رمان هم بالین دلم باش نوشته ی آزاده بنی اسدی (ask.)
نام کتاب : هم بالین دلم باشنام نویسنده : آزاده بنی اسدی (ask.)
حجم : MG 4.2
خلاصه داستان: گاهی اوقات یه کار کوچیک ، یه شیطونی که به نظر خودت کوچیکه .. خواسته یه دلته ، یهو میبینی همون کار کوچیک ، همون شیطونی نه فقط خودت بلکه خیلیا دیگه رو هم درگیر میکنه .. روال زندگی یه آدم دیگه به خاطر همون کاری که به نظر خودت کوچیک بود مختل میشه ... شاید تو پای کارت بمونی ، اما اونی ک قربانی شیطنت کوچیک تو شده ، تورو میبخشه ؟
داستان من هم درمورد یکی از همین کارای کوچیک و شیطنت هاست ..
داستان پریشان و شهرام
کانال تک سایت در تلگرام، اینجا کلیک کنید
فرمت کتاب : PDFAdmin : دوستان عزیزی که قصد خوندن رمان تازیانه و عشق رو توی موبایلشون دارن میتونن با دانلود اپلیکیشن های پی دی اف خوان ، خیلی راحت از کتاب های فرمت پی دی اف استفاده کنند .
بخشی از متن رمان هم بالین دلم باش:
کنارش نشستم و در آغوش کشیدمش.- یه نهار درست کردن که گریه نداره، داره؟ گفتم که خودم بهت کمک میدم.سرش را بالا گرفتم و اشکش را به آرامی پاک کردم.- پاشو خانوم کوچولو. حیف این اشکات نیست؟ گریه کنی می خورمتا. پاشو عروسکم. فقط اول یه قرص به من بده...
از روی خون گوسفند رد شدیم. شهره بالای سرمون قرآن نگه داشت و مادرم اسپند چرخوند. از این برخورد دوستانه و پر محبت، کاملا غافلگیر شده بودم. پدر هنوز نیامده بود. پریشان، کنار من روی اولین مبل نشست. استرس شدیدش را حس می کردم. سعی کردم با فشردن دستش، اندکی آرامش کنم...
- خودت بهتر می دونی. خیلی وقته که فکرت تو این خونه و زندگی نیست . به من نیست . جسمت اینجاست ولی روحت ... چی بگم؟!.چه جوری بگم ؟!. حتی وقتایی که با هم تنهاییم ، فکرت مشغوله . یه جورایی قاطی پاطی هستی . کابوسات زیاد شدن . تو خواب حرف میزنی .
بعضی وقت ها این استثناها برای زندگی لازم است. وقتی می دانستم این اولین بار و آخرین بار است که این گونه جیبم را خالی می کند، اجازه دادم تا به خیال خودش تنبیهم کند. زمان هایی بود که می چسبید این تنبیه شدن ها. دو لیوان ذرت مکزیکی پر پنیر ویژه، آتش بس این فوران خشمش بود. چنان پر غرور نشسته بود و با لذت می خورد که گویی بزرگ ترین فاتح دنیاست
استارت زد و بی خداحافظی رفت و مرا با دنیایی فکر تنها گذاشت . شک نداشتم که مرا تعقیب کرده است . پس نمی توانستم امروز هم به دیدن بردیا بروم . بعید نبود همین الان هم گوشه ای پنهان شده باشد . وارد دانشگاه شدم و در همان حال برای بردیا پیام فرستادم :" شهرام داره تعقیبم میکنه . نمیتونم بیام ".
هنوز باور نمیکنم اینجا بودنش را ، داخل این خانه و این اتاق دوباره نفس کشیدنش را . سر روی بالشی میگذارم که چند ساعت قبل میزبانش بوده و عطر به جا مانده از موهایش را ، به جان می خرم . زمانی را به یاد می آورم که او قوت قلبم بود و تبسم و لبخندش ، گرمابخش زندگیم . انگیزه خانه آمدنم . آه می کشم .
تمام شب گذشته را فکر کرده بودم . به خودم . به بردیا . به شهرام . حتی به آن دختر چشم آبی . همراه با اذان صبح به خواب رفته بودم . لازم بود با بردیا صحبت کنم . بهترین زمان ، در همان ساعت کاری بود . باید مرخصی ساعتی می گرفتم .
مهم تر از امشب ، قرار داد جدیدم با فرحبخش بود . قرار بود خانه ویلایی خارج از شهرش را من دیزاین کنم . البته هنوز قرار داد نبسته بودیم ولی از من قول همکاری گرفته بود . برای همین ذوق خاصی داشتم . قراردادِ بیشتر ، مساوی بود با درآمد . نمیخواستم دستم جلوی پدرم دراز شود.
چانه ام لرزید . اولین بار بود که تا این حد برای توجیه اشتباهی که در واقع زیاد هم اشتباه نمی دانستم تلاش می کردم .به شهرام هم خیلی توپیده بودم . تمام مدت با هم بودنمان بخاطر اشتباهش اذیتش کرده بودم ولی همیشه او بود که کوتاه میامد و بحث را تمام میکرد . ناامیدانه نالیدم :- باشه . ببخشیداشکم بی اجازه چکید . احساس حقارت میکردم . با کلافگی گفت :- حالا چرا گریه میکنی ؟
http://sharan-a.blogfa.com/
Sharan7258@gmail.com
لطفا کمکم کنید چون با انجمن نویسندگیم آشنا نیستم و میخوام وارد اون بشم.ممنون از لطفتون