دانلود رمان ابریشم نخ کش
رمان ابریشم نخ کش رمان عاشقانه ایرانی که در انجمن قصه سرا رمان در حال تایپ میباشد.
نویسنده : دریا دلنواز
خلاصه رمان:
نــــورآ که پس از چند سال ، هنوز نتوانسته عشقِ گذشته اش را فراموش کند ، حالا پس از این سال ها دوباره با او مواجه میشود ، هنوزم هم از علاقه او کم نشده است و تلاش میکند تا همان علاقه و عشق را بار دیگر شعله ور کند اما در این سال ها ، همه چیز عوض شده است و تجربه ی کم او برای بدست آوردن عشق ِ خاک خورده ی قدیم کافی نیست...نفر سومی به او کمک خواهد کرد اما ....
قسمت چهارم شامل فصل دوازده تا پانزدهم.
تمام قسمت های رمان ابریشم نخ کش
به اتاقم که برگشتم ساعت از یازده شب گذشته بود ، برای زنگ زدن به احمدرضا دیر وقت بود وگرنه که این دلِ پُر هوای رفیقش را کرده بود تا با کمی درد و دل سبک بشود.
هرکاری کردم که ساعات باقی مانده را بخوابم ، خواب به پلک هایم نیامد ، دوش مفصلی هم گرفتم ولی بازهم بی فایده بود و چای بهار نارنج ِ افسانه هم افاقه نکرد.
غلتی روی تخت زدم و در حالی که موهای بازم روی بالش سفید پخش و پلا بود ، عکس سلفی ِ سیاه و سفیدم را در اینستاگرام گذاشتم و برای کپشن نوشتم "میتوانست که غمگین نباشد امشب، من اگر بیشتر عاقل بودم!"
عکس ارسال شد و در حال خوردن ِ شیر، اینستاگرامِ بقیه فالوورهایم را چک کردم.
گلیدا از مهمانی مختلطی که رفته بود عکس گذاشته بود و خاطره از برگه های نقشه کشی اش که وسط اتاق پخش و پلا بود ...برای هردو کامنت گذاشتم و با وسواس صفحه ی خاطره را بالا و پایین کردم تا به رد و نشانی از احمدرضا برسم که خبری نبود و خوشحالی ِ خفیفی حال ِ بد ِ شبم را کمرنگ کرد.اولین لایک برای خاطره بود و کامنتش لبخند روی لبم آورد"دلم برات تنگ شده ، خوش بگذره مهندس"
لایک های بعدی کامنتی نداشت تا اینکه احمدرضا نوشت "یه چندتایی چرا دارم ولی از ترس ِ غم دیدن به چشمات ، نمیپرسم"
نمیدانم خوشحال باشم یا ناراحت...احمق بودن برایم کافی است؛ بیشتر از این نباید حماقت به خرج بدهم. اصلن کدام احمقهایی چارچوب دارند؟ نمیدانم کی برای من دیوار درست کرد و سلول ساخت، اما هرچه هست باید خراب شود بریزد پایین. بعد روی چمنها دراز بکشم و تا جایی که میشود بخوابم. خواب دنیای عجیب خودش را دارد؛ فکرت آزاد است و خودت هم هر جا دلت خواست میروی. مثل انیمیشن هر چیزی توی خواب ممکن است، آدمها از صد متری میپرند و آرام برمیگردند زمین، پرواز میکنی، زمان را برمیگردانی عقب، خوشحال هستی از ته دل، عاشق میشوی و حتا بهش میرسی. توی خواب همه چی زلال و صاف و ساده است. آدمها هم توی خواب بهتر از دنیای واقعیشان هستند. نه اینکه توی دلشان رنگی باشد و بقیه او را سیاه و سفید ببینند.
تلگرام را باز کردم و به محض ِ باز کردن اسمش ، دیدن ِ ایز تایپینگ بالای صفحه ذوقم را بالاخره با خنده ی بلند بروز داد...
زودتر و با عجله برایش نوشتم " امشب از همون وقتاییه که بودنت بایدیه"
وقتی ارسال شد و دو تیک زده شد ، لبخندی کنج لبم نشست و اینبار نفس راحتی کشیدم.
_از ماموریت های بعدی منم با خودت ببر ، قول میدم دست به چیزی نزنم و یه گوشه بشینم"
شکلک های خنده برایش فرستادم و منتظر نوشته ی بعدیش اش بودم که لایک زدن ِ اعلاء چشم هایم را باز کرد ...نمیدانم چرا منتظر کامنتی از جانب ِ او بودم...ننوشت...هیچ چیز!
بی خیال شانه ای بالا انداختم و در حالی که زیر لحاف روشنی ِ صفحه ی موبایل روی صورتم افتاده بود سراغ نوشته های احمدرضا رفتم
"قرار بود به کار بچسبی نه حاشیه اش"
حوصله ی تایپ کردن نداشتم و با ارسال وویس جوابش را دادم
"خستگی به مغزم فشار آورده ، خوابم نمیبره زده به مغزم ، نگرانم نباش رفیق ، خوبم ، خوبِ خوب...تو چرا بیداری؟ خونه ی خودتی یا تو اتاق من داری فضولی میکنی؟!"
منتظر ماندم و در دلم آرزو کردم که او هم جوابم را با وویس بدهد جای تایپ کردن.
نگاهم به ساعت موبایل افتاد ، فقط یک ربع دیگر وقت داشتم تا حاضر شوم.
لحاف را کنار زدم و در حالی که یک چشمم به صفحه موبایلم بود و چشم دیگرم به بستن دکمه های مانتوم نصفه و نیمه حاضر شدم و به محض ِ رسیدن صدای ِ احمدرضا روی تخت خودم را پرت کردم و پیغام را باز کردم.
"سلام خانوم ، خسته نباشی ، تازه داشت خوابم میبرد که پستتو دیدم ، حرفاتو که باور نکردم ولی بدون که بی شخصیتی خودش یه نوع تیپ ِ شخصیتی ِ که از قضا جدیدنا بهش افتخار هم میکنن ، کم هم طرفدار ندارن! ...قول داده بودی فقط کار کنی حواستم به کار باشه، خیالم و راحت کن بگو مشکلی توی کارت پیش اومده و من اشتباه میکنم"
مقنعه ام را از پایین تخت برداشتم و قبل از اینکه سرم کنم ، دوباره صدایش را گوش دادم.
عجیب این است که توی اوضاع به هم ریخته، حرفهایی که برای گفتن داری بیشتر میشود. اگر بگویند سه دقیقه دیگر دنیا از بین میرود، تا بینهایت میتوانی حرف بزنی؛ میتوانی با پدر و مادرت یک دنیا صحبت کنی، با برادر و خواهرت از قصههایی بگویی که توی دلت مانده. حرف و حرف و حرف. همهاش اتفاق میافتد اگر درد داشته باشی. وگرنه توی اوضاع آرام، هیچ صحبتی باقی نمیماند. دلم میخواهد همه ببیند دردم را، بفهمند درد دارد دردهایم. دیوانگی است، نه؟
دنیا مزخرفتر از چیزی است که فکرش را میکردم؛ اما چاره ندارد. دلخوش میشوم به چیزهای ساده، به بازیهای مسخرهاش میخندم؛ انگار جای مبارزه دارم با دنیا بازی میکنم.
ساعت از سه گذشته بود و تمام ِ این چند دقیقه صدای احمدرضا بود که سکوت ِ اتاق را میشکست.
احمدرضا هنوز آنلاین بود و دلم نیامد خواب ِ شبش را بهم بریزم..برایش تایپ کردم
"رفیق ، دوست داشتنت از دردام کم میکنه ...مشکل کاری بود احمد ، خیالت راحت ، برو بخواب که من باید برم سرکار دنبال یه لقمه نون حلال ، جای منم بخواااب"
پیام که ارسال شد چند لحظه ای توی اتاق منتظر ماندم تا احمدرضا جوابی بفرستد که فرستاد!
"امان از صدای ِ تو نورا..."
***********
با عجله پله ها را پایین آمدم ، یک ربع تاخیر برای تمیزکار و مدبری حتما حکم تیرم را صادر کرده بود.
آسانسور ها هم که همیشه خراب ، آنهم برای من!
با دیدن ِ تمیزکار از دور دستم را تکان دادم و در حالی که نفس هایم به شماره افتاده بود به سمتش دوییدم.
_دیر کردین
_لابد خواب موندن!
مدبری روی صندلی ِ کنار ستون ها نشسته بود و مرادی در حالی که با دهان باز نفس میکشید و خوابیده بود ، تکیه اش به شانه ی او بود.
_یک ربع تاخیر چه فشاری بهتون آورده آقای مدبری
همینکه بلند شد ، سر مرادی به سرعت پایین آمد و وسط راه ِ رسیدنش به صندلی از خواب پرید
با اینکه کمی ترسیده بودم اما با انرژی ِ خوبی که از حرف زدن با احمدرضا گرفته بودم میتوانستم شروع خوبی برای روز دوم کاری ام رقم بزنم.
تمام حواسم در چهار ساعت ِ آغاز ِ کار ، به دلیل بررسی های ایمنی تجهیزات و اهمیت ِ پیش از پیشش به کار بود.
بررسی لوله ها بود که متوجه اختلاف قطر درخواستی و ارسالی شدم.چند بار اندازه گرفتم و به دلیل اینکه پیش از ما ، بخش ایمنی خود ِ تجهیزات ، سایز ها و قطرها را چک کرده بود یکی از مسئولین را صدا زدم...
برایش این اختلاف یک میلیمتری اهمیتی نداشت ، هرچقدر توضیح دادم که همین اختلاف هنگام ِ پینچ کردن ِ این لوله به مخزن یا پمپ دچار دردسر میشود ، زیربار نرفت .رفتارش برایم مشکوک بود ، به تمیزکار مشکل را اعلام کردم به درستی به یاد داشتم که دوران دانشجویی در ویدیو های آموزشی که براساس اتفاق های مستند ساخته شده بود ، در یکی از کشور های خارجی به دلیل همین اختلاف میلیمتری چه فاجعه ای رخ داده بود که شاید هیچکدام از عوامل آن اتفاق نمیتوانستند باور کنند آنهمه اتفاق ِ بزرگ و پشت سرهم ، فقط به خاطر این است که در سال های خیلی دور ، قطر ِ تجهیزات همخوانی لازم را نداشته.
با آمدن تمیزکار منتظر جوابی بودم که انتظارش را داشتم اما اینطور نشد.
_اقای نصرتی گفتن مشکلی نیست!
تعجب کردم...با چشم هایی ریز شده نگاهش کردم و با لحنی جدی گفت
_دستور دادن تایید بشه ،
حرفی نزدم ، برگه را به سمتم گرفت
_امضاش کنید
ابروهایم را بالا فرستادم
_آقای تمیزکار من مسئول پروژه ام ، بعدا اگر اتفاقی بیفته پای من میاد وسط
خنده ای کرد و در حالی که به چشم هایم نگاه نمیکرد گفت
_نگران نباشید ، پای شرکت وسطه نه شما ، امضاش کنید خانوم ، این لوله ها زیر ده سال تعویض میشه و اون نگرانی که شما دارید ، بالای ده پونزده سال اتفاق میفته .نگران نباشید به تجربه ی من اعتماد کنید
_اگر اعتماد نکنم؟
_به حرف دکتر نصرتی گوش کنید ، یه سری قانون و مقرارت نانوشته توی اینکار هست که من و شما ازش بی خبریم ، فقط باید اجراش کنیم.
برگه ها را با نارضایتی امضا کردم و به هتل برگشتم.
میز صبحانه را تمیزکار و مرادی پر کرده بودند...لقمه ی کوچکی توی دهانم گذاشتم و دوباره به فکر امضایی که زده بودم افتادم.
اگر اتفاقی می افتاد ، گناه ِ من و این حرف شنوی چه اندازه ای بود؟!
تمیزکار و مرادی رضایت ِ کامل از پیشروی کار داشتند ، گاهی میخندیدند و گاهی همان تمیزکاری که به نظر با مرادی و تیم ِ فرستاده شده رابطه ی خوبی نداشت ، قهقهه میزد.
من اما توی خودم غرق بودم...تازه فهمیدم که دست بالای دست بسیار است! فکر میکردم همه کاره ی این پروژه ی میلیاردی منم و تصمیماتم نهایی ترین تصمیم است ولی...
با آمدن ِ مدبری بیشتر در خودم مچاله شدم.شاید حق با او بود...روحیه ی من را میشناخت که میگفت کار کردن با نصرتی به دردم نمیخورد.
هرچه به دلم میگفتم خیال بد نکن بی فایده بود...امضارا به زور گرفتند ، پس حتما کاسه ای زیر نیم کاسه بود.
_شما اگر خسته اید میتونید استراحت کنید خانوم رادمند
حس خوبی به این اصرارِ تمیزکار نداشتم
_چرا امروز شما میخواید من پای کار نباشم؟!
شاید برای اولین بار بود که به چشم هایم نگاه میکرد...نگاهی سرد و بی روح!
_به خاطر خودتون گفتم ، به نظر خسته اید
_نیستم
لقمه ی تو دستم را روی میز گذاشتم و بلند شدم ...یک ربع ِ دیگر دوباره به محل کارمان برمیگشتیم و ترجیح دادم بدون ِ دیدن ِ مدبری و تمیزکار این زمان را استراحت کنم!
************
ساعت از یک گذشته بود که بعد از سر زدن به قسمت ِ دیگری از پژوهشگاه و بررسی مراحل نصب ، چند دقیقه ای گوشه ای از پژوهشگاه تنها نشستم.
چند وقت دیگر باید دوباره شروع کنم. دوباره از اول، نقطه سر خط. من که داشتم رو به جلو میرفتم، حرکتم دیر بود ولی گام بلندی برداشته بودم، آدمها را شناخته بودم و آدمها من را شناخته بودند، زیر و بم کار را داشتم خیلی خوب میفهمیدم، دستم روان شده بود و مثل بنز حرکت میکرد، همان من باید دوباره شروع کند. بدون همراه، یک تنه باید بزنم به دل جاده. بعضیها آنقدر سطحیاند که فکر میکنند همینکه برسند به جاده کارشان تمام است. ولی واقعیت این است که وقتی بیفتم توی مسیر، تازه اول راه است. باید بند کفش را محکمتر از همیشه بست. آنها که خیال میکنند جاده هدف است، برای رسیدن به مقصد نیامدهاند، آدمهای اهل بازی هستند که فقط میخواهند بگویند ما این جاده را هم دیدهایم. همان شکمسیرهایی که فقط دنبال این هستند که کنار رشته دانشگاهیشان اسمها و عنوانها را بچسبانند. نه مدرک دانشگاهی و نه عنوان و پز و ژست و کلاس کاری، قرار است فقط بتازم.
_پمپ های کنترلی و چک نمیکنید؟
با صدایی که درست پشت سرم شنیده شد ، هینی کشیدم و مثل برق پریدم.
_ترسوندیم
دستم را روی قلبم گذاشتم تا آرامش کنم...نور توی صورتش بود و چشم هایش را نیمه باز نگه داشته بود.
_خسته شدی؟
پلک هایم را روی هم گذاشتم و سوزش دلچسبی وجودم را گرفت ، کاش میشد همین وسط ، کنار همین سر و صداها چند لحظه ای بخوابم!
_جنس ضعیف واسه این کار نیست
به سرعت پلک هایم را باز کردم و اخم روی صورتم نشاندم.
_قبول کن برای این کار کوچیکی ، با تمیزکار چرا تو قیافه بودی؟
بی حوصله رو برگرداندم و آرام آرام به سمت دیگری قدم برداشتم تا دور شوم...اما آمد...!
_لوله ها چنتاشون قطر قرارداد و ندارن ، ما هم دو سه روز بیشتر نیست فهمیدیم ، به نصرتی زنگ زدم گفتم ، اونم گفت از رقم قرارداد کم میکنه و یه قرارداد جدید میفرسته که زیر ده سال لوله هارو عوض کنیم
احمقانه ترین کار بود! حتی اگر خط لوله ای برای دو روز از کار می افتاد میتوانست ضرر میلیونی وارد کند که قابل چشم پوشی نبود.
_تمیزکار گفت شاکی شدی ، خوشم اومد! ازت میترسه...
خندید و بی اهمیت به خنده هایش کمی به سرعت قدم هایم اضافه کردم.
_منم دیگه ازت میترسم.
نمیدانم چرا خنده ام گرفت ، با اینکه دستم را جلوی صورتم گرفتم ولی دید...متوجه شد!
_خیلی عوض شدی نورا ، از دیروز بیشتر که نگات میکنم ، بیشتر تفاوتتو با نورای قبلی احساس میکنم.داری مــــرد میشی!
قفل روی زبانم زدم تا حرفی نزم که بعدها پشیمان شوم.
_میدونم ...منم عوض شدم.چون شرایط تغییر کرده.هیچکس مثل گذشته اش نیست...هست؟!
سرراهم که قرار گرفت ، حرکتم متوقف شد...حالا که از نزدیک نگاهش میکردم ، با همان کلاه امینی ِ زرد رنگ و ته ریش ِ یکی دو روزه اش ، حتی با خشکی روی لب هایش و خطی که در گذشته روی گونه اش نبود، هنوز شبیه همان پسری بود که روزگاری برای حرف زدن با او ، دست و پا میزدم...اعلاء ِ این سالهای من ، در یک قدمی ام ایستاده بود و با لبخندی دور از پوزخند و نیشخند نگاهم میکرد...اما من برای چه باید نگاهش میکردم!؟
_بهتره به کارمون برسیم .
کنارش زدم ، تند و خشن...اصلا دوست نداشتم همکلامی با مردی را که سیب دهن زده اش بودم.
با اینکه حرف هایش را همان لحظه خوب شنیده بودم ولی هرچه بیشتر به حرف هایش فکر میکردم بیشتر از ذهنم میرفت که چه گفت!
در همان پلایشگاه موسسه ای برای رسیدگی به قرارداد های صنعتی وجود داشت ، با اینکه قبل تر ها چند بار فقط از کار ِ آن موسسه شنیده بودم و مسئولیت هایش ولی برای بررسی قطر تجهیزات جدید باید به آنجا میرفتم.
ساعت یازده و نیم شب بود که کار این هفته به پایان رسید و همه به هتل برگشتیم ، بعد از خوردن شام کنار ِ تمیزکار و بقیه آژانس گرفتم و همان شب به موسسه رفتم.
حتی مطمئن نبودم که ساعت کاری موسسه به شیف شب میرسد یا نه ، ولی برای راحت شدن خیال خودم هم که شده باید این خبر را میدادم.
_رادمند هستم ، از طرف ِ شرکت ِ دانش بنیان میام
مردی که پشت میز نشسته بود دستی به صورتش کشید و بعد از اینکه خمیازه ی نصفه و نیمه اش را پنهان کرد گوشی تلفنش را برداشت و به کسی که خط را جواب داد ، دستور آوردن قهوه داد
_بله ، دیروز هم تشریف آوردین ، کارها خوب پیش رفت
خیلی تعجب نکردم بابت شناختم.
_خداروشکر ، همه چیز خوب بود فقط...
از بالای عینکش خیره چشم هایش شد
_فقط چی؟
_البته این مشکلی که بابتش این موقع مزاحم شدم ، از طرف دو شرکت تحتِ لیسانس توی قرارداد جدید آورده شده ، ولی بهتر بود به بخش شما که مربوط به حراست ِ پالایشگاه و امنیت ِ تجهیزات هست اطلاع بدم.
از روی صندلیش بلند شد و پشت ِ پنجره ی قدی و بلند ِ پشت سرش ایستاد.منظره ی زیر پایش فوق العاده بود...تمام ِ صنعت ِ پتروشیمی و پالایشگاه ، با نورهای درخشان و دود های خفیفی که از هر تجهیز بلند میشد ، دل میبرد...
_گزارش کامل رو بنویسید و امضا کنید ،
کنجکاوانه پرسیدم
_شما در جریان بودید؟!
دست هایش را پشت کمرش قلاب کرده بود
_نه...ولی حتما جناب نصرتی اطلاع میدادن.ولی همین مسئولیت پذیری شما ، برای ما ارزشمنده خانوم
لبخند نصفه و نیمه ای به نگاهش زدم و برگه ای به سمتم گرفت
_اطلاعات لوله ها و تاریخ ساخت و ساعت نصب و اسم نصاب ها و تمامی مواردی که توی این کاغذ آورده شده ، حتما دقیق پر بشه خانوم مهندس
چشمی گفتم و با عجله شروع به پر کردن برگه ها کردم..همزمان با ورود آبدارچی مسن به اتاق زنگ تلفنم در آمد ، به شماره ی روی صفحه نگاه کردم ، مرادی بود
_سلام
_کجایی رئیس؟
دایم را پایین ترین حد ممکن آوردم
_چیکار داری؟
_هیچی ، زنگ زدم اتاقت کسی تلفن و برنداشت نگران شدم.کجایی؟
_نیم ساعت دیگه میام هتل، الان نمیتونم حرف بزنم
_کجا پاشدی رفتی؟ مدبری گفت دیدتت داشتی مرفتی بیرون ، باورم نکردم ، این موقع شب آخه وقت ِ بیرون رفتنه؟ اونم تنهایی؟
نوچی کردم و با رفتن آبدارچی سکوت اتاق پررنگ تر شد
_با آژانس ِ هتل اومدم ، نگران نباش فعلا
تماس را قطع کردم و بقیه اطلاعات را با دقت پر کردم...ده دقیقه ای پر کردن فرم و چک کردنش طول کشید.
_قهوه اتون سرد میشه
برگه را روی میز گذاشتم و با دیدن ساعت دوازده شب و تاریکی ِ پشت پنجره ترس خفیفی به تنم نشست
_ممنون ، شب نمیتونم بخوابم...فقط این فرم و چک کنید که احیانا چیزی ناقص نباشه
سری تکان داد و بله ای گفت.
رو به روی میزش ایستاده بودم که دوباره تلفنم زنگ خورد و اینبار با دیدن شماره ی احمدرضا لبخند روی لبم نشست.
ولی جوابی ندادم تا وقتی که اطلاعات از جانب مدیر شیف شب تایید شد و در سیستم ِ ایمنی ِ پتروشیمی با اسم خودم ثبت شد.
وقت ِ بیرون آمدن از موسسه ، خوشحالی زایدالوصفی وجودم را گرفت ، نفس عمیقی کشیدم و به آسمان بی ستاره چشم دوختم که در تاریکی آرامش عجیبی داشت.
حال خوبم را باید با احمدرضا قسمت میکردم.همینکه سوار آژانس شدم شماره اش را گرفتم
صدای گرمش پشت ِ خط حال خوب ِ امشبم را تکمیل میکرد
_سلام ، خواب بودی نورا؟
_سلام عزیزم، نه بیدارم تازه دارم میرم هتل
_مگه یه ساعت دیگه پروازت نیست ، تا این موقع کار داشتی؟!
_تقریبا ، امشب حالم خیلی خیلی خوبه احمد ، کاش توام اینجا بودی
ذوقم را با واژه ها بروز میدادم و خنده های ریزم را پشت دستم پنهان میکردم.
_چرا؟!
همین؟! واکنشش نسبت به این خوشی ِ سرشار یک "چرا" ی ساده بود!؟
ذوقم را کور کرد
_خوابت میاد احمد؟! سرحال نیستی؟
_نه خوبم ،تو بگو ، چی شده خوشحالی؟
تازه فهمیدم این لحن ِ سرد و بی روحش را...
_با من هیچوقت سرد حرف نزن ! دلم ازت میگیره
سکوت ِ هردویمان ، قدری به طول انجامید تا وقتی که نفسش را در گوشی تلفن فوت کرد و انگار تازه بیادم انداخت که برای زنده ماندن باید نفس کشید.
تازه فهمیدم سردی اش را...لابد خیال میکرد خبر خوشم به اعلاء و دیدارش مربوط میشود!
_امروز پای برگه ای رو امضا کردم که از بالا دستورش اومده بود ، هرکاری کردم حس عذاب وجدان ولم نکرد ، نیم ساعت پیش اومدم حراست پالایشگاه و توی سیستم نقض ِ قرارداد اول و ثبت کردم تا به هر دو شرکت اعلام بشه و قرارداد جدید و بفرستن ، معمولا پیش میاد که شرکت ها قراردادهای دومشونو نمیفرستن که تعهدی ام برای انجامش نداشته باشن.
نفسی تازه کردم و سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم
_خوشحالم که پای تعهدم موندم ، حالا دیگه مطمئنم دو جانبه به این قضیه رسیدگی میشه و چند سال دیگه وقت ِ تعویض لوله ها یکیشونم شونه خالی کنه اونیکی نمیذاره...
صدای نفس هایش منظم شده بود و لبخندی کنج لبم نشست
_حالا این خوشحالی نداشت رفیق؟
_چرا داشت خیلی خوبه که حواست به همه چی هست !
_ولی تو ذوقم و کور کردی ، رفیقِ بد...
خندید ...کوتاه و آرام
_پروازت ساعت سه باشه ، فکر کنم پنج فرودگاه باشی ، خودم میام دنبالت ، فقط به پدرت ساعت پروازتو گفتی؟
_نمیخواد تو زحمت بکشی ، بگیر بخواب خوبم استراحت کن که اخلاق خوشت برای منه بدبخت باشه! خودم تاکسی میگیرم برمیگردم .
_بچه !! وقتی بزرگترت یه چی میگه گوش کن ، میگم ساعت پروازتو...
خندیدم و با خوشحالی گفتم
_نه ، نگفتم ، بابام نمیدونه حالا مگه چیه؟!
_پس میام دنبالت ، باهم بیایم خونه ی من ، قبل ظهرم میبرمت خونه ی خودتون.
_زحمت میشه
لحنم شوخ و شنگی خودش را داشت و خنده های احمدرضا نشان میداد که متوجه حال خوبم شده
_شما رحمتی ، میخوام برات کله پاچه بگیرم
بزاق دهانم به ثانیه ای دو چندان شد
_وای ، چه خبری بهتر از این ؟؟ میام میام...زیاد بخرا ، این دو روز بیشتر گشنگی کشیدم
_دلم برای تپلی هات تنگ شده ، نمیشه به روزهای اوج خودت برگردی!؟
خندیدم و با نگاه ِ راننده ی تاکسی جلوی دهانم را گرفتم
_تو کمکم کنی ، رکورد ِ خاله بزرگه اتو جابجا میکنم ، قول!!
صدای خنده هایش بلندتر شد و لبم را گزیدم تا دوباره مثل یک بمب منفجر نشوم.
لابی هتل خلوت بود ، کلید اتاقم را گرفتم و داخل آسانسور شدم.هنوز لبخند ِ حرف زدن با احمدرضا روی لب هایم بود .
سرم را به آیینه ی آسانسور تکیه دادم و با خوشحالی پلک هایم را چند ثانیه ای روی هم گذاشتم.کاش میشد همه ی روزها و شب های من به خوشحالی همین لحظه وصل میشد و تمام!
اتاقم مرتب بود و تقریبا چمدانم آماده ی بستن...دوش مفصلی گرفتم و حوله پیچ روی تخت خودم را ولو کردم ،یک ساعت باقی مانده تا زمان ِ رفتنمان ، حیف بود اگر با خواب سپری میشد.
دل از گرمای تخت و لحاف گرفتم و پشت پنجره رفتم ، چند عکس ِ زیبا از پنجره ی نیمه باز و محوطه ی دل انگیز ِ بیرون از هتل گرفتم و یک سلفی هم به طوری که پشت سرم همان پالایشگاه و عظمتش مشخص باشد انداختم.
بدم نمی آمد عکس آخر را در صفحه اینستاگرامم بگذارم ، ولی سوختگی ِروی شانه ام پیدا بود.
نفس ِ افسوس وارم را با لبخند بیرون فرستادم و با صدای زنگ تلفن ، روی تخت نشستم.
_بله؟
_سلام.کجا رفته بودی؟!
تای ابرویم بالا رفت وقتی صدای مدبری گوشم را خراشید!!
_شبتون بخیر جناب مدبری ، باید به شما توضیح بدم که...
_باید به هرکسی که نگرانت بشه ، توضیح بدی ، مخصوصا تویی که کله خراب ترین دختری هستی که تو عمرم شناختم .فهمیدی یا بیشتر توضیح بدم؟
صدای واضح و رسایش نگرانم کرد که نکند توی اتاق و پیش مرادی صدایش را درسرش انداخته و بی مراعات حرف میزند
_من دلیلی نمیبینم به تو توضیح بدم
_لیاقت نگران شدنم نداری
خندیدم...کمی تلخ!
_ممنون.
صدای نفس هایش کلافه بود...من این صدا را میشناختم ، من عمری با این صدا حرف زده بودم و ضبطش کرده بود ، میفهمیدم که حال ِ این صدا گرفته است یا نه ، شاد است یا نه ...کلافه بود...اگر برای من ، اهمیتی نداشت.
از وقاحتش همین بس که راحت در چشمانم نگاه میکند و بیادم می آورد که من سیب ِ دهان زده ی او هستم.
_داشتم می اومدم اتاقت، چون تلفنتو جواب ندادی کار منم واجب بود.دیدم نیستی نگران نشدم
سکوت کردم و سوزِ خفیفی که از لای پنجره به داخل می امد ،پوست ِ مرده ی شانه ام را نوازش کرد.
_با احسان که حرف زدم فکرایی تو سرشه که باید بهت بگم ، پول قرارداد و فقط سی درصدش و نگرفته ، خوشه به رقمی که توی حسابش رفته و میخواد برای قرارداد دوم و تعهدش موس موس کنه ، میدونم جلوی نصرتی کسی نمیتونه از این شیلنگ تخته ها بندازه ، ولی چون اسم ِ تو پای کاره گفتم بهت بگم قبل ِ رفتنمون بری حراست ِ پالایشگاه که اطلاع بدی.
روی تخت دراز کشیدم و لحاف را روی حوله ی کنار رفته از تنم کشیدم
_همونجا بودم ! ولی به احسان و فرزانه نگو که ثبت شده ، بذار ببینیم وجدان کاریشون چقدره!
_کار خوبی کردی ، میگفتی مرادی همراهت بیاد که تنها نری
سکوت کردم و پلک هایم را روی هم گذاشتم ، تصویرِ روزهای آخری که اعلاء را داشتم در ذهنم نشست ، آن زمان ، حتی در وضعیت حکومت نظامی خانه و دعواهای پدرم ، درصدی هم احتمال نمیدادم که چند وقت ِ دیگر برای همیشه خنده هایش را...نگاهش را...چال ِ روی گونه اش را...حتی چشمک زدن های مردانه اش را..اصلا تمامش را ، از دست خواهم داد
_نیم ساعت دیگه باید لابی باشیم ، خواب نمونی
گوشی تلفن را از لب هایم دور کردم تا صدای نفس های کلافه ام را نشود.که اگر میشنید میفهمید حالم را...
_حواسم هست
_به خودت نیست! این دو روز خیلی فشار آوردی ، باید بیشتر به خودت برسی
کلافه تر از چند لحظه پیش پلک هایم را روی هم فشردم و دلم به حال ِ روزهای خوش ِ سال ها پیش نرم شد.
_یادت نره اول خودت بعد کار!
اگر پلک هایم را باز میکردم گونه هایم خیس میشد!؟
_اول ایمنی بعد کار!!
صدایم لرزید؟! نه...نگذاشتم...نلرزید...چرا باید برای نگرانی های این مرد ِ رفته خوشحال میشدم؟! ذوق میکردم و دلم هوای گذشته را میکرد که اگر همان حال و روز دستخوش تغییر نمیشد ، من الان خوشبخترین بودم...نبودم؟!
پیش از این که حرفی بزند تلفن را اینبار من ، بی خداحافظی قطع کردم و تمام!
************
صندلی هایمان در هواپیما اینبار جدا از هم بود ، مرادی که غر میزد و بهانه جویی میکرد و تمیزکار مدام توضیح میداد که به دلیل تاخیرمان در رسیدن به فرودگاه نتوانسته صندلی های کنار هم را بگیرد.
این میان برای من اهمیتی نداشت نزدیک بودن به نگاه های اعلاء و بوی عطری که هرازگاهی مشامم را قلقلک میداد.
تا رسیدن به تهران با اینکه بیدار بودم اما پلک هایم را بستم و خاطرات ِ روزهای آخرمان با آن مرد ِ خوش بو در ذهنم تداعی شد.فصل دوازدهم(گذشته)
به هم رسیدن
به هم نرسیدن
یا
هر چه که شد
بیا بیاندازیم گردن کهکشان و
سرنوشت و
خدا
تا کمتر گریه مان بگیرد
وسط پله های راهرو نشسته بودم و با گریه پدرم را التماس میکردم تا جلویم را نگیرد ...حکومت نظامی که به راه انداخته بود جدی تر از این حرف ها بود که با چند قطره اشک و التماس و حتی داد و فریاد مجوزی برای خروج بگیرم.
پسره پشت میز نشسته بود و در کمال آرامش لقمه های صبحانه اش را کوفت میکرد و افسانه مدام در گوشش حرف میزد .
منتظر ماندم تا پدرم از اتاق بیرون بیاید و التماس هایم را از سر بگیرم.گره ی کراواتش را محکم میکرد که از روی پله هابلند شدم و با گریه به سمتش رفتم
_بابا تو رو خدا....اذیتم نکن ، حداقل گوشی موبایلم و بهم بده
_تا وقتی رمزشو بهم نگی و نفهمم با اون پسره چه دری وری هایی بهم میگفتین ،امکان نداره
کیفش را از روی زمین برداشت و دستی به کتش کشید
_افسانه نورا حق نداره با تلفن حرف بزنه ، بیرونم به هیچ وجه نمیتونه بره
جیغ کشیدم
_من امروز امتحان دارم ، اگر نرم حذف میشم
شانه هایش را بی خیال بالا انداخت و کنار پسره نشست ، روی خوشش برای او بود که مفت و مجانی در زندگیمان آمده بود و سعی داشت مدام ظاهرش را ناراضی نشان بدهد اما من که میدانستم این مفت و مجانی زندگی کردن آرزوی امثال اوست.
_بیا سایت دانشگاهتو نشون بده ببینم راست میگی
پایم را روی زمین کوبیدم و به آرامشی که در صورت پدرم بود حرصی نگاه کردم
_میان ترم و که واسش کارت صادر نمیکنن ، بذار برم بابا
لقمه ی بزرگی را داخل دهانش گذاشت و در حالی که آرام آرام با افسانه حرف میزد به سمتشان رفتم و کنار پسره که حتی سرش را بلند نمیکرد نشستم.
_نمیتونی که زندونیم کنی ،
شالم را که عقب رفته بود جلو کشیدم و زیر چشمی به پسره نگاه کردم ...گردوی تازه و خوش رنگ را روی لقمه اش میگذاشت که سرم را نزدیک گوشش بردم و با لحنی حرصی گفتم
_کوفت بخوری ، مفت خور!
لقمه نزدیک دهانش ماند و با تاخیر نگاهم کرد
_با احمدرضا امروز میری دانشگاه امتحان میدی و برمیگردی
انگار آتش به جانم زده باشد
_چی؟ با این؟! شما به اعلاء گیر میدی اونوقت دخترت با یه پسر غریبه دیگه بره بیاد مشکلی نداری؟
افسانه سرش را میان دست هایش گرفته بود و ادای زن های غمگین را درمی آورد! ولی این به مسائل به او ربطی نداشت!
_افسانه وقت دکتر داره نمیتونه باهات بیاد ،
_من با این نمیرم!
پسره آنی و یکهویی از روی صندلی بلند شد
_با اجازه اتون من دیگه باید برم ،
افسانه بلند شد و میز را دور زد
_به جون ِ مامان بخوای بری من طاقت نمیارم ، قول داده بودی بمونی ، خودت گفتی
پدرم هم بلند شد و رو به روی احمدرضا ایستاد
_پسرم به خاطر مادرت هم شده ، مدتی پیش ما بمون ، من بابت رفتار دخترم ازت معذرت میخوام ولی افسانه به تو خیلی وابستست ، این مدت هم ...
_آره بمون ، اینجا تا دلت بخواد جا هست ، نه گشنه میمونی نه تشنه!
به جای اینکه نگران من و حالم باشند ، دور پسره ی معتاد را طوری گرفته بودند که انگار او عزیزترین است
_نورا خفه شو! چرا هرچی به دهنت میاد میگی ...تو که اینطوری نبودی؟ لابد از صدقه سر اون پسره است که دیگه احترام منم نگه نمیداری؟
به صندلی چسبیده بودم که پدرم جلوتر آمد و انگشت اشاره اش را جلوی صورتم تکان داد
_به اون الدنگ ِ بی مصرف بگو نمیتونه با جریح کردن تو ، خرشو پیش ببره ، توام توی کله ات فرو کن که همه چی تموم شده ...
انگشتش به مژه هایم خورد و قرمزی چشم هایش به وحشتم انداخت
_یه بار دیگه اسم اون پسره رو بیاری ، دهنتو گل میگیرم!!!
لبهایم را بهم دوختم ، با رفتن پدرم احتمال ِ راضی کردن افسانه بود ، او به سختگیری پدرم نبود و با یکم داد و بیداد حتما یا میترسید یا دوباره دلش به رحم می امد و راضی میشد.
پدرم بازوی پسر افسانه را گرفت و از ما دورش کرد ، چند دقیقه ای بیرون از خانه و جلوی در باهم حرف میزدند ، نمیدانستم حرف هایشان درباره ی من است یا خود ِ پسره.
افسانه به آشپزخانه رفت و پشت ِ سرش رفتم.
_افسانه جون ، میشه تنها برم؟!
بی آنکه جوابی بدهد مشغول شستن لیوان ها شد
_خواهش میکنم ، ببین میدونم دروغ گفتم و نباید میگفتم ولی بهم حق بده ، خیلی بد شد ..همه چی ریخت به هم ، نقشه ی ما این نبود.
_من دیگه کمکت نمیکنم ، برو خودت با پدرت حرف بزن
نفسم را محکم بیرون فرستادم
_الان توام لج کردی دیگه؟
_نه لج نکردم ، توام تقصیر نداری ، مقصر منم که دلم به حالت سوخت ، گفتم کنارت باشم ، همراهت ...
_من نیازی به دلسوزی ندارم ، شماهم وظیفه ات و انجام دادی!!
دست از کار کشید و بی روح خیره ام ماند
_خدا عاقبتتو بخیر کنه دختر ، این راهی که داری میری ، اگر راهم باشه میشه بی راهه
پشت چشمی نازک کردم و از آشپزخانه بیرون آمدم که پسره سرراهم قرار گرفت .متنفرم بودم از نگاهش...
_حاضرشو ببرمت
اخمی حواله اش کردم و به اتاقم رفتم.با اینکه برای امتحانم چیزی نخوانده بودم ولی برای نقشه ای که داشتم باید از خانه بیرون میرفتم
با عجله لباس هایم را به تن کردم و در حالی که مقنعه ی چروکم را اتو میکردم نقشه ام را دوباره مرور کردم.
باید قبل امتحان گوشی یکی از همکلاسی هایم را میگرفتم و با اعلاء تماس میگرفتم .مطمئن بودم که پشت در کلاس اجازه ی ماندن به پسره را نمیدهد و بعد نیم ساعت که از شروع امتحان بگذرد میتوانم فرار کنم و به محل قرارم با اعلاء بروم.
کفش هایم را میپوشیدم که متوجه پچ پچ های افسانه و پسرش شدم.
برگه های چرک نویسم را که برای هفته ی پیش ِدرس خواندنم بود مرور کردم ولی ذهن ِ آشفته ام مانع میشد .
سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم
_امتحانت چند ساعته؟!
به بیرون از ماشین نگاه کردم..صدایش هم مثل خودش چندشناک بود
_دو ساعت ، منو نذاری بیری ولگردی!!
یک دستی زدم تا هم شک و شبهه اش را کم کنم ، هم بفهمم که تمام ِ زمان ِ امتحان را میماند یا فقط برای برگشتن از دانشگاه دنبالم می آید
نیم نگاهی بهم انداخت و باقی مسیر در سکوت سپری شد.
به محض ورودم به سالن امتحانات خیالم راحت شد که حراست جلوی پسره را گرفت و نتوانست به سالن کلاس ها بیاید.
با دیدن یکی از بچه های کلاس گوشی موبایلش را گرفتم ، بار اول اعلاء جواب نداد ولی بار دوم جواب تلفنم را داد .
با نگرانی مدام به راه پله ها و پایین راهرو نگاه میکردم که احیانا پسره حراست را راضی نکرده باشه.
قرارمان با وجود مخالفت اعلاء و اصرار من ، میدان ِ نزدیک ِ دانشگاه شد.
سر جلسه امتحان با عجله سوال ها را جواب میدادم و در کمال شگفتی همه سوال ها را بلد بودم و به طور کامل توضیح دادم.
چهل دقیقه گذشته بود که با اجازه ی مراقب ِ امتحان برگه را تحویل دادم و بیرون آمدم.دور راه پله ها پشت چند دانشجوی دیگر پناه گرفته بودم و همزمان با آنها قدم برمیداشتم.
پسره را دیدم...در قسمت ِ انتهایی ِ راهروی طبقه اول نشسته بود و شیر و کیک نشخوار میکرد!
قیافه ی چندشی به خود گرفتم و با دلواپسی پشت سر دخترها قدم برداشتم که با اضافه شدن چندین پسر درشت هیکل به همان دخترها ، دیگر به چشم نمی آمدم و توانستم از غافلگیری ِ پسره ی همیشه گشنه ، استفاده کنم.
آنقدر مسیر خروجی دانشگاه تا محل قرار گرفتن تاکسی ها را دوییده بودم که نفسم بالا نمی آمد.تاکسی دربستی گرفتم و سوار شدم.
چشمم مدام به پشت سرم بود که احیانا پسره دنبالم نیامده باشد .
چند دقیقه دیرتر از زمان قرارم با اعلاء رسیدم ، همینکه چشم چرخاندم دیدمش و کرایه را حساب کردم.
_گفتم نمیای!
دست های سردم را میان انگشت های گرمش گرفت، نفس عمیقی به نگرانی هایش زدم
_قربونت برم ، ترسیدم دیگه نبینمت
مچ دستم را گرفت و در حالی که به سمت ماشینش میرفتیم گفت
_نباید می اومدی ، حداقل تا مدتی که حساسیت پدرت کمتر بشه بهتره همو نبینیم.
مچ دستم را از میان انگشتان محکمش بیرون کشیدم و ایستادم
_از خدات بود این اتفاق بیفته؟
وسط پیاده رو ایستاد و با تعجب نگاهم کرد
_شروع نکن نورا ، دیشب تا صبح خواب به چشمم نیومده.تو گند زدی همه چی افتاده تقصیر من؟!
_چی؟ من گند زدم؟؟
_آره تو گند زدی ، هی بهت گفتم زودتر برگردیم خونه ، بهونه گرفتی مثل الان که دست پیش میگیری پس نیفتی منه خرو بگو که حرفتو گوش میکنم ، با نقشه های احمقانه ی تو میخوام بهت برسم .صدبار گفتم این راهش نیست .نذار روت حساس بشن ...ولی کو گوش شنوا؟
انگشت اشاره اش را مثل پدرم جلویم تکان تکان میداد،
روی دستش زدم
_مثلا با نقشه ی تو جلو میرفتیم چی میشد؟؟ چهار پنج سال صبر کنم که آقا بره سربازی و کار پیدا کنه؟ بدبخت تو یه عمرم بدویی و کار کنی میتونی مثل خونه ی بابای منو برام بخری؟ میتونی زندگی که خونه ی بابام دارم و واسم بسازی؟؟؟ دست دست کردن ما جز حماقت هیچ چیز دیگه ای نیست...ما ده سال دیگه ام صبر کنیم وضعیت تو به همین آس و پاسی میمونه.
چنگی به موهایش کشید و چند قدمی دور رفت و برگشت
_برگرد برو خونه ، مگه نمیگی اون پسره رو گذاشته بپات ،برو نورا ، اوضاع رو از اینی که هست خراب تر نکن عزیزم
بغض گلویم را گرفت و چشم هایم پر از اشک شد
_میخوای تنهام بذاری!؟...توام دیگه دوسم نداری؟ ...خوشحالی همه چی داره تموم میشه!؟
نزدیک آمد ، نزدیک و نزدیک تر...
_به جون ِ مادرم نه ، نورا بذار فکر کنم ، هول هولی هیچی درست نمیشه
اشک هایم را با دست هایش پاک کرد و لبخند زد
_حرص نخور ، بسپرش به من ، بذار یکم زمان بگذره ، بعد!
آتشم زد با این حرف...زمان؟ یعنی یک سال ؟ دو سال؟ چند سال صبر میکردم و جلوی پدرم می ایستادم تا اعلاء خودش را جمع و جور کند و شرایط مهیا شود؟
_بگو نورا همه چی تموم ، خودتو راحت کن
هق هقم را پشت شالگردنم پنهان کردم و پشت به او ، قدم برداشتم.
_نورا...نورا صبر کن
قدم هایم را تند تر کردم و صدای پاهایش که با عجله به سمتم می امد را شنیدم.
_خیلی خب ، هرچی تو بگی...برای اینکه بهت ثابت کنم که دوست دارم حاضرم هرچی بگی گوش کنم...
پیش رویم ایستاد و بازویم را گرفت
_قهر نکن عزیز دل
*********
یک ساعتی میشد که کوچه و پس کوچه ها را با کمترین سرعت ِ ماشین میگذراندیم.اعلاء با اینکه موافق بودنم نبود ، ولی شاید از ترسش هیچی نگفت.
حتم داشتم تا الان پسره فهمیده که فرار کردم و به پدرم اطلاع داده ، موزی تر از این حرف ها بود...لابد برای اعتیادش پدرم با پول خریده بودش.
_موبایلمم بهم نمیده که حداقل صدات آرومم کنه
لبخند خفیفی کنج لب هایش نشست و چال گونه اش نمایان شد
_فدای سرت ، یه گوشی برات اوردم ، به خوبی گوشی خودت نیست ولی خی میتونیم باهم حرف بزنیم.
داشبورد جلوی پایم را باز کرد
_برش دار سیمکارتم توشه.
با بی میلی گوشی موبایل را برداشتم
_حالا تا دیر نشده ببرمت خونه؟
با ناله سرم را به شیشه ی ماشین چسباندم
_دست دست کنی شوهرم میده!
تک خنده ای مردانه سر داد
_مگه من مرده باشم، گفتم هرچی تو بگی...تو همین هفته به مامانم میگم که زنگ بزنه خونتون ، این چند سال سربازی و دانشگاه و نامزد بمونیم خیالمون راحتتره ، حق با توئه ، دوستی ضمانتی به باهم بودمون نیست.باید همه چی رسمی بشه.
_اگر بابام مخالفت کرد؟
_میام صدبار میام ...تو نگران نباش ، خرابکاری نکن ، تو رو جون ِ اعلاء ، بدخلقی هاتو بذار هر وقت منو دیدی ، سر افسانه و پسرش خالی نکن ، با پدرتم دهن به دهن نذار...بدتر میشه نور ِ دل!
**************
ماشین را پشت در خانه نگه داشت و بازهم خیالم را راحت کرد که در همین هفته ، با خانواده ام تماس میگیرند .میدانستم دلش راضی نیست ، ولی حق نداشت فقط به تصمیم خودش باشد ، منهم اندازه ی او در این دوستی سهم داشتم.با شناختی که از پدرم دارم میدانم صد سال هم بگذرد دیگر به من اطمینان نمیکند و مدام برایم بپایی مثل همین پسره را میگذارد.
هر دو سرمان را به صندلی تکیه داده بودیم و در حالی که صورت ها و چشم های هم را نگاه میکردیم ، حرف های آخرمان را زدیم.
_برمیگردی تبریز؟
_برنگردم؟
_اعلاء تنهام نذاری؟!
بغضی که داشتم صدایم را لرزاند.
پلک هایم را روی هم انداخت و پشت دستم را نزدیک لب هایش برد
_الان دوباره میان میگیرنمون ولی نمیتونم ازت بگذرم.
انگشتم را بوسید و روی لبم گذاشت
_با اینکه دلم راضی نیست تو این موقعیت پا پیش بذارم ، ولی برای اینکه بهت ثابت کنم تصمیمم برای با تو بودن ، جدیه ، میام!!
انگشتی که چند لحظه ی پیش لب های او ، لمسش کرده بود را بوسیدم.
_فقط یه قول بده ...
لب های لرزانم را که شوری اشکهایم را به دهانم میکشاند ، تکان دادم
_جونم؟!
_دعوا نکن ، داد و بیداد نکن ، جیغ نزن ...همه ی این عصبانیت هاتو نگه دار فقط واسه وقتی که باهمیم.خب؟!
سخت بود قول دادن ، آنهم همچین قولی...
_سعی میکنم
اخمی دلنشین روی صورتش نشست
_یکم بخند حداقل این کابوسا دردش کمتر شه
زورکی لبخند زدم...زورکی خندید...
**********
زنگ در را که زدم پسره باز کرد ، به محض ورودم به حیاط دیدم که کفش هایش را با عجله پا میکند.
آرام آرام قدم برمیداشتم که سد راهم شد
_کجا رفته بودی؟
_به تو چه!
لب هایش را روی هم فشرد
_از وقتی مامانم اومده بهش گفتم خوابی تو اتاقت ، از آشپزخونه بیا داخل بعدم زود برو توی اتاقت که کسی نفهمه منو پیچوندی
_تو عرضه نداری از من مراقبت کنی ، چرا باید دروغ بگم؟
دست هایش را با عصبانیت داخل جیب هایش فرو برد و بی خیال از کنارش رد شدم
_احمق به فکر توام ، برات بد میشه اگر پدرت بفهمه
دستی در هوا تکان دادم
_واقعا احمق منم که تو شدی سگ ِ پاسمبونم
یکهو پشت کاپشنم کشیده شد و قبل از اینکه جیغم بلند شود دستش را روی دهانم فشرد و جلوی چشم های از حدقه درآمده ام دندان هایش روی هم ساییده شد
_یه بار دیگه حرف بیخود بزنی ، تلافیشو سرت در میارم ! پا رو دُم من نذار بچه جون
هرکاری کردم تا انگشتش را لا به لای دندان هایم فشار دهم ، نشد.
همینکه دستش را پایین کشید مشتی به شانه اش کوبیدم
_تو گه میخوری به من دست میزنی ، نذار یه آشی برات بپزم که صد من روغن داشته باشه عملی!!!
هنوز حرفم تمام نشده بود و ادامه داشت که یقه ام را گرفت و کمی از روی زمین بلندم کرد.آنقدر شوکه شده بودم که نتوانم جیغ و فریادی راه بندازم
_منتظر تلافی باش ، ضربه ای بهت بزنم که صد سال نتونی قد راست کنی...به روح ِ پدرم قسم که تلافی میکنم...منتظر باش!
فصل سیزدهم
برای ماهی
با سه ثانیه حافظه
تنگ و دریا یکی ست!
دست من و شما درد نکند
که دل ِ تنگ آدم ها را
با یک عمر حافظه
توی تُنگ می اندازیم
و برای ماهی ها دل می سوزانیم!
تمیزکار چمدانم را جلوی صندلی گذاشت و دوباره تعارف زد که تا خانه همراهی ام کند
_ماشین هستا ، میرسونمتون
لبخند خسته ای روی صورتم نشست...تمام ِ مدت پرواز با چشم های بسته ، بیدار بودم و عذاب ِ خاطره ها رهایم نکرد.
_ممنون ، میان دنبالم ، خسته نباشید
سری تکان داد و خداحافظی اش که تمام شد به سمت ِ مدبری که مشغول حرف زدن با تلفن بود رفت
سرچرخاندم تا ورودی فردوگاه را ببینم ، احمدرضا دیر کرده بود و تلفنش را جواب نمیداد.
_رئیس ، بیا من میبرمت
نفسی کشیدم و با ناراحتی رویم را به سمتش برگرداندم
_نه ، برو بسلامت
تازه از دستشویی آمده بود و با همان دست های خیس و آبی که نم نم روی مژه هایش مانده بود نگاهم میکرد.
دستمال کاغذی را از توی کیفم درآوردم و سمتش گرفتم
_خشک کن صورتتو ،
_بیا ببرمت دیگه ، کاشتت طرف؟!
ریز خندید و در حالی که نیم نگاهی به مدبری می انداخت به شیطنت هایش ادامه داد
_همونی که آوردتت میاد دنبالت!؟ آقای خوبی به نظر میاد ، خوش انرژیه
"خوش انرژی"...؟
_وای از این کلمه متنفرم!! دیگه نزن این حرفو
خندید و دستش را پشت صندلی ام گذاشت
_چرا!؟
_یه مدت تیکه کلام بابام بود ، هرکی می اومد سمتم برای اینکه دَکش کنه هی این جمله رو میگفت.
نگاهم به مدبری رفت که تلفنش قطع شده بود و به سمتمان می آمد
_بابات مثل من با حاله!؟
حالا که اعلاء رو به رویمان و در یک قدمیمان ایستاده بود نمیدانستم چه باید بگم؟!
_بابای کی؟! خانوم رادمند؟!
سرم را پایین انداختم..مرادی با خنده گفت
_آره میگه بابام از هرکسی بدش بیاد میگه...
پیش از اینکه آن جمله ی تنفرانگیز را به زبان بیاورد صدای گرم ِ احمدرضا ، یخم را آب کرد
_ســلام ، بــازم دیر کردم!؟
نگاه هر سه مان به سمت صدا برگشت...دست گل نرگسی که توی دست داشت را تکان داد
_گل فروشی های شبانه روزی کم شده ، برای همین دیر رسیدم.
لبخند پهنی روی لبم نشست و از روی صندلی بلند شدم.نزدیکم که آمد ، دسته گل را گرفتم و با لذت بوییدم.در این وانفسا تنها بوی بهشت از دسته گل های نرگس بلند میشد.
پشتم به بقیه بود ولی صدای سلام و احوالپرسیش را با آن دو شنیدم.مرادی حتی به شوخی گفت چند لحظه پیش ذکر خیر شما بود!
احمدرضا با خنده از آن ها تشکر کرد که تا آمدنش کنار من ماندند.پوزخندی روی لبم نشست ،
خداحافظی کوتاهی با بقیه کردم و همراه احمدرضا از فرودگاه بیرون آمدیم.
_تلفنت و چرا جواب نمیدادی؟
دستانش را در جیب کاپشنش برد و چند لحظه بعد جیب های دیگر کاپشنش را وارسی کرد
_جا گذاشتم خونه!
_حالا مطمئنی گل فروشی جا نذاشتی؟
با خنده چشمکی زد و دستم را دور بازویش حلقه کرد
_نه خیالت راحت ، چقدر خسته است صورتت ...این چند روز خوابیدی؟
برف روی شانه هایشان را تکاندم و در حالی که قدم زنان به سمت ماشینش میرفتم گفتم
_پشت شیشه کیشیکِ منو میدادی؟
موزیانه نگاهش میکردم که به رو به رویش در حالی که خیره بود ، خندید
_چرا من اینقدر سوتی میدم؟ تو از کجا فهمیدی؟
پوف کلافه ای کشیدم
_برف روی شونه هات و میتکوندی ، کلاهت کو؟ سرما میخوری که
انگشتانم را میانِ موهایش بردم و با یک تکان ِ ساده برف های جا خوش کرده را کنار زدم.
_آخرش که چی احمد؟
جلوی ماشین ایستاده بودیم که دستانش را دو طرف پهلویم گذاشت و آرام فشرد
_ما هنوز اولشیم ، آخری در کار نیست
با دلخوری به خنده هایش نگاه میکردم ، در ماشین را باز نگه داشت و سوار شدم.
_تو این چمدون سوغاتی هم پیدا میشه؟
تک خنده ای زدم و با نیشخند به دانه ی برفی که روی مژه اش جا خوش کرد نگاه کردم
_بعضی ها رفتن آمریکا ، خالی خالی اومدن ، اونوقت من از عسلویه چی باید می آوردم؟
به تمسخر سری تکان داد و بعد از این که چمدانم را روی صندلی عقب ماشین گذاشت ، سوار شد.
_حالا خدارو چه دیدی ، شاید اون یارو که از آمریکا اومده بود ، چمدون ِ گم شده اش و پیدا کرده !!
با آن همه خستگی ، جیغ ِ بنفش کشیدن تنها کار ِ دل دیووانه و کودکانه ی من بود
_راست میگی؟ واقعا؟
بلند خندید و در حالی که مشغول رانندگی بود گفت
_نه بابا ، رفتن بازار برات خرت و پرت خریدم ، آبرو برام نذاشتی از بس گفتی سوغاتی سوغاتی...تو که بهتر میدونی من آمریکا ، تو جوب زندگی میکردم
_تو رو خدا به روم نیار ، همین امروز تو پرواز یاد گذشته کردم ، اعصابم خورده
خنده از روی لب هایش کم کم محو شد
_چی شد یاد گذشته کردی؟چرا یاد گذشته کرده بودم؟ گذشته از من جدا نبود...جدا نمیشد...ولی بوی عطر اعلاء ..همان چهارخونه های همیشگی لباسش...
_نورا...؟!
_کله پاچه گرفتی یا اونم شبانه روزهاش کم شده!؟
گوشه ی لبش خندید و نگاهش را گرفت.
_گرفته ام ، دو دست!!
بزاق دهانم یکهو طوری جمع شد که آب دهانم را با ولع قورت دادم
_پس من میخوابم تا وقتی که رسیدیم سرحال باشم...
همینکه چشم هایم را بستم ، دستش را روی صورتم کشید
_پاشو ببینم ، بعد دو روز دیدمت میخوای بخوابی؟
_خستم به خدا ، این دو روز چهارساعتم نخوابیدم ، چشمامو ببین
صورتم را نزدیکش بردم و چشم هایم را گرد و درشت کردم.
صدای خنده هایش بلند شد و قهقهه زد
_دارم رانندگی میکنم ، بذار حواسم سرجاش باشه
با خنده ی پیروزمندانه ای به در ماشین راننده تکیه زدم.نیم رخش ...اصلا نیم رخ ها بهتر از تمام رخ هستند ، نیم رخ یک آدم امید بیشتری میدهد درست مثل اینکه نیمی از یک نفر را شناخته باشی و دلت بخواهد تا آخر عمرِ دوستیتان همان نیم ِ باقی بماند ...گاهی تمام ِ همه چیز خوب از آب در نمی آید...مثل جاده ای که تا نیمی از راه دلت را برده و وقتی به انتهایش میرسی ، دلت را میزند.من نیم رخ ها را ترجیح میدهم ، حتی اگر نقاب داشته باشند.
_از مامانت و بابام چه خبر؟ من این دو روز پنج دقیقه ام نشد که باهاشون صحبت کنم ، با مامانت که تو تلگرام حرف زدم با بابامم که کوتاه
_خوبن ، دیشب مهمون داشتن فکر کنم خاله ام اینا بودن
_فکر کنی؟ مگه تو نرفته بودی؟
_نه ، تا دیروقت سرکار بودم بعدم که نشد
_تینا جون اومده بود!؟
لحنم را طوری کرده بودم که بازخوردش همین نگاه پر اخم و جدی احمدرضا را بطلبد!
_از خاطره چه خبر؟ دیگه با اون که مشکلی نداری
نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم ، اخم هایش چهره اش را طور دیگری میکرد ، از مرد ِ همیشه مهربان و خوش رو ، مردی بداخلاق میساخت
_کاراش تموم شده ، یعنی بقیه اش و خودش میتونه انجام بده
_پس چرا پست گذاشته بود اینستا که هم اکنون نیازمند یاری سبزتان هستیم! خب منظورش تو بودی دیگه ، من که نبودم
_ندیدم پستشو
_چه خوب که فالووش کردی
حالا من اخم داشتم و او بود که بلند بلند میخندید
_خیلی حس خوبی داره ،
اخم هایم را هنوز نگه داشته بودم که شیشه را پایین داد و نفس عمیقی کشید
_خـــدایا شــکرت
اخم هایم کم کم باز شد...لبخند روی لبم نشست
_خدارو واسه چی شکر میکنی؟
_واسه اینکه تو رو سر راهم قرار داد ...باید شکر کنم دیگه!
احمقانه بود...بیچاره احمدرضا...
_دیوونه ، خدا زده تو کمرت داغی حواست نیست ...چی و شکر میکنی؟ دو روز که بگذره توام از من خسته میشی صبح تا شب غصه میخوری که خدایا این کی بود گذاشتی سر راه من
لبخند نصفه و نیمه ای روی لب داشت که بی روح به نظر می رسید
_گذشته رو ول کن ، حال و بچسب ، تو گذشته دست و پا بزنیم بوی گندش در میاد!
_تو که گذشته ات پاکه ، فقط من بودم که تو و مامانت و دق مرگ کردم، اه یادم میفته حالت تهوع میگیرم
رویم را برگرداندم و سرم را به شیشه تکیه دادم.خنکای شیشه گرمای تنم را میگرفت.
_منم کم اذیتت نکردم ، سگ و گربه بازیمون یادت رفته!؟
با چشم های بسته خندیدم
_کاش اونشب خفه ام میکردی...الان اسیر منه احمقم نبودی
_آقا نگو...میگم حرف گذشته رو نزن ، فهمش اینقدر سخته؟!
لحن جدی و توبیخ کننده اش پلک هایم را باز کرد.خودم را جمع و جور کردم و دستی به شالم کشیدم.
_خب حالا ، چه بداخلاق!!
صورت ِ جمع شده اش ، حتی با این شوخی و خنده باز نشد...
طول کشید تا نگاه ِ خیره اش را بگیرد.لبم را گزیدم و با دلواپسی به نیم رخ ِ گرفته اش چشم دوختم.
_سوغاتی هام چیا هست!؟
جوابی نداد...
سرعت ماشینش زیاد شده بود...کمربندم را بستم و نگران به مسیر رو به رویم خیره ماندم.
_اونقدری آوردم که کمد های اتاقتو پر کنم.فقط امیدوارم خوشت بیاد
همینکه از آن سگرمه های لعنتی بیرون آمده بود جای شکر داشت ، نامهربانی به احمدرضا اصلا نمی آمد
**********
کلید خانه اش را پیدا نمیکرد ...از وضعیت به وجود آمده خنده ام گرفته بود
_مهمون داری بلد نیستیا ، اون از گوشیت که جا گذاشتی اینم از کلید خونه ، فکر کنم کله پاچه امون و باید ظهر بخوریم
با خنده چند کلید را با هم از جیب شلوار کتانش بیرون کشید
_راستش و بگم خواب موندم، نفهمیدم چی پوشیدم و چطور از خونه زدم بیرون.
_حالا کلید و آوردی؟ بذار جیباتو بگردم؟
رو به رویش ، پشت به در ایستادم و زیپ کاپشنش را که دو ایکس لارژش کرده بود ، پایین کشیدم
_جیب زیاد دارم...
خنده مان بند نمی آمد و نگران ِ همسایه ی کناری بودیم که به داخل جیب ِ روی سینه اش بالاخره کلید تکی خانه را پیدا کردم.
_این رسمش نیست ، نمیخوای بیام خونه ات ، کلید و قایم نکن
کلید را جلوی صورتش تکان دادم و در هوا قاپید
_حرف الکی نزن بچه...
همینکه خواستم کنار بروم تا در را باز کند ، جلو آمد و دست هایش را از زیر بازوهایم رد کرد و با خنده ای مرموزی که روی صورتش نشسته بود و چهره اش را شیطان میکرد ، کلید را در قفل چرخاند
_مدل جدیده بغله احمد؟!
سرش را کنار صورتم گذاشت ، از برخورد ته ریش کوتاهش ، قلقلکم آمد
_اونجا یاد گرفتم
سرم را عقب کشیدم و وقتی نزدیک تر آمد به در چسبیدم
_همینکارارو یاد میدن که هی میگیم مرگ بر آمریکا
همینکه در باز شد ، نزدیک بود به داخل خانه بیفتم که بازویم را گرفت
_واقعا کله پاچه قراره بخوریم!؟
خنده هایش مثل بمب در سکوت ِ راهرو پیچید و برای فرار از هرگونه عکس العملی از طرف همسایه کنار به داخل خانه کشیدمش و با عجله در را بستم.
چمدانم را بالا نیاوردم ، قبل از پرواز داخل هتل دوش گرفته بودم و لباس هایم تمیز بود .کفش هایم را درآوردم و توی جا کفشی جدیدی که خریده بود گذاشتم ، در جاکفشی را که بستم دوباره خانه اش چشم دوختم.
شبیه ِ خانه ی ما نبود...رنگ های روشن خانه اش برعکس تیرگی حال و روز ما در خانه مان بود.
کاپشنش را روی مبل رها کرد و به سمت آشپزخانه رفت
_میخوای دوش بگیری تا کله پاچ رو داغ کنم؟
_نه نیازی نیست ، مگه بو میدم!!!
به شوخی گفتم چون اخلاق احمدرضا را خوب میشناختم ، هر چیزی را تحمل میکرد جز بوی پا!!
نزدیک آشپزخانه که رسیدم ، ظرفی را از داخل یخچال درآورد و روی گاز گذاشت
_تینا پاهاش بو میداد؟!
اَهی گفت و با اخمی ساختگی نگاهم کرد
_میشه این بحث شیرین و ول کنی؟ برو سراغ سوغاتی هات..
به کُل یادم رفته بود...به سمت اتاق ِ سبز ِ خوشرنگم دوییدم و به اولین کمد که رسیدم با چشم های بسته بازش کردم.
نفس عمیقی کشیدم ..ذوق لباس های جدید بعد از اینهمه خستگی برای من شادی آور بود.
چشم باز کردم...باور کردنی نبود ، انگار کمد لباس های یک دختر را به اشتباه اینجا آورده باشند ، سه دست کفش با پاشنه های مختلف که در طبقه ی زیرین گذاشته شده بود و دو تا کیف خوشرنگ...
نمیدانستم کدام قسمت کمد را نگاه کنم ...هر طرف چیزی برای دیدن بود...پیرهن بلند ِ مشکی که گل های قرمزی روی کمر و تا نیمه های دامنش برجسته دوخته شده بود ، همه حواسم را سمت خودش برد.
چوب لباسی اش را برداشتم و لباس را بیرون کشیدم...فوق العاده بود ! اما نه برای منی که همیشه شانه ام را باید مخفی میکردم.
عمرا اگر این لباس را به کسی میدادم ، حتی اگر خودم هم نمیپوشیدم باید برای من میماند.
پیرهن را روی شانه ام انداختم و نزدیک تر به کمد رفتم ..سلیقه اش خیلی خوب بود ، درست مثل مادرش که هربار چمدان سوغاتی ها را باز میکردم شگفت زده میشدم.
کمد دیگری که کنار همین کمد قرار داشت ، کمی خلوت تر از قبلی بود ، ولی همان لحظه پیرهن بلند ِ آبی ِ روشنی که بی شباهت به رنگ آسمان نبود ، دلم را برد.
یک طرفش آستین داشت...درست برای همان شانه ی سوخته ام!
بیشتر از این نمیتوانستم خوشحالی و ذوقم را کنترل کنم ، جیغ کشیدم ...نه یک بار...بلکه دو سه بار
_چی شد؟!
چند دست لباس در آغوش داشتم که با خوشحالی دست هایم را جلوی لبم گرفتم
_وای احمد...احمد...احمـــدرضا...
خندید...خندید..بلندتر خندید
_خوشت اومد؟ اینارو توی این چند سال خریدم ، بعضی هاش دیگه بهت گشاد شده البته نه خیلی...دو سه ساله که تصمیم به برگشتن گرفتم ، هر دفعه که چیزی دیدم و خوشم اومد که تنت باشه ، برات خریدم.
بوی خوب ِ لباس ها توام شده بود با گلدان نرگسی که در دست احمدرضا بود.
_دلم میخواد ماچت کنم
گلدان را روی میز میگذاشت که با خنده جواب داد
_وقت زیاده ، لباساتم زیاده ، دونه ای بخوایم حساب کنیم خرجت میره بالا
لباس ها را توی کمد میگذاشتم که به شیطنتش خندیدم
_چقدرم این حرفا به تو میاد ...ببینم تو کشوها هم لباس پیدا میشه؟ از این یه دست مشکی دربیام؟
دست هایش را به کمرش گرفته بود که شانه ای بالا انداخت
_نمیدونم ، میخوای نگاه بنداز ، برم میز و بچینم؟
جلوی کشو لباس ها که دو طبقه ای بود نشستم
_بریز بیار ، چیدمان و ول کن ، گشنمه احمد
کشو لباس را بیرون کشیدم ، سه تا تیشرت خوش رنگ که ستِ شلوارها هم کنارش قرار داشت.احمدرضا حتما اگر ترشی نمیخورد ، با این همه سلیقه در انتخاب رنگ های شاد ، به جایی میرسید!
_میدونی یه دونه ای؟!
صدای خنده هایش می آمد و برخورد قاشق و بشقاب ها...
یک دست را انتخاب کردم ، در نهایت ِ سادگی رنگ ِ آبی سبزش باب ِ میلم بود.
در حال ِ عوض کردم لباس هایم بودم که صدایم زد .جلوی آینه دستی به صورتم کشیدم .اصلا خوشرنگ نبودم! برعکس شادی لباسم این صورت ِ همیشه خسته ، مثل ماتم زده ها بود.کیفم دم دستم بود...رژ لب صورتی ام را روی لب هایم کشیدم و کمی رژ گونه و کرم ِ دور چشم از آن بی رنگ و رویی بیرونم آورد
دوباره که صدایم زد نوچی کردم و کش موهایم را باز کردم ، بعد از حمام فرصت نشده بود شانه شان بزنم...سعی کردم با دست کمی مرتبشان کنم و دوباره با کش ببندم.
وقتی از اتاق بیرون آمدم سرش پایین بود و استکان های چای را روی میز میگذاشت
_خوشگل شدم!؟
همانطور که روی میز کمی خم شده بود سر بلند کرد و نگاهش گرمایی دلنشین به وجودم تزریق کرد
_خوشگل بودی، این رنگ بهت میاد
تشکر کردم و وقتی صندلی را عقب کشید با خنده روی صندلی نشستم ...نفس عمیقی کشیدم و بوی خوب ِ کله پاچه مشامم را پر کرد
_دلم میخواد این میز و یکجا ببلعم.بشین شروع کنیم.
بالای سرم ایستاده بود و با خنده به عجله ام برای ریختن کله پاچه و به به گفتنم نگاه میکرد
نون سنگکی که تازه و برشته بود را به همراه آب کله پاچه داخل دهانم گذاشتم .
اهمیتی به آب ِ راه افتاده از دهانم ندادم ، حتی به خنده های احمدرضا که مدام سعی داشت کنترلش کند و من به خوبی میفهمیدم.
_دو تا زبون گرفتم یکیش برای توئه
زودتر از اینه دست دراز کنم زبان ِ توی ظرف را برداشت و توی دهنش گذاشت
_کوفت بخوری بعد صد و بیست سال...مثل اینکه من ماموریت بودما
لقمه اش را میجوید که چشم و ابرویی برایش آمدم و با قاشق مغز ِ توی بشقاب را دو نیم کردم و لیموی تازه را بر رویش چلاندم.
_خیلی تازست ، آب میشه تو دهن
انگار تازه که لقمه اش را جویده بود فرصت دفاع از خود پیدا کرد
_منم کار کردما ،
_آره با خاطره ، گل گفتین و گل شنفتین ، دورهمم یه دایره کشیدین
خنده های بلندی سرداد...لقمه ای بزرگتر از دهانم برداشته بودم و هربار که میجویدم ، لپ هایم از داخل درد میگرفت
_این دو روز نهار شام نخوردی؟
ابروهایم را بالا فرستادم و لقمه ی دیگری را توی دهانم گذاشتم .لقمه ها بیش از اندازه بزرگ شده بود و آب دهانم کفاف ِ خیس خوردنش را نمیداد.
قاشق را داخل آب کله پاچه و لیمو فرو بردم
_با تو غذا خوردنم میچسبه
قاشق را توی دهانم گذاشته بودم که با تکان دادن سر حرفش را تایید کردم و دوباره خنده های احمدرضا بود که سکوت ِ خانه را میشکست
_اون پسره مرادی ، بچه باحالیه ...توی کارم شوخه یا جدی؟
دوست نداشتم لذت ِ خوردن ِ کله پاچه را با حرف زدن درباره ی کار سنگینی که این دو روز داشتم خراب کنم ، ولی چه کنم که احمدرضا سوال میپرسید
_شوخ و جدیش معلوم نمیکنه ، ولی از کار نمیزنه مگر گشنه اش بشه و معده اش درد بگیره ، وقتایی که پیش می اومد باهم جایی بریم حتما به هوای اون یه لقمه ای شکلاتی چیزی برمیداشتم که درد معده اش شروع نشه ولی الان ، اون مدبری فکر نمیکنم به فکرش باشه.
بشقاب گردی که رو به رویم بود را بالا آوردم و یکجا باقی آب را هورت کشیدم
میفهمیدم که احمدرضا پشت دست هایش ، یا حتی آن دستمال کاغذی به من میخندد ولی اشکالی نداشت ..کم نبودن روزهایی که من جدی جدی مسخره اش میکردم و او دم نمیزد.
_بقیشو من بخورم؟!
چند تکه پاچه و بناگوش در ظرف مانده بود ...
نگاهی به بشقاب ِ وسط ِ میز انداخت
_دل درد نگیری؟
_خودت گفتی به روزهای اوجم برگردم
لب هایش را روی هم فشار میداد که بالاخره از کوره در رفتم
_زهر مار ، منو آوردی خونه ات سوژه ام کنی؟
_نه به خدا
نمیتوانست جلوی خنده اش را بگیرد و کم کم امکان داشت از کوره دربروم.
_باید برات پیشبندم میخریدم.
اشاره اش به سمتم بود که دقیق ترش میرسید به تی شرت آستین کوتاه نویی که به تن داشتم.
_وای...کی ریخت رو لباسم؟
خنده هایش از کنترلش خارج شد ، برای همین هم از ترس ِ خشم ِ فروخورده ام از سر میز بلند شد
_غلط کردم ، دیگه نمیخندم.
نصف لقمه در دهانم مانده بود که با ناراحتی به لکه ی بزرگ روی سینه ام نگاه کردم.
_میشورم برات ، تو صبحونه ات و بخور...
از منقبض شدن فکش میفهمیدم که برای خندیدن خودش را نگه میدارد
_برم چایی بریزم الان میام ، اینا یخ کرد
با رفتنش به پاچه های باقی مانده رحم نکردم ...
*************
غلتی روی تخت زدم و با پلک های بسته و لبخندی که روی لب داشتم ، به دست گل نرگسم...به لباس های توی کمد...به کفش ها و کیف ها...حتی به خنده های احمدرضا فکر میکردم.
_پاشو این چایی نباتم بخور بعد بخواب
واقعا شبیه مادرش بود!! هربار که زیاده روی در خوردن میکردم با چای نبات دور خانه دنبالم میدویید...حیف که قدر ندانستم.
_دلم درد نمیکنه ولی تو اینقدر بگو تا درد بگیره
دستم را گرفت و بلند شدم .هر دو لبه ی تخت نشسته بودیم .
_توام چایی نبات میخوای بخوری؟
_نه عزیزم ، من کارم به چایی نبات نرسید.
بعد از آنهمه صبحانه که ای نخورده بودم و بلکه بلعیده بودم ، و با توجه به بی خوابی های این چند روز ، عجیب به خواب نیاز داشتم.
_چرا میخندی احمد؟! خیلی زشتم؟!
_خسته ای
_پس زشتم.
_زشتی!
تا پلک هایم را باز کردم لیوان چای را از جلوی لب هایش پایین آورد
_خودت اصرار داری بگی زشتی من چیکار کنم؟
از همان فاصله ی کم پلک هایم وقتی آرامش و لبخند روی صورتش را میدیدم ، دلم مثل کوه قرص و محکم میشد...وقتی کنارم بود...وقتی باهام حرف میزد ..ته دلم که همیشه خالی بود ، پُر میشد از امید...
لیوان چایم را توی سینی ِ پایین تخت گذاشت ، منتظر ماندم تا لیوان خودش هم توی سینی بگذارد.
چند لحظه ای طول کشید تا دلم را به دریا زدم و بازویش را به سمت ِ خودم روی تخت کشیدم.
_حالا میخوابیم!!
خنده هایش مقاومتش را کم میکرد ، همینکه صورتش روی بالش افتاد کنارش دراز کشیدم .
_چقدر صدای خنده هات خوبه مـــرد...!
نیم رخش به سمتم چرخید
_دوتایی جا نمیشیم.من پایین میخوابم.
از روی تخت بلند شد و رو به خنده هایم اخمی دلنشین زد و با سینی چای بیرون رفت.
چند دقیقه بعد با بالش و لحافش به اتاقم آمد و نزدیک تخت روی زمین دراز کشید.
لحاف را روی سرم انداختم ، تاریکی مطلق باید میبود تا بخوابم.
_نورا؟
_هووم؟
_صدای بارون میاد
گوش هایم را تیز کردم.
_میاد که بشوره ببره ...
صدای کشیده شدن لحاف را شنیدم ، پیشانی و چشم هایم از زیر لحاف بیرون آمد.موهایم جلوی صورتم را گرفته بود ولی میتوانستم احمدرضا را ببینم که با لحاف خوددرگیری پیدا کرده
_چته؟
خندید ..
_هیچی این لحافه کوتاهه اینارو میشوری آب میره؟
بی حوصله لحاف خودم را با پاهایم عقب کشیدم و پایین تخت انداختم
_این مال تو ، یادم نبود زمستونا روی تخت نمیخوابی چون سردت میشه
دست از تلاش برای باز کردن تایِ لحاف برداشت و با خنده نگاهم کرد
_اون زیرم خط لوله ی شوفاژ ها رد شده...آره؟
لحافم را برمیداشت که گفت
_نه بابا ، این شایعه ها درباره ی من زیاده ولی تو باور نکن
برای اینکه به خودم و خودش ثابت کنم که خوب بیاد دارم خصوصیت اخلاقی و عادت هایش را از تخت پایین آمدم و کف دستم را روی فرش ِ اتاق کشیدم.دقیقا روی خط لوله ی آب گرم خوابیده بود
_میگم این چرا رو تخت نخوابید ...! فکر کردم توبه کردی آدم شدی یادم رفت کجا بزرگ شدی.
انگشتانش را دو طرف شانه هایم گذاشت و فشار داد.صدای ناله ام بلند شد
_نکن روانی ،
آنقدر به شانه هایم فشار آورد که روی زمین دراز کشیدم
_توام همینجا بخواب.
کف دستش را روی کمرم گذاشته بود و سنگینی وزنش را هم روی کمرم انداخته بود ، تا بتواند نیم خیز شود و بالشم را از روی تخت بردارد
_چند کیلویی؟
_آخ ببخشید ...
_اونجایی که دستت بود اسمش کمره.یه مهره هایی هم داره که...
همینکه خم شد و کمرم را کوتاه بوسید ، زبانم کوتاه شد به اذیت کردنش..
پلک هایم را روی هم انداختم تا تصویر نیم رخ اش وقتی که درست کنارم دراز میکشد را نبینم.نمیدانم چرا...کم طاقت شده دلم.
_اگر خیلی خوابیدم بیدارم نکن ، به بابام ساعت برگشت نگفتم.
موهای روی پیشانی ام را کنار میزد که گرمای نوک انگشت هایش پیشانی ام را گرم کرد.
_باشه ، استراحت کن دختر خوب
به پهلو شدم و کمی از لحاف را لای پاهایم بردم.
_چقدر خوبه هستی احمد...کاش قدر خودت و میدونستی.
_مگه چیکار کردم که فکر میکنی قدر خودم و ندونستم؟
نمیتوانستم پلک هایم را باز کنم ، تنها توان ِ من در کنترل اشک هایم بود که پشت پلک ها یکی یکی حاضر غیاب میشدند و مثل همیشه بی غیبت ، تمامشان حاضر بودند.
_هان نورا؟!
لبخند کوتاهی زدم و سرم را به سمت سینه ام خم کردم.
_هیچی ولش کن.
صدای نفس هایش جلوتر آمده بود ، از برخورد لباسش به دستم فهمیدم که به سمتم خم شده.پیشانی ام را بوسید و بالش زیر سرم را کمی جابجا کرد
_گردنت درد میگیره ، میدونستی شبیه جنین میخوابی؟
کمی گردنم را صاف کردم و با همان لبخند ، زیر ِ نفس هایی که به صورتم میخورد گفتم
_عادت دارم
صدای نفس هایش دور شد ، ولی نیمی از من را همراه خودش برد...
_بخواب دیگه حرف نمیزنم.
همینکه خندیدم اولین قطره اشک از پلک هایم فرار کرد و مجبورم کرد که لحاف را روی سرم بکشم تا از چشم های احمدرضا دور بماند.
****************
نمیدانم چند ساعت از خوابیدنم میگذشت ، بعد از چند بار پلک زدن و دیدن تصویر احمدرضا که صورتش به سمتش بود و دستش روی شانه ام ، آرام آرام از زیر دستش بیرون آمدم و روی زمین نشستم.
دستی به موهایم کشیدم و لحافی که تا کمر احمدرضا پایین آمده بود را رویش کشیدم.
یقه لباسم را مرتب کردم و بلند شدم...ساعت نزدیک دوازده بود و اگر بابت چایی نبات احمدرضا نیاز به دستشویی پیدا نمیکردم ، حتما بیشتر از اینها میخوابیدم.
سرویس بهداشتی درست رو به روی اتاق بود ، بی سر و صدا در حالی که نگاهم به احمدرضا بود در را باز کردم و داخل رفتم.
برای اینکه خواب از سرم نپرد صورتم را آب نزدم. کارم که تمام شد بیرون آمدم ولی حس تشنگی مانع شد به اتاق برگردم.
راهروی کوچکی تا رسیدن به پذیرایی بود...سرم پایین بود و قدم های آهسته ای برمیداشتم که صدایی میخکوبم کرد
_خوب خوابیدی...؟!بی حرکت ایستاده بودم که استکان چای اش را روی میز گذاشت و وقتی کمرش صاف شد پوزخندی زد
_چرا خشکت زده ، خونه ی پسرم نمیتونستم بیام؟!
زبانم که کم مانده بود مثل سگ ِ از دهانم بیرون بیفتد از خشکی ، به سختی تکان دادم
_مـــ...من...
تکیه داد به مبل و با دست های بغل کرده به سرتاپایم دقیق نگاه کرد، تکانی به بدنم دادم و قدمی برداشتم ...مُردم ..درست وقتی که رو به روی افسانه نشستم ، نفسم رفت
_اصلا تو ماموریت بودی!؟
حدقه ی چشمانم ، حالتی از تعجب نگرفتند ، خشک و بی روح مثل جسمی بی جان و لاشه ای مرده به نظر میرسیدم.
_به خدا من...
_تو دیگه خدارو قسم نخور!
باید قسم میخوردم ،
_به جون ِ هاله ماموریت بودم ، سر صبح که احمدرضا اومد فرودگاه دنبالم ، گفتش که صبحونه رو اینجا بخوریم ، بعد خودش منو تا ظهر میرسونه خونه ، فقط نمیدونم چرا خوابم برد!!
_من میدونم چرا خوابت گرفت!!
دست هایی که می لرزید را در هم قلاب کردم ، این زبان تند و تیز برای افسانه نبود ...سال ها با او زندگی کرده بودم ، حتی در سخت ترین روزهایی که بدترین بلاهارا خودم سرش آوردم ، هیچوقت با توهین و تحقیر نه نگاهم کرد و نه حرف زد .
مگر اینکه پسرش...احمدرضا ...آنقدر برایش مهم باشد که بابتش هر نیکی و خوبی که از گذشته داشته به باد دهد .
_به خدا ما هیچ کاری نکردیم.
زبانم را گاز گرفتم ، خیلی زود...درست بعد از انفجار خنده های افسانه...با اعلاء هم که یک شب تا صبح گذرانده بودم ، همین حرف را به او گفتم.
_من اگر به پسرم اعتماد داشته باشم بی فایده است ،
سرم را بلند کردم ...پشت ِ حلقه های اشکی که در چشمانم جمع شده بود نگاه نگرانم بود
_به تو اعتماد ندارم...!
گذشته را ورق زدم ، تند و تند...با عجله...با ترس...با نگرانی...به افسانه گفته بودم که سیب ِ دهن زده شدم؟
_پاتو از زندگی احمدرضا بکش بیرون...بذار آرامشی که تو زندگیمون هست پابرجا بمونه ، من سر هرچی کوتاه بیام ، سر پسرم یه قدمم عقب نمیام نورا...
کاش تن ِ صدایش پایین نبود...کاش حرف هایش را زمزمه نمیکرد ...کاش کمی بلند تر حرف میزد تا پسرک ِ همیشه در خواب بشنود و بفهمد که میترسیدم از همین روز ...
_این حرف هارو...
آب دهانم را قورت دادم و ادامه دادم
_به احمد بگید...من هرچقدرم ازش فاصله بگیرم اون جای خالی رو پر میکنه!
صدایم میلرزید...بدهم میلرزید...برعکس افسانه که با تحکم و سرسختی کلمات را ادا میکرد.
_مثل اینکه بدتم نمیاد که با احمدرضا...
هنوز حرفش تمام نشده بود که صدای خسته و خوابالوده ی احمد ، از اتاق به گوش رسید ، که صدایم میزد
_نـــــورا...کجا رفتی؟...نـــور!
نور نه...تاریکی...هیچ جا روشن نیست ، هیچکس برای دل من هم شده شمع دست نمیگیرد ، آن شمعی هم که تو قصد روشن کردنش را داری ، سوخته...از قبل سوخته...نگاهش کن ، خودت میبینی!
_نورا رفتی سراغ کله پاچه؟؟
صدای خنده های آرامش قلبم را مچاله کرد و نفسم را کوتاه
_ساعت که یک نشده چرا پاشدی؟! نورا...؟!
نورا گفتنش با بقیه فرق میکرد ، نمیکرد!؟ بالا و پایین شدن صدایش ،وقتی که بعد از خواب ِ چند ساعته خش دار شده ، نورا را زیبا تلفظ نمیکرد!؟
نگاهم به راهرو بود که با سری که به پایین داشت و میخندید وارد پذیرایی شد ،
بعضی صحنه ها دیدن ندارد!! مثل نگاه ِ متعجب و سرد ِ احمدرضا به مادرش...مثل ِ پوزخند افسانه بعد از ادای "خوب خوابیدی؟"...مثل بغض من و لب گزیدنم...بعضی صحنه ها دیدنش سال ها پیرت میکند .
_مامان شما کلید داشتی؟!
_جای سلام کردنته؟!
اصلا نمیتوانستم این لحن ِ حرف زدن را از احمدرضا و افسانه ببینم.
نیم خیز شدم تا بلند شوم که صدای افسانه رو مبل کشاندم
_بشین نورا ...زوده واسه رفتن
احمدرضا کنارم نشست ...صدای نفس هایش را میشنیدم ولی سرم سنگینی میکرد روی گردن ِ شکسته ام!
_کلیدتو دیشب که اومدی جا گذاشتی، گفتم برات بیارم که دیدم...نگفتی پسرم ، خوب خوابیدی؟!!
_ما بهم محرمیم مامان.من هر دفعه باید اینو یاد شما و جناب رادمند بندازم؟
_پس بابت اون صیغه ی کوفتی ِ که اینقدر راحت تو بغل هم میخوابید؟
چشم هایش را ریز کرد و با نیشخند نگاهش کرد.
_نگفتی...خوب خوابیدی؟
دیشب؟! احمدرضا که گفته بود برای مهمانی نرفته...رفته بود؟!
_با بچه داری حرف میزنی مامان!؟ منظورت از خوب خوابیدی چیه!؟ پسرت و نمیشناسی یا نورا رو...
جوابی نداد اما میدانستم که به من اعتماد ندارم ، خودش چند لحظه ی پیش گفته بود!
_بهتره امروز تکلیف خیلی چیزا مشخص بشه ، حالا که شما دوتا دارید زیاده روی میکنید...
_چه زیاده روی مادر من...چرا فکر میکنی با بچه طرفی...تکلیف چیو میخوای معلوم کنی ، شما دیشب حرفتو زدی منم حرفم و زدم.نــــورا رو میخوام!
الان نه...!! همین الان که پاهایم میلرزید و جانی برای با تو بودن ندارم...الان نه...!
_نورا هم منو دوست داره!
آنقدرها هم به این جمله اعتماد نداشت که وقت ِ گفتنش صدایش را پایین آورده بود! وگرنه که سینه سپر میکرد و مثل دوست داشتن خودش ، علاقه ی من را مطرح میکرد.
_نداره...خودتم میدونی که نسبت به تو هیچ حسی نداره...
سرم را بلند کردم و به چشم های خیره افسانه چشم دوختم.
_الان مشکل شما اینه که نورا منو دوست نداره!؟ حق داره...اتفاقی بینمون نیفتاده و نیست که بخواد علاقه شکل بگیره...کم کم...
_نورا هنوز اعلاء رو دوست داره.مگه نه؟!
گلویم خشک شده بود و نگاه ِ مادر و پسر ، همان جان ِ باقی مانده ی سرانگشت هایم را گرفت
_من باید برم...
بلند شدم ...گرمای دست احمدرضا دور مچم پیچید
_هرجا بخوای خودم میبرمت.
دست دیگرم را روی انگشت هایش گذاشتم
_مهمون داری...من میرم
صدای افسانه مردمک چشم هایم را لرزاند و پلک هایم را پایین انداخت
_بذار تکلیفت و روشن کنیم بعد برو...
ایستاد و دستش را روی شانه ام گذاشت....احمدرضا چرا بلند نمیشد!؟
_یه چیزایی هست که باید احمدرضا بدونه و یه چیزهایی هم هست که حقه نوراست و اونم با بدونه!
_من نمیخوام چیزی از نورا بدونم مادرِ من...فهمش اینقدر سخته!؟
بلند شد و ایستاد ، درست رو به روی مادرش...و من نمیدانم در این میان چه میکنم؟!
_باشه ، تو نمیخوای بدونی ...ولی شاید نورا دوست داشته باشه بدونه!
وقتی نگاهم کرد ...سنگینی یک طرف سرم بیشتر شد ، آنقدر که سرم را کج کردم
_منم نمیخوام بدونم افسانه جون...
خندید ...کوتاه و ساده!
_تو برو نورا...
هلم داد...احمدرضا دستم را گرفت و کشیدتم به سمت اتاق ، پالتویم را از توی کمد درآورد و با عجله تنم کرد ...یک چیزهایی هم میگفت که نمیشنیدم...حرف هایی میزد که نمیفهمیدم...برای چند ساعت خوابیدن کنار هم ، افسانه حکم ِ تیرم را صادر کرده بود ...این را خوب متوجه شده بودم که افسانه ، نسبت به پسرش حساسیت هایی دارد .اما اینهمه تنفر از من که او داشت...کاش میشد قبول کنم که آزار های سال های پیشم باروت های دل ِ او شده و حالا کم کم شعله ور میشود.
به خودم که آمدم ، سوزِ سرما به صورتم میخورد و بدنم از لرز گوشه ای از خیابان مچاله شده بود.
گوشی ِ توی کیفم مدام زنگ میخورد و ویبره اش کیف ِ در آغوشم را مثل خودم میلرزاند.
از روی پله های مسجد بلند شدم و همزمان با جلو کشیدن مقنعه ی نامرتبم گوشی تلفن را از کیف بیرون آوردم.
_سلام جناب تمیزکار ، بفرمایید
_سلام خانوم رادمند ، ظهرتون بخیر ، تماس گرفتم چند بار جواب ندادین.برای ساعت دو و نیم جلسه است با دکتر نصرتی ، دستور اکید داشتن شماهم باشید ، به آقایون دیگه اطلاع دادم فقط شما مونده بودین.
_حضور حتمیه!؟ الان ساعت یک ربع به دوئه ، تو این برف شاید نرسم
_بله دکتر گفتن شما باید باشید.انشالله به موقع میرسید
_باشه چشم.کار دیگه ندارید
_نه خانوم فعلا
به پدرم پیامک فرستادم که باید برای جلسه ای مستقیما به شرکت بروم و امید داشتم که افسانه ماجرا ی حضورم در خانه ی احمدرضا را به او نگفته باشد.
چیزی در من هست که نمی دانم در همه هست یا نه!؟ اینکه وقتی این روزها اصلا خوب نیست برمیگردم به سالها پیش... به خیلی سال پیش... یک فلاش بکِ بزرگ به خیلی وقت ها پیش... و مدت ها می مانم در همان حال! دستِ خودم هم نیست!..
من هنوز تمام امروزم را به یاد می آورم اما نمی توانم در آن زیاد عمیق شوم... چون چه بخواهم چه نخواهم بیست ساله می شوم!... با همان کیفیت... با همان دغدغه ها... با همان حال و هوا و روحیه... با همان فکرها... چطور بگویم؟ یکهو به خودم می آیم می بینم دارم دقیقا دارم همانطوری زندگی می کنم، همانجاها می روم، همان آهنگ ها را گوش می دهم، همان هوس ها را دارم،
چقدر نوزده بیست سالگی خوب بود وقتی عشق توده ی ابـــرآلود و مبهــمی بود که به نظر خیلی شیرین می آمد!!!... چقدر خوب است که هنوز خبر ندارم که چه بلایی قرار است سر ســـی سالـــگی ام بیاورد دنـــیا!
فصل چهاردهم
(گذشته)
خدا خیر بدهد این کفش های بندی را
که رفتنت را
که رفتنم را
دقیقه ای حتی
به تعویق می اندازند
افسانه میز شام را چیده بود و صدای خنده های ریز خودش و پسرش خانه را برداشته بود!!
شالم را دور گردنم پیچیدم و به محض رسیدنم به پله های آخر پسره موزیانه نگاهم کرد
_گشنه اش میشه خودش میاد!
پیش از اینکه عصبانیتم را نسبت به اظهار فضلش بروز دهم ، افسانه به شانه ی پسره زد
_خجالت بکش...بچه ای که سر به سرش میذاری؟
افسانه که رفت صندلی کنارش را عقب کشیدم و در حال نشستن با پوزخندی شبیه خودش گفتم
_بچه نیست ، مفت خوره
نگاه دریده اش زول چشم هایم بود که پدرم سر میز آمد.
یک طوری با پسره حرف میزد که انگار فرزند خودش آمده و افتخار داده که شام را با ما بخورد.
اشتهایی به خوردن غذا نداشتم ، بو و برنگ غذای افسانه هم مذاقم خوش نیامد.پدرم یکطوری میگفت و میخندید انگار نه انگار که چه اتفاقی افتاده!
سرخوشانه ماجرای محل کارش را تعریف میکرد و افسانه و پسرش چاپلوسانه با او میخندیدند.
یک لحظه ویبره گوشی همراهم را احساس کردم.ولی پدرم بلند بلند گرم ِ صحبت بود که دستم را روی جب ِ شلوارم گذاشتم و فشار دادم.
نمیدانم چرا..ولی احساس کردم پسره که کنارم نشسته متوجه شد.
چند سرفه ی مصلحتی کردم و به بهانه ی خوردن آب از سر میز بلند شدم و به آشپزخانه رفتم.
اعلاء پیام داده بود...پایین میز نهارخوری نشستم و با خواندن پیامی که فرستاده بود غم عالم به سینه ام رسید
"تازه رسیدم نورا ، هرچی فکر میکنم میبینم ما داریم اشتباه میکنیم .خانواده ی من از خداشونه تو عروسشون باشی ولی پدرت ...تو نگاه اول از من خوشش نیومده ، با این پولی و بی هیچی اگر بیام خواستگاریت ، به جون مادرم ، هیچی درست نمیشه ، میترسم گند بزنیم به همون کورسوی امید...میشه به حرفام با منطق فکر کنی؟ میشه جیغ نزنی و گریه نکنی؟ میشه یکم با پدرت حرف بزنی تا بفهمی حق داره که برای تو همسر ایده آل و مناسب بخواد؟! من تو رو از دست نمیدم ، من پا پس نمیکشم ، ولی الان...مجبورم یه مدت خفه خون بگیرم ، سخت میگذره ولی چاره ای نست .تحمل کنیم بهتره نورا...بهتره!"
اشک هایم جاری نشده بودند و هنوز صفحه ی موبایلم را واضح میدیدم که تند تند تایپ کردم
" تو رو به مرگِ من، این حرفارو نزن ، تو رو به هرکی میپرسی ، تو رو جون ِ مامانت که برات عزیزتر از همه است ، به خدا خودم و میکشم اگر بخوای دست دست کنی ، دق میکنم تو این وضعیتی که تا دم دستشویی یکی باهام میاد ؛ توکه منو تنها نمیذاری...میذاری؟؟"
با صدای پایی که شنیدم هول شدم و گوشی از دستم افتاد.
از پاهای جوراب پوشش فهمیدم پسره است ، ترسی که چند لحظه پیش داشت خفه ام میکرد ، فروکش کرد.
بی آنکه به او نگاهی بیندازم گوشی موبایل را برداشتم و توی جیبم گذاشتم.
تنه ای هم به او زدم و خنده اش کفری ام کرد.
وقتی سرمیز شام ، خودشیرینی پسره برای مادرش را میدیدم ، گریه ی دلم بیشتر میشد.من مادری نداشتم که اینطور جلوی غریبه و آشنا قربان صدقه ام برود و پُز دانشگاه رفتن و قد و قواره ی نداشته ام را بدهد .تولد گرفتن هایم ، چقدر مسخره و بیخود میشد وقتی پدرم قوم و خویش خودش را دعوت میکرد و خوب میدانستم که هیچکدامشان چشم دیدنم را ندارند و بدشان نمی آمد که خانواده ی مادری ام حضانت من را هم میگرفتند تا پدرم برای زندگی جدیدش مشکلی نداشته باشد.
اما من باید خار میشدم...خاری به چشم ِ همه شان...
_بخور غذاتو...چرا بازی بازی میکنی؟
بشقاب را به عقب هل دادم و روی میز سر خورد و با برخورد به لیوان ِ نیمه آبی که چپ شد ، متوقف شد
_این چه کاری بود؟
_بابا گیر نده ها...شما اصلا حال منو درک نمیکنید.به روی خودتون نمیارید که چه اتفاقی افتاده
لیوان آب را صاف کرد و روی میز کوبید
_اگر درباره ی اون پسرست که گفتم دیگه نمیخوام بشنوم!!
برای پوزخند ِ آن پسره هم شده دروغ گفتم
_نخیر...به خاطر این پسرست که حضورش معذبم کرده.مردم صبح تا شب با شال و مانتو و شلوار بلند تو خونه ی خودم راه رفتم.این تا کی قراره بمونه؟!
نگاهم به پدرم بود و نمیتوانستم عکس العمل ِ مادر و پسر را خوب ببینم.ولی مطمئن بودم که پسره نگاهم میکند و میخندد
_دختر خجالت بکش ، تو جلوی پسر عموهات راحتی حالا...
_پدر من ...خودتون متوجه حرفتون میشید؟ پسرعموهای من از بچگی با من بودند ، ما باهم بزرگ شدیم ، ولی این آقا با این سن و سال تشریف آوردن اینجا ، نه میدونید کجا بوده نه میدونید چطور زندگی کرده ، چجوری غیرتتون اجازه میده که من بی حجاب جلوی این آدم بگردم؟!
صورت ِ پدرم سرخ شده بود و کارد میزدی خونش در نمی آمد.
افسانه با ناراحتی از سر میز بلند شد و پسره همچنان نشسته بود.
_تا کی قراره بمونه ؟
_نورا دهنتو ببند.
_نمیبندم ، اگر قراره ایشون اینجا باشه ور دل مادرش ، مشکلی نیست ، من میرم.
_کدوم گوری و داری بری
_خونه ی خاله هام ، اصلا شاید نقشه اتون همین بوده ، با اومدن این معتاد ِ هیز منو از این خونه دک کنید خودتون چهارچنگولی بمونید تو این خونه!
از ترسم بلند شدم و دور تر رفتم.هرآن امکان داشت پدرم به سمتم هجوم بیارد.زیاده روی کرده بودم و پسره با بی غیرتی و بی رگی فقط موزیانه میخندید
_تو غلط میکنی بری خونه خاله هات
جیغ کشیدم و پایم را روی زمین کوبیدم
_من از این پسره بدم میاد ، چندشم میشه باهاش سر یه میز شام بخورم ، بدم میاد از نگاهش...متنفرم از اون خنده های مسخره اش...مگه زوره پدر من؟؟
گریه هایم شدت گرفته بود...برای این پسره نبود...برای حرف های اعلاء بود که مدام در ذهنم میچرخید و میچرخید.
_آقای رادمند من مشکلی ندارم که از این خونه برم
پدرم دستش را بالا آورد و در حالی که کف دستش به سمت پسره بود گفت
_نه احمدرضا جان ، من میدونم این دختر چه مرگشه ، ولی کور خونده ،
رو کرد به منی که اشک هایم صورتم را خیس کرده بودند و مثل سگ ِ باران دیده جلوی خنده های آن پسر میلرزیدم.
_با این کارات نمیتونی منو تحت فشار بذاری که اجازه بدم با اون پسره ی لااوبالی بری و بیای ، بمیری ام نمیذارم نورا...اینو تو گوشت فرو کن!!
همزمان با پدرم ، پسره ام بلند شد و چند بشقاب و لیوان را دوتایی به داخل آشپزخانه بردند.
فهمیدم که گریه های افسانه هر دوی آن ها را نگه داشته.
چند دقیقه ای را روی مبل ِ پذیرایی نشستم .تنها با خودم...
صدای اعلاء و حرف هایش در گوشم میپیچید ...اگر این دوری و دست دست کردن او را از من میگرفت.اگر این نیامدن آنقدر طول میکشید که دیگر امیدم را از دست میدادم.
سرم را به پشتی مبل تکیه دادم و شالم را روی چشم هایم کشیدم.خودکشی میکردم! بهترین راه همین است ...برای رسیدن به اعلاء جیغ و گریه هایم پدرم را راضی نمیکند ،نرم نمیکند.
باید قصد جانم را بکنم ، تا مگر از ترس آبرویش رضایت بدهد.
_این آب و بخور.
پدرم لیوان به دست رو به رویم ایستاده بود و خیسی صورتم عین ِ خیالش هم نبود! من باید نقره داغش میکردم.
_نمیخورم.
_لج نکن ، سرتق بازیم در نیار.رنگ و روت خوب نیست ...این یکی دو روزم که لب به غذا نزدی.اعتصابم بکنی من راضی نمیشم اسم اون پسره رو به دهنت بیاری.ازش انرژی نگرفتم...لااوبالی و اوباش بودن از سر و کولش میبارید
با بغض نگاهش کردم ...بی حرف...
_میذارم اینجا...هر وقت خواستی بخور
روی کاناپه نشست و کانال تلوزیون را برداشت .خواستم به اتاقم بروم اما مانع شد و شروع کرد به نصیحت کردن درباره ی آن پسره که متنفر بودم ازش.
_احمدرضا برای تو عینه یه برادر میمونه ، میتونه حامیت باشه ، پسره خوبیه ، منم اولش حس خوبی ازش نگرفتم.خوش انرژی نبود...ولی کم کم که باهاش معاشرت کنی میبینی آدم حسابیه.تحصیلات داره اونم از اونور آب.کار خوب ،زندگی خوب، درآمد خوب.میدونی همین چند روزی که اومده اینجا به خاطر مادرش چقدر ضرر کرده؟
تنها چیزی که برایم اهمیت نداشت ، خود ِ این پسره بود...به من چه ربطی داشت تحصیلات و درآمد و زندگی ِ پسره ی عملی و معتاد که بد میخندید....
بقیه حرف هایش را نشنیدم.شاید هم خودم را به نشنیدن زدم.بی غیرت بود آن پسر اگر با همه توهین های ادامه دار ِ من ، اینجا میماند.
_خانوم رادمند...؟!
صدای مزخرف خودش بود...به زور و به کندی نگاهم را از صفحه ی تلوزیون گرفتم و با اخم گفتم
_هان؟
دستش را به سمتم دراز کرد
_این اون شارژی که برای گوشیتون میخواستین.اولش فکر کردم برای گوشی قبلی میخواید ،من آیفون ندارم ولی خب این گوشی جدیده فکر کنم این شارژر بهش بخوره.بدید براتون تست کنم!!
چشم هایم از حدقه بیرون آمد...با دهانی باز لال مانده بودم و به پوزخند روی لبش نگاه میکردم و شارژری که جلوی صورتم تکان تکان میداد.
_تو مگه گوشی داری؟
فکم بسته نمیشد از ترس و وحشت.پدرم احمدرضا را کنار زد ، آنقدر محکم که شارژر از دستش افتاد
_با توام احمق...تو گوشی داری؟
_نـــ...نه
همینکه راه پله ها را پیش گرفت به سمتش دوییدم.نمیدانم خودم زمین خوردم ، یا پای پسره جلوی پاهایم آمد و ندیدم...
به خودم که آمدم صورتم کف زمین خورده بود و شارژر روی زمین تنها چیزی بود که میدیدم.
_این در چرا قفله...افسانه...افسانه...کلید این اتاق و بیار
از درد ، صورتم مچاله شد.همه ی بدنم درد گرفتند...به سختی بلند شدم
_کلید دست من نیست.
افسانه با دست های کفی بیرون از آشپزخانه اومد.پدرم مثل دیوانه ها دستگیره ی در را بالا و پایین میکرد.
گیجگاهم را که بابت زمین خوردنم درد گرفته بود میمالیدم و با بغض قسم میخوردم که گوشی همراهم نیست.
_به خدا گوشی ندارم...به خدا دارم میگم!!
مشتی به در کوبید و با عجله پله ها را پایین امد.از ترسم چند قدم عقب رفتم.
پسره جلوی شومینه دست هایش را بغل گرفته بود و با لبخند نگاهمان میکرد.
وقتی به پرده و پنجره ی پشت سرم رسیدم ، ایستادم.
صورت ِ برافروخته و چشم های به خون نشسته ی پدرم پیش رویم ظاهر شد.
_شاید کلید تو جیب ِ شلوارشون باشه ، جناب ِ رادمند!!
قلبم از تپش ایستاد...یک لحظه احساس کردم اکسیژنی به مغزم نرسید...پدرم دستش را در جیب شلوارم فرو برد و چشم های به خون نشسته اش با لمس گوشی موبایلم ، گرد و متعجب شد.
چند لحظه ای طول کشید تا از شوک بیرون بیاید ، گوشی را از جیبم بیرون آورد و جلوی چشم های متعجبش نگه داشت
_اینو از کجا آوردی؟
بازش کرد...گوشی موبایلم را باز کرد...گوشی موبایلم رمز نداشت....
_نخون بابا...خصوصیه.
_خفه شو...واسه من آدم شده ، خصوصیه خصوصیه.
سیلی محکمش که به صورتم خورد ، تلو تلو خوردم و به پرده ی بلند ِ پذیرایی چنگ انداختم تا نگهم دارد ، چه احمق بودم که خیال میکردم پرده ی خانمان لااقل زمینم نمیزند.