رمان خاطرات یک خون اشام

Diary-of-a-vampire_www.tak-site.com_
 
نام کتابنام کتاب : خاطرات یک خون آشام
نام نویسنده نام نویسنده : ال جی اسمیت
حجم حجم :1.3 mg
خلاصه داستانخلاصه داستان:
دفترچه خاطرات عزیز؛
حسی بهم میگه امروز روز خوبی نیست و اتفاق بزی منتظرمه
نمیدونم برا چی اینو نوشتم. دلیلی برای خوشحال نبودنم نیست .  تازه باید خیلی هم خوشحال باشم . الان هنوز ساعت پنج و نیم صبحه و من هنوز نخوابیدم و دلیل نگرانیمو نمیدونم . یه حسی بهم میگه نگرانیت برای ...

t_logoکانال تک سایت در تلگرام، اینجا کلیک کنیدt_logo

فرمت کتاب فرمت کتاب : pdf
رمز عبوررمز عبور : ندارد

Admin : دوستان عزیز به دلیل مشکلاتی که نسخه اندروید رمان ها داشتند و روی بعضی از موبایل ها به مشکل بر میخوردند تصمیم گرفتیم که از این به بعد فقط نسخه pdf رمان هارو قرار بدیم ، دوستان اندرویدی میتونن از اپلیکیشن adobe reader برای خواندن فایل های pdf استفاده کنند . دوستانی که از سیستم عامل ios استفاده میکنن هم میتونن این برنامه رو از ایتونز دریافت کنن .

 دریافت کتابدریافت  کتاب فرمت PDF

دریافت کتابدریافت اپلیکیشن adobe reader مخصوص سیستم عامل اندروید ( از کافه بازار )

دریافت کتابدریافت اپلیکیشن adobe reader مخصوص سیستم عامل iOS ( از آیتونز )

جهت خواندن آنلاین رمان خاطرات یک خون آشام (به صورت آنلاین)کلیک کنید .

قسمتی از متن رمان :

استفان از خواب پرید. دستان لرزانش را درون موهایش برد و سعی کرد تنفسش را
ثابت کند. خواب وحشتناکی بود. مدت زیادی می شد که رویاهایی از این دست آزارش نداده بود. مدت زیادی بود. مدت زیادی بود که اصلاً خواب ندیده بود. آخرین ثانیه های خوابش دوباره و دوباره در ذهنش تکرار می شدند.
درخت لیمو را دوباره می دید و خنده های برادرش را دوباره می شنید. پژواک خنده های او در ذهنش واضح و واضح تر می شد و بعد ناگهان بدون آن که
خودش بداند چه می کند بلند شد و به کنار پنجره رفت. هوای سرد نیمه شب به گونه
هایش خورد. استفان به عمق تاریکی چشم دوخت:
- دیمون؟
افکارش را مانند موجی از نیرو به بیرون فرستاد. به دنبال چیزی گشت. و بعد مانند مجسمه خشک شد و با تمام وجود گوش داد. چیزی نمی شنید. چیزی حس نمی کرد. هیچ صدایی در کار نبود. در تاریکی یک جفت پرنده برخاسته بودند و به هم نوک می زدند. در شهر بسیاری از مردم خواب بودند و در جنگل، حیوانات شب رو به فعالیت های رمز آمیز خود مشغول بودند. استفان ناله ای کرد و عقب رفت. شاید حدس او در مورد آن خنده ها اشتباه بود.
شاید حدسش در مورد نیروی تهدیدآمیز درون قبرستان هم اشتباه بود. فلس چرچ در آرامش و ثبات خوابیده بود و او باید سعی می کرد که با شهر همراه شود. به خواب
احتیاج داشت.

(در حقیقت اولین دقایق 6 سپتامبر ساعت نزدیک به یک نیمه شب)
دفترچه خاطرات عزیزم؛
باید به زودی به تخت خواب بروم. چند لحظه پیش بیدار شدم حس کردم کسی فریاد می زند. اما الان خانه ساکت است امروز آنقدر اتفاق های عجیب افتاده که اعصابم به هم ریخته. به نظرم حداقل الان که از خواب بیدار شدم می دانم که باید با استفان چه کار کنم. تمام این ها انگار کامل و یک جا به ذهنم الهام شد. نقشه شماره دو فاز اول.
«. شروع عملیات فردا
چشمان فرانسس برق می زد و گونه هایش سرخ بود. رفت و به سه دختری که پشت میز بودند نزدیک شد.
- اوه النا گوش کن...
النا لبخندی زد، هر چند که لبخندش چندان صمیمی نبود. فرانسس موهای قهوه ای اش را تکانی داد و گفت:
- می شه پیشتون بشینم؟ همین الان عجیب ترین چیز ممکن را در مورد استفان
سالواتوره شنیدم.
- بشین این جا.
صدایش کاملاً مشتاق بود اما مجبور بود نقش بازی کند. النا ادامه داد:
- هر چند که ما چندان به خبرای جدید علاقه نداریم!
فرانسس ابتدا به النا و سپس به مردیت و بانی نگاهی کرد و گفت:
- شماها دارین شوخی می کنین نه؟
- نه اصلاً.
مردیت در حالی که با لوبیا سبز توی بشقابش ور می رفت. نگاه متفکرانه ای به
فرانسس کرد و ادامه داد:
- ما تو فکر انجام کارای دیگه ای بودیم.
و بعد خم «؟ دقیقاً. استفان دیگه قدیمی شده. می دونی که چی می گم » : بانی گفت
شد و زانوانش را خاراند.
فرانسس نگاه مشتاقانه ای به النا کرد.
- اما فکر می کنم النا بخواد بشنوه.
- محض اطلاعت خانوم که استفان سالواتوره این جا تازه وارد بود و من یه بار
بهش گفتم که بریم این دور و بر رو ببینیم. ولی می دونی که من ژان کلود
خودم رو دارم و بهش وفادارم.