رمان محو و مات از مژگان مظفری
:نام کتاب:محو و مات
:نویسنده:مژگان مظفری
:حجم کتاب:3.25 مگابایت پی دی اف و 1.15 مگابایت اندروید و 1.04 مگابایت جاواو 397کیلو بایت epub
:خلاصه ی داستان:
شنتیا،پسر خوش تیپ و خوشگلی بود که به تازگی در کنکور ارشد روانشناسی قبول شده و از رامسر به تهران آمده بود.اولین روز رفتن به دانشگاهش بود که ناگهان با صدای گوشخراش ترمز اتومبیلی به خود آمد.با دیدن راننده اتومبیل هوش از سرش پرید.راننده همان دختری بود که 2 سال پیش شنتیا را از غرق شدن نجات داده بود و هم اکنون هم کلاسی او به حساب می آمد........................
:فرمت کتاب:pdf,java,apk,epub
:دانلود رمان محو و مات از مژگان مظفری فرمت پی دی اف
:دانلود رمان محو و مات از مژگان مظفری فرمت اندروید
:دانلود رمان محو و مات از مژگان مظفری فرمت جاوا
:دانلود رمان محو و مات از مژگان مظفری فرمت epub
قسمتی از متن رمان:
منظره غریبی بود!درست مثل نقاشی کودکی هایمان،که کوه ها بر فراز آسمان می نشستند.کوه ها و تپه های سر سبز و زیبا،خطه مازندران با آن استواری ازلی و شکوه ابدی اش،در دل آسمان جا خوش کرده بود و ابرهای نرم و لطیف را به زیر یوغ ابدی اش کشیده بود.هدیه ای ازلی که مادر طبیعت به مردم سخت کوش این دیار ارزانی کرده است.
چه هوایی!باد به شدت می وزید.صدای زوزه باد در لا به لای شاخه ها به مانند آوای غمناکی بود که خود به خود آدم را کسل می کرد.سرتاسر آسمان را ابرهای سربی رنگ و تیره در بر گرفته بود،و آسمان هر لحظه خیال باریدن داشت.دل من هم بی شباهت به آسمان نبود.فقط تلنگری بر احساسام نیاز بود تا ابرهای غمگین دلم شروع به باریدن کند.این روزها انگار که دلتنگی من پایانی نداشت.آینده برایم مبهم و سر در گم شده بود.میان دو راهی انتخاب گیر کرده بودم.دلم می خواست نروم ولی عقلم مرا وادار به رفتن می کرد.هرگز تا به این حد خود را درتصمیم گیری عاجز و ناتوان ندیده بودم.در این لحظات نیاز به کسی داشتم که سیر با او درد دل کنم و انگر این بار خداوند زود به ندای قلبم گوش سپرد،چون طولی نکشید که شهلا خواه کوچکم با تبسم شیرینی که بر لب داشت وارد اتاق شد و گفت:
-باز که غرق شدی توی فکر و خیال!
در حالی که لبه تخت خوابم برای او جا باز می کردم گفتم:«تو بگو،اگه جای من بودی چکار می کردی؟»
-اگر جای تو بودم،به جای فکر و خیال الکی وسایل سفرمو آماده می کردم.
از خونسردی او کمی احساس آرامش کردم:«مادر هنوز برنگشته؟»
-نه.حالا،حالاها بر نمی گرده.تنها جایی که مادر رو خیلی نگه می داره ختم رفتنه.تا به جای همه گریه نکنه دلش اروم نمی گیره.بعضی وقتا با خودم فکر می کنم این همه اشک رو از کجا میاره!
-خیلی نگرانش هستم شهلا!واقعا موندم چیکار کنم.ای کاش می پذیرفت که با من به تهران بیاد.
شهلا اخم هایش در هم فرو رفت و با ناز همیشگی که داشت گفت:
«بی انصافی می کنی!مگر من وشیرین کنار اون نیستیم؟تو فکر می کنی ما مادر رو تنها می ذاریم؟فراموش نکن مادر ما هم هست.به همون اندازه که تو دوستش داری برای ما هم عزیزه!تو فقط به درست فکر کن نه چیز دیگه ای.مادر رو به ما بسپار،و خیالت از بابت اون اسوده باشه.اگر از من می شنوی دیگه اسم تهرانو پیش مادر نیار!»
-من مطمئنم اگر تو و شیرین باهاش صحبت کنید حتما راضی میشه که با من به تهران بیاد.
-باز که برگشتی سر جای اولت!پسر جان!چرا اونو به حال خودش نمی ذاری؟بذار این آخر عمری رو هر طور که دوست د اره زندگی کنه.این آرامش حق اوست.تو حق نداری این ارامش و اسایش رو ازش سلب کنی.
-چه حرفایی می زنی؟همین زندگی که در اینجا داره می تونه اونجا هم داشته باشه.
-اشتباه تو در اینه که نمی دونی.مادر به این خونه دل بسته.این ویلای سرسبز رو با دنیا عوض نمی کنه.سکوت و ارامشی رو که در اینجا داره در هیچ کجای دنیا نمی تونه داشته باشه.اشتباه نکن« شنتیا »!مادر فقط در اینجا راحته!می بینی که سالی فقط یه بار سر مزار پدر میره،تازه وقتی که بر می گرده به قول خودش یک هفته طول می کشه تا دود و دم تهرانو از ریه هاش پاک کنه.مادر به این آب و هوا انس گرفته.اون وقت تو می خوای این وابستگی رو ازش بگیری؟بهتره به جای اینکه بشینی و مدام به مادر فکر کنی کمی هم به اینده خودت فکر کنی.
-نمی تونم.به من حق بده که نگران باشم.
شنتیا!چرا مثل پسرای لوس حرف می زنی؟فکر کن دوباره داری به خدمت سربازی می ری.باز هم می خواستی مادر رو با خودت به پادگان ببری؟در ضمن این رو بدون که مادر هرگزدوست نداره به گذشته اش برگرده.و تهران ره اوردی جز خاطرات گذشته چیزی براش نداره.
-گذشته!گذشته!گذشته!پس چرا چیزی از این گذشته به منم نمی گید.
-هر وقت موقع اون رسید خودت همه چیزو می فهمی.
-می دونی شهلا!امروز حالم طوری شده که برای خودم نیز غریب و ناشناخته است.دلم میخواد همه چیز رو از گذشته بدونم.از آن روزهایی که پدر زنده بود،و این که چرا هرگز کسی در این باره با من حرف نمی زنه!شهلا!تو رو به خدا،تو این سکوتو بشکن!مادر که همیشه از زیر این راز شونه خالی می کنه.فکر می کنم امروز وقت اون رسیده باشه که منم از گذشته چیزهایی بدونم.واقعا می خوام بدونم چرا مادر از گذشته گریزونه.چرا نمی خواد این مهر سکوت رو بشکنه.