رمان در امتداد حسرت نوشته ی طیبه امیرجهادی

 

رمان-در-امتداد-حسرت

نام کتابنام کتاب :رمان در امتداد حسرت
نام نویسنده نام نویسنده : طیبه امیرجهادی
حجم حجم : 3MB
خلاصه داستانخلاصه داستان:
داستان در مورد دختری به اسم یاسی, فرزند طلاق است با بازتابهای بد روحی بر روان نا خودآگاهش که باعث کارهای خلاف بیشمار ( دوست پسرای رنگارنگ ،پارتیهای انچنانی؛سیگار کشیدن و..)میشود با بازگشت پدر دچار آشفتگی های روحی بیشتری میشود در این میان آشنایی او با پزشک جوان و معتقدی به نام رضا زمینه علاقه مندی و عشق را در او فراهم میآورد ولی اعتقادات و تعصبهای رضا یاسی را که به زندگی بی بند وبار خو گرفته دلسرد میسازد وبا بی رحمی از رضا جدا میشود ولی نامزد جدید هم به نمیتواند یاسی را خشنود کند بعد از سالها یاسی که متوجه اشتباهاتش شده و توبه کرده دوباره رضا رو میبیند ولی رضا حاضر به پذیرفتن او نیست و…

t_logoکانال تک سایت در تلگرام، اینجا کلیک کنیدt_logo

فرمت کتاب فرمت کتاب : PDF
Admin : دوستان عزیزی که قصد خوندن رمان در امتداد حسرت رو توی موبایلشون دارن میتونن با دانلود اپلیکیشن های پی دی اف خوان ، خیلی راحت از کتاب های فرمت پی دی اف استفاده کنند .
دریافت رمان در امتداد حسرت دانلود رمان در امتداد حسرت با فرمت PDF

رمان غزال از طیبه امیرجهادی

بخشی از متن رمان در امتداد حسرت:
نیمه های شب بود که با مهرداد مهمانی را ترک کرده و بیرون آمدم. داخل ماشین چون سرم به شدت درد می کرد سرم را به صندلی تکیه داده و چشمهامو بستم که مهرداد پرسید: چیه یاسی خانوم، چرا ذمغی؟ نکنه از دوستام خوشت نیومد؟ _ نه اتفاقا بچه های خوبی بودن. یه خورده سرم درد میکنه فقط همین. خنده ای کرد و گفت: خوب عزیزم تقصیر خودته. بچه و چه به این حرفها؟ چشامو باز کردم و با عصبانیت جواب دادم: این فضولیها به تو نیومده و به تو مربوط نیست. تو فقط منو زودتر برسون خونه. مهرداد با لب و لوچه آویزان گفت: بد اخلاق، نازک و نارنجی. تا زمانیکه به خونه برسیم دیگه هیچ حرفی بین ما رد و بدل نشد. جلوی درب با دلخوری از هم خداحافظی کرده و من پیاده شدم. بی حوصله و بی حال کلید را بیرون آوردم و درب را باز کردم و به داخل رفتم. وقتی داخل خانه پا گذاشتم نیلوفر خوشحال جلو دوید و گفت: _ سلام یاسی جون، می دونی کی اومده؟ اگه گفتی جایزه داری؟ لبخند زنان جواب دادم: سلام فسقلی، کی اومده که باعث شده تو تا این وقت شب بیدار بمونی؟ مگه فردا مدرسه نداری؟ _ چرا ولی از خوشحالی نتونستم بخوابم. قبل از اینکه حرفی بزنم، مامان هم به هال آمد و سلام کرد. نگاهی به صورتش انداختم، پکر و گرفته به نظر می رسید. برای همین در جواب نیلوفر گفتم: حتما دایی اینا اومدن. آخه مامان از زندایی مونا که آدم فضولی بود خوشش نمی آمد. نیلوفر نچی کرد. گفتم: خاله اینا؟ _ نه. _ مامان بزرگ اینا؟ نیلوفر که دختر زیبا و شیرین زبانی بود خنده ای کرد و گفت: وای یاسی جون، تو چقدر خنگی. مامان با اخم  و تشر جواب داد: بی ادب این چه طرز حرف زدن با بزرگتره. همین که سرمو بلند کردم تا جواب مامان رو بدم از دیدن کسی که پشت سر مامان ایستاده بود حیرت کردم. به چشمهای خودم اطمینان نکردم و چند بار باز و بسته کردم ولی نه واقعیت داشت، اصلا باورم نمی شد بعد از سالها دوباره ببینمش. سرم به ذوران افتاد و احساس کردم خانه دور سرم می چرخد، برای حفظ تعادلم روی زانوهام نشستم و خیره نگاهش کردم. نسبت به هفت سال قبل کمی شکسته شده و کمی هم از موهای سرش ریخته بود و تارهای سفید لابه لای موهایش خودنمایی می کرد و این بر جذابیتش افزوده بود.
منبع