رمان برزخ اما..(جلد دوم رمان آدم و حوا)

barzakh-ama

نام کتابنام کتاب : برزخ اما..
نام نویسنده نام نویسنده : گیسو پاییز
حجم حجم :3.8MG
خلاصه داستانخلاصه داستان:
ویی که از شگرف ترین آسمانها عروج کردی تا بودنت رو، ارزونی تنهاییم کنی...تویی که من رو از تاریک ترین ژرفای این دریای همیشه طوفانی، تا حقیقت شیرین نور و گرما بالا آوردی...و زورق سرگردانی م رو، از اسارت جوش و خروش های سر به هوا نجات دادی...این روزها اگر بغضی ترک می خوره....اگر غمی جدید زائیده می شه... همه برای توئه...برای تویی که نمی دونم روزی می رسه که چشمام رو با ردّ نگاهت، متبرک کنی ؟...و من چشم انتظار اون لحظه، هر وفت که بارون بباره، صدات می زنم...نه با نوای زبانم ...که با نوای دل...چرا که تو درون منی...و دیگه نیازی به آوا و کلام نیست....

t_logoکانال تک سایت در تلگرام، اینجا کلیک کنیدt_logo

فرمت کتاب فرمت کتاب : PDF

دریافت کتابدریافت  کتاب فرمت PDF

جلد اول رمان (رمان آدم و حوا از گیسو پاییز)

قسمتی از متن رمان :
وارد بیمارستان که شدم یه نفس عمیق کشیدم . انگار می خواستم ریه م رو پر کنم از هوایی که توش امیرمهدی نفس می کشید .
هواش برام نا آشنا نبود . روزی سه بار تو همون هوا نفس می کشیدم . روزی سه بار می رفتم و امیرمهدیم رو می دیدم و باز هم تموم وقت دلتنگش بودم .
وارد راهروی منتهی به اتاق امیرمهدی با دکتر پورمند چشم تو چشم شدم .
گذشت روزها مثل قبل بود . سخت و دور از توان .
با این تفاوت که اینبار همون کورسوی امید که برای چشم باز کردن امیرمهدی داشتیم به ناچیزترین حد رسیده بود . چرا که همون روز که ایست قلبی کرد سطح هوشیاریش دوباره به پایین ترین حد ممکن رسید و دکترش آب پاکی رو ریخت روی دستمون که احتمال چشم باز کردنش شده یک صدم درصد .
و من چند روز با خودم درگیر شدم ... که چرا باز هم برگشتیم سر خونه ی اول ؟
- نه ... زندگی من امیرمهدیه .
- بالاخره یه جایی خسته می شی باباجان . نذار به جایی برسی که زده بشی از راهی که پیش گرفتی .
- من هیچوقت پشیمون می شم .
من – خدایا راضیم به رضای خودت . بهترینا رو برای امیرمهدیم بخواه . دیگه چیزی برای خودم نمی خوام .
نگاه آخرم رو به امیرمهدی انداختم و موهاش رو نوازش کردم . این آخرین ارتباط جسمی ما بود . آخرین حس با هم بودن .
اروم زمزمه کردم .
نگاهم کرد . خیره و درمونده .
آروم و پر التماس گفتم :
من – تو رو خدا تمومش کن امیرمهدی . بذار بعد از این مدت یه نفس راحت بکشم . همه ی امیدم خوب شدن حالت بود .
چند دقیقه به خیره نگاه کردنش ادامه داد و بعد نفس عمیقی کشید و آروم گفت :
امیرمهدی – چچچ .... چچااااای .
و اینجوری نشون داد کوتاه اومده .
"دوستان توجه کنید متون قسمتی از متن رمان به صورت کاملا اتفاقی از رمان انتخاب میشود و متون منتخب نویسنده رمان نیست"