رمان تو هنوز اینجایی از مهسا نجف زاده safe9433
خلاصه رمان تو هنوز اینجایی :قماری از سر اجبار ، قمار زندگی .. دختری که برای نجات زندگی پدرش تن به ازدواج با پسری که هیچ حسی بهش نداره میده .
دو اسکناس کثیف و مچاله شده را از دست راننده گرفتم . صاف ایستادم . ثریا خانم قبل از همه پیاده شد .
خوش پوش تر از همیشه به نظر می رسید . مانتو و شلوار سِت سیاه رنگ و روسری ساتن طلایی بر سر داشت
. جلو رفتم و بعد از سلام، گونه اش را بوسیدم . بوی عطر شیرین همیشگی اش را می داد .
[qs] تمام رمان های مهسا نجف زاده [/qs]
قسمت هایی از متن رمان تو هنوز اینجایی از مهسا نجف زاده:از دست من چه کاری بر می آمد ؟ بهنام کسی بود که بتوانم رویش حساب باز کنم و به او اطمینان داشته باشم .
می دانستم که بالاخره راهی برای راضی کردن بابا پیدا خواهد کرد . روی مبل در حال چرت زدن بودم که در خانه باز شد .
سریع از جا بلند شدم و به تک تک چهره هایشان خیره شدم .
از چهره بابا چیز خاصی پیدا نبود . جلو رفتم و سلام دادم . مامان شکوه لبخند کمرنگی بر لب داشت و منا از همه خوشحال تر به نظر می رسید .
ظاهر امر نشان می داد همه چیز درست پیش رفته است . همزمان با منا شب بخیر گفتم و پشت سرش وارد اتاقش شدم .
چند لحظه را در سکوت گذراندیم . به نیم رخش خیره شدم بودم .
تا قبل از ازدواجم همیشه در رویاهای دخترانه ام خواستار ازدواج با مردی بودم که زندگی کردن با او پر از هیجان باشد .
هر روز میهمانی و سفر و گردش و ...؛ اما ازدواج کردن با بهنام متفاوت بود .
چند هفته اول ازدواجمان را در میهمانی ها و شب نشینی ها گذراندیم و بعد همه چیز روال آرامی به خود گرفت .
یک زندگی یکنواخت . یکنواخت بودن زندگی با بهنام بد نبود، یک آرامش خاصی داشت .
هنوز برنامه سفر و میهمانی و شب نشینی هایمان با دوستان بهنام ادامه داشت اما آن آرامش هم وجود داشت .
حرکت آرام سینه و چشمان بسته اش باعث شد قدمی به جلو بردارم .
تمام باقی مانده ی شب را که نمی توانستم گوشه اتاق بایستم . خسته بودم و خوابم می آمد .
دراز کشیدم و به نیم رخش خیره ماندم . خواب به نظر می رسید .
چراغ خواب را خاموش کردم . خودم را تا جایی که می توانستم از او دور کردم .
با صدا خندید . شکه شدم و از جا پریدم . دستش را بالا برد و در فضای نیمه تاریک اتاق دیدم که چشمانش را کاملا باز کرد .