رمان افسانه و حقیقت

AFSANE-VAQEIAT

نام کتابنام کتاب : رمان افسانه و حقیقت
نام نویسنده نام نویسنده :  کاربر انجمن تک سایتSHAMIM708
حجم تعداد صفحات: 723 (A4)
خلاصه داستانخلاصه داستان:
یه دخترکه زخم زیادی از زندگی و خانوادش خورده برای همین به شدت از خانوادش دلخوره و تبدیل به یه دختر سرد ومغروروبی احساس شده...با خودش عهد بسته به هیچ وجه به کسی اعتماد نکنه و وابسته نشه.اما با یه تلنگر توی زنگیش همه چیز تغییر میکنهگرفتار عشقی میشه که نه باورش داره ونه میدونه که معشوقش از 8 سال پیش دلشو بهش باخته...
فرمت کتاب فرمت کتاب : PDF|APK|EPUB

 pdf دانلود رمان با فرمت PDF

 epub دانلود رمان با فرمت ePUB

apk دانلود رمان با فرمت APK

قسمتی از متن رمان افسانه یا حقیقت:
ماشینو با چه سرعتی ازجا کند.اگه بگم یه لحظه تموم رفتگانمو جلو چشمام دیدمو باهمشون سلام علیک کردم دروغ نگفتم.مثل کنه چسبیدم به صندلی از خدا خواستم بهم یه مهلت کوچولو بده تا حداقل به عنوان ثمره ی این همه تلاشم یه لیسانس نا قابل بگیرم.رمان افسانه و حقیقت
********
چشمامو آروم باز کردمو بهش نگاه خستمو تو چشاش انداختم و گفتم:_ ایلیا اصلا حوصله ی کل کل ندارم...یکم فرصت بده همچیو میفهمی.ایلیا ادامه ی بحثو دنبال نکرد و یه موضوع دیگه پیش کشید:_ خب حالا داداش گلما چی شده که ما رو قابل دونستن و تشریف آوردن به کلبه ی ما؟رمان افسانه و حقیقت
********
_ وقتی روم داد میزنی وبلبل زبونی میکنی میشم تو...وقتی بهت میصرفه میشم شما؟!پسره ی پرو انتظار داره خودش هرچی دلش خواست بگه منم خفه خون بگیرم. کور خوندی:_  کسی حق نداره روی من داد بزنه. شما اول داد زدین منم مجبور شدم رو شما داد بزنم. تو دعوا که حلوا پخش نمیکنن...رمان رمان افسانه و حقیقت
********
_ میخوام بهت بفهمونم که هذیون نمیگفتم واست...چشمامو رو هم گذاشتمو با صدای بلند داد زدم:_ دیوونه بزن کنار ... میخوای هردومون به کشتن بدی؟با صدای فراصوتیش روم داد زد:_ هنوز نه...کارم باهات تموم نشده...رمان رمان افسانه و حقیقت
********
جلوی آیینه ی اتاقم ایستاده بودم و داشتم کراواتمو میبستم. ایلناز بهم گفته بود یه کت شلوار سرمه ای بپوشم چون شمین عاشق رنگه سرمه ای! یه نگاه به سر تا پام نگاه کردم. کت شلوار سورمه ای خوش دوختی که درست قالب تنم بود بازوها و شونه هامو به خوبی به نمایش گذاشته بود.رمان افسانه و حقیقت
********
بردیا و راتین زود پیگیره کارهای جنازه و خاکسپاری شدن.سر قبر ایستادیم ولی نمیتونم حتی یه قطره اشک بریزم! صدای قرآنی که حاج آقا بالا سر قبر بابا داره میخونه و هق هق های مامان با شاران تو فضا پیچیده. سرتاسر سیاه پوشیدم و شال توری سیاهم رو تا بالای لبم پایین کشیدمو دسته هاش همین طوراطرافم آویزونه!رمان افسانه و حقیقت
"دوستان توجه کنید متون قسمتی از متن رمان به صورت کاملا اتفاقی از رمان انتخاب میشود و متون منتخب نویسنده رمان نیست"