رمان این مرد ارباب من است

رمان-این-مرد-ارباب-است

نام کتابنام کتاب : این مرد ارباب من است
نام نویسنده نام نویسنده : رویا رستمی(روها)
حجم حجم :4.5 MG
خلاصه داستانخلاصه داستان:
قاصدک ، دختری که به خاطر بدهی پدرش اسیر باربد میشه .. هرچند پدرش قول میده حتی اگه شده جونشو بده ، طلبشو میده و قاصدک رو  آزاد میکنه .. اما باربد کسی نیست که به سادگی از قاصدک بگذره ..

t_logoکانال تک سایت در تلگرام، اینجا کلیک کنیدt_logo

فرمت کتاب فرمت کتاب :PDF
رمز عبوررمز عبور :
تشکر

دریافت کتابدریافت  کتاب فرمت PDF

 
قسمتی از متن رمان :
نگاهی به اطرافشان انداخت.نفس راحتی کشید که در و پنجره های همسایه های جدید و فضولش بسته است.کمی نامهربان بودن و اخمو شدن اشکالی داشت؟!
با اخم و جسارتی که همیشگی بود و زبانزد عالم که نه حداقل تمام آنهایی که قاصدک نیکو را می شناختند، به سویشان برگشت و باید عین خودشان گردن کلفت بود.دست به کمر زد و گفت:فرمایش؟
افسانه با قدم هایی پرنسس وار در حالی که قد بلندش در آن لباس زیبای نقره ای زیادی به چشم می آمد جلو آمد و روبه روی مایکل دست دراز کرده گفت:خیلی خوش آمدین آقای مایکل!مایک با دست آزاداش به گرمی از دست دراز شده ی افسانه ی زیبا استقبال کرده، آن را فشرد و گفت:ممنون لیدی زیبا
بهاره سمج شده گفت:خانم تورو خدا امروزو با ما بیا!
زبان نفهم بود دیگر...
-گلم گفتم که نمیشه، چرا هر جلسه اصرار می کنی؟
بهاره بغض کرده نگاهش کرد که کیوان با لحنی جدی گفت:تشریف نمیارین خانم نیکو؟
نریمان از ماشین پیاده شده با تخسی گفت:بهاره بیا دیگه!
و چرا این همه این مرد جوان نفرت انگیز بود؟ این همه نا خوشایند؟
تمام شب را خوابش نبرده بود... گرسنگی و نگرانی های مداوم...چقدر زندگیش رنگ جهنم داشت.با رخوت بلند شد، باید می رفت کمی شیر و نان تازه می گرفت...قاصدک هم از دیشب چیزی نخورده بود.کتش را پوشید و جلوی آینده دستی به موهایش کشید...حال آب به صورتش زدن نداشت...از اتاق بیرون زد که قاصدک را مچاله شد روی کاناپه دید...موهای مشکی رنگ صورتش را قاب گرفته روی کاناپه پخش بود. یکی از دست هایش زیر سرش بود و دست دیگرش روی سینه اش...پاهایش به حالت جالبی از کاناپه آویزان بود
-من هر چی دارم از دولت سر توئه یوسف، من اونور دنیا خوش بگذرونم و تو اینجا تو خونه ی اجاره ای ته شهر؟یوسف سر بلند کرد و گفت:نخواستم تلافی کنم.علی پر از خشم گفت:وظیفه م بود...اگه الان امینم و دارم به خاطر توئه.من ثروتم و جون بچه مو از تو دارم و تو می خوای این تلافیو ازم دریغ کنی؟ انصافه مرد؟-گله نکن علی خیلی خراب تر از این حرفام.-کرمانی بهم خبر داد چی شده، شکستم یوسف...نامحرم بودم که خبرم نکردی، زندگیمو جمع کردم اومدم برای تلافی...نخوای هم من تلافی می کنم، بزنی تو گوشمم پاش ایستادم....حسابت با مزداییه، شنیدم جهانگیر زمین گیر شده پسرش پا گذاشته جاپاش، تعریف پسرشم خیلی شنیدم، حسابی بین رقبا اسم در کرده...باید ملاقاتش کنم.تا قرون آخرشو پرداخت می کنم، از امشبم میای خونه من، یه خونه ی دو طبقه بزرگ گرفتم، طبقه بالا مال تو و دخترات، نمی خوام برادرم سختش بگذره....-نکن علی، منو مدیون نکن.
قهرآلود سوار ماشین شد اما به جای عقب جلو نشست و کیوان لبخندش پشت لب آمده اش را محار کرد و الان یک گاز کوچولو هم می خواست.آن هم برای آن صورت قهرآلودی که زیادی بانمک شده بود.
پا روی گاز گذاشت و ماشین را از خانه خارج کرد که افسانه کتابش را از کولی مشکی رنگش بیرون آورده تند تند صفحه به صفحه بعضی از نکات را می خواند و ورق می زد و بی حواس بود به حواس رفته ی کیوان به این عروسک و یعنی این دختر روزی مال او می شد؟
قاصدک با دندان های کلید شده گفت:کارت که تموم شد راحتم بزار!
اما باربد بی خیال نشده بود.بعد از این همه ندیدن مگر حالا حالاها بیخیالش می شد.بگذار بگویند زورگو است...به درک!
دست تکان داد و گارسونی که نوشیندنی ها را پخش می کرد سینی را جلویشان گرفت و او دو جام برداشته یکی را به دست قاصدک داد و گفت:خودم می رسونمت.
-با تو نیومدم که بخوای برسونیم.
-گفتم می رسونمت.
این یعنی تمام...چونه نزند
افسانه با لباس شب بلندی به زنگ آبی تیره که مانتوی مشکی رنگش را رویش انداخته بود به سمتش آمد.
هنگ نکرد اما...چیزی میان دیدن یک فرشته در تاریکی بود که می درخشید.
صورتش طناز شده بود و موهایش...فر خورده سمت چپ صورتش را پوشانده بود.
و افسانه پر از بدجنسی با دلبری قدم برداشته رسیده به او با ناز گفت:سلام
کیوان دست مشت کرد و لب گزید و با احترام در عقب را باز کرد و گفت:بفرمایین.
افسانه لبخند زد و حقش بود...می خواست این همه خشک نباشد!