رمان ابریشم نخ کش
رمان ابریشم نخ کش رمان عاشقانه ایرانی که در انجمن قصه سرا رمان در حال تایپ میباشد.
نویسنده : دریا دلنواز
خلاصه رمان:
نــــورآ که پس از چند سال ، هنوز نتوانسته عشقِ گذشته اش را فراموش کند ، حالا پس از این سال ها دوباره با او مواجه میشود ، هنوزم هم از علاقه او کم نشده است و تلاش میکند تا همان علاقه و عشق را بار دیگر شعله ور کند اما در این سال ها ، همه چیز عوض شده است و تجربه ی کم او برای بدست آوردن عشق ِ خاک خورده ی قدیم کافی نیست...نفر سومی به او کمک خواهد کرد اما ....
قسمت اول شامل هفت قسمت کامل
تمام قسمت های رمان ابریشم نخ کش
لحاف در دستم بود که پرسیدم
_میترسی از من؟
بی مهابا به خنده افتاد و میان ِ خنده های دلفریبش که روحم را تازه میکرد گفت
_میترسم جای تو بابات بیاد بالای سرم.منکه شانس ندارم
شانه هایم را بالا انداختم و به سمت بالش خم شدم و ضربه ای رویش زدم
_بخواب نگران نباش.یه ساعت وقت میدم ، بعدش باید بلندشی باهام حرف بزنی ، اندازه این دوماهی که نبودی...خب؟
کفش هایش را در آورد و در حالی که میخندید روی قالیچه دراز کشید
_نورا ، تو چی پس؟
دستش را دراز کرد و روی ساعدش زد
_نرمه ها
لحاف را رویش انداختم و به شیطنتش بی محلی کردم
_چی شد پس؟ نمیخوای پیش ِ من بخوابی...
عقب رفتم ، نزدیک به همان کمدی که چند تیکه از لباس ها و وسایل مادرم داخلش بود
_نه...تو بخواب من میخوام نگات کنم.
لبخند زد و سرش را روی بالش رها کرد
_واقعا بخوابم؟ نورا بعد غر نزنی که یه روز اومدی منو ببینی با بی خیالی خوابیدی؟!
سرم را به نشانه ی منفی تکان دادم و روی صندلی کهنه ی انباری ، نشستم
_نمیگم ، قول
خندید ...آنقدر که من هم بی هیچ حرفی ، به دلخوشی خنده هایش میخندیدم.
خیلی طول نکشید تا خوابش برد.دوربینم را با خودم آورده بودم ، در همان حال که خوابیده بود چند عکس یادگاری ازش گرفتم ...
وقتی عکس هایم تمام شد ، حالا که خوابیده بود ، کنارش نشستم ، نزدیک تر ...دوست داشتم کنارش بخوابم ، حتی همین یک ساعت را ...اما حالا که قرار به رفتن های طولانی بود ، به نبودن های سخت ...چرا با خوابیدن ، از یک ساعت ندیدنش چشم پوشی میکردم؟
یک ساعت زمان ِ کمی بود ، آنهم برای منی که مشق و درس های تلمبار شده ام را که این مدت به خاطر دلتنگیم نسبت به اعلاء رها شده بود ، به انباری بیاوردم و کنار نفس های شیرینش ، درس های عقب افتاده را جبران کنم.
نمیدانم ، از دلخوشی نفس هایش بود ، یا لذت بخشی ِ درس ها که یک ساعت ، به دو ساعت رسید .اصلا دلم نمیخواست بیدارش کنم ، پیشانی اش را بوسیدم ، پشت پلک ِ راستش را ...همان لحظه لرزید و بلافاصله پلک هایش را بالا فرستاد
_بابات اومد؟!
خندیدم و عقب رفتم
_نه دیوونه ، وقتشه بیدار شی ...برم چایی بیارم؟
دستی به چشم هایش کشید و کش و قوسی به خود داد.
_لحافت بوی خودت و میده نورا ، بده من با خودم ببرم تبریز
_باشه ببر!
همینکه چشم هایش گرد شد ، انگشت اشاره ام را جلوی رویش تکان دادم
_دیدی چرت گفتی...لحاف دخترونه ی سبز ، چه به دردت میخورد
نیم خیز شد و لحاف را جلوی چشم هایش گرفت
_میبرمش ، حتی این بالش و...شب روی چی میخوابی تو؟
از روی زمین بلند شدم و دفتر و کتاب هایم را بغل گرفتم
_روت بشه ، بگو نورا جان من حالا یه حرفی زدم!
در همان حالت نیم خیز بودن بالشم را بغل گرفت و صورتش را داخل بالش فرو برد ...صدای نفس ِ عمیقی که کشید را شنیدم
_خودته نورا...میبرمش!
خوشحال شدم ، آنقدر که برای لحظه ای گرمایی تمام ِ تنم را بلعید...
خوردن چای داغ و شوخی ها و شیطنت هایمان ، گذشت ثانیه ها را مخفی میکرد ، آنقدر که حتی از خوردن شام هم غافل شدیم و ترجیح دادیم ، زمان ِ بودنمان کنار هم ، به صحبت کردن و تجدید خاطره ها بگذرد.
_یه چی بگم؟
_بگو...
با نگرانی لبخند زدم
_به ما گفتن از این ترم موضوع و استاد مشخص کنید برای پروژه
گوشه ناخن هایش را با دهن میکند که خیره نگاهم کرد
_به خدا بخوای با نصرتی برداری ، پا میشم میایم اونجا...
تهدیداتش را کامل نکرده بود که از خنده روی زمین ولو شدم و حرص و جوشش بیشتر شد.
_این دفعه دیگه کوتاه نمیام نورا ..اون همه استاد تو دانشگاه هست ..خب با مولوی بردار
ابروهایم را در همان حالت ِ دراز کش ، بالا فرستادم
_نوچ ، اون از من خوشش نمیاد
جلو آمد ناغافل در حالی که لپم را میکشید ، نیمه ی تنم را از روی زمین بلند کرد و غرید
_نصرتی خوشش میاد؟
جیغ زدم و روی دستش کوبیدم ، تقلایم را میخواست ، با گرفتن دو دستم به شکست منجر کند که یک پایم را گرفت و من را به سمت خود کشید ، جیغ کشیدم و بابت قلقلکی که نثارم میشد انرژی ام ته کشید و مقاومتم را از دست دادم.
خم شد و گونه ام را محکم بوسید ، اما همینکه ذهنش را خواندم و پیش از گاز گرفتن لپم به آرنج دستش زدم ...به خنده افتاد و فرصت کردم تا بلند شوم.
ول کن نبود و به قول خودش تا گازی از لپ هایم نمیگرفت ، بی خیال نمیشد.صدای خنده هایمان ، حیاط و خانه و انباری را برداشته بود ، جیغ میکشیدم و در همان محوطه ی کوچک ِ انباری ، به این سمت و آن سمت میرفتم ، برای لحظه ای حواسم نبود و پایم به چیزی خورد که صدای شکستنش ، قلبم را لرزاند و روی زمین ریخت.
_چی بود؟
کشیدتم به سمت خودش...
_وای ، آیینه اینجا چیکار میکرد؟...
بیشتر به سمت خودش کشیدتم
_نره تو پات...
تکیه های شیشه خیلی دور بود ازم ، دوباره که دستم را کشید و منهم مثل مسخ شده ها نزدیکش رفتم ، پوزخند ِ موزیانه اش را دیدم و متوجه این نزدیکی شدم...هرچند که دیر شد!
گازی که از لپم گرفت ، دردآور تر بود از تمام ِ آن شیشه ها ، اگر که به پایم میرفت.
اشک توی چشم هایم جمع شد ، به شوخی ناخن هایش را روی دندان های جلویی اش کشید
_چه گوشت ِ لذیذی بود...آبدار...تازه...
همینکه نزدیک تر آمد ، صدای ضربه هایی که به در حیاط خورد ، هر دویمان را شوکه کرد.
قلبم از تپش افتاد و دستانم یخ بست.اعلاء گیج و ویج نگاهم کرد
_نورا...باباته؟!
اگر دستم را نمیگرفت ، حتما از دلواپسی روی زمین میفتادم .
_نترس ، میمونم همینجا ، تا اومدن داخل فرار میکنم
ضربه ها بیشتر و بیشتر شد ، کسی به در میکوبید که کلید نداشت...پدر من هم کلید حیاط را داشت و هم...
_بابام نیست ، اونا کلید دارن
_شاید یکی از همسایه ها باشه ...نه؟
اعلاء هم مثل خودم ترسیده بود ، اما من بیشتر...دستم را روی قلبم فشردم و داخل حیاط شدم ، اعلاء هم پشت سرم آمد...
نزدیک در که شدیم ، اعلاء چند قدم به سمت ِ دیوار برداشت و سعی کرد با بالا رفتن از دیوار ، کسی را که پشت در بود ، ببیند.
تلاشش بی فایده بود و دیوار بلند ِ حیاطمان ، جز زخمی و خاکی کردن ِ زانوهایش کمکی نمیکرد!
صدایش زدم ، آرام و بی صدا...
به سمتم که آمد ، پشت سرش پناه گرفتم ، همینکه میخندید ، قوت قلب میشد.
_کیه؟!
سرم را به کمرش فشار میدادم که صدای مردی گفت
_منزل آقای رادمند؟
_بله..با کی کار دارید؟
صدایم میلرزید ..همان صدای ِ بم و رسا گفت
_با افسانه...مادرم! هستن خونه؟!
تمام ِ ترس های چند لحظه پیشم فروکش کرد ، نفس آسوده ای کشیدم و پیش چشم های کنجکاو اعلاء پلک هایم را با خیالی راحت باز و بسته کردم
_گفت کی ام؟
قدمی به سمت در برداشتم و با لبخند جوابش را دادم
_پسر ِ افسانه جون ، خارج بوده...
یهو یاد ِ حرف های افسانه ، افتادم ، قرار نبود به این زودی پسرش به این بیاید ...شانه ای بالا انداختم و همینکه به در نزدیک شدم ، اعلاء مانتو ام را کشید
_من قایم نشدم داری میری درو باز کنی..
با خنده ، یقه ی نامرتبش را مرتب کردم و موهای بهم ریخته اش را بالا فرستادم
_وقتی افسانه میدونه چه اشکالی داره پسرشم بدونه؟!
_عاقل! افسانه میدونه من اینجام؟ تازه ، اگرم بدونه ، چه دلیلی داره ، پسرش از رابطه ی من و تو چیزی بدونه که بعدا هر قضاوتی خواست راجع بهت بکنه؟
حرف های اعلاء را نمیفهمیدم.کلافه چنگی به موهایم زدم
_صغری کبری نچین ، چه قضاوتی میخواد بکنه؟
نزدیک تر آمد و با صدایی آرام گرفت
_طرف هرچقدم خارجی باشه ، تو داری ایران زندگی میکنی ، با خودش فکر میکنه ف چطور یه دختر تنها ، دوست پسرشو آورده خونش و مثل تو خیس ِ عرقه!
با آستینش عرق های چند لحظه پیشم را که بابت آن بدوبدو کردن ، به پیشانی ام بود ، پاک کرد
_من میرم تو انباری ، بعد که رفت ، فلنگ و میبندم.توام ضایع بازی درنیار ، راستی چند سالشه؟
با ناراحتی از رفتن اعلاء زمزمه کردم
_سی و خورده ای...
دور تر رفت و گفت
_پس به مادرش بگو که باهاش تنها تو خونه نمونی...فعلا
دستی که تکان داد ، قلبم را لرزاند...داخل انباری که رفت ، در را باز کردم.
با دلخوری و حرص ، به چشم هایی که پشت ِشالگردن پنهان شده بود ، چشم دوختم.
_سلام...نورام ، دختر ِ بابام!
چمدان هایش کنارش بود
_خوشبختم...افسانه نیست؟
سرم را به بالا فرستادم و از گوشه ی چشم به انباری حواسم بود.
_نه ، میان دیگه...بفرمایید داخل
یکی از چمدان هایش را داخل گذاشت و دو چمدان دیگر را دست گرفت...در را که بست ، چمدان ِ سوم را برداشتم
_خودم میارم ، شما زحمت نکشید
بی حوصله به تعارف هایش ، جلوتر راه افتادم
_دیگه باید به این زحمتا عادت کنم!
فصل دهم
<جنس نشکن>
"بیهوده زخم ِ زبان میزنی
دل من نمیشکند
جای دلِ قبلی ام که از دستت افتاد را
این یکی گرفت...
نشکن!
اما کمی ارزان تر!"
ماشین را جلوی آسایشگاهی که مادرم در آن بستری بود ، پارک کردم.
با عجله داخل ِ حیاط رفتم و با قدم هایی تند خود را به داخل سالن رساندم ، اگر مسئول ِ مراقبت عوض میشد و تغییر شیفت صورت میگرفت ، حتما ، بازهم با او درگیر میشدم.
نفس نفس زنان به پشت ِ در ِ بخش مدیریت رسیدم.شالم را مرتب کردم و به موهای بهم ریخته ام دستی کشیدم و زیر شال فرستادمشان.
تقه ای به در زدم و با اجازه ای که صادر شد ، داخل رفتم ، خداروشکر که هنوز شیفت تغییر نکرده بود و از رابطه ی خوبم با مدیر ِ شیفت صبح ، نهایت استفاده را بُردم.
حالا که پدرم و افسانه خانه نبودند ، فرصت مناسبی بود تا مادرم را پیش خودم ببرم.این دو هفته غافل از او بودم.
کمتر از نیم ساعت ، اجازه ی بردن مادرم را حداقل برای دو روز دریافت کردم ، چند رضایتنامه و برگه امضا کردم و بالاخره ، با خوشحالی به سمت اتاقش رفتم.
در بسته بود...آرام بازش کردم و با خنده ای که روی لب نشانده بودم ، پا داخل اتاق گذاشتم.
روی تختش دراز کشیده بود ، چشم به طاق...همینکه سلام کردم ، اول مردمک چشم هایش به سمتم چرخید و وقتی برایش دست تکان دادم و "مامان" صدایش زدم ، نیم خیز شد .
پشت ِ مردمک های غلتانش در اشک ، به آغوشش پناه بردم.بوی خوبی نمیداد! معلوم بود که چند روزی حمام نرفته و شاید کسی به او رسیدگی نکرده.پشت دستانش را بوسیدم ،
_پاشو جمع کن بریم ، که مهمون ِ خودمی...
لبخند نمیزد ، حتی گوشه ی لب هایش برای چند میلیمتر هم تکان نمیخورد.
دستی به صورتش کشیدم ،پوستش به لطافت صورت ِ من و افسانه نبود...کرم ِ مرطوب کننده ای که همراه داشتم را ، از توی کیف بیرون آوردم ، کمی روی کف دستم ریختم و دستام را بهم مالیدم و آرام روی گونه های استخوانی ِ بیرون زده اش کشیدم.
_خوشگل ِ من ، شنیدم که باز کودتا کردی...!
یکی از نظافتچی ها بابت لطفی که چند ماه پیش در حقش انجام داده بودم ، هربار که اتفاقی برای مادرم میفتاد را زود و تند گزارش میداد ، آخرین باری که باهم صحبت کردیم ، از اعتصاب غذای مادرم گفت ، منهم به یکی از خاله هایم خبر دادم.اعتصاب دو روز و نیمه اش ، با آمدن خاله هایم تمام شده بود ، ولی من نشد که برای دیدنش به آسایشگاه بروم.
کمکش کردم تا از روی تخت پایین بیاید.مانتو و شالش را تنش کردم ، خودش کشوی کنار تختش را باز کرد و قرآن کوچکش را به سینه چسباند و ساک به دست ، جلوی در اتاق منتظرم ماند.
لبخند روی لبم می آورد ...هنوز من را به خاطر داشت! دیووانه ما بودیم که گاهی یادمان میرفت ، هاله ای بود..هاله ای هست...
کمد لباس هایش را که چند تیکه لباس قدیمی و کثیف داشت ، خالی کردم و به نظافتچی دادم ، باید چند دست لباس جدید برایش میخریدم.بدعنقی هایش را از خاله هایم شنیده بودم ، از دست آن ها غذا نمیخورد ، مگر گشنگی وادارش میکرد ، لباس های نو را به تن نمیکرد ، مگر من سر میرسیدم و قدیمی ها را پاره میکردم و توی سطل می انداختم.
سوار ماشین شدیم و در راه ، به یکی از پاساژ های نزدیک خانه سر زدیم ، شماره ی خانه را گرفتم و همینکه کسی جواب نداد خیالم راحت شد که پرواز انجام شده و افسانه و پدرم به خانه برنگشتند.
هاله لباسی انتخاب نمیکرد ، برعکس من که تا وارد مغازه میشدم ، به دنبال لباس هایی در سن و سال مادرم میگشتم ، هاله برعکس ، لباس های جیغ و خوشرنگ و آزادی را برمیداشت و زیر گلویم نگه میداشت ، مدام میبوسیدمش...مادر من میفهمید! همه چیز را...به سلیقه خودش دو دست تاپ و یک دست تی شرت آستین کوتاه برایم برداشت و به سلیقه ی خودم ، دو تا لباس آستین بلند و نخی برایش برداشتم.
بعد از مغازه و خرید ِ کوچکمان ، به کافی شاپ ِ طبقه ی همکف پاساژ رفتیم.تمام ِ مدت ِ خوردن ِ پاستا ، از دستپختش گفتم که هنوز مزه های قورمه سبزی ها و قیمه هایش از زیر دهانم بیرون نرفته و همیشه هوس ِ عطر ِ خوش برنج هایش را دارم.چند کیلو سبزی قورمه خریدم ، نه برای اینکه افسانه را حرص دهم و وقتی در فریزر را باز میکند ، متوجه حجم ِ سبزی های تازه اضافه شده ،شود و از لجش قورمه سبزی نپزد! نه...
فقط برای اینکه مادر سبزی پارک کردن را دوست داشت و عادتمان شده بود وقت های دونفری ، سبزی پاک کنیمو من غیبت کنم!
دوباره نگاهش کردم...بی هیچ حرفی به مسیر رو به رویمان خیره بود.
لبخند میزد ، کوتاه...شاید به ثانیه ای که فقط نگاهی تیزبین میدیدش و بس!
هوا تاریک شده بود که به خانه رسیدیم ، چند لحظه ای در حیاط ماند و نگاهش را به دور ِ حیاط و بیرون ِ خانه چرخاند .دستم را پشت کمرش گذاشتم .
_بریم داخل؟ هوا سرده ، یه وقت سرما میخوری
قدم برمیداشت...خیلی آهسته ، هر چند گامی که جلو میرفت ، چند لحظه ای می ایستاد و نگاه خیره اش را به نقطه ای معطوف میکرد که من پیدایش نمیکردم.
شماره ی احمدرضا چندباری روی تلفن همراهم افتاده بود ، وقتی داخل خانه شدیم و مادرم روی مبل نشست ، پیغام گیر ِ تلفن را که چراغ پیغامگیرش روشن و خاموش میشد را زدم.صدای احمدرضا در خانه پیچید
"نورا...خونه ای؟ جوابم و بده...نگرانتم"
چراغ های خانه را یکی یکی با مادرم روشن کردیم .جلوی تابلویی که به دیوار پذیرایی زده بودیم و در آن ، با سرخوشی میخندیدم ایستاده بود...کار همیشگی اش بود..اولین باری که با پدرم و افسانه ، برای رفتن به مسافرت مخالفت کردم ، از تنهایی و خوف ِ خانه ترسیدم...هیچکس را نداشتم تا باخبرش کنم که به منزلمان بیاید ، خاطره بیمار بود و گیلدا نمیتوانست ، به سرم زد تا مادرم را پیش خودم بیاورم...خاله ی کوچکم که آن روزها هنوز ایران بود ، همراه هاله آمد...همان بار اول هم ، همینکه پایش را داخل خانه گذاشت ، چند دقیقه محو تابلوی عکس شد و دستش را روی لبخندم کشید.
اولین مسافرت نرفته ام کاری یادم داد که هنوز هم ، باعث خوشحالیم میشود.
لباس هایش را درآوردم ، انگار که سردش بود چون دست هایش را بغل گرفت و نزدیک شومینه رفت.به یکباره ترسیدم...شومینه ی روشن ، خاطره ی تلخی را بیادم می آورد.بعد از طلاقش ، درست همان مدتی که با خاله ام زندگی میکرد ، درست وقتی که هدی از او غافل میماند ، مادرم سرش را نزدیک ِ شومینه میبرد و ...
بعد از دو جلسه لیزر درمانی هنوز هم...صورتِ سوخته اش هم برای من قشنگ بود!
شماره ی احمدرضا برای بار چندم ، روی صفحه گوشی افتاد...
_سلام
_معلوم هستی کجایی نورا؟
_سلام عرض کردم!
صدای نفس هایش توی گوشم پیچید
_سلام ...فهمیدی افسانه و پدرت رفتن مسافرت چرا برنگشتی؟
_مهمون دارم!
مکث کرد ..
_مهمون؟ خاطرست؟
نوچی کردم و ظرف ِ میوه را از توی یخچال بیرون کشیدم.
_نخیر ، شما دو فرصت ِ دیگه داری که حدس بزنی
خندید...نه خیلی طولانی و بلند ، اما فهمیدم که کمی از دلخوری هایش ریخت!
_گیلدا جون؟
بدجنس از دخترعمه ام بدش هم نمی آمد!
_نخیر...
ظرف میوه را با دو بشقاب برداشتم و به سختی در حالی که سرم را به شانه ام چسبانده بودم تا تلفن نیفتد ، میوه ها را به پذیرایی بردم
_فرزانه لابد
_تو دیگه شانسی نداری ، از اینکه در مسابقه ی ما شرکت کردین سپاسگذارم!
خنده هایش اینبار کمی بلند تر شد و دیوانه ای نثارم کرد که چسبید.
تلوزیون را برای مادرم روشن کردم ودر حالی که سیبِ قرمزی را پوست میگرفتم، نگاهی به لبخندش کردم که با لذت گوشه ای روی مبل نشسته بود و خیره ام شده بود.
_لابد عروسکت سوزان ، مهمونته!
سیب را با چاقو به تکیه های کوچکتری بُرش دادم و توی بشقاب گذاشتم ،
_مهمونم ، عروسکی ِ برای خودش ، اما سوزان نیست ، درضمن شانست تموم شد...
کنار مادرم نشستم ، تکه ای سیب برداشت و نزدیک دهانم برد و همزمان تکه ای سیب به لب هایش چسباندم.هر دو باخنده دهانمان را باز کردیم.
_چی میخوری؟
_سیب...
_دلم خواست.
خندیدم و خیار ِ لاغر و بد شکلی را که کمی چروک هم شده بود ، برداشتم.
_بیا خونمون ، قول میدم تو دهن توهم سیب بذارم!
اینبار نخندید و با کنجکاوی پرسید
_مهمونت کیه که تو دهنش سیب میذاری؟
_با اینکه دوست دارم با مهمونم خلوت کنم ، اما نمیدونم چرا فکر میکنم یه عذرخواهی بهت بدهکار...دوست داشتی میتونی امشب در حد یه چای و کیک ، خدمتم برسی.قول میدم ، حرف هایی نزنم که مجبور به ترک ِ خونه ام بشی...چطوره؟
با کمی مکث ، نفسش را در گوشی فوت کرد
_چی بگم؟
دستمال روی لب های هاله کشیدم...نگاهش خیره ی برنامه ی تلوزیونی بود
_حقیقتو...بهتر از اینه که ، مجبور به گفتن حرف هایی بشی که فقط بابت دلسوزی و حسِ ترحم سراغت اومده!
تا خواست حرفی بزند ، ادامه دادم
_اگه میخوای بیای ، یه کیلو خیار و گوجه بخر ، فکر کردم داریم و نداریم.
تلفن را با خداحافظی اش قطع کردم ، نمیدانم چرا ، با احمدرضا نمیتوانم بد باشم ، بد رفتار کنم ، بی محلی کنم ، دلیل ِ مهمی برای پس زدنش هست...مادرش افسانه!
منهم نمیخواهم زندگی ِ او را معطوف به خودم کنم ، فقط جز احترام ، کار دیگری از دستم برنمیاید ، بی شک احساسات ِ احمدرضا به سالهایی برمیگشت ، که من درد و دل هایم را برای او میکرد ، حتی وقت هایی که از مادرش دلخور بودم...از پدرم...از قوم و خویش ِ نداشته ام ، حتی از مادرم...ترحم و دلسوزی را نباید دست ِ کم گرفت ، همین چند وقته پیش ، زنی سالخورده کنارم نشست و از بچه هایش گفت ، از تنهایی و بی کسی هایش...به قدری دلم برایش سوخت که حاضر بودم هرکاری که میخواهد را انجام دهم ، تا لحظه ای بخندد...
حالا چه توقعی از کنترل احساسات احمدرضا داشتم ، هفته ای نبود که چند روزش را بی آنکه با او حرف بزنم ، بگذرانم ، همیشه مثل یک گوش شنوا بود...مثل همان خانم ِ روانشناس ، هرچند شبیه ِ یک ساعت ِ آخر ِ هر جلسه!
_بریم حموم؟ ...هووم؟
نگاهش را از صفحه تلوزیون گرفت و به چشم هایم با بی حالی خیره شدم
_شبه...
_شب باشه خب ...چه اشکال داره ، سبک میشیم راحت میخوابیم
میدانستم بهانه جویی هایش را... خیالش را راحت کردم که مهمانمان بیشتر از یک ساعت آمدنش طول خواهد کشید و ما در این مدت فرصت داریم.
دوش آب را باز کردم ، دستم را کمی زیر شیر آب گرفتم تا گرمایش را تنظیم کنم.با خنده پرسیدم
_دوش ِ آب سرد؟؟
دستانم به سمت پهلویش میبردم که متوجه شیطنتم شد و نالید...با اینکه برای خنده هایش حاضر به هرکاری بودم، ولی همینکه ناله میکرد قلبم میگرفت.
لباس هایم را کامل درآوردم..رفتارش به خنده ام می انداخت ، از دستم در میرفت تا لباسش را در نیاورد و با همان لباس ها زیر دوش می ایستاد و میگفت "تمیز شدم!" صدای جیغ و خنده هایم ، حتی خنده های آرام و متین مادرم ، در خانه پیچیده بود.
لباس هایش را که درآوردم ، دلم برای استخوان های بیرون زده اش سوخت! مادرم قبل از طلاق و بستری شدن لاغر نبود .رنگ ِ غم را از نگاهم پاک کردم.او همه چیز را میفهمید، برای همین عکس ِ پدرم و افسانه را از روی دیوار برنداشتم.برای بار دوم و سوم که یواشکی به خانه می آوردمش، برای تعویض لباسش هرکاری که کردم وارد اتاق مشترک پدرم و افسانه نشد.همینکه تخت دو نفره را دید و لباس پدرم را به آویز ، از اتاق بیرون آمد.
شامپو را روی موهای کوتاهش ریختم ، لبخند میزد و خنده هایش دل از من میبرد ، انگار میشدم ، نورایی بی غم ، پر از شادی ، پر از دلخوشی ، قبل تر ها ...قبل از این افسردگی و بیماری که همه مان را شوکه کرد ، هیچوقت با مادرم خاطره ای بخصوصی نداشتم ، نمیدانم به حساب بچگی ام بگذارم یا به حساب تقدیر یا به حساب مادری بی عاطفه!
این بی انصافی بود..بی عاطفه نبود...پدرم برایش اهمیت داشت ، درست مثل افسانه ..وقتی هایی با خودم میگویم که افسانه به خاطر پدرم با من مهربان است ، دعوای سنگینم با پدر ، بعد از رفتن اعلاء منجر به بالا رفتن فشار خونش شد و چند روز بیمارستان بستری ماند.همان یکبار کافی بود تا افسانه مراعاتم را کند ، آرامم نگه دارد ، دل به دلم بدهد و حتی نزدیکم شود.
مادرم هم همین بود ، همیشه بیاد دارم که گاهی میان دعواهایش با دایی ها ، این مادرم بود که به پدرم میچسبید و قسمش میداد که مراقب وضعیت جسمانی خود باشد
فکرهای گذشته را بیرون ریختم ...لبخند زدم و شامپو را روی موهای خودم هم ریختم
_خودت بشور دیگه...من به هرکسی افتخار نمیدم که باهاش برم حموم!
بابت ِ حرف ِ بی مزه ام به خنده افتادم و کف ها را روی تنم کشیدم.اما مادرم زن ِ قدیم بود...مثل من با شامپو بدن خود را نمیشست و حتما باید لیفی درست و حسابی به تن میزد.
صابون را داخل لیف انداختم و کمی زیر آب نگه داشتم.همینکه لیف را روی شکم و پهلویش کشیدم صدای خنده هایش بلند شد ، آنقدر ناگهانی که اول ترسیدم و عقب کشیدم ، اما همینکه نالید و به دیوار تکیه زد ، انگشتانم را از آن فاصله تکان دادم
_قلقلکی؟!
نالید و معصومانه نگاهم کرد...یاد گرفته بود که چه کار کند!
لیف را روی دست و پاهایش کشیدم ، روی سینه های افتاده و کوچکش ، شوخی و خنده هایم خجالت زده اش میکرد ، گاهی دست هایش را روی سینه اش میگرفت و گاهی...
_من چرا به تو نرفتم...از همه جا یه چی آویزونه ...
دستانم را زیر سینه هایم بردم
_ببین
سری تکان داد و صدای غش غش خنده هایم توی حمام پیچید.
شستن که تمام شد حوله را به دورش پیچیدم و خودم هم با عجله حوله ای کوچک روی سرم انداختم و بیرون آمدم.
لباس های جدیدش را به تنش کردم ، پشت میز اتاقم نشاندمش و سشوار را روی موهایش گرفتم که دستم را گرفت ،
_خودت
گونه اش را بوسیدم و تنش را بوییدم
_نترس ، این هوا برای من مثل تابستون میمونه.
همان لحظه عطسه ای به سراغم آمد که هاله را با نگرانی از روی صندلی بلند کرد
به خنده افتادم و حوله را روی تنم کشیدم ، بهتر بود منهم لباس هایم را تنم میکردم.
تاپ و شلوارک ِ صورتی پوشیدم ، عادت به لباس هایی با رنگ ِ روشن نداشتم ولی این تاپ و شلوارکِ بلند همانی بود که مادرم برایم خریده بود.سشوار موهایش که تمام شد ، خودم هم عجله ای سشوار ِ کوتاهی کشیدم و با کش بستم.
_حالا ماه شدی!
خندیدم و لبخند زد ، دستش را گرفتم و با هم از پله ها پایین آمدیم...
یکی از روسری های سبزم را به هوای آمدن ِ احمدرضا ، برای مادرم برداشتم ، او زن ِ مومنی بود و بی شک حضور احمدرضا را به خوبی متوجه میشد.
توی آشپزخانه ، چایی را دم میکردم که زنگ ِ خانه به صدا درآمد.
آیفون را زدم و پشت ِ پرده ی نازکِ پذیرایی ، احمدرضا را دیدم که کلاه و کاپشن جدیدی به تن دارد و مثل همیشه با شالگردن تمام ِ صورتش را پوشانده
پیش از اینکه داخل شود روسری مادرم را روی سرش انداختم
_احمدرضاست ؟!
نگاهش گیج و مات بود...یک لحظه به دهانم آمد تا احمدرضا را پسر افسانه معرفی کنم ، اما به این فکر افتادم که شاید ...نه حتما...مادرم با احمدرضایی که پسر هوویش بود ، غمگین میشد.
_یه مدت ِ باهاش آشنا شدم ، پسر خوبیه
با نگرانی روسری اش را جلو کشید و بازوی برهنه ام دست کشید
_ما محرمیم مامان ، به خدا راست میگم!
تعجب ِ نگاهش را بی جواب گذاشتم ، احمدرضا آرام به شیشه میزد و صدام میکرد.ذهنم را مرور کردم تا مبادا در این مدت از احمدرضا حرفی زده باشم و بعدها متوجه دروغم شود.ولی نه...مادرم از احمدرضا چیزی نمیدانست و فقط اعلاء را میشناخت.
در را باز کردم ، پشتش به من بود که چرخید و با دیدن سر و وضعم شالگردنش را از روی لب هایش پایین آورد
_این چه لباسیه ، زمستونه ها
شانه هایم از سرما مور مور شد، سرم را کج کردم و لبخندی پر شیطنت رویش نشاندم
_مهمونم برام خریده ، دوست داشت اینجوری بگردم
رنگ چهره اش عوض شد ،
_مهمونت ...؟
سرم را بالا و پایین کردم و در حالی که به سمتش خم شدم تا کیسه های خرید را بگیرم گفت
_نکنه اعلاست!
ناخن بلندم را روی انگشت ِ کشیده اش فرو بردم و با "آی" گفتنش دلم خنک شد.
_یادت نره که تو فقط دوست منی که مدتی ِ محرم شدیم!همین
نگاهش متعجب بود و مطمئنا صدها سوال در ذهنش وول میخورد.
از جلوی در کنار رفتم و به محض ِ ورودش ، به سمت مادرم چرخیدم که منتظر ایستاده بود و با حالتی مابین ترس و تعجب نگاهش به احمدرضا افتاد
_اینم از دوستم ، احمد!
احمدرضا لال شده بود؟ مادرم لبخندی نصفه و نیمه روی لب نشاند
_ســ...لام
چشم هایم با خوشحالی گرد شد و ذوق در تنم جوانه زد...مادرم با غریبه ها حرف نمیزد ، برای همین احمدرضا را تنها به خوردن چای و کیک دعوت کردم ،
آنقدر در جواب ِ مادرم تعلل کرد تا صدایم درآمد
_سلام کردن بی تربیت
انگار که از دنیای دیگری به زمین آمده باشد ، با مکث نگاهش را از مادرم گرفت و گفت
_سلا..م...خانوم
کیسه ها را باعجله به آشپزخانه بردم و روی میز گذاشتم و سریع برگشتم
_مادرم ، هاله...
احمدرضا لبخند زد و در حالی که کفش هایش را در می آورد گفت
_اگه میدونستم مهمونی ِ مادر و دختری ِ مزاحم نمیشدم خانوم.
مادرم هنوز معذب بود، این را از حالت ایستادن و نگاه کردنش میفهمیدم.
حتما لباس هایم آزارش میداد و باور نکرده بود محرمیت من و احمدرضا را...
_تا تو بشینی یه چایی ِ خوشرنگ و دبش میارم براتون.
به آشپزخانه آمدم و خیلی طول نکشید که صدای پایی شنیدم.برگشتم ...
_مامان ، چیزی شده؟
نزدیکم آمد و با ترس و اضطراب به در آشپزخانه چشم دوخت.
_مامان؟!
جوابم را نداد ، لعنت به تو نورا...خراب کردی باز.
_به خدا محرمیم ، باباهم میدونه ، تازه نامزد کردیم ، امشبم آوردمت که خوشحالت کنم...دخترت داره عروس میشه!
حرف هایی میزدم که دروغ واقعی بود...نمیدانستم درست است یا غلط..هیچ چیز نمیدانستم جز اینکه ، مادرم اگر میفهمید احمدرضا ، پسر افسانه است ، سخت بهش میگذشت.
بهتر بود دعوت ِ احمدرضا را برای وقتی دیگر میگذاشتم.لعنت به من!
گونه اش را بوسیدم و با گونه هایی که از ناراحتی حتما سرخ شده بود ، سینی چای را دست گرفتم
_بیا بریم قربونت برم ، احمدرضا خیلی دوست داشت تو رو ببینه
زبانم را گاز گرفتم بابت این دروغ هایی که پشت سرهم ردیف میکردم تا به مادرم بزنم و چه کسی عزیز تر از مادر و چه کسی نالایق تر از من که دروغ هایم برای او بود و بس.
هر دو بیرون آمدیم ، با لبخند به صورت ِ کنجکاو و پرسوال احمدرضا چشم دوختم.
_گفته بودی دوست دارم مادرتو و ببینم ، منهم گفته چه بهتر از امشب
احمدرضا به احترام مادرم که درست همقدم با من راه می آمد ، بلند شد
_کار خوبی کردی ، ولی فکر میکنم که هاله خانوم ، معذب شدند!
از احمدرضا هم خجالت کشیدم بابت فکر نکرده ام...
مادرم رو به رویش نشست ، سینی را ابتدا جلوی احمدرضا گرفتم و تعارف کردم ...
پشتم به مادرم بود که آرام گفتم
_بگرد یه عکس دوتایی تو گوشیت پیدا کن ، باور نمیکنه بهت محرمم.
کم مانده بود از گرما ، ذوب شوم ، همیشه همینطور بود...عصبانی که میشدم ، حتی خجالت زده ، تنم خیس عرق میشد.
"باشه " ای گفت و استکان ِ چای اش را روی میز گذاشت
جعبه ی شیرینی اش را باز کردم و برای خودم و هاله ، توی بشقاب گذاشتم و کنار مادرم نشستم.
احمدرضا با عجله گوشی موبایلش را از جیب کاپشن درآورد ...دیوانه آنقدر دستاچه بود که با همان شالگردن و کاپشن ، نشسته بود!
_لبو شدی خوب دربیار اونارو...
بلند شدم و کنارش رفتم
_چیو
دندان هایم را روی هم ساییدم
_کاپشن و شالگردن
کاملا گیج و دستپاچه شده بود ، بلند شد و کاپشنش را درآورد ، دستم را پیش بردم و شالگردن ِ خوش رنگش را از دور گردنش باز کردم
_زحمت شد!
به چشمکش ، نمیتوانستم بی تفاوت باشم .
_خواهش میکنم.
اینبار به کنار مادرم رفت و روی مبل ، کنارش نشست ، مادرم کمی خود را جمع کرد و احمدرضا ، خونسرد و آرام ، درحالی که لبخندش پاک نمیشد ، موبایلش را جلوی صورت مادرم گرفت
_بهم میایم..مگه نه؟!
نگاه ِ نگران و معصوم ِ مادرم ، میان ِ من و عکسی که نمیدیدم ، مدام رد و بدل میشد...
نفسی کشیدم و بازدمم را فوت کردم.احمدرضا انگشتت را روی صفحه گوشی کشید
_این عکسم خیلی دوست دارم...
نگاه مادرم ، کم کم تغییر کرد ، شانه های بالا رفته و منقبضش ، کمی شل شد ، آرام به نظر میرسید نگاهش..
اگر دوباره مادرم همان نگاه را حواله ام میکرد ، زیر گریه میزدم.
بلند شدم و پشت ِ سرشان ایستادم ، چانه ام را بر روی پشتی ِ مبل گذاشتم ...نیم رخ ِ احمدرضا خوشحال بود و مادرم هم...شاید مثل هرمادری آرزویش ازدواج دخترش بود...در این شش سال ، فقط در همان روزهای سخت ، یکی دوبار از رفتن اعلاء گفتم و تمام...
نگاهم به عکس افتاد ، برای عروسی ِ فرزانه و احسان بود ، یادم نمی آمد چه وقتی انداخته بودیم
_اینو کی گرفتیم؟
_تو خونه...
انگشتش را روی صفحه کشید و عکس بعدی ، برای چند روز قبل رفتنش بود...همان روز که به اتاقش رفته بودم و افسانه یکهو داخل آمد.
جلوی آینه ایستاده بودم و دست هایم میان ِ موهایم بود و احمدرضا پشت ِ سرم با لبخند و گوشی که به دست داشت ، نشسته بود...خنده هایمان در آینه مشخص بود.
تصویر را بزرگتر کرد و لبخندم را هاله دید!
_حالا میخوای بقیه عکس هارو یه وقت دیگه نشون بدی؟!
خندید و کمی خودش را عقب کشید ، اما مادرم دستش را پیش برد...دوست داشت عکس تماشا کند؟!
دلواپس شدم...در این چند وقت چندبار پیش آمده بود که با احمدرضا عکسی بیندازم؟!
_چاییتون سرد شد
_وقت هست حالا!
لبم را به دندان کشیدم و توی دلم به احمدرضا ناسزا گفتم.خوشش آمده بود...طاقت نیاوردم و مبل را دور زدم ، بشقاب ِ شیرینی را از روی میز برداشتم و جلوی هاله که چشم هایش نم ِ اشک داشت و مژه هایش خیس بود ، نگه داشتم
_مامان..گریه میکنی؟
دستانم لرزید و شاید اگر ، احمدرضا بشقاب را نمیگرفت ، روی زمین میفتاد
انگشتانم را بر روی پلک هایش کشیدم ، نم دار شدند.
_قربونت برم عزیز دلم...گریه نکن
تند تند پلک میزد و اشک هایش ، یکی پس از دیگری ، بر روی گونه هایش میغلتید.احمدرضا که بلند شد ، جای او نشستم و مادرم را به آغوش کشیدم.
زمزمه هایی میکرد که دقیق متوجه نمیشدم ، انگار که شعری قدیمی را بخواند ...تنها واژه ای که میان زمزمه هایش متوجه شدم "عـــروس" بود!
گونه اش را پیاپی بوسیدم ، شدت اشک هایش بیشتر شده بود و تمام ِ توانم را برای کنترل خود جمع کردم.شاید این دروغ حالش را دگرگون میکرد ، شاید همین دروغ سبب خیر میشد و هاله ، بیشتر از همین چند کلمه های ناقابل ، یک جمله ی کامل که نه ، صد جمله ی کامل ، برایم حرف میزد.
لیوان ِ آبی که احمدرضا آورد ، به دست مادرم دادم ، لبخند میزد به احمدرضا ..
_فکر کنم که هاله خانوم ، من و پسندیدند!
دستی به صورتم کشیدم و پشت ِ نفس عمیقی که اکسیژنی کافی نصیبم کرد ، به لبخند احمدرضا اخم کردم.
_خوشحال شدی؟!
سرش را بالا و پایین کرد و با خوشحالی که در تمام ِ اجزای صورتش قابل فهم بود ، دستم را گرفت و بلندم کرد
_برو یه چایی داغ بیار تا ما دهنمون و شیرین کنیم...
و بعد گوشی موبایلش را تکان داد و رو به هاله گفت
_بقیه عکس هارم باید ببینید
بلند شدم و به آشپزخانه پناه بردم ، مشتی آب به صورتم پاچیدم ، گرمم بود و حرارت ِ تنم ، حتی از لابه لای همین دوبنده ی نازک و لاقید ِ آزرده ام میکرد
پنجره ی آشپزخانه را باز کردم ، مشتم را میان ِ برف ها فرو بردم و توی دهانم فرو کردم ، بدم نمی آمد با سر ، خودم را در این برف می انداختم.
صدای خنده های احمدرضا و حرف هایش را میشنیدم.چند دقیقه ای را در آشپزخانه ماندم ، گریه های مادرم ، حتی خیسی اشک هایش بر شانه ی سوخته ام بود.
سینی چای را دوباره برداشتم و در حالی که خیره به بخار استکان ها بودم ، به پذیرایی برگشتم.
_این یکی سرد بشه دیگه براتون نمیریزما...
هر دو نگاهشان به صفحه ی روشن موبایل بود که سر بلند کردند ، احمدرضا دستش را جلو آورد و سینیِ چای را گرفت.
استکان چای را رو به روی مادرم گذاشت و شیرینی را تعارفش کرد.
_این چایی خوردن داره هاله خانوم!
***********
_میاریش اینجا اذیت نمیشن؟
_یکی دو روز اول و نه ، ولی کم کم بهونه گیری میکنه ، پیش خاله هام همینطور بود ، چند وقت پیش که خاله هما برگشته بود ، دو سه روز خونش موند و شنیدم که اذیت میکنه و برش میگردونن آسایشگاه!
_باهاش باید حرف بزنی ، کاملا معلومه که متوجه اطرافش هست ، متوجه تو ، عکست ، خنده هات ، بغضت...من نگاه مادرت و میفهمم نورا.
_کاری جز این از دستم برنمیاد ، همینکه چند وقت به چند وقت برم سراغش و بگم و بخندم که مبادا بفهمه چه خبره تو دلم
_با پدرت رابطشون چطور بود؟
لبخندی کوتاه روی لبم نشست
_عاشق و معشوق بودن!
بلند شدم و بالای گاز ایستادم.چشم هایم از بی خوابی میسوخت ، به آخرین سبزی های باقی مانده نگاه انداختم ،
_بوی قورمه خونه رو برداشت!
خستگی ام را نمیشد ، پشت لبخند زدن پنهان کرد ، سبدِ سبزی را نزدیک ِ گاز آورد
_چقدر مونده؟!
_اینارو سرخ کنم دیگه تمومه ، نمیدونستم توام مثل مامانت از بوی قورمه بدت میاد!
کف دستانش را روی کابینت قرار داد و تکیه اش را به همان زد
_مامان از بوی قورمه بدش میاد چون میدونه ، مادر تو درست کرده.البته شاید هم بدش نیاد ، معذب شه!
چه اهمیتی داشت ، معذب بودنه افسانه یا حسادتش.
_نورا ، مادرت چند سال آسایشگاه بوده؟
سبزی های سرخ شده را ، از روی گاز برمیداشتم
_سه سال یا چهارسال ، با خاله هام زندگی میکرد ، ولی یکیشون شوهرش خیلی راضی نبود ، یکیشونم که به خاطر پسرهاش از ایران رفت.مادربزرگمم خیلی هوش و حواس درست حسابی براش نمونده ، خودش پرستار داره.
قاشق را میان سبزی ها فرو برد و در دهانش گذاشت.
_شیکمو
لبخند زد و "به به" یی گفت
_چرا دایی هات نبردنش پیش خودشون؟
شانه هایم را بالا انداختم
_با خواهرا رابطه ی خوبی ندارن ، سر یه موضوع ارث و میراث...خیلی یادم نیست
"اوهومی" گفت و نگاهی به ساعت مچی اش انداخت
_بهتره برم دیگه
_نه تو رو خدا! بمون..امشب که بهت بدم نگذشت...
قهقهه ی خنده اش بلند شد و دستش را روی شانه ام گذاشت
_فکر کنم دیگه ده هیچ که چه عرض کنم ، بیست ، هیچ جلو افتادم!
اخمی به خنده هایش حواله کردم و سری تکان دادم ، با افسوس برای مهربانی اش که اسیر ترحم شده است
_برو پسر...هر دقیقه که به امشب اضافه میشه ، بیشتر حس میکنم که چقدر جای مامانت خالیه!
خندید و کاپشنش را از روی صندلی آشپزخانه برداشت و در حال پوشیدنش گفت
_مادرم تو رو دوست داره!
سبزی ها را بسته بندی میکردم ، که لبخند زدم به حرفش!
_جدی میگم نورا ، مادرم تو رو دوست داره اما همیشه ام ازت میترسیده
خنده ام به پوزخند تبدیل شد و احمدرضا جدی تر ادامه داد
_همون اوایل ، از تو که میگفت ، مدام نگران ِ ...
حرف را نیمه گذاشتم ، آنهم بعد از نگاهی ِ که به برف های حیاط انداختم!
_برفش سنگینه ، خیابونا یخ نزده باشه
سکوت کرد و خودم را مشغول به چیدن ِسبزی ها داخل فریزر نشان دادم
_تو مادرم و دوست نداری؟
_نه!!
آنقدر جدی و قاطع و بی مکث حرفم را زدم ، که دهانش نیمه باز ماند و بهت ِ چشمانش ، خیره نگهم داشت.
_من فقط به مادرت احترام میذارم ، مثل همون احترامی که برای تو قائلم!
خنده اش گرفت ، شاید عصبانی هم شد...حسی مابین این دو...
_این دیگه بی انصافیه. مادر من ، شاید نتونه جای مادر خودتو بگیره ، اما میدونم که حضورش آزارت نداده.
انگشت اشاره ام را به مچ دستم زدم
_دیرت میشه
کاپشنش را با عصبانیتی که انگار کنترل میکرد ، از تن درآورد و روی میز انداخت
_تو مشکلت با من چیه نورا!؟ تکلیف چیه این وسط؟
با کفگیر سبزی های داخل تابه را هم زدم و عطرشان بلند شد
_تکلیف روشنه ، مثل گذشته ، یه رفیق بمون ، نه بیشتر نه کمتر
_منم که قبول کردم رفیقت بمونم
نزدیکم ایستاده بود و عصبانیتش را کاملا لمس میکردم ، شاید پشت تک تک کلماتی که با تاکیید بیان میکرد.
_لابد به خاطر مادرت ، عکس هایی که نشون دادم یا حرف هایی که زدم ، بهونه بهت داده؟ آره؟
_فراموش کن احمــد.آخر شبی خسته ام ، نمیفهمم چی میگم ، بدتر میشه همه چی
پلک هایش را روی هم فشرد ، لب هایش هم...
به سمت میز قدم برداشت و کاپشنش را با یک دست برداشت...قدم های بلندش آنقدر عجول بود که نفهمیدم کی از آشپزخانه بیرون رفت.
نرفته بود و پشیمان بودم ، نرفته بود و به خودم لعنت میفرستادم ، خودم دعوتش کرده بودم ، خودم دوستانه با او حرف زده بودم و حالا خودم ، کُنده به آتیش می انداختم؟!
کفگیر را داخل تابه رها کردم و با عجله از آشپزخانه بیرون دویدم ..
احمدرضا خم شده بود و بند ِ پوتین هایش را میبست که در را باز کردم و به سمتش خم شدم
_الان نرو
دستم را عقب زد و بند هایی از میان انگشتان دست هایش سر میخورد را دوباره گرفت
_ممکنه زمین یخ زده باشه ، تا برسی من از دلشوره..
_نمیمیری!!
بند ها را رها کرد و با قدم هایی محکم و به قهر دور شد ، با حرص چنگی میان ِ موهایم انداختم ، لعنتی...
پابرهنه میان برف ها دویدم ، پایم را جای پایش میگذاشتم و صدایش میزدم.پشت سرش که رسیدم چنگی به کاپشنش انداختم
_جون ِ نورا نــــرو
ایستاد و نفهمیدم چقدر زمان گذشت ، یا حتی چه اتفاقی افتاد که دستانم را دور کمرش حلقه شده دیدم و سرم را روی سینه اش میخکوب...
من...آخرین باری که کسی را به آغوش کشیده بودم..آنهم برای نرفتن و پا پس کشیدن ، کــــی بود؟!
دردش تیز و کوتاه است ، مثل سوزش ِ آخرین مهره ی فقرات ، هنگام درازکش شدن ، بعد از یک روز خستگی ...مثل درد هر روز که پخش میشود ، بالا می آید از فقرات ، میرسد به کتف، به گردن ، عادت میشود ، به دردش ، به سوطشش عادت میکنی ، "عادت" که میگویم انگار دارم توی سطل زباله را بو میکشم ."عادت" که میگویم چهره ام توی هم جمع میشود حسش منزجر کننده است.منزجر کننده مثل عادت به باختم ، عادت به رها شدن ، عادت به نجنگیدن ، عادت به قناعت ، به پذیرش لحظه های رقت انگیز.زمان که روی تاج و تخت خودش نشسته است و برای خودش پیش میرود ، نه من قدرت ایستادگی در برابر زمان را دارم و نه هیچکس.زمان که میگذرد ، اما..."من" اگر فردا تمام شوم چه؟ چقدر غرقِ عادت به لحظه های رقت انگیزِ گذشته ام؟ چقدر طرد کرده ام طرد شده ام و این سوزش و درد مورد تنفر واقع شدن را توی بدنم پخش کرده ام؟
روی مبل خوابش برده بود ، لحاف ضخیمی رویش انداختم و به اتاقم رفتم ، همینکه کنار مادرم دراز کشیدم ، مژه های بلندش دلم را بُرد.
دوست داشتم لمس کنم مژه هایش را...پلک های چین افتاده اش را...
دست هایم را بغل گرفتم و پشتم را به او کردم که مبادا ، نیمه شب اگر پلک هایش را باز کرد ، اشکم را ببیند.
احمدرضا و حرف هایی که ناخواسته بابت او به زبان می آوردم ، غمگینم کرد ، انگار که قرار بود روزهای گذشته تکرار شود...آزار و اذیتی که سال ها پیش به احمدرضا وارد کرده بودم ، اگر دوباره تکرار میشد...
اولین روز آمدنش که درست مصادف شد با سخترین روزهای زندگی ام ، همان لحظه ها پیش چشمانم قد کشید.
"فصل یازدهم"
(گذشـــته)
"آن مـــــرد با نیامــدن آمــــد!"
چمدان هایش را وسط پذیرایی گذاشته بود و با همان ظاهر ِ متفاوتش نسبت به مردهایی که این روزها میدیدم ، ایستاده بود و خانه را زیرچشمی نگاه میکرد.
شالم را کیپ تر کردم و موهایم را مخفی کردم ...اعلاء از وقتی که رفته بود مدام پیغام میفرستاد که با احمدرضا تنها نمانم و به اتاقم بروم
روی صندلی نشست و پا روی پا انداخت ،
_شما چند سالتونه؟!
چشم و ابرویی برایش آمدم و حرارت ِ شومینه را بیشتر کردم
_فرقی میکنه؟!
لبخند زد و شانه ای تکان داد
_نه!
با تکان دادن سر، حرفش را تایید کردم.واقعا برای او با این سن و سال، چه اهمیتی داشت که دختر ِ شوهرِ مادرش چند ساله است؟
با اینکه نیم ساعت از زمان ِ دم کردن چایی میگذشت ولی حوصله ام نمیگرفت تا برای مهمان ِ تازه آمده ، چای بیاورم.
سرش پایین بود و نگاهش خیره به فرش..ریشِ بلند و موهای تقریبا بلندش ، کاسه ی چشم هایی که سرخ بود و صورتی که گرفته و درهم...بیشتر شبیه معتادها بود!
ناغافل سرش را بلند کرد و نگاهش به حس تنفری که کاملا ناگهانی در من رخنه کرده بود ، افزود.
_به مادرم نمیگفتین ، می اومدن خونه متوجه میشدن
صدای جیغ و گریه ی انفجاری ِ افسانه حسادتم را بر انگیخته بود.پسر عزیز کرده اش را حتما از من بیشتر دوست میداشت .با آمدن این پسر همین رفاقت ِ نصفه و نیمه ی من و افسانه هم تمام میشد.
_چند وقت میمونید؟!
پلک هایش را میمالید که سر بلند کرد و با همان چشم های سرخ و روشنش گفت
_مگه فرقی ام میکنه؟
پسره ی پرو ، نیامده میخواست حال ِ من را بگیرد؟!
_معلومه که فرقی ام میکنه
شالم را روی سینه ام انداختم و با اخم نگاهم را گرفتم.
_جای شما تنگ میشه خانوم؟!
مسخره ام میکرد؟ قد و قواره ام را...هیکلم را؟
بلند شدم و در حال عبور از چمدان هایش ، لگدی نثارشان کردم.توی اتاق مشغول حرف زدن با اعلاء بودم که صدای گریه های افسانه و آمدنشان به گوشم رسید.خنده ام گرفته بود ، یاد حرف های پای تلفنش افتادم ، هربار که با پسر عزیز کرده اش حرف میزد ، پایان تماس ختم میشد به گریه و زاری و التماس برای برگرداندنش...اما حالا که آمده بود ، این گریه ها حسادتم را بیشتر میکرد.
در اتاقم را باز کردم و سرکی به پایین کشیدم ، پسرش را طوری چسبیده بود که انگار صد سال ندیده بوده و حالا بعد از مدت ها و سال ها به آغوشش کشیده.
به اتاقم برگشتم و هنذفری ام را توی گوشم گذاشتم ، آهنگ مورد علاقه ام که شاد و پر تحرک بود ، پخش شد و ورزش و رقص نیمه شبم شروع شد
حالا که اعلاء چند روزی را تهران میماند ، بهتر بود تمام ِ وقتم را برای او بگذارم ، قرارمان از صبحانه فردا اول ِ وقت شروع میشد و تا آخر شب اگر افسانه همکاری میکرد ادامه داشت.
ساعت از دوازده گذشته بود که خوابم برد و صبح ،زودتر از بقیه بیدار شدم.
برای فرار از بوی دهانم ، دو لقمه ی نون و پنیر و گردویی گرفتم و در تاریکی اول صبح ،روی کابینت ِ آشپزخانه نشستم ، هنوز گازِ اول را نجوییده بودم که پسره توی چارچوب قرار گرفت و لقمه در دهانم خشک شد
_صبح بخیر
سری تکان دادم ...دستش را به سمت چراغ میبرد که با دهان ِ پُر گفتم
_روشن نکن ، چی میخوای؟
بالا تنه اش را به در تکیه داد و دست به بغل نگاهم کرد.گازِ دیگری به لقمه ام زدم
_شبیه مامانت نیستی!
پلک هایش بسته بود که باز کرد و شال ِ عقب رفته ام را جلو کشیدم.
_شبیه پدرمم...حاج احمد!
ابروهایم را بالا فرستادم و با لبخندی که پشت ِ لقمه ی دستم پنهان شده بود نگاهش کردم.
جلوتر آمد...ترس داشت صورتش...شاید آن ریش های بلند و ظاهر ِ ناآرام به ترسم انداخت.آنقدر که لقمه ام را به سمتش گرفتم
_میخوری؟
کف دستانش را دو طرف گیجگاهش گذاشت و فشارش داد ، همان لحظه سرش را به سمت مخالفم چرخاند و به بیرون نگاهی انداخت. از جایی که ما بودیم ، فقط اتاق ِ پدرم و افسانه جلوی چشممان بود.
_سرم درد میکنه ، قهوه ای ، مُسکنی دارید؟
گاز بزرگتری به لقمه ام زده بودم و با دهان ِ پری که داشتم ، جوابش را با تاخیر دادم.
_بذار لقمه امم و بخورم ، مُسکن بهت میدم
تکیه داد به میز ِ پشت سرش و در حالی که درست رو به رویم ایستاده بود دست هایش را به بغل گرفت.
نگاهش را اصلا دوست نداشتم ، معذبم کرد خیرگی اش...لقمه های بعدی ام را با خجالت گاز زدم و در تاریکی آشپزخانه ، سعی کردم نگاهش را ندید بگیرم.
لقمه ام که تمام شد از روی کابینت پایین آمدم و لیوان آبی را دستش دادم
_خودتم میتونستی انجام بدیا!
گوشه ی لبش میخندید که جعبه ی قرص را از توی کشو بیرون آوردم
_بیا خودت بگرد پیدا کن
چای دم کشیده بود ، برای خودم ریختم و روی صندلی نشستم ، بسته های قرص را جابجا میکرد که ژلوفن را برداشت و بعد از خوردن سه ژلوفن ، روی صندلی نشست
_برای منم میریختی
_زیادیت میشه!
اینبار خنده اش بیشتر شد و در حالی که بلند میشد تا برای خودش چای بریزد گفت
_بچه پرویی!
اخمی کردم و کمی از چای داغ را نوشیدم ، دوباره که روی صندلی نشست ، نگاهم را با آب وتاب حواله اش کردم
_تپُلیا
در جا اخم کردم و صورتم را جلوتر بردم
_خودتو مسخره کن!
_من مسخره نکردم ، مدتی بود دختر تپُل به تورم نخورده بود
خنده ام گرفت ..پرو او بود!
_پس اینکاره ای !!بهت نمیاد
سری تکان داد و پوزخندش را با نوشیدن چای جمع کرد.
_پدرت تازه مُرده؟!
کمی سرش را تکان داد و در حالی که نگاهش ، به گوشه ای از شالم بود گفت
_کمتر از یکساله
_معتاد بود ..نه؟!
به یکباره نگاه خیره اش ، قفلم کرد و ترساند.نباید این حرف را میزدم اما از دهانم پرید..اخم هایش در هم تنیده شدند...
_کی گفته؟!
افسانه گفته بود...خیلی سال پیش ، شاید یکی دو سال پیش ، وقتی که با هم حرف میزدیم و علت طلاقش را جویا شدم.
_بگذریم
_نگذریم...مامانم گفته؟!
تاریکی آشپزخانه به وهمم می افزود...پسره ی همه چی غیر عادی ، با آن ظاهر متفاوت و چشم های به خون نشسته و این صدای بم ...
خودم را از میز جدا کردم و تکیه به صندلی ام زدم.
_یه بار ، مامانت تو حرفاش گفت که...
_بیخود گفته!
یا خدا ، این پسر یا دیوانه بود ، یا من بیش از حد از او میترسیدم.چشم های متعجبم را به میز کشاندم.باقیمانده ی چایم را با عجله نوشیدم .
همینکه به سمت میز خم شدم تا لیوانم را روی میز بگذارم ، مچ دستم را گرفت.
قلبم از تپش افتاد ، در تاریکی ِ نیمه روشن ِ اشپزخانه ، چشم هایش...روشن بود!
_پدرم فقط سه سال اعتیاد داشت ،
دروغ میگفت ، از خود ِ افسانه شنیده بودم که سال ها اسیر اعتیاد بوده و به همین خاطر هم مدام مریض بوده و در بیمارستان بستری میشده.حتی اخلاقش هم با افسانه همین پسر ، خوب نبوده.
_خب؟!
زول زده بود به چشم هایم که تلاش کردم مچ دستم را از این غول ِ بی شاخ و دم جدا کنم
_ول کن دستمو ، تو حلال حروم سرت نمیشه ، من سرم میشه ، بی صاحاب که نیستم منو لمس میکنی!
چشم هایم از تعجب چهارتا شد ! سریع دستم را رها کرد و عقب رفت
_بار آخرت باشه ها ، وگرنه به بابام میگم!
گوشه ی لبش با بدجنسی خندید ، مشکل داشت این پسر ، لابد خارج از این کشور هر غلطی که خواسته کرده! اما من که بی صاحب نبودم ، اعلاء اگر میفهمید پسری که قراره مدت های مدید ، کنارمان زندگی کند ، حتی همین مچ ِ دستم را لمس کرده ،دیوانه میشد!
برای مهمانی های ساده و جمع های خودمانیمان هم ، اگر اعلاء لباسم را تایید نمیکرد و اجازه ای نمیداد ، نمیرفتم!
ساعت هشت نشده بود که یک ربعی بیرون از خانه منتظر اعلاء ماندم ، با آمدنش گُل از گُلم شکفت.
کمربند نبسته ،سرم را جلو بردم و گونه اش را بوسیدم
_صبحت بخیر عزیزم
_صدبار گفتم شبیه اون شعره صبح بخیر نگو ،
لبم هایم را غنچه کردم و چشم هایم را گرد ، خندید و لپم را کشید
_دیشب خوب خوابیدی؟
_دیشب عالی خوابیدم ، بالش نرم ، لحاف ِ خوش بو...
شیطنت نگاهش را بی جواب گذاشتم.
_حالا فعلا راه بیفت ، یهو بابام میاد بیرون.
ماشین حرکت کرد و در راه از عجایب ِ پسره جدید ِ خانه مان برایش گفتم.فضولی های جفتمان تمامی نداشت و بیشتر مسیر را درباره ی گذشته ی افسانه و پسرش حرف زدیم و خیالبافی کردیم
_ببین تو با من چه کردی که یک ساعت و نیمه داریم غیبت میکنیم!
ریسه رفتم از خنده ...
_راست میگی ، یادته اهلش نبودی ، تا می اومدم غیبت کنم ، دستتو میذاشتی رو لبام.
_بالاخره باید از یه جا شروع میکردم دیگه!
اول ِ صبحی همه دیوانه شده بودند و اعلاء بیشتر از بقیه
پارکینگ ِ درکه آنقدر ها شلوغ نبود ،
شیشه را پایین دادم و نفسی عمیق کشیدم.
_خدایا شکرت
با خنده ، نگاهم کرد و حرفم را تایید کرد .با اخم نگاهش کردم
_به مسخره گفتیا ، فهمیدم.
_نه به جون ِ نورا ، واقعا هم باید خداروشکر کنی که منو سرراهت قرار داده
با دقت ، نگاهش میان ِ آیینه های ماشین رد و بدل میشد تا ماشین را درست پارک کند
یاد حرف های دیروز پژمان ، افتادم.سکوت کردم و منتظر ماندم تا ماشین متوقف شود.
بالاخره پارک کرد و ماشین را خاموش کرد...بندِ کیفم را روی دوشم می انداختم که یادِ حرف آن پسر دیوانه هم به ذهنم آمد "تپُلی ها"
داغی لب هایش روی گونه ام نشست ، بند ِ افکارم پاره شد و لبخندش ، با خوشحالی لبخند زدم
_عشق ِ منی
با سر حرفش را تایید کردم
_معلومه که هستم ، کور شه هرکی که نمیتونه ببینه!
سوییچ را دستم داد و توی کیفم انداختم ، هر دو پیاده شدیم و کنار هم ، سربالایی ِ مسیر ِ پیش رویمان را دست به دست هم بالا رفتیم.
خلوتی کوه را دوست داشتم ، اول ِ صبحی احساس میکردی تمام ِ این کوه و عظمتش برای تو یک نفر است! بودند آدم هایی که هر از گاهی از کنارمان عبور میکردند و صبح بخیر گفتنشان ، ذووق و شور تزریق میکرد.
روی یکی از تخت های رستوران مینشستم که به صفحه گوشی موبایلم نگاهی انداختم.آنتن نمیداد و اگر پدرم یا افسانه زنگ میزدند حتما نگران میشدند.به اعلاء پیشنهاد دادم که بعد از خوردن صبحانه ، زودتر از درکه بیرون برویم تا اگر پدرم یا افسانه تماسی گرفتند ، امکان پاسخگویی داشته باشم.
قبل از ظهر یکبار به افسانه زنگ زدم ، خبر مهمانیِ بزرگی را داد که به مناسب ِ آمدن پسرش گرفته بود.تا شب نمیخواستم به خانه برگردم و خواهش و تمناهایم هم ، راهکاری نشد .
نهار را کنار هم خوردیم و وقت ِ بعد از نهار ، سینما رفتیم.پدرم چندبار به تلفنم تماس گرفته بود ولی نمیتوانستم داخل سینما جواب بدم.
بیرون که آمدیم خودم تماس گرفتم.هرچقدر اصرار کرد تا زود به خانه برگردم تا کمک افسانه کنم ، امتناع کردم و بهانه ی امتحان نیم ترم و درس خواندن کنار دوستانم را آوردم.با این اوصاف قرار شد قبل از ساعت هفت برگردم .
_چی گفت؟
_میگه مهمونی گرفتن برای اون پسره ، منم باید زودتر برم کمک افسانه
_خب زودتر میریم
_نه ، ولشون کن ، دورشون شلوغ بشه منو یادشون میره.
_بهتر ، بریم خونه ی ما؟!
ابروهایم را بالا فرستادم
_نوچ ، خونه بمونه برای فردا ، امروز فقط بیرون
_پس بریم یه کافه؟
پلک هایم را روی هم گذاشتم و موافقت کردم.
ساعت نزدیک هفت و نیم بود که شماره ی بابا روی تلفنم افتاد.لبم را گزیدم و با نگرانی به اعلاء و ترافیکی که تمامی نداشت چشم دوختم.
_جونم بابا
_معلوم هست کجایی؟ همه مهمون ها اومدن ، حتما باید آبروی منو ببری؟
_ترافیکه قربونت برم ، حرص نخور فشارت میره بالا ، دیگه کم کم میرسم
صدایش عصبانی بود و همهمه ی مهمان ها به گوشم میرسید
_تو امروز خونه ی کدوم دوستت رفتی ؟
_وای بابا ، افسانه جون در جریانه ، مگه خودتون نگفتین همینکه به افسانه اطلاع بدم کافیه؟!
_تا این موقع ؟ هوا تاریک شده من به مهمون ها بگم کجایی؟
پشت سرم را به صندلی کوبیدم و اعلاء در حالی که دستش را جلوی لب هایش گرفته بود ، میخندید
_به مهمونا بگو دخترم ، گروهی درس میخونن با دوستاش ، الانم خونه یکی از اونا بوده و دیر راه افتاده
_نورا ، تا نیم ساعت دیگه خونه نباشی ، دیگه نه من نه تو ، این درس خوندنم به درد عمه ات میخوره!
با خنده سرم را تکان دادم و در حالی که صدای خندیدنم را خفه کرده بودم گفتم
_حق با توئه عشقم ، نگران نباش ، دارم میام.
گوشی که قطع شد ، با نگرانی به اعلاء و خنده هایش خیره شدم.
_میرسم تا نیم ساعت دیگه؟!
با دستش به ترافیک و ماشین های روبه رویمان اشاره کرد.
_به نظرم زود برسیم ساعت میشه ده!
خنده روی لبم ماسید و دلواپسی ام بیشتر شد.
شوخی و خنده های اعلاء دلواپسیم را کم نمیکرد ، جوک ها و خاطرات دانشگاهش هم همینطور ، هرچقدر به ساعت ، نگاه میکردم ، گذر ِ زمان دیوانه ترم میکرد.
کم کم سکوت بینمان جاری شد ، ساعت نزدیک نه و نیم شب بود و پدرم چندبار دیگر هم تماس گرفت و هربار عصبانیت ِ صدایش بیشتر از بار قبل میشد و ترس من هم بیشتر از پیش.
سرکوچمان ماشین را نگه داشت
_بابات هرچی گفت بگو غلط کردم !
نگران بودم اما این دلواپسی مقصرش اعلاء نبود ، تقصیر خودم شدم که اصرار به بودنه کنار اعلاء داشتم ، وگرنه که همان بار اولی که پدرم زنگ زد ، اعلاء میخواست برم گرداند.
_میری خونه؟
_آره ، البته قبلش شاید برم پیش یکی از بچه ها ، بعد برم.
لبم را گاز گرفتم و بار دیگر به ساعت ماشین چشم دوختم.
_چرا نمیری پس؟
_قلبم داره میاد تو دهنم، دلشوره دارم
کمربند ماشین را باز کرد و با خنده به آغوشم کشید.گونه ام را بوسید و در حالی که کمرم را نوازش میکرد گفت
_نترس ، چیزی نشده که ، مطمئن باش جلوی مهمونا ، کاری نمیکنه که برات بد بشه.
دوباره بوسیدتم ، ترسم فرو کش نمیکرد.
_نورا...
سرم را روی شانه اش جابجا کردم ، لبهایش نزدیک صورتم میشد که لبخندم دندان هایم را نمایان کرد.
_نخند بذار یه ...
قبل از اینکه حرفش تمام شود ، لب هایم را روی هم گذاشتم.بوسیدنش پلک هایم را روی هم می انداخت ، ولع ِ بوسیده شدن در من تمامی نداشت.
با تقه ای که به شیشه ی پشت سرم خورد ، تمام ِ آن خلسه و حال خوش ، پر کشید و با ترس عقب کشیدم.آدمی که پشت شیشه ی ماشین ایستاده بود ، مثل آب سردی بود که روی آتش دلم ریختند...قلبم از تپش افتاد و نفسم در سینه حبس شد.
اعلاء هم درست مثل من ، خشکش زده بود ، تقه ی محکمتری به شیشه زد و با صدایی بلند و اخمی واضح گفت
_گم شید پایین...یالا
همینکه در ِ سمتم را باز کرد ، به سمت اعلاء خودم را متمایل کردم ، هیچ حرفی نمیزد و بهت زده به پلیس ِ مسن و خشمگینی که نگاهمان میکرد ، خیره مانده بود.
********
دست های عرق کرده ام را مدام به مانتو و شالم میکشیدم و پاهایم را با ضرب روی زمین میزدم.تمام ِ تنم میلرزید ...
با نگرانی به در اتاقی که بسته بود خیره شدم ، اعلاء هرچقدر زبان ریخت و با کلمات بازی کرد ، هیچ افاقه ای نکرد ، ماموری که نزدیک خانه ، بازداشتمان کرده بود ، همه چیز را دیده بود! بوسه و بغل جرم ِ نابخشوده ی ما بود که بابتش هراهانتی که توانست نثارمان کردند .
زبان چرب و نرم اعلاء و معذرت خواهی و رد ِ آشناییت با یکی از پلیس های منطقه تنها امیدم بود ، ساعت از یازده گذشته بود و از ترسم هیچ شماره ای به آگاهی نداده بودم.
با باز شدن در ، نیم خیز شدم ، صورت ِ درهم و گرفته ی اعلاء همان کورسوی امید را هم از من گرفت.
_چی شد؟
_شماره ی خونه اتون و دادم!
تصور چهره ی پدرم ، بعد از شنیدن این خبر ، آنهم در این ساعت...
_چرا اینکارو کردی ، بیچاره میشم.
کنارم نشست و مامور ِ نگهبانی که بالای سرمان ایستاده بود ، به فاصله ی بینمان اشاره کرد و اعلاء بعد از اخمی سنگین و حرفی که زیر لب زد ، یک صندلی میانمان فاصله داد.
_الان زنگ میزنن؟
_پس کی زنگ بزنند؟! باید همون اول شماره رو میدادی ، بهتر از این بود که تا این ساعت نگران نگهشون داری
کف دستانم را روی صورت ِ داغم گذاشتم ، هیچوقت پیش نیامده بود که تا این موقع شب ، بدون ِ خانواده ام از خانه بیرون بمانم ، چه برسد به اینکه با غریبه ای مثل اعلاء آنهم در وضعیتی که حتما به پدرم اعلام میشد ، دستگیر شده باشم!
_نگران نباش ،
با حرص شالم را جلو کشیدم و نالیدم
_زنده ام نمیذاره ، میدونم ، تو به کی زنگ زدی ؟ کی میاد دنبالت؟
رنگ و روی همیشگی را نداشت ، جای دندان هایش بر روی پوست ِ لب ِ زیرینش خودنمایی میکرد.
_داییم ، مامان و بابام که نمیتونن از تبریز بیان.
_چجوری راضی شدن؟
کف دستش را بر روی پیشانی اش گذاشته بود که پوفی کرد و به در ِ نیمه باز ِ اتاقی که تا چند لحظه پیش داخلش بود ، نگاهی انداخت
_والا همچینم راضی نشدن ، مرتیکه ی عوضی ، میگه حین ِ ارتکاب ِ جرم گرفتمشون ، یکی نیست بگه آشغال ناموس تو رو داشتم بوس میکردم که قاطی کردی؟
_وای...اگر به بابام همینم بگن که...
گریه ام گرفت ، گریه ای که از ترس روزی بود که هیچوقت فکر نمیکردم به این زودی اتفاق بیفتد.
_اعلاء؟؟
سرش پایین بود و مدام گوشه ی ناخن هایش را با ناخن دیگر میکند که سر بلند کرد و به محض دیدن اشک هایم ، پایین شالم را گرفت و روی صورتم کشید
_جانم؟
پیش از اینکه بازهم از ترسم بگویم ، ماموری که رو به رویمان ایستاده بود استغفرالله یی گفت و جلو آمد
_برو اونور تر بشین ، اصن تو برو اون قسمت
اعلاء که بلند شد ، ترسیدم و صندلی دیگری بینمان فاصله انداخت
دست هایش را در جیب شلوارش فرو برد و با سینه ای که جلو داده بود ، به سرباز گفت
_تو نامزد داری؟
سربازی که به نظر کم سن و سال تر از اعلاء بود اخم هایش را غلیظ تر کرد و با لحنی جدی گفت
_به تو چه ربطی داره ، برو بشین سرجات
رگ ِ بیرون زده ی اعلاء را میدیدم و فک ِ منقبض شده اش ، در تیررس نگاهم بود
_از بدبختی تو ، همین بس که واسه این مملکت داری سربازی میکنی!
دستم را روی دهانم کوبیدم و با عجله به سمت ِ اعلاء خیز برداشتم و پولیورش را کشیدم
_لال شو اعلاء
خنده های عصبیش به چهره ی درهم ِ سرباز دلشوره هایم را بیشتر کرد.
روی صندلی که ولو شد ، سرباز قدمی به عقب برداشت و به دیوار پشت سرش تکه زد.
_ببخشید آقا ، من معذرت میخوام
اشک هایم را پاک کردم و نگران ، به اعلا نگاه کردم.صورتش سرخ شده بود...کم کم دلواپسی به سراغ اوهم رفت.
_نورا ، میخوای از من چی بگی به بابات ؟
لبم را گزیدم ...
_نمیدونم ، واقعیتو بگم بهتره ، پای افسانه هم میکشم وسط ، میگم همه چیو میدونه ، توپ بیفته تو زمین اون به نفعمون میشه مگه نه؟
گوشه ی لبش خندید و زیر چشمی به سرباز نگاه کرد ، با صدای پایینی گفت
_وحشیِ زرنگ! فکر خوبیه
اشک هایم را با نوک انگشتانم گرفتم و به مانتویم کشیدم
_با افسانه درگیر نمیشه ، منم میندازم گردن ِ اون ، میگم اگه بد بود ، جلومو میگرفت ، برام وقت ِ قرار و فرار از خونه جور نمیکرد.
_پرو نشو دیگه ، اون چه گناهی کرده که هوای مارو داشته، یه کاری نکن باهات لج بیفته
یک لحظه ام نمیتوانستم پدرم ، موقع ِ ورود به پاسگاه و دیدنم ، چه عکس العملی نشان خواهد داد ، خدا خدا میکردم که تاخیر نیمه شبی ام سبب خیر شود و شدت ِ نگرانیشان ، آنقدر بالا رفته باشد که به زنده بودنم تحت ِ هرشرایطی راضی باشند و همینکه از پزشکی قانونی سردرنیاورده ام ، برایشان کافی باشد.
دستان یخ زده ام را مشت کردم و بغل گرفتم ، اعلاء برایم آب آورد و از سربازی که دیگر کاری به کارمان نداشت و فقط هر چند لحظه یکبار ، نیم نگاهی نثارمان میکرد ، معذرت خواهی کرد.
دایی ِ اعلاء که مردی جوانتر از پدر اعلاء بود ، آمد ...خوش رو و خوش برخورد ، گریه هام را که دید ، خندید و دلگرمی داد که جوونیه و اشتباه!
با اینکه اشتباهی نکرده بودم تا بابتش شماتت شوم ، ولی تا این موقع شب بیرون ماندن ، با اعلاء آنهم از وضعیت ِ دستگیر شدنمان ، بهمم ریخته بود ، آنقدر که به محض ِ دلداری های دایی اعلاء اشک هایم با شدت بیشتری روانه شد و هقهقم تداوم پیدا کرد.
اعلاء همان اول رک و پوست کنده ی به دایی ِ جوانش گفت که همدیگر را بغل گرفته بودیم که مامور به شیشه ماشین میزند.
_دایی یه جوری حرف بزن به خانواده ی نورا نگن ،
_بچه آخه تو ماشین؟
اعلاء خندید و دستش را روی لب هایش کشید
_هرجایی مزه ی خودش و داره دایی
روی صندلی نشسته بودم و به آرامش ِ اعلاء و خنده های دایی اش نگاه میکردم.
_پدر سوخته ، جلوی من حداقل خجالت بکش.
اعلاء سرش را پایین انداخت ، بیشتر مسخره بازی اش بود ، دایی هم فهمید و مشتی به بازوی اعلاء زد
_پس بی عرضگی تو این بلا رو سر دختر مردم آورده! بچه آخه تو ماشین ، اونم تو این چند ماه که مدام گشت ارشاد تو خیابوناست؟!
_بابا دایی بی خیال ، چهار ساله دوستیم هرجا دلمون بخواد...
دایی مشتش را دوباره جمع میکرد که اعلاء با خنده قدمی به عقب برداشت و دست هایش را به نشانه ی تسلیم بالا برد
_تو رو جون ِ خواهرت ، پای اون رفیقتو بکش وسط ، نذار آبروی نورا بره ، خانواده اش هیچی از من نمیدونن.
وقتی سرش را برگرداند تا نگاهم کند ، خجالت کشیدم .تعجب را در چشم هایی دایی اش دیدم و برای اولین بار احساس شرمزدگی سراغم امد.
_همون دیگه ، پسری و راحت ، اونوقت گوشت ِ تن ِ این باید آب بشه!
لحن ِ دایی جدی بود و صدای خنده های اعلاء دیگر بلند نشد. اعلاء به همراه ِ دایی اش به اتاقی رفتند که برای من ، حکم تونل وحشت را داشت.هرلحظه منتظر بالا رفتن صدایی از داخل اتاق بودم که صدای پدرم را شنیدم.
با ترس از روی صندلی بلند شدم ، با قدم هایی تند و با عجله به سمت یکی از مامورها رفت ، صدایش زدم
_بابا
سرچرخاند و با اخم ِ غلیظی که به صورت داشت ، وحشت سراغم آمد.
افسانه از کنار پدرم رد شد و با چشم هایی که خیس بود به سمتم دوید
_نورا جان ، کشتی مارو دختر
بغلم کرد ، از ترسم انقدر سفت و محکم دست هایم را به دورش پیچیدم که سابقه نداشت
_افسانه جون ، من...
پدرم نزدیک و نزدیک تر میشد و زبانم بیشتر به لکنت می افتاد ، بازویم را کشید و همینکه از بغل ِ افسانه بیرون آمدم ، سیلی محکمی نثارم کرد.
_دختره ی بی فکرِ احمق
افسانه و همان سربازی که اعلاء با او درگیر شده بود ،پدرم را به عقب کشیدند و من از ترس عقب تر رفتم.دستم را روی صورتی که میسوخت ، گذاشتم ، قطره های اشک تصویر پدرم را که داد و فریاد میزد ، تار و تارتر کرد.
_اینجا چه خبره؟
سرچرخاندم به سمت اتاقی که اعلاء و دایی اش به آنجا رفته بودند ، اعلاء با شوک و حیرت به پدرم خیره مانده بود و دایی اش با عجله از کنارم گذشت.
مردمک چشم هایش از پدرم به صورتم افتاد.
_پسر شما غلط کرده که دست ِ دختر منو گرفته...
صدای داد و فریاد پدرم را با فشار دادن دست هایم بر روی گوش ها ، هم میشد شنید.هرچقدر دایی ِ اعلاء سعی میکرد محترم و با متانت صحب کند ، این پدرم ِ من بود که فریاد میزد و هر بد و بیراهی را به اعلاء و تربیت خانوادگی اش میچسباند.
با آمدن افسر نگهبان ، پدرم به همراه ِ دایی اعلاء به همان اتاقی رفتند که حتم داشتم ، خبر خوبی به پدرم نخواهد داد
دوباره همان داد و فریاد ها بلند شد ، دست و پایم میلرزید و اگر دلگرمی های افسانه و نگاه های اعلاء نبود ، بیهوش میشدم.
با بیرون آمدن پدرم ، اعلاء سرش را پایین انداخت.دل توی دلم نبود و صورتِ سرخ و ارغوانی پدرم ، یک لحظه ام ارامم نمیگذاشت.
رو به روی اعلاء که ایستاد قلبم از تپش افتاد.
_تو ، توی خودت چی دیدی که با دختر من قرار میذاری؟
مغزم از کار افتاده بود ، معنی حرفش را نمیفهمیدم اما همینکه افسانه کنار پدرم رفت ، به زانوهایم فشار آوردم و ایستادم.
_توی یلاقبا ، گه خوردی که دختر من و تا این موقع شب بیرون نگه داشتی
هرچقدر صدای بابا بلند تر میشد ، نفسم کمتر از بار قبل بالا می آمد و سر اعلاء بیشتر در گردنش فرو میرفت.
_معذرت میخوام ، اشتباه از من بود...ببخشــ
لااقل تا ببخشید گفتنش صبر میکرد و بعد از آن سیلی های سنگینش به صورت ِ اعلاء میکوبید ، نمیشد؟ نمیتوانست؟ فقط کمی صبر...
دایی اعلاء مثل افسانه دست پدرم را گرفت ، لبخند نصفه و نیمه ای روی لبش بود ، یه نگاهش به اعلاء بود و یه چشمم به پدرم ...
سرش را حتی بلند نکرد ، تا ببیند که مُردم وقتی پدرم به او سیلی زد و بیشتر جان دادم وقتی که هیچ حرفی نزد جز ببخشید!
***********
از ماشین پیاده شدم ، پسره ، توی حیاط ایستاده بود و برف روی شانه های کاپشنش نشسته بود
_کجا بودی؟
جلوتر از افسانه و پدرم بودم که با گریه و عصبانیت بابت آمدن ِ بی موقع این مرتیکه توپیدم
_به تو چه ربطی داره؟ فضول منی؟
قدم هایی که جلو آمده بود را عقب رفت و به پشت سرم نگاه کرد ، تمام ِ مسیر افسانه با پدرم حرف میزد و همین حالا هم دست از آرام کردنش برنمیداشت.معلوم نمیشد این همه خودشیرینی برای خودش بود یا برای دلسوزی ِ من.
چه اهمیتی داشت؟
کفش هایم را درآوردم و با عجله داخل رفتم.هنوز به پاگرد نرسیده بودم که پدرم در را باز کرد و صدایم زد
_وایسا نورا ، همین الان باید صحبت کنیم.
نوچی کردم و پا به زمین کوبیدم
_ول کن دیگه ، هرچی بود شنیدی...ما با هم دوستیم ، چهار ساله که دوستیم
کفش هایش را از پایش درآورد و به گوشه ای پرتاب کرد ، همینکه به سمتم قدم تند کرد ، احمدرضا دستش را گرفت
_آقای رادمند ، به خودتون مسلط باشین ، اتفاقی نیفتاده ، خداروشکر که سالمه ، تا یه ساعت پیش دنبال پزشک قانونی بودین ولی الان صحیح و سالم رو به روتون ایستاده ، الحمدالله زبونشم که داره کار میکنه!
پسره ی عوضی وسط ِ حمایت های بدرد نخورش مسخره ام میکرد؟
_تو دیگه حرف نزن که نحسی تو افتاده تو زندگیم!
افسانه که اشک هایش را با دستمال پاک میکرد یهو سر بلند کرد
_نورا جان ، این چه حرفیه به پسرم میزنی
بابا که جلو آمد ، احمدرضا دوباره دستش را گرفت
_حماقت شما ربطی به من نداره خانوم ،
دندان هایم را روی هم میسابیدم که دستش را بر روی شانه ی پدرم گذاشت
_آقای رادمند ، فشارتون بالاست ، خدایی نکرده اتفاقی براتون میفته ، بچه های این دوره زمونه پدرم بالای سرشون باشه ، کار خودشونو میکنند ، زبونم لال بلایی سر شما بیاد...
هرچه که دلش میخواست میگفت و پدر من سکوت میکرد
_هوی عوضی ، میبندی دهنتو یا خودم ببندم
پوزخندی روی لبش بود که دست پدرم رها شد و همینکه نزدیکم شد سرم را به عقب بردم تا جای خالی به دست بلند شده اش بدهم.
_چرا میذاری هرکی هرچی دلش خواست بگه.
_درست صحبت کن نورا ،
پسره ، به سمت اتاقش میرفت که افسانه بازوی پدرم را گرفت
_بس کنید تو رو خدا ، آخر شبی هممون و سکته میدین.مجید تو کوتاه بیا
بهترین فرصت همین امشب بود...باید از آگاهی ِ افسانه به پدرم میگفتم .دعواهایش بماند با معشوقه اش!
_افسانه جون ، چرا به بابام نمیگی اعلاء رو خیلی وقته میشناسی؟ چرا نمیگی باهامون رستوران اومدی ، چرا نمیگی چندبار منو تا خونه ی اعلاء بردی...
چشم های بهت زده ی افسانه هر لحظه بزرگ و بزرگ تر میشد و قدم های پسره ، هم متوقف شد!
نگاه ِ شوک برانگیز پدرم حالا روی صورت ِ رنگ پریده ی افسانه نشست.
_پسره اگه بد بود ، لابد افسانه جون ، میفهمید.
اشک هایم را با لجاجت پس زدم.
پدرم با صدای خفه ای زمزمه کرد
_افسانه؟!
_به خدا من فقط...یعنی گفتم یه نفرمون باخبر باشه...مجید جانم ، من اصلا
پدرم در حین ِ عبور از کنار افسانه ، با شانه اش به بازوی او ضربه ای زد و افسانه با نگرانی بازویش را مالید و به مسیر رفتنِ پدرم خیره شد
خوشحال شدم ، حداقل کمی از فشار روی دوشم برداشته شد .
پله ها را آرام آرام بالا میرفتم که پسره صدایم زد
_کار و برای خودت سخت میکنی
همان وسط پله ها ایستادم و خیره نگاهش کردم
_به تو چه ،
زیرلب "معتاد"ی نثارش کردم ، بدم نمی آمد که بشنود ...شنـــید!
پله ها را مثل دیوانه ها بالا آمد ، آنقدر وحشت کردم که جیغ خفه ای کشیدم و درست پیش از اینکه دستش بهم برسد ، افسانه نگهش داشت و التماسش کرد.
_تو رو خدا ، تو رو به مرگِ احمد قسمت میدم ، بیا پایین مامان ، ولش کن
مردُمک چشم هایش در کاسه ای از خون تکان تکان میخورد.نفس حبس شده ام را بیش از این نمیتوانستم نگه دارم ، فوت کردم در صورتش و با پلک هایی که حتی با بسته بودنش هم میلرزید ، عقب رفت.
بی حوصله بودم ، گوشی موبایلم توقیف شده بود و جیغ و زجه هایم هم پدرم را قانع نکرد .حتی امروز سرکار هم نرفت و به دلیل بی اعتمادی اش به افسانه ، خانه مانده بود.
چندباری که پایین رفتم ، تا یواشکی و دور از چشم افسانه و بابا تلفن خانه را کش برم ، متوجه بحث و جدل ِ بینشان شدم ، چشم های افسانه مدام اشکی بود و نگاهش به من ، پر از شماتت !
بابت گریه های دیشب پلک هایم پوف کرده بود و سرو شکلم کاملا بهم ریخته ، ساعت نزدیک دو ظهر بود که تلفن را در پذیرایی پیدا نکردم .افسانه و پدرم در اتاق خوابشان بودند و پسره ، از صبح خانه نبود.
وقتی از پله های خانه بالا میرفتم و در دلم ، با اعلاء حرف میزدم ، یاد ِ خط ِ جدایی که در اتاق ِ زیر پله ها داشتیم ، افتادم...اتاقی که توسط همان پسره اشغال شده بود.
با عجله پله ها را بی آنکه پاهایم صدایی تولید کنند ، پایین آمدم .خدا خدا کردم که در اتاق را قفل نکرده باشد ، قفل نبود!!
خودم را داخل اتاق انداختم ، چیدمان را کاملا عوض کرده بود...پس مهمان یک روز و یک هفته نبود ! نورا نبودم اگر بگذارم این پسر ، روی خوش در این خانه ببیند.
به قاب عکس کوچکش که روی میز ِ کامپیوتر گذاشته بود تلنگری زدم و به محض افتادنش صدای خفیفی در اتاق پیچید.
تلفن را برداشتم و شماره ی اعلا را گرفتم
_بفرمایید
_اعلاء جان...سلام قربونت برم
_نورا؟ شماره کجاست ؟
خوشحالی بند بند وجودم را احاطه کرد.گوشه ی اتاق زانوهایم را بغل گرفتم
_یکی از اتاقا ، قبلا بهت زنگ زده بودم باهاش
_یادم نبود..خوبی تو؟ دیشب که بابات...
نگران کتک خوردن من بود؟!
راهروی ِ وحشت آورِ پاستگاهی که بودیم ، در ذهنم آمد.سیلی که از پدرم خورد ، حقش نبود...
_بمیرم برات اعلاء ، جلوی داییت کوچیکت کرد بابام . کاش حداقل یه چیزی بهش میگفتی دلم نسوزه ، چرا ساکت موندی؟
_دیوونه ای دیگه ، اگر چیزی میگفتم که همه چی بدتر میشد ، حالا که خانواده ات فهمیدن چه بهتر...ببینم تو که خرابکاری نکردی؟
یاد دیشب افتادم و حرف هایی که به پدرم و افسانه زدم.اسمش را خرابکاری که نمیشد گذاشت ، گند کاری برازنده تر بود!
_من؟! به بابام گفتم افسانه میدونست
مکثی کرد
_اعلا؟!
_چجوری گفتی؟
مکث کردم...
_نورا ، گند زدی تو همه چی؟
بغضم گرفت و با ناراحتی سرم را روی زانوهایم گذاشتم
_بمیرم اعلاء...همه رو دارم دیوونه میکنم.
نوچی کرد و صدای گریه هایم به پای تلفن هم رسید.
_تلفنتو توقیف کرده؟
_هم تلفنمو ، هم خودمو ، نمیتونم از خونه بیرون بیام.
_حق داره
عصبانی شدم و غریدم
_چه حقی داره؟ بیخود کردن منو تو خونه نگه دارند ، من دیوونه میشم
_داد و بیداد راه ننداز ، مثل یه دختر خوب رفتار کن ، بذار به حرفت گوش بدن ، صداتو ببری بالا هیشکی ازت حرف نمیشنوه.
اشک هایم را پاک کردم و حرصم را بابت حرف هایی که میشنیدم ، بروز دادم.
_توام حرف دلتو ، لالوی دفاع از بقیه بزن ...خب؟
_یعنی چی؟
_یعنی همین ، به بهونه ی بابام ، داری میگی ازمن خسته شدی؟ از داد و بیدادام؟ از غرغرام؟ خستگه شدی تو رو به خیر منو به سلامت...
_من خسته نشدم ، ولی توام خسته نشدی نورا؟! با این دیوونه بازی ها من و تو به هیچ جا نمیرسیم.منطقی فکر کن راهش این نیست.
_همین که تو منطقی فکر میکنی کافیه ...
تلفن را قطع کردم و به سمت میز رو به رو پرتش کردم ،قاب ِ عکس پسره روی زمین افتاد و چند تکه شد!
ترسیدم و دستم را جلوی دهنم نگه داشتم ، نگاهم به در اتاق بود تا شاید کسی شنیده باشد و داخل بیاید ، اما بعد از چند دقیقه که خبری نشد نفس راحتی کشیدم .
سرم را به تخت تکیه دادم...وضعیتم بدتر و بدتر شد...حالا افسانه هم از دستم دلخور بود و نمیتوانستم برای بیرون رفتن از خانه او را واسطه کنم.
نگاهی به دور تا دور اتاق انداختم ، با اینهمه وسیله ای که همراه خودش آورده بود و دو کارتن باز نشده ی گوشه ی اتاق ، تا آخر عمر ماندگار بود؟!
یکی از جعبه ها را به سمت خودم کشیدم ، حسابی چسب کاریشان کرده بود ، به سختی چسب هارا پاره کردم و جعبه باز شد.
چند کتاب به زبان خارجی ..همه را یکی یکی بیرون می آوردم و ورقی میزدم و به گوشه ای پرتش میکردم ...یکی از همین کتاب ها که قدیمی تر به نظر میرسید موقع انداختن روی زمین ، دو قسمت شد.میان اشک هایی که هر از گاهی روی گونه ام میغلتید ، خنده ام گرفت.
کتاب هایش هم مثل خودش قدیمی بود...آخرین کتاب را که برداشتم ، یک قاب عکس که با روزنامه پوشانده شده بود...کنجکاوی و فضولی رهایم نکرد ، قاب عکس را برداشتم و روزنامه رویش را کنار زدم.با دیدن عکس ناخودآگاه خنده ام گرفت.افسانه کنار مردی بود که بی شباهت به خود احمدرضا نبود...عکس قدیمی که شاید برای زمان ازدواج سابقش بود.
بدم نمی آمد این قاب را به دیوار پذیرایی بکوبم! با اینکار حرصم را نسبت به همه شان خالی میکردم.
عکس سیاه و سفید، نگاهم را مدام سمت خودش میکشید ، لبخند ِ افسانه و آن مردی که کنارش ایستاده بود باورپذیر بود..انگار که خوشحال ِ خوشحال بودند.
با شنیدن صدای پایین آمدن دستگیره در ، خشکم زد.
پسره در حالی که با تلفنش آرام حرف میزد و سرش پایین بود ، داخل اتاق شد ..متوجهم نشده بود تا اینکه با تلفن خداحافظی کرد و سرش را بلند کرد
_تو..تو اتاق من چیکار میکنی؟
هاج و واج نگاهش میکردم و که جلوتر آمد و با دیدن قاب عکسی که توی دستم بود اخم هایش به وضوح بیشتر شد و صورتش رنگ عوض کرد
_تو به چه حقی به وسایل من دست زدی؟
همینکه به سمتم خم شد تا قاب عکس را بگیرد عقب رفتم و ایستاد
_هوی ، به تو یاد ندادن میان جایی یالله بگی؟ مثل یابو سرت و انداختی پایین ، اومدی تو اتاق خونه ی ما ، بدهکارتم شدم؟
دست هایش را به کمرش گرفت و در حالی که بریده بریده نفس میکشید چند قدم نزدیک تر آمد
_چی بگم؟ یالله؟!
شانه های برهنه ام را به بالا تکان دادم
_اینقدر اونور آب لخت و پتی دیدی چشمت عادت کرده ؟ نمیگی من و تو مثل مامان و بابامون باهم نسبتی نداریم؟
زول زد به چشم های ترسیده ام ! ترسیده بودم...از رگ گردنش که بیرون آمده بود...از انگشت های پت و پهن مردانه اش که حالا مشت شده بود و مدام به کف دست دیگرش میکوبیدش...حتی حالا از صورت ِ اصلاح شده و مرتبش که استخوان های فکش را بهنگام ساییده شدن برجسته تر نشان میداد
_اون قاب عکسو بده به من...
عقب تر رفتم و قاب عکس را بالاتر گرفتم...پسره بی حیا ، با چشم های روشنش کثیف تر از هرچه معتاد به آدم زوول میزد
_نمیدم ، میخوای چه غلطی بکنی؟
دستش را بلند کرد و فکر کرد با غافلگیر کردنم میتواند قاب را بگیرد اما به موقع فهمیدم و جایم را با او عوض کردم.
_زرنگی؟!! بدجور اتاقو صاحب شدی ، فکر کردی اومدی بخور بخور؟ عین مادرت بریزی و بپاشی بابای منم خرجتو بده؟ کور خوندی خرس گنده!
دست مشت شده اش را به کف دست دیگرش کوبید و بعد از لب گزیدن ها و خیرگی نگاهش انگشت اشاره اش را تکان داد
_یکباره دیگه ، به مادرم! بی احترامی کنی ، خودم...
نگذاشتم حرفش را به اتمام برساند ، بی ادبی و خیرگی اش را با باید همین اول ِ زندگی ِ مشترک تلافی میکردم.
قاب عکس را روی زمین کوبیدم و صدای شکستنش با لبخند من خاتمه یافت
_چیکار کردی؟
خندیدم...
_از دستم افتاد!
چشم هایش درست مثل همان دیشب ، در کاسه ای سفید و خونی تکان تکان خوردند ، ترسم هر لحظه بیشتر میشد ...قدم ِآخرم به دیوار رسید ...سردی دیوار از لابلای لباس نازکم عبور کرد و به تنم رسید
با باز شدن در اتاق ...نگاهم از پسره ی دیوانه گرفته شد.افسانه بود که هاج و واج به من و پسرش نگاه میکرد.
_شما دوتا اینجا چیکار میکنید؟
_بهتره از پسرتون بپرسید ...از صفت های بارزش بی حیا بودنشه!
همینکه خواستم از کنار شیشه خورده های قاب عکس و آن پسر رد شوم و به سمت در بروم ، مچ دستم را گرفت و به سمت خود کشید ...
به سینه اش خوردم ، آنقدر محکم که صدای برخورد استخوان شانه ام را با قفسه ی سینه اش را شنیدم.
نگران و با ترس به افسانه که در اتاق را بست و با عجله به سمتمان آمد خیره شدم.
_ولش کن احمدرضا...جون ِ مامان ولش کن.
زوول زده بود به چشم هایم...آنقدر خیره و بی حرکت که اگر نفسی هم نمیکشید و قفسه ی سینه اش تکانی نمیخورد خیال میکردم آدم آهنی دستم را گرفته و مچم را میفشارد
_منتظر تلافی باش ، مـــــن تـــلافی اینکارتو سرت درمیارم ، به روح ِ پـــدرم قســـم!
با جیغ و دادی که راه انداختم ، پدرم هم به اتاق آمد...دست ِ پیش گرفتم تا پس نیفتم ...هرکاری که توانستم کردم ، تا پسره ی مزاحم ِ هیز را از چشم ِ پدرم بندازم .
قاب عکس را فقط محض ِ کنجکاوی برداشته بودم که پسر ِ افسانه به سمتم حمله ور شد و از ترس قاب عکس افتاد و شکست.
********
_این پسره مشکل داره ، مریضه ، به خدا بابام منکه میگم معتادم هست .زیرچشماش سیاهه
در اتاق مشترکش با افسانه را بست و به سمتم آمد
_نورا ، چرت و پرت گفتنات و تموم کن ، هرچی بهت هیچی نمیگم پرو تر میشی؟
خودم را به مظلومیت زده بودم ، باید هرجور که شده دوباره دل پدرم را به دست می آوردم.
_دستت درد نکنه ، من چرت و پرت میگم؟ اصلا حواستون هست این پسره منو چجوری نیگا میکنه؟ هیزه!!
به سمت تخت خم شد و از ترس خودم را عقب کشیدم
_اگر فکر میکنی با بهونه کردن احمدرضا و افسانه ، اون پسره ی یلاقبا رو فراموش میکنم کور خوندی ، دیگه حق نداری باهاش حرف بزنی؟ خودم میبرمت دانشگاه خودمم میام دنبالت ...موبایلم نیازی نداری ...از این به بعد هم بدون اجازه من حق نداری پاتو از خونه بذاری بیرون.به افسانه هم گفتم ، مسائل تو به اون مربوط نیست ...فقط منم که حق دارم بهت اجازه بدم یا ندم. توام اینو تو گوشت فرو کن ، افسانه به پسرش وابستس ، بعد این همه سال اومده ایران ، اونهم به اصرار من و مادرش که پیشمون بمونه ، به نفعته که با احمدرضا کنار بیای
صندلی میزش را عقب کشید و با خیال راحت نشست...انگار نه انگار که کاخ ِ آرزوهای دخترش را بعد از چهار سال بنا و ساختن ، با یک لگد روی سرم خراب کرده.
_بابا من اعلاء رو دوست دارم!
عینک طبی اش را به چشم زد و برگه هایش را روی میز پخش و پلا کرد
_از سرت میفته!
گر گرفتم ، چه چیزی قرار بود از سرم بیفتد؟! عشق و علاقه ی ما برای یک روز و دو روز نبود که با چند روز ندیدن و حرف نزدن از سرمان بیفتد.
سریع از روی تخت پایین آمدم.کنارش که ایستادم بالاخره نگاهش را از ماشین حساب و برگه ها گرفت
_بابا ما همو دوست داریم .چهار ساله که باهم دوستیم.من بدون ِ اعلا
همینکه یکهو از روی صندلی بلند شد ، "هینی" گفتم و عقب رفتم
_دختر تو خجالت نمیکشی جلوی من ، از عشق و علاقه مسخره ات حرف میزنی؟ تو غلط کردی چهارسال با این پسره دوست بودی ، من در اون دانشگاه و گِل میگیرم.
_لازم نکرده در دانشگاه و گِل بگیری ، فعلا در دهن ِ پسر معشوقتو گِل بگیر که به دخترت حرف ِ نامربوط نزنه.
چشم هایش درشت و درشت تر میشد ، اگر افسانه خودش را وسط نمی انداخت ، پیاز داغ ِ اشک هایم را بیشتر میکردم و با کشیدن ِ اسم پسرش وسط ِ دعوا ، فعلا اعلاء را از ذهن ِ پدرم دور میکردم.
_ولش کن مجید ، به خدا فشارت میره بالا
دستانش را روی سینه ی پدرم گذاشته بود و سعی میکرد او را به عقب هدایت کند.
_نورا توام برو تو اتاقت
_چرا بهش نمیگی اعلاء رو دیدی ، با مادرش حرف زدی...؟ هان؟!
پلک هایش را روی هم فشرد ...پدرم از کنارش رد شد و در اتاق را محکم بهم بست.
_واقعا افسانه با خودت چه فکری کردی که دختر ِ منو ، میُبردی خونه ی یه پسری که هیچ شناختی ازش نداریم؟ دختر خودتم بود ، میبُردیش؟
صدای پدرم گرفته شده بود...غمگین و ناراحت...آرام حرف هایش را زد..تعجبی هم نداشت ، صدای بلندش و تندخویی هایش برای من بود و مهربانی و عطوفتش برای معشوقه!
_به جون ِ احمدرضا ، هربار که بردمش مادر پسره خونه بود ، دارم میگم به جون ِ احمدرضا ، مجید باور کن دخترخودمم اگه بود دوست داشتم بهش نزدیک بشم ، دوست داشتم حرف هاشو بهم بزنه ، نمیخواستم با منم مثل غریبه ها حرف ِ پنهون داشته باشه...اشتباه کردم! نه نورا لیاقت داشت نه تویی که با من اینجور حرف میزنی؟
عقب تر رفتم تا در منطقه ی امنی به دعوایشان نگاه کنم
_تو قیافه ی پسره رو ندیدی؟ میگه باهاشون رستورانم که رفتی...اون به درد نورای من میخوره؟ فکر کردی من مغز ِ خر خوردم دست ِ دختره یکی یه دونه ام و که تو ناز و نعمت بزرگ شده ، بذارم تو دست ِ اون زپرتی ِ سوسول؟ اصلا تو به چه حقی به من نگفتی؟
حالا که صدایش بالاتر رفته بود و اشک های افسانه هم جاری شده بود ، کمی نگران ِ پسره شدم...البته که نگرانی هم نداشت ، بی غیرت بود اگر بعد از این داد و بیداد و تحقیری که من و پدرم نثار مادرش کرده بودیم در خانه مان میماند
_چیکار میکردم؟ به تو میگفتم الم شنگه به پا میکردی ، بدتر همه چیو بهم میریختی ، من تازه با نورا صمیمی شده بودم که بهم گفت ...یکی دو سال از دوستیشون گذشته بود..بهم علاقه مند بودند مجید...!
_من از اول گفتم...دروغ نگو به بابام!
زبانم را گاز گرفتم بابتی دروغی که گفتم..نمیدانم چرا ولی هرچه بیشتر جلو میرفت ، از افسانه و تمام ایل و تبارش بدم آمده بود..دلم نمیخواست پدرم را با کسی شریک شوم.مهربانی های پدرم از همان چند سال پیش هم نباید بین ِ من و او تقسیم میشد .لیاقت ِ او همسری ِ مدام ِ پدرم نبود...به او زنِ صیغه ای بودن بیشتر می آمد.
_نورا؟! چرا دروغ میگی؟
پدرم را کارد میزدم خونش در نمی آمد...به سمت در اتاق قدم برداشتم...نمیتوانستم به چشم های افسانه نگاه کنم ، هرچند که فعلا کوتاه ترین دیوار ، دیوار ِ او و پسرش بود.
_من دروغ نمیگم افسانه جون.شما ازم قول گرفتی که هر وقت بابا فهمید بگم شما دو سه ماه قبلش باخبر شدی .ولی از من نخواید به پدرم دروغ بگم.
در اتاق را پشت سرم بستم.نفسی که حبس سینه ام مانده بود ، طولانی و پر صدا بیرون فرستاده شد...همینکه خواستم قدمی بردارم صدای سیلی شنیدم و هق هق گریه های افسانه را...پاهایم سست شد، گوشم را چسباندم به در اتاق ، سخت بود باور اینکه پدرم به افسانه سیلی زده باشد .اما حرف هایشان همین را اثابت میکرد.
خجالت زده را لبم را گزیدم و پلک های خیسم روی هم افتاد.
نگاهی به پذیرایی خانه انداختم تا مبادا ، پسره هم شنیده باشد سیلی خوردن ، مادرش را...اما کمی که بیشتر گشتم فهمیدم از خانه رفته...همان بهتر که نبود...که نشنید...
فصل دوازدهم
"زیر ِ پرو بال بیهودگی"
وقتی جهان
وقتی زمان
هی دور خودشان بگردند و
نرفته برگردند
سر خانه ی اول
من تمام گناه را
توی آغوش تو جا می گذارم
و مثل قدیسه ای که به گناهکاران ایمان دارد
می روم جا خوش کنم
زیر پر و بال جهانی
که نمی فهمد بی تو نیازی نیست بگردد
و زمانی
که فقط بلد است
روی بدترین نقطه گیر کند
و عین خیالش هم نباشد
که اگر شاهزاده ای در راه نباشد
اگر اژدها هم پیر تر شود و بمیرد
من بین در و دیوار ِ تا ابد بلندِ این قلعه
چقدر باید گریه کنم؟
_نورا ، نورا جآن...بلند شو ...
تکان هایی که شانه ام را میلرزاند ، بالاخره از ته چاهی که فقط دست و پا زدنش را بلد بودم ، بیرون کشیدم.
پلک هایم بالا رفت و با حالتی مسخ به چشم هایش زول زدم.
_دیشب کی خوابیدی ؟ ساعت یک ظهره ،
کش و قوسی به بدن ِ کوفته ام دادم و به جای خالی مادرم چشم دوختم
_پایینه ، صبحونه خوردیم ، نهارمونم آمادست...نمیخوای بلند شی؟
آب دهانم را که قورت میدادم ، گلویم جزئی درد میگرفت.
_چرا زودتر صدام نزدی؟
_مادرت نذاشت!
دست هایم را پشت سرم قلاب کردم و کمی سرم را متمایل کردم
_یا خواب بود ، یا رویا، شایدم داشتم فکرشو میکردم.
دو زانو نشسته بود که خندید و موهای روی پیشانی ام را کنار زد...ناخودآگاه با کشیده شدن دستش ، پلک هایم روی هم افتاد و خنده در دلم نشست
_به چی فکر میکردی؟
روی تعریف کردنش را نداشتم...فقط لبخند زدم ...
پلک هایم را که باز کردم ، انگشت اشاره اش را گوشه ی لبم زد
_فکرای پلید به سرت زده؟!
سرم را بیشتر متمایل کردم تا انگشتش را بردارد .
_چقدر اذیتت کردم احمد..هم تو رو...هم افسانه...
بلند شد و کنارم ایستاد...از بالا که نگاهم میکرد مهربان تر به نظر میرسید.
_تو الانم داری اذیتم میکنی ، پاشو
دست هاشو به سمت دراز کرد.کف دست هایم را که گرفت ، آنقدر ناگهانی و به یکبار از روی زمین بلندم کرد که جیغ خفیفی کشیدم.
_یادم نبود نباید به تو اعتماد کنم ، وحشی!
بازوهایم از کتف درد گرفتند...سر شانه هایم را مالش میدادم که لحاف و بالشم را از روی زمین برداشت و روی تخت گذاشت.
_مامانت امروز برام یه خاطره از بچگی هات تعریف کرد.
لبخندی که چند ثانیه پیش روی لبم حک شده بود ، خشک و مات ماند.
_جدی دارم میگم...همش داشتم از تو براش میگفتم که بدغذا شدی ، یه وقتایی بی حوصله ای ، بعد دوباره یه وقتایی شاد و شنگولی...نمیدونم یهو چی شد که یه خاطره تعریف کرد
گیج و منگ بودم هنوز ..با حرف هایی هم که احمدرضا میزد گیجی ام بیشتر شد
_واقعا؟
دست هایش را روی موهایم کشید ، حتما وز و بهم ریخته بود...چه اهمیتی داشت؟!
مادرم حرف زده...برای احمدرضا...؟
آخرین باری که با مشاور آسایشگاه صحبت کردم ، مدام ازم خواست تا از خاطرات مشترکم با مادرم صحبت کند ، مدام از او بپرسم که خاطره ای که تعریف میکنم را بیاد دارد یا نه...از او بخواهم ادامه خاطره را بگوید یا چه حدسی از اتفاقی که در خاطره ی مشترکمان افتاده ،میزند.
اوایل چندباری تلاش کردم...ولی مادرم بیشتر شنونده بود نه گوینده....منهم ناامید شدم و پشت گوش انداختم.
_نورا؟!
_هان؟
دستی در هوا تکان داد
_کجایی؟ بیا بیرون
در اتاق را باز نگه داشته بود که باهم بیرون برویم.
وقتی از پله ها پایین می آمدیم دستی به چشم هایم کشیدم..اشک های دیشب خشکی های کنار چشمم را بیشتر کرده بودم.با چه سر و صورتی هم برای احمدرضا کش و قوس می آمدم!
با خنده به محض ِ ورودم به آشپزخانه سلام بلندی گفتم و مادرم که بی هوا صدای بلندی را شنیده بود ، با ترس سرچرخاند و نگاهم کرد
_سلام عرض کردم حضرت والا...
مشت آب را به صورتم پاشیدم و با لب هایم صدای عجیب و غریب درآوردم.
_ظهر بخیر
حوله ی کوچک و تمیز آشپزخانه را روی دوشم انداخت .بغلش کردم و نفس عمیقی در آغوشش کشیدم
_شنیدم آبروی منو پیش احمد بردی !
با تعجب نگاهم کرد و احمدرضا خنده کنان صندلی میز آشپزخانه را عقب کشید
_بیا بشین چایی بخور ...
گونه ی هاله را بوسیدم ، نگاهش هنوز به احمدرضا بود که فاصله گرفتم و حوله را آرام روی صورتم کشیدم.وقتی خیسی ابروهای پهنم را میگرفتم چشمم به هاله بود و لبخندی که روی لب داشت.
_نهار چی داریم؟
مادرم به سراغ قابلامه های روی گاز رفت و احمدرضا روی صندلی نشست.استکان چای را جلویم گذاشت...تکیه ام را از صندلی برداشتم و در حالی که به مادرم نگاه میکردم ، آرام به احمدرضا گفتم
_امروز باید میرفتم شرکت نصرتی ، نصفم میکنه!
_بهتره بذاری برای فردا یا پس فردا ، کی میخوای ببریش آسایشگاه؟!
شنیدن کلمه ی " آسایشگاه" آنهم از زبان احمدرضا ، یک حس ناخوشایندی داشت! حسی که دوست نداشتم از زبان هیچکس بشنوم و احساس کنم.
_امروز عصر برش میگردونم.
_نورا ...؟!
نگاهم را از مادرم گرفتم و به صورت ِ احمدرضا چشم دوختم
_باید در مورد مادرت ، بیشتر فکر کنی ، وقتی میاریش اینجا ، این خونه ، با خاطره هاش که مطمئنم از یاد مادرت نرفته ، میتونه براش حکم یه عذاب و داشته باشه که وقتی تو کنارش نیستی سراغش بیاد...
_کجا ببرمش؟ جایی و ندارم جز اینجا...
_شده ببریش هتل ، مسافرخونه ، هرجا...اصلا خونه ی من!
با آمدن هاله سمت و سوی حرفمان را تغییر دادیم.شاید حق با احمدرضا بود ، با اینکه مادرم بیشتر از یکی دو روز این خانه را تحمل نمیکرد و هرباری که روزهای بیشتری نگهش میداشتم ، شروع به بدعنق شدن و بداخلاقی میکرد اما میشد به حرف های احمدرضا رسید که این خانه را با خاطراتش فقط برای یکی دو روز میتواند تحمل کند و بس...
دو طرف ِ گیجگاه سرم درد گرفته بود.چای ِ دارچینی را که خوردم ، احمدرضا و مادرم میز نهار را چیدند.چیزی که میدیدم برای من ، خوشایند ترین اتفاق این چند سال اخیر به شمار میرفت.خنده های مادرم...تک کلمه هایی که میگفت ، حتی با اینکه باور نمیکردم حرف ِ احمدرضا را ...ولی همان احتمال ِ کمی که میدادم هم ، خوشحال کننده بود.حداقل اینکه مادرم ، اینبار بغیر از مشاور و روانشناس ، برای یک نفر خاطره تعریف کرده و بیش از یکی دو کلمه برایش صحبت کرده.
غذای خوش طعمی که پخته شده بود ، واقعا دستپخت مادرم بود...مادرم؟!!
پیش از خوردن ِ غذا خیال میکردم احمدرضا برای خوشحال کردنم دروغی سرهم کرده که هاله آشپزی کرده و غذا پخته ، اما شاید همان قاشق اول را که در دهانم گذاشتم ،طعم ِ خوب ِ بچگی در من زنده شد..
احمدرضا بیشتر از من حرف میزد ، از بچگی هایش میگفت ...از شیطنت هایش...از دست شکستن و پا شکستن های مدامش...نمیدانم از حرف های دیشب من دلخور بود که نگاهم نمیکرد یا به خاطر مادرم ، بیشتر نگاهش را به سمت او میرفت.
ظرف ها را کنار مادرم شستم ، احمدرضا به دلیل کاری که داشت ، بعد از نهار ، از خانه رفت و با مادرم خداحافظی کرد.
_وسایلتو جمع کنیم مامان؟!
میل بافتنی هایش را تازه از انباری آورده بودم و کاموای بد رنگ و رویی هم توی کمدها پیدا کرده بودم را روی میز گذاشت...ناراحتی نگاهش ملموس بود.
کنارش نشستمو شمرده تر گفتم
_باید بریم...میترسم بابا اینا نصفه شب بیان...مرتیکه بی ریخت و ببینی جوش میزنی!
خندیدم و به خنده هایم لبخند نصفه و نیمه ای فرستاد
بی هیچ حرفی بلند شد .گوشه ی دامنش را کمی بالا گرفت و در حالی که دست دیگرش به نرده ها بود ، از پله ها بالا رفت.
همینکه مسیر رفتنش را میدیدم و نمیتوانستم بیشتر از این کنارش باشم ، گریه ام را در می آورد.
کنارم که بود ، حالم بهتر از هر وقتی میشد...بیشترش بابت تلقین هایم بود...مدام به خودم میگفتم مادرم باید شادی من را ببیند نه آه و ناله هایم را...ولی هربار وقتی که برش میگرداندم.ساعت ها کار خودم گریه میشد .
نون و پنیر عصرانه را در یکی از پارک های نزدیک ِ خانه خوردیم.فلاکس چای را داخل ماشین گذاشتم و کمکش کردم تا سوار شود.
سوزِ سرما بیشتر شده بود و لباسم کم بود...بخاری ماشین را زیاد کردم و آهنگ شادی که پخش میشد را کمی بلندتر کردم.
_مامان ، عروسی دختر خاله بابا رو یادته!؟ من چند سالم بود؟ هفت...هشت...فیلمشو داریم.باهم دوتایی رقصیدیم.اونموقع ها حالت خوب بود ؟
آرنج دستم به شیشه ی ماشین بود که سر چرخاندم تا ببینمش...مات و مبهوت به خیابان زول زده بود.انگار نه انگار که با او حرف میزنم.
_مامان؟!
هیچ عکس العملی نشان نمیداد...نه پلکی...نه نگاهی...نه حتی نیم نگاهی
_مــامان؟
بغض صدایم را لرزاند.با ترس دستم را به سمتش بردم.همینکه روی شانه اش گذاشتم ، پلک زد.
آخ که مُردم...
_بخوای اینجوری کنی دیگه نمیارمت خونه ، همین یکی دو روزم من میمونم آسایشگاه.
سرش را پایین انداخت و لبه های آستین پالتویش را میکشید
_اصلا اینجوری بهتره ، من میام اونجا ...تو خونه که میای بعدش نامهربونی میکنی.دختر ِ بـــد!
با خنده لپش را کمی کشیدم و به لبخند بی جانش دل خوش کردم.
صدای زنگ موبایلم بلند شد .به هاله گفتم تا از داخل کیف پیداش کند.کمی طول کشید اما وقتی گوشی موبایل را دستم داد با خوشحالی جواب دادم.
_بله؟!
_سلام خانوم رادمند ،
صدا به خوبی شنیده نمیشد
_سلام بفرمایید
_مدبری هستم.
لبخندی که روی لبم جا خوش کرده بود زهرمارم شد.
_بله...
تفاوت لحنم را به خوبی میتوانست بفهمد.هرچند چه اهمیتی داشت؟! مدبری هم به درک...
_امروز با جناب نصرتی تماس گرفتیم برای کارهای قرارداد شرکت ، شما نماینده ایشون هستید، اعلام کردند هماهنگی هارو با خودتون باید انجام بدیم
شماره ی نصرتی دوبار روی تلفنم افتاده بود و در کمال بی خیالی و پرویی تماس هم نگرفته بودم.
_دیگه چی گفتن؟!
باید هم همین را میپرسیدم وقتی هیچ اطاعاتی از شرکت و قوانین ِ قرادادی اش نداشتم.
_فرمودن چون خودشون دستگاه هارو ندیدن ، شما و نماینده ی دیگه شرکت بیاین دستگاه هارو ببینین و بعدم...من نمیدونم قوانین قراردادی شرکتتون چیه!
مدبری ِ لعنتی...فهمیده بود که با نصرتی هیچ تماسی نداشتم!
_من با دکتر صحبت نکردم آقای مدبری ، اجازه بدین فردا که باهاشون حرف زدم ، خبرشو بهتون میدم...
_خبر چیو خانوم؟!
ای لعنت به تو...لعنت که دست و پای من را در حرف زدن میبندی
_خبر اینکه کی میایم دستگاه هارو چک کنیم! مگه همینو نمیخواستین بدونین؟
_شما چند سال کارمند این شرکت بودین دوباره میخواین دستگاه هارو ببینید؟
با حرص از آیینه ی بغل به ماشینی که بی حواس نزدیکم میشد نگاهی انداختم
_چه ربطی داره ، بازم باید دستگاه هارو چک کنم
ماشین جلویی بی دلیل روی ترمز زد و منه حواس پرت مجبور شدم ، جفت پا ترمز را فشار دهم.نفهمیدم اعلاء در جوابم چه گفت ، گوشی از دستم افتاد و سرم به شیشه جلوی ماشین اصابت کرد.نگاهم به مادرم افتاد که حواس جمع تر از من نشسته بود و کف دستانش را روی داشبور نگه داشته بود.
_نورا...خوبی؟
صدای بوق های ممتد ِ ماشین های پشت سر و ضربه ای که به سرم خورده بود و سر دردی که از قبل داشتم ، عصبانیم کرد...شیشه ی ماشین را پایین دادم و "زهرمارِ" بلندی گفتم
_خوبم مامان...این پسره ی احمق حواسم و پرت کرد...کو؟!
دنبال گوشی موبایلم میگشتم که مادرم خم شد و از زیر پایش ، گوشی موبایل را به سمتم گرفت.
فکر کردم تماس قطع شده اما ثانیه های روی گوشی جلوتر که رفت متوجه اشتباهم شدم.
_الو
_احمق تویی که پشت ِ ماشین ، با تلفن حرف میزنی
عصبانیتم را جلوی مادرم باید کنترل میکردم...موبایل را روی پایم گذاشتم و شیشه را دوباره پایین دادم ، چندبار نفس عمیق کشیدم و ماشین را به گوشه ی خیابان کشاندم.
_مامان برم دو تا آب هویج بستنی بخرم بیام!؟
به مغازه ی بستنی فروشی که توی این سرما هم کمی شلوغ بود اشاره کردم.سرش را چرخاند و نگاه کرد.همین هم غنیمت بود...وقت هایی که حالش بد میشد به کوچکترین حرفم عکس العملی نشان نمیداد
_الهی قربونت برم.زود میام
پیاده شدم و موبایل را به گوشم چسباندم
_مدبری هستی؟
آنقدر مکث کرد که خیال کردم تماس قطع شده است
_هستم!
جلوی مغازه که رسیدم سفارشم را دادم و منتظر ایستادم
_من فردا با نصرتی تماس میگیرم ، اوکی و بگیرم میام یه دور تجهیزات و چک میکنم و لیست قراداد هارم میارم...حله؟!
_ناقصی داره شرکت...
_ناقصی؟ کدوم تجهیز؟!
_پمپ و زانویی...به تعدادی که میخواین نداریم ،
_کسری چقدره؟
_سیصد تا از هرکدوم!
رسما بدبخت شده بودیم...بودیم نه ..رسما بدبخت شده بودند!
با خوشحالی دست های یخ زده ام را بغل گرفتم
_خب این دوتا تجهیز و کلا از شما نمیخریم.تبریز فروش پمپ داره..مگه نه؟!
خنده ام را مخفی نکردم..حتی خوشحالی ام را...مجلسی و شرکتش به درک...
_من از کجا بدونم؟
شیطنت من را به گذشته برد
_گفتم شاید اطلاع داشته باشین
خنده ام را قورت دادم ...با زرنگی هایش دوره ی خدمت سربازی را در یکی از کارخانه های پمپ ایران گذرانده بود.هم سابقه کار پیدا کرده بود و هم خدمت سربازی را گذرانده بود.
_خوشحالی؟!
هویج بستنی ها آماده شده بودند ، انگشتانم را روی شقیقه ام و پیشانی ام فشار دادم
-بهتره صمیمی نشید جناب مدبری.با من رسمی صحبت کنید.
"خانوم سفارشتون آمادست" ..سری تکان دادم و کیف پولم را به سمت فروشنده گرفتم تا هزینه سفارش را بردارد
_جناب مدبری کار دیگه ای ندارید!؟
_فردا اول وقت به من خبر بدین...برای پمپ ها دُرنا پرداز مشتری ِ ...اگر شما نخواید ماهم ترجیح میدیم با سود ِ بیشتربه اونا بفروشیم.
خوشحالیم به ثانیه نکشید که دود شد و رفت...دُرناپرداز قردادش را تمدید کرده بود و سفارش جدید هم داشت؟!
_تمدید کرد؟
_بله ، سفارش جدید هم دادن.
با ناراحتی کیف پولم را از کارگر گرفتم و سرم را پایین انداختم
_جچوری تونستی راضیشون کنی؟
_قطعا با داد و بیداد و دعوا نبوده خانوم ِ رادمند
تیکه و متلک هایش نوش ِ جانم ، وقتی که اعتماد به نفسم فروکش میکند و منی که حالا برنده تر از هربرنده ای هستم ، راز موفقیت را از او میپرسم!؟
تا خواستم جوابی به بلبل زبانی و متلکش بدهم جمله ی بعدی اش ، لالم کرد.
_گفته بودم هیچی با دعوا درست نمیشه...نگفته بودم؟!
"خانوم سفارش هارو برنمیدارید؟"
سربلند کردم و صدای بوق ممتدی که در گوشم پیچید ، هوشیارم کرد.نفس سنگینم را بیرون فرستادم و با نوشیدنی های خنک به ماشین برگشتم.
سعی کردم حرف های اعلاء را نشنیده بگیرم...پای گذشته را وسط نکشم ، پای همان فکر و خیالی که درست به همین جمله ی اعلاء هم رسیده بود...به داد و هوارهایی که فقط گوش ِ خودم را کر کرد و بیچاره ...از چشم ِ همه افتادم و تنهایی سهم ِ لحظه هایم شد.آنهم فقط به این دلیل که وقتی باید حرف بزنم ، لال میشوم و وقتی که باید حرف نزنم ، دست به دامن فریـــاد میشوم.
********
یک ساعت از رفتن مادرم میگذشت و من مثل ِ دختربچه ای که عروسکش را جایی به ناچار گذاشته باشد ، دل نداشتم دور شوم.
سرم را روی فرمان ماشین جابجا کردم و برای بار هزارم به نگهبان پیر و خسته ی آسایشگاه چشم دوختم ، هرکاری کردم حریف اشک هایم نشدم و بازهم پیش چشمان مادرم ، گریه و زاری کردم.
حق با احمدرضا بود، هرچه از زمان دیدار هایمان میگذشت خداحافظی کردنمان سخت تر میشد.اوایل اهمیتی نداشت...کم کم هربار که به آسایشگاه برمیگشت ، جدایی برای هردویمان سخت و سخت تر شد.
شماره ی نصرتی که روی موبایلم افتاد ، چند سرفه ی کوتاه کردم و با صدایی صاف و بی خط و خش جوابش را دادم
_سلام دکتر...شب بخیر
_سلام! روت شد تلفن و جواب بدی؟ من جای تو بودم خودم و گم و گور میکردم.
_شرمنده استاد ، امروز اصلا نشد باهاتون تماس بگیرم.هرچی بگید حق دارید
_تو مگه قرار نبود بیا شرکت ، من الکی کسی و استخدام نمیکنم ، برای یه آبدارچی ساده ام چند نفر باید ضامن بشن و چندبار مصاحبه ، نکنه همینجوری بهت گفتم بیا شرکت ، هوا برت داشته که کسی هستی برای خودت.
توی این وضعیت و آشفتگی روحی ، همین تلنگرهای سنگین استاد را کم داشتم
_شرمندم ، چیزی ندارم جز این بگم.
_حقت اینه که نیومده ، اخراجت کنم ، برگردی همون شرکت با مدبری و اون پسره مجلسی بزنید تو سر و کله ی هم ، واسه دوزار
سکوت کردم و منتظر بقیه غرولند هایش ماندم
_الو...رادمند.
_هستم استاد ، داشتم فیض میبردم از الطافی که بهم داشتین
خندید...به این زودی نرم شد؟
_دختره زبون باز!
لبخند زدم و با خستگی سرم را به صندلی تکیه دادم ...چشم دوختم به برف پاک کن ها...خسته نمیشدند از این همه کار تکراری؟ تا کِی پاک کردن؟! برف هم اشتباه بود؟!
_الو..رادمند...
سرجایم سیخ نشستم
_جانم ببخشید
_فردا با همه مدارک تحصیلی و آموزشیت ، میای شرکت، راس ساعت نه، اون یک ساعتم به خاطر گرفتن مدارکت از شرکت قبلی بهت وقت دادم.میای قرارداد و امضا میکنی ، بعدم میری سراغ همون شرکت برای بازدید تجهیزات....در ضمن ، آخر این ماه نمایشگاه ِ تجهیزات ِ صنعتی ِ ...باید حواست برای قیمت ها و اهتکارهای لازم جمع باشه.هرچند تو جلسه ی شرکت اینارو توضیح میدم.
_چشم...مدارکم و میگیرم و میام.امر دیگه ای نیست.
_نه.
_شبتون بخیر...
گوشی را بی خداحافظی قطع کرد.
چقدر بدم می آمد از تماس های بی خداحافظ...بی خدانگهدار...از اعلایی که بی خداحافظی قطع میکند تا همین نصرتی
به خانه برگشتم ، برعکس ِ وقتی که مادرم را به آسایشگاه میبردم و ترافیک شدید شده بود ، مسیر برگشت خلوته خلوت بود...دل ِ خیابان ها هم نمی آمد که من و هاله را از هم جدا کند ، اما پدرم چطور توانسته بود این همه سال نگذارد که ما روی خوشی از هم ببینیم؟!
چراغ های خاموش خانه را یکی یکی روشن کردم و شماره ی احمدرضا را از تلفن خانه گرفتم و روی اسپیکر گذاشتم
_سلام ، تازه رسیدی؟
_سلام بر مرد ِ محترم ِ مو گندمی...تازه رسیدم
دگمه های پالتویم را باز میکردم که صدای خنده ی خفیفش را شنیدم.
_چه بارونی گرفته نورا...
شالم را از دور سرم باز میکردم که صدای شُر شُر باران تازه به گوشم رسید
_تو بارون و بیشتر دوست داری یا برف و احمدرضا؟!
پرده ی پذیرایی را کنار زده بودم و به قطره های بارانی که محکم و تند به شیشه میخوردند دست کشیدم.
صدای نفس هایش می آمد....
_احمـــد...؟! میگم بارون یا برف.
تک خنده ای زد و لبخند زدم.چشم هایم میسوخت ، خبری از عفونت که نبود ، دلتنگ مادرم شده بودم.
_نورا ، یه چی بگم؟!
پرده ی پذیرایی را رها کردم و روی مبل نشستم
_بگو...
_فکرت ، بویِ خاکِ بعد ِ بارون و میده!
تصور حرفی که زد ، منجر به نفس عمیقی شد تا شاید منهم بوی ِ خاک ِ بعد ِ باران را استشمام کنم.بوی خوبی بود...پر از حالی که نمیدانم چطور است اما به دل مینشیند.اما چرا من برای احمد باید همین بو و عطر را بدهم؟!
_جون ِ هرکسی که دوست داری به من فکر نکن!
حرفم جدی بود و هیچ ردی از شوخی در آن پیدا نمیکردم ، اما دلیل ِ خنده های احمدرضا معلوم نبود.
_فکرت و ازسرم بندازم بیرون ، با بوی بارون چیکار کنم؟!
کلافه سری تکان دادم و از روی مبل بلند شدم .
_فردا شام بیا خونمون ، مامانت خوشحال میشه
_بحث و عوض میکنی؟
شومینه را کم کردم و رو به رویش نشستم.کف پاهایم را که سرما زده بود ، نزدیکش بردم
_اونایی که تو سرتوئه بحث نیست ، توهمه ، به قول بابام از سرت میفته.
_فردا مهمون دارم.
_لابد همون دوستات ، بیشترشونم دخترن ، اونقدرم باهاشون راحت هستی که کشوی لباس هات و میدی اونا برات مرتب کنند
کف دستم را روی دهانم کوبیدم.آنقدر محکم که لب هایم درد گرفت و آخ گفتنم بلند شد
_احمد میخوام بخوابم ، کاری، باری نداری؟!
صدای بم و آرامش در خانه پیچید
_میخوای بخوابی؟ یعنی میگی برگردم خونه ؟!
با تعجب سرچرخاندم به سمت تلفن و بلند شدم...
_پشت دری دیوونه؟!
خندید ...
_گفتم که باروونه...خوابت میاد برگردم.
آیفون را فشار دادم و به سمت پنجره ی پذیرایی قدمی برداشتم.همینکه پرده را کنار زدم دیدمش.
_چایی بخورم رفع زحمت میکنم ، قول.
خندیدم و تلفن را قطع کردم.آنهم بی خداحافظی!
هیس! می شنوی؟! صدای شکستن استخوانی به گوش می رسد... آدمی این جا در حال مردن است. ثانیه ها را که عقب جلو کنی تمام جلادها را خواهی دید. نشسته بالای نعش نیمه جان، یکی دست های سست منجمد را می شکند، یکی پاهای خسته ی بی حس را، کسی هم ایستاده آن بالا پتک می کوبد بر مغز زنی سیاه مو. چشمان تهی اش را از کاسه در می آورد به یاد تمام آن چشم هایت زیباست ها. لبانش خط خطی ناخن هایی سیاه .زنی در حال مردن است و کسی به فکر دریدن سینه هایش. زنی در حال مردن است که به روح اعتقاد دارد و به اندیشه اش ایمان. زنی که می داند فکر هایش شکسته نخواهد شد. صدای شکستن استخوان های زنی می آید، زنی که سیگار نمی کشد اما سوختن کمرکش سیگار را می پرستد. زنی که مثل سیگاری سوخت و کمرکشش دریده شد. زنی در حال مردن است که در باکره گی اش، زن شد. زیر نور ماه جنون انگیز، زنی به جرم فاحشه نبودن، مــُـــرد!
_من کسی و که به خاطرم گریه کرده بود و هیچوقت ترک نمیکردم!
دستی به زیر چشم هایم کشیدم و آثار سیاهی انگشتانم را پاک کردم.
_توام مثل بقیه...اومدی که فقط بری
انگشتر توی دستش را درآورد و به نگین ِ سبزش دست کشید.
_اگه نرم....
خسته خندیدم و به صورتی که اصلا خسته به نظر نمیرسید و مهربانی اش مسری بود ، چشم دوختم
_جسارتا ایندفعه منم که میرم
ابروهایش را بالا فرستاد و با لبخندی که گوشه ی لبش بود گفت
_نمیشه یه بارم خودت و بزنی به این راه؟!
بدم نمی آمد...! راه ِ احمــدرضا بیـراه نبود...خود ِ راه بود! اما چه فایده داشت...من به هزار و یک دلیل محکومم به تنهایی...
گرمای دستش ، روی دستم نشست.
برای من فلسفه بافی نکن رفیق! من درون سین سفسطه گیر می کنم، تیپا می خورم. برای من از لبخندها و انرژی ها و مجله های زندگی بخش نگو رفیق! توفیر ندارد. برای من هستی شناسی ها را استادوار توضیح نده! خنده دار است رفیق. شوخی بزرگی بود به دنیا آمدنم... شوخی بزرگتری است زنده ماندم. دارم به تمام روزهایی می اندیشم که مادر زیبایم تزریق ها را درد می کشید تا من را از دنیا آمدن منصرف کند. من اما سفت به بند ناف او چسبیدم و زنده ماندم. حالا بعد از سالها تجربه ی زیستی، بی تفاوت به انتظار مرگ نشسته ام تا بیاید. سالهاست که انتظارش را می کشم. از همان روزی که مادر زیبا و نازنینم تزریق ها را درد می کشید تا من را که هنوز جنینی بیش نبودم از این دنیای وحشی نجات دهد. سالهاست که منتظر مرگم تا بیاید و به نگاه های خالی و سردم خیره شود و پاسخ سوالی که سالها منتظرم تا از او بپرسم را جواب دهد. که بیاید و جوانمردانه حرف بزنیم. بدون داد و فریاد. بدون توهین و فحش..
_چایی دم نکشید؟!
جلوی خمیازه ام را گرفتم و به سختی خودم را از ولو بودن روی صندلی و میز جدا کردم.
_الان میریزم
سینی چای را مقابلش گرفتم.
_خوبه همیشه میخندی...
استکان چای را برداشت و تشکر کرد
_کار دیگه ای بلد نیستم
رو به رویش نشستم و پا روی پا انداختم
_اختیار داری...راستی گفتی کار، با خاطره حرف نزدی؟
_چرا...یه بار تلفنی درباره ی کارش صحبت کردیم . تو مامانو بردی ...
منظورش را فهمیدم.
_گریه کردم احمد...دست خودم نبود.ولی یه ساعتی که بیرون آسایشگاه نشستم به حرف های تو فکر کردم.همش درسته ...وقتی میارمش شاید اولش حالش خوب باشه ، ولی وقت ِ رفتن...جفتمون داغون میشیم.
_تا حالا شده پیشش بمونی ، تو همون آسایشگاه
_نه...شده چند ساعت بمونم ولی اینکه شب تا روز و نه...
"آهان"ی گفت تا قلپی از چای را مزه کردم
_تلخه
نیمی از استکان را خورده بود و که انحنانی لب هایش به پایین آمد
_نه...نیست
قند بزرگتری را در دهانم گذاشتم و قلپ دیگری خوردم.شیرین تر شده بود.
_همیشه تهِ لیوان چایی یه مقداری میمونه که هیچ حبه قندی مناسبش نیست.
نگاهش به نقطه ای روی میز بود که قند کوچکی که برداشته بود را به قندان برگرداند
_مامانو که بردم مدبری بهم زنگ زد ، با شرکت درناپرداز قرار داد بسته ، هم برای تمدید هم برای سفارش جدید، تو میگی کارش از من بهتره؟!
بلند شد و برای خودش چای ِ دیگری ریخت
_شاید دروغ گفته باشه ،
_خدا کنه
استکان چایم را برداشت و برای منهم ریخت
_دوست داری شرکت امید زمین بخوره؟!
_نه اصلا...
_پس چرا میگی خدا کنه؟!
پشت میز که نشست خجالت زده نگاهم را از او گرفتم
_همینطور که یه زن ، یه قابلیت ها و توانایی هایی داره که یه مرد نداره ، برعکسشم صدق میکنه ، شاید دوستی ، رفیقی...شایدم باهاشون راه اومده که تمدید کردن.
توی فکر فرو رفته بودم که حدس دیگری زدم
_موسوی و برگردونن ، مشکلشون حل میشه.شاید با اون به توافق رسیدند که قرارداد جدید میخوان ببندند.
هرچه قدر این موضوع برای من اهمیت داشت ، کاملا میشد از رفتار و ظاهر احمدرضا فهمید که درباره ی چه موضوع بی اهمیتی با او صحبت میکنم.
_به بابام پیام دادم ببینم کی میان ، گفت ساعت یازده شب پروازشونه.
خفیف سرش را تکان داد ...انگار اینجا نبود...نمیدانم شاید دلخور بود که نگاهم نمیکرد و جز"اوهوم" گفتن حرفی به میان نیاورد ، به روی خودم نیاوردم حرف هایی که زد و انتظار داشت ادامه اش بدهم..اما من سکوت میکنم.جلوی زبان ِ دلم را میگیرم که کودکانه شادی خفیفی را به خود راه داده...دیگر نمیخواستم پدرم را...افسانه را...حتی خود ِ احمـــدرضا را آزار دهم...نزدیک شدن به احمدرضا میتوانست لذت بخش ترین رویداد باشد ولی نه برای من..منی که افسانه را زجر دادم و پدرم را جان به لب کردم.
_شب اینجا میمونی؟!
استکان را روی میز گذاشت و به کاپشنش که روی صندلی کنار بود ، چنگ زد
_نه ، الان میرم.
بلند شد و با تاخیر ایستادم.کاپشنش را پوشید ، بی آنکه زیپش را بالا بکشد...برای مردی مثل احمدرضا این سوز و سرما طاقت فرسا بود.
میز را دور زدم و روبه رویش که رسیدم ، دست بردم به دو طرف کاپشنش...زیپش را بالا کشیدم و درست وقتی به گردنش رسید ، نگاهش دستم را متوقف کرد.
دست چپش را به ته ریشش کشید..نگاه بود و نگاه...لعنتی...کی یاد گرفته بود لعنتی وار نگه کردن را.
لبخند مهمان ِ لب هایم شد از رفاقتی که میانمان جاری شده بود، از اینکه آن دشمنی و کینه سفت و سخت به دوستی رسیده بود.
باز نگاهش کردم ، طوسی هایش...آرام روی صورتم میچرخید که نفسش را سخت بیرون داد و به صورتم خورد.
_هوا سرده ، باید مراقب باشی سرما نخوری...یهو دیدی یکی پیدا شد تو سوپت ، فلفل ریخت و دارچین ، توام که حساسیت داری ، دیگه خر بیار و باقالی بار کن
شیطنت در نگاه و کلامم ریخته بودم..فهمید و اخم چند لحظه پیشش، پاک شد
_یه کاری باهام کردی که دیگه سوپ نمیخورم!
تک خنده ای مردانه زد و خنده ام پر رنگ تر شد، ذوقی در دلم پیچید برای اینکه توانسته بودم کمی..فقط کمی..لبخند روی لبش بیاورم.
صورتم را مظلوم کردم.
_به من چه ، شاید افسانه جون یادش رفته که پسر عزیز دردونه اش حساسیت داره ، هی فلفل ریخته..هی دارچیــِ
صورتش از خنده قرمز شد و ادامه حرف هایم با خنده به اتمام رسید.
چشم هایش را باز و بسته کرد.
_از اون سال ، من هنوز دارم میسوزم.
خنده ام بند نمی آمد.کف دستانم را دو طرف صورتم گذاشته بودم.
_میگم که ...دیگه اذیتتون نمیکنم.قول!
پوفی کشید و از دست تویی گفت.لبخند کمرنگی روی صورتش بود.سرش را کج کرد و صورتم را کاوید
_سرخه گونه هات
دست هایش را دو طرف صورتم گذاشت ...گرم بود...دلم گرم شد از نگرانی هایش...
_داغی
بی آنکه سرجایم تکانی بخورم ، سرم را عقب کشیدم.
_خودت بدتری
سکوتش باعث شد نگاهم روی نگاه ِ خیره اش بنشیند.برای اولین بار...نگاهم را نگرفتم...نگاهش را نگرفت..چشم هایش ...ضربان قلبم چرا بالا میرفت؟
سرش را کمی جلو آورد.با صدایی آرام و دلنشین زمزمه کرد
_من بارون و بیشتر از برف دوست دارم نــورآ
ناخودآگاه بغض کردم.صدایش مرا میترساند، حرفی که به زبان آورد ، لرز به تنم می انداخت،
عقب رفتم...به نظر یکی دو قدم ، ولی به مسیر دور شدنم از احمدرضا که نگاه میکردم ، یک قدم هم فاصله نگرفته بودم.چه مرگم شده بود؟ این پاها...باید میرفتند...عقب تر...بیشتر...نزدیکی به کسی چون احمدرضا ، برای من زیادی بود!
_دیرت میشه احمد ، تا برسی خونه ات بیدار میمونم ، خبرم کن
سکوت ِ احمدرضا منجر نشد که سر بلند کنم..نگران تپش قلبی بودم که امشب یک طوریش شده بود.جورِ دیگری میکوبید...جور دیگری شده بودم!
صبح سرساعت هفت و نیم جلوی شرکت منتظر احسان ماندم ،دیرتر از همیشه آمد و برای منی که باید سر ساعت پیش نصرتی میرفتم دلهره آور بود..
به محض آمادنش منشی حساب و کتاب هایم را برایش آورد
_خانوم رادمند هنوزم دیر نشده، مطمئنا اوضاع بهتر میشه اگر بمونید
لبخند کوتاهی زدم و تشکر کردم.بیشتر منتظر بودم که آن پرونده لعنتی را از او بگیرم.
پرونده ام را که تحویل گرفتم برای خداحافظی به چند اتاق سرزدم و از خانوم امین هم خداحافظی کردم، جلوی آسانسور منتظر ایستاده بودم که در کابین باز شد و با دیدن مرادی و مدبری کنار هم ، نمیدانستم خوشحال باشم یا بی تفاوت.اما مدبری که با سلام خشک و خالی از کنارم با عجله رد شد کارم را راحت کرد.
_رئیس سلام
یک طرف یقه ی پیرهن مردانه اش بیرون از کت و بود و یک طرف دیگر داخل کت.
_رئیس زهرمار، اگه خونتون آیینه نداره این آسانسور که داره.
برایش اهمیت نداشت و با خنده هایش دست به کارم کرد ، دستم را پیش بردم و یقه ی لباسش را مرتب کردم
_دیگه واقعا داری میری.
_آره ، امیدوارم این رئیس باهات خوب تا کنه ،
سرش را نزدیک آورد و با صدای پایینی گفت
_با اینکه تو یه چیز دیگه بودی ولی این پسره ام خیلی حالیشه ، هیچی نشده درناپرداز و راضی کرد ...باور کن بیخود داری میری.با این یارو موسوی ام میذاریم تو جیبمون.
خنده از روی لب هایم رفت ، پس مدبری راست گفته بود که درناپرداز راضی شده
_نفهمیدی چطور راضی شد؟!
سری تکان داد و گفت
_نه والا ، فقط تو جلسه که گفت. مجلسی هم ازش پرسید منتهی حرفی نزد
حرف هایمان خیلی طول نکشید ، انقدر فهمیدم که مدبری اعلام کرده با ماجدی نمیتونه کار کنه و مرادی و بعنوان همراه کاری در نظر گرفته.
موقع بیرون اومدن از شرکت ، وقتی سوار ماشین شدم به بیرون ساختمون نگاه آخرم را کردم.روزهای خوبی را داشتم.روزهایی که تنهاییم را با آن پر میکردم و یادم میرفت همه سختی ها و تلخی ها...روزهایی که باور کردم با آن نورای بی عرضه و لوس فاصله گرفتم و حالا در محیطی مردانه و سنگین مشغول بکار شدم.
آدرس شرکت ِ نصرتی شرق تهران بود ، قبل از ساعت نه رسیدم.توی آسانسور با آدم هایی که ظاهرشان خیلی متفاوت با آنچه که همیشه میدیدم ، کمی دلشوره به جانم انداخت .
موهایم را داخل مقنعه بردم و با استرسی که مدام لب هایم را میگزیدم از سرخی رژ لبم کم کردم.
باورم نمیشد محیطی که نصرتی در آن رئیس می باشد ، جوی متفاوت تر از آنچه در ذهنم پرورانده بودم ، باشد!!
حتی منشی دفترش هم خانومی چادری و سنگین بود که به محض اعلام قرارکاریم با نصرتی نگاهی سنگین به سرتاپایم انداخت و معذب بودنم بیشتر از بار قبل شد.پشت در نشسته بودم و آدم هایی که مدام به اتاق نصرتی رفت و آمد داشتند ، همه مرد بودند و به غیر از منشی شرکت هیچ خانوم ِ دیگه ای را تا آن لحظه ندیدم.
_بفرمایید خانوم رادمند
در را برایم باز نگه داشته بود ، نگاه مهربانی داشت ،تشکر کردم و داخل رفتم.
نصرتی پشت میز کارش مشغول حرف زدن بود ،نمیشد اسمش را حرف زدن گذاشت ، بیشتر داشت دعوا میکرد که بالاخره تماسش تمام شد
_سلام استاد
از بالای عینکش نگاه کوتاهی بهم انداخت و جوابم سلامم را زمزمه وار گفت و از روی صندلی بلند شد و به سمت در رفت.
_به صبوری خبر بده بیاد
برگشت پشت میزش و نشست
_پرونده اتو بده
سریع بلند شدم و پرونده را روی میز گذاشتم
_تو اولین زنی هستی که بعنوان مهندس مکانیک وارد این شرکت میشی، این منشی ام که میبینی فامیله شریکمه
نمیدانستم این شرکت را با کسی شریک است
_اکبری شریکمه
برگه هارا توی کشوی میزش میگذاشت که مردانه قهقهه ای زد
_همون که روش بالا آوردی
لبم را گزیدم و باتعجب به نصرتی چشم دوختم.
_نگران نباش ، بهش گفتم که تو رو میخوام استخدام کنم ، اتفاقا خیلی ام استقبال کرد و گفت دلش میخواد حتما تو رو ببینه.
_لابد ایندفعه ایشون میخواد رو من بالا بیاره!!
با لحنی ناراحت این حرف را زدم که نصرتی را بیشتر به خنده انداخت.
کارهای پشت میزش که تمام شد ، بلند شد و رو به رویم نشست ، وقتی از شرایط و قوانین کار گفت باورم نمیشد نصرتی اینقدرها سختگیر باشد.مانتوی بلند و حداقل دو سایز بزرگتر از پوشش های معمول ، یک تار مو هم نباید بیرون میماند و آرایش صورت هم ابدا نباید میداشتم.تعجب را میدید ولی اهمیتی نمیداد.دلیل این قوانین را محیط مردانه شرکت میدانست و تذکر داد بعنوان تنها زنی که بعد از مدت ها دوباره استخدام شده بهتر است برای ماندن در این محیط تک تک قوانین را سفت و سخت رعایت کنم.
باورم نمیشد...در محیط قبلی ، آرایش و مرتب بودن عملا جزو قوانین شرکت بود و حالا در محل کار نصرتی برعکس انچه که انتظار داشتم ، پیش میرفت.
***********
یک ماه از شروع کارم سپری میشد، همه چیز سخت تر شده بود ، سختگیری های محل کار جدیدم خیلی بیشتر از حد تصورم بود ، گزارش های مدام ، تماس ها و جلسات طولانی ، تمام وقت مفیدم در روز را میگرفت و آنقدر خسته ام میکرد که بیشتر شب ها بدون خوردن شام و همصحبتی با بقیه بیهوش میشدم.
پدرم مخالف بود و به شدت تلاش میکرد تا از کار جدید منصرفم کند ، همان اوایل کار که سختگیری ها و دیروقت خانه آمدنم شروع شد مخالفت کرد . اما من راضی بودم...سخت بود اما راضی بودم صبح ها که چشم باز میکنم دلشوره و نگرانی کار بود و شب که به خانه می آمدم نه با کسی فرصت میکردم حرف بزنم و نه اینکه فکر و خیال گذشته بیخ گلوم را میگرفت.
افسانه اما هنوز هم رابطه ی سنگینش را حفظ کرده بود.شب هایی که به خانه می آمدم و احمد را در خانه میدیدم ، حتی اگر گرسنه ام بودم ترجیح میدادم پیش افسانه با احمد نباشم و مخفی بمانم.باید عادت میکردم به سختی ها....مثل دوری کردن از کسی که مدتیست جور دیگری نگاهش میکنم !
داخل نماز خانه ی شرکت دراز کشیده بودم ، نیم ساعت هم نمیشد که از اراک می آمدم و گزارش ها را به رئیس بخش تحویل داده بودم و طبق این یک ماه کار گزارش ها را تحویل نصرتی میداد.
تقریبا از بعد جلسه ی معارفه نصرتی را دیگر ندیدم.قراردادمان که با شرکت احسان بسته شد ، سفارش ها را دادیم و تاریخ تحویل به آخر همین هفته برمیگشت.
دعا میکردم که نیازی به رفتنم به عسلویه نباشد ، مطمئن نبودم بعد از اتفاق زمان دانشجویی پدرم اجازه رفتن بدهد و حوصله و توان درگیری با او را نداشتم.
ویبره موبایل از حالت درازکشی که داشتم بلندم کرد ، شماره ی تمیزکار بود...
_بله جناب تمیز کار؟
_خانوم مهندس اتاقتون نیستید؟
با عجله از روی زمین بلند شدم و درحالی که مقنعه ام را جلو میکشیدم برای پوشیدن کفش هایم خم شدم
_الان میام ، نماز خونه ام
_منتظر میمونم
تمیزکار رئیس بخشی بود که برایش کار میکردم.مردی جوان و جدی ...آنقدر در چارچوب کاری اش قوانین بخصوص داشت که از همان روز اول ترسی عجیب از او داشتم.
کفش هایم را خیلی زود پوشیدم و به سمت اتاق کوچکم که بغیر از من دو مرد دیگر هم بودند ، رفتم.
راهروهای تنگ و تاریک ِ ساختمان را دوست نداشتم و اصلا بدم نمی آمد محیط کار جدیدم هم مثل شرکت احسان امروزی و شیک باشد
در راز که باز کردم تمیزکار مشغول حرف زدن با میز رو به رو بود.سلام بلندی گفتم و پشت میز نشستم.
گزارش ها را نصرتی امضا کرده بود؟
خرمایی از کشوی میزم برداشتم و توی دهانم گذاشتم ، منتظر ماندم تا صحبتش تمام شود که شد
_خب خانوم ِ رادمند ، دکتر سلام رسوندند و تشکر کردند.
با خوشحالی به صورت ِ پر محاسنش خیره شدم
_واقعا راضی بودن ، دو مورد اونطور که میخواستیم پیش نرفت
دستی به ریش بلندش کشید و بی آنکه به چشم هایم نگاه کند گفت
_خداروشکر راضی بودند...باید راستشو بگم که شمارو دست کم گرفته بودم خانوم رادمند!
ابروهایم از تعجب نیمی بالا رفت و به میز های اطراف نگاهی انداختم که به روی خودشان نمی آوردند که تمیزکار ِ سختگیر اینجاست و از من تعریف میکند.
_شما لطف دارید.
_خواهش میکنم ، بی تعارف گفتم ، خوشحالم کسی که از روی پارتی بازی به این شرکت آورده شده ، جدا از آشناییت با جناب نصرتی ، توانایی قابلی هم داره
تمام وجودم و آن انرژی دلچسب یکهو خالی شد.حرف دلش را بالاخره زد.سرم را بلند نکردم اما متوجه نگاه کارمندهای توی اتاق شدم.
_به دکتر گفتم که انتخاب هوشمندانه ای انجام دادن ، امروزم حکم ماموریتتون اومد.دو روز در هفته باید تشریف ببرید عسلویه
به برگه ای که روی میزم گذاشت چشم دوختم.بالاخره از چیزی که نمیترسیدم سرم آمد
_نمیشه جایگزین من کَس دیگه ای رو بفرستین؟!
صندلی یکی از میزهای کناری را عقب کشید و نشست..همینکه هرجایی را نگاه میکرد جز چشمانم ، عصبانی میشدم.
_باید با خود دکتر صحبت کنید.ترجیح من و ایشون شما بودین...خودتون قرارداد بستید ، قبلا هم که توی همون شرکت کار میکردین .
"باشه"ای آرام گفتم و پاکت نامه ای که نصرتی برایم نوشته بود را باز کردم.ضمن تشکر از زحمت های این چند وقت برای رسیدگی بیشتر به روند اجرای پروژه کاری باید همراه گروهی که از شرکت احسان فرستاده میشد به عسلویه میرفتم.
نامه را داخل کشوی میزم گذاشتم و پوفی کشیدم.دور از چشم ِ تیزبین تمیزکار نماند.
_حناب نصرتی گفتن که قبلا رفتید
"بله" ای گفتم و در حالی که کشوی میزم را قفل میکردم ، بلند شدم...حوصله حرف زدن با تمیزکار را نداشتم ، بخصوص الان که نفهمیدم از من تعریف میکرد یا به تمسخرم گرفته بودم.
خداحافظی مختصری کردم و به سمت خانه راه افتادم.امروز مهمانی یکی از عموهایم بود و پدرم سفارش اکید کرده بود تا زودتر به خانه بروم.
لباس هایم را از صبح روی تخت آماده گذاشته بودم تا به محض رسیدنم دوش مختصری بگیرم و حاضر شوم.موهایم هنوز خیس بود که یک طرف بافتم و شال صورتی روشنم را روی سرم انداختم.
پیرهن ساده و بلند مشکی که تا زیر زانویم می آمد و جوراب شلواری تیره و ضخیم.همه چی ساده و مشکی بود...یکی از کمربند های آویزان شده در کمد را برداشتم ...رنگ صورتی ِ ملایمی داشت و به رنگ ِ لاک هایی که با عجله همین چند دقیقه پیش زده بودم ، می آمد.
آستین کوتاه لباسم را دوست داشتم...این لباس همانی بودکه افسانه برایم سفارش دوخت داده بود...البته نه الان که سلامم را به زور پاسخ میدهد و روزانه بیشتر از دو سه کلمه تحویلم نمیگیرد.
مانتویم را به تن کردم و با عجله پله هارا پایین آمدم.درست همین هفته پیش بود که افسانه چند کارگر برای تمیز کردن خانه گرفت.الحق که برق میزد همه جا...از پرده های بلند و سفید پذیرایی گرفته تا مبل های سلطنتی و راحتی ...روی پله ها نشسته بودم که در اتاق مشترکشان با پدر باز شد.
موهایش را رنگ جدیدی زده بود که به صورت گندمی اش خیلی می آمد
_من حاضرم
لبخند نصفه و نیمه ای زد ...پشت رنگ زیبای رژ لبش همه چیز تصنعی به نظر میرسید.با اینک همه تلاشم را برای فاصله گرفتن از احمدرضا کرده بودم و مطمئن بودم متوجه شده است ولی هنوز دلخوری در رفتارش موج میزد.
موهای سشوار کشیده اش را پشت ِ روسری ساتن اش برد
_بهتون چقدر این رنگ میاد.
تشکر کرد و دوباره به داخل اتاق رفت...مانتوی مشکی و طلایی اش با روسری زیبایی که انتخاب کرده بود ، بیش از بیش به چشمم آمد.افسانه زن خوش رو وخوش پوشی بود و به حتم پسرش هم به او کشیده بود.
نفس بلندی کشیدم...شاید از سر دلتنگی...برای احمدرضایی که یک ماه ِ تمام ، این فرصت را نداده بودم تا حرف بزنیم.نمیتوانستم به خودم دروغ بگویم...مدتیست اگر فرصتی میان دغدغه هایم پیدا میکردم ، به خودم و شاید بیشتر به داشتن احمدرضا فکر میکردم.
هرکسی آرزوی داشتن ِ او را داشت!! هرکسی که او را میشناخت...چه عیب و ایرادی روی او میتوانستم بگذارم؟! ادب و احترام و شان و شخصیتش ...همه این ها به کنار...احمدرضا تنها مردی بود که بعد از اعلاء به من ابراز علاقه میکرد.
_به احمدرضا گفتی حتما بیاد؟!
سرم را بلند نکردم تا واکنش افسانه را ببینم ، اما گفت
_گفت ظهر اگه کارش طول بکشه همونجا میمونه ، اگه نه که میره خونه اش.بچم سرش خیلی شلوغه مجید...
چشم های متعجبم را بستم...
پس احمدرضا برای کمک به خاطره به منزل آنها رفت و آمد داشت و من بی خبر بودم؟ هفته پیش که با خاطره حرف میزدم ، چیزی در این رابطه نگفته بود ...خاطره به کنار ...ناراحت این بودم که چرا احمدرضا حرفی نزده...هرچند! چه دلیلی داشت به من توضیح دهد؟!
_دیشب بالاخره کی برگشته بود؟!
پدرم از اتاق که بیرون آمد سلامی کردم و بلند شدم.نگاهم به دنبال افسانه رفت که چراغ های خانه را خاموش میکرد
_ساعت دو شب...
کنار پدرم ایستادم که رو به افسانه گفت
_بگو سر خودشو خلوت کنه ، دو دستی چسبیده به کار ، دیگه به ماهم کم سر میزنه
سنگینی نگاه پدرم را حس کردم و به سمت در قدم برداشتم.
حس حسادت از بچگی با من بود..با من بزرگ شده بود...قد کشیده بود...نمیتوانستم انکارش کنم.
احمقانه بود اگر دلم میخواست کسی که دوستم دارد ،جز من با هیچکس حرف نزند؟! هیچ دختری..؟!
لعنتی نثار خودم کردم و سوار ماشین شدم.تکلیف دلم را باید روشن میکردم.پس زدن های این دل، به درد خودش میخورد.
یک وقتهایی هست که نمی شود... وقتی که نمی شود یعنی نباید به فکر شدنش باشی که هر چه بیشتر تقلا بزنی برای شدن، پرت تر می شوی از "بود" ها هم. یک وقت هایی هست که در اعماق خودت غرق می شوی. آن وقت هاست که نباید برای نجات پیدا کردن دست و پا بزنی که اگر بزنی بیشتر فرو می روی به پینه ی تنهاییت. یک وقت هایی هست که باید کناری بنشینی و فقط نظاره گر باشی. نظاره ی تنهایی خود. باید فقط نظاره گر باشی و یادت هم باشد که تقلا زدن ها و نتیجه نگرفتن ها بیشتر پیرت میکند؛ آن وقت است که تکیده تر می شوی. خمیده تر می شوی. نالان تر می شوی. آن وقت است که می شوی بغض.
وقتی وارد خانه ی عمویم شدم...درست همان لحظه که زن عمو از خوشحالی دیدنم ، محکم در آغوشش فشارم میداد ، چشمم به احمدرضا و خاطره ای بود که کنارش ایستاده و به همه لبخند میزد..
سخت بود...سخت! کوچکترین تلنگر من را از پای در می آورد.ولی نمیگذاشتم...من لاقل برای خودم زنده میماندم.
_چه عجب ، زیارتت کردم
با خاطره روبوسی میکردم که احمدرضا منتظر جوابی ماند که چیزی نگفتم جز لبخند.
_خوش اومدی نورا ، دلم برات تنگ شده بود...اتفاقا داشتم به احمدرضا میگفتم باید یه قرار بذاریم جوونا بریم بیرون.
نگاهش به احمدرضا...بند ِ دلم را لرزاند.همان لبخند چند دقیقه پیش روی لبم ماسیده شد.
_منکه موافقم.ولی نورا این روزا سرش خیلی شلوغه.فکر نمیکنم بتونه بیاد
نگاهم را از احمدرضا گرفتم و در حالی که دکمه های پالتویم را باز میکردم ، به حرف های زن عمو گوش دادم که از افسانه بابت زحمت های این مدت احمدرضا تشکر میکرد.
پذیرایی مستطیلی بزرگی داشتند که یک دست مبل ِ راحتی و ساده ی زرشکی دورش را گرفته بود و قسمت دیگر خانه ، با دو تخت سنتی رو به روی هم شکل گرفته بود.
به همان قسمت سنتی پناه بردم ...جایی که عمو و پدرم ایستاده مشغول حرف زدن بودند.
_چه عجب عمو جان.چشممون به جمال شما روشن شد.
گونه ام را بوسید و در آغوشش چند لحظه ای ماندم
_حسابی چسبیدم به کار...خداروشکر حالم خوبه!
همین را میخواست بشنود! وگرنه که سلام و احوالپرسی های این جماعت تکراری ترین لحظه برای من بود.
احوالپرسیمان خیلی طول نکشید که پدرم و عمو پیش بقیه مهمان ها برگشتند.هنوز احوالپرسی های ابتدایی ادامه داشت که خانواده ی عمه ی بزرگم هم آمدند.دخترش چند سالی ایران نبود و تازه برگشته بود...درست مثل پسرشان بهادر
_ببین کی اینجاست...
تعجبش از دیدار را درک میکردم.آخرین باری که من را دیده بود هم چاق بودم و هم زشت!
_چشمات درنیاد پسرعمه
بی آنکه اول به بزرگترها واکنشی نشان دهد یا سلامی بکند به سمتم آمد.
_میدونی چند وقته ازت هیچ خبری ندارم؟
چهار پنج سالی از من بزرگتر بود و تقریبا یکی دوباری که در این سال ها به ایران آمده بود هیچ بار به دیدنش نرفته بودم.
ترجیحا دلم نمیخواست پیش نگاه عمه ها و دخترهای دیگر فامیل ، ابراز احساسات ِ زیادی نشان دهم.ولی بهادر مهلت نداد و وقتی بغلم کرد ، خنده ام گرفت
_لاغر شدی...کیلویی چند فروختی اونهمه گوشتو؟!
با اخمی که روی صورت داشتم خندیدم.
_فکر کنم ده کیلو به خودت فروختم.
دستم را روی شکمش زدم و فاصله گرفت...ژست مردانه ای گرفت و لوتی منشانه گفت
_اینارو میگی؟ بابا این شیکم غصه ی این دوتا بچه ی بی مادره دختر دایی
پسر هفت ساله اش از زن اولش بود و دختر چهار ساله اش از زن دوم...هر دو را هم طلاق داده بود.
_خدا قوت عرض میکنم، موفق و موید باشی
خندید و مشتی به شانه ام زد که از درد ، نفسم برای لحظه ای بریده شد ولی به روی خودم نیاوردم .
به سمت بقیه مهمان ها میرفت که شلوغی و سر و صدایش خانه را برداشت
_بابا پس چرا دو گروه شدین؟ یکی اینور ...یکی اونور...
بهتر بود میان این جماعت ذره بین به دست ، تنها نمیماندم.بلند شدم و به سمت بقیه مهمان ها رفتم و کنار افسانه نشستم.
مهمان های دیگر هم آمدند ، با اینکه همه ی توجه هابه شوخی های احمدرضا و بهادر بود ، اما عمه ی بزرگم دست بردار من نبود!
_از مادرت خبرداری؟
پیش افسانه چه جوابی میتوانستم به این سوال بدهم؟!
_بد نیست
_پس میری میبینیش!
_مریم جان میوه بفرمایید...
افسانه بشقاب میوه را به سمت عمه ام گرفت و رویم را به سمتی مخالف مریم چرخاندم تا راحت نفس بکشم.
_نگفتی..میبینیش؟
بی حوصله نگاهی به خنده های احمدرضا و بهادر و مهمان ها انداختم.خیرگی نگاه ِ عمه بالاخره وادارم کرد که جوابی بدهم
_عمه جان برای شما چه اهمیتی داره من مادرم و میبینم یا نه؟! فرض کنید میبینمش.
افسانه دستش را پشت کمرم گذاشت.میخواست اشاره ای کند که دهن به دهن ِ مریم نگذارم.ولی امشب شب ِ خوبی نبود
_خجالت نکش نورا ، پاشو منو بابت دو تا دونه سوال یه کتکم بزن!
آنقدر حرفی که زد شوک برانگیز بود که با تعجب به افسانه که کنار دستم نشسته بود خیره ماندم.
صدایش آنقدر بلند بود که زن عمو سُهی هم صدایش را بشنود.با نگرانی بلند شد و دستش را روی شانه ی مریم گذاشت
_مریم جون ، بعد چند وقت پسر گلت و دخترماهت اومدن ، تُرش نکن فدات شم.
نفسم سنگین بالا می آمد.دست افسانه از دور کمرم برداشته شد و صورتش نزدیکم آمد
_پاشو برو اونور بشین.
بغضم گرفته بود...بغضی که زیر نگاه ِ خیره ی زن عمو و خاطره ای که او هم متوجه شده بود، سرِ باز شدن داشت.
_با نورا کی شده که ما بتونیم حرف بزنیم.هنوز حرف از دهنمون در نیومده ، یه جواب تو آستین داره.
وقتی بلند شد تا از کنارم برود، این حرف را زد.آنقدر بلند که سکوت ِ خانه پشت پلک هایم بنشیند و با دستی که میلرزید ، دست افسانه را محکم بچسبم.
_طوری شده خواهرم؟!
پدرم بود که از مریم پرسید و داغ دل ِ خواهرش را تازه میکرد
_به خدا از اولم با این دختره تو نمیشد حرف زد.بعد چند وقت دیدمش، به جای ...
بهادر اگر میانه حرف را نمیگرفت ، حتم داشتم که فاجعه ای به بار مینشست.
_مامان...شروع کردیا...مهسا نیست به نورا گیر بده.
مهسا همسر دوم ِ بهادر بود...دختری که سودای خارج زندگی کردنش و افاده های مخصوص به خودش مدت ها لق لقه ی دهانه عمه مریم بود و از وقتی که بهادر طلاقش داد ، اخلاق عمه دوباره تغییر کرد و گیرهای بی موردش نصیب منه بدبخت شد.
دستانم میلرزید ، پاهایم از روی عصبانیت به زمین زده میشد و پلک هایم هنوز بسته بودند.
_نورا جان ، میخوای بریم تو اتاق من؟!
با خاطره میرفتم که برایم از خاطره هایش با احمدرضا بگوید؟!
سرم و به چپ و راست تکان دادم و به خیال همهمه ای که بابت شوخی های بهادر دوباره به پا شده بود ، پلک هایم را بالا فرستادم.
میان خنده های بقیه ی مهمان ها ، فقط اخم های پدرم بود که زول زده در چشم هایم خط و نشان میکشید.
یک وقت هایی هست که باید تهی بود. باید نشست و نگاه کرد که چطور آدم ها از کنارت می گذرند و با چشمانشان از رویت رد می شوند و فقط گاهی باید با دست، خودت را لمس کنی تا یادت نرود وجود داری. یک وقت هایی هست که باید سردت بشود... باید سردت بشود تا با پشتی غوز کرده روی صندلی خاک گرفته ای بنشینی و سیگاری بگیرانی و گوش هایت را به تام ویتس بدهی و به خاطره ها فکر کنی. به روزهایی که فکر می کردی بهتر از آن هم در انتظارت هست و اگر می دانستی زمان چطور می خواهد ویرانت کند، قدر تمام خنده هایت را می دانستی.
لیوان آبی که افسانه به دستم داد را پس زدم.حالت تهوع گرفته بودم و راحت نمیتوانستم نفس بکشم.
بهار ، اگر جای مادرش نمینشست حتما بلند شده بودم و سعی میکردم در اتاق ِ خاطره ، بقیه زمان ِ مهمانی را سپری کنم.
_نورا خانوم ِ گل..خیلی دلتنگت بودم.
صورتم را بوسید و بوی خوش ِ عطرش مشامم را پر کرد.
_دلم برات تنگ شده بود بهار...خیلی ساله نیومدی
اخمی کوچک روی صورت ِ ظریفش نشاند و آرام پشت دستم زد
_من سه سال پیش ایران بودم.یه مهمونیم گرفتم ، افتخار ندادی بیای
اصلا یادم نمی آمد ...
_سوتی دادم پس!
خندید و دستش را دور گردنم حلقه کرد...خیار پوست نکنده ای را برداشت و دو نیم کرد .
_خیار بزن
دلیل نگاه ِ موشکافانه و خنده اش را متوجه شدم.هرچقدر که عمه ام شعور کافی نداشت ، دخترش داشت
_ببخشید که مامانم...راستی مادرت خوبه؟!
پلک هایم را باز و بسته کرد
_دو روز پیش دیدمش...حتما تو رو یادشه.
صورتش را نزدیکم آورده بود که لب های سرخش را به خنده باز شد
_وای ، من عاشق مامانتم
همین لحظه نگاهش به افسانه افتاد و با صدای پایینی گفت
_واقعا دوست دارم قبل برگشتنم زن دایی هاله رو ببینم.
با اینکه دلش خوشی از مادرش نداشتم ، نمیدانم چرا صداقتش را باور کردم و خوشحال شدم.
با آمدن خانواده ی امید و فرزانه مهمانی شلوغ تر شد.گاهی با خاطره حرف میزدم و گاهی گیلدا به حرفم میکشید.برای این مهمانی روحیه ی خوبی داشتم اما همان برخورد اول عمه تمام ِ اعتماد به نفسم را گرفت و روحیه ام برگشت.
به بهانه ی کمک به زن عمو سُهی به آشپزخانه پناه بردم.درست کردن سالاد را به من واگذار کرد و چیدن میز را به بقیه دخترها...در این میان بهادر دست از شوخی ها و خنده هایش برنمیداشت .
نگاه و حواسم را از احمدرضا گرفته بودم...شاید همان ابتدا که او را دیدم ، باعثش شد.
دلخوریم بی دلیل بود...بیخود و بیجهت...چه کاره ی احمدرضا بودم که دلخوریم دلیل داشته باشد؟
ظرف سالاد را روی میز گذاشتم و مثل بقیه برای خودم غذا کشیدم و برای خوردن ، به صندلی کنار پدرم اکتفا کردم.
همصحبتی احمدرضا و بهادر و امید سر و صدای خانه را بیشتر کرده بود.عادت داشتند به بلند حرف زدن و تعجبم در این بود که احمدی که همیشه برای شنیدن صدایش باید گوش تیز میکردی ، چقدر راحت و بی پروا بلند میخندد!
قاشق اول را توی دهانم نگذاشته بودم که فرزانه با حالتی مخصوص به خودش پیاله کوچک ماست را روی میزم گذاشت و با صدایی که به پدرم هم میرسید گفت
_با اینکه دختر عموم هوای مارو دیگه نداره ، ولی ما هنوز دوسش داریم!
قاشق را در دهانم گذاشتم تا حرفی نزنم که شر بپا شود...امشب همه برای من چاقو تیز کرده بودند
_این چه حرفیه عمو جان ، منکه هنوز مخالفم با کار جدیدیش.باید استعفا بده برگرده به شرکت...محیط های بزرگ کاری به درد نورا نمیخوره ، بیشتر گرفتارش کرده...باورت نمیشه دخترم که ماهم دیگه کم میبینیمش.
قاشق دیگر را پر و پیمان تر کردم و زود داخل دهانم فرستادم.سرم پایین بود و خودم را مشغول به خوردن غذا نشان میدادم ولی تمام حواسم به حرف هایی بود که کنارم زده میشد
_عمو به خدا اگه ما راضی بودیم نورا از شرکت بره.خودش یهو استاد قدیمش و دید و هوایی شد...البته که شرکت جدید و کار جدیدش حقوق بیشتری هم داره ولی خب.ما دوست داشتیم پیش ما باشه.
حالم از صدای نازک و پر افاده اش بهم میخورد.لیوان آب را بلند کردم ولی تا خواستم قطره ای بنوشم نگاه خیره و سنگین احمدرضا ، بی حرکتم کرد.
میشنید حرف ها را...درست مثل بقیه ...اما دلیل این نگاهی که رنگ ِ شماتت داشت را نمیفهمیدم.
لیوان آب را به لبم چسباندم و نیمی از آن را نوشیدم
_حالا ایشالا که کار جدید براش خوب باشه ، دست مارم بگیره...دیگه نورا حسابی خرش برو پیدا کرده...
خنده ی خودش و احسان ، نگاه نفرت انگیزم را از کاهوی کنار بشقابم گرفت !!
_فعلا از پس این قرارداد جدیدی که بستین بربیاین ، قرارداد جدید پیشکش
بالاخره نتوانستم به سکوتم ادامه بدهم و حرفم را زدم.
و جالبتر از آن احسانی که کنار احمدرضا نشسته بود و بلافاصله روی مبلی نزدیکمان نشست و گفت
_برای آخر این هفته تجهیزارو میفرستیم.مشکلی نداره قراداد!
پوزخندی زدم و در حالی که نیم نگاهم به توجه ِ بیش از حد پدرم به بحث بود ، رو به فرزانه گفتم
_اونی که داره بهتون مشاوره قرارداد میده ، حواسش به یه چی جمع نیست.منم این قرارداد و ببندم دیگه پیشنهاد نمیکنم که برای پروژه های بعدی...
فرزانه حرفم را برید
_کدوم مشکل....میخوای سنگ بندازی تو کارمون؟!
لیوان آبی که خنکیش از گرمای درونم کم میکرد را روی میز گذاشتم و قید ِ غذایی که کوفتم شد را زدم.
_سنگ چیه عمو جان ، نورا حتما چیزی میدونه که میگه...بابا جریان چیه؟! بیشتر بگو ماهم بدونیم
کلافه پوفی کشیدم و دست هایم را به بغل گرفتم.بغیر از پدرم احمدرضا و بهادر هم تمام حواسشان را به ما داده بودند و عموهایم از این قائده مستثنی نبودند.
_شام بخوریم بعدا دربارش با خودشون صحبت میکنم.
_الان بگید ...بعد یک ماه ایراد ِ قرارداد یادتون افتاده؟!
دستی به پشت گردنم کشیدم
_شما که خیلی ادعاتون میشه جناب مجلسی
اخم های خودش و فرزانه درهم رفت و با دلخوری نگاهشان سنگین شد
_والا مشکلی نبود تا دیروز..مگه اینکه کدورتی که شما از ما به دل گرفتین کار دستمون بده
سرم سنگین شد...یکهو حس کردم چندین برابر وزن سرم را تکان میدهم.
چند نفس کوتاه کشیدم و دستان عرق کرده ام را روی پاهایم کشیدم.
_ول کنید بابا...دور هم جمع شدیم که بحث کاری کنیم؟
حرف بهادر هنوز تمام نشده بود که از روی صندلی بلند شدم و به سمت سرویس بهداشتی قدم های تند و سریعی برداشتم.
در را که بستم ، محتویات تمام ِ همان چند قاشق غذا و سالاد ، به دهنم رسید و استفراغ کردم.
سرم را آنقدر پایین گرفته بودم که صدای عق زدنم بیرون از دستشویی نرود.
وقت هاست که نباید به تنهاییت فکر کنی. به تنهایی ات که فکر کنی، به این می اندیشی که اگر بمیری، هیچ کس خیالش هم نیست. به مرگت که فکر کنی به آرزوی چگونه مردنت هم خواهی فکر کرد: به مردن در آغوش کسی که دوستش بداری... کسی که دوستت بدارد. آن وقت است که چیزی درون مغزت می جوشد و گونه هایت داغ می شود و بالای لبت شور می شود و مدام سرت را می کوبی به دیوار و... می کوبی به دیوار و... می کوبی به دیوار و ...
_نورا...نورا جانم.
افسانه...من با تو چه کرده بودم؟!پرا گذشته این روزها ، پررنگ تر از قبل در ذهنم نشسته بود؟
مشت آبی به صورتم زدم ...آرایشم زیر چشمم ریخته بود و رژلبم روی صورتم پخش و پلا شده بود.
_الان میام
سرویس بهداشتی را شسته بودم ولی محض ِ احتیاط دوباره نگاهی انداختم
_نورا
در را نیمه باز کردم .نگاهش به سمت ِ راهروی کوچکی بود که به پذیرایی وصل میشد
همینکه کامل بیرون آمدم ، نگرانی به صورتش هجوم آورد
_رنگ و روت خوب نیست
کف دستم را روی لب هایم کشیدم..زانوهایم میلرزید و دلیل این لرزی که به تنم افتاده بود را نمیدانستم
_بالا آوردم
ترسم به او سرایت کرد...دستانش را دو طرف بازویم گذاشت و به سمت اتاقی که انتهای راهرو بود هدایتم کرد
_حالم خوب نیست
اشک ها هجوم می آوردند به صورتم که لبه تخت ِ خاطره نشستم و به کاغذ های آ پنجی که پر از طرح های معماریش بود ، نگاهم افتاد
_بریم خونه؟!
مچ پاهایم را گرفت و در حالی که روی تخت دراز میکشیدم گفت
_یکم دراز بکش ، بهتر میشی.نترس لابد فشارت اومده پایین
سردم نبود ولی میلرزیدم...از کسی نمیترسیدم ولی میلرزیدم.
به لحاف ِ روی تخت چنگ انداختم و تا زیر گلویم کشیدم.افسانه بیرون رفته بود و گریه های من تازه شروع شده بود.
با یک لیوان آب قند به اتاق برگشت.اشک هایم را پاک کردم و روی تخت نشستم
_بریم خونه ، برای مجید دارم! نشسته اون وسط ، مثل یه آدمِ...
لیوان آب قند را به دستم داد و در حالی که سمت کیفش میرفت گفت
_خودشم شده مثل اینا ، بچه ی خودش و دوره میکنه!
آب قند را کامل سرکشیده بودم که با دستمال و کیف لوازم آرایشش برگشت.دستمال را زیر چشم هایم کشید ،دورِ لب هایم و گونه هایم.
سریع و با عجله کار میکرد..زیپ ِ کیف کوچکش را باز کرد و ریملش را بیرون آورد
_به خاطره گفتم که غذاتونو بیاره تو اتاق بخورید ، گیلداهم داره غذا میکشه دوتایی بیان.
پلک هایم را نیمه نگه داشته بودم و افسانه تند و تند ریمل را روی مژه هایم میکشید ، خودم هم دست به کار شدم و برای فرار از هرجوابی بابت این حال ِ بد ، رژ لبی را که خودش هم زده بود را برداشتم و روی لب هایم کشیدم.
پارچ آبی کنار تخت ِ خاطره بود که از همان پارچ توی لیوان ریختم و قندهای آب نشده را با قاشق هم زدم و پایین تخت روی زمین نشستم.باید منهم مثل افسانه عجله میکردم!
با آمدن خاطره و گیلدا ، افسانه حالم را پرسید و وقتی خیالش بابت نیامدن ِ فرزانه و عمه راحت شد ، از جمعمان جدا شد
_آخرین بار یک ماه پیش بود دیدمت؟
بی اشتها برنج هارا اینطرف و انطرف میفرستادم که آره ای گفتم
_از اون موقه فکر کنم پنج کیلو لاغر شدی
گیلدا با دهان پر روی گونه ی خود زد و وقتی کمی از غذایش را جوید با ناراحتی گفت
_خوشبحالت نورا ، من دیگه دارم میشم بشکه ، میتونی بعنوان تجهیز بفرستیم جنوب!
بابت حرفی که زد خندیدم اما خاطره دست بردار نبود
_ترازو همونجاست...آخرین وزنتو یادته!؟
با اینکه اشاره اش به چند قدم دورتر بود ولی لرزش پاهایم و ضعفی که تمام تنم گرفته بود ، کرختم کرد.
_حوصله ندارم خودم و وزن کنم ، غذاتو بخور
قاشق پرش را توی بشقاب گذاشت و دستم را گرفت، به زور بلندم کردم
_وزن آخرت چند بود؟
درست یادم نمی آمد ولی آخرین بار همینجا بود که خودم را وزن کرده بودم
_پنجاه و هشت بودم...یادم نیست خب
روی ترازو که رفتم ، با دیدن وزن پنجاه و یک ، چشم هایم گرد شد.باورم نمیشد وزنم اینقدر پایین آمده باشد...
_خرابه
_تو خرابی که روز به روز وزنت داره میاد پایین
بابت حرفی که زد گیلدا غش غش خندید و منهم به حرص خوردن های خواهرانه خاطره ، لبخند زدم
_بی تربیت ، مگه تقصیر منه؟
سرجاهایمان نشستیم
_معلومه تقصیر توئه ، مطمئن باش تو همین یه ماه چهار پنج کیلو کم کردی.
_کار جدیدت سخته؟
گلیدا هم لابد حرف های احسان و فرزانه را شنیده بود.وگرنه که من به کسی نگفته بودم کارم را عوض کردم.
_ساعت کاریم سه ساعت بیشتره.همشم سرپام ، یعنی پشت میز در روز یکی دو ساعت بیشتر نمیشینم.
خاطره با ناراحتی نگاهم میکرد که گیلدا گفت
_برای همین ضعیف شدی.راستش با فرزانه حرف میزدی فهمیدم رنگ و روت داره عوض میشه.همشم به خاطر کاهش وزنه ،
خوبه که گیلدا حال ِ بدم را به پای کاهش وزنم میگذارد
***********
مسیر برگشتمان از مهمانی دعوا بود و دعوا...از اینکه افسانه حمایتم میکرد خوشحال نبودم.او من را بدهکار خود نگه میداشت برای روز مبادا و خوب متوجه این موضوع بودم!
_من نمیدونم تو یا دخترت به بقیه بدهکارین؟!
_چه ربطی داره خانوم.من مشکلم اینه که چرا نورا به جای اینکه جواب به فرزانه و همسرش بده حالش بد شد! دختره من باید چه مشکلی داشته باشه که نتونه چهارکلام با بقیه توی مهمونی حرف بزنه؟ تحصیلکرده نیست که هست...توی اجتماع کار نمیکنه که میکنه...پس چرا باید برای چهارتا حرفی که خواهرم از دلسوزیش زد حالش بد بشه؟
نگاهم به ماشین احمدرضا بود که امشب حتی یک کلام هم بامن حرف نزده بود و بارها دیدم که با خاطره همصحبت شد!
نفسم را با ناله بیرون فرستادم و به بقیه جر و بحث بوجود آمده گوش دادم
_اولا که آدم باید خیلی احمق باشه که نفهمه حرف های مریم از روی کینه اش به نوراست
_دستت درد نکنه پس من احمقم؟
نگران بودم که در ترافیک ِ آخر شب ِ اتوبان ماشین احمدرضا متوقف شود و متوجه بحث پیش آمده بین افسانه و پدرم شود.
_خواهرت عادتشه.توی هر مهمونی ام به یه نفر پیله میکنه.تو این سن و سالم دست از ...
_در مورد خواهر من درست صحبت کن
صدای پدرم به قدری بلند بود که سرجایم سیخ شوم و با ترس به نیم رخ گرفته ی افسانه خیره شوم.
_بابا ما الان مشکلتون اینه که چرا من جواب فرزانه رو ندادم؟
از آیینه ی ماشین اخم هایش را روی صورتم انداخت
_آره.مشکلم اینه که چرا به خاطر یه بحث ساده باید حال تو بد بشه...دختر من مریض نیست!
خنده ام گرفت.به بیرون از ماشین نگاهی کردم تا شاید احمدرضا را دوباره ببینم
_مسخرس بابا...شما صبح ظهر شب ، روزی ده بار با خودت تکرار کن دختر من مریض نیست، خوب میشی!
حرفی که زدم آنقدر برای پدرم گران تمام شد که ماشین را به گوشه ای از اتوبان کشاند .
_منو مسخره میکنی دختر احمق؟!
در ماشین را باز نگه داشته بود و تا نیمه خودش را داخل ماشین آورده بود و جلوی چشم های بهت زده ی من صدای داد و فریادش تمام گوشم را پر کرد.
_مجید بس کن...خسته ام کردی، این دیوونه بازیا چیه.
بیرون رفت و به سمت افسانه که کنارش ایستاده بود و آستین لباسش را میکشید گفت
_این داره منو دیووونه میکنه...نمیبینه چی به من میگه؟
از آن روزهای بی دلیلی بود که هرکسی که رسید ، خنجری به پشتم فرو کرد و رفت
طاقت آوردم..به اندازه نیم ساعت داد و بیداد کنار اتوبان و نگاه نگرانم به ماشین هایی که با سرعت از کنارمان میگذشتند و هیچکدامشان بدبخت تر از من نبودند.
************
ساعت از دو شب میگذشت و خواب به چشم های خیسم نمی آمد.حرف های افسانه وتهدید هایش را من جدی گرفتم! نمیدانم چرا...فقط به خاطر اتفاق های امروز...یا برای اتفاق هایی که سال پیش افتاده و آزار و اذیتی که من و حتی پدرم به او وارد کردیم ، امروز حرف طلاق میزد.منم شاید مثل پدرم..وقت ِ از دست دادن ، وقت ِ فهمیدن ِ این واژه لعنتی تنها شدن ، داد میزدم.فریاد میکشیدم...هرچه که بود...حتی شاید یک تهدید ساده و احمقانه ، من جدی اش گرفتم
رفتن ِ افسانه غیرقابل تصور بود...
به ساعت ِ گوشی موبایلم نگاه کردم...برایم پیام آمده بود.حتم داشتم مثل همیشه پیام تبلیغاتیست ولی وقتی اسم احمدرضا را دیدم ، روی تخت نیم خیز شدم.
*یجوری وانمود نکن که حتی منم بفهمم خودت نیستی ،این نورا شبیه تو نیست و منم نمیخوام مثل تو وانمود کنم که عوض شدم.یه چیزایی هست که نمیدونی ، مثلا اینکه امشب چقدر نگات کردم، نمیام طرفت چون هروقت نزدیکت میشم پرتم میکنی ته یه پرتگاه*
چندین و چندبار پیامش را خواندم ، چندین و چندبار چشمانم پر از اشک شد و خالی...نمیدانستم چه بنویسم...اصلا بنویسم!؟
بنویسم که" فکر میکنم عاشقت شدم چون که تو منو وقتی نمیتونستم خودم رو دوست داشته باشم ، دوسم داشتی؟"
اما نه...نه نورا...تو بدهکاری...به افسانه..به پدرت..حتی به احمدرضا!
این تنهایی طلب ِ تو از روزهاییست که لحظه آرامش به آن ها ندیدی و نابودشان کردی.به بلیط تو دستم نگاه کردم ...دو روز دیگر پرواز داشتم و هنوز جرئت گفتنش را پیدا نکرده بودم.
بلیط را داخل جیب سویشرتم گذاشتم و داخل آشپزخانه شدم.افسانه کیک تازه ای را از توی فر بیرون آورده بود و با وسواس های همیشگی اش مشغول تزئین کیک بود
_چه کردی افسانه جون
کنارش ایستادم و به ابراز علاقه ام تنها یک لبخند زد
_کیک ِ آشتی کنونه ایشالا!؟
این چند روز را از بعد ِ مهمانی ، رفتارش با پدرم هم سر و سنگین شده بود ، آنقدر که هر روز با دست گل آمدن ِ پدرم به خانه هم ، دردی دوا نکرده بود.
_احمدرضا بعد ِ چند وقت داره میاد ، گفتم بعد شام کیک و چای داشته باشیم
آمدن ِ احمدرضا را میتوانستم به فال ِ نیک بگیرم.شاید به کمک او و افسانه پدرم راضی میشد.
_پس عزیز دردونه ات داره میاد ،
کوتاه نگاهم کرد و با همان لبخند تصنعی که روی لب داشت گفت
_نمیدونستی داره میاد!؟
شوکه نشدم ولی غافلگیر چرا...
_به خدا من یه ماهه باهاش حرف نزدم.یعنی در حد یه سلام و خدافظ ، من حتی نمیدونستم که با خاطره...
_میوه ها رو از توی یخچال میاری؟!
نمیدانم حرفم را باور کرد یا نه ، حتی نتوانستم چشم هایم را مجاب کنم به زیر نظر گرفتن عکس العملش...
چشمی گفتم و میوه های برش زده را از توی یخچال بیرون آوردم و کنارش گذاشتم
_افسانه جون ، یه خواهش داشتم
_به نظرت چجوری بچینیم؟!
لبخند ِ رضایتبخشی روی لبم نشست ، اینکار را دوست داشتم ، با اینکه سلیقه ی بخصوصی در طراحی کیک نداشتم ولی وقتی کسی کمکی از من میخواست ، حتی برای چیدن ِ میوه ها روی کیک ، خوشحالم میشدم.
_من بچینم؟!
آره ای گفت و به سمت گاز و غذایش رفت که پرسید
_کارت چی بود!؟
نگاهی به بیرون از آشپزخانه انداختم تا مبادا پدرم حرف هایمان را بشنود.
_من برای دو روز دیگه ماموریت دارم باید برم عسلویه ، میخواستم پدرم و ...
_اصلا نورا ، به هیچ وجه روی کمک من حساب نکن.
آنقدر جوابش سریع و جدی بود که حرف در دهانم خشکید .
نالیدم و باناراحتی در حالی که صدایم پایین بود ، التماسش کردم
_تو رو خدا ، جون ِ نورا...اصلا جون ِ احمدرضا!!
اخم هایش را در هم کرد و درست لحظه ای که بخار ِ قابلامه ای که درش را باز نگه داشته بود ، صورتش را گرفت، گفت
_گفتم نه ، یعنی نه!!
حرفش را زد و در قابلامه را محکم روی هم گذاشت
_نخواستم کمک کردنتو، بده من
سیب ِ کوچکی که در دستم بود را گرفت و کنارم زد.با لب های ورچیده نگاهش میکردم و چهره ام غمگین تر از هرلحظه شده بود
_چرا خب؟
_چرا نداره ، اصلا چراش واضحه ، تو با چه رویی دوباره میخوای به مجید بگی که اجازه بده ، بار قبل و یادت رفته؟!
دستم را روی بازویش کشیدم
_یادم نرفته قربونت برم ، ولی به خدا دیگه اتفاقی نمیفته ، قول میدم
سرش را به چپ و راست تکان داد و درست لحظه ای که صدای زنگ ِ آیفون درآمد ، از کنارم رد شد.
از احوالپرسی و عزیزیم گفتنش فهمیدم که احمدرضاست.هنگام عبور از جلوی آشپزخانه نگاه کوتاهی بهم کرد و قلبم را ناامیدانه رها کرد و رفت.
در این میان که افسانه و پدرم هم ، درگیر بودند ، تنها امیدم میشد احمدرضا...!
صدایش که در خانه پیچید ، ناخودآگاه لبخندی روی لبم آمد.زنگ ِ صدایش...نه...ولش کن!
چند دقیقه ای در آشپزخانه خودم را سرگرم کردم ، تا مادر و پسر راحت باشند ، ولی وقتی صدای گرم ِ احوالپرسی های پدرم را شنیدم ، از روی صندلی بلند شدم.
آیینه ای در آشپزخانه نبود تا سر و وضعم را وارسی کنم ، شلوار ِ ساده ی مشکی و سویشرت ِ گشاد سورمه ای...همه چیز بیش از اندازه ساده بود.
سرم را کمی از چارچوب ِ آشپزخانه بیرون بردم.
لعنتی...به خودش رسیده بود.
مثل همیشه تمیز و مرتب.با ته ریشی که بلند شده بود و سفیدی و مشکی اش ، چهره اش را خونگرم تر از قبل نمایان میکرد.
پولیور ِ سورمه ای و لباس مردانه ی آبی ِ آسمانی که زیر پولیور به تن داشت ، عجیب به صورتش می آمد.من اگر مادر بودم...زندگی ام را همان نیمه ی اول و پیش از نواختن صدای سوت ِ پایان ،بُرده بودم.احمدرضا بهترین ثمره ی زندگی ِ افسانه بود و من چه خوش خیال شب ها ، سرم را روی شانه ی پسرش میگذاشتم و به جای درد و دل کردن با سوزان ، او را محرم خود میکردم.
نفسم را با آه بیرون فرستادم ، همین باعث شد خنده روی لبم بنشیند...ثمره ی زندگی من ، بیوگی ام بود!
_سلام
لبخند روی لب داشت و گرم صحبت با پدرم بود که بلند شد و ایستاد
_به ، نورا خانوم ، بالاخره یه وقتی ام به من دادی.
خجالت زده ، دستی به ابروی راستم کشیدم و محکم به بالا کشیدمش.
_این چه حرفیه...شما هم سرت خیلی شلوغ بود!
خندید و دستش را جلو آورد.پیش ِ پدرم و افسانه ، معذبه نگه داشتن ِ دستم بودم! گرمایی که بند بند ِ انگشتانم را به هیجان آورده بود ، دوست داشتنی بود ، نبود!؟
_من برای هرکی سرم شلوغ باشه ، تو جای خودت و داری
معذب تر از قبل ، توی خودم مچاله شدم و دستم را از میان انگشتان پهن و گرمش بیرون کشیدم...کاملا احساس کردم که نمیخواهد رهایم کند.اما نگاه ِ افسانه درست به دست هایمان بود.
_نورا که بیخود خودش و مشغول کرده ، شرکت احسان میرفت و می اومد ، کسی ام بهش نمیگفت بالای چشمت ابروئه!
پدرم سر دلش باز شده بود و حالا حرف های تکراری اش را به احمدرضا میگفت.
سرم را پایین انداخته بودم و روی مبل تکی ِ مشکیمان نشستم.
_آقای رادمند مگه اینجا کسی به نورا چیزی گفته!؟
_نه ولی ، کار پیش احسان و فرزانه بهتر بود.هنوز دو ماه نشده که میره سرکار ولی ضعیف شده ، هم روحی هم جسمی.منم اصلا راضی نیستم
سرم را بلند نکرده بودم که عکس العمل احمدرضا یا حتی پدرم را ببینم.
_البته که این شغل برای نورا خیلی بهتره ، فقط باید به خودش برسه ، چه جسمی چه روحی...به نظر منم خیلی ضعیف شدی.
_کی از پیش خاطره اومدی!؟
مکث ِ احمدرضا در جواب دادن به افسانه ، پوزخندی روی لبم آورد .لابد مادرش حرفی را زد که نباید میگفت! وگرنه که اینهمه تاخیر برای چه بود!؟
_راستی کارتون خوب پیش میره؟ خاطره خیلی عذاب میکشه
پوزخندم بیشتر هم شد...کاش کمی نگرانی که پدرم برای دختر برادرش دارد ، عموهایم هم به من داشتند!
_خداروشکر استاد ِ راهنما از دوستای یکی از بچه های دوره لیسانسم بود ، با یه نهار راضیش کردیم که کمتر سخت بگیره
خنده های پدرم و احمدرضا را شنیدم و سربلند کردم.نگاهم به افسانه بود و خیرگی ِ چشم هایش.
_پس امروز پیشش نبودی؟!
تقصیر چشم هایم نبود...دلم ، دستور داد که نگاهش کنم.
نیم رخ احمد کمی اخم داشت...
_چرا مادرم ، پیش خاطره بودم ، از ساعت سه و نیم تا هفت ، سُهی جان هم سلام رسوند.
یک جوری حرف میزد که جای هیچ شک و شبهه ای را برای افسانه نگذارد!
_دوباره کی باید ببینیش!؟
تقصیر پاهایم نبود...دلم ، دستور داد که آنجا را ترک کنم.
********
کشوی لباس هایم را بیرون کشیده بودم و تک تک لباس هایم را وسط ِ اتاقم پخش و پلا کرده بودم.
تنها کاری که برای فرار از فکرهایم به سرم زده بود همین بود ، یکی یکی لباس هایم را از روی زمین برمیداشتم و تایشان میکردم.
امشب وقت خوبی برای گفتن ِ سفرم نبود.پدرم هنوز با افسانه درگیر است و احمدرضا با افسانه...هیچکس از هیچکس راضی نیست!
تاپ و شلوارکی که مادرم برای انتخاب کرده بود را برداشتم ، به صورتم چسباندمش و با نفس عمیق بویش کردم...
لباسم ، بوی مادرم را نمیداد اما برای من ، درست مثل ِ به آغوش کشیدن ِ مادرم بود.
که اگر این سال ها بود و دستم را میگرفت ، من اینهمه سر زانوهایم زخمی نمیشد!
با تقه ای که به در خورد ، لباس را روی پایم گذاشتم
_من اشتها ندارم ، نوش جونتون
خیال میکردم پدرم پشت در است ولی...
_من و میبینی اشتهات کور میشه!؟
آنقدر بی سر و صدا داخل اتاق آمده بود و حواسم به تا کردن لباس هایم بود ، که متوجهش نشدم.
قلبم مثل همیشه نمیزد...سال ها میشد که از طپش طپش کردن ، افتاده بود و فقط میزد که زنده بمانم.
_برو احمد...برو الان مامانت میاد بالا ، ازت میپرسه با خاطره بودی ، میوه چی خوردی!؟
تک خنده ای زد و لباس هایی که کنارم افتاد بود را برداشت و نشست.
لباس دیگری را برداشتم و در حالی که تایش میکردم. با حرص ادامه دادم
_من چقدر بدبختم که مامان تو ، هرکسی و بیشتر از من قبول داره
بازهم خندید و لباسی از روی زمین برداشت ومشغول تا کردنش شد
_من اگر تکلیفم و با تو بدونم ، مشکلم حل میشه...
با حرص به دست هایش نگاه کردم که تاپ ِ مشکی ساده ام میانش گم شده بود
_شما تکلیفت مشخصه ، پاشو از اتاق من برو بیرون
خنده هایش حرصم را بیشتر در می آورد.کفری شدم و کلافه چنگی به موهایم زدم و پشت گوشم فرستادمشان.
_به چی میخندی؟!
وقتی خیره نگاهش کردم...وقتی خنده هایش را دیدم...نتوانستم اخم هایم را نگه دارم.
_هیچوقت فکرشو نمیکردم تو سن ِ سی و هشت سالگی...
دستم را بلند کرد و نزدیک لب هایش نگه داشتم
_گوش ِ من از این حرفا پُره.
نگاهم را گرفته بودم وگرنه متوجه میشدم که سرش را جلو آورد و پیش از بوسیده شدن دستم را حتما عقب میکشیدم.
_پدرت حق داره ، اگر نگرانی ِ اونه که عصبی و کلافه ات کرده ، به توام حق میدم.بهترین راه حرف زدنه ...تو چرا توقع داری همه آدما از چشمات بفهمن حالتو!؟
آخرین لباس را توی کشو گذاشتم و نفسم را پر درد بیرون فرستادم
_نورا...با پدرت حرف بزن.حـــرف...باور کن سخت نیست.بهش بگو که توی شرکت احسان ، چه برخوردهایی باهات شده.اصلا از اعلاء بگو که اونجا مشغول شده...
_برگشتنه اون مدبری ربطی به رفتنم نداشت.
تا دهانش را باز کرد که بخندد ، اخم کردم
_بخندی من میدونم و تو
لبش را گاز گرفت و فکش منقبض شد
_یه چیزدیگه ام هست احمد...کمکم میکنی؟
به سمتش چرخیدم و درست رو به رویش نشستم.دست هایم را به حالت التماس بهم چسباندم
_جون ِ نورا ، نه نیار ...مامانت که پشتم و خالی کرد.
دستانم را میان دست هایش گرفت و از جلوی صورتم پایین آورد
_بگو ببینم چی تو کله اته
دو زانو نشستن برایم سخت بود...به سختی پاهایم را از زیرم بیرون کشیدم و چهارزانو نشستم.
_نخند احمد ...دارم جدی حرف میزنم
_چشم ، بگو میشنوم
معصومانه به چشم های مهربانش خیره شدم و به امید ِ اینکه او ناامیدم نکند ، گفتم
_باید برم عسلویه ، ماموریت دارم
آن لبخند نصفه و نیمه ای که روی لبش نشسته بود ، رفت! طوری که انگار از اول نبوده!
_حرفشم نزن! اصلا و ابدا
بلافاصله از روی زمین بلند شد و جلوی چشم های متعجبم ، انگشت اشاره اش را تکان داد
_فکر ِ عسلویه رفتن و از ذهنت پرت کن بیرون
ابروهایم درهم کشیده شد و با عصبانیت از روی زمین بلند شدم
_چرا؟ تو و مامانت یه جوری رفتار میکنید انگار چه اتفاقی افتاده
یقه ی سویشرتم را با حرص پایین دادم و در حالی که شانه ی سوخته ام را به احمدرضا نشان میدادم گفتم
_فقط واسه این یه ذرست!؟
کف دستش را روی شانه ام گذاشت و در حالی که دیگر خبری از آن خنده های شیرین و مهربانش نبود ، با صورتی عبوس گفت
_اندازه دو تا کف ِ دست ِ منه ، اونوقت میگی یه ذره؟
شانه ام را عقب کشیدم
_چرا بزرگش میکنی ، همش یه ذره است!!
عصبانی شده بود که یکهو بازویم را کشید و سمت ِ آیینه ی قدی کمدم بردم.
_این یه ذره است!؟
توی آیینه ، نگاهم جای ِ سوختگی شانه ، به نگاه احمدرضا میخکوب شد.
_آره نورا!؟
سوختگی ِ شانه ام ، از جایی نزدیک ِ گردنم شروع میشد و از یک طرف تا نزدیکی سینه ام و از سمت ِ شانه ها تا نزدیکی آرنج!
_دوسش نداری!؟
کمی طول کشید تا عصبانیت ِ چهره اش به حالت تعجب تغییر کند
_چی؟!
یقه ی لباسم را که زیادی پایین آمده بود و کمی از سینه ام را نمایان میکرد ، بالا کشیدم و مرتب کردم.
_حق داری ، خیلی سوخته
نگاهم غمگین شد...اصلا نگاه ِ من جز غمگین شدن ، رنگ ِ دیگری به خود دیده بود؟
خواستم برگردم و از اتاق بیرون بروم که بازوهایم را گرفت.جلوی همان کمد و آیینه ای که اجسام را از آنچه میدیدم ، نزدیک تر، وخیم تر ، وحشتناک تر نشان میداد!
_نگران ِ توام
سرم پایین بود و سرش پایین آمده بود.نزدیک ِ همان شانه و گردنِ سوخته ام
_شیش سال پیش ، حس ِ آدم های گردن کلفت و داشتم اما بعد این سوختگی ، تازه فهمیدم گردنم از مو نازک تره
دست هایش دو طرف بدنم را گرفت...همه ی چشم هایم به دنبال ِ تنیده شدن ِ دست هایش بود...به دور ِ من! مـــن؟!
_نمیخوام آسیب ببینی
وقتی لب هایش روی شانه ام نشست ، وقتی پیشانی اش را روی شانه ام گذاشت ، سرم را به سمتش چرخاندم ، بوی خوب ِ موهایش در مشامم پیچید ، همان جوگندمی های لعنتی که عجیب خیال ِ نوازش کردنش ، وسوسه ام میکرد.
_بهتره بریم پایین
به جلو رفتم و برای چند لحظه ای به همان حالت ماند ، طول کشید تا کمرش را صاف کند و خیره نگاهش را به چشم هایم برساند
_من نمیخوام بلایی سرت بیاد ، بار قبل همه ی خانواده ات اذیت شدن ، اگر دوباره تکرار بشه ...
نگاهم را گرفتم و حرفش را نیمه رها کرد...
شانه ی چپم سنگینی میکرد ، سنگینی اش مثل ِ سنگینیِ سری بود که برایش شانه شده بودم!!
_اشکال نداره احمد ، خودم به بابا میگم ، اگر قبول نکرد با نصرتی حرف میزنم...دیگه بریم پایین
نگذاشت از کنارش عبور کنم.دستم را گرفت و نگهم داشت.
_اگه خودت دوست داری که بری ، منم کمکت میکنم...فقط تو تنها میری؟! کسی شرکت همراهت نمیاد؟! اونجا امنیت داره؟
به نگرانی هایش لبخند زدم.
_نخند نورا ، جدی دارم میپرسم.محیطش مردونه است..چه دلیلی داره که تورو بخواد بفرسته؟!
لبخندم بیشتر شد...طاقت نیاوردم و دستم را میان ِ موهایش بردم.کمی بالا و پایینشان کردم جوگندمی ها را...
_کارمندای بخش ایمنی صنعتی اکثریتشون خانوم هستن ، منم که دو روز بیشتر قرار نیست بمونم ، حتما تمیزکار ، یکی از کارمندهای شرکت همراهم میاد.
مچ دستم را گرفت و انگشتانم را از لابه لای موهای جوگندمی اش بیرون کشید
_سرشام حداقل به پدرت نگو ، بذار برای ِ
_فردا میگم ، امشب تو اینجایی ، دوباره بخواد داد و بیداد راه بندازه ، جهنم بپا میشه
نزدیکترم آمد و با کنجکاوی پرسید
_دوباره؟! آخرین بارش کی بوده که ...
لبم را گزیدم و نگاهش دقیق به لب هایم رسید
_میگم چرا مامانم و بابات ، مثل همیشه نیستند ، جریان چیه نورا!؟
کلافه مچ دستانم را از گرمایش دور کردم
_شبی که از خونه ی عموم می اومدیم ، تو ماشین با من و مامانت بحثش شد ، مامانتم چند روزه که با بابام قهره...
نگرانی حرف هایش افسانه به سراغم آمد...طلاق!
ترس و دلهره وجودم را گرفت
_مامانت به بابام گفت دیگه خسته شدم ، بخوای اذیتم کنی طلاق میگیرم!!
ابروهای درهم رفته ی احمدرضا ، به یکباره از روی تعجب باز شد.
_جدی میگی؟
نمیدانم چرا اما یاد گذشته کردم .همان روزها هم به خوبی میفهمیدم که احمدرضا درست مثل من ، احترام نگه میدارد و به اصرار مادرش ، در خانه مان مانده.
_خوشحال شدی احمد؟!
نگاه ِ گیج و ماتش بلند شد
_خوشحال؟! مادرم تو این سن بیوه بشه خوشحالی داره!؟ چی فکر میکنی با خودت؟!
انگشت اشاره اش را به شقیقه ام چسباند
_تو خودت و توی دعوای این دوتا قاطی نکن ، مطمئن باش به تو هیچ ربطی نداره...میفهمی چی میگم!؟
گیج بودم...نمیفهمیدم...به من ربط داشت این دعوا.افسانه به خاطر حمایت از من با پدرم بحثش شد و بعد هم آن دعوا پیش آمد.
_به من ربط داره احمد ، مادرت به خاطر من ، از روی محبتش با بابام دعوا کرد ، آخه تو که نبودی بببینی
نفسش را با سر و صدا بیرون فرستاد و چند قدمی به راست و چپ رفت.فکر میکرد و دستش را مدام روی لب میکشید، با خودش حرف میزد؟
به خودم لعنت فرستادم که خنده ها و خوشی ِ هنگام ِ ورودش به اتاق را تبدیل کردم به ترس و دلهره و اضطراب!
_نگران نباش احمد ، مامانت بابام و دوست داره ، یه چی گفت که حسابِ کار دست ِ من و بابام بیاد ، که میبینی اومد!!
نمیدانم منظورم را فهمید یا نه ، فقط با عجله از اتاق بیرون رفتم و خودم را به پذیرایی خانه رساندم که یکهو افسانه را دیدم و نگاه ِ پر اخمش را که زیر نظرم گرفته بود.
دلم لرزید از ترس...
_گفت کمکم نمیکنه ، برای همون ماموریته...اونم مثل شما نگرانه که ...یعنی بیشتر نگرانه بابامه که داد و بیداد راه میندازه ، به فکر شماست ، میگه نمیخوام مادرم...
با رفتنش افسانه نفسم رفت و روی مبل ولو شدم.هر چرتی که به دهانم آمد گفتم .
صدای پای احمدرضا را از پله های چوبی خانه میشنیدم اما پلک هایم نای ِ باز شدن نداشتند.افسانه اگر حرفی از طلاق زد ، نه تنها برای پدرم خط و نشان ِ محکمی کشید ، بلکه برای منهم اتمام حجتی شد که به احمدرضا نزدیک نشوم.
منکه حق را به او میدادم پس چرا نمیتوانم جلوی این دل را بگیرم!؟
میز شام را چیدیم ، بی هیچ حرفی...افسانه همچنان سکوت کرده بود و منهم برا فرار از حرف های بیهوده ، زبان به دهان گرفته بودم.
اما احمدرضا با پدرم گرم ِ صحبت بود ، گاهی میخندیدند و گاهی صدای حرف زدنشان پایین می آمد...
صندلی را برای پدرم و احمدرضا عقب کشیدم ، وقتی سر میز شام دورهم جمع شدیم ، نگاهم به پدرم افتاد ، به این فکر کردم که چقدر افسانه را دوست دارد و در این سال ها بعد از رفتن ِ مادرم چقدر تغییر کرده بود...برای منی که روی بدتر از این ها از پدرم دیده بودم ، حتی دعواهای این چند وقت اخیرش هم محبت امیز بود!!
مادرم را که طلاق داد ، مثل بچه ها بهانه گیری میکرد ، عمه هایم می آمدند و میرفتند ، غذا میپختن ، خانه را تمیز میکردند ، ولی پدرم لب به غذا نمیزد ، مدام دعوا بود و بدعنق بودنش.
افسانه که آمد پدرم تغییر کرد...مهربان شد..مثل روزهایی که حال مادرم خوب بود.
نگاهم به سمت افسانه چرخید....
چقدر آزارش دادم ، چقدر تحمل کرد...سختی هایی که کنار زندگی با پدرم کشید ، نیمی اش به گردن من بود.وگرنه که حتما زندگی کنار پدر ِ احمد را به بودنش کنار من و پدرم ترجیح میداد.
چه میدانست که وقتی به این خانه بیاید ، فقط چهار پنج سال زندگی روی خوش به او نشان میدهد و بعد ، با وجود من سختی و بدبختی گریبانش را میگیرد.
چقدر تحمل کرد ...وای که میمیرم وقتی گذشته را ورق میزنم !
اما احمدرضا...
او مظلوم تر از مادرش بود ، به زور ِ افسانه به خانمان آمد که مدام آزار من را بشنود و ببیند.چندبار نیمه های شب دیدم که با افسانه حرف میزند و دم از رفتن میزند ، ولی التماس و گریه های افسانه ، دل ِ سنگ مرا هم به رحم می آورد ، چه برسد به او که مرد ِ دل نازکی بود.
تیکه و متلک هایی که از جانب من نصیبش میشد به کنار ، چندبار جلوی پدرم به دروغ از او بد گفتم و افسانه را زجر دادم.
در بدترین روزها به خانمان آمد و وقتی که آتش همه چیز خوابید ، بی خبر رفت.
_چرا غذا نمیخوری دختر؟! میخوای از اینی که هستی لاجون تر بشی؟
نفسی کشیدم و چشم هایم را کمی گشاد کردم تا مبادا اشک هایم جاری شود.
_فکر میکنم یه دکتر رژیم بری بد نباشه نورا ، برای اینکار باید محکم باشی
لبخند احمدرضا انرژی رفته ام را باز میگرداند
_غذا نمیخوره ، وگرنه نیازی به دکتر رفتن نیست...
حق با افسانه بود ، غذاهای شرکت را دوست نداشتم و همیشه جز یکی دو قاشق بیشتر نمیخوردم.
_احمدرضا ، سالاد بخور ، این سسی که درست کردم و خاطره بهم یاد داده ، خیلی خوشمزه است!
پوزخندم را که دید ، لبخندش بیشتر شد
_ولی من سس هایی که خودم درست میکنم و ترجیح میدم ، این روغن زیتونش زیاده
نیم خیز شدم و ظرف سس را برداشتم
_ولی من طعمش و دوست دارم ، از سس های تو خوشمزه تره!
نگاهش به افسانه و پدرم چرخید
_پس از این سس برای خودت بردار که رفتی سفر ، گشنگی نکشی!
هنگ کردم ، درست مثل پدرم و افسانه که نگاهش به سمت ِ احمدرضا رفت
_نگفتی به پدرت!؟
لال مانده بودم که دیس برنج را برداشت و در حالی که برایم برنج میریخت گفت
_ماموریت بهش خورده ، دیگه خانوم مهندس ، قراره لوله کشی کل ِ عسلویه رودست بگیره.خدا آخر عاقبتمون و بخیر کنه ،
خنده هایش کاملا عادی و معمولی بود ، نمیتوانستم باور کنم از روی بدجنسی دارد این حرف و میزند ،
_جناب رادمند ، دختر مهندس داشتن این دنگ و فنگ هارم داره.مگه نه!؟
پدرم نگاهش سنگین و پر ابهت بود ، آنهم به احمدرضا
_کی بلیط گرفته که من نفهمیدم؟!
_به من گفت ، راستش قرارم بود من به شما اطلاع بدم ولی کارهای خودم و خاطره جان ، به کل از یادم برد .باهم رفتیم بلیط گرفتیم...نورا ساعت پروازت کیه؟!
تکه نانی که در دهانم خیس میخورد را جویدم و به زور پایین فرستادم
_چهارشنبه ساعت سه صبح
بشقاب خورشت را جلویم کشید
_پس خودم میبرمت فرودگاه ، چمدون بستی؟
سرم را که چرخاندم و نگاه ِ پدرم را دیدم ، خشکم زد...باید چیزی میگفتم ، وگرنه که کاسه و کوزه سر احمدرضا شکسته میشد
_ببخشید بابا ، ولی باور کنید اتفاقی نمیفته.
افسانه قاشق و چنگالش را داخل بشقابش گذاشت و به صندلی تکیه داد
_احمدرضا ، بهت گفتم تو کارهای نورا دخالت نکن ، چون به اندازه ی کافی مجید نسبت به نورا حساس هست! هیچ دلم نمیخواد به خاطر دخالت تو ، بلایی سر نورا بیاد و مجید به تو حرفی بزنه...نمیدونم چرا دیگه به حرفم گوش نمیدی ، از نورا هم تعجب میکنم که بدون اجازه پدرش ، سرخود رفته بلیط گرفته...
همه چیز خراب شد ، نباید امشب از سفرم میگفتم و همه را به جان هم می انداختم.
افسانه رو به پدرم گفت
_مجید جان ، اگر مخالفتی با رفتن نورا داری ، مانعش شو ، دوست ندارم چیزی گردن ِ پسر من بیفته...!
آرنج دست هایم را روی میز گذاشتم و شقیقه هایم را فشار دادم.
_مامان چرا بزرگش میکنی؟ نورا مهندسه ، یه مهندس که توی کارش خیلی پیشرفت کرده ، به جای اینکه توی شرکت ِ کوچیک و بی ارزش احسان بمونه ، خودش و کشیده بالا ، توی یه شرکتی داره کار میکنه که میتونه براش بهترین اتفاق عمرش باشه، برای چی بخوایم با یه نگرانی ساده جلوی پیشرفت نورا رو بگیریم؟! ایشالا ایندفعه که بره هیچ اتفاقی نمیفته ...قرار نیست به دلمون بد راه بدیم!
سکوت ِ پدرم عجیب بود ، جرئت کردم تا نگاهش کنم ، خیره به میز مانده بود و اخم هایش درهم بود.
اما افسانه ، کاملا مشخص بود که اشتهایش کور شده و میلی به غذا ندارد
_براتون برنج بکشم؟!
من اگر جای احمدرضا بودم و پدرم ، آنطور نگاهم میکرد ، حتما تن لرزه میگرفتم و روی زمین می افتادم!
_آره..بکش
نفسم را بریده بریده بیرون فرستادم تا صدایش متوجه کسی نشود.وزن ِ همه ی آدم های دور ِ میز روی قلبم حس میشد
_مامان جان ، بخور دیگه ، خیلی خوشمزه شده ، دستت درد نکنه
آنقدر سرم را در گردنم فرو برده بودم که درد ِ بدی روی شانه ها و گردنم پیچیده شد
نفهمیدم چطور غذایم را خوردم و تمام شد ، حتی رویی نداشتم که سر بلند کنم و به بقیه نگاه کنم.احمدرضا یکهو تصمیمش عوض شد..وقتی که داخل اتاق بودیم خودش گفت که حرفی نزنم و حالا همه کاسه کوزه ها را سرخود شکاند._من نمیخواستم ناراحتتون کنم افسانه جون ، به خدا ، به جون ِ مامان هاله ام راست میگم ، اصلا قرار نبود احمد حرفی بزنه ، خودشم مخالف بود ، دقیقا به خاطر همون حرفی که شما سر میز شام زدید ...ولی لابد دلش سوخت و گفت ، تورو خدا شما باهاش قهر نکنید.
بشقاب ها را باهم داخل ماشین ظرفشویی میگذاشتیم .
_چایی رو دم کردی؟!
به گاز نگاهی انداختم و با همان حال ِ گرفته ادامه دادم
_به خدا نمیخوام اذییتون کنم ، میشه باهام حرف بزنی؟!
به سمت ِ ماشین ِ ظرفشویی خم شده بود که سرش را با تاخیر بلند کرد ، پشت ِ نگاهش فقط خستگی بود و خستگی
_بمیرم برات ، چی کشیدی از دست من
اولین قطره ی اشکی که روی گونه ام سر خورد ، دلش را به رحم آورد...افسانه مهربانتر از این حرف ها بود
_گریه نکن ، من فقط نمیخوام که احمدرضا ، واسطه ی موضوعی بشه که تو توش دخیل هستی.
قطره های بعدی پشت سرهم روانه شدند ، تند و سریع
_نورا ، تو بهتر از من پدرت و میشناسی ، رو تو حساسیت هاش دیوانه واره! کافیه بری اونجا حالت بد بشه ، اصلا حادثه ی دفعه پیش و فراموش کنیم .همین دو روز پیش حالت بد شد ، وسط مهمونی...اگه وقتی اونجایی حالت بهم بریزه ،کی میخواد به دادت برسه؟ به این فکر کردی؟
اشک هایم را پاک کردم ...
_تنها نیستم ، از همکارهام میان ، بعدم آدمای مریض و دیوونه مثل عمه مریم و فرزانه که اونجا نیستند...به خدا اتفاقی نمیفته...تو اگه هوام و داشته باشی هیچی نمیشه.قول میدم.
_تا من کیک و میبرم چایی بریز ، بیار...اشک هاتم پاک کن.
همینم جای امیدواری داشت ، حمایت افسانه را اگر از دست میدادم ، زندگیم جهنم میشد!
_چشم
صورتم را شستم و استکان های جدیدی که افسانه خریده بود را از کابینت بیرون آوردم و توی سینی چیدم.
چای زعفران و دارچین ، عطرش مشامم را پُر کرد.چایی را که ریختم ، با دستمال سینی را تمیز کردم و بعد از یک نفس عمیق ، با لبخند وارد پذیرایی شدم.
احمدرضا گوشی موبایلش را روی میز گذاشت و زیرلب به افسانه چیزی گفت که نشنیدم.ولی پدرم هنوز در فکر بود و واکنشی به آمدنم نشان نداد.
سینی چای را جلوی پدرم نگه داشتم.
_بفرمایید
نگاهش سنگینی سر میز شام را نداشت اما دلخوری در صورتش موج میزد
_دستت درد نکنه
استکان را برداشت و روی میز کنار دستش گذاشت.به افسانه هم تعارف کردم و وقتی روبه روی احمدرضا ایستادم با شیطنت گفت
_چایی بخوریم یا خجالت؟!
_چایی بخور ، خجالت و من میکشم
آرام گفتم ، طوری که خودش بشنود و خودم.
برش های کیک را افسانه برایمان توی بشقاب گذاشت .درگیر ِ سکوت ِ پدرم بودم .همینکه نگاهش میکردم و میفهمیدم که حواسش جایی دیگر است ، ناراحتی در دلم رخنه میکرد.
***********
_مرسی که گفتن و گردن گرفتی، وحشت داشتم چطور به بابام بگم، نمیدونم چرا چیزی نگفت ، معلومه که راضی نیست ولی ..یه حسی بهم میگه ، تو ...تو وقتی حرف میزنی ، بابام نمیتونه نه بیاره ، چرا؟!
زیپ چمدانم را باز کرده بود و منتظر بود ، تا لباس هایم را داخلش بگذارم.
_من رو همه تسلط داشته باشم ، فایده ای به حالم نداره ،چون اونی که باید از من حرف شنوی داشته باشه ، نداره که نذاره!
دلخور بود از دستم ؟! با معصومیت به صورتش خیره شدم
_منکه به حرف های تو گوش میدم
شلوار چهارخانه ی سفید و آبیم را به دستش دادم تا داخل چمدان بگذارد
_تو که خیلی ، اصلا من و شرمنده میکنی ، موندم پاداش کدوم کار خوبمی
نتوانستم جلوی خنده هایم را بگیرم
_چه دل ِ پُری داری
چهره اش آرام بود اما عصبانیت زیرپوستی اش کاملا قابل لمس بود
_لباس گرم بردار ، تاپ چیه برمیداری؟!
تاپ سفیدم را به سمتم پرت کرد و خودش نیم خیز شد و بالای سر کشوی لباسم ، ماند
_لباس گرم ، آستین بلند...
لباس هایی که تازه مرتب تا کرده بودم و داخل کشویم گذاشته بودم ، بهم ریخته شد
_تازه مرتبشون کردم ، چیکار میکنی؟
دو سه دست لباس زیری که مرتب زیرلباس های دیگه ام گذاشته شده بود را کنار زد ، آنهم با خنده...
_اینه هاش ، این خوبه ، گرمه ، منم برات فردا یکی دو دست میخرم ، کادوی اولین سفرت
_من عادت به لباس گرم ندارم ، این تاپم بذار احمد
دوباره همان تاپ سفید را سمتش پرتاب کردم ، خورد به صورتش و اینبار بی اراده خنده ام بلند شد
وقتی لباسم را از روی صورتش پایین کشید با بهم ریخته شدنِ موهایش دو زانو به سمتش رفتم، انگشت هایم را داخل موهایش بردم...چقدر لذت بخش بود اینکار برای من...
_خودتم دلت راضی نیست برم؟!
چشم هایش را بسته بود و لبخند کوتاهی به لب داشت
_یه چند دقیقه ای به همین کارت ادامه بده ، خواهــش میکنم!!!
حرکت دست هایم ، کند و کندتر شد...چه کار میکردم؟! با خودم...با دلم...با احمد؟!
باید دور شوم. این فصل میشد زمستانی نچسب، بیحال، بیرمق. بارها سعی کردم حال خوب ِ نداشته ام را در این فصل بازیابی کنم. اما عضلههای گرفتهی بدنم میگویند چندان امیدوار نباشم. دنبال خودم میگردم، دنبال منی که از من بودن فاصله نداشته باشد. دنبال آن منی میگردم که خودش را سانسور نکند. تنفرش را ابراز کند. فریادهایش را بِکشد. و به تختِ سینهی آنی بکوبد که دلش میخواهد. که بیمحابا ببوسد. بیترس دل بدهد. گاهی عمدا دلش را ببازد. بعضی وقتها هم پُشت کند و بیهراس راهش را بگیرد و برود. اما منی که مقابل آینه ایستاده است؛ در میان آدمهای اطرافش دارد مدام تن به سکوت میدهد. دل نمیبازد. تنفرش را ابراز نمیکند. سخت به حرف میآید. هراس دارد و در زمستان تهران، حالش خوب نمیشود. دارم بالا رفتن سن را لمس میکنم. میدانی رفیق، هیچ خوب نیست. راستش را بخواهی اصلاً خوب نیست. مزهی تلخش را ته گلویم حس میکنم... نه... هیچ خوب نیست ، سن و سالم بالا رفته و من برای عاشق شدن دوباره وحشت دارم!!
انگشتانم را جمع کردم داخل مشتم ، بی حیا شده بودند ، چه معاشقه ی شیرینی به راه انداخته بودند با جوگندمی ها...
_یکم دیگه ادامه میدادی میخوابیدم!
کوتاه خندیدم و سرجایم برگشتم... لباس هایم را مرتب داخل چمدان چیده بود ،
_از طرف شرکت احسان کی میاد؟!
شانه هایم را ظریف بالا فرستادم
_خبرندارم
_حدسم نمیزنی؟
کوتاه نگاهش کردم و آب یخی روی دلم پاشیدم ...چه مرگم شده بود این روزها؟ این نورا من را میترساند ، نورایی که عادت به *بد عاشق* شدن داشت.
_به احتمال زیاد مدبری و یکی از کمک هاش.
"اوهوم"آرامی گفت و آخرین لباسم را دستش دادم.دو دست لباس ِ خانه و یک دست مانتوی شرکت ِ قبلی ...به خاطر ضوابط نصرتی ، ترجیح میدادم لباس های مناسب و سنگین بپوشم تا مبادا بهانه ای دست ِ تمیزکار بدهم.
مقنعه های بلند ِ مشکی و سورمه ایم را از کمد بیرون آوردم و توی چمدان گذاشتم.
_حواست به آدماییکه وقتی برنده میشی تشویقت نمیکنن باشه!
منظورش را به خوبی متوجه نشدم...اینکه اشاره اش دقیق به چه کسی یا چه کسانی بود
_منظورت به کیه؟!
_وسایلت تموم شد؟!
_آره ، ببندش
نگاه دقیقی به وسایلم انداخت
_چمدون ِ یه خانوم ، اینقدرام نمیشه که خالی باشه! مطمئنی همه چی و برداشتی؟!
صورتم مچاله شد ...حواسم بود ولی میخواستم بعد از رفتنش ، پدبهداشتی و لباس های زیرم را به چمدان اضافه کنم.
_حالا میذارم
"باشه" ای گفت و زیپ چمدان ِ کوچک ِ صورتی ام را کشید و به گوشه ی اتاق انتقالش داد.
_بریم بیرون حرف بزنیم؟!
وسط اتاقم ایستاده بود که چنگ انداخت به پولیور سورمه ای اش
_زمستون ها خیلی گرم شده نسبت به ده بیست سال پیش ، سرماشو داده به رابطه ها...به زندگی ها...به آدم ها...
پولیورش را در آورد و پایین لباس مردانه اش را از شلوارش بیرون کشید و صاف و صوفش کرد.
میخواستم بچگی کنم...که بگویم با ذوقی کودکانه که "وقتی آستین ِ پیرهن مردانه ی لعنتی ات را تا آرنج بالا میزنی ، چه انتظاری از دلم داری ؟"
بوی عطرش بیشتر پیچید...چینی به بینی ام انداختم و انگشت اشاره ام را نزدیکش گرفتم و بوییدم.
اه لعنتی...کی دستم را گرفته بود که بوی همان عطر را میداد؟!
_اگر مدبری اونجا بود ، حرفی زد ، تیکه ای انداخت ، یا هرچی...بزن پای حسادتش نسبت به موقعیت تو...راستش فکر نمیکردم شرکت ِ نصرتی اینهمه سفت و سخت باشه.طوری که تو برام ازش حرف زده بودی و خودم دیدم ، یه چیز دیگه ای ازش تو ذهنم ساختم که خب خداروشکر اونطور نبود.پس اینو میزنیم به فال نیک...توام اونجا باید مراقب خودت باشی.نمیخوام مثل مادرم و پدرت ، بترسونمت و بگم مریضی!! تو نه مریضی و نه هیچ مشکل دیگه ای داری...فقط اینکه ضعیفی...جسمی بیشتر...حواست به خورد و خوراکت باشه که بعدا هم پیش بابات سربلند باشی هم پیش رئیست...این ماموریت ها هم به تجربه ات کمک میکنه ، هم میتونی یه پس انداز خوب جمع کنی .
لبه ی تختم نشسته بود که حرف هایش تمام شد و آرنج هایش را سرزانوهایش گذاشت .
_ساعتت جدیده؟!
چشم هایش با تعجب گرد شد و توی بهت خیره ی نگاهم ماند
_نورا؟! من دارم حرف میزنم حواست کجاست!؟
سریع خودم را جمع و جور کردم تا مبادا دلخوری اش بیشتر و بیشتر شود
_آخه آستیناتو تا زدی ، یهو چشمم افتاد به ساعتت...خوشگله خب!
اخم روی صورتش نشست، اما هنوز هم مهربانی از چشم هایش میبارید
_خب خوشگله دیگه...چیکار کنم؟
خنده کم کم روی لب هایش نشست ، با اینکه هیچوقت نمیتوانستم پیش احمدرضا از ته دل و با خیال راحت بخندم ولی دلم خوش به همین لحظه ها بود! که بهترین مردی که در این سال ها دیده بودم ، من را دوست داشت!! نورای بداخلاق و بی ادبی که کم هم آزارش نداده بود را دوست داشت...چه اتفاقی شیرین تر از این رخ میداد تا قندش را در دلم آب کند؟! آن هم دو دستی؟!
*****
هوا تاریک بود که ماشین را داخل پارکینگ فرودگاه پارک کرد و هردو باهم پیاده شدیم.ساعت دو و بیست دقیقه شب بود و تقریبا دیر رسیده بودم ،نگرانی های پدرم به احمدرضا و افسانه هم عجیب سرایت کرده بود.از سرشب و سر میز شام ، هر سه ، بیش از صدبار حرف های تکراری هم را متذکر شدند.
پدرم و افسانه تمام دیشب را بیدار بودند ، با اینکه ساعت ده شب به اتاقم رفتم ولی صداهایشان را میشنیدم و فهمیدم که خوابشان نبرد...اصلا دوست نداشتم نگرانی هایم پدرم را روز به روز بیشتر کنم ولی دست خودم نبود ، برای اینکار در همین یک ماه زحمت زیادی کشیده بودم و این ماموریت میتوانست نقطه ی عطفی در کارم شود.
چمدانم را پایین گذاشت و هر دو به سمت فرودگاه رفتیم
_حواست به تلفنت باشه ، رسیدی به پدرت خبر بده
_صدبار گفتی منم صدبار گفتم چشم
کتونی های اسپرت ِ صورتی و آبی ام کنار کفش های مردانه ی مشکی اش جلو میرفت و تمام مسیر رسیدنمان ، باران میبارید.
_چه بارونی شده ، برگشتنی مراقب باش ها ، خب؟
دستش را دور گردنم انداخت و سرم را نزدیک خودش کشید
_صدبار گفتی ، گفتم چشم
قطره ی بارانی که روی پیشانی اش سر می خورد را با شالگردنم گرفتم
_این دوشب و برو خونه ی ما ،
_چرا؟
_چون یا مامانت مخ بابامو میخوره یا بابام! ندیدی باهم چطورن؟ همش نگرانم که نکنه مامانت حرفشو عملی کنه
جلوی در ورودی که رسیدیم به ساعت مچی اش که هنوز چشمش دنبالش بود ، نگاهی انداخت
_بدو نورا ، چمدونتو تحویل ندادی ، به فکر خودت باش اون دوتا از پس هم برمیان خیالت راحت!
داخل شدیم و گرمایی که همان ابتدا به صورتم خورد ، خنده روی لب هایم نشاند.
از این سفر خوشحال بودم چرا که نباشم ، تنها زمان هایی که میتوانستم خودم و اعتماد به نفسم را تقویت کنم ، وقت های کاری ام بود .
شماره تمیزکار را گرفتم و وقتی مشغول صحبت کردن بودیم ، هم دیگر را دیدیم.با احمدرضا کوتاه سلام و احوالپرسی رسمی کرد و چمدانم را همراه خودش برد.
روی صندلی ها نشسته بودیم که ورودی ِ سالن ِ فرودگاه حواسم را سمت خود کشید.مدبری و مرادی باهم سر رسیدند.
همان لحظه که خنده هایشان توجهم را جلب کرد اخم کردم و رو برگرداندم تا نبینمشان
_میخوای تو برو احمد ، دیگه تمیزکار هست ، خسته شدی
ابروهایش کمی خیس بود ، انگشتم را رویشان کشیدم
_پرپشته ها...
خندید و کش و قوسی به دست هایش داد و همین کار باعث شد که آستین پالتویش کمی بالا برود
به موهای دستش اشاره کرد و گفت
_ایناهم پُرپشته
_اَییی ، بگو چرا همش آستین بلند میپوشی ،
کمی آستین پالتویش را بالاتر کشید
_خیلی ام پر مو نیستم نورا
همان لحظه که دستم را جلو بردم و موهای دستش را کشیدم.صدای مرادی که با دیدنم شاد شده بود ، خنده هایمان را جمع کرد
_رئیس سلام
چشم هایش گرد شده بود انگار که بعد از سالها میدیدتم، همین که با لبخند بلند شدم احمدرضا هم کنارم ایستاد
"سلام" آرامی گفتم و نگاهم به مدبری افتاد که خیره ی احمدرضا مانده بود ، مرادی دستش را به سمت احمد دراز کرد و سلام گرمی بینشان رد و بدل شد ...بعد از مرادی ، با کمی تاخیر مدبری هم به احمدرضا و بعدش به من سلام کرد
_چه سفری بشه رئیس ، از خدام بود که بیای
مدبری روی یکی از صندلی ها نشست و در حالی که داخل جیب کتش دنبال چیزی میگشت ، ذوق و شوق مرادی را با لحن ِ حرف زدنش کیش و مات کرد
_جای حرف زدن برو بلیط ها رو تحویل بده ، این چمدونارم ببر
نگاه ِ هر سه یمان ، به سمت ِ مدبری بود که پاکت سیگارش را از توی جیبش بیرون کشیده بود و با فندک ِ نقره ای اش ، کلنجار میرفت
_همیشه اینقدر سگه؟!
"هیســ..نورا" تذکر ِ احمدرضا را با اخم جواب دادم و مرادی با لبخند چشم و ابروی بامزه ای آمد و به سمت مدبری رفت.
با حرص دست هایم را بغل گرفتم و پشتم را به دویشان کردم.
_دهن به دهن نکنیا ،
نفسم را با چشم هایی گرد و پر حرص بیرون فرستادم
_اگه بخواد مرادی و اذیت کنه ، شده میرم به دست و پای نصرتی میفتم ، که بیارمش از اون شرکت بیرون
پشتم به مدبری بود که احمدرضا ، رو به رویم ایستاد و دستانش را دو طرف بازوهایم گذاشت
_تو همکارت ، اون آقای محترمی ِ که چند دقیقه پیش اینجا بود...اسمشون چی بود؟
_تمیزکار
_همون ، آقای تمیزکار ، این و ولش کن...باشه؟!
چشم هایم را با لبخند باز و بسته کردم ، شاید که راضی بشود
_خیالت راحت ، مدبری به درک!!
لبش را گزید و به پشت سرم نگاه کرد
_فندکشم که قلابیه
چشم و ابرویی پر حرص آمدم و دوباره "به درک" دیگری گفتم که دلم را کمی خنک کند.اصلا طاقت این را نداشتم که مدبری ، جلوی چشم های من ، به مرادی که همیشه زحمت میکشد توهین کند...اصلا طاقت نداشتم!
با آمدن مرادی و تمیزکار و اعلامِ فرودگاه مجبور شدم با احمدرضا خداحافظی کنم.دوباره همان نصیحت هایش را کرد و رو به بقیه مردها خداحافظ گفت...ندیدم که مدبری جواب ِ احترام احمدرضا را بدهد ولی مرادی و تمیزکار در برخورد سنگ تمام گذاشتند.
از پشت سر که نگاهش میکردم ، دلم گرفت.
بین ِ این همه مانده ، آنکه باید می ماند ، رفت...!روی صندلی هواپیا نشسته بودم و که تمیزکار کنارم نشست، صدای خنده های مرادی و مدبری که درست پشت سرمان نشسته بودند، شنیده میشد.
_امیدوارم اونجا مشکلی پیش نیاد!
نگاهم به بال های هواپیما بود که با لحن جدی ِ تمیزکار سرم را به سمتش چرخاندم
_چه مشکلی؟
درست همان لحظه که در جوابم میخواست حرفی بزند ، صدای خنده های مدبری و مرادی ، اخم هایش را غلیظ تر کرد و با اکراه سر تکان داد
لبم را گزیدم و گوش هایم را تیز کردم.مرادی ِ دیوانه جوک تعریف میکرد!!
دور از چشم تمیزکار گوشی موبایلم را درآوردم و برای مرادی نوشتم"صدای خنده هات و خفه کن ، تمیزکار حساسه!!"
همینکه پیام ارسال شد نگاهی به تمیزکار انداختم که با دقت اخبار ِ روزنامه را چک میکرد.
نگاهم مدام به گوشی موبایلم بود که مرادی ضربه ای به صندلیم زد و پچ پچ وار چیزی به مدبری گفت که نشنیدم.
پلک هایم را روی هم انداختم و تمام طول ِ پروازمان که حدود یک ساعت و نیم به طول انجامید ، خوابیدم!
*****************
به محض رسیدنمان به فرودگاه و اعلام دمای بیست درجه ، کلافه پوفی کشیدم و یاد ِ لباس های گرمی که احمدرضا با اصرار داخل چمدانم میگذاشت افتادم.
تلفن همراهم را از حالت پرواز درآوردم و درست همان لحظه ای که برای احمدرضا پیام میفرستادم از خود او پیامی دریافت کردم.
"نورا جان رسیدی به پدرت و من خبر بده ، ممنون"
تند تند برایش تایپ کردم
"سلام عزیزم...همین الان هواپیما نشست ،برسم هتل از همونجا به بابا زنگ میزنم "
پیام که ارسال شد برای برداشتن ساک کوچیکم بلند شدم که تمیزکار زودتر ساک را از محفظه بالای سرمان برداشت و دستم داد..
مدبری و مرادی طوری خوابیده بودند که انگار سال هاست بیدارند!
اگر تمیزکار کنار دستم نبود ، حتما از هردویشان عکس میگرفتم
_نمیخوان بیدار شن؟!
کاملا از رفتار تمیزکار متوجه شده بودم که از هیچکدام پسرها خوشش نیامده.چپ چپ نگاهشان میکرد
_من صداشون میکنم
سرم را نزدیک صورت ِ مدبری بردم چون برای نزدیک شدن به مرادی ، او مانع بود.
_آقای مدبری...
کم کم آدم هایی که روی صندلی های پشت سرشان نشسته بودند ، بلند میشدند و منتظر ایستاده بودند.دوباره به سمتش خم شدم و اینبار نزدیک گوشش صدایش زدم
_آقای مدبری...
صورت ِ بی حرکتش، مژه هایی که تکان نمیخورد و لب هایی که بی حرکت روی هم افتاده بود.دستم را روی شانه اش گذاشتم و محکم تکانش دادم.
_اعــلاء!!!
بالاخره چشم باز کرد و نفسم آزاد شد!! لعنتی انگار به خواب مرگــــ...زبانم لال!
با اینکه بازهم صورتش بی حرکت مانده بود اما همینکه چشم هایش باز بود ، خیالم را راحت کرد که نمُرده!
_پاشید دیگه...
کمرم را صاف کردم و نیم نگاهی به تمیزکار انداختم که با تلفن همراهش حرف میزد و حواسش به ما نبود.
مرادی هم بیدار شد و بعد از کش و قوس آمدنی طولانی از روی صندلی بلند شد.
متوجه ویبره ی تلفنم شدم و در حین ِ پیاده شدن از هواپیما ، جواب ِ احمدرضا را دادم.
_سلام ، نخوابیدی مگه؟!
_سلام مهندس! نه خوابم نبرد.پرواز خوبی بود؟
پله ها را آرام آرام پایین آمدم
_همش خواب بودم ،تو راحت رسیدی؟!
_اومدم خونه ی شما...الانم تو اتاق تو ، دراز کشیدم!
چشم هایم از تعجب گرد شد و راه رفتنم کند شد
_جدی میگی؟!
خفیف خندید
_دروغم چیه ...عکس بفرستم؟!
باور نمیکردم ، در حضور افسانه و پدرم ، احمدرضا به اتاق خوابم رفته باشد ، آنهم در نبود ِ من...
_اومدی چی برداری از اتاقم؟!
_نیومدم چیزی بردارم ، اومدم بخوابم...
مکث کرد...
_عکسو فرستادم!
وسط راهروی خروجی ایستادم و اینترنت ِ خطم را وصل کردم.
با دیدن عکس مه و مات شدم.احمدرضا روی تختم دراز کشیده بود و در حالی که با وجود بالا کشیدنِ لحافم هنوز برهنگی شانه هایشان نمایان بود ، به دوربین لبخند میزد!!
_احمد...تو از این اخلاقا نداشتی بی اجازه بری رو تخت من...بدون لباس خوابیدی؟
صدای خنده اش بلند تر شد ،
_خودم و پوشونده بودم که ، از کجا دیدی؟!
با برخورد چیزی به پاهایم ، نالیدم و گوشی از دستم افتاد
_چه خبرته!؟
مدبری چمدان به دست ، پشت سرم ایستاده بود
_حواسم نبود
دو دستم را پایین آوردم و به دور مچ پایم حلقه کردم...تلفن همراهم هنوز روشن ، به روی زمین افتاده بود.
_حالا یه طوری ادا درمیاری انگار زخم شمشیر خوردی...ببینم پاتو
همینکه دستش نزدیک پایم میشد ، عقب رفتم
_دستتو به من نزن ،
لحنم آنقدر جدی و خشن بود که چشم هایش از تعجب کمی گرد شود و خیره بماند
_وسط راهرو بودی منم حواسم به گوشیم بود ندیدمت ، حالا میخوای سر منو گوش تا گوش ببری راحت بشی؟
اخم هایم را در هم کشیدم و تلفنم را از روی زمین برداشتم .بی اهمیت به اعلاءیی که به نظر هنوز سرجایش ایستاده بود شماره ی احمدرضا را گرفتم.
_چرا قطع شد؟!
_گوشی از دستم افتاد
لبم را گزیدم و بابت سوزشی که به دور مچ پایم احساس میشد ، صورتم مچاله شد
_نگفتی چرا رفتی تو اتاقم؟!
_اومدم بیرون ، فکر نمیکردم ناراحت بشی
لحن صدایش نشان میداد که دلخور شده...بابت حضورش در اتاقم ناراحت نبودم ولی بهتر بود مراعات حساسیت های مادرش را میکرد
_نگفتم بیا بیرون از اتاقم که ،
_پس چی؟ برگردم؟
مثل پسر بچه ها شده بود ، خندیدم و با شوق گفتم
_چرا که نه ...برو راحت باش
صدای نفس هایش را میتوانستم بشنوم ، شاید حین ِ بالا رفتن از پله های خانه بود که نفس نفس میزد
_اونجا هنوز بارون میاد!؟
_چجورم ، حیف که گل و لجن شده بود ، ماشینم کثیف شد
_وقتی بارون و دوست داری باید با گل و لجن بعدشم کنار بیای جناب رستگار!
مردانه خندید و هنوز در ذهنم دنبال جوابی بودم که علت رفتنش به اتاقم را بفهمم.
_نگفتی که چرا
_پایین سر و صدا بود ، اومدم اتاق تو که بتونم بخوابم.
نگرانی بیخ گلویم را سفت و محکم چسبید
_خاک بر سرم.مگه چی شده؟!
_نگران نباش...صدای حرف زدنشون بلند بود منم که خسته ، یا باید میرفتم باهاشون بحث میکردم یا ساکت میموندم.ترجیح دادم تو اتاق تو استراحت کنم.
_احمدرضا جون ِ نورا ، اتفاقی افتاده که من بی خبرم؟
_برو به کارت برس ، قسمم نده ، به پدرتم یه پیام بدی کافیه ، بهتره الان باهاش حرف نزنی
گوشه ی سالن ِ فرودگاه ایستادم و سرم را به دیوار تکیه دادم، پلک هایم را روی هم انداختم
_یعنی دوباره دعواشون شد؟ تو حرفی زدی؟
_عجب اشتباهی کردما ، نه اتفاقی نیفتاده منم چیزی نگفتم ، ول کن نورا ، مطمون باش هروقت نیاز باشه توام باخبر میشی.
با صدای تمیزکار تکیه ام را از دیوار برداشتم و صاف ایستادم.
_سرویس هتل منتظره
_باشه الان میام
موبایل را به گجوشم چسباندم
_برو به کارت برس نگران اینورم نباش ، مراقبت از خودت فراموش نشه نورا ، بهونه دست من و بابات ندی بهتره
و امان از صدای خنده هایش...**************
چمدان هایم را داخل اتاق هایمان گذاشتیم و به دستور تمیزکار راس ساعت پنج و نیم صبح ، بی آنکه وقتی برای استراحت داشته باشیم ، در قسمت لابی هتل منتظرش نشسته بودیم
_من پنج صبح دستور نصب تجهیز نمیدما!
با مرادی هر دو مشغول دیدن ِ کلیپ ِ ترانه ای بودیم که مدبری در حالی که مدام قدم میزد و زیر لب غر غر میکرد ، جلویمان ایستاد
_به من ربطی نداره!
لحنم مثل او جدی و خشن نبود ، کاملا آرام و دوستانه، به هرحال منهم نیاز به استراحت داشتم ، حتی یک ساعت
_پس به کی ربط داره ، اسم شما و من پایین امضاهاست ، بقیه برای چی نخود آش شدن؟!
سرم را بلند کردم و در حالی که نگاه خیره اش ، مرا یاد اعلاء ی خودم می انداخت شمرده تر گفتم
_جناب مدبری ، منهم مثل شما الان خسته ام ، هرچند که ما سه تا به اندازه کافی تو هواپیما خوابیدیم ولی تمیزکار ، تایین کننده است ، باور کنید دست من نیست
پاهایش را مدام روی زمین میزد و صدایش ذهنم را مختل میکرد
_من حرفمو زدم ، میرم استراحت کنم
مرادی بلند شد و بازوی اعلاء را گرفت
_شاید بخواد که یه سر بریم و برگردیم ، سختش نکن پسر
دست هایم را بغل گرفته بودم و به عصبانیت اعلاء چشم دوخته بودم...چقدر شبیه اعلاء نبود!!
چشم های خسته و صورت ِ درهمش نشان میداد که واقعا خسته است و قصد آزار و اذیت ندارد...دلم نیامد که مانعش شوم ، حق با او بود ، نام من و مدبری پای کاهای قراداد نوشته شده بود...پس تمیزکار حق دخالت نداشت
_برید استراحت کنید ، ساعت هفت و نیم بیاید که بعد صبحونه بریم
مرادی که نزدیک گوش اعلاء مشغول پچ پچ کردن بود ، سرچرخاند و با مدبری هر دویشان نگاهم کردند
_برات دردسر نشه
به نگرانی مدبری پوزخندی حواله کردم
_شما نگران نباش
با رفتن مرادی و مدبری در قسمت لابی هتل منتظر تمیزکار ماندم، به محض آمدنش سراغ آن دو را گرفت ،
_باز که این دوتا نیستن!
ابروهایم را بالا فرستادم و بعد از خمیازه ای نصفه و نیمه در حالی که قصد رفتن داشتم ، به اخم های تمیزکار نیم نگاهی انداختم
_فکر نمیکنم این همه عجله برای شروع کار درست باشه ، طبق دستور دکتر نصرتی ما ساعت نه باید مرکز باشیم ...
بلند شدم و ایستادم
_منم میرم استراحت کنم ، ساعت هفت و نیم برای صبحانه میبینمتون.
پشتم را به او کردم و با قدم هایی آرام و با طمانینه از او و نگاه ِ سنگینش دور شدم.
تا نزدیک ِ ساعت هفت توانستم استراحت کنم ، با پدرم هم تلفنی صحبت کردم ف صدای گرفته و غمگینش کاملا واضح بود و نمیتوانست پشت احوالپرسی راحت و گاها خنده هایش آن را پنهان کند.
ذوق و شوقم برای شروع کار خیلی زیاد بود.آنقدر که ساعت هفت حاضر و آماده توی اسانسور ایستاده بودم و به هرکسی که میرسیدم لبخند میزدم.
موهایم را داخل مقنعه بلند ِ مشکی ام پنهان کرده بودم ، مانتوی مشکی و رسمی تا زیر زانو و شلوار آزاد ِ اداره...همه چیز مرتب و عالی به نظر میرسید
منتظر آمدن ِ بقیه نشدم و برای صبحانه به رستوران هتل رفتم.بعضی چهره ها آشنا بود ، حداقل در جلسات و نمایشگاه های تجهیزات هرکدام را چند باری دیده بودم.میز و صندلی خالی پیدا کردم و بشقاب و لیوان ِ چایم را رویش گذاشتم ، هنوز اولین لقمه را در دهانم نگذاشته بودم که مدبری را دیدم که مشغول حرف زدن با تلفن ، داخل رستوران شد.
نمیتوانستم این تپش های نامیزون ِ قلبم را نادیده بگیرم...وقتی میدیدمش همه ی آنچه در ذهنم پرورانده بودم ، بهم ریخته میشد.
تا کی و چه زمانی میتوانستم دلم را شیره بمالم و گول بزنم که "دلکم ، رفیقمون عوض شده و بهش فکر نکن؟"
نمیشد...نمیتوانستم ، تا زمانی که نمیدیدمش ، فکر و خیال هایش هم رخت میبست ، اما ، امان از وقتی که با او رو در رو میشدم ، چیزی در ته ِ وجودم به غلیان در می آمد!
لقمه را داخل دهانم گذاشتم و نگاهم را کنترل کردم...تمام این شش سال ، هیچ وقت ، حتی درصدی خیال نمیکردم که اعلاء ِ مهربان و شوخ و شنگم ، اینهمه تغییر کرده باشد .شاید برای همین دوستی ِ خیالیمان در این سال ها به همان آب و تاب قبل باقی مانده بود.بی خبری از او و زندگیش ،به این خیال پردازی های کودکانه ام کمک کرد ...نپذیرفتم که مثل خودم که پس از این سال ها دیگر شبیه نورای سابق نیستم ، اعلاء هم تغییر کرده باشد.
به بخار چاییم خیره مانده بودم که متوجه حضورش شدم
_صبح بخیر!
سری تکان دادم و زیرلب جواب دادم...نگاهم به بخار های چای بود که با تاخیر صندلی رو به رویم را عقب کشید و بشقابی که داخلش ظرف های کوچک مربا را گذاشته بود روی میز گذاشت و دوباره رفت.
به میز های خالی اطراف چشم دوختم ، جا برای نشستن داشت و ترجیح میدادم جایم را عوض کنم!
دیدمش که با چند نفر از مردهای جا افتاده و مسنی که دور یک میز نشسته اند ، خوش و بش میکند ، حتی چند دقیقه ای کنار آنها نشست ...بی انصافی بود اگر دستم را روی دهان دلم فشار میدادم؟! خنده هایش...اصلا فقط خنده هایش شبیه همان اعلایی بود که میشناختم.
به مرباهایی که آورده بود نگاه کردم ، برای خودم جز دوتا تخم مرغ آبپز و نان و پنیر نیاورده بودم و حالا با دیدن مرباهایی که اعلاء آورده بود وسوسه ی خوردنشان دست از سرم برنمیداشت
دو به شک بودم که بلند شوم و برای خودم مربا بیاورم و یا به مرباهای او دست درازی کنم که با صدای نفسی که کشید، بالا تنه ام راکه میز چسبانده بودم ، جدا کردم و با تک سرفه ای نگاهم را به بشقاب ِ صبحانه ام معطوف کردم.
امروز صبح تمام ِ عزمش را جذب کرده بود تا اذیتم کند ...
با دیدن بشقاب املت برقی به چشم هایم وصل شد و لقمه ای که مشغول جویدنش بودم در دهانم ماند
پشت میز نشست و بی رغبت لقمه ی در دهانم را جویدم و پایین فرستادم.سرم به کار خودم مشغول بود و بی آنکه سر بلند کنم لقمه های کوچکم را میخوردم و هر از گاهی به ورودی رستوران نگاه میکردم تا به محض آمدن تمیزکار دست از خوردن ِ صبحانه بکشم و بلند شوم
_مرادی و بیدار کردید؟
یک چشمم به املتی که روی نانش میگذاشت ، بود و یک چشمم به پوزخندش
_مرادی با کله ی سحر با دوست دخترش دعواش شد ،گفت هیچی نمیخوره
نگران شدم...مرادی جدا از روی خوشش اخلاق ِ بد هم داشت که آن هم سالی یکبار به سراغش می آمد
_اصرار میکردین ، نمیشه که بدون صبحونه ...
همینکه نیم خیز شدم تا از روی صندلی بلند شوم ، دستش را جلوی دهانش نگه داشت و با دهان پر گفت
_کجا؟!
_برم صداش کنم ، ضعف میکنه ، معده دردم داره نباید گشنه بمونه.
اخم هایش در هم رفت و وقتی کامل ایستادم لقمه اش را جویده و نجویده قورت داد
_زنگ میزنم بهش
گوشی موبایلش را برداشت ..آنقدر با تاخیر و آرامش کار میکرد که عصبانی شدم و با گوشی همراه خودم ، شماره ی مرادی را گرفتم.
از همان ابتدای حرف زدنش آنقدر صدایش گرفته و خش دار بود که ترسیدم.چندبار اصرار کردم و هربار امتناع کرد.حوصله حرف زدن هم نداشت .
ناامیدانه به سمت میز برمیگشتم که تمیزکار و مدبری را مشغول صبحانه خوردن و حرف زدن دیدم.
_صبح بخیر
تمیزکار به نشان احترام نیم خیز شد و جوابم را داد...
روی صندلی که نشستم برای مرادی پیغام نوشتم تا حداقل برای خوردن یکی دو لقمه هم که شده به رستوران بیاید.
_خانوم مهندس ، چیزی نمیخواید براتون بیارم؟!
تمام ِ اشتهایم با خبری که اعلاء داد کور شده بود...به تمیزکار لبخندی زدم و تشکر کردم
_ فقط یه لیوان چای ، ممنون
با رفتنش کلافه وار روی صندلی جابجا شدم
_میشه شماهم زنگ بزنید به ...
_شما شما نکن وقتی بامن حرف میزنی نورا!!
شوکه از حرفش ، نمیتوانستم نگاه ِ خیره ام را بگیرم.لیوان ِ شربتش را روی میز کوبید...پلک هایم با ترس باز و بسته شد
_بخوای باور کنی یا نه اهمیتی نداره ولی من همون اعلام ، دیگه اندازه مرادی که میتونی باهام راحت باشی!
گنگ و مات از حرفش مانده بودم که با گوشی موبایلش مشغول حرف شد
_پاشو بیا پایین بذار دو لقمه ای که میخوره بهش بچسبه!...کی؟؟؟...همون رئیس سابقت!...خرس گنده پاشو بیا پایین دیگه کم کم باید بریم...زودباش...اومدیا علی...فعلا
نگاهم کرد ، با اینکه کوتاه بود ولی دلم...اه لعنتی
_الان میاد
چند دقیقه گذشت تا مرادی با ظاهر بهم ریخته و نامرتبش پایین بیاید ، کاملا از رفتارش میشد فهمید دل و دماغ ِ شوخی و خنده را ندارد و به زور حرف های من و مدبری برای خوردن صبحانه آمده.
با وجود ِ تمیزکار نمیتوانستم با مرادی راحت صحبت کنم ...با نگرانی نگاهش میکردم که تمام ِ آن شور و شیطنتش به هنگام ِ آمدنم یکباره به این ناراحتی و غصه تبدیل شده.
***********
روز اول کار آنقدر فشرده و سنگین بود که باورم نمیشد تمام این این یازده ساعت را فقط به اندازه زمان ِ نهارخوردن ، سرپا ایستادم و کار کردم.
برنامه ریزی های نصرتی به قدری فشرده بود که مرادی و مدبری هم وقتی برای استراحت نداشتند و من بیشتر از بقیه در رفت و آمد بودم.
گزارش کارهایمان را در زمان ِ نهار به نصرتی دادم ، نفهمیدم چقدر و چطور غذا خوردم ،همگی عجله داشتیم برای ادامه کار...بخصوص من که با اخطار نصرتی مبنی بر اینکه اگر کارها طبق روال انجام نگیرد مجبوریم دو روز بیشتر بمانیم و این برای من فاجعه ای بود.
تمام تجهیزات ِ مربوط به شیر کنترل و شیر دریچه ای دقیق و بی عیب تحویل داده شد و بخش نصب تجهیزات با همکاری خوبی که داشتند ، در سه نقطه از پالایشگاه ِ مبین مشغول کار بودند و تمام این مدت ِ یازده ساعته ، باید به این سه جا سر میزدم .
تماس آخرم با نصرتی را به تمیزکار سپردم ، خستگی قدرت ایستادنم را گرفته بود ، با همان لباس های خاک و خولی و عرق کرده روی تخت دراز کشیده بودم و به سقف خیره مانده بودم.
مدبری حساسیت کاری اش بیش از بیش بود ، چند بار با مسئول نصب و ایمنی دهن به دهن گذاشت! با اینکه حق با او بود ، ولی این خل و خوی همچنان برای من ناآشنا میزد.
غلتی روی تخت زدم تا دستم را به تلفنی اتاق برسانم که مدام زنگ میخورد.
_بله؟!
_سلام خانوم رادمند ، با اقای نصرتی تماس گرفتم ، خسته نباشید گفتن و فرمودن فردا زودتر کارو شروع کنیم چون طبق گفته ی آقای مدبری سری دوم تجهیزات آمادست و ایمنی بررسیش کرده فقط بازرسی دوباره ما مونده و دستور نصب
جلوی خمیازه ام را گرفتم
_باشه ، ممنون که گفتین
_پس ساعت سه صبح ، تو لابی هتل منتظرتون هستم ،
چشم هایم از تعجب گرد شد و وحشت زده روی تخت نشستم
_چی؟ سه صبح؟!
_بله دیگه ، شیفت شبانه روزی برقراره ، بهتره کارو زودتر شروع کنیم که برای پس فردا صبح بتونیم برگردیم تهران
مشت خسته ای روی بالشم زدم
_باشه ...پس میبینمتون
_میخواید شام رو توی اتاقتون سرو کنید؟
_نه میل ندارم ممنون
__باشه شبتون بخیر
تماس که قطع شد با ناله صورتم را روی بالش فشردم و آه کشیدم.تمام بدنم کوفته بود و درد میکرد ، گشنگی به معده ام فشار آورده بود و حس ِ غذا خوردن با این خبر ِ دلچسب از سرم پریده بود.
صدای دوباره زنگ تلفن که بلند شد ، جیغ خفه ای توی بالشم زدم و با تاخیر جواب دادم.
_بله!؟
_بیا شام دیگه رئیس
اصلا فرصت نشد که در حین ِ کار با مرادی صحبت کنم.به شدت بهم ریخته و غمگین بود ، حتی چندباری متوجه شدم که مدبری مراعات او را میکند و کمتر به او دستور میدهد
_میل ندارم ..یعنی گشنم هستا ولی حس پایین اومدن ندارم ...بو گند عرق میدم.
لحنم به حالت گریه بی شباهت نبود!
_گریه نکن ، بیا شام و بخور بعد برو دوش بگیر...
_میام الان
قطره اشکی که گوشه ی چشم هایم جمع شده بود را پاک کردم و جلوی آیینه ایستادم ، مقنعه ام کج و معوج شده بود...صاف و مرتبش کردم و اسپری را روی خودم خالی کردم.
وقتی وارد رستوران شدم مدبری و مرادی را کنارهم دیدم . تمام ِ فکر و خیالم نقش برآب شد! تصمیم داشتم با مرادی تنها و راحت حرف بزنم اما با وجود ِ مدبری نمیشد.
سلامی به هردویشان کردم و روی صندلی نشستم ، مرادی سفارش غذا داد و من و مدبری هم همینطور.
_خسته ای ها رئیس!
نفس عمیقی کشیدم و دستی به صورتم کشیدم
_خیلی سخت بود ، باورم نمیشه که اینجام!
نگاهم به مرادی بود که متوجه خنده ی مدبری شدم.
_کجای حرفم خنده دار بود؟!
آرنج دست هایش را روی میز گذاشت و نگاهم کرد
_کار میکنی یه شکل ِ دیگه ای میشی!
گوشه ی نگاهم به مرادی بود که در حال خودش فرو رفته بود و خط هایی بی نشان روی میز میکشید
_مرادی ، تو خوبی؟ مثل همیشه نیستی...اتفاق افتاده؟
گوشه ی لبش پوزخند نشاند و سری تکان داد
_اتفاقی نیفتاده ، فقط تکلیفم روشن شده
دل پری داشت، رفیق ِ بازیگوش و همیشه شادم.
تکیه ام را به میز دادم و سرم را نزدیک تر بردم
_میخوای به من بگی سبک بشی؟ ناسلامتی من و تو رفیقیم ، شاید تونستم از دردات کم کنم.
نگاه ِ غمگینش به خنده مبدل شد و از آن حال بیرون آمد
_قربون تو رئیس ...چرا اینقدر با مرامی؟
لبخند کوتاهی روی لبم نشست ، ناسلامتی مرد بود و درد و دل کردن با یک زن را نمیپسندید.
خنده هایش که تمام شد ، کف دستانش را روی چشم هایش گذاشت ، شاید بهتر بود اصلا نمی آمدم تا با مدبری درد و دل کند
مثل مرادی توی خودش بود و بی اهمیت به اطرافش به نقطه ای خیره مانده بود.
_حالم از همه چیزای موقتی بهم میخوره!
نگاهم از مدبری به سمت مرادی چرخید ، موقتی بودن حالش را بهم زده بود؟!
_تو هرکاری بکنی آخرش همه چی موقتیه
و حالا مدبری در جوابش حرفی زد که عمیقا باور داشتم! که همه چیز در این دنیا موقتیست.
_همه چی تموم شد! فکر کردم یه شوخیه سادس ولی جدی بود!
همینکه پیش اعلاء اعتراف میکرد نشان میداد که از همه چیز باخبر است.پس من هم میتوانستم مثل مرادی راحت حرف بزنم
_به خاطر چی تموم شد!؟
دست هایش را پشت گردنش حلقه کرد
_گردن درد گرفتیم ، چقدر کار داشتیم امروز
سکوت کردم و به صورت خسته اش نگاه کردم.
_آره کار زیاد بود...منم خسته شدم.
_تو نهارم نخوردیا ، دو سه قاشق بیشتر نشد ، شام و جبران کن
لبخند خسته ای روی لب هایمان بود.مژه های پر و بلند مشکی اش بهم خورد و نگاهش را گرفت
_دو ماه پیش بهم مهلت داد که وضعیتمو توی خونه مشخص کنم ، دیگه خودت بهتر میدونی منظورمو...هی پشت گوش انداختم تا همین هفته پیش که دوباره جدی شد ..پدرش از من خوشش نمیاد ، یه ماهه فهمیده باهمیم و تو همین یه ماه رفتار نسترن زیر و رو شد...منم جدی نگرفتم تا اینکه آب پاکی و ریخت رو دستم! دم دمای صبح بهش زنگ زدم که بگم رسیدم و خیالش و راحت کنم که...
سرش را بلند کرد و با لبخند گفت
_خیالشو راحت کرد!!!
غمگین شدم...گرفته و ناراحت...برای پسری که زحمت ِ خانواده اش را به دوش میکشید و کمتر فرصت میکرد به فکر خودش باشد و اهمیتی به خودش بدهد.
و از همه تلخ تر ...تنها شدنش بود...خوب میدانستم که نسترن را دوست دارد و این تمام شدن ، ممکن است به قیمت ِ تمام شدن ِ خودش پایان گیرد.
_حالا یه حرفی زده ، از کجا معلوم؟
نگاهم به مدبری افتاد ک خیره ی مرادی مانده بود و پلک نمیزد.
_تموم شد رئیس...تـــموم!
_خب قرار خواستگاری بذار ، همین امشب به خانواده ات بگو فردا اول وقت زنگ بزنن بری خواستگاری...لابد نسترن از این دست دست کردنات خسته شده ، پدرشم که از یه طرف بهش فشار میاره ، گناه داره طفلی ..توباید یه کاری بکنی...
_آره تو باید با جیب خالی بری خواستگاری ِ دختره ، که باباش بر.ی.نه به کل هیکل تو و خانوادت ...
نگاهم از مرادی به اعلاء رسید که با صورت ِ برافروخته و اخمی که میان ابروهایش داشت ، زولِ چشم هایم بود
_اعلاء داداش ، مگه جنگه...؟! شاید برم بهتر باشه ها ،
خندید...از آن خنده هایی که...بگذریم...دلش پُر بود...این پیشنهاد احمقانه را روزی به او هم داده بودم ، که اگر بیاید و بگوید که دوستم دارد ، تمام است! که اگر بیاید و بماند چه خوب میشود!
_از من به تو نصیحت ، به حرف هیچ زنی ، حتی مادرت اعتماد نکن! زمین میخوری...
نگاهم را خجالت زده از او گرفتم و به نوک انگشت های سفیدم چشم دوختم...گوشه ی ناخن هایم را میکندم و در دلم به نورای سال های پیش لعنت میفرستادم ، من اعلاء را زمین زدم!؟ من زمین نخوردم؟ من هنوز هم روی زمین دست و پا میزنم هیچکس نمیبیند! هیچـــکس!
با آمدن غذاها ، سکوت بینمان افتاد.بغضی که در گلویم نشسته بود ، اجازه خوردن غذارا نمیداد ، آن دو هم مثل من ...
_فردا سه صبح باید لابی باشیم ، دوباره برای کار
مرادی "باشه" ای گفت و برنج های توی قاشقش را در ظرف خالی کرد...بازی اش گرفته بود؟!
_خیلی ناراحتی؟!
دست هایم را بغل گرفته بودم و منتظر جوابی نگاهش میکردم.
لب هایش انحنایی به سمت پایین داشت
_اوهوم
_یادت میره...خیالت راحت ، جنستون فراموشکاره ، دو روز میشینید غصه میخورید فرداش یکی بهتر و در نظر میگیرد باهاش دوست میشید ، از همه جالبتر ، هر بلایی که بتونید سر دختره در میارید تا حرصتون خالی بشه ، بعد میرید یه دختر میگیرد دست نخورده و سر به زیر ، دلتونم خوشه که بچه هاتون عاقبت بخیر میشن
_رئیس!؟ چرا یهو قاطی میکنی؟
دست های مشت شده ام را روی پایم گذاشتم و با نیم نگاهی به مدبری متوجه صورت برافروخته و اخم هایش شدم.
_من به نسترن تا حالا نگفتم بالای چشمت ابروئه ،
_خیالت راحت ، چهار روز دیگه ، بدترین فحش و دری وری که بلدی نثارش میکنی.الانم قیافه ی ماتم زده ها رو به خودت نگیر میخوام دو لقمه غذا کوفت کنم.
چشم های متعجب و گیجش ریز شد و به مدبری نگاه کرد ،
_تو حرف زدی عصبانی شدا ، شما دوتا چتونه؟!
لعنتی...
_با توام به اون چیکار دارم.میخوای غمبرک بزنی پاشم برم یه جای دیگه غذامو کوفت کنم.
بشقابم را گرفتم و پیش از بلند شدن ، مرادی دست هایش را به نشانه تسلیم بالا آورد
_غلط کردم رئیس...بشین غذاتو بخور...
ایستاده بودم و در حالی که با شدت نفس میکشیدم و به سکوت و سر به زیری ِ اعلاء نگاه کردم.
_قدیما صبح ها بداخلاق بودی حالا شب ها؟!
تکه ای کباب داخل دهانم گذاشتم و در حالی که به خنده های مرادی اخم میکردم به بشقابش اشاره ای کردم که دوباره خنده هایش اوج گرفت و در حالی که به شانه ی مدبری میزد گفت
_غذاتو بخور که رئیس سابق ، رو دور ِ بدخلقی بیفته اشک درمیاره.
و مدبری دیگر نگاهم کرد...
من بدون اسلحه به جنگ دنیا رفتهام. حتا خبری از کلاه و چکمه و لباس مخصوص هم نیست. یک تیشرت آبی بلند تنم کردم و راه افتادم. مشکل این است که قبل از آماده شدنم، دو سه تا هوگ چپ و راست خورده بودم، بی اینکه در جریان باشم یا کسی خبرم کرده باشد. پس جنگ قبل از اینکه من راه بیفتم شروع شده. من برای بردن نمیروم، فقط باید تسویه کنم؛ تا همینقدر هم اگر پیش بروم یک برنده حساب میشوم. با این حساب، اول باید برگردم به آدمی که بودم، نه آن چیزی که دنیا ساخته؛ که در اصل نساخته، خراب کرده با همان دو سه تا مشت اول. باید مارهایی که روی شانههایم درآمدهاند را بکشم، قبل از اینکه همین چند چیز سالم باقیمانده را هم بخورند. باید کمی تغییر به خورد مغز و روحم بدهم؛ این تصویر، چهره کسی نیست که من دوستش دارم.