رمان بگذار آمین دعایت باشم نوشته ی Shazde Koochool




یادت باشد دلت که شکست سرت را بگیری بالا… / تلافی نکن… / فریاد نزن… / شرمگین نباش…
حواست باشد دل شکسته گوشه هایش تیز است… / مبادا که دل و دست آدمی را که روزی دلدارت بود زخمی کنی…
مبادا که فراموش کنی روزی شادیش آرزویت بود… / صبور باش و ساکت… / بغضت را پنهان کن… / رنجت را پنهان تر…
رمان بگذار آمین دعاهایت باشم از هانیه وطن خواه

[qs]رمان دریچه[/qs]

بخشی از متن رمان بگذار آمین دعایت باشم:
دستم روی کراوات و نگام روی اون همه جذابیت موند.
کراوات رو به طرفش دراز کردم و اون دور گردنش انداخت و باز مثه همیشه درگیری پیدا کرد و من یه نیمچه لبخندی به اون همه نابلدی دور از انتظار زدم و با یه قدم بلند خودمو بهش رسوندم و کراواتو بی حرف به دست گرفته با چند تا زیر و رو بردن بستمش و محکمش کردم و اون عطر تلخی که برام از بچگی معنی حضورشو داشت رو به ریه کشیدم.
- امروز سه تا قرار دارین ، دوتاش قبل از ناهاره که یکیش مربوط به پروژه شرکت تهام میشه و یکیش هم برای مذاکره با شرکت سهامیه ، سومین قرارتون مربوط به ناهاره که تو رستوران همیشگی باید مهندس شمس رو ملاقات کنین ، در ضمن بعدازظهر برنامه باغ لواسون آقای احتشامو دارین که تا پس فردا ادامه داره.
باز یه نگاه کلی توام با اعتماد به نفسِ تو ذاتش قل قل کرده رو تو آینه انداخت و کیف سامسونیتش رو با اون لایه چرم اصل به دست گرفت و مثه همیشه بی توجه به من از اتاق بیرون زد.
اما تو لحظه آخر با یه چرخش طرفم برگشت و با نگاه همیشه سردش منو نشونه رفت و گفت : آیلین هنوز خوابه ؟
- نمیدونم ، من هنوز ایشونو ندیدم .
ابرو بالا انداخته از جلوی در کنار رفت و...
فقط حرفش آیلین بود ؟ همیشه حرفش آیلینه.
منبع