستاده بود رفت.
اینبار کاملا هول شدم اما انگار ته این راهرو گیر افتاده باشم راه فراری هم نداشتم.
حضور خود رضا خیلی مشکل ساز نبود اما از آنجا که اکثر اوقات حضورش به معنای حضور شخصی بود که من همیشه در حال فرار از او بودم، در نتیجه فقط می توانستم دعا کنم که امروز جزء آن حداقل اوقاتی باشد که رضا تنهاست.

پشت به ورودی راهرو و رو به در اتاق ایستادم تا در صورت گذر احتمالیِ شان از این سو کمتر قابل شناسایی باشم. در میان همهمه ی رفت و آمد های دانشجویان صدای خنده ی راحله کاملا قابل تشخیص بود.

ده دقیقه گذشته بود که مسئول مربوطه آمد و از آنجا که دیگر صدای راحله هم نمی آمد، نمی دانستم کاملا رفته اند یا فقط در سکوت مشغول جیک جیک کردن های مستانه اند.
به هر حال تا ابد نمی توانستم اینجا بمانم و همان بهتر که خودم را به آن راه می زدم.

نامه را که تحویل دادم همانطور که مثلا نگاهم به زمین بود و در فکر بودم از راهرو بیرون آمدم و همین که به سمت خروجی چرخیدم، اول صدای راحله به استقبالم آمد. بعد صدای قدم هایش بعد هم دستی که محکم دور بازویم حلقه شد.

_ قربونت برم من که انقدر قهرقرویی عشقم...

متنفر بودم از این لحن و حالت لوسِ حرف زدن و او خوب این را می دانست و می خواست حرصم را در آورد. با حالتی چندشناک دستم را از دستش بیرون کشیدم که به قهقه افتاد. نامحسوس دور و اطراف را نگاهی انداختم. خداراشکر انگار رضا رفته بود.

_ افرا تو رو خدا من بگم غلط کردم کوتاه میای

_ بهت گفته بودم تو این مورد شوخی ندارم.

چهره اش حسابی پشیمان بود.

_ می دونم. اما به خدا خیلی اصرار کرد. تازه رضا هم کلی دعوام کرد.

"دلم خنک" ی در دل گفتم و بی توجه به سمت خروجی رفته که به سرعت هم قدمم شد.

_کافه ی رضا بود دیدی چه خوشکله تازه دو هفته ست که بازش کرده... آزادم اونجـ....

نگاه چپ چپم صحبتش را قطع کرد.

_ خیلی خب خفه می شم... تو رو خدا قهر نباش...

بی توجه باز نگاهم را به روبرو دادم که کنجکاو پرسید:

_ اصلا تو چرا اومدی دانشگاه؟

سرسنگین با اخم گفتم:

_ کار داشتم.

بی توجه به سردی من باز از بازویم آویزان شد:

_ خوش به حالت راحت شدی افرا من این ترمم تموم نمی شم... بابام قول داده بود مدرک که گرفتم برام ماشین بخره... اما دیشب می گفت اون مال وقتی بود که سر چار سال مدرک بگیری نه که هنوز تو ترم نُه خبری از فارغ التحصیلی نباشه... منم دیگه انگیزه ای برای درس خوندن ندارم... این رضا هم نمیاد من و بگیره راحت شم...

همیشه همینطور بود یک ریز می گفت و می گفت و آخر تمام قصه هایش هم می رسید به نیامدن رضا و نگرفتنش. هر چند این ها به نظر من توهمات راحله بود. من که قصد ازدواجی در رضا ندیده بودم.




کم محلی ام عصبی اش کرده بود انگار که مشتی آرام به بازویم کوبید:

_ قهر نباش دیگه

داشتم سبک سنگین می کردم که آیا جای ارفاق مانده یا نه که "او" بی هیچ مقدمه و کاملا ناغافل روبرویمان سبز شد. قدم های من که بلافاصله خشک شدند. راحله اما حواسش پرت بود انگار که با ایستادن من اول سوالی مرا و بعد هم مسیر دیدم را نگاه کرد و بلافاصله صدای افتادن دوزاری اش اندکی هول در گوشم نشست:

_ به خدا بی خبر اومده.

مانده بودم چه کنم که به جای هر حرفی همین که به ما رسید با لحن شیطنت واری گفت:

_ عجب خوش شانسیَم من.

راست می گفت دیگر. او خوش شانس بود واقعا و من هنوز نمی دانستم که این شانسِ کوفتی چیست!
کمی چشمانم را روی هم فشار دادم تا بر خودم مسلط شوم و درست برخورد کنم.
با این که هنوز دلم با راحله صاف نشده بود اما به هرحال برای اینکه یک دفعه رفتنم خیلی هم زشت نباشد، بی توجه به اویی که انگار داشت طبق معمول خودش را آماده ی غرق شدن در چشمان کوفتیِ من می کرد، خطاب به راحله گفتم:

_ من عجله دارم فعلا خدافظ.

خواستم او را دور بزنم که سد راهم شد.

_ قدمم سنگین بود؟

ایستادم و از گوشه ی چشم بال بال زدن های راحله را دیدم، احتمالا رضا این نزدیکی ها بود.
خیره در چشمان سیاهش که باز درگیر نگاهِ من شده بود گفتم:

_ نه خیر... من دیگه کاری ندارم... با اجازه.

از گیجی ناشی از غرق شدنش استفاده کردم و از کنارش گذشتم.
باز استرس گرفته بودم. چه می خواست از جان من.

_ چرا همش فرار می کنی؟

صدایش در عین نزدیکی بلند بود و البته لحنی متعجب و بی نهایت سوالی داشت. فرصت تحلیل بیشتر نداشتم چون بلافاصله قدمم را سد کرد و طوری مقابلم پیچید که اگر قدمِ برداشته ام را زمین می گذاشتم، روی کتانی های گنده ی او فرود می آمدم. یک قدم عقب رفتم تا جای پایم روی زمین باشد نه پاهای او.

_ ببخشید من عجله دارم.

_ آزاد

باز رضا سر رسیده بود انگار. کلا رضا در روابط ما حکم بازدارنده و نگهدارنده ی آزاد را داشت. وقتی نبود به کل از چله رها می شد.
همانطور که مقابلم بود نگاه از چهره ی من گرفت و به پشت سرم داد و کمی تند شده گفت:

_ چیه هی آزاد آزاد. کاری نمی کنم که، داریم حرف می زنیم.

نزدیک شدن رضا را از پشت سر حس کردم و راحله باز کنارم قرار گرفت.

_ آزاد، می فهمی اینجا دانشگاست!

پوزدخند زد و با تمسخر گفت:

_ جدی میگی... آخه من اومده بودم نون بخرم واسه قهوه خونتون.

راحله طبق معمول نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد. رضا اما عصبی شده بود.

_ آزاد!!

تا خواست دهانش را باز کند گفتم:

_ میشه لطفا از سر راه من برید کنار بعد به ادامه ی بحثتون برسید.

باز حواسش جمع من شد و باز انگار یادش رفت که تا همین چند ثانیه پیش با چه لحنی با رفیق شفیقش صحبت می کرده که آرام گفت:

_ فقط یه ربع، باهم حرف بزنیم؟

_ من حرفی با شما ندارم... الانم عجله دارم.

_ باشه حرف نمی زنیم...

سرش را طوری بی مقدمه نزدیک صورتم آورد که به آنی عقب رفتم و باز صدای معترض رضا بلند شد:

_ آزاااد!

او اما بی توجه به اطراف در دنیای خودش بود انگار که زمزمه کرد:

_ یه ربع ... فقط نگات کنم.

صعود آنیِ قلبم به دهانم را با تمام وجود حس کردم.

_ آزاد الان وقت این حرفاست؟

زبانم تقریبا بند آمده بود. فقط یک کلام در ادامه ی حرف رضا که جویده جویده از میان دندان هایش گفته بود، گفتم:

_ لطفا برید کنار.

راحله هم بی شک جمله اش را شنیده بود که این چنین در چشمانش قلب منفجر می شد. بی حواس بود که کنارش زدم تا از این سمت راهی باز شود و خودم را از دست او و نگاه و لحن دیوانه کننده اش، نجات دهم اما باز مقابلم ایستاد.

_ باشه باشه... ببین من قصدم بد نیست... نمی خوام اذیتت کنم که... من فقط می گم با هم آشنا بشیم...

_ بــه بـــــه آزاد خانِ کم پیدا... ستاره ی سهیل شدی جناب! بوفه جاتون خالیه!

با آمدن صدای مریم کریمی اخم هایش به شدت در هم رفت.
"خروس بی محل"ی که مثلا آرام از زبان راحله خارج شد آنقدر بلند بود که همه بشنوند و بی شک گفته بود تا بشنود. و مریم هم صد در دصد شنیده بود و از آنجا که اگر جواب نمی داد می مرد با لبخندی مصنوعی خطاب به راحله گفت:

_ شما مشکل داری برو راحله جان کسی جلوتو نگرفته!

راحله چیشی گفت و خودش را به رضا چسباند.
گیر افتاده بودم میان این دیوانه ها و دلم فقط فرار می خواست.
آزاد بی توجه به مریم دوباره نگاهم کرد:

_ بریم؟

چقدر پر رو بود خدا طوری می گفت "بریم" انگار من قبل از رسیدن این به قول راحله "خروس بی محل" درخواستش را قبول کرده بودم. دیگر کاملا عصبی شده بودم. از جای خالی شده ی راحله استفاده کردم. قدمی به سمت جای خالی رفتم و در همان حال با اشاره به مریم گفتم:

_ مثل اینکه با شما کار دارن!

دو قدم رفته بودم که صدای پراز عشوه اش دوباره بلند شد:

_ چیزی شده آزاد جان؟

انگار که نه انگار اینجا خیر سرش دانشگاه بود!

_ رضا اینو بفرست بره تا اون روم بالا نیومده.

مریم پر حرص در جواب لحن تند آزاد گفت:

_ خیلی نامردی آزاد حالا دیگه من شدم این؟!

_ خانم کریمی لطفا...

نمی دانم قدم چهارم بودم یا پنجم که باز خودش را به سرعت مقابلم انداخت و من از آنجا که دیگر انگار به این حرکات عادت کرده بودم، به موقع تعادلم را حفظ کردم و ایستادم:

_ افرا لطفا بذار من...

انگشت اشاره ام را به طرف مریم گرفتم و به میان حرفش رفتم:

_ اون، فقط یکی از دلایلیِ که نمی خوام آشنا شیم.

مات شد. همانطور مات در نگاهم مانده بود که از گیجی اش استفاده کردم و به سرعت از کنارش گذشتم و با قدم هایی که با دویدن فرقی نداشت خودم را از مهلکه دور کردم.
آخر هم نفهمیدم مسئولین مربوطه مرا شبیه به چه جانوری در عکس قبلی دیده بودند که مجبور شدم برای تحویل عکس جدید در این مهلکه ی کذایی گیر بیفتم!
.
بیست دقیقه ای می شود که روبروی دانشگاه ایستاده ام و هنوز جرات داخل رفتن پیدا نکرده ام. نمی دانم حسی می گوید اینجاست. یعنی جای دیگری به ذهنم نمی رسد و نمی دانم چرا آن ته دلم می خواهد مثل کافه ی تعطیلش اینجا هم نباشد.
خب من کمی بیشتر از کمی از رویارویی با او واهمه دارم.

"وای اگر راست گفته باشد!"

ده دقیقه ی دیگر هم در خودخوری های نافرجامم می گذرد و من باز قدم از قدم بر نمی دارم. دارم کم کم به این نتیجه می رسم که خودم را به خریت و نفهمی بزنم و بی خیال پلیس بازیِ استرس زایم شوم، اما با دیدن خروج چهره ای آشنا از درب دانشگاه باز از رفتن پشیمانم می شوم. کمی سبک سنگین می کنم و بی فکر و اراده به سمتش گام بر می دارد.
در همان حین مغزم را جستجو می کنم تا اسمش را به یاد بیاورم اما بی فایده ست، مخصوصا حالا که مغزم به کل از کار افتاده. قدمی به سمت مرد جوانی که هرچه می کنم هیچ ردی از اسمش میان حروف الفبا پیدا نمی کنم می روم و نمی دانم صدایش کنم " آقای چیز؟" که عاقبت خودش توجهش جلبِ من می شود.

_ سلام...

_ سلام خانم شکیبا... خیلی وقت بود این طرفا نیومده بودید.

و تعجب می کنم از این که بعد از این همه وقت چه خوب نام مرا در خاطر دارد. امان از دست پسرها و مغز فلان فلان شده یشان...

_ بله فرصت نمی شد... ام... ببخشید آقای ...

لعنت به این سر پرفکر و مغز پوک!
لحظه ای مکث می کنم تا مغزم آرامش گیرد و فامیلش را از میان فایل های به هم ریخته ی ذهنی ام بیرون می کشم:

_ آقای غفاری امروز اومدن؟

_ رضا؟

سر تکان می دهم که لحظه ای به پشت بر می گردد و دوباره رو به من می کند:

_آره اومده بود همین جاها بود...

و همانطور که چشم می گرداند تا رضا را ببیند سرو کله اش حین خروج از درب دانشگاه پیدا می شود. البته با هزار مَن اخم و چهره ای آشفته!
چهره ای که دل بی قرارم را بی قرارتر می کند.
.
.
.
_ دویست و هفتاد و پنج هزار تومن

مشتری بد عنق طوری با حالتی آمیخته با تعجب نگاهم کرد که انگار دروغ می گویم و من بی آنکه به خود بگیرم بلافاصله فاکتور خریدهای نه چندان زیادش را به دستش دادم. حس و حال مرد بیچاره را عمیقا درک می کردم و حتی اگر فحشم هم می داد به دل نمی گرفتم.
کمی فاکتور را بالا و پایین کرد و وقتی از بروز معجزه در تغییر ارقام ناامید شد، چند تراول و یک کارت بانکی به سویم گرفت و گفت:

_ بقیه ش رو از کارت بکشید.

سرم را با لبخندی همدردانه به تاییدش تکان دادم که البته هیچ تاثیری بر حال ناخوش او نداشت و هنوز حس می کردم دلش می خواهد گلوی مرا به خاطر هزینه ی خرید هایش پاره کند.
تروال ها را شمردم و کارتش را روی دستگاه کارت خوان کشیدم. هفتصد و پنجاه هزار ریال را وارد کردم و بعد از تایید، دستگاه را به سویش چرخاندم تا رمزش را وارد کند. دکمه ها را با چنان حرصی فشار داد که گفتم همین حالا دستگاه سوراخ می شود.
رسید را که تحویلش دادم، بی هیچ حرفی کیسه های خریدش را برداشت و رفت.

ساعتم را نگاه کردم. از ده و نیم گذشته بود و حدود ده دقیقه تا پایان وقت کاری باقی بود و من دیگر برای باز نگه داشتن چشمان سوزانم به چوب کبریت محتاج بودم.

فروشگاه خلوت بود و به جز دو سه تا صندوقی که در دیدم بود، بقیه مشتری نداشتند.
شروع به مرتب کردن صندوقم کردم و بعد از گرفتن رسید کارت هایی که امروز از دستگاه کشیده بودم، گوشی ام را از کمد زیر سیستم بیرون آوردم و بی توجه به تماس ها و پیام های رسیده از راحله شماره ی بابا را گرفتم و در حالی که لبخندی الکی در جواب لبخند همکار کناری که او هم احتمالا الکی نثار من کرده بود، روی دهان می چسباندم، صدای خسته ی بابا در گوشم پیچید.

_ الو

صدای شلوغی ماشین ها و خیابان می آمد.

_ سلام بابا فروشگاهین؟

_ نه هنوز بابا مسافر داشتم. دارم بر می گردم، ده دقیقه ی دیگه می رسم.

_ باشه پس منتظرم.

_ باشه بابا خدافظ

خمیازه کشان گوشی را قطع کردم و خودم را روی صندلی انداختم. چشمان خواب آلودم را به ساعت دوختم تا دقیقا یک ربع به یازده سنگرم را خالی کنم اما بی فایده بود چون پلک های بیچاره ام عجیب میلِ وصال داشتند.

دو روز از آخرین دیدارم با اهالی مجنون دانشگاه گذشته بود و هنوز وقتی او و حرکات و حرف هایش را به یاد می آوردم، قلبم همان مسیر صعودی را طی می کرد.
من در یک کلام از نگاه بی پروا و اصلا از چشمانش می ترسیدم. همیشه طوری نگاهم می کرد که حس می کردم اصلا چشم های مرا هم نمی بیند انگار غرق چیزی می شد که اصلا از من نبود. یک جوری نگاهم می کرد که معنی اش را نمی فهمیدم. هر چه بود حسِ من کاملا منفی بود و همین در رویارویی با او اذیتم می کرد.

با بلند شدن صدای بوق دستگاه کارت خوان سرم با شدت از پشتی صندلی جدا شد و چشم هایم چهار تا.
مردی جوان با یک بسته آدامس تریدنت روبرویم ایستاده بود و احتمالا برای اینکه مزاحم من و استراحتم نشود خودش اقدام به کارت کشیدن کرده بود. نگاهم را که دید ابرو های بالا رفته اش را پایین آورد. به سختی خنده اش را خورد و گفت:

_ ببخشید.

سریع بلند شدم و خودم را جمع کردم. اسکنر را برداشتم و مقابل بارکد آدامس گرفتم.
قیمت روی مانیتور نقش بست و با تایید من فاکتور صادر شد. اینبار خودم کارتش را که به طرفم گرفته بود، از دستش گرفتم و کشیدم.
در تمام این مدتی که اینجا مشغول شده بودم، این مدلش را ندیده بودم.

همانطور که هزینه را وارد می کردم نگاهی هم به ساعت روی صفحه ی کارتخوان انداختم. فقط دو دقیقه به پایان ساعت کار مانده بود و به نظرم این مرد جوان کت و شلوار پوش با آن کیف چرم آویزان به دستش،خوشی زیر دلش زده بود که برای یک بسته آدامسِ ناقابل، به این فروشگاه زنجیره ای که از شیر مرغ تا جان آدمیزاد را به فروش می گذاشت، آمده بود!
آن هم این ساعت که فقط دو دقیقه به پایان وقت کار فروشگاه مانده بود! و این در حالی بود که مشتری های ما اکثرا برای خرید های عمده به اینجا می آمدند یا حداقل یک چیز درست و حسابی می خریدند نه یک بسته آدامس!

نگاهش خیره ام بود و از آنجا که به نظر می رسید حرف هایم را مو به مو از نگاهم خوانده و باز هم از آنجا که شعار فروشگاه مشتری مداری بود، حالا هر چقدر هم که مشتریمان خل وضع باشد، لبخندی مشتری خرکن که در واقع کارفرما خرکن بود، بر چهره نشاندم و در نهایتِ شعور و ادبی که در آن لحظه فقط خودم می دانستم پشتش چند جلد فحش خوابیده، کارت بانکی اش را پس دادم.

_ ممنون...

باز از همان لبخندهای پربار تحویلش دادم تا زودتر شرش را کم کند اما قبل از رفتنش لحظه ای مکث کرد و از جیبش کارتی بیرون آورد و روبرویم گذاشت. ناخودآگاه نگاهم به سمت کارت و نوشته ی:
" دکتر علی شفیعی... متخصص چشم"
کشیده شد و اخم هایم به آنی درهم رفت. نگاهم باز بالا آمد و اینبار با اخم به چشمان او چسبید. با ابرو های بالا رفته ای که منظورش را نفهمیدم نگاهم کرد و گفت:

_ چشمای زیباتون بیش از حد قرمزن... ممکنه از خستگی باشه ممکنم هست که علت دیگه ای داشته باشه... در هر صورت یه ویزیتِ... مجانی شاید، بد نباشه...

بی شعورِ بی شخصیت.
دلم می خواست اسکنر را بر دارم و به صورتش بکوبم. خاک بر سرش خیر سرش دکتر کوفتیِ این مملکت کوفتی تر بود.
همانطور خیره در نگاهم مانده بود که بی آنکه نگاه خشمگینم را از چشمانش بگیرم کارتش را به سمتش انداختم و با دستم به سمت خروجی اشاره کردم و یک کلام با خشمی که توان کنترل کردنش را نداشتم، گفتم:

_ بفرمایید.

لبخندی نمی دانم باز با چه معنی مزخرف دیگری روی لب هایش نشست که نگاهم را گرفتم و صدای نحس قدم هایش بالاخره خبر از رفتنش داد.

عصبی روی صندلی افتادم. کیفم را از کمد بیرون کشیدم. سیستم را با دستانی لرزان خاموش کردم و با اعصابی به خردی شن ریزه های کویر از سنگر بی دفاعم بیرون آمدم.
خاک بر سر من که هر کسی به خودش اجازه می داد حرف های مفتش را بارم کند.
خاک بر سر این زندگی که من باید به خاطر رفتار بی شرمانه ی آدم های دیگر خودم را مواخذه می کردم.
خاک بر سر این نسل که دکترش این بی شعور و کافه چی اش آن بی شعور بود.
.
.
.
بی حال پله های شرکت را بالا می روم.
امروز به هیچ عنوان حوصله ی کار کردن ندارم. کاش به جای مرخصی ساعتی کل روز را مرخصی گرفته بودم.
عینکم را از روی چشمم بر می دارم و پلک هایم را بر هم می فشارم. سر درد دارم و همیشه در این مواقع عینکم عضوی مزاحم می شود.
با دوره ی هزار باره ی آنچه در این دو سه ساعت پشت سر گذاشته ام باز سرم تیر می کشد.
هنوز هم نمی دانم چطور آن هم دانشگاهی سابق که هنوز هم اسمش را به خاطر نمی آورم را پیچاندم و بی آنکه رضا را ببینم فرار را برقرار ترجیح دادم.
روی پاگرد می چرخم و باز در دل آسانسور همیشه خراب را لعنت می کنم که با شنیدن صدای علی در جا متوقف می شوم.
با ترس سرم را بالا می آورم. بعد از عمری شانس با من است انگار که پشت به مسیر پله ها ایستاده در نتیجه هنوز مرا ندیده است. به سرعت اما در سکوت می چرخم و از پله ها پایین می آیم و آنقدر گوشه ای در پناه راه پله می ایستم تا خیالم از رفتنش راحت می شود.
به هیچ عنوان حوصله ی نقش بازی کردن در برابرش را ندارم. مخصوصا که اگر به چیزی شک کند همه ی عالم و آدم را هم خبر می کند. و من نمی خواهم این همه ی "عالم و آدم" فعلا به پرو پایم بپیچد.
.
.
.
گوشی ام را میان گوش چپ و کتفم نگه داشته بودم. در دست چپم یک سطل ماست بود و داشتم سعی می کردم تا با دست راستم شیشه ی خیار شور را از میان قفسه بردارم.

_ چیز دیگه نمی خوای مامان؟

_ به باباتم گفتم گوجه بخره... برای شام کتلت درست کرده بودم چیزی نبود تو خونه کنارش بذارم.

_ باشه پس فعلا کاری ندارین؟

_ نه، دستت درد نکنه خدافظ.

خواستم شیشه ی خیار شور را سرجایش برگردانم تا بتوانم گوشی را از میان کتف و گوشم بردارم که سطل ماست از دستم کشیده شد و سرم بی هوا و کمی ترسیده از حرکت ناگهانیِ رخ داده به پشت چرخید که باعث لغزش شیشه ی خیارشور میان دستم و طبقه ی بالای قفسه ها شد و همزمان با چرخش سرم گوشی هم از میان کتف و گوشم رها شد و من فقط توانستم شیشه ی خیارشور را بگیرم و منتظر صدای برخورد گوشی ام با زمین بودم که دست گیرنده ی ماست گوشی ام را میان زمین و هوا قاپید.

همه چیز خیلی سریع و در عرض چند ثانیه رخ داده بود و قلبم به شدت می کوبید. کمی با مکث و البته آرام دستم را از شیشه رها کردم و کاملا به سمت خروس بی محل مزاحم چرخیدم.
در یک دستش سطل ماست و یک دستش گوشی ام بود و با نگاهی عذرخواهانه چهره ام را می کاوید. نفس نفس زدن های ناشی از استرس و البته حرصم را که دید ابرو بالا داد و گفت:

_ گوشیتو نجات دادم.

دندان هایم را محکم بر هم فشار دادم و دست هایم را هم مشت کردم تا خدایی نکرده دستم به سمت قفسه ی کنسرو ها نرود و یکی از آنها مستقیما در دماغش فرود نیاید.
خنده اش را از حس و حال در حال انفجار من خورد و گفت:

_ خب ببخشید... خواستم کمک کنم...

_ من کمک خواسته بودم!

_ عزیزم چه تو بخوای چه نه من دوست دارم کمکت کنم.

لعنتیِ دیوانه یِ از قفس پریده یِ زنجیری.
قدمی پیش رفتم و گوشی ام را از دستش بیرون کشیدم و بی خیال ماست و خیارشورِ سفارش مامان پشت به او راه افتادم.
در دل فقط خدا خدا می کردم که نیاید و بی خیالم شود اما بعد از لحظه ای صدای قدم هایش آمد و بعد هم خودش در کنارم قرار گرفت .
از گوشه ی چشمم ماست و خیار شور درون دستش را دیدم و کلافه از این هم قدمی که بی شک فرجامی نداشت، ایستادم. او هم ایستاد.
"مرگ یکبار شیون هم یکبار"
به طرفش چرخیدم. او هم چرخید.
حالا باز روبروی هم بودیم.
او با نگاهی شیفته. من با نگاهی کلافه و خسته.
قبل از آنکه دهان باز کنم لبخندی زد و گفت:

_ چیز دیگه نمی خواستی... هر چی می خوای بگو؟

این همه حس لحن و نگاهش را من واقعا درک نمی کردم. کلافه گفتم:

_ هر چی؟

با تمام وجودش گفت:

_ هرچی.

_ میشه دست از سر من برداری!

نگاه پر حسش لحظه ای کدر شد و گفت:

_ نه!

مستاصل مانده بودم چه بگویم، چه کنم که گفت:

_ تو رابطه با من تو لازم نیست کاری کنی... فقط بودنمو تحمل کنم.

عصبی عینکم که این روزها کمی گشاد شده بود و مدام سر می خورد را روی تیغه ی بینی بالا فرستادم:

_ من اهل این روابط نیستم.

_ میشه یه لحظه عینکتُ برداری؟

پوف کلافه ای کشیدم. من چه می گفتم او چه می گفت.
از آنجا که حرف زدن با او همان قضیه ی میخ آهنین و سنگ بود، بی حوصله گفتم:

_ برید لطفا.

هول گفت:

_ باشه باشه ببخشید... آهان گفتی اهل این روابط نیستی... رابطه ی بدی نیست که من که از تو چیزی نمی خوام.

_ من اهل دوستی نیستم... هیچ مدل... نه وقتشو دارم نه حوصلشو نه اصلا دلیلی براش هست، اونم با شما.

_ تو اگه بذاری با هم آشنا بشیم دلیلم پیدا می کنیم... چرا عمل نمی کنی؟

گیج گفتم:

_ به چی؟

لبخندی زد عجیب و غریب و همانطور که در چشمانم شیرجه می زد گفت:

_ به چی نه... منظورم عمل چشم بود... لیزیک... حیف این چشما نیست...

دیگر حتی حوصله ی عصبانی شدن هم نداشتم. او دیوانه بود. عقل نداشت کله اش پوک بود و می خواست مرا هم به درد خودش دچار کند انگار.
ناامید از حرف زدن. چرخیدم و بی توجه به او قدم هایم را تند کردم.
راهم را سد کرد.

_ چرا از من بدت میاد؟

_ من هیچ حسی به شما ندارم.

_ خیلی خب همین بی حسی...به خاطر گذشته ی منه... به خاطر اون دختره؟

_شما دنبال چی هستید؟

_ تو

_ خیلی خب منم میگم نه!

_ منم کوتاه نمیام.

_ دارید وقتتون رو هدر میدید.

سر کج کرده گفت:

_ اما من اینطوری فکر نمی کنم.

نه جوابی داشتم نه حرفی و نه می دانستم چه کنم.
با نزدیک شدن خانمی با گاری پربار خرید هایش کمی به سمت او متمایل شدم که گفت:

_ به جز ماست و خیار شور چیز دیگه نمی خواستی؟

نگاهش کردم. آخ خدا دنبال چه بود در این من!
آه کشان گوشی را در جیبم انداختم و سطل ماست و شیشه ی خیارشور را از دستش بیرون کشیدم. سرکج کرده با لبخند فقط نگاهم می کرد؛طبق معمول چشم هایم را.
ناامید نفسم را بیرون فرستادم واقعا هیچ حرفی نداشتم. نگاه از او گرفتم و به پشت چرخیدم.
چند قدم رفته بودم که صدایم زد.

_ افرا

طوری افرا گفت که خود به خود ایستادم.
صدای نزدیک شدنش آمد و پشت سرم متوقف شد.

_ مدتهاست هیچ کس تو زندگیه من نیست... همه ی ادما اشتباه دارن... گذشته ی منم، اشتباه منه...

غمِ درون صدایش حال عجیبی داشت. مخصوصا وقتی گذشته را ادا کرد.
با این حال برنگشتم. حرفی نداشتم. چه می گفتم. او خیلی راحت می توانست با حرف ها و حرکاتش با احساست منِ تنها و محتاج محبت، بازی کند و من این را نمی خواستم.
رفتم. اینبار اما تند تر و دیگر صدای قدم هایش نیامد.

_ بیا برو درس بخون خیر سرت کنکور نداری تو مگه؟

_ باز چشمت به من افتاد... ولم کن بابا اَه...

چشمانم را باز کردم و خیره به در نیمه باز اتاق که فقط تصویر ماتی از سفیدی دیوار را نشان می داد، ماندم.

_ولت کردم که شدی این دیگه...

_ آره دخترت خوبه حتما... چار سال دانشگاه درس خوند، شد صندوق دار فروشگاه... خو منم که با همین دیپلم می تونم بشم.

_حرف بی خود نزن... خواهرت داره زحمت میکشه که با لیسانس حسابداری دانشگاه دولتیش به قول تو شده صندوق دار... فکر کردی نمی تونست بره واسه فوق بخونـ...

_ باز شروع شد... آره اصلا افرا جونت دهقان فداکار... من درس و دانشگاه خوشم نمیاد... اگه خیلی هم دلت می خواد برم دانشگاه، این همه دانشگاه بدون کنکور، منو بفرست یکی از همونا تا به آرزوت برسی...

بی توجه به حرف هایش که دیگر برایم عادی شده بود، عینکم را از کنار بالشت برداشتم و روی چشمم گذاشتم. هنوز فرصت نکرده بودم برای تعمیر دسته ی شل شده اش اقدام کنم.

_ پاشو برو درس بخون ببینم... فکر کرده پسر اُتول خانِ... ما از این پولا نداریم

_ پسر اتول خان نیستم درسم نمی خونم... بابا خوشم نمیاد از درس و دانشگاه زوره مگه...

_ آره زوره... کم خرجت کردیم این دوسال تو این هنرستانا... بشکنه این دس که نمک نداره

_ می خواستین خرج نکنین... منت سر من نذارین.

و صدای کوبیده شدن درب اتاق آخرین جواب پسرک یاغی به مادر بود.
بلند شدم و همزمانی که به سمت در می رفتم، موهایم را پشت سرم بستم و دسته ی عینکی که مدام روی تیغه ی بینی ام لیز می خورد را جایی میان موهایم گیر انداختم تا پایین نیاید.
صدای تقریبا بلند آهنگ راک مزخرفی که دو سه روز بود امیر به آن بند کرده بود از اتاقش می آمد و از آن طرف هم صدای تق و توق مامان از آشپزخانه. صدایی که انگار در اعتراض به امیر بود.
نزدیک آشپزخانه بودم که مامان مرا دید.

_ بیدار شدی؟

قبل از آنکه جواب دهم خودش گفت:

_ نذاشتیم بخوابی.

_ خواب نبودم... دراز کشیده بودم...

مگر با فکر آن دیوانه خواب هم به چشمان آدم می آمد!
چاقویی از داخل کشوی کابینت برداشت. همانجا روی موکت آشپزخانه نشست و مشغول خورد کردن سیب زمینی ها شد.

_ مامان خیلی به پرو پاش نپیچ.

_ مگه نمی بینش... همش داره ول می چرخه!

_ شما هم که بش میگین بدتر لج میکنه...

_ چی کارش کنیم خب... امسال قبول نشه باید بره سربازی...

_ بره بهتر... شاید آدم بشه، قدر بدونه...

دیگر جوابی نداد. هر چند نارضایتی اش هم معلوم بود. لیوانی آب خوردم و از آشپزخانه خارج شدم. دلم می خواست دادی بزنم تا برادر دیوانه ام آن صدای نکره را قطع کند اما از آنجا که همه چیز روی او نتیجه ی معکوس داشت نفسم را بیرون فرستادم و سعی کردم توجهی به صدا نکنم.
آن از دیروز و آن دیوانه و این هم امروز و این یکی. هر دو انگار عضو ثابت به هم ریختن اعصاب من شده بودند. خسته بودم و دلم یک آرامش معمولی می خواست. آرامشی که فقط در آن صداها بلند نباشند.
کنترل تلوزیون را برداشتم و روشنش کردم. سعی داشتم تمرکزم روی سریالی باشد که پخش می شد اما نمی توانستم. از دیروز نتوانسته بودم حتی برای لحظه ای هم که شده به او و حرفهایش فکر نکنم. درست که بار اولش نبود و در دو سال گذشته هم همیشه مزاحمت های خاص خودش را داشت. اما مدتی بود که بی پروایی اش طوری شده بود که نمی توانستم رفتار هایش را فراموش کنم. درست که او را اصلا گزینه ی مناسبی نمی دیدم و حسی هم به او نداشتم اما خب نمی توانستم از تاثیر رفتار و حرف هایش، که برای من در این سن اولین تجربه ی این مدل روابط به حساب می آمد، جلوگیری کنم. فکرم را مشغول می کرد و کاری از دستم بر نمی آمد و همین باعث می شد عصبی باشم.
حداقل قبل تر ها فقط نگاهم می کرد.



همانطور که خرید های مشتری را حساب می کردم مجبور بودم ویزویز های راحله کنار گوشم را تحمل کنم. ده روز بیشتر بود که ندیده بودمش. البته نه فقط او را بلکه هیچ یک از اهالی مجنون را.

_ گوش می دی افرا؟

فاکتور خرید ها را به مشتری تحویل دادم و چشم غره ای نثار چانه ی خستگی ناپذیرش کردم. آخر حواسم را پرت می کرد.
مشتری عزیز با پول نقد حساب کرد و من هم باقی پولش را با یک پانصد تومانی و سه تا شکلات پس دادم و نگاهم را گرفتم تا چشم غره اش به شکلات ها را نبینم.

_ میای باهام؟

به سویش چرخیدم. هنوز نمی فهمیدم چطور خودش را در این باریکه کنار من جا داده.

_ کجا؟

_ وای افرا دو ساعته چی دارم میگم برات پس... خرید دیگه... آخر هفته تولدشه...

_ من وقت ندارم...

_ خیلی نامردی افرا تو اصلا منو تحویل نمی گیری من هی باید خودمو بچسبونم بهت...

_ خب نچسبون.

_ افرا تو هنوز ناراحت اون قضیه ای بابا من چیز خوردم انقدر کینه ای نباش...

از لحنش خنده ام گرفته بود و فهمید. با ذوق خودش را بیشتر به من چسباند و گفت:

_ بیا دیگه افرا آفرین. من نمی دونم چی براش بخرم... آخه رضا همه چی داره... پارسال آزاد کمکم کرد...

چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:

_ خب الانم برو از همون کمک بگیر...

_ نمیشه...

حرفش را خورد و ادامه نداد. مثلا می خواست مرا کنجکاور کند. بی توجه نگاهم را به آقای تقریبا اخمویی دادم که با گاریِ پرو پیمانش داشت نزدیک می شد. منتظر بودم وارد لاین شود اما با صدای خانمی از پشت سرش انگار، اخم هایش بیشتر شد و چرخید و باز به سمت قفسه ها رفت.

_ کنجکاو نشدی افرا؟

_ راجب چی؟

_ آزاد دیگه.

_ نه!

دهانش را کج کرد:

_ وای من اگه اسم رضا از دهن تو در میومد تا تهشو در نمی آوردم ول نمی کردم...

_ تو رضا رو دوست داری و الان با هم دوستین... من با اون پسر نه نسبتی دارم نه علاقه ای

_ از بس که خلی من از خدام بود رضا مثل آزاد بهم ابراز علاقه کنه... من باید خودمو بکشم تا رضا سالی یه بار یه جمله تو مایه های دوست دارم بهم بگه...

_ خب تو خلی که چسبیدی به رضا...

چشمانش را گرد کرد و حق به جانب گفت:

_ خل، دیوونه هر چی می خوای بگو من بدون رضا می میرم.

شانه بالا انداختم:

_ به سلامتی.

با ورود مشتری به لاین، اسکنر را برداشتم و او هم خداراشکر سکوت کرد. همین که مشتری با کیسه های فراوان خریدش رفت. دوباره شروع کرد:

_ به من چه که تو کنجکاو نیستی من نمی تونم نگم...

فقط نگاهش کردم.

_ چند روزه که حال آزاد خوب نیست.

نفسم را بیرون فرستادم:

_ خدا شفاش بده... اما واقعا به من مربوط نیست.

"چیش" گویان ضربه ای به پهلویم کوفت و گفت:

_ صب کن بذار حرفمو بزنم. همین ده روز پیش بود رضا خیلی تو خودش بود هر چی می گفتم چته جواب نمی داد خیر سرمون شام با هم رفته بودیم بیرون... آخر شب بود می خواست منو برسونه خونه که یکی بهش زنگ زد رضا هم هول کرده بود، بد... از جوابایی که می داد تقریبا فهمدیم جریان چیه واسه همین مجبور شد خودش همه چیزو برام بگه...

باز طوری منتظر حرف یا واکنشی نگاهم کرد که انگار حرف هایش باید خیلی مرا کنجکاور کرده باشد. وقتی واکنش مورد نظرش را در من ندید پشت چشم نازک کرد و گفت:

_ وای که چقدر خنثایی تو افرا... به جهنم خودم میگم... آزاد و گرفته بودن... یعنی تو یه پارتی... یکی از رفیقاش که تونسته بوده در بره به رضا خبر داده بود. وای نمی دونی رضا چه حالی بود... اول زنگ زد به عمه ی آزاد بعدم زنگ زد به بابای خودش... خلاصه بابای رضا با بدبختی درش آورده بود انگار... این چند روزم رضا همش پیش آزاده... منم دیگه ندیدمش... مثکه چند شب پیشم مست و پاتیل از توی یه پارتی دیگه کشیدتش بیرون... افرا، آزاد گناه داره...

پس غیبت این مدتش به این خاطر بود. مسخره بود واقعا. آقا مشغول کیف و حالش بوده و راحله می گفت حالش بد است. دلم به حال خودم می سوخت. این هم شانس من بود دیگر!
پوزخندی زدم و گفتم:

_ راحله یعنی واقعا تو اگه جای من بودی به همچین آدمی فکر می کردی؟

_ معلومه که فکر می کردم ... مگه چشه؟

خب جواب راحله خیلی هم عجیب نبود. ما نه تنها از لحاظ سطح اقتصاد خانوداده فاصله ای از زمین تا آسمان داشتیم بلکه از لحاظ فرهنگی و اعتقادی هم در همان فاصله بودیم و من هنوز نفهمیده بود که چطور در دانشگاه با هم دوست شدیم و این دوستی ادامه پیدا کرد.
سکوتم را که دید گفت:

_ ببین از عشقت به چه روزی افتاده؟

باز نتوانستم پوزخند نزنم.

_ از عشق من؟ اگه به خاطر من بود این کارو نمی کرد وقتی می دونه با این کارش بیشتر از چشمم میوفته... فکر می کردم بعد از این چند سال تو دیگه منو شناخته باشی راحله ...

_ چه می دونم بابا اصلا به من چه... حالا میای؟ سه روز دیگه تولدشه...

چند لحظه سبک سنگین کردم، می دانستم تا قبول نکنم دست از سرم بر نمی دارد.

_ حالا چند سالش میشه؟

_ بیست و پنج

_ تو این دوره سه سال فاصله ی سنی کمه!

_ هیچم کم نیست، من حتی اگه از رضا بزرگ ترم بودم برام فرقی نداشت... تو برو فکر خودت باش که همش دو سال از آزاد کوچــ....

چنان چشم غره ای نثارش کردم که ماستش را کیسه کرد:

_ خب بابا غلط کردم...

برای اینکه دست از سرم بردارد. انگشت اشاره ام را به تهدید مقابلش گرفتم:

_ فردا عصر... دو ساعت بیشتر وقت ندارما به موقع اومدی اومدی نیومدی دیگه به من ربطی نداره.

دستش را با ذوق درو بازویم حلقه کرد:

_ مرســـــی عشــــقــــم!

صدای خنده اش که با دیدن حالتم به هوا رفت، بازویم را از دستش بیرون کشیدم و نگاهم را به مشتری که وارد لاین می شد دادم.
پسر جوان دو بسته کالباس و دو بسته سوسیس به همراه کلی چیپس و ماست موسیر و نوشابه از داخل گاری اش بیرون آورد. من اما نگاهم روی شیشه های خیارشور مانده بود.

با راحله برای خرید رفته بودیم و او طبق عقاید مزخرفش که عطر جدایی می آورد برای رضا ساعت خریده بود. هر چند می گفت ساعت هم زیاد دارد اما چیز دیگری هم به ذهنش نرسیده بود.

با ماشین مادرش دنبالم آمده بود و اصرار داشت شام را هم با هم بخوریم و از آنجا که من دیگر به او اعتماد نداشتم و می ترسیدم هر لحظه سروکله ی رضایی که شاید آزاد هم همراهش باشد، پیدا شود، نپذیرفته بودم و او هم مرا به خانه رسانده و رفته بود.

مامان پتوی دونفره یشان را از داخل کمد دیواری اتاقم برداشت و شب بخیر گویان از اتاق بیرون رفت.
زیر پتو خزیدم و ساعت بالای سرم را برای شش صبح کوک کردم.
چشمانم سنگین شده بود که با صدای زنگ اس ام اس هوشیار شدم. اخم کرده چرخیدم و بی توجه سرم را بیشتر درون بالشت فرو کردم که باز پیام دیگری آمد. نمی دانستم خودم را فحش دهم که فراموش کرده بودم گوشی را سایلنت کنم یا شخص پیام دهنده ی وقت نشناس را!
ناچار کمی نیم خیز شدم و گوشی را از روی میز تحریرم برداشتم و پیام رسیده از شماره ی ناشناس را باز کردم:

" اگر امکانش هست فردا ببینمتون کار خیلی واجبی دارم"
" رضا هستم خانم شکیبا لطفا جواب بدید"

اخم هایم کورتر شدند، بعید می دانستم این کار خیلی واجب به حرف های راحله و در نتیجه آزاد ربطی نداشته باشد. روی جایم نشستم و با کمی تعلل نوشتم:

" ببخشید من فردا کلا سرم شلوغه"

پیام را فرستادم. دورغ نگفتم فردا دوشیفت در فروشگاه بودم اما به هر حال دلیلی هم برای دیدارمان نمی دیدم.

" باشه فروشگاهین دیگه؟"

هر که بود از پیامم نخواستنم را می فهمید! عجب گیری کرده بودم.
دوباره پیام آمد:

"خواهش می کنم... خیلی مهمه... لطفا"

به هر حال وقتی می دانست کجا هستم و انقدر اصرار داشت می آمد، پس بهتر بود خودم سنگین و رنگین اجازه دهم:

"باشه. ساعت هشت، فروشگاه"

گوشی را سایلنت کردم و روی میز انداختم. خواب از چشمانم رفته بود دیگر.
.
.
.
طبق معمول بی خواب شده ام. دو شب است که خواب ندارم و مدام فکر می کنم اگر حقیقت باشد من دقیقا چه غلطی باید کنم. نگاهی به گوشی خاموشم می اندازم و با نفسی که کلافه بیرون می فرستم آرام و پاورچین از اتاق خارج می شوم.

صدای خروپف بابا از سوی سالن می آید. به سمت آشپزخانه که می روم مامان را می بینم که دستمال به پیشانی بسته و کنار بابا به خواب رفته است. آرام تر از قبل قدم بر می دارم. خوابش سبک است و سر دردهایش بی نهایت سنگین.

لیوانی آب از کلمن پر می کنم و تکیه زده به کابینت ها در تاریکی جرعه ای می نوشم.
پنج سال پیش که بابا توانست به هزار بدبختی این خانه ی نیمه کلنگی را بخرد، هر چه به امیر اصرار کردم من و تو در یک اتاق باشیم تا مامان و بابا هم اتاقی داشته باشند، قبول نکرد. اصلا از همان موقع یاغی شده بود. مُردشور این سن بلوغ را ببرند که آدم را از این رو به آن رو می کند. خدایی قبل از آن امیر قابل تحمل تر بود. هر چند که مامان و بابا هم از اول اتاق ها را به ما اختصاص داده بودند اما من هنوز هم حس بدی دارم.
به هر حال حریف تحفه ی مامان نشدم، فقط توانستم قانعش کنم که اتاق کوچکتر را بردارد و او هم با اکراه و یک هفته سرسنگین بودن، قبول کرد. اتاق کمی بزرگتر برای من شد تا مامان و بابا هم بتوانند کمد لباس و وسایلشان را آنجا بگذارند و فقط برای خواب به سالن ال مانندمان بروند و در پناه دیوار جا بگیرند.

نگاهم را در تاریکی می چرخانم و خانه ی بابابزرگ را تجسم می کنم. یاد آن روزها که در خانه ی بابابزرگ در کنار مامان بزرگ زندگی می کردیم، بخیر. خانه ی تقریبا بزرگی بود. آن روزها من و امیر یک اتاق داشتیم. مامان و بابا هم یک اتاق و مامان بزرگ هم اتاق خودش را.
البته که هر وقت من و امیر به تیپ و تاپ هم می زدیم، اتاق مامان بزرگ پناهگاه من می شد؛ من و امیر هم که تقریبا در هفته شش روزش را با هم درگیر بودیم.

در دل صلواتی برای شادی روح مامان بزرگ می فرستم. خدارحمتش کند اگر زنده بود شاید هنوز هم خانه دار نشده بودیم و در کنارش زندگی می کردیم. به هر حال آنجا بودن هم خوبی ها و بدی های خودش را داشت.

شش سال پیش بعد از فوت مامان بزرگ برای اینکه حرف و حدیثی در خانواده پیش نیاید بابا خانه را فروخت. سهم عمو و عمه را داد. و ما با سهم خودمان و هزار قرض و وام این خانه را خریدیم.

نفسم را پوف می کنم. از شر افکارِ خانه خراب کنم به چه فکر هایی که پناه نمی برم.
لیوان را با کمترین صدا روی کابینت می گذارم که برق حلقه ام در چشمم می نشیند و باز افکارم مسیر دردناک خود را پیدا می کنند.
دست حلقه پوشم را مشت می کنم و باز با همان سکوت به سمت اتاقم می روم.

از دیروز به بهانه ی کار، یا تماس هایش را بی جواب گذاشته ام یا به بدبختی دست به سرش کرده ام. باید کاری کنم. تا ابد که نمی توانم از او پنهان شوم. اصلا اگر به خانه یمان می آمد چه غلطی می خواستم بکنم.
به سمت گوشی می روم و با بغضی چسبناک که راه گلویم را بسته، موبایلم را بعد از جند ساعت روشن می کنم.
بلافاصله سه پیام می رسد.

"افرا عزیز دلم خوبی؟"
"کجایی خانوم چرا جواب نمیدی؟"
" گوشیت چرا خاموشه افرا "

گوشی را روی پتو می کوبم و صورتم را با دست هایم می پوشانم.
"وای اگر راست گفته باشد."
.
.
.
از بی خوابی دیشب سرم سنگین بود.
خبری از رضا نبود و حالا که ساعت نزدیک دوازده بود بعید می دانستم بیاید و مانده بودم در آن همه اصرار شب قبلش که مرا از شدت فکر، بی خواب کرد.

ساعت دو بود که با بابا تماس گرفتم و چون سرویس بود خودم به تنهایی به گوشه ای از محوطه ی فروشگاه رفتم تا در این نیم ساعتی که فرصت داشتم، ساندویچ کتلتی که مامان برایم گذاشته بود را بخورم. حوصله ی بودن در جمع باقی همکارانم را نداشتم. دلم شور می زد و نمی دانستم چه مرگم شده.

_ خانم شکیبا؟

با صدایِ کمی هولش سرم را بلند کردم. کمی آشفته به نظر می رسید. با شرمندگی نگاهم کرد:

_ واقعا معذرت می خوام... کاری پیش اومد که...

_ مهم نیست...

_ راستی سلام

سرم را تکان دادم و سلام آرامی گفتم.

_ مزاحم استراحتت شدم.

ساندویچم را داخل نایلونش فروکردم و گفتم:

_ نه ... لطفا کارتون رو بگید من خیلی وقت ندارم.

_ باشه پس بیشن لطفا.

مردد روی نیمکت نشستم و او هم با کمی فاصله کنارم نشست.

_ ببین من می دونم درخواستم یکمی نامعقوله اما...

_ جداً؟؟؟ درخواست نامعقول، اونم از افرا خانوم!

صدای شمرده شمرده و البته کمی خشنش از پشت سر هردویمان را از جا پراند.
من بیشتر شوکه شده بودم، رضا اما آشفته بود، آن هم خیلی زیاد.


صدای نفس های رضا در گوشم پخش می شد و دل شوره ام را بیشتر می کرد.
قبل از هر حرفی باغچه ی باریک پشت نیمکت را دور زد و روبرویمان ایستاد. نگاهش هنوز با خشم به رضا بود:

_ شرکت بابات جدیداً منتقل شده اینجا؟!

_ آزاد شلوغش نکن لطفا!

_ باشه شلوغ نمی کنم، داشتی می گفتی... پیشنهاد بی شرمانه و...

لحنش علاوه بر آن خشم زیرپوستی تمسخر هم داشت که رضا را کلافه تر کرد!

_ آزاااد!

_ اوه اوه ببخشید جنابِ مبادی آداب، همون "درخواست نامعقول"!

رضا که کاملا مشخص بود افسار امور از دستش در رفته نگاهم کرد و گفت:

_ عذر می خوام وقت شما رو هم گرفـ...

_ آره وقتشو گرفتی، حرفتو بزن و برو!

_ آزاد لطفا تمومش کن.. من و تو؛ الان، با هم می ریم. ایشون باید به کارشون برسن.

هر دو عصبانی بودند و هر لحظه منتظر بودم تا یقه ی هم را بگیرند. هرچند بیشتر انتظار داشتم آزاد حمله کند.

_ حیف نیست! این همه راه اومدی که نگفته بری!

حتی منی که هنوز در جریان حرف هایشان قرار نگرفته بودم، کنایه ی آزاد را گرفتم، رضا که جای خود داشت.
خیره در چشم هم مانده بودند و انگار با چشمانشان برای هم خط و نشان می کشیدند. سرم میانشان می رفت و می آمد و نمی دانستم باید بروم یا بمانم. انگار آزاد حرف رضا را می دانست، که اینطور شده بود.
عاقبت رضا نفسش را بیرون فرستاد و کاملا ناراضی نگاهم کرد و با اکراه گفت:

_ خب حتما راحله بهت گفته... فردا تولد منه... همه ی دوستان و بچه های دانشگاه رو توی کافه دعوت کردیم. به هر حال تجدید دیدار میشه... خواستم شخصا شما رو هم دعوت کنم.

خب کاملا مشخص بود که این حرف اصلی اش نبوده و بی آنکه منتظر جواب از من بماند، با حالتی منظور دار آزاد را نگاه کرد و او هم نیشخندی حواله اش کرد و گفت:

_ حالا شد!

می دانستم که چیزی این وسط می لنگد اما در دوئل نگاهشان جایی برای پی بردن به آن نبود. جای راحله خالی بود تا ته و توی قضیه را در آورد.

_ افرا که صد در صد نمیاد،

سرش را به سویم چرخاند و با نگاهی که صد و هشتاد درجه با نوع نگاهش به رضا تفاوت داشت، گفت:

_ مگه نه عزیزم؟

همزمان با صدای بیرون فرستادن نفسِ رضا، معذب نگاهم را گرفتم که خطاب به رضا با لحنی که باز هم به سردی نشسته بود، گفت:

_ برو دیگه پدر گرام خیلی وقته منتظر ولیعهدن!

_ با هم می ریم.

پوزخند آزاد نگاهم را به چهره ی سخت شده ی رضا کشاند.

_ من که مثل شما شرکت و کافه م رو زمین نمونده، بیکار و بی عارم... شما بفرمایید یه وقت خدایی نکرده فشارِ سودتون نیوفته!

انقباض فک رضا معنی خوبی نداشت. چند لحظه باز خیره ی هم ماندند که رضا با دست هایی مشت شده و قدم هایی سنگین بی آنکه کلامی بگوید یا حتی خداحافظی کند، رفت و من مانده بودم که دقیقا کجای بحث پر مجهول این دو رفیق قرار داشتم.
قامتش که کاملا مسیر نگاهم را گرفت، ناچار چشم به چهره اش دوختم. لاغر شده بود!

_ من سراغی از تو نگیرم تو نباید یادی از من کنی؟

دلخوری لحن و نگاهش را درک نمی کردم که کلافه گفت:

_ حتما راحله ی دهن لق گفته کجاها بودم نه؟

اخم هایم ناخودآگاه درهم رفت.
مسلما من حرفی با او نداشتم. نیم قدمی عقب رفتم. خم شدم و نایلون ساندویچ دست نخورده ام را از روی نیمکت برداشتم. می خواستم بروم. که بی هوا دستم را گرفت.

_ فقط پنج دقیقه

از حرکت بی هوایش کاملا شوکه شدم. فهمید انگار که خیلی سریع، قبل از آنکه خون به مغزم برسد و واکنشی نشان دهم، خودش دستم را رها کرد.

_ ببخشید.

هول شده بودم و همانطور هول گفتم:

_ باید برم سر کارم...

_ افرا

راهم را سد کرد و مردد گفت:

_ فقط یه چیزی... به حرفای رضا فکر نکن... باشه؟

گیج نگاهش کردم که گفت:

_ می دونم که فهمیدی اصل حرف رضا دعوت نبود.

خب این واضح بود و احتیاجی به فکر کردن نداشت. با این حال فقط برای اینکه از این شرایط خلاص شوم، گفتم:

_ به من ربطی نداره.

_ دیگه به حرفاش گوش نکن باشه؟

اخم هایم از نفهمیدن منظورش درهم رفت. خودش هم اخم هایش در هم شده بود و حسی مثل ترس در چشمانش سوسو می زد.
قدمی پیش آمد و سرش را به سویم خم کرد:

_ افرا من دوست دارم... خودتو... چشماتو... دنیاتو... حتی اسمتو... هیچ کس اینو نمی فهمه... حتی رضا... حتی اون دکــ...

حرفش را خورد و کلافه دست در موهایش کشید. دستش می لرزید. متوجه نگاهم به لرزش دستانش شد که سریع دست در جیب شلوارش فرو کرد و قدم پیش آمده را عقب رفت.
نگاهش جایی حوالی چشمانم دودو می زد وقتی گفت:

_ برو، دیرت شد...

حالش خوب نبود و این آنقدر واضح بود که احتیاجی به فکر کردن نداشته باشد.

نمی دانستم باید با رضا تماس بگیرم یا نه. ساعت چهار بود و آزاد هنوز در محوطه ی فروشگاه بود.
عصبی شده بودم از اینکه من واقعا به آنها کاری نداشتم و آنها دست از سرم بر نمی داشتند. مثل آدم هم که حرف نمی زدند. این مدل رفتارشان فقط مرا می ترساند.
از شانس خوبم روز خیلی شلوغی هم نبود که افکارم را در پس شلوغی صندوقم پنهان کنم و مدام فکرم پرواز می کرد به محوطه ی پشت فروشگاه و دست هایی که می لرزید.

دو تا مشتری در لاین بودند و من سعی داشتم در نهایت دقت کارم را انجام دهم که پیامی برایم رسید. بی توجه خرید های هر دو را حساب کردم و بعد از رفتنشان گوشی را برداشتم و با دیدن شماره ی رضا باز دلم نمکزار شد.

"بابت امروز عذر می خوام. البته دعوتم سرجاشه... خوشحال می شم بیای... اما سر فرصت باید در مورد مسئله ای صحبت کنیم"

نه انگار قراری بر آرامش نبود و این قصه سر دراز داشت .
گوشی را درون کمد زیر پایم انداختم و سعی کردم بی خیال باشم کاری که شدنی نبود انگار.
خاک بر سر خوش خیالم که فکر می کردم با تمام شدن دانشگاه این دیدارها هم تمام می شود و من نجات پیدا می کنم.
اما از آنجا که شانس من همیشه زودتر از خودم همه جا می رسید، نه تنها تمام نشد، بلکه بیشتر هم شده بود و من دیگر واقعا نمی دانستم چه غلطی باید بکنم. هر چقدر هم که گاهی احساساتم تحت تاثیر حرکات و رفتار های آزاد اوج و فرود می گرفت اما من هیچ آینده ای برای خودم با او تجسم نمی کردم. من با شرایطی که داشتم دنبال بچه بازی نبودم و تجسم مرد زندگی ام را به هیچ وجه در آزاد نمی دیدم. اصلا خودم به کنار، اما محال بود که مامان و بابا نظر مثبتی روی او داشته باشند.


ساعت نزدیک شش بود که بابا تماس گرفت و گفت ساندویچش را به کانکس مخصوص راننده ها ببرم. یک دوغ و یک نوشابه از یخچال درآوردم و به سمت خروجی رفتم و با ترس و لرز بیرون آمدم. خدا را شکر ندیدمش البته او آن سو ی محوطه بود و نمی دانستم رفته، یا هنوز روی همان نیمکت نشسته است.
بابا تنها در کانکس روی مبل سه نفره ی سمت چپ دراز کشیده بود. خستگی اش کاملا مشهود بود و دیدنش در این حالت دلم را کباب می کرد. آنقدر که دلم می خواست بگویم تو برو خانه من جای تو مسافرها را هم جابه جا می کنم.

_ سلام.

دست از روی پیشانی اش برداشت و نیم خیز شد.

_ سلام بابا خسته نباشی...

_ شما خسته نباشی.

ساندویچش را به دستش دادم.

_ چرا تا الان چیزی نخوردی؟

_ سرویس راه دور داشتم، رفت و برگشت با توقف، دیگه الان رسیدم.

دوغ و نوشابه را روبرویش گرفتم تا خودش انتخاب کند.

_ نوشابه رو باز کن دختر دوغ خوابم می گیره.

نوشابه اش را باز کردم و روی میز وسط گذاشتم.

_ دستت درد نکنه بابا.

_ نوش جان...کاری نداری فعلا؟

همانطور که با ولع ساندویچش را گاز می زد سرش را به بالا تکان داد و من دوغ به دست از کانکس خارج شدم.

نزدیک درب ورودی فروشگاه بودم که حسی بی نهایت قوی مرا به دور زدن ساختمان وادار کرد. نمی دانم کنجکاوی بود فضولی بود یا چه، خیلی هم مهم نبود انگار چون خود به خود و البته پاورچین پاورچین از پشت باغچه و روی لبه ی نسبتا باریکی که در حد فاصلش با دیوار وجود داشت ،خودم را به آن سو رساندم و همانطور در پناه دیوار کمی سرم را پیش بردم تا ببینم رفته یا نه که:

_ نیستش؟

از شدت غافلگیری ناخواسته جیغ کوتاهی کشیدم و در جا پریدم، که تعادلم را از دست دادم و از روی لبه ی باغچه به دورنش لیز خوردم. دستش از پشت بازویم را گرفت اما عینک شل شده ام تق درون گِل ها افتاد و دوباره صدایش اینبار اما تهی از هر شیطنتی :

_ ببخشید...ترسوندمت.

نفس عیقی کشیدم و همانطور پشت به او بازویم را از دستش بیرون آوردم. دلم می خواست بمیرم که مرا در این حالت غافلگیر کرده بود. خاک بر سرم. کاش زمین مرا در خود می بلعید.
می ترسیدم نگاهش کنم و حرف چشمانش اشاره ای به دید زدنم داشته باشد و اعصابم را بیشتر به هم بریزد. وای که آبرویم به کل رفته بود و دلم می خواست با تمام وجود زار بزنم.
قبل از آنکه از باغچه ی گلی بیرون بیایم. خم شدم تا عینک بی نوایم را بردارم که دستش زودتر از من عینک را برداشت. ناچار به طرفش چرخیدم و از باغچه بیرون آمدم. فاصله اش آنقدری نزدیک بود که تاری چشمانم خیلی هم مشکل ساز نباشد.
در یک دستش لیوان کاغذی استارباکس بود و در دست دیگرش عینک من و وای از نگاهش...
طوری عجیب و غریب خیره ی چشمانم مانده بود که یک لحظه گندی که زده بودم فراموشم شد و بهت جایش را گرفت.
ای خدا! مگر چشمان کوفتی من چه داشتند؟
معذب دستم را پیش بردم تا عینک گِلی ام را از دستش بگیرم که زمزمه اش نفس در سینه ام حبس کرد:

_ عزیزم

هول شده دستم را پیش تر بردم که دستش را عقب کشید و لحن پر خواهشش شوکه ترم کرد:

_ فقط ده ثانیه...

و من دستم میانه ی راه خشک شد و نگاهم به چشمانی خیره ماند که نم نمک برق اشکی غریب، داشت میانش جا می گرفت.
نمی دانم دو سه ثانیه کمتر یا بیشتر گذشته بود، که شاید خودش هم متوجه اشکی که داشت در چشمانش سوسو می زد شد، که سریع پلک زد و نگاهش را از چشمانم گرفت.
من مانده بودم میان حال او و هیچ نمی فهمیدم؛ دقیقا هیچ!
چند لحظه ای در سکوت خیره به زمین ماند.
باید می رفتم و خودم را خلاص می کردم. همین که دستم برای گرفتن عینک پیش رفت، نگاهش را بالا آورد و دستش را عقب کشید و انگار باز به خودش آمده باشد برق شیطنت در چشمانش نشست و انگار که نه انگار تا همین چند لحظه ی پیش با چه حس و حالی در نگاه من شنا می کرد:

_ خودم باعث شدم کثیف شه، خودمم تمیزش می کنم!

بلافاصله چرخید و مسیر باریکه ی بین دیوار و باغچه را خیلی سریع طی کرد و آن سو منتظر و خیره به من ایستاد. تصویرش از این فاصله دیگر تار بود.
همانطور که باز هم خودم و گندی که زده بودم را در دل فحش می دادم نگاهی به کفش گلی شده ام انداختم. آخ خدا لعنت به این چشم های کور شده ی من که محتاج آن عینک بود و باید به دنبالش می رفتم.
دلم آشوب بود و فقط دلم می خواست که زمان به عقب برمی گشت و قلم پایم چنان خرد می شد که دیگر هیچ گاه قدرت قدم برداشتن، پیدا نمی کرد.
.
.
.
چشمانم را باز می کنم و همانطور خیره به دیوار خودم و افکارم را که حتی دیگر در خواب هم دست از سرم بر نمی دارند را از ته دل لعنت می کنم. این روزها به قدر کافی عذاب می کشم، یاد آن روزهای لعنتی اما دقیقا قصد جانم را کرده است!



سر جایم می نشینم و موبایلم را اندکی با ترس و لرز بر می دارم. دکمه ی بغلش را می فشارم و همین که نامش را روی صفحه می بینم کل انرژی نداشته ام ته می کشد.
آخ خدا امروز چطور باید دست به سرش می کردم.
پیامش را باز می کنم.

" جواب می دی یا باید قبل از بیمارستان بیام درخونتون؟"

عصبیت با چاشنی تهدید را از تک تک کلمات ساده اش حس می کنم. باید چه کنم. خودم را کدام گورستانی گم و گور کنم. کجا به دنبال ردی از او بگردم تا این در به دری تمام شود.
نفسم را آرام بیرون می دهم. گوشی را برمی دارم و آرام آرام حروف را به هم می چسبانم:

"سلام دیشب حالم خوب نبود زود خوابیدم بعدم شارژ گوشیم تموم شده بود. امروز خیلی سرم شلوغه... باید با بابا دو سه جا بریم... هر وقت تونستم باهات تماس می گیرم"

جوابی بهتر از این برایش ندارم.
نمی دانم چه مرگم شده اما هر چه می کنم نمی توانم گرم برخورد کنم. گرم تر از این سرما نمی توانم. گوشی را روی زمین می اندازم تا در معرض دیدم نباشد هیج دلم نمی خواهد دوباره نامش را روی گوشی ببینم. تنم را از پشت روی تشک آوار می کنم.
فکرم باز می رود سمت آن روز ها. سمت حرف هایش. آخ خدا چه گفته بود، آن روز؛ انگار حرفش داشت در زندگی ام تعبیر می شد!
.
.
.
روی همان نیمکت نشسته بودیم لیوان کاغذی استار باکس میانمان بود و درست پنج دقیقه ای می شد که با وسواسی عجیب و غریب داشت شیشه های عینکم را پاک می کرد و دو سه باری که خواسته بودم عینکم را بدهد به روی خودش نیاورده بود.
باز در حال خودش غرق شده بود انگار. کاملا مشخص بود که در دنیای دیگری سیر می کند و من باز هیچ از حس و حالش نمی فهمیدم. فقط متوجه شده بودم که دیگر به چشمانم نگاه نمی کند، اگر هم نگاه می کرد به سرعت نگاه می گرفت.
و من فقط به فرار از این ناحیه فکر می کردم.

_ من باید برگردم سر کارم لطفا عینکم رو بدید.

بالاخره دست از تمیز کردنش برداشت و به سمتم چرخید. کمی چهره ام را کاوید و با لحن پر معنایی گفت:

_ کارم داشتی؟

اشاره اش به دید زدنم، هیچ احتیاجی به فکر کردن نداشت اما من هم هیچ علاقه ای به، به روی خود آوردن نداشتم.
بیشتر به سمتم چرخید و به لیوان میانمان اشاره کرد.

_ رفته بودم یه نوشیدنی گرم بخرم...

دستش را به سمت لیوان برد و نگاهم همزمان به سویش کشیده شد.
انگشت اشاره اش را زیر درب لیوان زد و با یک فشار کوچک آن را روی نیمکت انداخت.
به طرح نامشخصی که وسط نوشیدنی قهوه ای رنگ خودنمایی می کرد، اشاره کرد و گفت:

_ فکر کرده این مزخرفی که درست کرده رو تو لیوان استارباکس بریزه معجزه میشه... از بوش مشخصه چه آشغال درجه دهیه...

لیوان را بلند کرد و مقابل صورتم گرفت:

_ ببین حتی بلد نبوده یه طرح ساده ی قلب دربیاره... بعد همین افتضاحو قیمت خون باباش میده دست ملت.

باز هم جوابی نداشتم و چون می دانستم که بالاخره در این مورد توانایی های فراوانی دارد اظهار فضلش را جایز شمردم.
سکوتم را که دید لیوان را روی نیمکت برگرداند و با لحن مهربانی گفت:

_ تو یه وقت از این آَشغالا سفارش ندیا هر وقت خواستی فقط اشاره کن بهترین طعم، بهترین کیفیت و بهترین طرح رو برات میارم... فقط برای تو!

نفسم را بیرون دادم و نگاهم را گرفتم.

_ نگفتی؟

سوالی نگاهش کردم، که نگاهش برقی از شیطنت گرفت و به سمت باغچه کشیده شد. اخم هایم در هم رفت دست بر دارد نبود انگار.
خب حرکت من هم آنقدر در نوع خود ضایع بود که هیچ کاری برای لاپوشانی اش نمی توانستم انجام دهم. تنها کاری که از دستم برمی آمد، رفتن بود. البته اگر چشمان دومم را پس می داد.
به همین خاطر ایستادم و دستم را به سویش گرفتم:

_ عینک!

او هم ایستاد و من قدمی عقب تر رفتم.
دسته های عینکم را باز کرد و به سمت چشم هایم گرفت. کلافه پلک بر هم فشردم و دستم را پیش بردم تا عینکم را بگیرم که دستش را باز عقب کشید و با لحنی شیطنت بار و تخس گفت:

_ قول می دم دیگه به روی خودم نیارم که اونجا دنبال کی بودی!

دندان هایم را روی هم فشردم و عینکم را از دستش بیرون کشیدم. اینبار مقاومت نکرد اما باز گفت:

_ اما نمی تونم توی دلم از فکرش، کِیف نکنم!

نگاه پر اخمم را از شیطنت چشمانش گرفتم و نظری به اطراف انداختم. دوباره نگاش کردم و با جدی ترین لحنی که می توانستم گفتم:

_ اینجا محل کار من و پدرمه. همه تقریبا میشناسنمون، بودنتون اینجا صورت خوشی نداره... لطفا دیگه اینجا نیاید.

سرش را کج کرد و خیلی راحت گفت:

_ هر چی تو بگی... هر چی تو بخوای.

جلوی بالا رفتن ابروهایم را گرفتم. باورم نمی شد به این راحتی پذیرفته باشد. اما نمی خواستم بحث را هم کش دهم. همین هم خوب بود. خواستم برگردم که گفت:

_ حالا که اینجوری دوست نداری می تونم از طریق خانواده اقدام کنم.

وارفتم. او اما حق به جانب ادامه داد:

_ اینجوری نگام نکن... وقتی اهل دوستی و حتی همین آشنایی ساده هم نیستی من مجبورم طور دیگه ای اقدام کنم.

_ به هر حال بی فایده ست چون جواب من منفیه.

کمی نگاهم کرد، با حس و حالی که تعریفی برایش نداشتم و فقط گره اخم هایم را کورتر می کرد.
قدمی پیش تر آمد و گفت:

_ شنیدی یارو میگه: عاشقت که میشه باشم، آرزوم که میشه باشی..."

دلم می خواست خفه اش کنم که با حرف هایش این چنین اعصاب و حس های مرا به بازی می گرفت.
باز حرفم را تکرار کردم:

_ گفتم که بی فایده ست...

خواستم بروم که راهم را سد کرد:

_ تو مشکلت با من چیه افرا؟

_ من با شما مشکلی ندارم.

_ خب پس...

_ما به درد هم نمی خوریم...

خیلی آرام زمزمه کرد:

_ اتفاقا تو خودِ دوای درد منی.

و بلافاصله بلندتر گفت:

_ افرا من پیش تو حالم خوبه.

_ فقط حال خوب شما مهمه؟

سرش را تکان داد:

_ نه، نه... بهت گفتم تو فقط بودنمو تحمل کن... باور کن با من بهت بد نمی گذره... آخه تو اصلا به من راه نمی دی...تو هنوز منو نمی شناسی... چطوری نتیجه می گیری که من به دردت نمی خورم.

این بحث کاملا فرسایشی بود. از وقتی عقلم رسیده بود، فکر می کردم ازدواج مسئله ای نیست که بخواهم کاملا احساسی با آن برخورد کنم. جدای این تفکر من نمی توانستم مدل زندگی و افکار و عقاید او را بپذیرم و مهم تر از آن من اعصاب جنگیدن نداشتم.

_ به هرحال من جوابمو دادم و امیدوارم شما هم دست بردارید و برید دنبال زندگیتون... دارید عمرتون رو برای یک اتفاق محال تلف می کنید.

با لحنی سرشار از پشیمانی گفت:

_ ببین می دونم من... یعنی، باور کن مدت ها بود که دیگه نه پارتی رفته بودم نه مشروب و کوفت و زهرمار خورده بودم نه... خب ببین یه ماجرایی بود که یعنی...

_ مدل زندگی شما به من ربطی نداره... اما وقتی انقدر ضعیف هستید که برای به قول خودتون یه ماجرا دوباره اینکارو تکرار کردید، پس در آینده هم مدام می تونید سر هر ماجرایی تکرارش کنید و بعد خودتون رو قانع کنید که به خاطر فلان مسئله بوده...

_ یه لحظه گوش کن... افرا چرا باور نمی کنی من با تو حالم خوبه... تو باشی من هیچ غلطی نمی کنم.

_ اینا همش شعاره...

_ تو چرا یه فرصت به من نمیدی؟... بابا خدا هم با اون خداییش یه فرصت میده!

_ من وقتی برای این کارا ندارم...

_ کدوم کارا؟

_ همین فرصت دادن و آشنایی، من الان تقریبا دو سال بیشتره که شما رو می شناسم اگه قرار بود نظرم تغییر کنه تو این مدت کرده بود...

_ افرا... تو دو سال فقط از من فرار کردی... اما من دو سال با فکر به تو زندگی کردم...

_ اشتباه کردید.

چند لحظه ای در سکوت، با دلگیری نگاهم کرد.
کاش می فهمید که من قصد آزارش را نداشتم اما نمی توانستم زندگی ام را هم به بازی بگیرم.

_ تو خیلی ناشکری افرا... مگه چند نفر تو دنیا شانس اینو دارن که یکی اینجوری که من تو رو دوست دارم، دوستشون داشته باشه...

نفسی گرفتم و تا دهان باز کردم:

_ من...

_ تو چه رویایی هستی؟ دنبال کی هستی؟ شاهزاده سوار بر اسب می خوای؟ آره خب من حتی الاغم ندارم... همینم که روبروت ایستاده... اما چیزی تو این دنیا نیست که بیشتر از تو دوسش داشته باشم.

لعنتیِ دیوانه خیلی خوب می دانست چه بگوید و با چه لحنی بگوید تا فکرم را درگیر کند.
انگشتش را به سمت لیوان روی نیمکت گرفت:

_ دوست داری یه آدم مثل این بیاد سراغت... که ظاهرش شیک و اصل باشه باطنش معلوم نباشه چه افتضاحیه... من ادعا ندارم که آدم به درد بخوری هستم اما زیر و روم یکیه افرا... دارم سعیمو می کنم... چرا نمی فهمی آخه، تو اگه باشی من آدم میشم.

دلم می خواست گریه کنم. چرا با من این کار را می کرد.

_ خواهش می کنم تمومش کنید...

برای لحظه ای هیچ نگفت، فقط نگاهم کرد.
نگاهش اما رنگ عجیبی از یک حس را داشت وقتی قدمی پیش تر آمد و در چشمانم غوطه ور شد.

_ باشه عزیزم تمومش می کنم... من صبرم زیاده... می دونم یه روز به حرفام می رسی... فقط ای کاش دیر نشده باشه...

و نگاه آخرش را در کل صورتم چرخاند و رفت!
.
.
.
اشک هایم را از یادآوری اش پاک می کنم. به شکم می چرخم و صورتم را در بالشت فرو می کنم.

"رسیدم لعنتی به حرفت رسیدم"


وای خدا کاش زمان را به عقب بر می گرداندی. ای کاش به جای همه ی آرزوهایم همین یکی را براورده می کردی و من دیگر هیچ نمی خواستم.
آخ خدا قول می دهم، کتبی با مهرو امضا که دیگر هیچ نخواهم. فقط زمان را به عقب بر گردان.

خیسیِ صورتم را روی ملحفه ی بالشت می کشم و سرم را بلند می کنم. می نشینم و انگشت شست و اشاره بر پلک هایم می فشارم. می خواهم بلند شوم که پایم به گوشیِ بر زمین افتاده می خورد. چراغ چشمک زنش نشان از رسیدن پیام یا تماسی دارد. "به جهنمی" زیر لب می گویم و گوشی را با پا به آن سوی اتاق شوت می کنم و از صدای برخوردش با دیوار "به جهنم" دیگری می گویم و به سمت چوب لباسی پشت در می روم. امروز قصد دارم در خانه جا بگذارمش خیلی عمدی، اما در نگاه دیگران کاملا اتفاقی!


بی آنکه مقابل مامان آفتابی شوم تا چهره ام حال زارم را رسوا کند، به سمت درب حال می روم و از همان جا رو به آشپزخانه می گویم:

_ من رفتم مامان خدافظ.

_ افرا... کجا بیا یه چیزی بخور بعد برو.

صدای قدم هایش که می آید سریع در را باز می کنم.

_ نمی خوام مامان دیرم شده.

خیلی سریع از خانه خارج می شوم و کفش پوشیده نپوشیده، حیاط کوچک مان را طی می کنم و وارد کوچه می شوم.


کمی محتاط اطراف را نگاه می کنم. نمی دانم امروز هم در دانشگاه هست یا نه من فقط امیدوارم نباشد تا بتوانم به کارم برسم. آمده ام به دنبال جواب! جوابی که خیلی راحت می توانم از رضا بگیرم اما نمی خواهم! اصلا قدرت رویارویی با او را ندارم و ترجیح می دهم از راه های دیگر به جوابم برسم. خب هنوز هم امید دارم که همه چیز فقط یک دروغِ زشت برای گند زدن به حال و روز این چند روزم باشد نه برای کل روزهایی که از عمر نامعلومم باقی مانده!

با دست و پایی تقریبا لرزان وارد بوفه ی دانشگاه می شوم و مستقیم به سمت پسری که از فرط مو بر سر و صورت، غیر قابل شناسایی شده، می روم. غیر از او و دو دانشجویی که پشت یکی از میز ها نشسته اند کس دیگری در بوفه نیست و من گزینه ی دیگری برای مراجعه کردن ندارم.
دو قدمی اش که می رسم توجهش جلب می شود:

_ بفرمایید.

_ سلام

جوابم را می دهد و منتظر نگاهم می کند.
خدایا تو را به خدا یک امروز درِ شانس و اقبال را به روی من باز کن.

_ ببخشید من دنبال کسی می گردم.

ابرو هایش کمی قوس می گیرند و انگار توجهش بیشتر جلب می شود:

_ کی؟

_ خب... ببینید حدود دو سال پیش قسمت کافه ی اینجا دست آقای حقیقت بـ....

_ آزاد؟

ضربان قلبم اوج می گیرد و همزمان که آب دهانم را فرو می دهم سر تکان داده می گویم:

_ بله آزاد... دیگه اینجا نیستن؟

کمی چهره اش در هم می شود و با مکث می گوید:

_ شما؟

لعنت به این سوالِ لعنتی!
آخر من که هستم؟ چه کاره اش هستم؟

_ من... خب...

کمی مرموز نگاهم می کند و می پرسد:

_ دوست دخترش بودی؟

نفسم را بیرون می دهم:

_ نه... فقط اگه ازش خبر داریـــ...

_ ندارم.

لحن و حالتش مطمئنم می کند که دروغ می گوید.
حالا مثلا اگر دوست دخترش باشم خبری دارد!

بی توجه به منی که هنوز ایستاده و منتظر نگاهش می کنم، آن سوی پیش خوان می رود و روی صندلی پایه بلندی می نشیند و سرش را در گوشی اش فرو می کند، تا مثلا من بروم و من واقعا دلیل این رفتار را نمی فهمم، مثلا می میرد اگر خبری دهد!
حیف نمی داند که خودم هم نمی دانم امروز بیل به کجای سرم خورده که دست بردار نیستم.
نزدیک پیشخوان می ایستم و کمی خم می شوم:

_ ببینید آقای...

سرش را بلند کرده با همان اخم ها نگاهم می کند:

_ خواهش می کنم برای من خیلی مهمـ...

_ گفتم که خبر ندارم!

چرا باورم نمی شود.
قبل از آنکه حرف دیگری برای حرف کشیدن از او پیدا کنم. گوشی اش در دستش شروع به لرزیدن می کند. اول نگاهی به من می اندازد و از روی صندلی بلند می شود، کمی فاصله گرفته ارتباط را برقرار می کند.
صدایش پچ پچ خفیفی بیش نیست، منتظرم تماس را قطع کند تا به ادامه سوال هایم بپردازم که یک لحظه نیم نگاهی حواله ام می کند و پچ پچ هایش یواش تر می شود، بعد از لحظه ای با اخم بر می گردد و چشم ریز کرده با دقت خیره ی چشم هایم می شود. متعجب از حرکات او هستم که همانطور خیره در چشمانم چیزی در گوشی می گوید و ارتباط را قطع می کند.
متعجب خیره اش هستم که چند قدم به طرفم می آید. روبرویم می ایستد و خیره در چشمانم، با لحنی که هیچ حس خوبی برایم ندارد، می گوید:

_ الان میاد!

آب دهانم در لحظه خشک می شود و شوکه از حرفی که شنیده ام قلبم دیگر نمی زند. دست و پایم سست می شود و قبل از آنکه بخواهم به فرار حتی در ذهنم فکر کنم، صدای سلام گفتنش از پشت سرم در گوش هایم می نشیند و من زمین و زمان را که نه، دقیقا خود احمقم را برای هزارمین بار در این دو سه روز لعنت می کنم.



لعنت به هر آنچه از آن فرار می کنی و بر سرت آوار می شود.
به امید قطره ای آب در کویر دهانم، زبان به سقف دهان چسبانده ماهیچه های گلویم را منقبض می کنم اما از آنجا که بی اثر است، زیر نگاه طلبکار جوانِ پشمالو به سوی صدایش بر می گردم. نامردِ موذی طوری آمدنش را اعلام کرد که نزدیک بود جان نداشته ام را دو دستی به جان آفرین تقدیم کنم.

درست پشت سرم ایستاده و با چرخشِ من، حالا روبروی هم هستیم.
غلظت اخم هایش آنقدر زیاد است که باورم نمی شود. حتی آن روز هم که برای آخرین بار دیدمش اینطور نبود و همین شک های خانه خراب کنم را به یقین نزدیک تر می کند.

_ سلام

زهی خیال باطل! همه چیز دارد رنگ حقیقت می گیرد انگار.
آنقدر لحنش تلخ است که انگار دارد برای دیدار آخری خداحافظی می کند.
لبهایم را کمی تر می کنم و به زور زبان خشک شده ام را برای تولید صدا می جنبانم و وای از صدایم که ناله ای بیش نیست:

_ سلام.

کمی با همان حالت نگاهم می کند و می گوید:

_ آب بیار پژمان.

خوب است که می فهمد. کاش می گفت تا صندلی هم بیاورد. چون من دلم می خواهد همین جا سقوط کنم.
آخ خدا که پرسه زدن در کابوسی که رنگ حقیقت به خود گرفته از هر چه سیاهی ترسناک تر است.
پژمان لیوان آبی به دستش می دهد و همانجا کنارش روبروی من می ایستد، چشمان من روی قطرات آب نشسته بر بدنه لیوان مانده است و عجیب منتظرم لیوان را به سویم بگیرد تا من خودم را در این کم عمقِ بی خاصیت غرق کنم، که با همان لحن و حالت می گوید:

_ کاری داشتی؟

نگاهم از لیوان کنده و به چهره ی در همش کشیده می شود. آن روزها بیشتر مرا جمع می بست و حالا دیگر مفرد شده ام انگار. این رفتارها از او بعید است اما وقتی شواهد نشان می دهند که انگار حق با اوست، دیگر جای گلایه باقی نمی ماند.

گلوی خشک شده ام تکانی می خورد، نکند انتظار دارد جلوی این غولِ بیابانی حرف بزنم. ندار بودن آنها با هم به من ربطی ندارد.
باز هم می فهمد انگار که دستش را کوتاه و از پشت به شانه ی پژمان می زند. او هم بعد از لحظه ای مکث و با همان نگاه طلبکارانه که دلیلش را از جانب او به هیچ وجه درک نمی کنم، دوباره آن سوی پیش خوان می رود و مثلا تنهایمان می گذارد.

قدمی سست به سمتش می روم و عمیقا دلم می خواهد قدم بعدی راهم را به سوی خروجی کج کنم و باز از این منبع "اسراری" که روزگارم را در این چند روز سیاه کرده اند، فرار کنم.
اما ای خدا کمک کن تا امروز مرگ و شیون یکباره شوم. هرچند من حالا دقیقا سه روز است که در این مرگ و شیونی که تمام نمی شود گیر افتاده ام.
خدایا تو را به خدا دروغ باشد.

_ از... آقای...

بالاخره لیوان را به سمتم می گیرد.
دستم را مشت شده به سوی لیوان پیش می برم تا لرزشش را نبیند. بی تعارف لیوان را می گیرم. جرعه ای می نوشم و خیره به کفش هایش می گویم:

_ ازش خبر دارید؟

_ فکر نمی کنم به شما ارتباطی داشته باشه.

حتما از همان روزشمیرش را برای من از رو بسته که اینطور برخورد می کند.
آخ خدا آن روزها که کف دستم را بو نکرده بودم که قرار است به این روز بیفتم. خیر سرم تصمیمی عاقلانه برای زندگی ام گرفتم.

_ اینجا بودنت اصلا صورت خوشی نداره!

از این همه حق به جانب بودنش عصبی می شوم. این کنایه ها. این لحن و رفتار.
سرم را بلند می کنم و حرفی که حالا خودم هم دیگر خیلی قبولش ندارم را به زبان می آورم:

_ آقای غفاری... من از همون موقع که باهام صحبت کردید سعی کردم شما رو درک کنم. اما شما انگار درک نمی کنید که تصمیمی که من گرفتم واقعا به کسی هیچ ارتباطی نداشت.

عصبی تر می شود:

_ آره ربطی نداشته، پس الان دیگه اینجا چی می خوای؟

باز سعی می کنم تا درکش کنم. حق دارد فکر کند من زندگی رفیقش را خراب کرده ام هر چقدر هم که خیلی به من ربطی نداشته باشد.
آرام نفسی می گیرم. به خودم نهیب می زنم که من برای اثبات خودم اینجا نیامده ام.
من آمده ام تا بفهمم چه گندی به زندگی ام وشاید زندگی "او" زده شده، فقط همین!

_ آقای غفاری خواهش می کنم...

_ اون موقع که می تونستی باشی، بیخیال ول کردی رفتی! حال که باید سفت بچسبی به زندگیت، اومدی؟... واقعا مسخره ست!

اشاره ی کاملا مستقیش به حلقه ام که با نگاهش همراه می شود، حالم را بد می کند.
دستم ناخودآگاه مشت می شود. واقعا نمی دانم چه کنم. چه بگویم .
فقط می دانم این رضایی که روبرویم ایستاده، رضای روزهای درس و دانشگاه نیست.
رضای به قول آزاد مبادی آداب کجا و این مرد عصبی و افسار پاره کرده کجا!
نمی دانم چرا اما می گویم:

_ شاید شما نمی دونید اما این وسط من کم ضربه ای نخوردم.

پوزخندی که می زند را باور ندارم و می دانم که اینها همه نشانه هایی بر تحقق شنیده هایم هستند:

_ هر چی که هست، نتیجه ی تصمیمِ "منطقیِ" خودت بوده!

"منطقی" را چنان با تمسخر می گوید که به یقین می رسم، او به هیچ وجه قصد کوتاه آمدن ندارد.
سرم را تکان می دهم. هرگز فکر نمی کردم اینطور برخورد کند و از آنجا که به صِرفِ خود زنی های روحی حالا دیگر صد در صد خودم را مقصر می دانم، می گویم:

_ باشه حق با شماست... فقط لطفا بهم بگید چیزی که خواهرش گفت... حقیقت داره؟

کلافه چشم می بندد و دستش را خیلی سریع از میان موهایش رد می کند. نگرانی و آشفتگی اش که این چند لحظه در پس عصبیت هایش پنهان شده بودند، دوباره نمایان می شوند:

_ فقط دعا کن پیداش کنم.

با این حال لحنش چاشنی تهدید دارد، ولی اصلا مهم نیست چون من با این جواب می شکنم.
حالا دیگر فقط دلم می خواهد همین جا بر سر گور خوش خیالی ها و ساده دلی هایم آوار شوم و مراسم شب اول قبر را با تمام مخلفاتش به جا آورم.

_ در ضمن...

چشمان تار شده از زایش اشک هایم را به چشمان خشمگینش می دهم و سعی می کنم نگاهم به انگشت تهدیدگرش نیفتد:

_ دیگه، دنبالش نمی گردی!... اون موقع که بودنت لازم بود رفتی، حالا دیگه بی فایده ست، چون فقط یه دردی رو دردای دیگَش...

و می رود.
به جای آنکه من بروم او می رود.
قبل از آنکه اشک در حال زایش از تولدگاهش جدا شود به سرعت از بوفه بیرون می زنم و همانطور که گام هایم در حال پروازند، خودم را با تمام قدرت غرق در یاد روزهایی می کنم که حالا با تمام وجود آرزوی تکرارشان را دارم.
.
.
.

" سلام خانم شکیبا اگر اجازه بدید امروز ساعت نه توی فروشگاه ببینمتون. خواهش می کنم. خیلی خیلی مهمه"

نفسم را فوت کردم و جواب پیامش را ندادم.
چون به هر حال او کار خودش را می کرد.


یک ماه بیشتر از آخرین دیدار رو در رویم با هر دویشان گذشته بود. هر چند آزاد را دو سه باری در محوطه ی فروشگاه دیده بودم، نزدیک نیامده بود و من هم از خدا خواسته به روی خود نیاورده بودم و خب شک داشتم حضورش به همین دو سه باری که من متوجه اش شده بودم محدود شده باشد. رضا هم دو بار دیگر خواسته بود صحبت کنیم که باز به دلایلی که من به آزاد نسبتشان م دادم قرار ها را کنسل کرده و نتوانسته بود برای این صحبت های خیلی خیلی مهمی که می گفت و فقط دلم را آشوب می کرد، اقدام کند.

و من، دیگر فقط دلم می خواست هر چه زودتر او حرف هایش را بزند و این قصه را تمام کند.
در تمام این مدت آزاد مدام در فکرهایم بود، نمی دانم شاید هم فکر هایم مدام دورو اطراف او می چرخیدند. خودآگاه و ناخودآگاهش را نمی دانستم فقط می دانستم که تمام مدت به او فکر می کردم، به او و حرف هایش به او و احساساتش به او و تمام حالت های عجیبش و باز آخر تمام فکر هایم رسیده بودم به این که انتخاب او اصلا عاقلانه نخواهد بود، من در واقع اصلا نمی توانستم به او اعتماد کنم.

عینکم را روی تیغه ی بینی کمی جا به جا کردم. بالاخره دیروز توانسته بودم برای تعمیرش اقدام کنم و حالا به نظرم زیادی تنگ شده بود. اما مهم نبود حداقل دیگر در گِل نمی افتاد و رسوایی به بار نمی آورد.


ساعت نه و نیم بود و من دیگر شک داشتم که امروز هم بیاید و مثل این مدت سر کار باشم. اما صدای زنگ گوشی و افتادن شماره اش بر روی آن تفکراتم را به هم ریخت.
گوشی را جواب دادم و گفتم تا ده دقیقه دیگر به محوطه ی پشتی فروشگاه می آیم.
خرید های تنها مشتری درون لاین را حساب کردم و با علامت دادن به خانم غلامی صندوقم را ترک کردم.
با خانم غلامی هماهنگ کرده بودم که برای نیم ساعتی به جایم بنشیند.


روبروی همان نیمکت دست در جیب قدم رو می رفت که با نزدیک شدنم، همانطور که نگاهش به من بود، سر جا ایستاد. تردید از نگاهش بیرون می ریخت و باعث می شد من بیشتر به هم بریزم.

_ سلام

_ سلام

_ هم شرمنده ام بابت این مدت و هم ممنونم که اومدید تا حرفامو بشنوید.

_ خواهش می کنم. فقط من نیم ساعت بیشتر وقت ندارم باید برگردم سر کار

_ باشه باشه حتما... واقعا ممنونم.

با همان حالت های پر اضطرابش به نیمکت اشاره کرد:

_ بشینید لطفا

نشستم و او هم بعد از لحظه ای کمی آنسو تر نشست و نفسش را چنان با فشار بیرون داد که نگاهم به چهره اش کشیده شد.
با خودش درگیر بود و کم کم داشت مرا هم عصبی می کرد.

_ آقای غفاری من عجله...

_ ببخشید.

منتظر نگاهش کردم.

_ فقط لطفا قول بدید، حرفام باعث نشه رفتارتون تغییر کنه.

گیج و کمی هم متعجب گفتم:

_ من متوجه نمی شم.

اینبار نفسش را آرام تر بیرون فرستاد:

_ ببینید خب من نمی تونم همه چیز رو بگم. فقط این که...

چند لحظه فقط نگاهم کرد:

_ آزاد تحت درمانه...

لحظه ای آنچه شنیده بودم را در ذهنم تکرار کردم و گفتم:

_ مریضه؟

دست هایش را محکم به صورتش کشید:

_ خب نه اون جوری که فکر می کنیـ...

_ یعنی چی؟

_ ببین خب اون تحت نظر روانپزشکه...

خیره اش مانده بودم. کمی با بهت و کمی با ترس شاید.
شاید او هم حسم را درک کرد که سریع گفت:

_ نه ببین اصلا مسئله ی مهمی نیست... یعنی هست اما خطرناک نیست... یعنی واسه تو نیست... اون به تو آسیب نمی زنه مطمئن باش...

واقعا نمی دانستم چه بگویم. اصلا چه کنم. فقط لحظه به لحظه ترس بیشتر در دلم زبانه می کشید. دلهره چون خوره به جانم افتاده بود. آخ خدا این دیگر چه مصیبتی بود.
دلم می خواست بروم. دیگر میلی به شنیدن بقیه ی حرف هایش نداشتم. وقتی خودش اینطور با ترس و لرز از بیماری که حالا می گفت خطرناک نیست، صحبت می کرد، چه انتظاری از من داشت.
اصلا به من چه از من که کاری بر نمی آمد. مگر من چند سال داشتم خدا ...

_ ببین منو خانم شکیبا... اینو نگفتم که بترسی... خودت که دیدیش مگه تا حالا اذیتت کرده... اون اگه بخواد کاری هم بکنه، زورش فقط به خودش می رسه...

طوری غمگین جمله ی آخرش را گفت که فکرم فقط به یک سو کشیده شد.
بی اراده بلند شدم که او هم بلافاصله ایستاد. سعی کردم آرام باشم و حرفم را بزنم:

_ ببینید شما خودتون می دونید من همیشه جوابم بهش منفی بوده پس ربطی هم به اینی که شما گفتید نداره خب... پس لطفا برید دیگه هم اینجا نیاید هیچ کدومتون.

خواستم برگردم که سریع سد راهم شد. حرکات آزاد به او هم سرایت کرده بود انگار.

_ صب کنید یه لحظه فقط... ببین من به شما حق میدم. قط الان ازتون کمک می خواهم همین.

_ باور کنید من هیچ کاری نمی تونم براش بکنم.

سرش را تکان داد:

_ آره دقیقا منم از شما نمی خوام کاری انجام بدید... فقط مثل قبل برخورد کنید. همین!

ای خدا عجب گیری افتاده بودم.

_ خب پس اصلا چرا به من گفتید...

_ چون...

_ ببینید من خیلی برای ایشون متاسفم اما..

_ آروم باشید لطفا خانم شکیبا... باور کنید اصلا جای نگرانی نیست... من خودم همیشه حواسم بهش هست... به شما هم هست، لازم نیست بترسید... فقط الان چون دوباره درمانش رو شروع کردیم نباید شرایط براش یک دفعه تغییر کنه... یکم با این حضورش که من قول می دم خیلی خیلی کم باشه مدارا کنید، همین! اصلا هم لازم نیست نظرتون در موردش عوض شه... دلسوزی اصلا، فقط یکم تحملش کنید خواهش می کنم...

درمانده از وضعی که در آن گیر افتاده بودم گفتم:

_ خب آخه مشکلش چیه... به من چی کار داره؟

نگاهش را گرفت:

_ متاسفم بیشتر از این نمی تونم توضیح بدم... بهش قول دادم اما به نظرم باید کمی در جریان قرار می گرفتید البته نظر دکترش هم بود... فقط برای اینکه این مدت که دوباره قبول کرده تحت درمان باشه اتفاقی نیفته که کنترلش از دستمون خارج بشه... حتی همین که قبول کرده تحت درمان قرار بگیره به خاطر شماست...

دلم می خواست گریه کنم. سرم تیر می کشید.

_ من واقعا نمی تونم.

_ اگر مشکلی بود من تو این مدت قبل تموم شدن درستون که دانشگاه بودید، بهتون می گفتم. اون فقط به دیدن شما راضیه... همین که می بینتتون حالش خوب میشه... الانم که با باز کردن کافه تقریبا اونجا سرش رو گرم کردیم... شما فقط یکم با ما مدارا کنید... شاید این دفعه درمانش جواب داد. خواهش می کنم.




رضا رفته بود و من هیچ حرف دیگری نزده بودم. در واقع حرف دیگری به ذهنم نرسیده بود.
فقط حس می کردم میان جایی که نباید گیر افتاده ام. می ترسیدم و هیچ کس را هم نداشتم تا با او مشورت کنم. مامان و بابا که اصلا گزینه های مناسبی نبودند. چون علاوه بر اینکه کلا با روابط دوستانه ی میان دختر و پسر مشکل داشتند، به هیچ عنوان حتی آزاد صحیح و سالم را هم گزینه ی مناسبی نمی دانستند، چه رسد به حالا که پایِ یک بیماری هم در میان بود و حالا من هر چقدر هم که می گفتم جریان از چه قرار است، آنها امکان نداشت حتی این مدل رابطه ای که رضا خواسته بود را هم بپذیرند. روی امیر هم که کلا نمی شد حساب کرد.

_ حساب می کنید خانم؟

با صدای مشتری به خودم آمدم و دستپاچه ایستادم. اسکنر را برداشتم و مشغول حساب کردن خریدها شدم.


شام خورده نخورده به اتاق آمده و خودم را به خواب زده بودم. خدارا شکر که مامان و بابا هم گرفگیِ حالم را به خستگی نسبت داده بودند.
پتو را روی سرم کشیده بودم و چشمانم را هم بسته بودم اما خوابم نمی برد. تصویر آزاد در پس صدای رضا در سرم چرخ می خورد و من دلم می خواست مغزم را منفجر کنم تا راحت شوم.

در همان حال مزخرف بودم که صدای باز شدن درب اتاق آمد و بعد از آن صدای مامان که احتمالا برای بردن رختخوابشان آمده بود. سعی کردم کمتر تکان بخورم تا بیدار بودنم فاش نشود.
بعد از لحظه ای بیرون رفت و صدای پچ پچ گونه اش احتمالا خطاب به بابا آمد:

_ بمیرم براش از خستگی غذاشم درست نخورد.

_ از ماه بعد نمی ذارم دیگه دو شیفت وایسه...

صدا ها که دور و درو تر و کم کم محو شدند، پتو را از روی سرم کنار کشیدم و اول از همه نفسی تازه کردم. بلند شده نشستم و کمرم را به دیوار تکیه دادم.
ای خدا چه غلطی باید می کردم.

مدام از اولین روزی که او را دیدم برای خودم دوره می کردم و حالاتش را برای خودم تفسیر می کردم و دنبال سرنخ هایی بودم تا به بیماری اش برسم. هرچند این فکرها خیلی هم ارادی نبودند. فکرش خودش می آمد و بعد هم نمی رفت!

اولین بار ترم پنج بودم و سر دو تا از دروس عمومیِ آن ترم با رضا هم کلاس شده بودم. رضا ترم آخر بود در واقع ترم نه بود و به خاطر چند واحد درس عمومی نه ترمه شده بود. قبل از آن رضا را در دانشگاه دیده بودم اما آزاد را اولین بار بود که می دیدم.
تمام اطلاعات مربوط به رضا از جانب راحله تغذیه می شدند وگرنه من که کاری به کسی نداشتم. اما راحله مگر می توانست ذهن فعال و همیشه کنجکاوش را آرام و بی خیال نگه دارد! همیشه قبل از شروع هر کلاس آمار تک تک دانشجو ها را در آورده بود. هرچند رضا که جای خودش را داشت و از خیلی قبل تر، چشم هایش را کور کرده بود.

خب از آنجا که آزاد عضوی جدید بود ته و توی حضورش را مفصلا درآورده بود. اینکه دوست رضا بود اما دانشجو نه! و مدتی بود که انگار در قسمت بوفه ی دانشگاه کار می کرد. در واقع از اوایل همان ترم. منتها حضورش در کلاس به همراه رضا مربوط به اواسط ترم بود و همان شد اولین باری که همدیگر را دیدیم.

آن روز کلاس یکی از دروس اختصاصیمان خیلی دیر تمام شده بود و من و راحله با ربع ساعت تاخیر به کلاس معارف اسلامی رسیده بودیم. خداراشکر استادش خیلی گیر نبود و از این بابت استرسی نداشتیم.
در دانشگاه بعضی از کلاس های بزرگ که برای دروس پرجمعیت در نظر گرفته شده بودند دو در داشتند یکی اول کلاس که روبروی میز استاد بود و یکی هم انتهای کلاس. و خب مسلما ما وقتی دیر می رسیدم از در انتهایی وارد می شدیم تا کمتر آماج تیر و ترکش های اساتید قرار گیریم.
به هر حال وقتی وارد کلاس شدیم تمام صندلی ها پر بود جز یک صندلی؛ صندلی ای که درست کنار صندلیِ رضا در ردیف آخر و با فاصله ی سه صندلی از درب انتهایی قرار داشت.
راحله ی نامرد تا این صحنه را دید کلا حضور مرا از خاطر برد و مثل تیری که از چله رها می شود اوج گرفت به سوی صندلیِ خالی پرواز کرد.
به هر حال در جریان حس و حال راحله بودم و خیلی به دل نگرفتم. در اصل دیگر عادت کرده بودم. مخصوصا که وضعش خیلی خراب بود و دیگر حتی به جای قلب، تصویر خود رضا در چشمانش منفجر می شد.

ناچاراً با اجازه ای آرام رو به استاد گفتم و از کلاس خارج شدم، تا از کلاس کناری یک صندلی برای خودم بیاورم. پشت به در کلاس در حال بلند کردن صندلی بودم که صدایش آمد:

" بذار کمک کنم، احتمالا من جای تو رو گرفتم"

در تحلیل صدا و آنچه گفته بود، بودم که مقابلم آمد و حینی که صندلی را از دستم می گرفت نگاهش به چهره ام افتاد؛ یک لحظه دو لحظه، دقیق نمی دانم چقدر گذشت که دیدم خیره ی چشمانم مانده. با چهره ای که رنگ پریدگی را فریاد می زد. معذب و صد البته متعجب، به جای او نگاهم را دزدیم و خواستم صندلی را دوباره از دستش بگیرم که انگار به خودش آمد و با دستانی که کمی لرزش داشتند، به سمت در رفت و من هم با اخم هایی که غیرارادی در هم شده بودند پشت سرش را افتادم.
صندلی را در تنها جای خالی آن قسمت، درست کنار صندلی خودش و درب کلاس گذاشت. البته جای دیگری هم نبود و اگر بود هم وسط کلاس نمی توانستم صدای صندلی ها را در بیاورم تا از نشستن در کنار او پرهیز کنم.

تا یک ربع سنگینی نگاهش را حس می کردم و مثل مجسمه ای رو به استاد خشک شده بودم تا عکس العملی به خیرگی اش نداشته باشم. که بی هوا بلند شد و از کلاس بیرون رفت. بیرون رفتنش کمی نگاه های بچه های نزدیک مان را به این سو کشاند و بعد هم بلافاصله رضا پشت سرش از کلاس خارج شد و من آن لحظه نمی دانستم که قصه ای دارد رقم می خورد که تا مدتها دست از دامانم بر نخواهد داشت.

بعد از آن مدتی تقریبا طولانی نبود یا شاید من نمی دیدمش، و من دیگر کم کم فراموشش کرده بودم که باز سروکله اش پیدا شد درست از شروع ترم شش.
از آن به بعد سر هر کلاسی که می توانست به عنوان فردی غیر دانشجو حضور داشته باشد حاضر می شد. مدام سر راهم سبز می شد و گاهی هم البته ناپدید می شد و آن روزها بود که حال رضا هم دگرگون بود.

تمام ساعات کلاس هایم را می دانست و من با وجود اینکه گاهی در سکشن های مختلف کلاس می گرفتم تا از او فرار کنم باز بود و من چیزی جز استرس از بودن هایش نمی گرفتم.

تا مدتها فقط نگاهم می کرد. کم کمک پا فراتر گذاشت تا این اواخر که علنی ابراز عشق می کرد. رابطه ی رضا و راحله که شکل گرفت، وضعیت برای من سخت تر شد. چون حتی اگر خودش هم نبود خبر هایش بود و راحله که فکر می کرد با فراهم کردن موقعیت های گیر انداختن من با او دارد به من لطف می کند، شرایط را برایم غیر قابل تحمل کرده بود.

بعد هم که با فارغ التحصیل شدن من خبر آمد که کار در بوفه را رها کرده...

نفسم را فوت کردم و بلند شدم. چراغ را روشن کردم و روبروی آینه ایستادم. نگاه تارم را به چشمانم دوختم. کمرم را به سوی آینه خم کردم و سرم را نزدیک بردم تا تاری دیدم جبران شود. آخ خدایا چه چیزی در این چشم های ارثیه ی مادربزرگ وجود داشت که او از هر فرصتی برای غرق شدن در آنها استفاده می کرد!

میان قفسه های مواد غذایی خارجی چرخ می خوردم. در واقع این یکی از سرگرمی های جدیدم در فروشگاه بود.
نصف بیشترشان را که اصلا نمی دانستم چه هستند، اما به هر حال همین که برای دقایقی ذهنم را مشغول می کردند و فکر های چرت و پرتم را دور، برایم راضی کننده بود.

راهروی قفسه های قهوه و مشتقاتش را خیلی سریع رد کردم و وارد قسمت سس ها شدم. این روزها از هر چه یاد او را زنده می کرد فراری بودم. حیف که فقط نمی توانستم چشمانم را از کاسه در آورم.

هنوز یک ربع دیگر از وقت استراحت بین دو شیفت مانده بود که به سمت صندوقم رفتم و همان موقع صدای پیامک گوشی ام بلند شد.
بابا خواسته بود برایش قرص مسکن ببرم.
امروز صبح قبل از آنکه از هم جدا شویم. غذایش را به دست خودش دادم تا احتیاجی نباشد میان دو شیفت از فروشگاه خارج شوم. هرچند این کارها بیخود بود و آزاد می توانست خیلی راحت وارد فروشگاه شود اما خب ترجیح می دادم اگر قرار است او را ببینم، این دیدار همین جا پشت صندوقم اتفاق بیفتد.


قرص را برده بودم و در کمال تعجب از بابت شانسی که گویا داشت با صاحبش همکاری می کرد،
خبری از او نشده بود. زمان استراحت تمام شده بود و یکی دو نفر مشتری میان ردیف های قفسه ها در حال چرخش بودند. کمی با خیالی راحت تر به سمت صندوقم رفتم که دیدم شانس بی شعورم باز صاحبش را تنها گذاشته.
تکیه زنده به ریل متحرک خریدهای روبروی صندوقم ایستاده بود و نگاهم می کرد.
دستم را درجیبم مشت کردم و فقط فکر کردم ای کاش نمی دانستم اینطور حداقل طبیعی برخورد می کردم اما حالا من، فقط می ترسم!

با این حال زیر نگاه ممتدش که لبخندی هم بر چهره اش نشانده بود، پیش رفتم و با فاصله او را دور زدم و روی صندلی ام نشستم.
با اخم های در هم خیره ی مانیتور روبرویم شدم و فقط در دل خدا را صدا می کردم. نمی دانم چه مرگم شده بود. نمی دانم چرا انقدر می ترسیدم. همه چیز انگار غیر ارادی بود و من فقط دلم می خواست برود.

_ تحویل نمیگیری خــــانووووم؟

کمی سرم را به سوی چهره ی سرحالش گرداندم، طوری می گفت انگار همیشه با دسته گل به استقبالش می رفتم!

_ مگه قرار نشد دیگه ایجا نیاید!

تنش را از روی حدفاصلی که میانمان بود به سویم خم کرد که ناخواسته کمی عقب رفتم و رضا را از ته دل به فحش کشیدم که با حرف هایش وضعیت افتضاح میانمان را بدتر کرده بود.

_ این یعنی دوست داری با خانواده پیش قدم بشم دیگه؟

بیچاره چه دل خوشی داشت. دلم می خواست این حالت حق به جانبش را زیر دست و پا له کنم. چهره ام از اخم بی نهایت در هم رفته بود.
من چپ چپ نگاهش می کردم، او اما مثل همیشه خیره ی چشمان کوفتی ام مانده بود.

_ امروز اومدم خرید برای کافه ی رضا...

حتما هم که من باور می کردم وقتی این همه فاصله از کافه تا اینجا بود و در همین فاصله فروشگاه های دیگری هم وجود داشت تا او بتواند خریدهایش را انجام دهد.
یک ابرویش را بالا داد:

_ و بر اساس قوانین مشتری محوری نمی تونی باهام بد برخورد کنی!

دندان به هم فشردم که کمر خم شده اش را صاف کرد و سر کج کرده دست در جیب با لبخندی که دم به دم عمق می گرفت گفت:

_ چی می شد تو به بار از دیدن من خوشحال می شدی.

نفسم را بیرون فرستادم. ای کاش همه ی شرایط خوشحال شدن فراهم بود. آن وقت من هم مریض نبودم تا اعصاب خودم را به هم بریزم.

چند لحظه در سکوت نگاهم کرد از آن نگاه ها که حس می کردم روحش این اطراف پرسه نمی زند و به دنیای دیگری می رود و بعد آرام آرام به سمت قفسه ها رفت.

تمام مدتی که نبود نگاهم به آن سو بود. در دیدم نبود اما من مدام آن سو را نگاه می کردم. مدام حرف های رضا را مرور می کردم. مدام حرف ها و حرکت های خودش را تجزیه و تحلیل می کردم. مدام حرکت های خودم را بررسی می کردم اما به هیچ نتیجه ای نمی رسیدم.
دخترِ به قولِ مامان اتول خان هم نبودم که بگویم همه ی اینها یک شوخی و برای آزار رساندن به من و پدر اتول خانی ام بوده و همین بیشتر فکرم را مشغول می کرد.

بالاخره بعد از نیم ساعت با یک گاری لبریز از خرید به سویم آمد. با همان لبخند.
لعنت به رضا و حرف هایش که دیگر حتی نمی توانستم با خیال راحت در دل لقب دیوانه را به او نسبت دهم.
دائم با خودم درگیر بودم که قبل از شنیدن حرف های رضا دقیقا چقدر اخم در مواجهه با او بر چهره می نشاندم یا مثلا هر نگاهم چند لحظه طول می کشید یا مثلا آن موقع هم می ترسیدم یا فکر می کردم می ترسم یا ...

_ جیب رضا رو خالی کردم...

اشاره اش به خرید هایش بود که مشخصا همه هم از قفسه ی خارجی ها برداشته شده بود. سعی کردم آرام باشم. از روی صندلی ام بلند شدم و اسکنر را برداشتم و برای ناپدید کردن لرز انگشتانم دستم را محکم به دور دسته اش پیچاندم.

خرید ها را یکی یکی و خیلی با آرامش روبروی من می گذاشت به طوری که برای حساب کردن هر یک باید آن را از دستش می گرفتم و کاملا ضایع بود که همه ی این کارها برای کش آوردن وقت است.
با تمام قدرت نگاهم را روی اجناس نگه داشته بودم و سرم را از حدی بالاتر نمی آوردم.

_ افرا

آب دهانم را قورت دادم و سرم را اپسیلونی هم تکان ندادم.

_ چرا حس می کنم از من می ترسی تو؟

ناخواسته سرم بالا آمد و نگاهم در نگاهش قلاب انداخت. رنگ نگاهش حسی را القا می کرد که آدم را مجبور می کرد خودش را به خاطر فکر های ناجورش در مورد او لعنت کند.

چند بسته قهوه جلوی دستم گذاشت و بی خیال باقیِ خرید ها نزدیکم آمد:

_ چشمات امروز یه حالی َ ن...

باز آب نداشته ی دهانم را فرو دادم. خیره ی چشمانم لحظه ای اخم میان ابروهایش نشست و مردد و کمی مرموز پرسید:

_ تو... رضا رو دیدی؟

دست و پایم سست شد. وای خدا گند زده بودم. داشت شک می کرد.
صدای تمام نبض های تنم در سرم اکو می شد.
باید آرام می بودم. باید آرام می شدم.

_ آقای محترم من بیکار نیستم که دم و دقه شما و رفیقتون رو ببینم... الانم اگر واقعا قصد خرید دارید، خریداتون رو بذارید تا حساب کنم... اگرم نه که برید و نه وقت منو بگیرید نه بقیه مشتری ها رو.

هر چند از شانس خوبم یک مشتری هم آن حوالی در انتظار نبود. باز کمی موشکافانه نگاهم کرد و کم کم گره ی اخمش پاک شد.
قدمی به سمت گاری اش رفت و گفت:

_ اون اسکنر بیچاره رو کمتر فشار بده الان خرد میشه...

توجهی به حرفش نکردم و فقط امیدوار بودم دیگر از آن سوال های پلیسی نپرسد. اصلا حالا دیگر این مدلش را ترجیح می دادم به آن مدلی که زمینه ای برایش نداشتم.
درحالی که مقدار دیگری از خرید هایش را روبرویم می گذاشت ادامه داد:

_در ضمن این همه صندوق باقی مشتریا برن یه جای دیگه...

سرش را نزدیک تر آورد و خیره در چشمانم زمزمه کرد:

_ این صندوق اختصاصی مال منه... با صاحبش!

آخ خدایا تا کجا باید خودم را به آن راه می زدنم. تا کی باید در معرض این مدل حرف هایش قرار می گرفتم و خودم را می کشتم تا دیوانه نشوم. خدایا کاش می دانستم چه خوابی برایم دیده ای .
قبل از آنکه من کاری کنم خودش عقب رفت و مشغول گذاشتن باقیِ خریدها شد.
من هم فشار دستم دور دسته ی اسکنر را بیشتر کردم و خیر سرم دل به کار دادم.

_ حاجیت می خواد تو مسابقات لاته آرت شرکت کنه؟

عجب رویی داشت که خودش را این مدل خطاب می کرد. بعد هم مسابقات لاته آرت دیگر چه کوفتی بود؟
به جهنم اصلا هر چه می خواهد برای خودش حرف بزند.
گاری اش خالی شده و حالا روبرویم ایستاده بودم و من در نهایت سرعت داشتم جنس ها را حساب می کردم که گوشی اش را مقابل صورتم گرفت.

_ منظورم این بود.

نگاهم خیره ی تصویر زیبای قلب های قو شده بر روی فنجانِ احتمالا لاته، ثابت مانده بود که گفت:

_ البته این خیلی ساده ست، فقط می خواستم متوجه بشی منظورم چیه.

پس متوجه شده بود که نفهمیدم چه می گوید.
گوشی را عقب کشید و گفت:

_ به نظرت خوبه!

نگاهش کردم. چه باید می گفتم. می ترسیدم با او از حدی بیشتر حرف بزنم و او فکر و خیال اشتباه کند. فقط گفتم:

_ موفق باشید.

_ به خاطر تو می خوام شرکت کنم.

با کمی مکث گفتم:

_ چرا من؟

خیلی عادی شانه بالا انداخت:

_ مدت هاست دلیل همه ی کارای من تویی!

همانطور که به سختی نگاهم را می گرفتم گفتم:

_ من نمی خوام دلیل کاراتون باشم...

با لحنی تخس و شیطان گفت:

_ فعلا که هستی...

دیگر جوابی ندادم و خیلی سریع تمام خرید هایش را حساب کردم و او هم کارتی که نام رضا رویش ثبت شده بود را به سمتم گرفت.
پانصد و بیست هزار تومان از کارت کشیدم و فاکتور و فیش را تحویلش دادم تا هر چه سرع تر برود.
کسیه های خریدش را برداشت و باز مقابلم ایستاد.
از نگاه کردن به چشمانش پرهیز می کردم و او بی پروا در چشمانم غوطه ور بود.

_ افرا

نگاهم در نگاهش ثابت شد.

_ اون مسابقه برام خیلی مهمه...

چیزی نداشتم تا در جوابش بگویم که چشم ریز کرده با حال عجیبی گفت:

_ مهمتر از تو نیستا...

کمی مکث کرد. انگار در فکر باشد. یک دفعه چهره اش جدی شد. طوری که کمی ترسیدم.

_ تو دلیل زندگی کردن منی... اون مسابقه فقط یه دلیلِ که من بتونم پیش زندگیم سرمو بالا بگیرم.

هیچ تحلیلی بر حرفش نداشتم. یعنی نمی خواستم داشته باشم. من بیشتر درگیر این تغییر حالتش شده بودم که باز چهره اش مهربان شد. دوباره لبخندی محو بر چهره اش نشست و گفت:

_ برام دعا می کنی افرا؟

انگار مسخ شده ها فقط زمزمه کردم:

_ امیدوارم... موفق باشید.

چشمکی زد و با لحن خاصی گفت:

_ حالا دیگه برنده می شم.

و بعد از لحظاتی که انگار خودش را از دریای چشمانم بیرون کشید زمزمه کرد:

_ هوای زندگیمو داشته باش...

و رفت!

.
.
حوالی عصر به خانه باز می گردم و حالم در یک کلام افتضاح است.
رضا و حرف هایش در دانشگاه مصداق واضح شنیده هایی ست که آرزو می کردم دروغ باشند و انگار دارند با آخرین سرعت لباس حقیقت به تن می کنند.

وارد خانه که می شوم مامان با چهره ای که نگرانی اش زیر لایه ای از عصبانیت مدفون شده به استقبالم می آید و من حس می کنم دلش می خواهد یک سیلیِ جانانه حواله ی صورتم کند.

_کجایی تو؟ گوشیتو چرا جواب نمیدی؟

حوصله ی پیدا کردن حرفی برای دفاع ندارم. خب آن لحظه که گوشی را عمدا جا می گذاشتم، حواسم نبود که مادرم هیچ گاه از شغل دائم النگران بودن، بازنشسته نخواهد شد.

_ ببخشید جا گذاشته بودمش.

_ مُردم از ظهر تا حالا حواست کجاست تو... یه تماس نباید با من بگیری؟

_ ببخشید سرم شلوغ بود.

عصبانیست و کاملا مشخص است که با این ببخشید ها هم آرام نمی شود.

_ شلوغِ چی بود؟ تو که امروز تعطیل بودی کجا رفتی اصلا از صبح؟

آخ خدایا خودت آنکه باید در این لحظه لعنت کنی را لعنت کن!
آنقدر دل چرکینم که حتی برای راحت تر کردن خیال مامان هم زبانم نمی چرخد تا بگویم که این مدت پیش "او" بوده ام. اولین حرفی که به ذهنم می رسد را بی فکر بر زبان جاری می کنم:

_ رفته بودم دانشگاه برای اصل مدرکم... بعدم رفتم واسه کنکور پرس و جو کردم...ترافیکم بود... ببخشید.

_ امیر کم بود تو هم شدی مثل اون... جون دارم من دیگه انقدر حرصم میدین شماها؟

در این لحظه هر چه بگویم بی فایده است پس سکوت می کنم که چشم غره روان رو می گیرد و با گامی که به سوی آشپزخانه بر می دارد، عاقبت راه را برای ورودم به خانه باز می کند.
در خلاف جهت او قدمی به سمت راهرو می روم که صدایش می آید:

_ یه زنگ به کیهان بزن از ظهر ده بار زنگ زده خونه... به باباتم خبر بده رسیدی...

صدای ریز غر غرهایش هنوز می آید و من فقط از خدا می خواهم تا به جای همه خودم را هزار بار لعنت کند. وای که اگر اسمش را آورده بودم و غیبتم را به بودن در کنار او نسبت می دادم؛ رسوا می شدم و آن وقت خر هم جوابگوی بار باقالی بر زمین مانده نمی شد و مامان تا ته و توی دروغم را در نمی آورد رهایم نمی کرد.
بی حواس قدم هایم را به سوی اتاق تند می کنم. فکر نمی کردم با پیامی که برایش فرستاده بودم باز هم پیگیرم شود.
باید خیلی سریع پیامی برایش می فرستادم تا یک وقت بی هوا قصد آمدن به اینجا را نکند.

تنه ای به دربِ نیمه باز اتاق می زنم و وارد می شوم.
دور تا دورش چشم می چرخانم و پایین کمد دیواری پیدایش می کنم.
خم می شوم تا گوشی را از روی زمین بردارم اما هنوز آنقدر بار لحن و حرف های رضا روی دوشم سنگین است که همانجا سقوط می کنم و کمر به سختیِ کمد می فشارم.

لعنتی چراغ چشمک زنش خاموش و روشن می شود. قفلش را باز می کنم. ده پانزده تماس و پیام از خودش روی صفحه خودنمایی می کند. سرم را چند بار به درب کمد می کوبم و با چشم هایی که قطره قطره از حجم اندوه نشسته درونشان کم می کنند، با دلگیری بی نهایتی که پاک شدنی نیست، برایش می نویسم:

"سلام. گوشیمو خونه جا گذاشته بودم... خوبم"

سرم را به کمد می کوبم و گوشی را در دست می فشارم. می ترسم گوشی را خاموش کنم و او با تلفن خانه تماس بگیرد. اصلا حوصله ی فیلم بازی کردن جلوی مامان را ندارم. هرچند دل شنیدن صدایش را هم ندارم.

بلافاصله صفحه ی گوشی در دستم روشن و خاموش می شود. نامش روی صفحه نقش می بندد و من دندان به هم می فشارم از سماجتی که بعد از لحظاتی قطع می شود و به جایش پیامی می رسد:

"افراااا !!!!"

در این هفت هشت ماه او را خوب شناخته ام. در واقع فکر می کردم شناخته ام!
پوزخندی عمیق به این خوش خیالی مسخره می زنم. حیف که مسیر شناختم را از همان ابتدا اشتباه طی کردم.
به هر حال حالا عصبانیست و من این را کاملا می فهمم، اما در این لحظه برایم مهم نیست؛ چون من هم خسته ام، داغونم و بیشتر از هر چیزی مشکوکم!
حیف که بیش از این هم نمی توانم او را ندید بگیرم و بی جواب بگذارم.
به هیچ وجه نباید بگذارم این وضع آنقدر کش آید که ترکش هایش بر سر این خانه و اعضایش آوار شود.
صفحه را روشن می کنم و می نویسم:

" خیلی خسته م... سرم درد می کنه می خوام بخوابم... فردا میام بیمارستان"

گوشی را همانجا رها می کنم و بی حال بلند می شوم. همانطور که به سمت تخت می روم مانتو و مقنعه ام را در می آورم و به سوی صندلی پرتاب می کنم. خودم را روی تشک می اندازم و سرم را در بالشت فرو می کنم. باید خودم را برای دیدار فردا با او آماده کنم. قایم باشک دیگر بس است.
بالشتم را گاز می گیرم تا صدای گریه ام بلند نشود.
امان از این دلِ خوش باور و امان از او، اویی که تا همین چند روز پیش، در نظرم صاحب اختیار تمام و کمال جغرافیایِ زندگی مشترکی بود که با شوق و ذوق برای خودم ترسیم می کردم.


"افرا و کیهان"




نگاهم را به ساعت دیواری روبرویم می دهم و سعی می کنم کمی از حرکت تند و اعصاب خورد کن پای روی پا انداخته ام بکاهم. با چشم غره ای عصبی نگاه از ساعت لعنتی می گیرم، عقربه هایش یخ بسته اند انگار. حس می کنم دو ساعتی هست که انتظارش را می کشم اما این عقربه های بی وجود دو دقیقه هم جلو نرفته اند.
درست مثل آن روزها!

آن روزها هم زمان کند می گذشت همان روزهایی که آزاد بود. همان روزهایی که می آمد با یک لیوان لاته در دستانش و فقط طرحی که برای مسابقه تمرین کرده بود را نشانم می داد و می رفت. همان روزهایی که من شاید ندانسته امیدی را ناامید کردم و حالا داشتم چوبش را می خوردم.
نمی دانم حالا که به آن روزها نگاه می کنم می بینم من فقط خیلی ترسیده بودم. من هیچ آینده ای برای خودم و آزاد در کنار هم نمی دیدم. من یک زندگی عادی می خواستم و آزاد عادی نبود!

آن روزها که دلسوزی بیشترین نمود را در احساساتم نسبت به او پیدا کرده بود و دائم یاد حرف رضا می افتادم که "دلسوزی نه!" و کاری هم در جهت تغییر این حس از دستم بر نمی آمد. من یا از آزاد می ترسیدم یا دلم برایش می سوخت.

همه چیز همانطور در خمودگی ناشی از ندانستن های من از آزاد و دلیل کارهایش می گذشت، تا اینکه کیهان آمد!
.
.
.
_ من رو کمک شما حساب کرده بودم.

_ من قولی نداده بودم. در ضمن من هنوز دلیل حال ایشون رو نمی دونم و هنوز نفهمیدم که ربطش به من چیه!

کلافه بود و بر خلاف همیشه کمی عصبی اما من هم دیگر طاقت این شرایط را نداشتم. مخصوصا که بابا یکی دوبار آزاد را که در کنار من بود، دیده بود و من از این که فکری کند می ترسیدم.

_ شما فقط یکم دیگه تحمل کنید... اصلا من حاضرم خودم بیام با خواستگارتون صحبت کنم و همه چیز رو براش بگم... فقط...

_ آقای غفاری خواهس می کنم... دارید شرایط رو برای من سخت می کنید.

_شاید حالش خوب بشه... چرا فکر نمی کنید که دارید این شانس رو ازش می گیرد...

داشت با وجدانم بازی می کرد. من خودم به قدر کافی درگیر بودم.

_ من واقعا امیدوارم حال ایشون خوب بشه اما می خوام منطقی برای زندگیم تصمیم بگیرم... این حق منه...

و دیگر نگفتم که مامان و بابا بی نهایت با کیهان موافق هستند و اصلا همه چیز را تمام شده می دانند و من حتی اگر بخواهم هم نمی توانم مخالفت کنم.
اخم هایش بدجور در هم بود و این ها همه برای رضا عجیب بود.

_ بله حق شماست اما من از شما کمک خواسته بودم... مطمئن باشید اگه آزاد حالش خوب شه خودش دست از سر شما بر میداره...

با این که متعجب از لحنش بودم اما به روی خود نیاوردم و گفتم:

_ شما خودتون هم مطمئن نیستید که بودن من روی خوب شدنش تاثیر داره که اگه داشت توی این چند ماهی که از صحبت های اون روزتون می گذره یه اتفاقی می افتاد...

کلافه موهایش را کشید و گفت:

_ آره اما امکانش هست.

_ شما خودتون به من گفتید نباید دلسوزی کنم اما من فقط دلم برای ایشون می سوزه...

عصبی دندان به هم فشرد و لحظه ای فقط نگاهم کرد. در فکر بود. انگار داشت سبک سنگین می کرد. بعد از کمی با نارضایتی عمیقی که در چهره اش دیده می شد، گفت:

_ شما شبیه مادرشی... چشمات...

نفسش را با شدت فوت کرد.

_ مادرش فوت کرده... آزاد خودش رو مقصـ....

_ رضا!!

صدای پر بهتش رضا را ساکت و مرا از شوک خارج کرد.
چرخیدم به سمت صدایش! به طرف اویی که مرا انگار مادرش می دید. نگاه خشنش در فرار بود و آرواره هایش در فشار. و من عجیب بغضی که به گلویش چسبیده بود را حس می کردم.
نگاهش رنگی داشت که تا به حال ندیده بودم و این مرا می ترساند.
صدای عصبی و پشیمان رضا زمزمه ای بیش نبود وقتی صدایش زد:

_ آزاد

_ قول داده بودی رضا

من هنوز درگیر دیده ها و شنیده ها بودم که رضا هول قدمی به سمتش رفت، اما آزاد بی آنکه دیگر نکاهی به چشمان من که نه، به چشمان مادرش بیندازد؛ رفت. با شکستی که من در تمام وجناتش حس می کردم.
رضا به طرفم برگشت سرش را با خشم و از روی تاسف برایم تکان داد. دهان باز کرد تا چیزی بگوید اما پشیمان شده بود انگار که بی حرف و با عجله به دنبال آزاد دوید.

حالا که انگیزه اش برای ابراز علاقه هایش به خودم را می دیدم هم دلم برای او می سوخت هم به حال خودم. من فقط شبیه مادرش بودم!
.
.
.
کلافه از شر افکار تمام ناشدنی، از روی صندلی ناراحت اتاقش بلند می شوم که کیفم با صدا روی زمین می افتد. نفسم را فوت می کنم و کیف را از زمین برداشته سر جایم روی صندلی می اندازم و به سمت میزش می روم.
مثل همیشه روی میز مرتب است و از تمیزی برق می زند. کشو ها را باز می کنم و با دیدن آشفته بازار درونشان، ناخودآگاه پوزخندی عمیق چهره ام را می پوشاند.

" یعنی همش تظاهره..."

از ترسی که قلبم را سوراخ می کند، با شتاب کشوها را به داخل هل می دهم و میز دو رو دو رنگش را دور می زنم. آخ خدایا یعنی اشتباهی دل بستم!
به طرف کمد ویترین سمت چپ میز می روم و نگاهم را به اسکلت ایستاده پشت شیشه می دهم. چقدر هر گاه که اینجا می آمدم با اسکلتش مسخره بازی در می آوردم و می خندیدیم. حتی آن اوایل که او خیلی جدی بود هم نمی توانست در برابر بازی های من و اسکلت خودش را کنترل کند و می خندید و من از همین خوشی کوچک چقدر ذوق می کردم و فکر می کردم خدا دنیا را به من داده.
حالا اما فقط گریه ام می آید.




شیشه ی ویترین را به اندازه ی رد شدن دستم کنار می کشم و یکی از دست های اسکلت را در دست می گیرم. نگاهش می کنم. سر کج کرده نگاهم می کند انگار می خواهد بگوید:

" الان دقیقا اینجا چه غلطی می کنی؟"

و فکر می کنم که واقعا:

"نمی دونم..."

انگار با نگاهش پوزخندی زشت تحویلم می دهد:

"خر خودتی دختر جون"

حرص آلود دست زبر و استخوانی اش را می فشارم:

"آره خرم چون حالا که اینجام می بینم خیلی احمقانه دلم براش تنگ شده و دلم نمی خواد باور کنم که..."

قبل از آنکه اشک هایم از فکری که در سرم جولان می دهد جاری شوند. دستش را کلافه رها می کنم و همین که می چرخم او را با آن روپوش سفیدی که شاید تا همین سه روز پیش، دلم برای دیدنش غش و ضعف می رفت، دست به سینه و تکیه زده به چارچوب در می بینم؛ ساکت و صامت، با طرح لبخندی که این اواخر عجیب دلبری می کرد.

وای از آن روزهای اوایل آشناییمان انگار اصلا یک آدم دیگر بود، خیلی جدی بود؛ خیلی. اما کم کم عوض شد، باز هم خیلی، آنقدر که من آن اوایل را از یاد بردم. درست تا همین سه روز پیش!

آنقدر درگیر افکارم می شوم که تازه وقتی در یک قدمی ام قرار می گیرد، متوجه فاصله ی اندک بینمان می شوم.
با وجود لبخندش اما دلخوری را هم از چهره اش می خوانم. کمی چشمانش را تنگ می کند و با لحنی پرحرف می گوید:

_ سلام... چه عجــــب بانو افتخار دادن؟

نفسم را ذره ذره بیرون می فرستم و بی خیال بخش دوم جمله اش که اشاره به این سه روز دارد، به نجوای آرامی اکتفا می کنم:

_ سلام

دستش که به قصد لمس صورتم پیش می آید، خیلی غیر ارادی قدمی به عقب بر می دارم. تعجبش را پنهان نمی کند و من هم مسیر کوچه ی علی چپ را در پیش می گیرم. البته اگر ضربان قلبم بگذارند.

_ افرا

تعجب، سوال، اخم، همه با هم از لحنش به گوشم می رسد و من فقط نگاه می دزدم.
کاش امروز هم مثل این سه روز، برای ندیدن و نشنیدنش، بهانه ای آورده بودم!
گیجم و هنوز نمی دانم باید اجازه ی پروبال گرفتنِ بیشتر به شَکَم بدهم یا نه!
خودم را با بازی با تقویم روی میزش مشغول می کنم و با معمولی ترین لحنی که می توانم می گویم:

_ مامان منتظرمه... زیاد نمی تونم بمونم.

قدمی که باز نزدیک می آید را حس می کنم و بدنم ناخواسته منقبض می شود.

_ بهشون نگفتی که با منی؟

برای لحظه ای چشم می بندم و باز می کنم. دست خودم نیست؛ آنقدر دل چرکینم که کنترلی بر واکنش هایم ندارم!
از دست خودم حرصی می شوم. چطور او توانست این همه وقت تظاهر کند، پس چرا من برای یک شکِ لعنتی، نمی توانم!
زبانم نمی جنبد و همین سکوت انگار دستمرا اسیر دستش می کند و من امروز هر لمسی فراری ام.

_ با تو ام؟

جدی می شود و شاید کمی هم عصبانی!
دندان به هم می فشارم تا دست گیر افتاده در حصار دستش را با قدرت بیرون نکشم و با کف دست هایم بر سینه اش نکوبم و هر چه شنیده ام را بر سرش هوار نکنم.
با مکث سر به سویش می چرخانم.

_ نه.

خیره خیره نگاهم می کند. جدیَتش درست مثل آن روزهاست. همان روزهای چند ماه پیش که شاید احمقانه از آن گذشته بودم.
دیگر اثری از هیچ لبخند دلربایی بر چهره اش نیست! حالا فقط ملغمه ای از اخم و دلخوری و عصبیت است!
فشار پنجه هایش را بر دست اسیر مانده در دستش بیشتر می کند. سرش را نزدیک صورتم می آورد و شمرده شمرده می گوید:

_ بعد از سه روز پیچوندن و جواب ندادن و دروغ بافتن، حالا چته؟

اخم هایم خیلی واضح در هم می شود. دیگر نمی توانم خودم را کنترل کنم، فقط با آرام ترین حالتی که می توانم، ساعد دستم را از میان پنجه هایش بیرون می کشم و باز قدمی به عقب می روم.

_اگه کاری نداری من برم.

باز بر غلطت اخم هایش افزوده می شود و فکش فشرده تر!

_ پس برای چی اومدی؟

بی حوصله از سوال و جوابی که به اصل مطلب نمی رسد، کمی تند می گویم:

_ کیهان من خسته م...

زبانش دیگر حرفی نمی زند، چشمانش اما هزار "چرا"، "چته" و شاید "چه مرگته" را به صورتم می کوباند و من هیچ جوابی ندارم.
فقط می دانم که اینطور مقابل هم ایستادنمان را؛ اینطور دوئل کردن نگاه هایمان را دوست ندارم. آن روز که به خواست او محرم می شدیم قرار بود کنار هم باشیم و هرگاه لازم بود او پشت من باشد. اما اینطور رو در رو شدن در قرارهایمان نبود.
آخ خدا کاش نیامده بودم.

بالاخره از میان چشمانمان، جفت او کوتاه می آیند و نگاه خیره و سنگینشان را می گیرند.
با دستهای مشت شده به سمت چوب رختی گوشه ی اتاق می رود و لحظه ای در همان حالتِ پشت به من، می ایستد و آرام نفسش را بیرون می فرستد.
روپوش سفیدش را با پالتوی مشکی رنگی که همین دو هفته پیش به سلیقه ی من خریده بود، تعویض می کند؛ دو هفته پیش؛ آخ که چقدر دور به نظر می رسید.
باز با کمی مکث می چرخد و به سمت میز می آید، سویچش را بر می دارد و بی آنکه دیگر حتی نیم نگاهی حواله ام کند، یک "بریم" خشک و خالی در هوا می پراند و به سمت درب اتاق می رود.