رمان اریکا نوشته ی هیوا و نادیا
نام کتاب :رمان اریکا
نام نویسنده : هیوا و نادیا
حجم : 4MB
خلاصه داستان:
اریکا، سرکش، معترض از او و از آن خانه می گریزد، دلشکسته از محبت هایِ پولی، فرار را بر قرار ترجیح می دهد، راهیِ مسیری می شود که پایانیش را نمی داند. اوایل راه، مزاحمت سه جوان، باعث آشنایی او با شخص میانسالی می شود، حامد خان، کسی که او را حامی خود می داند، غافل از اینکه…
این داستان، قصه ی گناهکارانی است که بی گناهن، و شاید، بی گناهانی که گناهکارن…!
قضاوت با شماست…..
کانال تک سایت در تلگرام، اینجا کلیک کنید
فرمت کتاب : PDFAdmin : دوستان عزیزی که قصد خوندن رمان اریکا رو توی موبایلشون دارن میتونن با دانلود اپلیکیشن های پی دی اف خوان ، خیلی راحت از کتاب های فرمت پی دی اف استفاده کنند .
دانلود رمان اریکا با فرمت PDF
بخشی از متن رمان اریکا:
چشمانم راببند...
نگذار که تلخی روزگار راببیند.
چشمانم را به زور ببند.
این چشمان کنجکاو، با دیدن تلخی واقعیت، سر شکسته می شوند.
نگذار چشمانم باز بماند!
چشمانم را از من بگیر...
اما نگذار ببینم آنچه را که ندیده می دانم...
طاقت دیدنش را ندارم.
- اریکا درست می گه. ما آدم ها تکرار می شیم. تکرار در تکرار...
نگاه خیره اش را به مهسا دوخت و ادامه داد:
- تکرار من کی می تونه باشه؟
- هه! تکرار تو؟! هیچ احمقی حاضر نیست تکرار تو باشه... مگه اینکه واقعا یه احمق ِ دیوونه باشه!
پاهای ناتوانش را روی زمین می کشید و سعی می کرد قدم هایش را بلند تر بردارد. تمام ِ طول ِ خیابان ِ عریض و تاریک را طی کرده بود و ساق های ِ استخوانی اش دیگر توانی برای دویدن نداشت. سینه اش می سوخت و نفس کشیدن برایش دشوار بود. همان اول که از خانه بیرون زد، احساس کرد کسی تعقیبش می کند و حالا گیر چند پسر افتاده بود و نمی دانست در این خیابان وسیع و خالی از سکنه چه کند؟
در این میان مزاحمان دست بردار نبودند و با حرف های چندش آورشان او را می آزردند. سه پسر که در ماشین خود با هر قدم به دنبالش می آمدند. اریکا به ناگاه تعادلش را از دست داد و روی زمین آسفالت ولو شد. برای اینکه با صورت روی زمین نیفتد، کف ِ هر دو دستش را مانع از برخورد با کف ِ آسفالت قرار داد. با سوزشی که کف دست هایش احساس کرد ناله ی خفیفی سر داد و سعی کرد هر چه سریع تر خود را جمع و جور کند. اما دیر شده بود، پسرها از ماشین بیرون آمدند و دوره اش کردند. هر سه پسر با خنده های بلند و چندش آور خود بر وحشت ِ او می افزودند. پسر اولی که موهای بلندی داشت و لباس ِ چسبانی پوشیده بود به طرف اریکا رفت و با چشم های حریصش او را نظاره کرد و گفت:
- خانوم خوشگله... نگفتی این وقت شب بیرون رفتن ازخونه خطر داره؟
منبع