رمان ابریشم نخ کش

http://bayanbox.ir/view/203334209344958363/abrishame-nakhkesh-1.jpg

رمان ابریشم نخ کش رمان عاشقانه ایرانی که در انجمن قصه سرا  رمان در حال تایپ میباشد.

نویسنده : دریا دلنواز

خلاصه رمان:

نــــورآ که پس از چند سال ، هنوز نتوانسته عشقِ گذشته اش را فراموش کند ، حالا پس از این سال ها دوباره با او مواجه میشود ، هنوزم هم از علاقه او کم نشده است و تلاش میکند تا همان علاقه و عشق را بار دیگر شعله ور کند اما در این سال ها ، همه چیز عوض شده است و تجربه ی کم او برای بدست آوردن عشق ِ خاک خورده ی قدیم کافی نیست...نفر سومی به او کمک خواهد کرد اما ....

قسمت اول شامل هفت قسمت کامل

تمام قسمت های رمان ابریشم نخ کش


مقدمـــه

بله هنوز زمستان بود.من پوتین های چریکی ام را پا کرده بودم و شالگردن پشمی ام را دور گردنم پیچیده بودم و دستهایم هنوز به سردی قطب شمال بودند که کسی عاشقم شد.
باران نم نم میزد و هنوز موهایم ژولیده بودند و دست هایم در جیب هیچ پالتویی گرم نشده بود.تنها بودم و پیانو ها از پشت ویترین مغازه ها برای من میزدند و برف نمیبارید.کسی نگاهم کرد و من دیگر نامریی نبودم.بله زمستان بود و هنوز در چشمهایم دو یوزپلنگ وحشی میدویدند و آفتاب روی موج های ژولیده ام میتابید که کسی عاشقم شد و من پیر نبودم.
و من پیرنبودم و میتوانستم از ابتدای برآمدن ماه تا اولین پرتوهای خورشید تانگو برقصم.
بله زمستان بود .
کسی دست انداخت دورن یقه ام .قلب کوچکم را سلطان قلب ها کرد و من خندیدم و باران میزد.کاج ها سبزتر شده بودند و و بامبوها قد کشیده بودند و پیراهن هایم روی تنم باله میزدند و هنوز نمیدانستم مونتانا دود کردن و تنهایی گریستن چیست.
هنوز دست هایم سرد بودند و خنده هایم گرم.زمستان بود و هنوز کسی زنی را در تابستان با پوتین های چریکی اش ندیده بود که شالگردن پشمی اش را دور گردنش پیچیده باشد و سرگردان در خیابان های شهر به دنبال دو یوزپلنگی که از چشم هایش رفته بودند بگردد و کنار جوی ها بنشیند و با دست های هنوز سردش ، گونه های خیس اش را پاک کند.



*متن از خآنوم نسرینا رضآیی عزیز"


خلاصه از داستان: نــــورآ که پس از چند سال ، هنوز نتوانسته عشقِ گذشته اش را فراموش کند ، حالا پس از این سال ها دوباره با او مواجه میشود ، هنوزم هم از علاقه او کم نشده است و تلاش میکند تا همان علاقه و عشق را بار دیگر شعله ور کند اما در این سال ها ، همه چیز عوض شده است و تجربه ی کم او برای بدست آوردن عشق ِ خاک خورده ی قدیم کافی نیست...نفر سومی به او کمک خواهد کرد اما ....


مقدمه از خانوم مهدیه لطفی است و همچنین متن های ابتدای هر فصل
از نوشته های زیبای خانوم نسرینا رضایی هم در طول داستان استفاده شده تا هم شما لذت ببرید هم من...

این رمان تا انتها پست حذفی نخواهد داشت

پی نوشت: فقط میتونم پیشنهاد کنم که این داستان و بخونید و از عاشقانه ها لذت ببرید:53:فصل اول

"تـــب"
هزار راه میرود این دل
وقتی زن پشت خط میگوید
تو خـــاموشی
تــب میکنم!
میان برفـکِ تمام شـبکه ها راه می روم اما
خنــک نمیشوم
زمـستان تــه میکشد
گـــُر میگیرم
هــزار راه می رود ایــن دل!


زودتر از بابا و افسانه به خانه برگشتم ، مراسم ِ حنابندان ساده و جمع و جوری برای فرزانه گرفته شده بود که زمان ِ برگزاری اش بیش ازحد توان من بود.ماشین را جلوی درب پارکینگ متوقف کردم ، ریموت را زدم و به درب پارکینگ که با آهستی باز میشد خیره شد که ضربه ای به شیشه ماشین زده شد...آنقدر در فکر و خیال خودم بودم که با ضربه ای که به شیشه خورد شوکه شدم.
با دیدن مردی که دور دهان خود شالگردن پیچیده بود و کلاه پشمی بزرگ بر سر داشت جیغ کوتاهی کشیدم و دستانم را از ترس روی دهانم نگه داشتم ،
به سمت شیشه ماشین خم شد و با انگشت اشاره اش ضربه ای دیگر به زد...
چشم هایش مثل دو خط موازی روی هم کش آمدند ، میخندید؟
با ترس کمی شیشه را پایین دادم و به امید اینکه گدا باشد ، دو هزار تومنی که روی داشبور ماشین بود را به سمت شیشه بردم
_بیا آقا ، بیشتر همراهم نیست.
حالا دیگر چشم هایش مثل دو خط موازی نبودند و به دایره ای بزرگ تبدیل شده بودند.
دستش را به سمت شالگردن برد و آن را پایین کشید..پیش از اینکه در ذهنم دنبال این خنده ها باشم گفت
_به من میاد گدا باشم؟
شیشه را بیشتر پایین دادم و سرم را بیرون بردم...صاحب آن خنده هارا میشناختم !
_احمــد تویی؟!
با لبخند پلک هایش را باز و بسته کرد و حرفم را اصلاح کرد
_احمـــد رضا!!
ادای مادرش افسون را در می آورد ، هربار که به جای تلفظ اسم کامل احمــد رضا او را احمد صدا میزدم عصبانی میشد
_تو چرا بی خبر میای و بی خبر میری؟
چمدانش را روی صندلی عقب گذاشت و سوار شد
_به قول تو اقتضای سنمه ، مگه نه؟
جا افتاده تر شده بود ، کمی کنار شقیقه هایش سفید بود ، اول فکر کردم برف است که روی سرش نشسته اما وقتی ماشین را در پارکینگ بردم و در محیط روشن پارکینگ با دقت بیشتری نگاهش کردم ، آن سفیدی ها از برف نبود...
چمدان هایش را داخل اسانسور گذاشتیم ...پیش از رسیدن به طبقه ی خانه دستم را به سمت موهایش بردم و بهمشان ریختم ، باور نمیکردم این سفیدی ها رد پای برف نباشد...
_سفید کردی؟ مُد ِ اون ور ِ آبه من ازش بی خبر بودم؟!
پشتش به آینه بود که برگشت به سمت آینه ، به تصویر خودش در آینه نگاه کرد و به موهای کوتاهش که بهم ریخته شده بود دست کشید
_بابا احمـــدم همینطور بود ، ارثیه...
کنارش ایستادم و در حالی که از آینه ی آسانسور به چشمانش نگاه میکردم با شیطنت گفتم
_اینو به کسی بگو که خبر از سن و سالت نداشته باشه ، حـــاج احــمـــد!!
پیش از اینکه جوابم را بدهد در آسانسور باز شد و هر دو با چمدان های سنگین احمد بیرون آمدیم.
چمدان ها را به دست خودش سپردم ، برای تعویض لباس ها و شستن آرایش به اتاقم رفتم ،حتم داشتم مثل سال ها پیش ، بار اولی که احمد به خانه مان سر زده و بی خبر آمد ، افسانه خوشحال خواهد شد .
هرچه فکر کردم که چرا آمد و چرا رفت چیزی به خاطر نداشتم ، از آن سال و اتفاق های سرد و غم انگیزش چیزی از احمد به خاطر نمی آوردم.
بلوز و شلوار مشکی ام را به تن کردم و موهایم را دم اسبی بستم.
سفیدی چشم هایم به قرمزی میزد ..اثرات زدن ریمل و رعایت نکردن حساسیت چشم هایم بود.
در اتاقم را قفل کردم و بیرون رفتم .
پله های خانه را که پایین می آمدم چشم چرخاندم تا احمد را گوشه ای از پذیرایی یا زیر راه پله های منتهی به اتاق خواب ها ببینم ، خبری از او نبود.
مستقیما به آشپزخانه رفتم و چایی ساز را روشن کردم.
صندلی میز نهار خوریمان را عقب کشیدم و نشستم...آمدن احمد ، هر خوبی که داشت برای من تداعی کننده ی روزهای سخت و طاقت فرسایی بود که او مثل یک دوست همراهم ماند .
روزهای تلخی بود ، چقدر سخت گذشت ، اگر همان روزها احمد نبود ، زنده نمیماندم.
سرم را روی میز گذاشتم که موهایم به عقب کشیده شد
_بلندشون کردی
با خنده سرم را از روی میز برداشتم ، میز را دور زد و صندلی ِ رو به رویم را عقب کشید و نشست.
پــیر شده بود؟!
_آخرین باری که دیدمت موهات تا زیر گوش هاتم نمیرسید
_آخرین بار میشه پنج شیش سال پیش
بالا تنه اش را به میز تکیه داد و با خنده ای مرموز گفت
_هنوزم معتقدم اگر موهات بلند بود دوست پسرت ولت نمیکرد.
با صدای بلند قهقهه ای زد و با اخم از روی صندلی بلند شدم.قوریِ کوچکمان را برداشتم و کمی چای زعفرانی داخلش ریختم ، بخار داغِ آب جوش از داخل ظرف بالا می آمد
_راحت باش ، بگو اگه چاق نبودم نگهم میداشت ،
_چاقی خوبه ولی کوتاهی مو از همه چی بدتره!
_به مو نیست که بخت آدم باید بلند باشه!
پایش را روی پا انداخت و دستانش را بغل گرفت..پیش از اینکه جوابم را بدهد و قاه قاه من را مسخره کند گفتم
_مثلا همین تو ، با این موها ، خب طرف حق داره ولت کنه ، مثل پیرمردا شدی
خنده هایش کوتاه و کوتاه تر شد ، چنگی میان موهایش کشید و با لحنی که شوخی نداشت گفت
_اتفاقا حس پیرمردا هم داره تو وجودم بیدار میشه! کمتر میرم جلوی آینه ، دوسش ندارم!
آخرین باری که دیدمش، موهایش به این سفیدی نبود
روی صندلی نشستم ...انگار که در دنیای دیگری بود ...با ناخن های بلندم چند ضرب ِ ریتمیک روی میز زدم ، تا اینکه نگاهم کرد و لبخند زد
_میخوای برات رنگش کنم!؟ یه رنگی میذارم که خیلی تابلو نباشه.الان بیشتر مردا موهاشونو رنگ میکنن
هرچه میگفتم ، فقط میخندید و سر تکان میداد...
_بذار افسانه جون بیاد ، با این سر و شکل ببینتت دق میکنه ، دیگه واقعا شبیه پدرت شدی ، حـــآج احـــمد!
"حاج احمد" را طوری به زبان آوردم که احمد بیشتر از قبل به خنده بیفتد.
_تو اگر جلوی افسانه منو احمد صدا نزنی مشکلی پیش نمیاد
_مطمئنی؟!
سرتکان داد و دستانش را روی میز گذاشت
_آره
_برای همینم این چند سال تا تونستی عکس سیاه و سفید از خودت تو تلگرام و اینستا گذاشتی؟!
اینبار مانند یک بمب با خنده هایش آشپزخانه را منفجر کرد...
به لبخندی کوتاه بسنده کردم و برای هردویمان چای ریختم ، از کیکی که دیشب پخته بودم برایش توی بشقاب گذاشتم
_افسانه و پدرت کجان؟ مسافرت؟
تکه ای از کیک را توی دهانم گذاشتم ، مزه اش فوق العاده بود!
_نه ، حنابندون ِ فرزانه دختر عمومه ، منم اونجا بودم ولی خسته شدم زودتر برگشتم.
اوهومی گفت و چنگالش را توی کیک فرو برد.
_خودم پختم ، عالی شده.
به لب و دهنش حالت ِ نامناسبی داد و چنگال را رها کرد
_پس خوردن نداره ، فکر کردم کارِ افسانه است
بشقاب را به سمت خود کشیدم
_نخور ، خودم میخورم.
یکی از دستانش را خم کرد و زیر چانه اش گذاشت.
_عوض شدی!
برایم اهمیتی نداشت ، اگر احمد بعد از شیش سال من را میدید و این حرف را میزد نباید خیلی تعجب میکردم ، توی این چند سال هرکسی که مرا دید همین جمله را گفت و مدام پرس و جویم کرد که چی شد و چطور شد!
همین مهمانی ، بودند کسانی که بعد از چندمین بار در این سال ها من را میدید اما هرکدامشان مدام سوال هایی میپرسیدند که بیشتر بهمم میرخت.
_من که این سال ها از خودم برات عکس فرستادم ، فکر نمیکنم دیگه لازم باشه حرف های بقیه رو برام تکرار کنی.
بشقاب کیک را از زیر دستم کشید و به همراه استکان چایی که برداشته بود ، تکیه ای از کیک را در دهان گذاشت
به ناخن های بلند و لاک تیره ای که زده بودم خیره ماندم...
_تو عکس هات فقط کاهش بیست و پنج کیلویی وزنت مشخص بود و بلند شدن موهات! من منظورم از عوض شدن ظاهرت نبود
_ولی تو عوض شدی احمد ، ظاهرت و میگم!
خنده ای کوتاه سر داد و لیوان چای را بالا برد و قبل از خوردن چای گفت
_ولی اونی که پیر شده ، تویی نـــورآ !
خنده روی لبم ماسید ، پس هنوز یادش مانده بود...
_ازم نپرس چی شد و چی نشد ، بهتره تا همونجایی بدونی که میدونی!
با لبخند سری تکان داد و ادامه ی حرف را نگرفت
_خوشمزه است ، بازم داری؟
با ناراحتی پرسیدم
_شام نخوردی؟
لیوان چایم را از مقابلم برداشت و به صندلی تکیه داد
_چرا ، ولی خب ، این خیلی خوشمزه بود.
پس شام نخورده بود!!
لیوان چایم را با تکه کیک ِ دیگری خورد.
_تو چه خبر؟ کار، درس ، ازدواج ، دوست دختر؟
خنده ای خسته سر داد ...
_کار که عالی ، درسم که تموم ، ازدواجم ، حوصله ورق بازی ندارم
تعیبیر جالبی از ازدواج بود!
_دوست دختر؟
_آخری همونی بود که بهت گفتم ،دیگه وقت نشد!
_یعنی هفت ساله که تنهایی؟
از روی صندلی بلند شد و با خنده گفت
_تنهای تنها که نبودم ، فقط دوست دختر نداشتم ، مثل تو! خودتم فکرشو نمیکردی این همه سال دووم بیاری ، ولی آوردی.
_وضعیت من با تو فرق میکرد..تو خودت اونو ترک کردی ولی من ترک شدم.
_تو اصل قضیه هیچ فرقی نداره...
با صدای خنده های افسانه که انگار با بابا حرف میزد ، احمد از آشپزخانه بیرون رفت.
همان لحظه بود که صدای خنده های افسانه به گریه و بغض رسید و قربان صدقه رفتنش.
سرم را روی میز گذاشتم از توی لیوان چای به صندلی احمد خیره شدم...تنهایی ِ من با همه فرق میکرد ، تنهایی جزئی از من شده بود...یا من جزئی از تنهایی...
*********
میخواستم بخوابم اما بابا به خاطر افسانه و ناراحت نشدنش بیدار نگهم داشت!
تعارف که نداشتم ، یک ساعت قبل از بابا و افسانه ، با احمد حرف زده بودم و به اندازه کافی برایش وقت گذاشته بودم ، فقط رفتار بابا عذابم میداد که به خاطر افسانه و احترام به او دو ساعت از وقت ِ خوابم گذشته بود!
کانال تلوزیون را بالا و پایین کردم...همیشه افسانه با صدایی آرام ، طوری که منهم نمیتوانستم به راحتی صدایش را بشنوم ، با تلفن حرف میزد ، اما این موقع شب ، وقتی که چشم هام از خستگی میسوخت ، با صدایی که چند برابر صدای همیشه اش بود ، به خواهرش زنگ زد و از آمدن احمد گفت
اولین بار که آمده بود ، وضعیت روحی ام افتضاح بود ، بابت هرچیزِ کوچکی دعوایی به پا میکردم و داد و فریاد راه می انداختم ، با افسانه در این دوازده سالی که جای مادرم را گرفته بود هیچوقت مشکلی نداشتم به جز همان سال ، چند بار صدایم را توی سرم انداختم و با او دعوا کردم ، چند بار از پدرم سیلی خوردم که چرا سر مادرم داد میزنم ...چند بار هق هق گریه هایم را احمد مخفی کرده بود!
برای آمدن او هم قشقرقی بپا کردم که با یادآوریش باید هم اینچنین عرق شرم به پیشانی ام بنشیند!
به همه چیز پیله میکردم و یک لحظه آرام و قرار نداشتم ، با آمدن احمد و ماندنش در خانه مان تنفر بیخود و بیهوده ای به جانم رخنه کرد.
با اینکه معتقد نبودم ، بهانه ی او را آوردم که بودنش صبح تا شب در خانه من را معذب میکند ، یک ماه ِ اولِ آمدنش از اتاق بیرون هم نمی آمدم.تا اینکه بابا برای این موضوع هم راه حلِ بیخودی را ارائه داد...صیغه ی نود و نه ساله!!
_فکر کنم باید تو چشمت قطره بریزی، از وقتی اومدم داره قرمز تر میشه
یادآوری آن روزها اعصابم را بهم ریخته میکرد ، با حرص کنار شقیقه ام را خاراندم و از روی مبل بلند شدم.
احمد کنار افسانه نشسته بود ، برای اینکه رفتارم توهینی به حساب نیاید لبخند زدم
_با چایی پر رنگ میشورم.
سری تکان داد و افسانه از روی مبل بلند شد
_پس بذار دوباره دم کنم ،
ایستادم و به سمتش برگشتم
_شما راحت باشید
افسانه با ناچاری سر تکان داد و روی مبل نشست.
با بیرون آمدن بابا از اتاقش شب بخیر بلندی گفتم و پیش از اینکه بابا با چشم و ابرو آمدن من را تا خود ِ صبح مثل این مادر و پسر نگه دارد ، خودم را داخل اتاق انداختم.
لباس های خوابم را به تن کردم ، سوزِ سرما از درزِ پنجره ی اتاقم داخل میزد ، چایی ساز را خاموش کردم و ماگِ سبزو سفیدم را از نسکافه پر کردم ...
بخار نسکافه و عطر دل انگیزش به صورتم میخورد ، نفس عمیقی کشیدم و پنجره ی اتاق را باز کردم
سوزِ سرما از تب من کم نمیکرد...
صدای تقه ی آرامی به در خورد ، ماگ را بر روی میز ِ کنار تخت گذاشتم
سرم را به در چسباندم ..صدای احمد بود که گفت " منم"
در را کمی باز کردم ...در تاریکی اتاق و راهروی پشت سرش ، میشد چشم ها را دید.
_هنوزم در این اتاق به روی همه قفله؟!
لبخند زدم و حرفی نزدم ، به داخل اتاق نگاهی انداخت و با خنده دست در جیبِ شلوارش برد
_قطره بتامتازون ِ ، فعلا هر هشت ساعت استفاده کن
دستم و جلو بردم و قطره را گرفتم
_برای ریملیِ که زدم ، مارک ِ همیشگیم تموم شده بود
حرفی نزد ، وقتی سر بلند کردم نگاهش به پشت سرم بود.
بندِ لباسم را که روی بازوام افتاده بود ، به روی شانه ام برگرداندم.
به چشم هایم نگاه کرد و با لبخند به نوک بینی ام ضربه ای آرام زد
_پس هـــنوزم تب داری!
گنگ بودم که نگاهم را با لبخندی کوتاه جواب داد و رفت!

فصل دوم
"رمان ِ بی نویسنده"

دیدم دقیقه شمارها که هرچه نذر و نیاز میکنم
برعکس نمیچرخند
ساعتم را برعکس بستم
هنوز
کفش های سیاه دختر بی بهار
پشت در خانه ات
به من دهن کجی میکند
هنوز
به خواندن ساعتم
عادت نکرده ام
پس کی تمام میشود این رمانِ بی نویسنده
که خواندنش مو سفید میکند؟!


برای خوردن صبحانه از اتاق بیرون نرفتم ، با اینکه زمانی خوردن صبحانه های مفصلِ افسانه جزوِ عادت های همیشگی ام بود اما امروز اشتهایی به خوردن صبحانه نداشتم.
ساعت از یک گذشته بود که بابا از پایین صدایم زد.لباس خوابم را با تعلل عوض کردم و همان لباس های مشکی دیشب را تن کردم.
موهایم را یک طرف سرم جمع کردم و بافت ساده ای زدم.
اتاقم خیلی مرتب نبود اما درهم بودنش هم تغییری در حالم ایجاد نمیکرد.
بار دوم صدای بابا بلند تر از قبل شد ، در اتاق را پشت سرم قفل کردم و چند بار دستگیره در را بالا و پایین کردم.
خیالم بابت قفل بودنش راحت شد!
از پله ها که پایین می آمدم احمد و بابا را مشغول حرف زدن دیدم ، افسانه هم در همان حالی که با تلفن صحبت میکرد بشقاب ها را روی میز میچید.
سلامی به مردها کردم و بدون آنکه منتظر جواب بمانم به سمت آشپزخانه رفتم ،
به افسانه کمک کردم تا میز نهار را بچینیم...
، از خواهرش گفت و آمدنشان برای فردا شب ، عروسی ِ امشب و شلوغی اش کم بود که حالا از فردا هم به خاطر حضور احمد رفت و آمد های فامیل های افسانه هم اضافه میشد...
کلافه نفسم را فوت کردم و نمکدان را از کابینت برداشتم ،
وقتی روی صندلیم نشستم نکمدان را جلوی احمد گذاشتم تا احیانا مثل همیشگی های قبل ترش من را مجبور به بلند شدن و به آشپزخانه رفتن نکند ، به هرحال که استفاده از نمکدان به خاطر وضعیت فشار پدر ممنوع شده بود
_دیشب خوب نخوابیدی؟
با سوال بابا سرم را بلند کردم و در حالی که هر سه شان به من خیره بودند لبخند زدم
_دو ساعت خوابم کم شد ولی ، خوابیدم.
افسانه برای احمد برنج میکشید که گفت
_پس چرا چشمات قرمزه؟!
یاد قطره ای افتادم که آخر شب برایم آورد..درست همان لحظه نگاهم با او تلاقی کرد
_چیزی نیست!
احمد بی آنکه عکس العملی نشان دهد ، اولین قاشق غذا را در دهانش گذاشت
_مامان ، بی نظیره
افسانه ، چهره اش باز شد و بابا با لبخند و تحسین گفت
_همیشه بی نظیر بوده
با ابروهای بالا رفته و خنده ای که به شدت تحت کنترلم بود نگاه از چشم های احمد گرفتم و سرم را پایین انداختم
_البته جنابِ رادمند ، فکر میکنم که دستپخت مامان دچار افول شده
بابا با تعجب پرسید
_چطور پسرم؟!
صدای خنده ی احمد نزدیک بود که من را هم منفجر کند ، اما خیلی زود دستم را جلوی دهنم گرفتم و مانع شدم
_به هرحال هرکسی به نـــورآ نگاه کنه ، متوجه میشه
افسانه خنده ای تصنعی سر داد و با لحنی که دلخوری در آن کاملا مشهود بود گفت
_احمدرضا جان، خودِ نورآ تصمیم به رژیم گرفت ، وگرنه خدای من شاهده که کوتاهی از من نبوده
_مادرِ من ، خدای شما هم اگر شاهد باشه ، بازم من نمیتونم چیزی رو که میبینم کتمان کنم ، من داشتم میرفتم این دختر نزدیکه هشتاد نود کیلو بود
برای اینکه جلوی این بحثه به ظاهر شوخ را بگیرم خندیدم و دستم را روی دست ِ افسانه که کنارم نشسته بود گذاشتم
_افسانه جون ، احمد شوخی میکنه ..به دل نگیر
افسانه تابی به موهای تازه هایلایت شده اش داد و گفت
_نـــورآ جآن ، احمــــد رضا!!
با خنده ی احمد منهم کنترل خنده هایم را از دست دادم..
_احمــد...
نگاه پر اخم ِ بابا را که دیدم سریع "رضــا" را به اسمش اضافه کردم
_میشه سالاد و بدی اینور؟!
ظرف سالاد را بلند کرد و رو به رویم گذاشت
_با سالاد خودت و سیر نکن ، برنج برای جلوگیری از ریزش مو خیلی خوبه.
نصفِ بیشتر سالادِ توی ظرف را در بشقابم خالی کردم
_بهتره به موهای من یه نگاه بندازی ، میفهمی همچین هم نخوردنش ضرر نداشته
شانه ای بالا انداخت و از دستپخت ِ واقعا بی نظیره مادرش نوشِ جان کرد
با آمدن احمد، مدت زمانِ غذا خوردنمان هم اضافه شد ، قبل تر ها برای نهار یا شام اتاق خودم می ماندم ، اما با آمدن احمد ، بغیر از اینکه ماندن در اتاق بی احترامی به افسانه و او میشد ، باید زمان ِ نهار و شام و خوابم را هم تغییر میدادم.
ادامه ی وقت ِ نهاری به تعریف های احمد از دانشگاه و رشته ی مطالعه شده و محل زندگی اش پرداخته شد ، حداقل اگر بابا و افسانه جان ، این تعریف های تکراری را دوست داشتند و بلد بودند با شنیدنش ذوق کنند ، برای منی که همین حرف ها را شش سال پیش شنیده بود کاملا حوصله سر بر بود.
جلوی خمیازه ام را گرفتم و بشقاب خالی غذایم را زودتر از بقیه به آشپزخانه بردم
شستن ظرف ها بهم آرامش میداد ، صدای آب و سفیدی ِ بشقاب ها...از بین رفتن کثیفی ها و براق ظرف ها...
همینطور که مشغول شستن بشقاب های خود بودم افسانه و احمد بقیه ظرف ها را کنار سینک گذاشتند و با توجه به اصرار های هر دو راضی نشدم که شستن ظرف ها را از دست بدهم.
هووی من در آشپزخانه ماشین ظرفشویی ِ چهارنفره مان بود که هر وقت حوصله شستن ظرف ها را یا توان ِ ایستادن پای ِ سینک را نداشتم ، خوشیِ شستن کثیفی ها به او محوّل میشد.
صدای افسانه را که با آب و تاب از داماد ِ جدید خانواده مان برای احمد میگفت را میشنیدم.
بیشتر تعریف هایش درست بود ، به جز زیبایی ...
مرد هم مگر زیبا میشد!؟ مردها یا جذابند یا جذاب نیستند!! زیبایی فقط برای توصیف زن هاست...زن ها یا زیبا هستند یا زیبا نیستند...
به حرف های احمقانه ای که با خودم میزدم خندیدم.
افسانه برای احمد از عروسی امشب گفت و اصرار کرد که اوهم باید همراه ما باشد.
هرچقدر هم که احمد امتناع میکرد بی فایده بود ، چون با درخواست ِ بابا ، محال بود به حرفش گوش ندهد و همراهی نکند.
اما همچنان احمد ، به شدت از آمدن امتناع میکرد و اصراهای افسانه هم تمامی نداشت.
با تمام شدن ظرف ها دست هایم را که از سرما قرمز شده بودند داخل جیب شلوارِ ضخیمم فرو بردم و از آشپزخانه بیرون آمدم.
افسانه در تلفن همراهش چیزی را به احمد نشان میداد که بابا متوجه حضورم شد.
_نــــورآ جان اگر فکر میکنی چشمت ممکنه عفونت کرده باشه ببرمت پیش ِ دکترت
نمیدانم در تلفن ِ افسانه چه بود که احمد سرش را بلند نکرد اما افسانه از روی صندلی بلند شد و با عجله به سمتم آمد
_وای ، خیلی قرمزه نــورآ جان ،
_چیزی نیست ، میرم با چایی میشورم ، نگران نباشید
پله ها را بالا رفتم و متوجه صدای آرام ِ افسانه شدم که چیزی را به بابا میگفت ، اهمیتی ندادم و به اتاقم پناه بردم ، اتاق را زیر و رو کردم اما دیشب ، خوب به خاطر نداشتم که قطره ای که احمد بهم داده بود را کجا گذاشتم
توی آینه به کاسه ی خون آلود چشم هایم خیره شدم...
چقدر میترسیدم هربار که سفیدی چشم هایم سرخ میشد...اما حالا...
ضربه ای به در اتاق خورد ...
افسانه اگر بی خیال دکتر و دوا و درمان میشد ، بابا دست بردار نبود.
_تویی؟!
_مامان گفت صدات بزنم باهاش بری آرایشگاه
حرفش را که گفت پشت بهم کرد و چند قدم ازم دور شد...
_احـــمد؟!
ایستاد و در حالی انگار در عالم دیگری به سر میبرد گفت
_حنابندون ِ دیشب مختلط بود!؟
متوجه هدفش از پرسیدن این سوال نشدم.
_یعنی چی؟
قدم های رفته را به سمتم برگشت
_منم عروسی امشب و میام ،
با تعجب به صورتش خیره شدم ، نگاهم میکرد ولی فکرش اینجا نبود...
_گیج میزنی چرا؟ چیزی شده؟
دستی در هوا تکان داد
_ولش کن ، با مامان میری آرایشگاه؟!
چهره ی منزجری به خود گرفتم و با ناراحتی پا بر زمین کوبیدم
_مامان تو خیلی رو اعصابه منه
نگاهش با تعجبی مضحک از پاهایم به چشم هایم رسید
_خجالت بکش ، بیست و نه سالته!!
با لب و لوچه ای آویزان سرم را به دیوار تکیه دادم و نالیدم
_تا منو نبره آرایشگاه و موهام و رنگ نذاره ول نمیکنه ،
با خنده ضربه ای به نوک ِ بینی ام زد
_خب رک و راست بگو نمیخوای
_بابام ...
منظورم را متوجه شد و خندید...
_قطره ای که دادم و نریختی؟
ابروهایم را بالا انداختم
_گمش کردم...
بینمان یک قدم فاصله بود که جای خالی را کم کرد و به سمت خم شد ، صورت درست مقابلم بود که دستش به کنارِ پایم برخورد کرد
پیش از اینکه پایم را عقب بکشیم دستش را در جیب شلوارم فرو برد
_گذاشتی تو جیبت!
قطره را بیرون آورد و جلوی چشمانم تکان داد ...
خندیدم..
_خودت گفتی پیر شدم ، اینم اثرات ِ پیریِ
قطره را از دستش قاپیدم و به اتاقم برگشتم....
لباس هایم را پوشیدم ، بهتر بود اینبار را هم بدون تذکر بابا همراه افسانه میرفتم.
به لطف رفت و آمد های مدامِ افسانه به آرایشگاهِ مدِ نظر، احساس راحتی کردم ، به علاوه که آرایشگاه خیلی خلوت بود و به جز من و افسانه مشتری ِ دیگری نبود ،
رنگ ِ فندقی، موردِ پسند ِ افسانه بود..همان رنگ را برای موهای من انتخاب کرد ، برای خودم هم فرقی نمیکرد چه رنگی باشم ، ترجیحا رنگ موهای خودم را که پرکلاغی میزد بیشتر دوست داشتم.
نزدیک به دو ساعت رنگ شدن موهایم طول کشید ، بماند که سشوار کشیدن هم به آن زمانِ خسته کننده اضافه میشد.
کارم که تمام شد زودتر از افسانه به خانه برگشتم.
آرایش صورت کاری نبود که از پسش بر نیایم و نیاز به آرایشگر باشد
پذیرایی ِ خانه خلوت بود و صدایی از جایی در نمی آمد.
جلوی آینه ِ قدی ِ پذیرایی ایستادم و به چشم هایم که همچنان سرخ بود خیره شدم ،
قطره ای دیگر در چشم هایم ریختم و در حالی که با چشم هایی بسته به سمت نزدیک ترین مبل میرفتم ، دستِ گرمی دستم را گرفت
_کم کم باید تمرین کنی ، با این رویه پیش بری ، قبل رفتنم کور شدنت و میبینم
اگر صدایش را هم نمیشنیدم ، از گرمای همیشه متعادل دستانش و حتی از گام های بی صدایش میتوانستم حدس بزنم کسی که دستم را گرفت احمدرضاست...
راهنمایی ام کرد و روی مبل نشستم...با لب هایی که روی هم کش می آمدند به سمتی که صدایش می آمد سرم را نگه داشتم
_رنگش روشنه ، یکم تیره تر بود سن و سالتو نشون نمیداد
متوجه نشستن اش شدم.
_نگران نباش ، همینطور که تو، این سن و سال و داری دووم میاری ، منم میارم!
کوتاه خندید و بعد از چند لحظه پلک هایم را باز کردم.
_خوشگل شدم اینجوری نیگام میکنی؟!
لبخندی کوتاه زد و در حالی که نگاهش به مسیر اتاق خوابِ پدرم بود گفت
_تو عکسات قشنگ تر بودی ، حداقل خنده هات باورپذیر تر بود.
پلکی زدم و شالم را از روی سرم برداشتم، تابی به موهایم دادم ، بوی رنگ میداد!
_تو عکس هام از ته دل میخندیدم چون اون یه نفر هنوزم جزوِ فالوورهام هست!
احمد ابرویی بالا اندخت و دستی به ته ریشِ مرتب ِ صورتش کشید
_لایکم میزنن؟!
با خنده ای که هر لحظه بیشتر کش می آمد جوابش را دادم
_سه سالِ پیش ، برای تولدم کامنت هم گذاشت
ابرویش را به مراتب بیشتر بالا برد و تکیه اش را از مبل برداشت و کمی به جلو خم شد
__جالب شد!! حالا چی گذاشت؟
با خوشحالی نفسم را بیرون فرستادم و در حالی که دلم هم میخندید گفتم
_سه تا نقطه!
با لب هایش قیافه ی چندشی به خود گرفت
_یه طوری گفتی کامنت هم گذاشت که من فکر کردم چی نوشته..توی سه نقطه اش اینهمه نیشِ باز بود؟!
با دلخوری نگاهش کردم و در حالی که خودم هم به اتاق بابا خیره شده بودم گفتم
_سه نقطه یه رمز بود بین ِ ما ، یعنی اینکه دلم گرفته باهام حرف بزن
_باهاش حرفم زدی؟
_نه ، خطش خاموشه
به مراتب چهره اش از قبل چندش تر شد ، طوری که دستم را به سمت صورتش بردم و کف دستم را با حرص بر روی صورتش کشیدم که مچ دستم را روی هوا گرفت
_تولد های بعدی چی؟
خنده روی لبم ماسید ...
_هیچی...فقط لایک
_پس حتما پای کسی در میونه...وگرنه سه نقطه میشد چهار نقطه پنج نقطه...
با خنده هایش ناراحتی ام بیشتر میشد...بعید نبود حرفِ احمدرضا درست باشد.اما دوست نداشتم به تمام شدن ِ آن همه اتفاق خوبی که بعد از همان سه نقطه در ذهنم منور شده بود خاتمه بدهم
_خبر دیگه ای ازش نداری؟ هنوز درس میخونه ؟ سربازی رفت؟ کجا کار میکنه ؟
مچ دستم را از لای پنجه ی قوی اش بیرون کشیدم
_میدونم ولی بهت نمیگم ، تا تو باشی منو مسخره نکنی.
خندید و دستم را گرفت
_تو چی؟ پیجش و فالو کردی؟!
با ناراحتی سرم را به نشانه ی "نه" تکان دادم
_روم نشد ، یعنی، بیشتر ترسیدم ، گفتم شاید با یکی عکس بذاره که دیدنش ...
پیش از اینکه لب هایم بلرزد صدای بابا نجاتم داد
_چه رنگ ِ قشنگی نــــورآ جان
دستم را احمدرضا رها کرد و به احترام بابا ایستاد ...
**********
توی ماشین کنار احمدرضا نشستم و با صدای موزیک ِ ملایمی که از ضبط ماشین ِ بابا به گوش میرسید ، پلک هایم را روی هم گذاشتم.
_اون کفش قبلی بهتر بود ، چرا نذاشتی بپوشم؟!
شانه هایمان بهم چسبیده بود که با مشتی آرام که بر روی پایش زدم کمی فاصله گرفت و خندید
_عجبا ، بهت میگم تو با اون کفشه ده سانتی، قدت میشه صد و هشتاد و پنج ، دوست ندارم کسی از خودم بلندتر کنارم راه بره
افسانه خندید و به مراتب پشت سرش صدای خنده های بابا بلند شد.
_مسخره ، اون کفشم مجلسی بود ، این برای محل کارمه
شیشه ی ماشین را کمی پایین داد و انگشتانش را بیرون فرستاد
_چه هوای ِ خوبی شده
نگاهم برای لحظه ای به دانه های برفی که به شیشه ی ماشین میخورد تلافی کرد....
کمی شیشه را پایین دادم و دستم را بیرون بردم ، خنکای بادی که به صورتم میزد دلنشین بود ، دانه های برفی که به محض برخورد با دستانم آب میشدند ، ثابت میکرد که من هنوزم تب دارم...
"نه! انصاف نبود که آنقدر دور باشم که نتوانم در این شب زمستانی تو را به آغوش بکشم و آرامم کنی.این شب آنقدر تاریک است که درون سیاهی اش فرو بروم و برای تنهایی ام آرام اشک بریزم.ما محکوم به درد ، ما محکوم به درک هستیم!"
_سرما میخوریم!!
با صدای احمدرضا ، با اخمی که به لبخندش روانه کردم ، شیشه را بالا دادم .
کت و شلوار ذغالی اش بویِ نویی میداد ،
_اونورِ آبیِ؟!
به کراوات خوش رنگش دست کشید و عادی جوابم را داد
_آره ، یک سال پیش خریدم ولی پیش نمی اومد بپوشم
با صدایی بلند تر ، طوری که افسانه صدایمان را بشنود گفتم
_به روی خودتم نیار که باید سوغاتی میاوردی ها ، احــمد آقا!
نوچ بابا میان خنده های بلندِ احمدرضا گم شد
اگر جای او نشسته بودم حتما اخم ِ غلیظ و اشاره ی افسانه را به بابا میدیدم.
جلوی باغ ماشین را پارک کرد ، همان بدوِ ورود ، یکی از عموهایم را دیدیم ، سلام و احوالپرسی شان با افسانه و پدر آنقدر پر آب و تاب بود که هرکسی ما را میدید خیال میکرد چند سالی میشود از هم بی خبریم..
به دخترعموهایم دست دادم و پشت احمد ایستادم ، چشم های عمو و زن عمو برق افتاد وقتی بابا احمدرضا را معرفی کرد...آخرین باری که او را دیده بودند همان چند سال ِ پیش بود و حالا اینهمه تغییر در ظاهر احمدرضا حداقل من یکی را امشب از جواب دادن بابت لاغری و بی رنگ و رویی و هرچیزِ مسخره ی دیگر نجات میداد.
احوالپرسی با عمو بهروز که تمام شد ، قوم و خویشی دیگر جلو آمد ، بدون آنکه خودم را به احوالپرسی هایی تکراری محدود کنم ، از بقیه جدا شدم و داخل باغ قدم برداشتم.
به هرکسی که چهره اش آشنا میزد و سلامی میکرد فقط با لبخند سری تکان میدادم.
هوا سرد بود و بیشتر از این نمیتوانستم منتظر بقیه باشم ، پدر داماد که مرد معدب و مهربانی به نظر میرسید در را برایم باز نگه داشت و داخل تالار شدم.
تقریبا مراسم ِ جشن شروع شده بود ، صدای بلندِ آهنگ و خواننده ای که صدایش بی شباهت به مهستی نبود ، برای چند لحظه ای کنار کسانی که مشغول رقصیدن بودند ایستادم...زنی که خواننده بود پیرهن بلند قرمزی به تن داشت و موهای شرابی ِ بلندش را که تا کمر میرسید زیبایی اش را دو چندان کرده بود.
_منتظر میموندی اتفاقی میفتاد؟
دست احمدرضا پشت کمرم نشست ،
به خواننده ی زنی که کم با ادا و اطوارهای شیرینش دلبری نمیکرد اشاره کردم
_چه صدایی داره
دستش را بیشتر به دور کمرم حلقه کرد و سرش را کنار صورتم نگه داشت
_برقصیم؟!
با آرنج به پهلویش ضربه ای زدم
_چقدرم بلدی
دستم را گرفت و هر دو به سمت یکی از میزهایی که دور تر از بقیه بود قدم برداشتیم ، احمدرضا را برای حفاظت از تنها میزِ خالی، روی صندلی نشاندم .
رژ لب سرخ را روی لب هایم کشیدم ، چشم هایم هنوز قرمز بود اما نه به قرمزی امروز صبح و حتی دیشب...
پالتوی چرم ام را آویزان کردم و بعد از احوالپرسی با یکی از عمه هایم جلوی آینه ی قدی ایستادم...
لباس لمه ی مشکی با دانه های ریز نقره ای روی تنم حسابی نشسته بود ، از بالا تا پایین تنگ و یکدست بود ، بالای لباس روی سینه کج بود...یکی از دستانم برهنه بود و آن دستم آستینی تا اواسط ِ ساقِ دستم داشت...سوختکی شانه ی چپم را همیشه باید مخفی میکردم !
پوستِ سفیدم میان ِ سیاهی لباس میدرخشید ، شوقی به دل نداشتم ، شاید اگر اصرار افسانه نبود ، برای رنگ کردن موهایم و تغییر فرمِ ابروهایم هم به آرایشگاه نمیرفتم...
لباس هایم را هم خودش انتخاب کرده بود ، روزی که برای خرید لباس برای خودش رفته بود ، چند عکس فرستاد و منهم میان ِ عکس های مختلفی که رسیده بود ، این لباس را انتخاب کردم.
یک دور جلوی آینه چرخیدم ، پشت ِ لباسم یک دنباله ی کوچک داشت.دامنم را بالا دادم ، کفش های نقره ایِ قشنگم را به خاطر احمدرضا نپوشیدم ، ولی همین مشکی های ساده هم بد به نظر نمیرسید.
دستی به موهای فندقی ام کشیدم که حلقه حلقه سشوار شده بود و دورم ریخته بودم.
از رختکن بیرون آمدم ، صدای موسیقی کر کننده بود ، در آن تاریکی محضی که فقط قسمت ِ رقصیدن با نورهای رنگی روشن بود ، میزمان را دیدم..
از کنار چند نفری که نمیشناختم ، گذشتم و با دیدن افسانه و بابا کنار احمدرضا لبخند زدم ،
افسانه بلند شد و چند صندلی را جلو رفتم تا کنار احمدرضا بشینم.
_خیلی قشنگ شدی عزیزم
نگاهم به بابا بود که از افسانه تشکر کردم و سرم را نزدیکش بردم
_بابا چرا اخم کرده؟!
نگاهم به افسانه بود که چشم هایش بابا را زیر نظر گرفت
_چی بگم ؟!
_چیزی شده؟!
بازویم را احمدرضا لمس کرد ، سرجایم برگشتم و با نگرانی به چشم های او که در تاریکی برق میزد خیره شدم
_جلوی در با عموم بحثش شده؟!
سرش را به نشانه منفی تکان داد و در حالی که به بقیه مهمان ها نگاه میکرد گفت
_اخلاق ِ پدرتو که میشناسی ، تو مهمونی بقیه ام کافیه یه نفر خلاف میلشون پیدا بشه ،
_از کی خوشش نمیاد؟ ما که با فامیلای خودمون مشکل آنچنانی نداریم ، فامیلای فرهادم که نمیشناسیمشون.
به چشم هایش زل زده بودم و او بی تفاوت به اطراف چشم میچرخاند ، نگاه ِ بی ریایش همیشه زبان زد ، بود اما امشب پیش از پیش چشم میچرخاند !
با حرص دندان هایم را روی هم فشردم و نگاه از چشم های هیزش گرفتم.
صدای کرکننده ای که بپا بود را میتوانستم تحمل کنم ، اما رقصِ نورهای مختلفی که چشمانم را اذیت میکرد ، نه!
دلواپسِ اخم های بابا بودم که ناغافل احمدرضا به سمتم چرخید و جلوی دیدم را نسبت به طرف دیگر سالن گرفت
با تعجب نگاهش کردم
_دیوونه
نگاهِ سرگردانش روی برهنگی تنم نشست
_لباست چه قشنگه
_خونه تنم ندیدی؟!
نگاهی به ساعت مردانه و بند استیلش انداخت
_کم کم دارم کنترلم و از دست میدم
واقعا که حرف ِ خنده داری میزد ، احمدرضا و هیجانات عروسی؟ محـــال بود!
_تعارف نکن ، فکر کنم خواهر عروس ، همون گلیدا بود که خوشت می اومد ازش ، باید تا الان رسیده باشه
سرش را چند بار با ریتم آهنگ تکان داد
_اگر اونم مثل تو لاغر کرده باشه چی؟!
مشت محکمی به بازوش زدم
_بیشعور ، اون همه گوشتاش تو یه نقطه جمعه ، برای اینکه خیالت و راحت کنم ، نیم گرمم از وقتی دیدیش کم نکرده ، پاشو برو دنبالش..مثل پیرمردا ورِ دل من نشین
جیغ ها و سوت ها کرکننده شدند ، همه به سمت ِ در ِ ورودی هجوم بردند ، ماشینی بلند و ریتمیک بوق میزد.
بابا و افسانه هم بلند شدند ، لبخند مردانه ای روی لب های بابا نشسته بود و دیگر خبری از اخم های چند لحظه پیش نبود.
احمدرضا با سرش به بیرون اشاره کرد
_اومدن
سری تکان دادم و بی خیال به سمت میز خم شدم ، پوست موز را میکندم و به ازدحامی که جلوی درب ایجاد شده بود چشم دوختم.
از شلوغی تالار کم شده بود و همه به سمت بیرون میرفتند ،
برای اینکه احمدرضا را معذب خودم نکنم اصرا کردم تا او هم مثل بقیه همراهی کند..
نورها ...صداها...رقصها...دودها...
برایم خسته کننده ترین ساعت ها را رقم میزدند ،
هر از گاهی که نور چشمانم را اذیت میکرد ، سرم را پایین می انداختم و با بازی های تبلت ِ دختر بچه ی احسان خودم را مشغول میکردم.
مرحله ی آخر رسیده بودم که امید ، بچه بغل به سمتم آمد
_دختر عمو ، یه تکونی به خودت بده ، زخمِ بستر میگیری
کنار احمد نشست و در حالی که با او خوش و بش میکرد ، دخترش بهانه ی تب لتش را کرد..دوست نداشتم حالا که قِلقه بازی ها دستم آمده تب لت را تحویلش دهم..
اما وقتی به گریه افتاد احمدرضا تب لت را گرفت و به دست آیسان داد.
حرف های احمدرضا و امید را نمیشنیدم ، فقط گاهی که صدای خنده هایشان بلند میشد سر میچرخاندم و به خنده هایشان لبخند میزدم.
بدلیجات نقره ای که دور مچ دستم حلقه شده بود ، چشم هایم را میزد ، بازی با حلقه های دستبند را پیش گرفته بودم که پدر عروس ، عموی کوچکم صدایم زد...
_نــــورآ جان
به احترامش بلند شدم و با لبخند از جلوی صندلی ها رد شدم ...
به آغوشم کشید و دستی به موهایم کشید
_دختر تو چرا یه گوشه نشستی ،
عمو جآن...تو دیگه چرا؟! سال هاست هرکسی که ساکت بودنم را میبینم ، میپرسد و من فقط لبخند میزنم ، هیچ کدام از شما محرم ِ من نیستید ،
نبودید تا برای پایین آوردن بابا از خرِ شیطان به سراغ شما بیایم...حمایت های شما ، عیدی ها سنگین و شادباش های پر پول است و بس ...حمایت های شما همین دعوت به رقص و نوشیدنی ست ، حمایت های شما تنها دستیست که گاه گاه پشت کمرم مینیشیند تا بگوید ما هم هستیم.
_میرم عمو جان ، چشم
دستم را گرفت و چند قدمی با خودش من را هم کشید ،
_باید خودم ببرمت
برگشتم و به چشم های خیره ی احمد رضا نگاه کردم ، در نگاهم التماس برای نجات بود ، شلوغی حالم را بد میکرد ، جیغ های کرکننده بیشتر...دست دیگرم را کمی بلند کردم تا متوجه شود و برای کمک به سمت بیاید اما در شلوغی آدم هایی که شاد و سرخوش در حال رقصیدن بودند ، احمدرضا را گم کردم.
شاید باید به عمو و بقیه اقوام حق میدادم ، درست چند سال ِ پیش ، وقتی که عروسی ها تنها صدای جیغ و سوت های من بود که بقیه را وادار به همراهی میکرد ، یا وقتی اولین نفری که برای رقصیدن پیشقدم میشد و با شوق و حرارت بقیه را هم گرم میکرد ، من بودم.
حالا تنها بهانه ای که برای اینهمه عوض شدن به دیگران میدادم ، بالا رفتن سنم بود...
گیلدا را دور تر از خودم دیدم ، با پسری که پشتش به من بود گرم مشغول رقصیدن و خندیدن بود.
بهتر بود مزاحم او نمیشدم.
برای همان چند دقیقه ای که عمو منتظرم ایستاده بود و با لبخند تماشایم میکرد خودم را به عروس عموهایم رساندم و در حالی که برای رقص های آن ها دست میزدم ، خودم را تکان میدادم.
"یه چترِ خیس و دریا کنار و پرسه های عاشقانه"
لبخند روی لبم نشست ..آهنگ ِ موردِ علاقه ام را میخواند...
خودم را از چشمان ِ عمو مخفی کردم و گوشه ای از تالار که نزدیک به رقصنده های پر جنب و جوش بود ، ایستادم.
چشم هایم را ریز کرده بودم و در آن حد ِ فاصله ی پلک هایم، آشناها را میدیدم.
خدمتکار با سینی حاوی نوشیدنی های مختلف جلویم ایستاد
دستم را جلوی بردم تا نوشیدنی قرمز را انتخاب کنم ، اما درست همان لحظه که انگشتانم ، خنکی لیوان را لمس کرد، دستی مردانه جلو آمد و جام را زودتر از من برداشت
بوی عطر همیشه آشنا لبخند روی لبم آورد ...
حضور همان مردی که پیش از من به سینی خدمتکار دست برد را در کنار خودم احساس کردم ، بی آنکه به سمتش برگردم ، سرم را کمی به سمتش خم کردم ، شلوار مردانه ی مشکی و کفش های براق و واکس خورده ی همان رنگ...کمی بیشتر دوست داشتم کنارم بایستم...بوی عطرش خاطره انگیز بود...
هر شب قبل از خواب کمی در اتاقم میزدم ، لباس های با جا مانده از او ، هنوز هم بوی همین عطر را میداد..
_برنمیدارید؟
با ناراحتی به داخل سینی نگاه کردم و از خدمتکار تشکر کردم
_نه ممنون
لبخند زد ...اما پیش از رفتنش صدای کسی نگهش داشت
_میشه به من یه شربت دیگه بدید ، اینم برای خانوم
نفسم رفت...صدایی از پشت سرم به گوش خورد که خون در تنم یخ بست.
سرِ زیر انداخته ام از روی کفش هایش بالا آمد...و فقط چند صدم ثانیه روی تیله های مشکی اش ماند...
قلبم تند نمیزد، قلبم اصلا نمیزد که بخواهد تند بزند ، دستم را روی سینه کشیدم ، آروم باش!
طبقِ عادت گذشته اش جام را تکانی داد و لب زد...جام دیگر را جلوی چشمانم تکان داد ، قرمزی های چشم هایم به قرمزی ِ مایع ِ داخل جام کشیده شد...
_بزن گرم شی
دستم را پیش بردم و جام را گرفتم ، خیره خیره نگاهم میکرد ، فقط چشم هایمان نشان آشنایی داد
یک دستش را به جیب زده بود و با دست دیگرش نوشیدنی را تکان تکان میداد
_فکر نمیکردم دوستم ، از قوم و خویش شما زن بگیره
عرق روی تیره ی پشتم نشست ، نفسم دوباره رفت ،
فاصله ی بینمان را پر کرد و دستش را زیر جامم برد ، بالا آوردش ...تا نزدیک لب هایم...
لبه ی جام ، به لب هایم چسبید ..با فشار ِ اندکش دهانم پر شد ...یک جا پایین فرستادمش ...جرعه ای دیگر نوشید و با خنده جام را از روی لب هایم پایین کشید
_زیاده روی نکنی بهتره
جام را از دستم گرفت و با خود برد ، روی نزدیک ترین میز هر دو جام را رها کرد و با لبخند برگشت.
ماتم برده بود ، انگار که زمین و زمان ایستاده باشد و من و او در برزخ چشم در چشم مانده باشیم.
چراغ هایی که بالای سرمان روشن مانده بود خاموش شد و هالوژن های کوچک فقط روشن ماند
بوی عطرش زیر مشامم پیچید ، سرگیجه ای در سرم به راه افتاده بود که او را در حال چرخیدن به دورِ خود میدیدم ،
صدای خش دارش ، لرزاندم...
_نوبتیم باشه ، نوبت ِ منه ، برقصیم!؟
نگاهم روی انگشتان کشیده و مردانه اش بود..نفسم را حبس کرده بودم و صدایی از من در نمی آمد.
گرمایی دست و کمرم را گرفت ، به سمت جمعیت بردم...
خواننده آرام شروع به خواندن کرد...
سلطان قلبم تو هستی...
ارتباط چشم هایش یک لحظه هم قطع نمیشد ، نگاه لعنتی وارش...لبخند ِ کوتاه و ناآشنایش ...
مرا به سمت خودش کشید و آرام آرام تکان خوردیم.
یک دستم میان پنجه های مردانه اش بود و آن دستم بر روی سر شانه های پهنش...من این میان چه میکردم؟!
"دروازه های دلم را شکستی ...پیمان ِ یاری به قلبم تو بستی..."
سرش را روی صورت ِ حیرت زده ام خم کرد ، نفسش به صورتم خورد ، تن یخ زده ام گُر گرفت و دلم ریخت
_با من پیوستی؟!
نفس بلندی کشیدم ، با تعجب به لب هایم خیره شد ...به زور چند کلمه را کنار هم چیدم
_بــ..ذار...بــر...م
نفسش زیر گوشم خورد...
_خیلی وقته رفتی ،
نگاهش رفت روی پوست ِ برهنه ی تنم ، آنقدر نزدیک بود که نفسش به مژه هایم برسد و چشمانم را گرمای نفسش بسوزاند
_پدرت داره نگامون میکنه !
قدرتی در خودم نمیدیدم که سر برگردانم و از کسی کمک طلب کنم ، من فقط مات ِ چشم هایی بودم که به التماس های نگاهِ من میخندید.
مردم و زنده شدم...نگاهش کشدار شد ....زانوهایم شل شد ...انگار که کسی زمین را از زیر پایم بکِشد...
هر دو دستم را محکم گرفت و مانع از افتادنم شد ، چشم هایم رمق ِدیدن را کم کم از دست میدادند که فشار دستانش را بیشتر کرد ، بالا کشیدم...
_هی هی ، زوده برای افتادن ، هنوز تا آخر این آهنگ مونده
پلک هایم را روی هم انداختم ، نوک کفش هایم روی کفش هایش بود که پیشانی ام را به سینه اش چسباندم.
دست هایش را پایین تر آورد ، کمرم را محکم نگه داشته بود که نیفتم؟
مگر نمیبینی لرزش تنم را ؟ من به این همه نزدیکی به تو جنون دارم..
تنم لرزش خفیفی گرفته بود ، نفسم پله پله شد..
سرم را بالا آوردم ...
از بالا نگاه کردنِ من این همه خنده داشت؟!
با ترس و صدایی لرزان لب زدم
_نــ..یفت...م؟!
پاهایم قوتی برای نگه داشتن نداشت ، اگر ولم میکرد حتما به زمین میخوردم.
سرش را روی صورتم خم کرد و با نیشخندی که ناآشنا بود جواب ِ التماس نگاهم را داد
_نگران نباش ، پدرت دستتو میگیره ، مراقبته ..!!
گوشه ی لبش بیشتر کش آمد...لبه ی پرتگاهی بودم که اگر دستانم را رها میکرد ، هیچکس نمیتوانست به دادم برسد.
التماسم بیشتر شد ..
با بغض اسمش را صدا زدم...
_اعــــلاء
با یک نیشخند گرمای دستانش از دور کمرم باز شد...
پیش چشمانِ خوشحال و لبخند ِ طولانی اش ، رهــــا شدم ...
انگار که عمقِ زمین ِ خالی شده ی زیر پایم ، به صدها متر برسد،
پایین و پاییـــن تر رفتم ...
من ، پیــشِ چشــمانش سقــــوط کـــردم و او ، فقــط خـــندید...
نگار که کسی سنگینی پشت پلک هایم را آرام آرام برمیداشت.قبل از باز شدن پلک هایم احساس دردی در کمر و پاهایم داشتم.
کمی که پلک هایم از هم فاصله گرفت ، خود را در اتاق احمدرضا دیدم.نیم خیز شدم که دردی در کمرم پیچید.طاقت آوردم و از روی تخت پایین آمدم. ضعف داشتم و آهسته قدم برمیداشتم ، در اتاق را بی صدا باز کردم ، جز احمدرضا که روی مبل خواب بود ، خبری از بابا و افسانه نبود.
خانه تاریک ِ تاریک بود و تنم خشک شده بود...
مسیر آشپزخانه را پیش گرفتم...ضعف داشتم ، انگار که یک عمر هیچ چیزی از گلویم پایین نرفته باشد، احساس خشکی شدیدی در گلویم به کنار ،ضعف و دل پیچه ام را کجای دلم میگذاشتم؟
چراغ آشپزخانه را روشن کردم ، داخل یخچال پلو مرغ ظهر مانده بود ، سعی کردم بی صدا برای خودم غذا گرم کنم اما انگار که گشنگی ام برای یک وعده و دو وعده نبود ، دلم نیامد نیمی از غذا را گرم کنم ...همه ی ظرف را توی ماکرو گذاشتم ...
صندلی را عقب کشیدم و آرام نشستم ، کمر و پاهایم درد میکرد ، مگر افتادن از فاصله یک متر و هفتاد سانتی چقدر دردناک است که من اینهمه ضعف دارم؟
نگاهم به دقایق باقی مانده ی ماکرو خشک شده بود...از درد چشمانم را بستم و به پشت کمرم و پایین ترش دست کشیدم...من یک بیمار ویروسی بودم؟ من نه...ما اعــــلاء جان!!
"استخوان های کتف ام بیرون میزند.مثل دو قله ، دو قله ای که بینشان دره ای دارد.دره ای در امتداد گردن ِ بلندم که پاتوق ِ صورت زبرتوئه! عادت داری که صورتت را بگذاری این جا،توی این دره فرو ببریش و من از قلقلک ریش های خرمایی رنگت کیف کنم..امتداد دره که بالا بیایی ، میرسی به دریای موهایم...خودت را غرق میکنی لابه لایشان و موج موج بوسه از لب هایت میفرستی به موهایم <می کُشه این موهات آدم و...> میگویی این را هربار...و صورتت را بیشتر فرو میدهی توی موهایم تا من غرق تر شوم درون بالشت سفیدی که کناره هایش لک برداشته ، لک های زرد و سیاهی که حاصلِ کار چشم هایم است.شب ها که سیاهه مداد چشم هایم با شوریه اشک هایم قاطی میشود ، حاصل اش میشود لکه های زرد و سیاه کناره های بالشت <چشم هات وحشیه ، خیس که میشه جنون زده میشم !> هربار که زول میزنی توی چشم هایم این را میگویی...و من حالا میدانم که باید تمام فعل هایم را ماضی کنم"
چشم هایم را بستم...چند نفسِ عمیق کشیدم ...بلند و پشت ِ هم...به گمانم خوب شده ام...
با صدای ماکرو نفس بلندی کشیدم و بلند شدم.
نیمی از برنج را توی بشقابم ریختم و تکه ای بزرگ از سینه ی مرغ را در ظرف دیگر گذاشتم.
به برش کوچکی از نان ِ روی میز دست کشیدم ، لعنت به تو ای دل که چه نان هایی که در سفره ام نمیگذاری!
قاشق اول غذا را پیش از خارج شدن بغض از گلویم پایین فرستادم ، طعم غذا را انگار که بعد از سال ها حس میکردم...
قاشق های بعدی را زود و تند به دهانم گذاشتم ، ضعف ِ عجیبم از افتادن بود!؟ از سقوط؟
چشم هایش لحظه ای از پیشِ چشمانم کنار نمیرفت ...به جز لبخندش که رنگ عوض کرده بود ، هیچ چیزِ این مرد تغییر نکرده بود ، هنوز همان عطر...هنوز همان...
صدای پچ پچ کسی از پذیرایی آمد ، قاشق را در هوا نگه داشتم و گوش هایم را بیشتر تیز کردم.
بابا بود!!
به هول از روی صندلی بلند شدم اما برای فرار دیر شده بود!
_بیا بیرون کارت دارم!!
لحن توبیخ کننده و صدای جدی اش لرز به تنم انداخت ، غذا را پایین فرستادم و با ترس به چشم هایش که دیگر نگاهم نمیکرد خیره شدم.
افسانه جلوی بابا ظاهر شد و با صدایی که خیلی آرام بود التماسش کرد
_الان وقتش نیست ، بذار برای فردا صبح
_تو برو کنار ، تو دخالت نکن
هر دو آرام صحبت میکردند ، تا احمدرضا از خواب بیدار نشود.
بابا به سمتم آمد و مچ دستم را چنگ زد ، نالیدم از درد ...در دلم!
به سمت پله ها کشیدم و هر لحظه نگاهم بیشتر ملتمسانه افسانه را دنبال میکرد ، اگر او میخواست احمدرضا را صدا میزد ، بیدار میکرد ،...احمدرضا اگر بلند میشد بابا من را روی پله ها نمیکشید و با خودش نمیبرد.
پشت در مچ ِ دستم را رها کرد ، شمرده شمرده ..با رگی که از گردنش بیرون زده بود ، انگشتش را به در اتاقم زد
_بازش کن
صدایش پایین بود اما دلم را میلرزاند ، در را باز میکردم که چه شود؟! که تنها حریم ِ به جا مانده از من به ویرانه تبدیل شود ؟
_بابا تو رو خدا ، خب بریم یه جای دیگه صحبت کنیم
افسانه به بازوی بابا چنگ انداخت و نزدیک گوشش زمزمه کرد
_مجید جان ، بذار برای بعد ، الان نورا هم خسته است ، رنگ به رو نداره ، عزیزِ دلم...
عزیزِ دلش ، پایش را در یک کفش کرده بود تا من را امشب زنده زنده در خاک کند...
بازویم را گرفت و محکم به در فشارم داد
_بازش کن ،
سر چرخاندم تا شاید دیدن ِ اشکی که در چشمانم حلقه زده بابا را از خرِ شیطان پیاده کند ...
افسانه اشاره ای کرد که متوجه منظورش نشدم تا اینکه بابا را به سمت خود کشید و چند قدم فاصله گرفتند.
با تکان دادن دستی که پشت سر بابا پنهان مانده بود ، متوجه منظورش شدم ،
با دستانی که میلرزید در کلید را از پشت ِ قابِ عکسم برداشتم ، افسانه بابا را التماس میکرد ...کلید را به سمت قفل در بردم.
آنقدر ترسیده بودم که لحظه ای ترس باعث شد کلید از دستم بیفتد...
صدای افتادن کلید و "وای" من ...
بابا به سمتم هجوم آورد ، به عقب هلم داد و کلید را از روی فرش برداشت ، چرخیدن کلید را که دیدم فاتحه ی تمام خاطرات ِ به جا مانده را خواندم...
در اتاق را باز کرد و جلوی چشمانم پا داخل گذاشت...فاصله گرفتم ...از خاطراتم..از دری که به روی کسی غیر از من باز شده بود...از صدای شکستن صندلی و آینه ها...
همه چیز تار شد..درست مثل چند ساعت قبل...چشم هایم سیاهی رفت...درست مثل حالا...نصف پله ها را غلتیدم و پایین رفتم...وسط پله ها نشستم...با بغض به در اتاق و سایه هایی که در آن راه میرفتند خیره شدم.
_چی شده؟! چه خبره؟!
احمدرضا صورتم را تکان میداد ، شانه هایم را گرفت ...اما نگاهم از در اتاق کنده نمیشد...
با عجله پله ها را بالا رفت ، درست وقتی به همان نقطه ای که خیره اش مانده بودم ، رسید...متوقف شد.
سرچرخاند و نگاهم کرد...قدمی به سمت اتاق رفت ...دوباره نگاهم کرد ...
چشم بستم و سرم را به نرده ها تکیه دادم...برای من چه فرقی میکرد که احمدرضا هم مثل افسانه و بابا پا به اتاق ِ خاطراتم بگذارد؟
_فکر کنم اتاقتو زیر و رو کنه!
پلک هایم از هم فاصله گرفت...نرفته بود؟! پا به اتاقم نگذاشته بود!؟
_نرفتی؟!
تک خنده ای تلخ زد
_تو دوست نداری!
سرش را خم کرد و نگاهم کرد...آرام لب زدم
_تموم شد! این صدای شکستن قابِ عکسمون بود ، لابد الان میره سراغ کمد لباس هاش...پاره پورشون میکنه...بعدم میز و دو تا صندلی ِ یادگاریِ کافه پنیر...خدا کنه عکس هامون و زیاد خورد نکنه ، بشه چسبوند!
سر و صداهای اتاق تمامی نداشت اما من...تمام شدم!
احمدرضا دستم را گرفت ، بی رمق تر از آن بودم که نگاهش کنم ...پلک هایم را روی هم انداختم ، بلند شد و بلندم کرد.
همان پالتویی که برای عروسی تنم کرده بودم را تن کردم ، شالم را روی سرم انداخت و کفش هایم را جلوی پاهایم نگه داشت.
به پشت سرم خیره مانده بود ، به درب اتاقم که همچنان بازمانده بود...مگر بهم ریختن خاطرات 4 ساله ی من و اعلاء چقدر زمان میبرد که تمامی نداشت خانه تکانیشان!؟
دستش را پشت کمرم گذاشت و پشت سرم ایستاد ، مسیر نگاهم را پر کرد ، اتاقم را دیگر ندیدم...
کجایی رفیق؟ رو به راهی؟ من را به زمین انداختی رو به راه شدی؟ دلم بی قراری میکند و فاصه دورتر از آن است که بتوانی سرت را روی پاهایم بگذاری که بتوانی سرت را روی پاهایم بگذاری که بتوانی سرت را روی پاهایم بگذاری..بیا رفیق! انصاف نبود که زمینم بزنی...انصاف نبود که کلبه ی خاطراتم را با زمین زدن ِ من نابود کنی...انصاف نبود آنقدر دور باشی که نتوانم دردهایم را با نوازش موهایم از یاد ببرم...و چقدر احساس ضعف میکنم...و دست هایم ناتوان تر از آن است که بتواند جلوی غصه هایم سد شود...رفیق...رفیق...رفیق...در این شب ِ زمستانی ..هنوز هم باور نمیکنم که تو مرا زمین زدی...تو به زمین افتادنم خندیدی...رفیق جانِ من...در این شب ِ زمستانی رو به راه هستی؟... رو به راه شدی؟
بام تهران را پیاده گز میکنیم و نه من حرفی برای گفتن دارم ، و نه احمدرضایی که از سرما به خود میلرزد و تلاش میکند که من متوجه نشوم!
_بیا این شال من برای تو
_نه
پیش از نه گفتنش شالم را از روی سرم برداشتم و دور شانه هایش انداختم ،
کلاه ِ پالتویم را روی سرم کشیدم و موهایم را مخفی کردم.
_بد خواب شدی ، سر درد میگیری
_بیدارم میکردی ، نمیذاشتم برن تو اتاقت
لبخند زدم و دست هایم در جیبِ پالتو مشت شدند.
_مادرت نمیخواست بره ، فکر کنم دنبال بابام رفت که نذاره اتاقم و بهم بریزه
_نباید میرفت!
به منظره ی رو به رویمان خیره شدیم ...صدای نفس هایش...بخاری که از دهانش خارج میشد...همه را میشنیدم اما دلم پرت شدن از این بام را میخواست...رفیق جان ، انداختن هم بلد نیستی ، ارتفاع یعنی این...یعنی خانه هایی که تنها چراغ هایشان پیداست و ماشین هایی که تنها چراغ و نقطه ای...اگر از این ارتفاع می انداختیم ، دلم اینقدر نمیسوخت ، خودت را بده کردی ...گورِ پدرِ من...تو آدم ِ بازی های کوچک نبودی.با من درست بازی کن!
_آش بگیرم؟!
چشم هایش سرخ بود و دستانش را جلوی لب هایش نگه داشته بود...
_چایی ام بگیر...
_سردته؟!
لبخند زدم و رویم را برگرداندم
_تو سردته
کاسه ی داغ ِ آش را در یک دستم نگه داشتم اما احمدرضا بارها بابت ِ داغی کاسه ، این دست و آن دست کرد.
_من نمیخواستم باهاش برقصم!
قاشق ِ آش را توی دهانش گذاشت ...لذتش در غذا خوردن لبخند روی لبم می آورد.
_میدونم ،
_اون منو برد وسط
_میدونم!
_پس چرا بابا نمیدونه
شانه اش را بالا انداخت و در حالی که ته ِ کاسه ی آش را در می آورد ، آشِ خود را در پیاله اش ریختم
_به خاطر من گشنه موندی!
خندید...
_چرا نیومدی پیشم ؟ وقتی عمو منو برد نگاهت کردم
_جلوی چشمت هی رژه میرفت که ببینیش...فکر نمیکردم همچین قصدی داشته باشه ، گفتم برای چند دقیقه تنهاتون بذارم شاید دوست داشته باشین خاطراتتونو مرور کنید!
_اونقدر توی شوک بودم که از وقتی به هوش اومدم ، هرچی فکر میکنم قیافه اش یادم نمیاد ، هنوز همون قیافه ی شیش ساله پیشش جلوی چشمامه ، فقط لبخندش...
مثل همیشه نبودی رفیق جان...
نفس عمیقی کشید و در حالی که هنوز سرش پایین بود و با قاشق آش را بهم میزد گفت
_تو که توی صورتش بودی ، مژه میزد مژه هات تکون میخورد!
بی حرف سرم را خم کرد و عطر موهای رنگ شده ام را بلعیدم...
برق ِ اشک ِ نگاهم از چشمانش دور نماند ، دست دراز کرد و نم ِ اشک را گرفت
_قشنگ میرقصیدید...!چی دم گوشت میگفت؟!
گوشی موبایلش را از جیبِ کتش بیرون آورد...همینطور که صفحه موبایل را بالا و پایین میکرد جوابش را دادم
_گفت زوده واسه افتادن ، گفت اگر بیفتم بابام دستمو میگیره ...گفت بابات داره نیگامون میکنه!
حرکت انگشتانش متوقف شد ، بعد از چند لحظه مکث ، سر بلند کرد و به چشم هایم خیره شد
_جدی میگی؟!
پلک هایم را باز و بسته کردم ، لبم که لرزید دست را جلو کشید و چانه ام را با پنجه هایش گرفت
_هــیس...گریه نکن...پشیمون میشه از حرفش...
جلوی پلک هایم را که نمیتوانست بگیرد ...قطره ی اشک پایین افتاد و سقوط کرد
_کمکت میکنم ، همه اون روزای خوبی که داشتی دوباره تکرار میشه ...قول میدم نــــورا ، قولِ مردونه!
فصل سوم(گذشته)
دندان های تو دیوانه اند
****
"دندان های تو دیوانه اند
دنیا را به بازی گرفتند
با هر خنده ات
جهان به نفع تو تمام میشود
و جان سالم به در نمی برد
دلم از دستت"
پله های ریزدانشگاه را دو تا یکی بالا رفتم ، بالاخره باید امروز این امضای لعنتی را میگرفتم و یک نفس راحت میکشیدم.
ورودی خواهران بسته و بود از قسمت ورودی برادران وارد آزمایشگاه شدم ، قبل از اینکه به طبقه بالا بروم سراغ دکتر نصرتی را از حراست گرفتم ، به محض شنیدن این خبر که دکتر بیرون نرفته و هنوز داخل آزمایشگاه است سر از پا نشناختم و با عجله پله ها را بالا رفتم ، پشت در اتاقش چند دانشجوی دیگر هم منتظر بودند ، با ناراحتی نفسم را بیرون دادم و آه کشیدم...
_نگید که نیست!!
دو دختر و یک پسری که دور تر از بقیه روی صندلی نشسته بود هر سه خندیدند و یکی از دخترها گفت
_نماز بخونه درو باز میکنه
روی همان پله های اول نشستم و "آخیش"ِ غلیظی گفتم
_خدا لعنتش کنه ، نمازش تو کمرش بخوره ، دو ماهه دنبالشم ، شدم نه ترمه فقط واسه این مرتیکه...
با آمدن دستی پشمالو روی شانه ام ، جیغ خفیفی کشیدم و حرف در دهانم ماسید
_فکر نمیکنی صدات بلنده میشنوه؟
با دیدن چهره ی خوابالوده ی پژمان و موهای شانه نکرده اش ، داغِ دلم تازه شد
_بایدم ازش طرفداری کنی ، تو معدلت از من دو نمره پایینتر بود ولی چند روزِ دیگه کارت تموم میشه و میمونه ارائه ات ، اونوقت من هنوز لنگِ امضای پروژه ام!
کنارم روی همان پله ها نشست و لیوان ِ آب ِ خنکی را سمتم گرفت
_کل این4 سال ، هیچی واسم نداشت ، فهمیدم که بین قطر و ضخامت جوش های صورتت با حرص و جوشی که میخوری یه رابطه مستقیم هست
لیوان آب را یکجا خوردم و به سمت سطل آشغال پشت سرم دقیق و سه امتیازی پرتاب کردم.
_گورِ بابای جوش! گورِ بابای این مرتیکه یِ
با صدای باز شدن در اتاق به هول از روی پله ها بلند شدم و به سمت اتاق دوییدم.
سه نفری که قبل از من رسیده بودند ، عجله شان از منم بیشتر بود ، خود را روی میز استاد پخش کرده بودند و حتی جیغ جیغ کردن های من و خنده های پژمان هم به چشم استاد نمی آمد ، حداقل خیالم راحت بود که مشترک مورد ِ نظر فقط چند قدم فاصله دارد و امروز امضا را میگیرم.
نگاهم به ساعت افتاد ...
به پژمان که با بی خیالی روی صندلی اتاق استاد ولو شده بود چشمکی زدم و با صدایی پایین گفتم
_اعلاء کی میاد؟
برعکس منکه صدایم را پایین آورده بودم
خیلی راحت با همان صدای بمش ، پشت خمیازه و نشان دادن دهنِ گل و گشادش گفت
_دوست پسر توئه! از من میپرسی؟
ریز خندیدم و برگه ی تا شده در دستم را تا نزدیک لب هایم بردم
_دیشب دعوامون شد ، بهم نگفت ، ولی من قبلش گفته بودم امروز میام دانشگاه ، تو میگی میاد؟
لب و لوچه اش را پایین انداخت و حالت چندشی گرفت
_حالم و بهم میزنید.
سرخوشانه خندیدم و به محض رفتن یکی از دانشجوها ، حالا نوبت من بود که روی میز استاد پهن شوم!
_به خانومِ رادمند ، ذکر خیرتون همیشه هست!
لبخند زورکی زدم...
_استاد تو تایلند ذکر خیر منو میکردید یا تو امامزاده های وطنی...
جنسِ خرابش را میشناختم ، اگر اعلاء دو سال ِ پیش فیلمی که از نصرتی در تایلند گرفته بود را نشانم نمیداد هم میدانستم جنسِ این مرد، ناجنسِ...
برگه را از دستم گرفت و زیر چشمی به دانشجوی دختر و پسری که برگه هایشان را نگاه میکردند و باهم پچ پچ میکردند گفت
_مگه امضاهاتون و نگرفتید، بسلامت!
هر دو مثل موشک از اتاق خارج شدند و تازه استاد متوجه پژمان شد
_تو چرا سر کارت نیستی؟
پژمان بازهم از اون خمیازه های مزخرفش که حال ِ من را بد میکرد ، کشید و گفت
_استاد محلول ها رو گذاشتم تو شِیکِن ،حالا حالا ها باید بلرزونن.
از تعبیرش پقی زیر خنده زدم و خودکار را به سمت استاد گرفتم
_یه امضا پاش بزنید من کارم تموم شده و دیگه از شرم خلاص میشید.
بالاتنه اش را به میز چسبانده بود که سرش را جلوتر آورد
_اگر نخوام خلاص شم چی؟!
پوزخندی روی لبم نشست ، پای برگه ام را امضا کرد و برگه را به سمتم گرفت ،
تا خواستم حرف دیگری بزنم پژمان بازویم را گرفت و آرام به سمت خودش کشیدم
_بریم دیگه ،...
ابروهایم را بالا انداختم و پژمان از اتاق بیرون میکشیدم...
_خوشت میاد با اون لاس بزنی؟
دو بندِ کیفم را روی شانه هایم انداختم و مانتوی سورمه ای ام را پایین دادم
_دفعه پیش با دسته گلِ اعلاء خان ، پدرم و همین مرد درآورد ، الانم این زبون و نریزم موقع ارائه پروژه نمره خوب بهم نمیده ، تو که اینارو نمیفهمی...نمره واسه من از همه چی مهم تره...
_حتی بیشتر از من؟!
با شنیدن زنگِ صدای اعلاء لبخندِ مهربانی روی لب هایم حک شد
سرچرخاندم و درست پشت ِ سرم دیدمش...
با دیدن شاخِ گلِ رز سفید ، هرچه قهر و دعوا و بحث های دیشب بود از ذهنم پرید
_الهی قربونت برم ، دل نازکِ من
پیش از این که با پژمان خوش و بش کنه ، بهم دست دادیم و گل را گرفتم ، بوی خودش را میداد ، بوی خنده هایش و بوی اخم های مردانه اش و ...
_بسه دیگه ، این دانشگاه حراستشم گیر نباشه با نگاه های شما من یکی بهتون گیر میدم.برید گم شید بیرون!
همین که از کنارم رد شد سرم را از روی مقنعه بوسید...
خوش و بش کردنش با پژمان زیاد طول نکشید ، مدام سراغ ِ نصرتی را میگرفت و حرف هایی که زدیم ، منهم دست به سرش کردم...
دو ترم ِ پیش، اگر به دلیل تیکه و متلک انداختن های نصرتی به من ، اعـــلاء سر کلاس دعوا نمیکرد و دست به یقه نمیشد ، نه مجبور بود تعهدی بدهد و نه به غلط کردن بیفتد.
استاد راهنمای اعلاء با من فرق داشت ، از شانسِ من نتوانستم روزِ انتخاب واحد با این استاد پروژه را بردارم و دوباره مجبور شدم با همین استاد درس را انتخاب کنم.،
امضای برگه های اعلاء را هم گرفتیم و هر دو به کتابخانه ی بزرگ دانشگاه رفتیم ، گوشه ای از سالن دو صندلی خالی رو به روی هم بود ، با عجله به سمت میز رفتم و کیفم را روی میز گذاشتم ،
اعلاء ولی با آرامش قدم برمیداشت ..روی صندلی نشستم و از دور تماشاش کردم ...آنچنان قد بلند نبود ، شاید نزدیک یک و هشتاد ...کمی توپر بود اما چاق و لاغر مردنی نبود ، شانه های پهنی داشت ، درست اندازه ی سر ِ من ، که هی بذارم روی شانه اش و هی براش بمیرم!
از دور که نگاهش میکنم ، خنده هایش ، چشمک زدن هایش ، ژست خاصش در راه رفتن و از همه بدتر نیم رخ اش دل از من میبرد.
صندلی که درست رو به رویم قرار داشت را بلند کرد
_کجا میخوای بری؟
چشمکی زد و درحالی که لب پایینش را زیر دندان های سفیدش فشار میداد ، صندلی را کنار ِ صندلی ِ من پایین آورد.
_دور بودم ازت...
ریز خندیدم و به اطرافم نگاه کردم ، کسی حواسش به ما نبود و فقط ما نبودیم که کنار هم نشسته بودیم
همینکه نشست و کیفش را روی میز گذاشت ، دستش را دورِ کمرم حلقه کرد و صورتش را نزدیکم آورد
_اعلاء اینجا کتابخونس!!
شیطنتِ توی چشم هایم را نمیتوانستم مخفی کنم ، حداقل در حرف باید پسش میزدم؟!
سرش را نزدیک گوشم برد...
_خودت داری میگی ، کتابخونه ...خونه!!
مور مورم شد و با خنده ای که دیگر ریز و خفیف نبود از او فاصله گرفتم ...صدای "هیس" گفتن ِ یک زن ، خنده هایم را قطع کرد و اخم ِ اعلاء را بیشتر...
روی صندلی صاف نشستم اما اعلاء از جایش تکان نخورد ...سعی کردم بی تفاوت باشم ، زیپِ کیف ِ کولیم را باز کردم و لپ تاپ را بیرون کشیدم...
_تا دو دقیقه ی دیگه سرت و نزدیک گوشم ببینم ، همون کاری و میکنم که ازش متنفری! پس بکش عقب...
با دلخوری سرش را عقب کشید و زیر لب حرفی زد که دنبالش را نگرفتم.لپ تاپ را بیرون آورد و قرار شد هرکداممان دنبالِ مقاله های مربوط به پروژه مان باشیم.
وقتی بحثِ درس پیش می امد ، بعید بود به خاطر چیزی یا کسی البته به جز اعلاء از درس و تحقیقم بگذرم .
درس خواندن را دوست نداشتم ، ولی به هیچکس نمیگفتم ،چه کی باور میکرد رادمند از درس و دانشگاه بیزار باشه ، البته بیزار هم که نه ، ولی کسی که مدام سرش در کیف و کتاب باشد ، بی علاقه نمیتواند باشد ، اما من واقعا بی علاقه بودم ، در این چهار سال اعلاء از روز اول شد هدف دوم من ، هدفی که مثل درس خواندن تحمیل شده نبود ، هدفی که پایش هیچ قراردادی را امضاء نکرده بودم که بابتش مدام نگرانِ عواقب فسخ قرار داد با کسی باشم.
میان تحقیق ها هرجا که اعلاء کلمه ی انگلیسی را متوجه نمیشد ازمن میپرسید و کمکش میکردم ، زبان عمومیِ قوی نداشتم اما از صدقه سر تحقیق ها و پروژه های دانشگاه زبان تخصصیم خوب بود.
هرلحظه که بیکار و کلافه نفسش را توی صورتم فوت میکرد و با چتری های روی پیشانیم ور میرفت ، صندلیم را از او دور میکردم و بلافاصله با حرص صندلی را به سمت خودش میکشید و در سکوت ِ کتابخانه صدای وحشتناکِ کشیده شدن صندلی میپیچید.
تا به خودمان امدیم ساعت شده بود هفت و نیم و من حتی یک لقمه از نهاری که افسانه داده بود را نخورده بودم.
به تعداد صفحه ی ورد خودم نگاه کردم ، هفتاد صفحه تحقیق آنهم با سرچ نه مقاله و سه پاورپوینت عالی بود ،
خودم و نزدیک لپ تاپ اعلاء کشیدم ...فقط سی صفحه...چی؟؟
_فقط سی صفحه؟!
_هیــــس ، جغ جغو...
در لپ تاپ را محکم بست و کش و قوسی به بدنش داد، بالا بردن دستانش و کشیده شدن بازوهایش بوی عطرش را بیشتر به مشامِ قویم میرساند
_اعلاء تو آخر منو دق میدی ، من هفتاد صفحه جمع کردم ولی تو...
خمیازه ی جمع و جوری کشید ...
_قربونت برم ، تو عادت داری شلوغش کنی ، من ولی تو سی صفحه اصل مطلبو میرسونم.حالا یه ماچ بده خستگیم در بره...
لب هایش را مثل دخترها غنچه کرده بود و چشم هاشو لوچ...
_اَااای...
پشت دستمو روی لب هایش زدم که ناغافل بوسید و "آخیــش ِ" درست و درمانی گفت.
دلم گرم شد...
گرم...
لقمه های افسانه را در ماشین به خورد اعــلاء دادم ، به دروغم گفتم که خودم نهارم را قبل از آمدن استاد نصرتی خورده ام
همانطور که رانندگی میکرد لقمه ی آخر را توی دهانش گذاشتم و نوک انگشتانم را که به خیسیِ لب هایش خورده بود با دستمال پاک کردم.
_این افسانه خانوم اگر بیاد دو روز در هفته واسه ما آشپزی کنه ، خیلی خوب میشه.
در ظرفم را بستم و داخل کیف انداختم
_به ترافیک بگو سنگین بشه!!
چشم هایش را از روی تعجب گرد کرد و پرسید
_چی؟ به ترافیک بگم چی کنه؟
_بگو تا وقتی دستم توی دستاته سبز نشه! ، بگو تموم نشه
خوب اخلاقش را میدانستم ، پیش بینی مسخره بازی هایش را هم میکردم..
شیشه ماشین را پایین داد و دستش را در هوا ، برای چراغ راهنمایی تکان داد و بلند گفت
_چراغ جان نـــورا خانوم میگن سبز نشو!
بعد هم دستش را بر روی فرمان گذاشت و به منی که به سمتش چرخیده بودم و تکیه ام به در بود با خنده خیره شد.
_سبز شد!!
با خنده پایش را بر روی پدال گاز فشار داد و ماشین با سرعت به جلو پرتاب شد ..
ولی من دست از نگاه کردن برنداشتم ...
_تا دو دقیقه ی دیگه به اون نگاه کردن ِ مزخرفت ادامه بدی همون کاری و میکنم که ازش متنفری!
باید تهدیدش را جدی میگرفتم ، اعلاء بغیر از این روی ِ شوخ و آرام چند ماسکِ غیرقابل تحملِ دیگه ام داشت.
نفسم را با ناراحتی بیرون دادم و به مسیر باقی مانده تا خانه خیره شدم.
_داریم میرسیم...چرا امروز چراغ قرمزآ زود سبز شدن؟!
_باور کن اینا حرفِ آدمیزاد تو گوششون نمیره ، هی بهشون میگم سبز نشید ، ولی میبینی که دست ِ من نیست.
باید هم سرخوشانه میخندید ، خانه ی آنها که مثل ما نبود ،
_هنوزم شبا کنار هم شام میخورید؟!
بدنش شل شد و کلافه سر تکون داد
_باز شروع کرد خدا
لب هام آویزون شد و پلک هام روی هم افتاد
دو سه بار بیشتر خانه شان نرفته بودم ، خانه تقریبا نوساز و ساده ، اما پر از بوی خوب ، حالِ خوب ،....گرمایی که در خانه شان حس میشد ، هیچ زمستانی حریفش نبود ،
_سر کوچه پیاده میشی؟
با حرص کیفم و روی پاهام کوبیدم...
_از ذوقِ اینکه منو زودتر پیاده کنی ، تا تونستی گاز دادی ، فکر نکن من خرم!!
جلوی چشمای هاج و واج ِ اعـــــلاء در ماشین را بهم کوبیدم و با قدم هایی تند ، به سمت خانه راه افتادم ،
فصل چهارم(گذشته)
خنده های بی رحم ِ تو
****
خنده های تو ، خدا را بنده نیستند
هر بار میخندی
پاره میشود
بند دلم
خنده های تو
رحم و مروت سرشان نمیشود
بیچاره دلم

گلویم خشک شده بود ، بطری ِ آب را برای دومین بار پُر کردم و نیمی از آن را یکجا خوردم ، بار دیگر تا قبل از آمدن دو استاد ، پاورپوینت کار را چک کردم ، به تعداد حضار که از بچه های خود کلاس بودند و تعدادشان از سه چهارنفر بیشتر نمیشد ، کاتالوگ و سی دی محتوی منابع و پاورپوینت آماده کرده بودم.
دیروز روز دفاع یا همان ارائه بچه های کارشناسی بود که گروه ِ اعلاء و بقیه شاگردها کارهایشان انجام شده بود.
نفسم را چند بار سعی کردم به حالت منظم خودش برگردانم اما یک چیزی کم بود ، یک حسی بهم میگفت نصرتی تلافی ِ رفتار اعلاء را درمی آورد و یک حسی بهم میگفت استاد اصلیِ پروژه اجازه نمیدهد.
با آمدن هر دواستاد ، سه نفر از دانشجوها که ارائه شان بعدِ من بود وارد کلاس شدند ،
به پژمان و سروین سپرده بودم که اعلاء را پیش خود نگه دارند و مانع از آمدنش شوند، با اینکه دیدنش دلگرمی میداد و از استرسم کم میکرد اما کافی بود نصرتی با او مواجه شود...واویلا میشد...
استاد سیف در کلاس را پشت سرش بست و با لبخند سلام کرد ، آنقدر هول شده بودم که بزرگتری و کوچیکتری را فراموش کرده بودم.با استرس کاتالوگ و سی دی هارا بین بچه ها تقسیم کردم.همان لحظه استاد سیف احسنتی گفت و چیزی کنار اسمم یادداشت کرد که بار ِزیادی از استرسم را کم کرد.
با اینکه هنگام ارائه دیدم که بچه ها بدون اینکه کاتالوگ هارا باز کنند به گوشه ای پرت کردن و مشغول آماده کردن ازائه شان شدند اما خودم را به بی خیالی زدم و زیر خنده های نصرتی ارائه ام را شروع کردم.
چند بار مطلب یادم رفت و چند بار آب دهنم توی گلویم پرید ، با اینکه همیشه سر کلاس ها برای ارائه و کنفرانس داوطلب میشدم ولی هنوز دستپاچگی عادتم بود.
درست سرِ بیست دقیقه ارائه ام تمام شد و بچه ها تشویقم کردند...
نفسم را بیرون فرستادم و کف دست های سردم را روی لپ هایم گذاشتم.
استاداها را میدیدم که مشغول حرف زدن هستند ، برگه ی نمره را تحویلشان دادم ...
نصرتی جز لبخند و نگاه های مسخره اش حرفی برای گفتن نداشت ،
با نوشتن نمره نوزده و نیم استاد سیف ،بار ِ سنگینی که روی شانه هایم بود ، دو برابر شد
_چرا استاد؟!
بغض داشتم و دلم میخواست بزنم زیر گریه ، مطمئن بودم از این در بیرون بروم هیچکس اندازه من برای پروژه اش زحمت نکشیده و کار نکرده.
_استاد نصرتی خیلی از ارائه راضی نبودن اما برای من قابل قبول بود ، انشالله ارشد..
به خودم دلداری دادم که استاد نصرتی از مقنعه بلندی که تا روی شکمم می امد و مانتوی گشادی که تا روی زانو راضی نبوده!!
تشکر کردم و برگه را برای تحویل دادن به امورآموزشی از استاد سیف گرفتم.
وقتی از کلاس بیرون امدم ، چشم چرخاندم تا بلکه اعلاء حریف بقیه شده باشه و بیاید...اما نبود.
برگه را به مدیر آموزشی تحویل دادم و پله های دانشگاه را آرام و طمانینه پایین رفتم.
عملا کارِ من توی این دانشگاه تمام شده بود ، حالا معلوم نبود ارشد همینجا قبول شوم یا یک دانشگاه ِ دیگر ، دلم برایش تنگ میشد...
برای بوفه ی کوچیک و پراز بوهای مختلفش...برای راهروی های بین کلاس که همیشه یکی دو دانشجو را مشغول درس خواندن یا گپ زدن به خودش دیده بود...حتی برای راهروی اضطراری که همیشه ی اعلاء و من کنار هم مینشستیم و زمستان ها به خیال ِ خودمان دانه های برفی میشمردیم!
چشم هایم داغی اشک را حس میکرد و لب هایم میلرزید ، زنی که مسئول حراست بود ، با تعجب نگاهم کرد ، چند بار کارت دانشجوییم و گرفته بود و اسمم را یادداشت کرده بود...دلم برای اوهم تنگ میشد!
از ساختمان دانشکده بیرون امدم که گوشی همراهم زنگ خورد ، شماره ی اعلاء بود ...مردِ عنکبوتی سیو اش کرده بود
_سلآم
_سلام خانوم ، فارغ التحصیلی مبآرک ،
فین فینم راه افتاده بود و این تبریک ها بیشتر به غصه ام اضافه میکرد
_ممنون ،کجایی؟
_جلوی در اصلی ، جا نبود ماشین و پارک کنم ، تو خوبی؟
خیلی زود متوجه ناراحتی ام شد و لحنش تغییر کرد.
_دارم میام
تلفن و قطع کردم و قبل از رسیدن به اعلاء چند قطره اشک ریختم تا سبک بشم.
از دور دوباره محو نگاهش شدم ... محو دست تکون دادن اش ... محو پالتوی بلندش که تا روی زانو می امد و حتی پولیوری که زیر کتش تن کرده بود ، محو تکیه دادنش به ماشین ، محو "جآن جآن " گفتنش حتی برای مسخره بازی!
_وای خدا ، قیافشو...بیست گرفتنم ناراحتی داره؟!
با یک قدم فاصله ی بینمان پر میشد که دسته گل بزرگی را که روی صندلی عقب ماشین گذاشته بود ، نشانم داد
_دیدم اینجا یکم خیته گفتم هروقت دوتایی شدیم تقدیم کنم.
دست هام و توی جیب کاپشن بزرگ ِ سفیدم فرو بردم
_بهم داد نوزده و نیم!!
خنده ی چند لحظه پیشش شد اخم!
_دروغ نگو...مگه میشه؟!
بغضم سرِ وا شدن داشت...عادتم بود وقتِ بغض کردنم لب هام و ببندم و باز نکنم ، حرف نزنم و سکوت کنم.
سرتکان دادم و در ماشین را باز کردم ...قبل از هر عکس العمل دیگه ای از اعلاء، سوار ماشین شدم.
وقتی توی ماشین نشست، دست گل ِ رزِ سفید و روی پاهایم گذاشت و دلداریم داد
_حالا اشکال نداره ، نیم نمره چه اهمیتی داره ، مهم اسم استادِ پای پروژه اتِ که سیف از همه کله گنده تره.
دسته گل و نزدیک بینی ام نگه داشتم و بو کشیدم ،
لحظه ی آخری که اعلاء با خوشحالی میدان ِ دانشگاه را دور زد و برای همیشه به سمت دانشگاه دست تکان داد ، روی صندلی چرخیدم و عظمت دانشگاه را با همه ی خاطراتش و با خودم بردم...
به مژ های بلندش خیره شدم ...تمام ِ حواسش به رانندگی و سبقت گرفتن از ماشین های داخل اتوبان بود
_اعـــلاء دیشب خوب خوابیدی؟
سرعت ماشینش مثل همیشه زیاد بود... از ترس خودم را محکم به صندلی چسبانده بودم
_شب بخیر گفتی؟
_ببخشید خب ، بیهوش شدم یه دفه
با اخمی کوتاه برای لحظه ای نگاهم کرد
_بعد توقع داری خوب خوابیده باشم؟ کلافه بودم تا صبح
_میدونم ...ببخشید
_نمیبخشم!
به سمتش چرخیدم و دستم را روی بازویش گذاشتم...
_چیکار کنم جبران بشه؟!
با خنده ای که کنترلش میکرد اما کاملا مشهود بود گفت
_فعلا یه صبح بخیر بگو تا زندگی از جریان نیفته
خنده ای که از ته دل و وجودم بود ، سر دادم
_صبح بخیر جـــانا
خنده اش نمایان شد و با شیطنت گفت
_بده پیشونیتو ببوسم
....
کافه ی جمع و جوری را در خیابان آرژانتین در نظر گرفته بود ، قرار به جشن دو نفره بود ...تا خود کافه بیشتر شنونده بودم...
میز دو نفره ی دنجی را در طبقه بالا انتخاب کردیم ، بغیر از ما هیچکس طبقه بالا نبود ، دست های یخ زده ام را جلوی دهانم گرفتم و چند بار "ها" کردم.
_سردته؟
سری تکان دادم و دست هایم را میان انگشت های پهن و کشیده اش به بازی گرفت
_بداخلاق شدی ، باز افسانه جون و بابات قراره دوتایی برن مسافرت؟
سرمو به نشانه منفی تکان دادم و به حرکت دست هایش خیره شدم ،
_حالا چیکار کنیم که مَموش خانوم بخنده؟!
دست هایم را بلند کرد و شروع کرد به بوسیدن انگشت ها ، مور مور شدم و ریز شروع به خندیدن کردم ، زورم به زورش نمیرسید ، چند بار تلاش کردم تا دست هایم را عقب بکشم ولی حریص تر میشد و با آب و تاب بیشتری جای لب هایش روی دستم ذوب میشد.
با آوردن سفارش ها گاز بزرگی به کیکم زدم و بلافاصله کمی از نسکافه ی داغ را خوردم
_خوشمزس
اعلاء با بی اشتهایی چنگالش را در کیک فرو کرد
_نوش جان
توی فکر بود و میشد از کشیدن چنگال به ته بشقاب کیک این را فهمید
_چی شده؟
_برای ارشد فکر نمیکنم بتونم آزاد و بیام.دیشب با بابا که حرف میزدیم بهم گفت اگر کار پیدا نکنم ، نمیتونه هزینه ی آزاد وبده
_اینجوری که خیلی بد میشه
تکه باقی مونده ی کیک و توی بشقاب انداختم ...زهرمارم شد!!
_باید برای دانشگاه دولتی بخونم ، تهران یا شهرستانش فرق نمیکنه.
_تهران که قبول شدنش سخته...شهرستانم بری که از هم دور میشیم...
لبخند زد و تکه کیک ِ توی بشقابم را برداشت و نزدیک دهانم آورد
_غصه اش و نخور ، اگرم برم شهرستان دو سه روز در هفته بیشتر نیست ، آخر هفته مخلصتم هستم.
کیک و به لب هام چسبوند ...قبل از فرو بردن کیک به دهانم با التماس گفتم
_نری آ...میمیرم!
فشار کیک را به لب هایم بیشتر کرد و یک جا کیک را در دهانم جا داد.
آرنجش را خم کرد و دستانش را زیر چانه اش نگه داشت
_میخوام یه چیزی بهت بگم!
_بگو
_نترسیا!
وا رفتم...با ناراحتی به چشم هایش خیره شدم
_چی شده بگو !
به صورتم نگاه کرد و سر تکان داد
_نه ولش کن بعدا میگم
التماسش کردم...
_میگم بگو جونمو به لبم رسوندی
انگشت اشاره اش را روی هوا تکان داد
_اول قول بده نترسی
_قول میدم فقط بگو زودتر
_دوسِـــت دارم
قهقهه ای زد و با عصبانیت روی دستش زدم
_خیلی مسخره ای
_مسخره بود؟
حالا نوبت من بود ...!
_نه...راستش منم دوست دارم اما...
با مکث نگاهش را از چشمم گرفت و با تعجب گفت
_اما چی؟
_ما به درد هم نمیخوریم!!
حرکت مردمک ِ چشم هایش متوقف شد ،
با خوشحالی انگشت اشاره ام را جلوی چشمانش تکان دادم.
_دیدی ترسیدی!!
فصل پنجم(گذشته)

بی خداحافظی
"به خدا نمی سپارمت
راه خانه اش را خودش هم گم میکند
از بس کوچه پس کوچه دارد"

بار دیگه محتویات چمدان ِ مشکی اش را بازرسی کردم.چند دست لباس راحتی و چند شلوار جین و پیرهن مردانه ،
_اونجا سرده ،لباس گرم بیشتر ورمیداشتی
_مَموش ، همینجوریش یه چمدون تو برام بستی یه چمدون مامانم ، لباس گرمم همونجا میخرم ، تازه سه تا برداشتم.
باز به حرفِ اعلاء اعتنایی نکردم و دنبال لباس های گرم گشتم ،
_ببین پس قول بده رسیدی دو دست کاپشن خوب بخری
_فعلا که تابستونه بعدم پاییز ، کو تا زمستون
_زمستون که خبر نمیده ، یهو میاد ، صبح پا میشی میبینی برف پوشونده همه جارو ،
کمک اش کردم تا که زیپ ِ چمدان را ببندد...
با اینکه قرار بود آخر هفته ها برگردد تهران ولی باید لوازم اضافی را هم با خودش میبرد.
_کلاسای تو از کی شروع میشه ؟
_دو هفته بعدِ شما ، اصلا هم ذوق ندارم
وسایلش را توی کمد جابجا میکرد که مادرش در اتاق را باز کرد
_نورا نهار چی بگیرم برات؟!
اعلاء کتابی را در دستانش ورق زد
_مامان تو که میدونی نورا چی دوست داره چرا میپرسی؟ همون و بگیر
مادرش داخل اتاق آمد و گونه ام را محکم بوسید
_بچه ام از صبح پکره اعلاء ، یه سال دیگه میخوندی همه رو اسیر خودت نمیکردی.
صورتشون و بوسیدم و تشکر کردم ، همین حرفِ مادرِ اعلاء کافی بود تا اشک را به چشم هایم راهی کند
اعلاء نگاهم کرد و با اشاره فهماند که جلوی مادرش گریه نکنم.
_مامان برای من و نورا سه تا فیلادلفیا بگیر ، دمت گرم
مادرش لباسی که توی دستم بود را گرفت و در حالی اشک هایش را کنترل میکرد گفت
_دوسش داشتی؟
_آره خیلی خوشگله دستتون درد نکنه
با مهربانی نگاهم کرد و گفت
_اعلا گفت تولد دعوتی گرفتم، سفیدی بهت میاد
اعلاء لباس را از دست مادرش کشید و در هوا بازش کرد
_این چیه همه چیش معلومه ، اینم که تپل ، نمیخواد بپوشی ، یکی از همون لباس مردونه های منو تنت کن
من هم مثل مادرش خندیدم اما اعــلاء کاملا جدی بود
_این و ولش کن ، هرچی دلت خواست بپوش
بارِ دیگر صورتم را بوسید و در حالی که از اتاق بیرون میرفت در را بست
با ناراحتی زانوهام و بغل گرفتم و به تختش تکیه دادم
_دلتنگت میشما
کتاب را روی میز گذاشت و کنارم نشست ، دستش را دور گردنم حلقه کرد و سر هایمان را بهم چسباند
_تو چشمام نگاه کن
اگر نگاه میکردم حتما اشک ها روی صورتم میریخت
_میگم تو چشمام نیگا کن نورا
لبخند زدم و در حالی که فشار دستش به دور گردنم بیشتر میشد گفتم
_باشه بیا ...خب؟
_من دلتنگ نمیشم؟! من دلم هواتو نمیکنه؟!
پلک زدم
_چرا خب...
_پس چرا هی میگی که منو مجبور به گفتن کنی!
بغض دوباره به گلویم چنگ انداخت
_چشماتو نبند
_چشم!
_جوابم چی شد پس؟
_خب نگم که دق میکنم ، میگم که از دلشوره ام کم بشه!
گوشه ی لبش خندید و شیطنت در چشم هایش مشهود شد..با ناراحتی دستانم را روی سینه اش نگه داشتم
_یکی میاد تو اتاق ، زشته!
زیرِ نگاه ِ خیره اش دست و پایم را گم میکردم.
_عه ...میگم نبند چشماتو
_نمیشه ولم کن یکی میاد تو اتاق
_نبند
نفسم را با کلافگی در صورتش فوت کردم و چشم هایم را باز نگه داشتم.
صورتش را نزدیک صورتم آورد...کمی تقلا کردم..نگران ِ این بودم که مادر یا خواهرانش به اتاق بیایند...فشار دستش را بیشتر کرد و نگهم داشت.
خیرگی نگاهش را دوست داشتم ، حتی وقتی که برای بوسیدنم پلک هم نمیزد!
لب هایم را کوتاه بوسید و چشمانم را نبستم تا نگاهمان قفل ِ هم بماند.
کمی سرش را به عقب برد...صورتم حتما گل افتاده بود ...شاید بوسیدن های اعلاء برایم عادی شده بود اما وقتی کسی از خانواده اش در خانه بودند ، حتی دلم نمیخواست در اتاق کامل بسته باشد
_میشه قربونتون برم!؟
با گیجی پرسیدم
_ها؟!!
بلند شد و لبه ی تخت پشت سرم نشست
_موهات و کوتاه کردی ، عالی شده ،
دستانش را میان موهایم فرو برد و از کنار صورتم ، کف دستانش را بر روی لپ هایم نگه داشت و محکم کشید
_یکم دیگه وزنت اضافه بشه با خودش اشتباهت میگیرن
به من میگفت مهستی...میگفت با موهای کوتاه و لپ های آویزانت شبیه مهستی میخندی و میخونی...
کنارش روی تخت نشستم، سرم را روی شانه اش گذاشتم و مثل این چند ماه ِ بعد کنکور کارشناسی ، صداشو ضبط کردم...وقتای نبودنش لازمم میشد...!
_دو دست از پیرهن هام و که نمیخوام گذاشتم ببری ، با اینا میشه چند دست؟
لبخند تلخی ، با چشم های بسته روی لبم نشست
_ده دست...دیر به فکر جمع کردن ِ لباس های کهنه ات افتادم ، اگر از ترم اول که دوست شدیم به ذهنم میرسید الان کمد اتاق پر بود از عطر تو...
صورتش را کنار صورتم گذاشت و با شیطنت خندید
_میگم توام چند دست از اون لباس زیر خوشگلات و بذار من ببرم
صدای خنده های بلندش گوشم را کر کرد
_بی مزه ...
رو به روش نشستم و دست هایم را زیر چانه ام گذاشتم ، یک شبه داشت ، دور میشد ، چقدر نذر و نیاز کردم که همین تهران روزانه قبول شود اما...
_اینجوری نگام کنی ، اون رویی که دوسش نداری بالا میاد ، اونوقت هم غذات یخ میکنه هم ...
کف دستم و روی لبش گذاشتم ...
_من از هیچ رویِ تو بدم نمیاد ، فقط هی که برام خاطره میسازی ، جای خوشحال شدن ، جای لذت بردن ، میترسم از روز نداشتنشون...میفهمی چی میگم؟
پلک هایش را بست و صورتش را نزدیک صورتم آورد ،
_تو میفهمی چی میگی؟ نداشتن چیه؟! من اگه جلوی روی تو ، از رفتن و دور شدنمون نمیگم ، برای اینه که میدونم تو دلت چه خبره و ممکنه با یه جرقه ی من ، انبار باروتت منفجر بشه! جداییِ چند روز در هفته اینقدرام دردناک نیست ، اصلا به این فکر کن این جدایی شاید مسبب خیر شد و ما بهم نزدیک تر شدیم ، تو بیشتر بهم اعتماد کنی و من بیشتر از قبل عاشقت بشم.همیشه ام دوری بد نیست...
پلک هایش را بسته بود ندید اشکی را که ریختم ...فصل ششم
از دل این روزها

"وجدانت آرام
که من صبورم و سنگ
و چشم میبندم
تا تو نبینی
چه سخت میگذرم از دل این روزها"

خانه در سکوت و سیاهی بود ، آرام و بی صدا کنار احمدرضا از پله ها بالا رفتم ، پشت در اتاقم که رسیدم نفسی سخت کشیدم...
_میخوای امشب و توی اتاق من بمونی؟ من تو پذیرایی راحت میخوابم
سری تکان دادم و قدمی به اتاق نزدیک تر شدم، دستگیره را پایین کشیدم ، هنوز در اتاق کامل باز نشده بود که بهم ریختگی توی ذووقم زد.
پایم را داخل اتاق گذاشتم
_برو بخواب احمد ، من خوبم
در را پشت سرم بستم و به خاطرات درهم ِ اتاقم چشم دوختم.
میان تکه های میز و صندلی ها ، عکس ها و لباس ها ...نشستم
"من که آمده بودم تا بمیرم برایت..آمده بودم تا زبری ِ صورتت را بریزم کف دست هایم..ناز کنم.تا ضعف کنم برای ساعدت .حالا نشسته ام به عزای خاطرات ِ از هم پاشیده مان...دارم سوگواری میکنم...بی رمق، بی حوصله، بی اعصاب، لت و پاره تر از آن که بروم توی تقویم و فراموشت کنم.فراموشت کنم قبل از اینکه بدانی...حتی در مخیله ات هم نمیگنجد که دارم برای تو عزا میگیرم.با توام لاکردار...تو که گند زدی به اتاق خاطراتم..میخ شدی و مدام کوبیده میشوی در مغزم...نمیدانی...نمیدانی...
ای مرگ به تصویرت ، چرا گورت را گم نمیکنی از پشت پلک هایم؟!
*************
صبح را برای صبحانه از اتاق بیرون نیامدم ، هم احمدرضا و هم افسانه ، هر دو به سراغم آمدند ، اما هوای بهم ریخته ی اتاقم هرچه که بود ، از خودن ِ صبحانه کنار پدرم بهتر بود!
اتاق همچنان نامرتب ... کثیف و بهم ریخته ... بوی آب ِ گندیده ی گلدان و یاس تازه ، بوی چوب ِ نم گرفته و فرش ِ دستبافت خیس ...پنجره ی اتاق را کامل باز کردم و کمی از برفی که پشت پنجره نشسته بود را در دهانم گذاشتم.
از گرمای وجودم کم نمیکرد اما جلوی گُر گرفتنم را که میگرفت.
ضربه ای محکم به در خورد و تکان شدیدی خوردم.
با عجله به سمت در رفتم و بازش کردم..با دیدن چهره ی عبوس بابا ، خودم را گم کردم
_سلام ، صبح بخیر!
_صبح بخیر یا ظهر بخیر؟ چرا از اتاقت بیرون نمیای؟ باز که در این اتاق قفل بود؟
در را باز کرد و اشاره ای به بیرون کرد.
_بیا برو یه چیزی بخور
از کنارش عبور کردم و با فاصله ایستادم
_من یه معذرت خواهی بهتون بدهکارم بابا ، باور کنید من اصلا نمیخواستم ...
حرفم را نیمه گذاشت و با همان غیظی که داشت گفت
_میدونم کارِ اون ، علاف و الدوله بود ، مگه دستم بهش نرسه ، پسره ی بی همه چیز!
تلخی حرف هایش در گلویم نشست ...
_امروز میان وسایل این اتاق و کامل میبرن! فردا پس فردا بعد از کارت با افسانه قرار بذار برید وسایل جدید بخرید
ماتم برد ، حرف های بابا را توی سرم هجی کردم...وسایل من را کجا میبردند!؟
_برای چی بابا؟!
_زودتر از اینا باید این اتاق و خالی میکردم.ولی اون مشاور احمق ِ بی فکر جلومو گرفت.
حق با او بود..مشاور هم خیال میکرد این خاطرات کم کم با پای خودشان از این اتاق بیرون میایند.تقصیر من چه بود که پای خاطراتم را خود ِ این مرد بُرید و دیگر نرفتند که رفتند...!
_خواهش میکنم بابا ، تو این اتاق جز یه میز و دو تا صندلی و یه کمد چوبی ...
نگاه سنگینش پلک هایم را روی هم انداخت ، به نوک ِ پاهایم خیره ماندم.عکس ها و لباس ها...نوشته های روی دیوار و در...کاش میفهمیدم که باید برای حریم ِ خصوصی هم حریمی باید گذاشت.
_همین که گفتم ، حالام بریم پایین یه چیزی بخوری ، دیشبم که شام نخوردی
"چشم" را گفتم اما باریدم
، "چشم " را گفتم اما جانم را گرفت...
هنگام ِ پایین آمدن از پله ها به درِ اتاقم که باز مانده بود خیره شدم..
صندلی میز را عقب کشید و نشستم...بشقاب سوسیس و تخم مرغ ، نان ِ تازه و گرمای چای...با بی اشتهایی لقمه ی بزرگی را توی دهانم گذاشتم ، لبخند ِ افسانه و صورتِ بابا که حالا از اخم عاری بود...
لبخند زدم!
لقمه ی های بعدی را به سختی پایین فرستادم ، افسانه گونه ام را بوسید و قربان صدقه ام رفت.
ظرف ها را به همراهش توی آشپزخانه بردم ، زیر نگاه سنگین بابا ، پلک هایم روی هم می افتاد...
در همان آشپزخانه نشستم و افسانه در را بست.
_دستتون درد نکنه ، خیلی خوشمزه بود.
سراغ سبزی های خورد شده اش رفت و بسته ای را در قابلامه انداخت
_نوش جونت ، شبم مهمون داریم ، خواهرم اینا ،
لبخند کوتاهی روی لبم نشست ، بوی قورمه سبزی را برای خواهرش اینا به راه انداخته بود ،
_گفتم چرا بوی قورمه میاد!
خندید و سر تکان داد
_واقعا خیلی بدم میاد بوی قورمه و پیاز داغ تو خونه بپیچه ، همین سوسیس هم چون تو دوست داری گذاشتم.
یاد روزهای اول ازدواجش افتادم ، وعده های غذایی ما را به کل با آمدنش تغییر داد ، دیگر خبری از غذاهای سنتی و قدیمی نبود...قورمه ممنوع بود چون بوی سبزی اش کل خانه را برمیداشت.مادر اعلاء برایم میپخت ، هربار که هوس میکردم!
_دیشب ، میشه بگید وقتی بی هوش شدم چی شد؟!
مقداری آب در قابلامه ی بزرگش ریخت و رو به رویم مشغول ِ درست کردن ژله شد
_ما شب ِ حنابندون پسره رو دیدیم ، ولی خیلی عوض شده بود ، ازش عکس گرفتم و به احمدرضا نشون دادم...
_حنابندون بود!؟ پس چرا من ندیدیم؟
شانه ای بالا انداخت
_نمیدونم ، شاید وقتی تو رفتی اومد...مهمونی شلوغی نبود که نشه همه ی مهمون هارو دید ، ولی توکه رفتی من تازه دیدیمش...مجید و کارد میزدی خونش در نمی اومد! شب عروسیم که...کاش اصلا نمیرفتی سمتش!
_من نرفتم! عمو منو برد که کنار بقیه باشم ، یهو کنارم ظاهر شد
_حالا خوبه اون وسط حسابی شلوغ بود ، به جز من و بابات میشه گفت خیلی توی چشم ِ کسی دیگه نبودین.
_وقتی افتادم ، اعلاء کمکم نکرد!؟
دستش از حرکت متوقف شد و نگاهش به چشم هایم رسید
_یادم نمیاد ، وقتی افتادی ، عروسِ عموت که با شوهرش کنارتون میرقصید بلندت کرد ، سرت زمین نخورد ، گفتم که اون وسط خیلی شلوغ بود ، دورت و گرفتند و سریع آوردیمت بیرون ...به هوش بودی اما حرفای مارو نمیفهمیدی...آب قند و نوشابه و هرچی که فکر میکردیم حالتو خوب میکنه به خوردت دادیم تا یکم بهتر شدی.بعدم احمدرضا گفت مامان بهتره ببرمش که استراحت کنه...
انگشت اشاره ام را روی میز میکشیدم و به شکل هایی که نامرئی بود ، خیره شدم.
_احمد خونه نیست؟
_احمدرضا با دوستش صبح قراره کوه داشت ، به خاطر کم خوابی دیشبم صبح به زور بلند شد!
بله ای آرام گفتم و از روی صندلی بلند شدم
_کاری هست من انجام بدم؟!
فقط سر تکان داد و از آشپزخانه بیرون آمدم.
ساعت نزدیک ِ هفت شب بود ، صدای مهمان ها از پایین می آمد...اتاقم خالیِ خالی شده بود ، بابا به همراه کارگر ها به اتاق آمده بود تا هیچ چیز را برای یادگاری نگه ندارم ، به گلدان های کوچکِ تراس هم رحم نکرد.
تنها یک فرش ِ دوازده متری ...!
خالی تر از همیشه شده بودم...
دوش مختصری گرفتم و لباس های ساده ای پوشیدم ، شلوار ِ آبی نفتی و پیرهن ِ چهارخانه ی مشکی و آبی نفتی...دگمه های لباسم را بستم و به رنگ شلوار ، انگشتری را که در کشوی لباس هایم بود را دست کردم.
موهایم را دم اسبی بستم و روی فرش نشستم...
از ظهر تا به حال صدای دلیور گوشی ام قطع نمیشد! تمام ِ پیغام هایی که برای اعلاء فرستاده بود ، یکی یکی برایم دلیور میشدند ، اولین پیام برای نه ماه پیش بود و آخرین پیام برای دو روز پیش!
خبری از پیام های سال های گذشته نبود ، به نور ِ روشن ِ گوشی تلفن زل زدم ...آخرین دلیور پیام ، پنج دقیقه ی پیش به دستم رسیده بود...
گوشی را برداشتم و پیام هایی که به دست اعلاء یا شاید صاحب شماره ی اعلاء رسیده بود را بخوانم
"چه آدم هایی که در رختخواب هایی جدا ، در آغوش هم به خواب میروند!"
لبم را گزیدم و سراغ پیام بعدی رفتم...خوب به خاطر می آوردم که هنگام فرستادن ِ این پیام چه حالی داشتم و کجا بودم و حتی چه لباسی به تن داشتم!
"خوش به حالت که پیش خودت هستی!"
"بی تو تاریک نشستم ، تو چراغِ که شدی...؟!"
تمام این پیام ها را روزها روی کاغذ مینوشتم و شب ها به دیوار میچسباندم....کار همیشگی ام بود ، روز را بدون صبح بخیر به خط خاموشش شروع نمیکردم و شب را بی شب بخیر پلک روی هم نمیگذاشتم.
تلفن همراهم زنگ خورد ، ذوقِ تماس ِ اعلاء را داشت دلم...
اما...
_احمد؟!
_سلام ، نمیخوای بیای پایین؟!
_کوه خوش گذشت؟
_بد نبود ، املت خوردم جاتم خالی کردم.
_نمیشه نیام؟! باور کن سرم درد میکنه
_تو اتاق خالی نشستی چی بشه؟!
صدای تقه ای آرام سرم را به سمت در چرخاند
_تویی پشت در؟
خندید..
_آره ...بیا بیرون
تلفن را قطع کردم و گوشی را روی زمین گذاشتم ...پایین لباسم را مرتب کردم و از اتاق خارج شدم.
_مگه عروسیه ؟!
احمدرضا با صدایم به سمت در سرچرخاند و با لبخندی کوتاه گفت
_مهمون اومده ها ، نمیشه که با لباس اسپرت اومد!
و بعد به یقه ی مردانه ی لباسم دست کشید
_خودتم که...
نگاهش به پشت سرم افتاد ، نزدیک تر آمد ، بی آنکه حواسش باشد که پایش را بر روی پایم میگذراد...عقب رفتم و پشتم به در نیمه باز ِ اتاق برخورد کرد
_اینجا چرا خالیه؟!
دستم را به سمت دستگیره بردم و در را به سمت خود کشیدم
_بابا خالیش کرد ، الان فقط یه فرش دارم! اونم واسه اتاق مهمونه که آوردن برام
از کنارش رد شدم و از بالا به مهمان هایی که گرم صحبت و خنده بودند نگاه کردم
_بیا دیگه...احمد!!
سکوتش باعث شد به سمتش برگردم ، در آن حجم ِ تاریکی روی نگاهم خیره مانده بود...
دستی میان ِ موهای پُرش کشید
_از دستت خسته شده
ابرو بالا دادم
_کی؟!
_پدرت!
برایم اهمیتی نداشت ، دست هایم را به حالت تسلیم بالا گرفتم
_من سپر انداختم ، برامم مهم نیست ، چه دوسال پیش ، چه چهار سال پیش چه همین امروز ، چیزایی که این توئه رو که نمیتونن ازم بگیرن!
دستم روی قلبم بود و نگاهش روی همان نقطه...
_احمدرضا جان ، کجایی مامان!؟
صدای افسانه که از پله ها بالا می آمد ، لبخندی روی لبم نشاند ، از احمدرضا دور شدم و به سمت پله ها رفتم.
احمدرضا اما هنوز هم همانجا ایستاده بود و افسانه به سراغش رفت.
با خانواده ی افسانه خیلی جور نبودم ، رفتارها و پچ پچ هایشان همیشه روی اعصابم بود...بالاخره خاله ی بزرگه احمدرضا که خودش را صاحب سلیقه و سبک میدانست.
احوالپرسی مختصری با پسر و دخترهایشان کردم و بعد از رو بوسی با افسر ، کنار پدر روی مبل نشستم.خوش و بش هایی معمول اما بی خود خسته ام میکرد ، اما به احترام بابا لبخند میزدم و جواب محبتِ ظاهریشان را با ظاهر دادم.
با آمدن احمدرضا و افسانه جمع ِ خودمانیشان گرم و پر نشاط شد...شوخی و خنده هایشان ، حرف ها و لطیفه هایشان...فقط میشنیدم و گوشم پیِ آهنگی که از ماهواره پخش میشد بود...
بابا و همسر افسر ، جناب تیمسار مشفق ، گرم ِ صحبت بودند ، در تنهایی خودم ، در حریمی که به دور خود کشیده بودم ، به روی آدم هایی که بود و نبودم برایشان هیچ اهمیتی نداشت لبخند میزدم.
بعد از خوردن شام لحظه شماری میکردم برای رفتن مهمان ها ، اما انگار که دیدن ِ بعد از این همه مدتِ احمدرضا حواسِ تمام آن ها را از زمان قافل کرده بود.
به ناچار و بدون هماهنگی با بابا ، از مهمان ها عذرخواهی کردم و شب بخیر گفتم ...خیلی ناراحت نشدند ، یعنی جز دختر خواهر افسانه که با تب لتم گرمِ بازی بود ، کسی حتی خداحافظی مفصلی نکرد.
بی خیال تمام اتفاقات ، روی زمین دراز کشیدم...لحاف و بالشی که افسانه برایم آورده بود را به داخل اتاق بردم.اصلا دلم نمیخواست شب را در جایی غیر از اتاقم باشم.
تا نیمه های شب با هرغلتی که زدم ، به بیرون از پنجره ی اتاق خیره شدم تا شاید با دیدن دانه های برف حال دلم کمی تغییر کند اما تا نیمه های شب که بیدار بودم هیچ خبری نشد.
صبح قبل از بیدار شدن بقیه ، از خانه بیرون رفتم.
بابت اتفاقِ شبِ عروسی باید به از احسان و فرزانه معذرت میخواستم.
هنوز تمام کارمندها نیامده بودند که پشت میز اتاقم نشستم و کامپیوتر را روشن کردم.
با ویبره تلفن همراهم کیف را از روی زمین برداشتم ..پیدایش نمیکردم و تمام محتویات کیف را بهم ریختم.
تماس از طرف احمدرضا بود...شماره اش را گرفتم و بوق دوم را نشنیدم که جواب داد
_صبح بخیر...کاری داشتی؟
_صبح توام بخیر...رفتی شرکت؟!
_آره ...صبح زود پاشدم دیگه راه افتادم.جونم کاری داشتی؟
صدایش بی حال بود و گرفته...
_میخواستم قبل از اینکه بری شرکت چیزی بهت بگم که...
_اتفاقی افتاده؟!
مکثش طولانی شد و نفسش را توی گوشی فوت کرد...با نگرانی از روی صندلی بلند شدم ، حتما اتفاقی افتاده بود که احمدرضا را بهم ریخته بود...
_بگو نصفه جونم کردی ، بابا طوریش شده!؟
پیش از اینکه بغضم سنگین تر شود ، به حرف آمد
_به احتمال زیاد امروز اعـــلاء رو توی شرکت احسان ببینی!
نفسم رفت...رفت...رفت..
تپش قلبم ایستاد و دستم رها شد...
با صدای برخورد تلفن بر روی زمین ،نگاهم به دل و روده ی بهم ریخته ی موبایل معطوف شد.
صدای نفس هایت را می شنوم.سایه ات را حس میکنم.همین جاهایی ...نه اما رو به روی چشم های بازم.نشسته ای پشت پلک های بسته ام.وسط سیاهی نامتناهی که میبینم.پلک هایم را بسته ام.خیره شده ام به سیاهی بی انتها و سنگینی سایه ات را حس میکنم...سکوت کرده ای...سکوت کرده ای تا بیشتر به تو فکر کنم.تا صورتم خیس شود..تا طعم شوری را روی لب هایم حس کنم.از کدام طرف غیب شدی که نیست بودنت اینقدر درشت توی چشم هایم حک شده است؟!
باطری تلفن را جا زدم ..روشن شد...
تماس ِ احمدرضا را وقتی با عجله از پله های شرکت پایین میرفتم پاسخ دادم
_الو...
_چی شد؟! چرا نفس نفس میزنی
آسانسور لعنتی مثل همیشه خراب بود.قلبم در دهانم می کوبید...
_دارم برمیگردم
_چی؟ هرجا هستی یه دقیقه وایسا من صدات و واضح بشنوم نورا
پله های طبقه سوم را پایین نرفتم و روی اولین پله ولو شدم.
_چرا دیشب نگفتی ،
_الانم نمیخواستم بگم ، چون میدونستم مثل ترسوها فرار میکنی.
نفس هایم بریده بریده شده بود...دستم را روی قلبم فشردم.
_معلوم هست چی میگی؟ میخوای منو بکُشی؟!
_نورا ، همین الان برمیگردی شرکت ...
آرام و قرار نداشتم...چه میگفت؟
_برگردم؟ کجا؟
گریه هایم رونق گرفتند...
_ببین نورا ، مگه قرار نشد بهم اعتماد کنی تا دوباره اعلاء رو بدست بیاری؟ خب این یه راهشه..چی از این بهتر که تو هر روز میتونی ببینیش ، باهاش حرف بزنی ،...این همه سال مگه همینو نمیخواستی؟ حالا چی شده که داری فرار میکنی!؟ اگه دوسش نداری ، اگه همه چی تموم شده من دیگه حرفی ندارم ، هر تصمیمی که خودت بگیری...ولی اگه هنوزم...
_دوسش دارم احمــــــد!!
و احمدرضایی که سکوت کرد...
************
پشت میز نشستم...هر لحظه که میگذشت بیشتر از تصمیمی که احمدرضا در دامنم گذاشتم ، ناراضی تر میشدم.
بازهم انگشت کوبیدم روی دکمه های لپ تاپ و ماگِ همیشگی قهوه بود و اضطرابی که تمامی نداشت.
فرزانه وارد اتاق شد...با خوش رویی به آغوشم کشید و حرف از عروسی و بیهوشی ام زد...با نگرانی دستانش را روی پیشانی ام نگه داشت...تب نداشتم! اما از درون ...چرا!
تند تند حرف میزد و من لم داده بودم روی صندلی...حواسم بود و نبود...از احسان گفت و ناراحتی اش بابت اتفاقی که افتاده آنهم وقتی که من با دوستِ شفیقش میرقصیدم!
دستم را گرفت تا به اتاق مدیر شرکت بِبَردم.دست هایم داغ بودند و حرارت تنم ، فرزانه را نگران کرده بود...تب نداشتم و هر بار که دستانش را روی پیشانی ام میگذاشت میگفت
_کاش امروز نمی اومدی ، گونه هات سرخه ، چشماتم...واقعا بهتری؟؟
لبخند خشکی روی لبم نشست و زبانم را بین دندان های کناری ام فشار دادم.
به در اتاق ضربه ای زد و دستگیره را پایین داد...
درست لحظه ی ورود به اتاق ، احسان را کنار کسی دیدم که...
_سلام خانوم ِ رادمند ، بهترید؟
چشمم اعلاء را فقط برای ثانیه ای دید و معطوف به لبخند ِ احسان شد...
_ممنون بهترم ، باید معذرت خواهی کنم بابت شبِ عروسی
احسان از جلوی میز دور زد و کنار اعلاء ایستاد...نفسم رفت و پلکم لرزید...
نگاهش کردم...!!
عوض شده بود ...موهای کنار شقیقه اش کمی به سفیدی میزد
_این چه حرفیه ، این رفیق ِ ما باید...
نگاه ِ خیره ی ِ اعـــلاء به چشم های احسان من را هم لال کرد!
_به هرحال احسان جان ، من یه شکر اضافه ای خوردم با این خانوم رقصیدم ، باور کن دیگه پشت دستم و داغ میذارم سمت فامیلای خانومِ شما برم..بگم غلط کردم رضایت میدین؟!
سرم را پایین انداختم ...سکوت ِ چند لحظه ای ،توی اتاق ِ بزرگ احسان ، حاکم شد.
_چی و نگم احسان..؟ چرا چشم و ابرو میای؟ ...ببخشید... خانومِ...
مخاطبش من بودم...؟
سرم را بلند کردم ...نگاهش سردتر از لحظه هایی بود که برف زمستان تا کمرم میرسید!
_نورا هستم ،
پوزخندش هنوز به لب هایش بود.
_اسمتون و نپرسیدم خانوم ، فامیلی
حرفش را بریدم
_جناب کریمی در بدو ورودم به اتاق، رادمند صدام زدند ، نشنیدین!؟
سرش را با اخم بالا گرفت و چشم در چشم شدیم.تمام تنم میلرزید و تنها قدرتم در نگه داشتن لرزش فک هایم بود...
چهره ی خونسردش کمی سرخ شده بود...
مکث کرد و گفت
_من نمیدونستم خانوم رادمند که شما بیماری صرع دارین ، غش میکنید ، وگرنه نزدیکتون نمی اومدم چه برسه باهاتون برقصم ..به هرحال معذرت خواهی منو بپذیرید
لحن ِ دلخور و عصبانی ِ فرزانه خنده را روی لبم آورد
_جنابِ مدبری معلوم هست چی میگید؟ نورا مریض نیست ، حتما فشارش افتاده بوده.خود ِ من شب عروسی از بس فیلم بردارا مارو سرپا نگه داشتند ، قبل اومدن به تالار توی آتلیه غش کردم!
اعــلاء خودش را به برگه های روز میز مشغول نشان داد و با خنده گفت
_من فکر نمیکردم عروسیِ این خانومم بوده!
عروسی ام بود..دیدن ِ تو...رقصیدن با تو..نفس کشیدن کنار تو...شمردن مژه های بلندت..عروسی ام بود..نبود؟!
احسان دستش را پشت شانه ی اعلاء زد و با خنده گفت
_اعلاء جان بهتره توی رفتار و لحن گفتارت تجدید نظر کنی...بهتره بهت بگم که کارت با خانومِ رادمند مشترکه...به دلیل وسعتِ شرکت های پیمانکاری تصمیم به اضافه کردن نیرو داشتیم وگرنه خانوم رادمند از کارمندای خوب ِ ماست.
فرزانه زیر لب به اعلاء بد و بیراه میگفت و من فقط با لبخند به صورتِ سرخ شده ی او نگاه میکردم.
_پس خدا بخیر کنه!
فرزانه نگاه ِ مشکوکی به صورتِ برافروخته ی من کرد و مسیر نگاهش به اعلاء رسید.
تمام ِ مدت حضورم در اتاق ، به خودم پیچیدم و لبم را به دندان گرفتم.هربار با نگاهش غافلگیرم میکرد ابرو در هم میکشیدم.
میدید و طبقِ معمول لبخندهایی از جنسِ پوزخند میزد!
کانال تلوزیون را بیخود عوض میکردم و مدام به درب خانه نگاه می انداختم تا بلکه احمدرضا از خانه ی دوست عزیزش دل بکند و بیاید.
_نورا بابا پاشو ، کمک افسانه کن برای میز شام
_چشم
با ناراحتی ِ نیامدن احمدرضا ، به سمت آشپزخانه قدم برداشتم و بازهم به در ِ خانه نیم نگاهی انداختم.
شنسل مرغ را روی میز گذاشتم و روی صندلی نشستم ، افسانه یک ریز از دختر خواهرش میگفت که او هم به تازگی به ایران برگشته ...تعریف و تمجدیدش از تحصیلات و کمالات او ، کاملا دلیل داشت.
خانواده ی پدری و حتی مادری ِ من تحصیلات عالیه داشتند و دست ِ کم ، یکی در میان در خارج از ایران تحصیل کرده بودند.به ظاهر لبخند داشتم و گوشم به حرف های افسانه بود ...
از وقتی به خانه برگشته بودم ، یک لحظه پلک روی هم نگذاشتم و بعد از تعویض لباس هایم به پایین آمده بودم تا بلکه احمدرضا بیاید و از او درباره ی اعلاء و اطلاعاتی که داشت بپرسم.
تکیه از مرغ را لای نان گذاشتم و به چاقوی بابا که با دقت برش های یک اندازه به مرغ میداد خیره شدم.
بی حوصله بودم و فکر و خیال دست از سرم برنمیداشت ، باید میفهمیدم دور و اطرافم چه خبری هست...
رفتار ِ اعلاء آنهم جلوی فرزانه و همسرش ، ممکن بود آن ها را مشکوک به رابطه ی ما کند ، اگر بابا میفهمید که اعلاء امروز در شرکت بوده ، با همین چاقو که مرغ را برش میداد ، پای من را هم قلم میکرد!
نگرانی هایم برای زبان پرمتلک اعلاء هم هست ، رفتار امروز و روز عروسی اش ، نشان میداد که برایش اهمیتی ندارد تا کسی از رابطه ی گذشته ی ما با خبر شود.
ولی برای پدرم ، و حتی من ، اهمیت داشت! اعلاء از روز اولِ دوستی خانواده اش را در جریان گذاشت، مادر و دو خواهرش ، به خاطر علاقه ای که به اعلاء داشتند ، من را به راحتی پذیرفتند ، با اینکه شاید یک سال آخر دوستیمان ، من را به خانه شان دعوت کردند اما همان برخورد اول نشان میداد که اعلاء چقدر از من و خانواده ام برای آنها گفته و هرکدامشان به چه اندازه از سلایق و علاقه های من اطلاع دارند.
در عوض خانه ی ما ...به بابا حرفی نمیتوانستم بزنم و فقط افسانه را بعد از چند سالی که دوستیمان شکل گرفته بود باخبر کردم.
از همان اول افسانه مخالف بود...بیشتر به خاطر بی اطلاعی بابا و اینکه نمیخواست چیزی گردن ِ او بیفتد.به او قول داده بودم که هر زمانی بابا از دوستی ام با اعلاء باخبر شد پای او را وسط نکشم.
دوست نداشتم افسانه از دوستیمان بداند ، اما وقتی رفتار پر محبت ِ اعلاء و خانواده اش را میدیدم ، دلشوره ای به سراغم می آمد و از بی خبری خانواده ام میترسیدم.
بعضی روزهای قرار، مدام نگران این بودم که بابا یا افسانه ، ما را باهم ببینند و بعضی وقت ها ، دیر و زود که به خانه می امدم باید هزار جواب پس میدادم.
افسانه که از دوستیمان با خبر شد ، اوضاع کمی بهتر شد.وقت هایی که مادر اعلاء دعوتم میکرد افسانه با اینکه رضایت نداشت اما کمکم میکرد ، برای نبودنم در خانه بهانه ای برای بابا می آورد و یا گاهی خودش ، من را به خانه ی آن ها میبرد و می آورد.
کافی بود فرزانه از گذشته من و اعلاء باخبر شود و مادرش خبر بدهد ، کلِ قوم و خویشی که داشتم و نداشتم را با خبر میکردند ، و دیگر بهانه ی پچ پچ کردنشان هر بار که مرا میدیدند ، به جای بیماری روحی ِ مادرم و شباهت این روزهای من به او، حتما از عشقی شوم و بی فرجام یاد میکردند.
لو رفتنم آنهم بعد از شش سال دوستی ، لرز به تنم می انداخت ، کافی بود بابا را بیشتر از این آزار دهم ، حتما من را از خونه بیرون میکرد!
با صدای کشیده شدن صندلیِ کنارِ دستم، تکان بدی خوردم ، با دیدن احمدرضا که به بابا دست داد و گونه ی افسانه را بوسید ، از روی صندلی بلند شدم...
سلام کردم و جواب سلامم را با لبخند داد ،
چنگالم را بس که در مرغ فرو کرده بودم، رویش سوراخ های کوچکی خودنمایی میکرد.کمی ماست از توی ظرف برداشتم و چنگال را در ماست فرو بردم و سعی کردم روی همان نقاط ِ روی مرغ دوباره فرو ببرمش...
_بازی میکنی؟
با صدای احمدرضا ، سر بلند کردم ، جواب نیشِ بازش را با اخم دادم.
_مهمونی خوش گذشت؟!
نگاهش لبخند داشت اما در سکوت...با صدای افسانه که از دوست ِ احمدرضا پرسید ، نگاه از من گرفت و به تعریف از دوستِ دوران مدرسه اش پرداخت.
تکه ای دیگر از مرغ را لای نان گذاشتم و توی دهانم چپاندم.طعم ِ خوبی داشت
با لپ های بادکرده به احمدرضا و شوقش از تعریف زندگی ِ دوستی که حالا زن و بچه داشت ، خیره شدم.
_همسن و سالای تو ، دیگه منتظر عروس و داماد شدنِ بچه هاشونن!
احمدرضا خنده ای بلند سر داد و افسانه با دلخوری گفت
_وای نورا جان ، یه طوری میگی انگار پسر من چند سالشه ،
_افسانه جان ، به نظرم این دختر خواهرتون هست ، تینا خانوم و میگم ، برای احمدرضا بگیرین !
خنده ی احمدرضا را از روی لبش جمع کردم و اخم جایش را خوش کرد!
_از این نسخه ها برای من نپیچید لطفا!
لحنش جدی بود اما افسانه که انگار حرف ِ دلش را زده بودم ، با خوشحالی قربان صدقه ی پسرش رفت و گفت
_تینا برگشته ها
احمدرضا سس سفید را روی سالادش خالی کرد و لیموی تازه را برداشت
_بسلامتی
_همین؟!
شاید من هم جای افسانه بودم با آن اخم ِ سنگینی که احمدرضا روی صورت داشت ، سکوت میکردم!
_کار چطور بود نورا خانوم!
پارچ آب را برداشتم و برای خودم توی لیوان ریختم
_ تو بهتر میدونی.
خنده اش پر رنگ تر شد ...
از روی صندلی بلند شدم و بشقاب و ظرف هایم را توی آشپزخانه گذاشتم ، از افسانه بابت غذای آماده ای که زحمت سرخ کردنش را عهده دار بود تشکر کردم...
قدم اول را روی پله ها برمیداشتم که احمدرضا صدایم زد ، منتظر ماندم تا حرف بزند اما صبر کرد و درست وقتی که بابا ، به آشپزخانه رفت ، گفت
_من که نمیتونم تو اتاقت بیام ، ولی تو برو اتاق من ، اینو بخورم اومدم!
شکمو...!
سری تکان دادم و دور از چشم بابا و افسانه با عجله به اتاق احمدرضا رفتم و در را آرام پشت سرم بستم.
چند دقیقه ای میشد که کتابخانه ی کوچک ِ احمدرضا را وارسی میکردم و نیامده بود!
روی تختش دراز کشیدم ، بوی خوبی میداد ، حداقل بالشش...رو به شکم خوابیدم و لحاف را روی سرم کشیدم ...
دمای اتاقش بالا بود ، آنهم به دلیل اینکه سوفاژ اتاقش را تا اخر باز کرده بود.
دستم را پیش بردم و شوفاژ را بستم ، اگر چند دقیقه ی دیگر آمدنش به طول می انجامید حتما میخوابیدم.
با صدای در ، سریع از روی تخت بلند شدم و با دیدن ، لیوانِ شربتِ توی دستش دوباره دراز کشیدم.
_مگه شام نخورده بودی؟
_الانم فقط سالاد خوردم
صندلی میزش را برداشت و کنار تخت گذاشت ، به پهلو شدم و سیب سرخی را که سمتم گرفته بود از دستش گرفتم ..
_سالاد دوست داری؟!
آرنج دست هایش را روی زانوهایش گذاشت و به جلو خم شد
_من هرچی و که بشه روش سس سفید زد دوست دارم!
گاز کوچکی به سیب زدم و منتظر نطقش شدم.
_از امروز بگو...جناب ِ اعلاء خان و رویت کردی؟
دستم را زیر بالش بردم ..در حالی که نگاهم عکس کنار تختش را دنبال میکرد گفتم
_از کجا میدونستی میاد اونجا؟!
بازویم را گرفت و کشید
_بلند شو درست بشین ...
با بی حوصلگی خودم را به سمت تخت کشیدم...
_ول کن خستم...احمد
صدایم پایین بود و آرام میخندید ، اما دست بردار نبود و بازویم را آنقدر فشار داد که تسلیم شدم و روی تخت نشستم.
زانوهایمان رو به روی هم بود و برای راحت بودنم مجبور شد کمی صندلی اش را عقب ببرد
_شب عروسی ، با پسرعموت که گرم ِ حرف بودیم چندبار دیدمش که با دوماد و عروس خانوم خیلی خوش و بش میکنه و گرم میگیره ، گفتم شاید پسرعموت بدونه کی و چه نسبتی داره ، وقتی ازش پرسیدم گفت میدونه که دوست ِ داماده و قراره همکار هم بشن...پسرعموتم با شما کار میکنه؟!
آرنجم را خم کردم و دستم را زیر چانه ام گرفتم
_پیمانکاره یه شرکت دیگست ولی چند تا پروژه است که مشترکی کار گرفتیم
نگاه ریزبینم روی چشم هایش بود ، حرف هایم خنده دار بود ؟!
_به چی میخندی؟
_من کجا خندیدم
مشخص بود که خودش را کنترل میکند ...
_مسخره !
نیم خیز شدم تا از روی تخت بلند شوم که آرام هلم داد و روی تخت دوباره نشستم
_باهاش حرفم زدی!
_چه جورم، هی اون قربون من رفت ، هی من قربونش رفتم
خندید و از خنده هایش بی حوصله لبخند زدم
_بی شوخی ، نشد حرف بزنید؟
انگشتانم را روی پلک هایم فشار دادم ، میسوختم...!
_عوض شده ، یا داره تظاهر میکنه به عوض شدن.
مچ دستانم را گرفت و از روی صورتم پایین آورد
_یعنی چی عوض شده؟
صورتم را نزدیک صورتش بردم ، تنها فاصله ی بینمان ، فاصله ی بین ِبینی ِ عمل شده ی من و بینی قلمی ِ احمدرضا بود.
_یعنی اینکه...
زبانم لال...!!
_با توام..
تکان دست هایش ، پلک هایم را لرزاند ...
_یعنی فکر میکنم که دیگه به من...هیچ حسی نداره.
احمدرضا فاصله گرفت و در حالی که به صندلی تکیه میداد دستانش را بغل کرد
_امکان نداره ، شاید از اون دوست داشتنی که تو همیشه حرفشو میزدی ، کم شده باشه ، ولی اینکه کلا نیست و نابود بشه ، فکر نمیکنم.
عقب تر رفتم ،پاهایم روی تخت کشیده شد و تکیه ام به تاج ِ ساده ی تخت رسید.
حرف های احمدرضا اگر چه امیدوارم کننده بود ، اما او که اعلاء را نمیشناخت ..وقتی از کسی متنفر میشد...وقتی که با کسی سر جنگ برمیداشت ، آسمان خدا هم به زمین می آمد دست بردار نبود...به جنگش ادامه میداد تا زمانی که خودش نابود شود و یا نفر مقابلش...
_به چی فکر میکنی؟
زانوهایم را به بغل گرفتم ، چانه ام را روی زانوهایم قرار دادم و به چشم های خیره اش نگاه کردم.
_به این که...اگه کسی تو زندگیش اومده باشه ، بودن ِ من کنارش درسته!؟ ...دختر ِ مردم و بدبخت نکنم احمد!!
نگاهش میخ نگاهم شد...
_دختر مردم؟! نورا انگار که نمیخوای برای اعلاء بجنگی؟ عادت کردی به مشت عکس و خاطره ی خاک خورده...؟؟ آره؟
بغض داشت خفه ام میکرد...
_به خدا ، به جون مامان هاله ، حاضرم دیگه نبینمش ...!
چشم های احمدرضا با اخمی که روی پیشانی داشت متعجب شد
_نبینیش؟ چرا؟
نفسم لرزید ...بغض کرده بودم باز...بغض چسبیده بود باز بیخ ِ گلویم...
_اعلاء اهلِ دعوا و تیکه و متلک انداختن و بداخلاقی و بی احترامی نبود ، خیلی مودب تر و مهربون تر از منم بود ...ولی اون از شب عروسی که ، همه حرف هاش دو پهلو بود ، اینم از امروز صبح که..
_مگه چی گفت؟
شانه هایم میلرزید ..وجودم بیشتر...
نگران گفت
_جلوی فرزانه و شوهرش حرفی زد؟ آره نورا؟!
اشکم روان شد...لبم را گزیدم...یک دستم جلوی دهانم بود ودست دیگرم را احمدرضا گرفته بود
_من فکر کنم دیگه ...دوسم نداره، اعلاء از گل نازک تر به من نمیگفت ، به خدا هر وقت که دعوامون میشد اون بود که زودتر زنگ میزد ، زودتر میگفت غلط کردم ، اشتباه کردم...از صبح که دیدمش صدتا خاطره رو توی ذهنم مرور کردم تا یه بار یادم بیاد که اعلاء بهم بی احترامی کرده باشه ، یا توهین...اما جز همون روز آخر که از پیش بابا اومد سر قرار...هیچوقته هیچوقت ، با من اینطوری حرف نزده بود.اگه الان براش اینکار راحته ، فقط یه معنی میتونه داشته باشه.
هق زدم و دستم را روی دهانم فشار دادم تا صدای گریه هایم از اتاق بیرون نرود.
احمدرضا از روی صندلی بلند شد و چند گامی در اتاق قدم برداشت ، دستمال کاغذی را برداشت و روی چشم هایم کشید.
کنارم روی تخت نشست و تکیه ام اینبار به جای تخت ، بازو و شانه ی او بود.
احمدرضا ساکت و آرام نگاهم میکرد و من دلم از این فکر و خیال میلرزید.
"مثل یک سرباز که خمپاره را میپذیرد تا از میدان جنگ دور شود ...وقتی چشم هایش را باز میکند خودش را باندپیچی شده میبیند و از اینکه پرستاری بالای سرش ایستاده حس خوشبختی سراغش می آید.از دست دادن یک پا یا یک دست برایش راحت تر از تحمل کردن خط مقدم جنگ است ...یک پایش را از دست داده ولی از نشنیدن صدای تیر و خمپاره احساس آرامش میکنه...به خاطر می آورد که هنوز زنده است ..یادش می آید که آدم ها دارند به زندگی عادی خودشان ادامه میدهند و خبری از خون و خونریزی نیست.بعد چیزی تمام وجودش را آشفته میکند ، برای چه میجنگیم؟ برای چه کسی؟ آخرش که چه؟ چرا دیگران او زا نمیفهمند؟ چرا همه جا جنگ نیست...حس سربازی را دارم که یک دست یا پایش را از دست داده ...چشم هایش را باز کرده و خودش را دور از میدان جنگ میبیند ...با این تفاوت که هیچ پرستاری بالای سر او نیست و از دست و پاهایش دارد خون میچکد"
با باز شدن ناگهانی در به هول از احمدرضا فاصله گرفتم اما دستش را روی پایم گذاشت و نگهم داشت
دیدن افسانه و چشم های متعجبش معذبم کرد ..
به لکنت افتادم...
_مــ...من...
احمدرضا با آرامش و صدایی که اصلا شبیه من نمیلرزید گفت
_کاری داشتی مامان؟
افسانه هنوز دستش به دستگیره در بود که نگاهم را به نوک انگشتان دست ِ احمدرضا رساندم.
اشک هایم را پاک کردم .دست ِ احمدرضا روی پایم بیشتر فشار آورد...
_برم دیگه ..
بازویم را کشید و به طرف خودش کشیدم
_داشتیم حرف میزدما ،
سرم پایین بود و سکوت ِ میان ِ افسانه و احمدرضا نفسم را میگرفت...
پشتم عرق نشست ، اگر افسانه با لن خشک و جدی نمیگفت که "چای ریختم" حتما از حبس نفس هایم کبود میشدم.
_وای ، قلبم!
دستم را روی قلبم گذاشتم و فشار دادم.افسانه در را بسته بود اما نگران بودم که حالا بابا به اتاق بیاید.
از غافلگیری احمدرضا سوء استفاده کردم و درست وقتی که حواسش اینجا نبود ، از روی تخت پایین آمدم.
_الان نرو ، لطف کن یکم دیگه بمون
دست هایم را در موهایم فرو برده بودم تا کش ِ سرم را محکم تر کنم که بی حرکت شدم.
_چرا؟! افسانه جون ناراحت میشه ،
زانوهایش را خم کرد.. لحاف را از روی پاهایش کنار زد
_برای چی باید ناراحت بشه!؟
دستانم را در جیب شلوار گرم کنم فرو بردم...
_برای مادرت ، من دخترِ زن ِ اول ِ شوهرشم! این یعنی تمام ِ اون جوابی که میتونم بهت بگم!
سرش را کمی بالا گرفت...لبخند محوری روی لبش بود..
پشتم را به او کردم و روی به روی آینه ی کمد دیواری اش ایستادم...موهایم را باز کردم و شانه ی احمدرضا را بااجازه اش روی موهایم کشیدم.
_دخترِ توی آینه...عزیز ِ تنها مانده...بزرگ شو کمی...!
بی حوصلگی هایم بیشتر شده بود ، به قدری که جایی برای لبخند خشک و خالی هم نگذاشته بود.
_آخر این هفته تولده افسانه جونه ، ولی فکر کنم بخوان برن اصفهان ، هم به خاطر کار بابام ، هم به خاطر خاله ات، توام باهاشون برو ..
_کار دارم...
از توی آینه نگاهش کردم ، نگاه از من گرفت و به سمت میز کنار تخت دست دراز کرد ، لیوان ِ نیمه آب را سرکشید و کش و قوسی به خود داد..
خسته به نظر میرسید..شاید هم کم خوابی سفر و این چند روز خسته اش کرده بود.
_کارت هرچیزی باشه واجب تر از مامانت نیست ، هرسال خونه ی خاله ات یه جشن کوچولو میگیرن ، باید بری ، خوشحال میشه
به سمتش برگشتم ...کتابی را روی پایش گذاشته بود و ورق میزد...
_تینا ...
سرش را بلند کرد و در چشم هایم خیره شد
_تو اون چهار سال ...
سرش را پایین انداخت و جدی جوابم را داد
_یک سالش خونه ی من بود...
از لحن ِ صدایش فهمیدم که دوست ندارد درباره ی تینا و او حرفی به میان بکشم.
جلوی فضولی های کودکانه ام را گرفتم
_برم اتاقم؟!
کتاب را بست و سرش را به دیوار تکیه داد ، انگار پلک هایش بسته بود اما قهوه ای چشم هایش را میدیدم
_فردا ، با این پسره ، نه بحث کن نه ابراز علاقه...انگار که یه کارمند تازه وارد ِ شرکته ،
_باشه حواسم هست
_نیست نورا!! به حرف هام دقیق گوش کن ، حتی اگه باهاش توی اتاق کارت یا هرجایی تنها شدی نه از اون نگاه های عاشق کش حواله اش میکنی ، نه غش و ضعف براش میری ، جدی و محکم ، نه با اخم ، نه با لوندی ، حتی...حتی اگر نشونه ای از گذشته داد ، به روی خودت نیار .انگار که هیچی یادت نیست...بذار آتیشش بخوابه ، یه وقت به سرش نزنه همه رو خبردار کنه تو اون شرکت...فهمیدی؟!
سرم وبه بالا و پایین تکان دادم تا خیالش راحت شود که حواسم هست...
_چشم!
_خوبه!
روی تخت دراز کشید ..
لحاف را روی سرش کشید و از آن زیر گفت
_شوفاژ و تو خاموش کردی؟
_آره آره...
شوفاژ را باز کردم و چند لحظه ای دستم را رویش گذاشتم تا گرمایش را احساس کنم.
خیالم بابت گرمای اتاق که راحت شد ..."شب بخیر" خفه ای را زمزمه کردم و آرام از اتاقش بیرون آمدم.

فصل هفتم
پیاده روی می کنی زندگی ام را
تنم را
کلماتم را
سرخوشی های بودنت را
بهتِ بعد از بودنت را
مرا
خواب را
اتاق روانشناس را
خستگی سرت نمی شود تو!؟

صبحانه ی مفصلی را افسانه آماده کرده بود .
با وجود رفتار دیشب احمدرضا ، اصلا دلم نمیخواست افسانه از دستم دلخور باشد.
جواب ِ سلام ِ اول صبحم را سر و سنگین داد ، حتی جواب شوخی هایم را تنها با یک لبخند...!
درک نمیکردم حساسیت هایش را...احمدرضا برای من مثل ِ یک برادر بزرگتر بود که خواندن آن صیغه هم برای رسمی کردن ِ همین نسبت بود...اما این حساسیت جز معذب کردن من و فاصله گرفتن از احمدرضا ، آنهم کاملا بیخود و بیهوده ، چیزی نداشت
مقنعه ی سورمه ای ام را کمی عقب کشیدم ...موهایم را روی صورتم ریختم ، با رنگ و رویی که خیلی جالب به نظر نمی آمد و از سفیدی به بی روحی نزدیک بود و از همه بدتر با سرخی ِ دوباره ی ِ چشم هایم بیشتر شبیه مترسک های خیابانی شده بودم.
پشیمان شدم و موهایم را کامل زیر مقنعه ام جا دادم...
_سلام ، نرفتی هنوز؟
احمدرضا با پلک های پف کرده و موهای پُر و بهم ریخته اش از اتاق بیرون آمده بود
_قیافشو...!
توی راهرو آینه ی دیگری هم بود ، مقابلش ایستاد و دستی به موهایش کشید
_دیشب نخوابیدی؟
جوابم را با سوال پاسخ داد.
_چطور؟
_چشمات پف کرده...نکنه گریه کردی!
از تصور حرف خودم ، به خنده افتادم ...
_لباست کم نیست؟! سرما میخوری
با بیرون آمدن ِ افسانه ، احمدرضا ، "سلام" ِ کوتاه و آرامی را زمزمه کرد ...حواسم به افسانه بود که با همان لحنی که بی شباهت به صحبت کردنش با من نبود ، جواب ِ احمدرضا را داد.
انگشتانش را روی چشمانش میکشید که "خداحافظ" بلندی گفتم و به سمت در رفتم
_نهار بُردی؟!
دستی در هوا برایش تکان دادم
_نمیخورم.
********
وارد ِ پارکینگ ِ شرکت شدم ، پیش از اینکه در جای همیشگی ماشین را پارک کنم ، اعــلاء را دیدم که از ماشین ِ آخرین مدلش پیاده شد..
با تعجب نگاهم از پشت ِ عینک دودی به دنبالش رفت.وضعیت مالی ِ خوبی نداشتند ، خانه ی اجاره ای و ماشین قسطی...حتما در این سال ها کار کرده بود که ماشین ِ به این گران قیمتی خریده بود!
"درد هم دارد ،ندارد؟ تو گردن دراز کن و ابرو در هم بکش ..نشناس، برو...درد دارد رفیق، ندارد؟
من پشت ِ دستم میکوبم و "ای دل غافل" را سُر میدهم توی دهانم ، جای زخمش توی سینه ام می ماند.حالا هی چشم بدوانم توی ازدحام آدم ها ،کو رفیق؟ من دست پشت دست میکوبم و جای دندان آنی که ، آنهایی که؛ آن دویی که دست هایم را گاز گرفته اند بماند روی ساعدم.دست روی دست میکوبم و صدای خنده هاشان را توی گوشم تکرار میکنم.بایستم.مکث کنم.می ایستم.مکث میکنم.تماشا میکنم .چشم هایم را عادت میدهم به دیدنُ ندیدن های تو...تو که نمیشوی مثل بقیه ، جای دندان ها را مرحم میگذارم و مسیرم را کج میکنم و به سایه ام خو میگیرم ، دهانم را میبندم ... از تو ، همین یک نگاه ِ کوتاه ، ما را بس"
با برخورد ماشین ، به دیوار رو به رو از ترس جیغ بلندی کشیدم .آنقدر حواسم به اعلاء بود که ماشین را به دیوار زدم.
از توی آینه ی اعلاء را دیدم که ایستاده و نگاهم میکند.
لعنتی...گند زده بودم...تمام ِ قولی که به احمدرضا داده بودم با همین تصادف کوچیک و ساده به فنا رفت.
از ماشین پیاده شدم و به سمت جلوی ماشین رفتم...دیوار که سالم مانده بود ، فقط چراغ جلوی ماشین و کمی سپر ماشین خط افتاده بود!
داخل ماشین برگشتم و دوباره توی آیینه به دنبال ِ اعــلاء گشتم...نبود!
جلوی آسانسور منتظر ایستاده بود...
ماشین را خاموش کردم و باطمانینه قدم برداشتم، حداقل به قولم با احمدرضا باید وفادار میماندم!
با ظاهری بی تفاوت ، به سمت پله ها مسیرم را عوض کردم ...
ده طبقه را باید بالا میرفتم؟!
به پاگردِ اولِ ساختمان نرسیده بودم که صدای ایستادن ِ آسانسور را شنیدم.
طبقه اول که رسیدم نفس بلندی کشیدم ، در آسانسور باز بود ...فکر کردم کسی داخلش نیست اما وقتی روبه رویش قرار گرفتم ، اعلا را دیدم...سرش پایین بود و موبایلش را چک میکرد.
بازهم به روی خودم نیاوردم...اما همینکه به سمت پله های بعدی ، پایم را بلند کردم ، صدایش نگهم داشت
_ده طبقه رو میخواید برید بالا؟!
به سمتش برگشتم ...دستش را بر روی دگمه های آسانسور نگه داشته بود و نگاهش ، خیره چشم هایم بود.
_عادت دارم ، هر روز همین ده طبقه رو ...
نگاهش را گرفت و نیشخندی زد...
_پس لاغریتون برای 4 سال کار توی این شرکته! جالبه...
به داخل آسانسور رفت و اینبار با صدای بلندی گفت
_تشریف نمیارید؟
ده طبقه بالا رفتن ، جانی میخواست که من نداشتم....
خودم را به کابین ِ آسانسور رساندم و سوار شدم.
سرش پایین بود و همچنان گوشی موبایلش را نگاه میکرد...
حالا که فرصت بود با دقت بیشتری نگاهش کردم...ظاهرش عوض شده بود ، کم پیش می آمد کت و شلوار بپوشد ، از شلوار پارچه ای متنفر بود ، از کفش های مردانه بیشتر...
حالا همه چی تغییر کرده بود...جدا از خلق و خوی مهربان و دل نزدیکی اش ، تیپ و قیافه اش هم ...
_مراقب باشید پدرتون دوربین ِ آسانسور و چک نکنن ، بفهمن اینجوری به من زوول زدین حتما توبیخ میشید!
هول و دستپاچه نگاهم را گرفتم و سرم را پایین انداختم ...
سرش که پایین بود! از کجا متوجه شد که نگاهش میکنم!؟
_هان؟!
کفش های مشکی ِ واکس خورده اش رو به روی کفش های خاک گرفته ی سیاهم ظاهر شد...
_پدرتون میدونن ما همکار شدیم؟!
با باز شدن درب آسانسور ، پوزخندی که مغز ِ استخوانم را میلرزاند ، تحویلم داد و سریع بیرون رفت.
پیش از بسته شدن درب ِ آسانسور دستم را لابه لای در بردم ... دوباره که باز شد ، سریع بیرون آمدم.
داخل اتاقم نرفته بودم و مشغول صحبت کردن با یکی از کارمندهای بخش حسابداری بودم که فرزانه صدایم زد.
از حرف هایش متوجه شدم که اعلاء قصد ِ ماندن در این شرکت را ندارد و جهت انتقال به یکی از دفترهای کوچک بخشِ شهرستان البرز اعلام آمادگی کرده ..
_دلیلشون برای نموندن چیه؟
شانه ای بالا انداخت...
_چه میدونم ، میگه محیط اینجارو دوست ندارم ، آقا فکر کرده کی هست !
_خب ازش بپرسین که چی و دوست نداره! اگر برای همسرت بودنه دوستش مهمه ، میتونید یه تغییراتی توی...
ابرویی بالا انداخت و با لحنی بخصوص گفت
_پرسنل...یعنی...میگه با تو نمیتونه کار کنه!
دهان ِ نیمه بازم روی هم افتاد ...از من حرفی زده بود؟!
_چ..چرا؟!
سری تکان داد و با ناراحتی از کنارم رد شد ...
باید خودم با اعلاء صحبت میکردم ، با این رویه ای که پیش گرفته بود حتما فرزانه و شوهرش ، به رابطه ی ما شک میکردند! هرچند اگر به آنها از گذشتمان گفته باشد...وای ِ مــــن!
اتاقی که انتهای راهرو قرار داشت ، برای اعلاء بود...اتاقی بدون پنجره و خیلی کوچک!
در زدم ...بعد از چند دقیقه "بفرمایید "ش را شنیدم و داخل رفتم.
احسان هم همانجا بود...با دیدن احسان دست و پایم را گم کردم و همان لحظه ی اول اعتماد به نفسم را از دست دادم.
_صبحتون بخیر خانوم رادمند ، کاری داشتین؟
به لکنت افتاده بودم انگار...کلماتی را روی زبان می آوردم که تنها زمزمه اش به گوش میرسید.
خودم را کنترل کردم و نفس بلندی کشیدم...
_میخواستم با آقای مدبری صحبت کنم ،
اعــلاء که بلافاصله بعد از ورودم سرش را پایین انداخته بود و خود را مشغول کار نشان میداد ، سر بلند کرد و "جان" گفت!!
جان گفتنش با آنچه که من انتظار داشتم زمین تا آسمان فرق میکرد ، اما آدم چجوری به دلش حالی کند که اشتباه شده!!
_از فرزانه جان شنیدم که ایشون ، به خاطر حضور ِ منه که میخوان از اینجا...
_من نگفتم به خاطر حضور شماست!!
خشکم زد ...با تعجب به صورتِ عبوس و جدی اش خیره شدم.
با استرسی که کنترلش میکردم ، به چشم هایش خیره شدم
_ولی فرزانه که...
میان حرفم آمد...
_شاید ایشون برداشتشون این بوده! ولی من محیط اینجارو دوست ندارم ، جای کوچیک ، اتاق دخمه ، هوای سنگین...!
و بعد به سمت احسان رو کرد و گفت
_من مگه همینارو جلوی تو و خانومت نگفتم!
احسان سری تکان داد و نگاهش کرد
_چرا...
_پس میخواسته به خانوم رادمند یه دستی بزنه؟!
و بعد با نیشخندی نگاهم کرد... پرسید...
_یه دستی خوردی...!
شنیدم و نگاهش را از چشمانم گرفت...احسان کلافی دستی به صورت ِ خود کشید و خودکارش را که تا چند لحظه پیش با آن مشغول ِ امضا کردن برگه هایی بود ، داخل کتش گذاشت و از اتاق بیرون رفت.
_کار دیگه ای هم داشتین؟
_اگر بخواید من اتاقم و با شما عوض میکنم ، هم بزرگتره ، هم هواش بهتره، از همه مهتر ، پنجره داره!
آخ که احمدرضا ، کاش همین لحظه اینجا بودی و دستت را روی این دهان میگذاشتی تا خاطره رو نکنم!
بی آنکه توجهی نشانم دهد ، از روی صندلی اش بلند شد و چای روی میز را برداشت و دهن زد
_نه ممنون
بیشتر از این اگر میماندم باز حرفی به میان میکشیدم که نگفتنش را به احمدرضا قول داده بودم.
_پس بااجازه من میرم...
حرفی نزد ...پشتم را به او کردم ، اما درست وقتی که دستگیره در را پایین میکشیدم یاد ِ جمله ای افتادم که داخل آسانسور بهم زد
_آقای...
برگشتم به سمتش...پشت میزش نشسته بود و لیوان چای هنوز در دستش بود.
_حرفی که توی آسانسور زدین ، یه خواهشی داشتم
بی نکه نگاهم کند ، طبقِ عادت ِ همیشگی اش لیوان را تکان تکان داد...
_بفرمایید ..میشنوم!
انگار که داخل لیوان چیزی دیده باشد که نگاهش را نمیگرفت...نفسم را ثانیه ای حبس کردم تا اعتماد به نفسم را برگردانم
_اگر میشه ، هیچکس از گذشته ی من و ...
_مگه گذشته ای بوده خانوم رادمند؟!
لبخند کوتاهی روی لبم نشست ، بیشتر هم شد...درست به تلخی لبخندی که اعــلاء روی لب داشت.
_نه... نبوده .. هیچی نبوده جناب ِ مدبری...
سرش را به نشانه ی تایید به بالا و پایین تکان داد
_بله ، بله ، همینطوره که شما میفرمایید
هنوز همان لبخند ِ خشک و بی روح روی لبش بود که خنده از من رفت!
_نیازی هم نیست که به پدرتون اطلاع بدین که من هم توی این شرکت...
_شما که قراره برید...دیگه چرا اطلاع بدم!؟
حرفش را قطع کردم..درست با همان لبخند ِ خشک و بی روح که زدنش ، جان از این دلِ ناشکیب میگرفت.
صدای خنده اش ، حالم را منقلب کرد ...
اما هرچه بیشتر میماندم ، خنده های او بیشتر آزرده ام میکرد.
در را پشت سرم محکم بستم و به اتاقم پناه بردم.
*********
تا پایان ساعت کاری ، دیگر ندیدمش، فقط فرزانه برای توجیه ، حرفی که زده بود به اتاقم آمد و نیم ساعت از وقت ِ کاری ام را برای صحبت های بیهوده اش گرفت و آخرسر ، با یک معذرت خواهی همه چیز را سرهم کرد و رفت .
از رفتن ِ اعلاء ناراحت بودم ، حالا که اتاق خاطراتم نیست و نابود شده بود ، دلم خوش به دیدار ِ هر روزه اش بود...
بی حوصله تر از هر زمانی از شرکت بیرون زدم...
"بگذار بگذرد رفیق...به همین جابجایی فصل ها که میگذرد ، نفرین به زمان..اما میگذرد ، مثل محو شدن رد ِ پاهایت...مثلِ کم رنگ شدن ِ صدای خنده هایت...مثل تار شدن حالت چشم هایت...میگذرد ، مثل تمام ِ آنهایی که آمدند و نماندند و رفتند و گذشت.مثل رفتنت و نماندنت و گذشتنت که گذشتی،تمام شدی ،تار شدی ،محو شدی،با نبودت نه کسی مرد نه کسی از جریان زیستن عقب ماند.به سر میشود رفیق ، فقط ایستادم تا گذر زمان ، تو را بگذراند ، از من...از تمام ِ من...شاید تا قیامت باید منتظر بماند ، که بروی...از من...از تمام ِ من!"
به خانه که رسیدم هوا تاریک شده بود ، یک ساعت در خیابان ها پرسه زده بودم و دیرتر از معمول به خانه رسیدم.
ماشینی که داخل حیاط پارک شده بود ، برای هیچکدام از ما نبود...
ریموت پارکینگ را زدم و پیاده شدم، هنوز در کامل بسته نشده بود که احمدرضا خودش را از لابه لای درها عبور داد .
با دیدن کلاه ِ پشمی که روی صورتش کشیده بود ، کوتاه خندیدم و برایش دستی تکان دادم
_کجا بودی؟!
آرام آرام در حالی که نگاهش به پشت سرم بود نزدیکم شد
_چقدر دیر اومدی
_حالم خوب نبود گفتم برم بگردم ، حواست کجاست؟!
_این ماشینه واسه کیه؟!
از حالتش خنده ام گرفته بود ، نگران به نظر میرسید و هر از گاهی به در ِ خانه چشم می انداخت
_من نمیدونم...شاید مهمونِ بابام باشه.
به سمتش رفتم و شالگردنش را محکم تر دور ِ صورتش پیچاندم...
فقط چشم هایش نمایان ماند...
_برو داخل ببین کیه مهمون ، به من بگو...صداشو درنیار که اومدما
با تعجب کنارش ایستادم و به ماشینی که توی حیاط پارک بود نگاه کردم...تمام ِ امیدم به احمدرضا و عقل و شعورش بود که آنهم از دست رفت!
کفش هایم را پشت در گذاشتم ...
سوزِ سرما قلقلکم میداد ..
وارد خانه شدم و سلام بلندی گفتم که بی جواب نماند، بابا توی اتاقش بود و با تلفن صحبت میکرد ، اما جوابم را داد...
همینکه چند قدم وارد خانه شدم ، فکر کردم کسی جز خودمان نیست ، اما وقتی دربِ اتاق احمدرضا باز شد و افسانه و دختر ِ جوانی بیرون آمدند ، سرجایم ایستادم.
_سلام نورا جان ، ببین کی بهمون سرزده...دختر خواهرم ، تیـــنا!
چشم هایم کمی از تعجب گرد شد ، دختر ظریف و خوش چهره ای که کنار افسانه ایستاده بود
لبخند دلنشینی زد و دستش را به سمت دراز کرد.
سعی کردم مثل او زیبا بخندم ...
_سلام خوشوقتم از دیدنتون ،
دستان هم را فشردیم و افسانه که آرایش غلیظ زیبایی داشت گفت
_اومده بود یه سر به خاله اش بزنه که نگهش داشتم.
چشم و ابروی ساده ای داشت اما مجموع ِ صورتش به دل مینشست
_خوب کاری کردین ...
سلام و احوالپرسیمان کوتاه و ساده برگزار شد.
برای تعویض لباس به اتاق رفتم ...از پنجره دیدمش... پشت ماشینم ایستاده بود و نگاهش به پنجره ی اتاق بود.
تلفن را جواب دادم...
_الو احمد..
_کیه مهمونتون؟!
_راستش...
_تیناست؟!
_آره...
_باشه ، پس من رفتم!!
با نگرانی پنجره اتاق را باز کردم ، سوز سرما بیشتر شده بود
_احمد کجا؟ این چه کاریه...مامانت ناراحت میشه
به سمت در ِ خروجی میرفت که افسانه را دیدم که با عجله وارد حیاط شده ...احمدرضا را دیده بود!
با شنیدن بوق ِ ممتد گوشی ، پنجره را بستم ، اصلا متوجه دلیل ِ رفتار احمدرضا و بحثی که با افسانه زیر ِ آن برف میکرد نبودم!
شلوار جین ِ تیره ام را به تن کردم و هر از گاهی به سمت پنجره ی اتاق میرفتم ، احمدرضا مدام حرف میزد و تکان دادن دست هایش نشان میداد که آرام نیست!
بافت سفیدم را پوشیدم و جلیقه ی جینم را به تن کردم.
نگاه ِ آخری به بیرون پنجره انداختم ..خبری از احمدرضا و افسانه نبود...
یک ساعتی میشد که روی پهلوی چپم دراز کشیده بودم و به تیک تاک ِ ساعت دیواری اتاقم گوش میدهم.گاهی اوقات دلم میخواهد هیچ کاری نکنم ، میدانم که زمان همینطور میرود و میرود و نوید پایان یک روز لعنتی دیگر را میدهد.اما دلم میخواهد کاری نکنم و یک ساعت دیگر را همینطور به گوش دادن صدای ساعت بگذرانم
قطره ی چشم هایم را ریخته بودم و سوزشش بند نمی آمد...
صدای پیامی که برای موبایلم آمد را چند دقیقه پیش شنیده بودم ، اما حس بلند شدن از روی صندلی و براشتن تلفن را نداشتم.
حرف های امروز ِ اعلاء از سرم بیرون نمیرفت...حتی یک دستی ای که فرزانه زده بود و به قولی نگرفته بود!
این یعنی که به من و اعلاء شک کرده بود و برخورد های بعدی ِ ما میتوانست این شک را به یقین تبدیل کند.هرچند اگر برخورد بعدی ای در کار باشد!
نیامده حرف رفتن میزد...!
از روی زمین بلند شدم ، کش و قوسی به بدنم دادم و گوشی موبایل را از لبه ی پنجره برداشتم...با دیدن اسم احمد سریع پیام را باز کردم...
"نورا ، کارت درست نبود!"
چند بار دیگر متن پیام را خواندم ، کدام کارم درست نبود؟! مگر من به افسانه حرفی زده بودم ؟ یا آمدن احمدرضا را لو داده بودم؟
برایش نوشتم...
"به جون ِ نورا ، من نگفتم ، نمیدونم چطور متوجه اومدنت شد"
پیام که ارسال شد با عجله از اتاق بیرون آمدم.
احمدرضا را دیدم که کنار بابا نشسته بود و تلفن همراهش را نگاه میکرد.حتما پیام من را دیده بود...
از پله ها پایین آمدم ، تینا و افسانه در آشپزخانه بودند...
به سمت بابا رفتم و سلام و احوالپرسی طولانیمان که تمام شد و گزارش لحظه به لحظه ی شرکت را تماما با سانسور دادم ،
کنار احمدرضا نشستم...
_احمد من نگفتما
نگاهش به بابا بود ...دست روی بازویش گذاشتم و دوباره همین جمله را گفتم.
نگاه ِ تند و تیزی کرد و نفسش را سنگین به بیرون پرتاب کرد.
_نورا جان ، نهار نخوردی امروز؟!
با سوال بابا ، سر جایم صاف نشستم و تکیه ام را به مبل دادم ..احمدرضا که نمیخندید ترس بدی به جانم می افتاد.
_نه چطور؟
از روی صندلی بلند شد ...
وقتی رو به رویم قرار گرفت ، دستش را روی پیشانی ام گذاشت
_به نظرم حالت خوب نیست.
حالم!؟ چرا بد باشد...همه چیز که بر وفق مراد است...! البته بر وفقِ مرادِ شما...
_نه بابا ، چیزی نیست..تو رو خدا جلوی مهمون ِ افسانه جون از اینکارا نکنید معذب میشم.
دستش را از روی پیشانی ام برداشت و نبض دستم را گرفت
_طوری شده نورا جان؟! اتفاقی افتاده؟
با نگرانی به آشپزخانه نگاه انداختم ، آّبرویم را میبرد این پدر...
_نه به خدا...ول کن بابا جان خوبم.
کمی فاصله گرفت و اینبار زیر نگاه ِ سنگینش ، سرم را پایین انداختم.
_رفته بودی ملاقات هاله؟!
پلک هایم را روی هم فشردم و باز کردم...لعنت به من !احمدرضا تکیه اش را از مبل گرفت و به سمتم چرخید...
_آره نورا؟! رفته بودی پیش مادرت؟
جواب احمدرضا و پدرم ، یک کلام بود...
_نه
سرم را بلند کردم و به چشم های توبیخ گر پدر خیره شدم
_نه بابا...خودت گفتی حق ندارم برم ، نرفتم!
نزدیکتر که آمد ، بیشتر خودم را به مبل چسباندم ...ترس داشتم از این نگاه و انگشت اشاره ای که جلویم تکان میخورد
_من اگر میگم پیشش نری ، برای اینه که اون اصلا تو رو نمیشناسه ، اصلا نمیدونه تو دخترشی ، اصلا باهات حرف نمیزنه که...
با آمدن افسانه و تینا به هول از روی مبل بلند شدم و با لبخندی که جز لرزش لب هایم چیزی به همراه نداشت ،از کنارشان رد شدم و به حیاط خانه پناه بردم.
پاهای برهنه ام روی برف ها خنک میشد ، اما چیزی در دلم بود که گرمایش من را ذوب میکرد و برف تمام ِ سال های دنیا تا به قیامت هم ، خنکش نمیکرد.
من از مادرم هیچ خاطره ی شیرینی ندارم...من از مادرم ، فقط یک اسم میشناسم و یک لبخند و یک جفت نگاه قفل به نقطه ای که هیچوقت ، هیچکس نفهمید آن نقطه کجاست!!
تا چند سالِ کودکی که پرستار داشتم ، مادرم را خوب نمیدیدم ، خوب لمس نمیکردم ، تنها شب به شب ، قصه و لالایی و بوسه...
بزرگتر که شدم ، تفاوت مادرم را با بقیه فهمیدم...مادر ِ من ، مثل بقیه پر حرف نبود..کم حرف میزد...بیشتر سکوت میکرد...بیشتر نگاه میکرد...کمتر اخم میکرد و بیشتر میخندید...
جلسات مدرسه را در تمام سال های راهنمایی یا پدرم می آمد یا یکی از خاله ها..مادرم فقط چند سال ابتدایی مادرم بود!
اهل حرف زدن نبود ، زیاد که روی پا می ایستاد خسته میشد و هرجایی را که زمینی سفت پیدا میکرد مینشست ، کوچه...خیابان..اتوبان...فرقی برایش نداشت....
بزرگ که شدم فهمیدم مادرم بیماری روحی دارد ، تحت درمان است...دارو مصرف میکند...روزها بیشتر از اینکه با پدرم حرف بزند ، روانشناس با او سخن میگوید...
من اما دوستش نداشتم!! من مادری که هیچ وقت جلوی در مدرسه منتظرم نمانده بود ، با چتر و شالگردن ...دوست نداشتم...
من مادری که در مهمانی ها بیشتر در اتاقش خوابیده بود و به یک نقطه خیره میشد را دوست نداشتم...
من مادری را که هیچوقت برایم مادری نکرده بود جز به دنیا آوردنم ..دوست نداشتم...
پرستار و خاله ی کوچکم برایم مادرتر بودند...فقط این دونفر بودند که جای او را پر میکردند و او را در چشمانم محو تر میکردند...میدانستم مادری هست ، مثلا همین زنی که روی صندلی نشسته و بافتنی میبافد و گاهی میخندد و گاهی بی حرکت میشود ، مادر ِ من است!
خجالت میکشیدم ...در جمع های خودمانی...در مهمانی های رسمی...کنارش نمینشستم....
بازیگوشی و شیطنت های من ، با مادرم تضاد داشت.بی حرفی اش خسته ام میکرد ...گاهی هزار جمله و هزار کلمه را پشت سرهم ادا میکردم اما دریغ از چند کلام کوتاه ، گاهی برایش میرقصیدم..با شادترین آهنگ...گاهی برایش شعر میخواندم ...جز لبخند و بوسه ای کوتاه و "آفرین" گفتن...هیچ نمیگفت!
هرکاری کردم "مادر" نشد برایم...کم کم طاقت پدرم طاق شد...گاهی دعوا ، گاهی گریه...من گریه های پدرم را هم دیده بودم...گریه هایش شبیه من شده بود وقتی که اول دبیرستان در جلسه ای با اولیا مادرم را بردم و او فقط سلام گفت و بی هیچ حرفی دستم را سفت و محکم گرفته بود و رها نمیکرد...گریه اش شبیه گریه ی همان روز ِ من بود ، وقتی که آمدم خانه و سرش داد زدم که تو آبروی من را بردی...همه به من خندیدن که تو مادرمی...
کم کم سرد شدم...کم کم حتی سلام ِ اول صبح را هم نگفتم ، اصلا انگار که نبود ، انگار در.. کمد ..میز ... صندلی...
دعواها بیشتر شد...پای قوم و خویش مادرم وسط آمد و بالاخره طلاق...!!
_ هوا سرده ، صورتت سرخ شده
صدای احمدرضاست که پشت سرم ایستاده...
لبخند زدم بی آنکه دلم کمی شده ، حتی محضِ رضای خدا ، بخندد...گاهی خیال میکنم نفرین ِ مادرم پشت سرم است!
_من به مادرت نگفتم که اومدی احمد
کنارم ایستاد و به آسمانی که دانه های برف را روی صورتمان جا میگذاشت ، خیره شد..
سنگینی نفسی که کشید ، نگاهم را از آسمان گرفت.
_مشکل تو با تینا چیه؟!
نیم رخش خندید ...اما نه خنده ای شیرین و دلنشین ، نیشخندی که این مدت شبیهش را روی صورت ِ اعلاء دیده بودم.
_از آدمای آویزون خوشم نمیاد ، از آدمایی که خط قرمز ندارن ، از آدمایی که خط ِ قرمز ِ بقیه براشون پشیزی ارزش نداره ، از آدمایی که فقط نوک ِ دماغ خودشونو میبینن...از آدمایی که
یک ریز بد و بیراه بار ِ دختر ِ مردم میکرد...! از احمد بعید بود.
_خب حالا..یه نفس بگیر !
با تعجب نگاهم کرد...
_پشت سر دختر مردم ، هی بگو...هی بگو!
پیشانی اش را لمس کرد و با خنده ای که کوتاه اما شیرین بود نگاهم کرد.
خوشحال میشدم وقتی که یک نفر را مثل او پیدا میکردم ، که لبخندش باورپذیر باشد!
_بالاخره خندیدی ، به تو بداخلاقی نمیاد احمد.
دستانش را در جیب های گرم کن اش فرو برد ، کلاه ِ لباسش را روی سرش کشیدم و مثل او خندیدم
_به اعلاء هم بداخلاقی نمیاد؟ !!
سوالش لبخند را را از من بُرد.
_امروز خوش اخلاق تر بود احمد ، ولی جفتمون رو دست خوردیم.
_چرا؟
_گفت محیط کار و دوست نداره و نمیخواد همکاری کنه
ابروهایش را بالا فرستاد و کلاه را از روی سرش کشید
_عجب سرتقیِ این عشق تو...کارمون سخت شد
با ناراحتی سرم را تکان دادم
_نیومده میخواد بره!
ناراحت بودم اما کاری از دست من برنمی آمد ، آدمی که قرار است برود ، هرچقدر هم که چمدان ها را پنهان کنی ، کفش هایش را مخفی... با پای پیاده هم که بخواهد ، میرود...
_یه چیزی تو وجود تو جا گذاشته ، اومده که ببینه هنوز داریش یا انداختیش دور...!
حرفش دلگرمی داد ، خوشحالم کرد...
_احمد...؟!
توی فکر فرو رفته بود ، آنقدر که وقتی صدایش زدم عکس العملی نشان نداد.
انگشتم را نزدیک چشم راستش بردم و پیش از اینکه مژه هایش را لمس کنم ، سرش را عقب کشید
_چیکار میکنی دختر؟
با شیطنت نزدیکش رفتم ...چشم هایم را ریز کردم و موزیانه خندیدم
_فکر کنم این تینا خانومم یه چیزی تو وجود تو جا گذاشته ، اومده ببینه داریش یا انداختیش دور!
هرچقدر نزدیکش میشدم عقب تر میرفت و فقط با صدای بلند میخندید
_دوسش داشتی؟!
سرجایش ایستاد و اینبار من فاصله ام را حفظ کردم.
جای خنده هایش ، اخم نشست ...به خانه نگاه کرد و صدای خنده هایی که از تینا و افسانه به گوش میرسید
_من فقط یه بار عاشق شدم که اونم خودت میدونی
با دلخوری نگاهش کردم
_همون عشق ِ دوران دبیرستانت که با پسرعموش ازدواج کرد؟ برو کلک مگه میشه دوباره عاشق نشد؟!
_تو بگو؟ تونستی بعد ِ اعلاء دوباره عاشق بشی؟
جای پایمان روی برف ها مانده بود ، پلک هایم را ازهم فاصله دادم تا اشکی در چشم هایم جمع نشود...
_کسی عاشقم نشد! وگرنه شاید منم اعلاء رو فراموش میکردم
_جدا ؟!
با خنده ای که شاید صدایش به بلندی همان خنده های تینا و افسانه بود ، خندیدم .
_فکر کنم یکم دیگه با من بمونی ، افسانه جون بیاد جفت این چشمامو از کاسه دربیاره ، بیا برو پیشِ عشقت!
به پشت سرش رفتم ..دستانم را پشت کمرش گذاشتم و به سمت خانه هلش دادم
_ تینا در حد ِ سوء تفاهمم نبود چه برسه به عشق ، نـــورا!
لحنش جدی اش ، نگرانم کرد...
لب گزیدم و دستانم را از روی کمرش برداشت...
وقتی کنارش ایستادم ، صورتش کاملا جدی بود
_من شوخی کردم احمد...
_ولی من جدی میگم ، تینا فقط دختر خاله ی من بود که یک سال همخونه بودیم ومن هیچوقت بهش اون حسی که تو فکرشو میکنی نداشتم.
مثل وقتی که سر میز نهار به افسانه اخم کرد و صدایش را بُرید ، زبان من هم قفل شد!
اخم هایش ترسناک بود...نبود؟!
پشت سرش وارد خانه شدم...اولین نگاه ، بابا بود و لبخندش...دومی ، افسانه و نگاه ِ سرد و سومی ، تینایی که قشنگ میخندید...
*******
کنار پدرم نشستم تا شاید با ظاهر خندانم کمی از دلواپسی های بیش از حدش را کم کنم...میوه ای را که برایم پوست کنده بود کامل خوردم .
ویبره تلفن همراهم را درست وقتی که احمدرضا گوشی موبایلش را داخل جیبش میگذاشت ، حس کردم.
پیام از خودش بود...
"یادت باشه شب بیای اتاقم گزارش بدی که برخوردت با اعلاء چطور بوده"
نگاه ِ خیره و ریزبینش به خنده ام می انداخت .
دور از چشم بابا جواب پیامش را دادم
"من دیگه پشت دستمو داغ گذاشتم ، نمیام اتاقت"
پیامم که ارسال شد ، افسانه صدایم کرد تا به خاطره ای که از کودکی های تینا و احمدرضا میگفت ، گوش دهم.
خاطره ی کاملا بی نمک و بی مزه ای که مجبور بودم مثل خود ِ افسانه ، بلند بخندم و به شیطنت ِ نداشته ی احمدرضا نیشخند حواله کنم.
ویبره موبایلم را چند لحظه پیش حس کرده بودم اما به دلیل حرف های افسانه و گاها صحبت با تینا نمیتوانستم پیام را باز کنم...هرچند که نگاه مدام و غافلگیر کننده ی احمدرضا نمیگذاشت.
"درو قفل میکنم ، ساعت دوازده و نیم بیا"
میان حرف های افسانه و تینا ، خواندن پیام احمدرضا خنده دار بود...نمیخواستم جوابی بدهم ، همین دیشب برای تا آخر عمرم هم کافی بود ، اگر یک بار دیگر افسانه ، من و احمدرضا را در اتاق با در بسته و روی تخت میدید ، بدون ِ دیدن اخمش جان به جان آفرین تسلیم میکردم.
میز شام را کنار ِ تینا چیدم ، سلیقه ی خوبی داشت ، برای تزیین غذا و چیدن میز ..درباره ی همه چیز اطلاعات کافی و جامعی داشت ، از ترکیب رنگ و حتی ادویه های مخصوص هر غذا...
صحبت هایش دلنشین بود ، دل نزدیک و خون گرم به نظر میرسید ، حتما بالا رفتن سن ، احمدرضا را دچار سوء تفاهم کرده بود که درباره ی این دختر زیبا و معصوم قضاوتی بد میکرد.
خوردن ِ غذا را شروع کرده بودیم و احمدرضا برای جواب تلفن به اتاق رفته بود ، چندبار تینا سراغش را گرفت و من با خنده کاهوی توی بشقابم را به این طرف و آن طرف فرستادم
با آمدن ِ احمدرضا ، افسانه با خوشحالی به صندلی ِ کنار تینا اشاره کرد ...احمد اخم نداشت اما لبخند همیشگی اش را نمیزد.
رو به رویم ...کنار تینا نشست . بشقاب غذایش را پُر از برنج کرد و خورشت را رو به رویش گذاشت.
_خاله ، شما که میدونی احمدرضا از لیمو بدش میاد ، چرا ریختین!
باخنده گفت و افسانه جوابش را داد
_باور کن یادم رفته بود!
و تینا به صورتم نگاه کرد ...
_احمدرضا خیلی بدغذاست ، تو چند سالی که باهاش همخونه بودم ، برای شام و نهار کاسه ی چه کنم چه کنم دستم میگرفتم.
_چند سال...؟!
صدایم به قدری آرام بود که فقط خود احمدرضا شنید...!
بشقاب کاهو را از جلویم برداشت و آرام زمزمه کرد
_توهم داره!
با ابروهای بالا رفته به خنده هایش نگاه کردم ...سس سفید را روی کاهو خالی کرد ...
منتظر بودم بشقابم را برگرداند اما ، درست همان بشقابی که تینا برایش غذا کشیده بود را جلویم گذاشت و چشمک زد
_نوش جان
نگاه ِ سنگین تینا و به مراتب حضور افسانه کاملا معذبم کرد.
تا آخر ِ غذا سرم را حتی بلند نکردم تا احمدرضا را ببینم ...

با رفتن تینا ، بابا به اتاق رفت ...افسانه احمدرضا را در اتاقش نگه داشته بود ...
صدای حرف زدنشان را واضح نمیشنیدم ، اما چون کمی صدای احمد بلند بود متوجه بعضی از حرف هایش میشدم.
با ناراحتی به ساعت نگاهی انداختم ، این موقع شب درست نبود که با حرف هایش افسانه را دلخور کند.توی آشپزخانه ، برای خودم قدم میزدم و هراز گاهی گوشم را تیز میکردم تا شاید دلیلِ اصلی این نفرت را بفهمم.
ساعت نزدیک دو شب میشد که شیر گرم را داخل لیوان ریختم ...تکیه ام به کانترِ بود که افسانه با ظاهری آشفته و صورتی که به سرخی میزد وارد آشپزخانه شد.
اصلا متوجه حضورم نشده بود ..به سمت یکی از کابینت ها رفت و بسته ی قرص هایش را بیرون کشید ...یکی...دوتا...سه تا...عمه ی عزیزم کجا بود که این قرص ها را میدید و باور میکرد که همسردوم ِ برادرش هم ، دیوانه است که روزی چند قرص میخورد!
افکار گذشته را پس زدم ..با نگرانی اسمش را بردم.
"هین" بلندی گفت و در حالی که دستش روی قلبش بود به سمتم برگشت.
_نورا جان!
با شرمندگی به کنارش رفت
_معذرت میخوام که ترسوندمتون...طوری شده؟!
نوچی کرد و به لیوان ِ آب را سرکشید.
صندلی میز ِ کوچکمان را عقب کشیدم ، روی همان صندلی نشست و لیوان را روی میز گذاشتم ،
برای اینکه حال و هوایش را تغییر دهم ، با پنجه هایم سرشانه هایش را ماساژ دادم
_پسرت ، سی و هشت سالش نیست ، یه پسره هیجده سالس !
حرفی نمیزد ...اما آرنجش را روی میز گذاشت و با دستانش صورتش را پوشاند...
فشار آرام تری به شانه هایش آوردم
_من حرفاتونو نشنیدم ، اما از رفتار احمدرضا متوجه شدم که درباره ی تینا نظرش چیه!
سکوتش ،بلاتکلیفم میکرد ..نمیدانستم گفتن این حرف ها درست است یا نه اما ، دوست داشتم کمی از نگرانی هایش کم کنم.
_احمدرضا که بچه نیست افسانه جان، لابد توی این مدتی که همخونه بودن ، یه چیزی از این دختر دیده که...
_بچه ی خواهر من هیچ عیبی نداره ، نه کسی تو گذشته اش بوده ، نه با کسی رابطه داشت !
دستانم بی حرکت روی شانه هایش ماند...پس یعنی تینا شبیه من نبود!
من فقط با کسی رابطه داشتم و دوستی ، وگرنه که هیچ دختری در دنیا پیدا نمیشد که حماقت های عاشقانه ی من را تکرار کرده باشد.
_پس لابد پاهاش بو میده!
خندیدم ...نه خیلی بلند...فقط آنقدری که به دلم حالی شود که اشتباه شده...افسانه ای که جای مادرم ، به حریم ِ ما آمده ، دخترش را تحقیر نمیکند ، شماتت نمیکند ...دلش از دست ِ احمدرضا گرفته که بعد از اینهمه سال ، رابطه ی گذشته ام را در سرم میکوبد!
لیوان شیر را برداشتم و "شب بخیر" گفتم...جوابم را گرفته بودم ! تینا مثل من نبود که سال ها با کسی رابطه داشته باشد و عکس های بوسه و بغل از هم به یادگار داشته باشند.
_نورا...
از آشپزخانه بیرون آمده بودم که صدایش را شنیدم ، سرجایم چرخیدم ...اشاره به صندلی مقابلش کرد.
لبخند نصف و نیمه ای که به لب داشت را کامل دیدم ، نه اینکه خودم بخواهم ، چشم هایم ، عادت به درست کردن ِهر غلطی داشتند...یاد گرفته بودند که وضعیت را از آنچه که هست بدتر نکنند...خودم یادشان داده بودم!
به در خواستش در آشپزخانه را بستم و روبه رویش نشستم ، چند قلپ از شیر خوردم و گلویم نرم شد.
_من منظوری نداشتم.
لبخند زدم و به عادت اعلاء لیوان را تکان تکان دادم.
_برای شما مهمه که تینا عروستون بشه؟!
اخم هایش درهم بود که سر تکان داد...
_یعنی چی؟
سرم را نزدیکش بردم و نیمه ای از بدنم روی میز قرار گرفت...از احمدرضا بعید نبود فالگوش ایستادن! او که حالا کودکی ها و نوجوانی هایش بیدار شده بود و مثل دوران بلوغ ، قصد ِ اذیت کردن داشت.
_منظورم اینکه که اگر احمدرضا با تینا مشکلی داره میتونیم یه دختر دیگه رو براش در نظر بگیریم .راستشو بخوای برای منم مهمه که برادرم ، یه عروس بیاره که باب میل خودمم باشه!
خندیدم و کمی از اخم هایش باز شد.
_دختر که تو دور و ور زیاده ، ولی شما تا حالا ازش پرسیدین کسی و دوست داره یا نه؟!
نگاهش را گرفت و دستبند توی دستش را به بازی گرفت
_نمیدونم
_ولی من میدونم.
سرش را بلند کرد ...با همان لبخند دستم را روی دستش گذاشتم ، دوباره میخواست این دستبند را پاره کند؟!
_هیچکس و دوست نداره ، یعنی خیالتون راحت که کسی توی زندگیش نیست ، آخه میدونید که ، احمدرضا مدت هاست از رابطه ی من و اعلاء و هرچیزی که بینمون بوده اطلاع داره ، منم خب یه چیزایی از زندگیش با پدرش و خودش میدونم ، همین امروز دوباره ازش پرسیدم که تا حالا عاشق شدی ؟ گفت نه...پس نگران این نباشید که خدای نکرده دست رو دختری بذاره که باب میل شما نباشه...
_شاید همه ی حقیقتو به تو نگفته باشه!
خندیدم و موهایم را پشت گوشم فرستادم
_نه ، احمد همه چیو به من میگه ، خیالتون راحت ...میدونید به چی فک میکنم؟ به اینکه اگر احمد از تینا خوشش نمیاد ، خب این همه دختر توی فامیل پدری من هست ، چه اونایی که تحصیلکردن چه اونایی که خانه دارند ، میتونیم یه کدوم از اونا رو با احمد آشنا کنیم که اگر شد ...
_احمدرضا قبول نمیکنه ، اصلا دوست نداره کسی براش تصمیم بگیره.
با حرص قلپی دیگر از شیرم را خوردم و گفتم
_احمد غلط کرده ، شما مادرشی ..این یعنی اینکه هرکسی نیستی...پس باید به تصمیم شما احترام بذاره ، تازشم ، قرار نیست تابلو بازی دربیاریم که ، فوقش تو هفته ی بعد ، من عزیزترین دختر عموم رو دعوت میکنم خونه ، اونم که اومده منو ببینه ، دیگه احمد بیخود میکنه مثل امروز قیافه بیاد !
لبخندش از ته دل نبود ، انگار که بیشتر به من بخندد تا اینکه خوشحال باشد.
دستم را زیر چانه ام نگه داشتم و با ناراحتی نگاهش کردم.
_تو احمدرضا رو نمیشناسی ، تا خودش تصمیم نگیره کاری و انجام نمیده.
_پسرت دیگه داره میشه چهل سالش ، به خدا دیگه دختر بهش نمیدن.
حالا رنگ ِ خنده اش متفاوت تر شد...سری تکان داد و پیش از اینکه دوباره به نقطه ای خیره بماند گفتم
_خودتون و ناراحت نکنید افسانه جون ، خب احمد هم حق داره دیگه ، مگه چند روزه که برگشته ، سریع میخواید دستشو یه جا بند کنید ، دیگه بلوغ و شیطنت هاش از سر پسرتون گذشته ، کار خلاف شرع نمیکنه ، بهش یکم وقت بدید ، خودم کمکتون میکنم که عروس دار بشید ، فقط تو رو خدا باهم دعوا نکنید ، خودتون بهتر میدونید که احمد اگر چیزی اذیتش کنه ، بی خبر میره ، من به موندنش احتیاج دارم!!
نگاهش قفلِ صورتم شد ، حداقل برای بیرون کشاندنش از فکر ِ احمدرضا و تینا میتوانستم رازم را به او بگویم.
سرم را نزدیک تر بردم و با خنده گونه اش را بوسیدم.
_اگر بدونی که چی شده!
با تعجب ابروهایش را بالا فرستاد و دستانش را از روی میز برداشت
_چی شده؟!
_اعلاء ...همکارم شده ، یعنی تو شرکت احسان استخدام شده ، دو روزه که دارم میبینمش افسانه جون ،باورت میشه ؟ بالاخره خدا صدامو شنید...بعد این همه سال ، دوباره دارم از نزدیک حسش میکنم...صدای نفس هاشو...صدای راه رفتنشو...خندیدنش...اخم کردنش...نیم رخش
قبل از اینکه از خوشحالی اشک هایم پایین بریزد ، نفس بلندی کشیدم
_احمد بهم قول داده که کمکم کنه تا بتونم دوباره با اعلاء باشم.
_اگر پدرت بفهمه که...
_نمیفهمه ، یعنی مراقبم ...یعنی...
با ناراحتی پیشانی ام را به کف دستم چسباندم.
_مهم اینه که الان اعلاء هست ، میبینمش !
لبخندش پهن تر شد ، برای دلخوشی من هم که شده ، تبریک گفت
_فکر میکنی بتونی همون روزارو باهاش تکرار کنی؟!
_قطعا دیگه گذشته تکرار نمیشه ، روزایی که هیچ غمی نداشتیم ،فقط دنبال یه بهونه بودیم تا همو ببینیم و بریم سینما و پارک و ...الان وضعیت فرق کرده ، اگر باز باهم باشیم ، دیگه وقتی برای سینما و پارک و گردش نمونده ، هم من ، هم اون ، جفتمون مسیر زندگیمون عوض شده ، دانشجو که بودیم وقت بیکاریمون زیاد بود.
_باهم حرف نزدید؟!
خبری از آن چهره غمگین و دلواپس نبود ، خوشحالی ام ، خوشحال میکرد...
_حرف که زدیم ، ولی نصفه تیکه متلک هاش از باباست ، یکم بدعنق شده
_اونکه خیلی خوش اخلاق بود ،
_یادته افسانه جون ؟ اولین باری که دیدیش ، باهم رفتیم نهار رستوران ، شما هم خوشتون اومده بود نه؟
انحنانی لب هایش به پایین بود ...سری تکان داد
_پسر خوبی بود ولی بچه بودین ، سن و سالی نداشتن .
_ما هم قرار نبود تو بیست و یکی دو سالگی ازدواج کنیم ! ما فقط میخواستیم مثل خانواده اعلاء که در جریان بودن خانواده ی منم در جریان قرار بگیرن ، تا بعد ِ سربازی و کار پیدا کردن اعلاء ، ازدواج کنیم.
نفسش را بیرون فرستاد ...
_چه روزای بدی بود، دعواهای تو و پدرت...تو و احمدرضا...!
لبم را به دندان گرفتم ، به یادم که می آمد خجالت میکشیدم ، چقدر دعوا و بد و بیراه به پا میکردم ، با احمدرضا بیشتر ...به خونم تشنه بود ، درست مثل من!
_یادته یه بار احمد میخواست خفه ام کنه؟!
با یاد ِ آن لحظه ای که تمام ِ کتاب های احمدرضا را توی اتاقش پاره و پوره به گوشه ای پرتاب کرده بودم و لباس هایش را داخل چمدانش ریخته بودم ، تا بیرونش بیندازم ، خنده ام گرفت ...
صدای خنده های افسانه هم کمی بلند شد ،آنقدر که با نگرانی انگشت اشاره ام را روی لب هایم گذاشتم
_هیس ، الان میاد
_هیچوقت به اندازه ی اون روزا احمدرضا رو عصبانی ندیدم ، چقدر دعوا...چقدر بحث...چی از دست شماها ما کشیدیم!
_اصلا نفهمیدم چی شد که یهو باهم خوب شدیم! ناسازگاری من و احمد کم کم نزدیک بود به شما و بابا هم سرایت کنه ، به خدا هرکسی مارو میدید فکر میکرد شما از بابا جدا میشین .ولی واقعا یادم نمیاد ، کی بود ، چطور شد که با هم...
_عوضش الان ، دوستای خوبی برای هم هستید
دستم را تکان دادم
_نه نه ..ما خواهر و برادری های خوبی هستیم ، دوستی توی این دوره و زمونه به درد نمیخوره ، یا تنهایی یا کنار خانواده بودن ...شرف داره به آدم هایی که بهشون میگیم دوست!
دلم پُر بود...پُر بود از همان روزهایی که با تمام شدن رابطه ی من و اعلاء ، تمام ِ دوستان مشترکمان ، تنهایم گذاشتند و رفاقتشان با اعلاء ماندگار شد.
صبح با کمی تاخیر به شرکت رسیدم ، سوال های بابا تمامی نداشت ، تازه متوجه تصادفم شده بود ...صدبار قسم خوردم که به دیوار شرکت خورده ...بدتر از همه ، مدام میپرسید حواست کجا بوده ؟ اتفاقی افتاده؟!
اگر افسانه به دادم نمیرسید حتما کار ِ امروزم را از دست میدادم ...
ساعت نه بود که به اتاقم رفتم ، کار ِ امروزم کمی بیشتر از دیروز بود...
تا نزدیک های ساعت دوازده فرصت نشد که از اتاق بیرون بیایم ،
کاتالوگ های جدید را باید از فرزانه میگرفتم تا اطلاعاتش را بر روی سایت وارد کنم و در صورت ِ مشتری داشتن ، به بخش فروش اعلام کنم.
با نبود ِ فرزانه ، کاتالوگ ها را از احسان گرفتم و باقی مانده ی آن ها را از کارمند ِ دیگری ...
بوی غذاهایی که از آشپزخانه به مشامم میرسید ، دل ضعفه ای عجیبی نثارم کرد.
دستم را روی شکمم گذاشتم و با "به به" گفتن وارد آشپزخانه شدم...خانوم امین مشغول ِ شستن لیوان ها بود که به حالت چشم های گرد شده ام خندید
_عجب بوهای خوبی میاد اینجا
_سلام خانوم ، روزتون بخیر ، شما امروزم غذا نیاوردین!؟
با لب و لوچه ای آویزان ، سر تکان دادم و به سمت ماکروفر رفتم.
_کیا غذا از خونه آوردن!؟ بچه ها که غذای شرکت و میخورن
دستانش را با حوله ای که کنار سینک گذاشته بود خشک کرد
_برای آقای مجلسی و خانومشونه و اون آقایی که تازه اومده...اسمش چیه؟!
لبهایم بهم دوخته شد...اما با لبخند ...مگر میشد مادرش ، آشپزی نکند؟! آنهم برای پسرِ بدغذا و لوسِ خودش؟!
_جناب مدبری
اسمش را که گفتم مثل جن ، در آشپزخانه ظاهر شد.لپم را از داخل گاز گرفتم ...کاملا معلوم بود که صدایم راشنیده...
_وای آقا ، ذکرِ خیرِ شما بود ، خانوم ِ رادمند داشتن میپرسیدن که...
اعلاء بی حوصله و بی توجه به منی که کنار ِ ماکروفر ایستاده بودم ، حرفش را قطع کرد
_شنیدم، مشکلی نیست ، اگر میشه یه ژلوفن بهم بدین
خانومِ امین ، با ناراحتی دستش را پشت دست دیگرش زد
_سرت درد میکنه پسرم؟
_نه دلم درد میکنه!
حاضر جوابی اش از عصبانیتی بود که کاملا در رفتارش مشهود بود...
_ندارم ، یعنی تموم شده ، برم بیرون از شرکت براتون بگیرم؟
با انگشتانش ضربات منظمی را بر روی میز میزد که متوقف شد
_یعنی هیچکس تو این شرکت یه قرصِ آرامبخش نداره؟!
به خانوم ِ امین ِ بیچاره چه ربطی داشت!؟ آبدارچی بود ، اما مسئول ِ قرص و داروها که نبود...
با لحنی آرام اما کمی دلواپس جوابش را دادم.
_داروخونه همون سر ِ خیابونه ، اگر وضعیتتون اورژانسی ِ بهتره خودتون تهیه کنید!
اخم هایش را که برای لحظه ای باز شد و دوباره درهم ، متوجه شدم!
مشت دستانم ، آنقدری سفت بود که جای ناخن هایم بر روی کف دستانم بسوزد و درد بگیرد.قلبم از سینه کنده میشد اگر با همان اخمی که به کفش هایش نگاه میکرد ، به من خیره میشد!
_ممنون از راهنماییتون.
حرفی نزدم ...سرجایم خشک شده بودم ، کاش منهم مثلِ خانوم ِ امین پاهای سبک تری برای رفتن داشتم ...
از آشپزخانه که بیرون رفت ، سنگینی ِ هوای داخل ِ آشپزخانه به یکباره بیشتر شد.
حالا همان ، نگاه ِ سنگین و پر ابهت اعلاء به چشم هایم رسیده بود ...حتی پلک هایم را برای باز و بسته شدن مردد میکرد.
با آمدن ِ احسان به داخل آشپزخانه نفسم را بریده بریده ، طوری که اعلاء متوجه نشود بیرون فرستادم.
پای راستم را بلند کردم ..سنگینی وزنه ای که قدرتش بیشتر از تمام ِ وزنم بود را حس کردم.دلم بود! چسبیده بود به کف پاهایم ، هی میکشیدش ...به پایین...نه روی زمین ...میکشیدمش...به بالا...روی زمین.
_شما نهار نمیخورید خانوم رادمند!؟
کنارشان رسیدم و نگاهم به اعلاء افتاد که با چشمانی بسته و اخمی که به صورت داشت شقیقه هایش را میمالید.
_نه ممنون ،
_اگر غذای شرکت و نمیخواید ، غذای فرزانه هست ، کار داشت امروز برای همین زود رفت
_پس اگر اشکالی نداره ، میبرم تو اتاق خودم...
احسان که فارغ از دلواپسی ها و احساساتم بود به صندلی های خالی ِ آشپزخانه اشاره کرد
_خب همینجا بمونید ، تنهایی تو اتاق که نمیشه غذا خورد
صندلی ِ کنار ِ خود را عقب کشید
_راحت باشید
معذب بودم ، اگر کنارشان مینشستم و اعلاء حرفی میزد؟!
با آمدن ِ خانوم ِ امین ، پشت میز نشستم .
اشتهایم کور شده بود! تا آوردن غذا ها توسط خانوم ِ امین ، حتی لحظه ای سرم را بلند نکردم ، تا رفتار اعلاء را ببینم...
خیلی راحت و عادی با احسان حرف میزد ...از چکی که برگشت زده بود ، تا قراردادی که به گمان ِ او در این شرکت بیخود امضا شده بود .
میان ِ حرف هایش مخاطب قرار نگرفتم ، اما لحن ِ حرف زدنش ، لبخند روی لبم می آورد ، تند صحبت کردنش ، مکثِ میان ِ ادای کلماتش ، ...خود ِ خودش بود..همان مردی که من تمام ِ این چند سال را با او صحبت کرده بودم ...حتی دعوا...
"عشق ، راستش شبیه به کوهی است که نمیدانی پشتش چیست.سال ها انتظار میکشی و درست در لحظه هایی که باید به ثمر نشستن را نظاره گر باشی و خوش ، ترس؛ این جانور وحشی ، زیر پوستت میدود.
راستش نگرانی ام از آن روست که نکند روز موعود فرا برسد و پشت آن کوه بزرگی که حالا چند متر بالاتر از زمین یک دور کامل دورش چرخیده ام چیزی نباشد.که باز زمانش برسد و "ای دل غافل" بشود وردِ زبان ، همان کوهی که برای رسیدن به قله اش تا آخر عمر باید هِن و هن قدم زد.من از هر آنچه که باید میترسم رفیقِ روزهای گذشته.میترسم که قدر روزهای انتظار را ندانسته باشم.که امیدی که به آن دل بستم ، مثل باقی آن چیزهایی که انتظارشان را کشیدم و تخمه مرغی پوچ بیش نبود ، پوچ باشد.نَک و ناله ها که تمامی ندارد رفیق.اصلا برای سبک شدن نبض است که کلمه ها ردیف میشوند ، کلمه ها ردیف میشوند که تا دست آخر جمله ای باقی بماند که بگوید "خب؟" ...خب همین...کم بود؟!"
قاشق اول غذارا توی دهانم میگذاشتم که چشمم به غذای خوش رنگ و لعاب ِ اعلاء افتاد.
اصلا بدم نمی آمد به جای این زرشک پلو با مرغ ِ دست پخت ِ فرزانه ، تمام ِ غذای اعلاء را یکجا بخورم!
_میشه به من یه لیوان آب بدین؟!
خانوم ِ امین با عجله پارچ آب و چند لیوان را روی میز گذاشت.
اعلاء پارچ آب را برداشت و در حالی که لیوان را پر میکرد ، با صدای گرفته ای گفت
_غذا تو گلوم موند!
احسان با خنده گفت
_چشم منکه دنبال غذات نیست ، جرئت ندارم یه دونه برنج بذارم توی این ظرف بمونه ، فرزانه نصفم میکنه
سرم پایین بود که چشمم به دنبال لیوان ِ آبی که اعلاء بالا میبرد رفت و درست قبل از اینکه کمی از آب را بخورد چشمم به نگاه ِ تیزبینش خورد و مثل برقی که تمام بدنم را گرفته باشد ، تکان خوردم و به هول منهم یک لیوان آب را یکسره بالا کشیدم.
_خیلی دستپخت ِ خانومت خوبه ، غذاشم تعارف میکنی؟
آخ که اعلاء ..حرف حق زدی ، کاش پایم میشکست و توی آشپزخانه نمی آمدم.
_بی انصاف ، خب معلومه به سابقه ی آشپزی مادر تو نمیرسه ، ولی همچین بدم نیست ، مگه نه نورا خانوم؟!
با بی اشتهایی ، محتویات ِ داخل دهانم را پایین فرستادم و برای تایید حرف احسان گفتم
_خوشمزه است ،
به من اشاره کرد و رو به اعلاء گفت
_دیدی...تو بدغذایی ، خانوم ِ رادمند دوست داشتن
اعلاء را نگاه نمیکردم ...قاشقم را پرِ برنج میکردم و نیمی اش خالی و ما بقی را داخل دهانم میگذاشتم.
به خوشمزگی دستپخت افسانه و مادر اعلاء نبود اما بی انصافی میشد اگر میگفتم بدمزه است!
_ فقط اگر غذای خودتون کمه ، تعارف نکنید ، این غذا رو کامل نمیتونم بخورم
احسان با لپ ِ بادکرده اش به اعلاء نگاه کرد و خندید...
از روی صندلی بلند شدم و تشکر کردم .همان لحظه اعلاء خانومِ امین را صدا زد و گفت مابقی غذایش را نمیخورد و میتواند بقیه غذا را بیرون بریزد .
اگر احسان و خودش در آشپزخانه نبودند حتما به غذای او حمله ور میشدم و تمامش را یکجا میخوردم.
به اتاقم نرسیده بودم که یکی از پرسنل بخش آی تی ، به سمت اعلاء آمد و بسته ی قرص ِ مُسکن را به طرفش گرفت .خوش و بشی که داشتند نشان میداد که باهم آشناییتی از قبل دارند.
با اینکه دلم میخواست در راهرو بمانم و حرف هایشان را گوش دهم اما به اتاقم رفتم ، چند تماس از افسانه داشتم.شماره اش را گرفتم ، قراری گذاشتیم برای بعد از کار برای خرید ، وسائل اتاقم بریم.با اینکه از حرف دیشبش دلخور بودم اما دلم نمی آمد ، آرامشی را که کنار پدرم دارد و به خاطرش من را تحمل میکند ، بهم بریزد.
شماره ی احمد را گرفتم تا او را هم دعوت کنم تا به همراه افسانه برای خرید بیاید.
_احمد؟!
_جانم؟
_صدات خوب نمیاد
_گفتم جانم
با خنده ، تکیه ام را به صندلی دادم
_اینو شنیدم.
_چه عجب !
با صندلی ِ اتاقم چرخی زدم و پاهایم را کشیدم تا خستگی ام در رود
_من همیشه حرف های تو رو میشنوم.
_آره میدونم ، فقط میشنوی ، گوش نمیدی
مشغول صحبت با احمد بودم که کسی به در اتاق زد و با بفرمایید من داخل شد.
یک ساعت به پایان کارم مانده بود که در اتاق باز شد و با دیدن اعلاء که با همان اخم های چند ساعت پیشش در چارچوب در ایستاده بود ، دست عرق کرده ام را به جیب مانتوام فرستادم و ایستادم.
_سلام!
احمدرضا که از همه جا بی خبر بود خندید
_چندبار سلام میکنی؟
این سلام احمقانه ، آن پوزخندِ اعــلاء را هم به همراه داشت!
_جناب مدبری کاری داشتین؟
احمد که حالا صدایش را میتوانستم واضح تر بشنوم ، آرام خندید و گفت
_اعلاء ست..؟!
گوشی هنوز دستم بود و مثل آدم های مسخ شده به او نگاه میکردم که حتی اکراه داشت پایش را داخل اتاق من بگذارد
_خانوم رادمند ، رمز برنامه شرکت و باید از شما بگیرم!؟
_رمز برنامه ی سیستم جدید و میگید؟!
سری تکان داد و توی همان چارچوب در منتظر ایستاد
جواب سلامم را که نداد هیچ ، با اخم های غلیظ و سنگینش اضطرابم را هم بیشتر میکرد
_نورا...بهش بگو رمز و تلفنی ام میتونستید بگیرید!
چشم هایم کمی گرد شد ...متعجب از احمد و اصراری که برای گفتن این جمله داشت ، باعث شد ، مثل کسی که متنی را از روی کاغذ میخواند ، صحبت کنم
_رمز و تلفنی ام میتونستید بگیرید!
نفسم تا ته ِ تهران رفت و آلوده تر از هر زمان برگشت.
_تلفنتون اشغال بود خانوم رادمند ، برای همین حضوری خدمت رسیدم...
نزدیک و نزدیک تر آمده بود ، تا جلوی میز اتاقم...
و صدای خنده های احمدرضا که مدام میگفت "سوتی دادیم نورا ..."
_بهت زنگ میزنم ...
خنده هایش که قطع نمیشد این لعنتی
_باشه باشه ، محکم باش نورا.
چطور محکم باشم وقتی هم تو به من میخندی هم این مردی که با تمام زیبایی های مردانه اش دلم را به بازی گرفته؟!
_من رمز کاربردی و میدونم اما رمز ورود فرق داره نه؟!
_نمیدونم ، شما باید بهتر بدونید..
با دستپاچگی برنامه را باز کردم
_همین دیگه؟
میز را دور زد و کنارم ایستاد ، به سمت میز خم شد و موس را به دست گرفت.
_شماره کارتی که بهمون دادن ، و شماره شناسنامه
کمرش را صاف کرد و "اوهوم" ی گفت...
_تاییدیه کارهارو باید به ...
با دستپاچگی که به ظاهر تحت کنترلم بود گفتم
_فرزانه
_که ایشونم اصلا نیست!
_میخواید به من تحویل بدین ، من بهشون ...
به حرفم گوش نمیداد ، به سمت خروجی اتاق قدم برداشت ...به چارچوب در که رسید ایستاد.
برای نشستن روی صندلی بین زمین و هوا مانده بودم که گفت
_خودم تحویل میدم
_جنابِ مدبری؟!
ایستاد ، اما با کمی تعلل به سمتم برگشت ..
کاش که این نگاه ِ خیره ، تمام ِ این سال ها ، مات ِ چشم های من میماند!
می ماند...اگر میگذاشتند.
_بفرمایید
احمقانه بود اما دوست داشتم با او حرف بزنم ، حتی با اخم ...حتی با توهین..حتی با تحقیر..حتی با همین پوزخندی که نمیدانم ، از کِی و کجا روی لب هایش حک شده
_اگر بودن من اذییتون میکنه ، میتونم درخواست انتقال به ...
در را بست و صدای خنده اش با بسته شدن در، تمام شد!
_چرا فکر میکنید که بود و نبود شما برای من مهمه؟!
باید روی صندلی مینشستم ، کمر شکسته که ایستادن نمیخواست...
_فکر نمیکنم ...میدونم براتون مهم نیست اما از شما بداخلاقی و بی احترامی ندیده بودم ،
جلوتر آمد ...وقتی که کنار صندلی ام ، درست پشت ِ میزم قرار گرفت ، به سمتم خم شد.
توی خودم مچاله شدم ، تا شاید صدای نفس هایش را نشنوم...همین یکبار ، کر شدن میخواستم! همین یک بار کور شدن میخواستم ، این همه نزدیکی سال هاست که از من دور شده ...
_وقتی اومدم این شرکت میدونستم باید با شما همکار بشم ، پس اگر اومدم خودم خواستم ،اگرم برم ، باز خودم خواستم ، هیچ چیز این وسط ، به شما ربط نداره ، پس خواهشا ، خط کش دستتون نگیرید برای اندازه گرفتن! ذره بین دستتون نگیرید برای پیدا کردن یه نشونه...
سرم را کمی متمایل کردم تا فاصله ام حفظ شود.تحکم صدایش برای گوش هایم غیرعادی بود ، عادت نداشتند ، بیچاره ها...
_میشه این جمله ی منو هر روز با خودتون تکرار کنید ، یا بنویسید بچسبونید به دیوار اتاقتون یا جلوی آینه ، یا حتی میز و صندلی کافه ی اتاق ، که" چیزی بین ما نیست...بوده ، اما دیگه نیست ، چون من نمیخوام!"
شانه هایم بالا آمده بودم و سرم در گردن فرو رفته بود ، مثل موشِ باران دیده ، میلرزیدم...
اما...
با خنده!
_بابام اتاق و توقیف کرده ، همه وسایلمو...از عکس ها.از متن ها...از لباسات...تو اون اتاق جز یه فرش و نورایی که بودن و نبودنش برای هیچکس مهم نیست ، دیگه چیزی پیدا نمیشه.
سر چرخاندم تا نگاهش به چشمانم برسد، این بار من شبیه همان پوزخند مزخرف را روی لب هایم داشتم ،
_حالا کجا بنویسم که "چیزی بین ما نیست...بوده، اما دیگه نیست ، چون من نمیخوام" ؟؟
چند لحظه ی کوتاه طول کشید تا عقب برود و بایستد ، چند لحظه ی کوتاه طول کشید تا نگاهش را بگیرد و بمیرم!
اولین قطره ی اشک روی صورتم افتاد، با دست گرفتمَش ...
قطره های بعدی اما ...بهم وصل شدند ، مثل یک خط صاف ، از گوشه چشم ِ چپم پایین آمدند ، با عجله و سوت کشان ، نزدیک لب هایم که رسید رویش را برگرداند...ندید ، مزه ی شوریِ این گریه را...گفتم مگر به گریه دلش مهربان کنم...
به سمت در قدم برداشت ، تند و با عجله ، انگار که قطار اشک هایم میخواهد زیرَش کند.
_یه اتاقک ، ته انباریتون هست ، رو یه کاغذ بنویس ، بچسبون به آیینه ای که با هم شکستیم!!
لبهایم خندید ...خنده ای که شوری اشک را بیشتر به مزاجم میرساند.
دستش به دستگیره در بود و نگاهش شاید جایی نزدیک لب هایم...
_من دیگه نمیخوام بقیه زندگیمو با تو ادامه بدم ،
دست دیگرش را از جیب شلوار پارچه ای مردانه اش بیرون کشید ، هنوز هم نمیخواست نگاهم کند؟!
_باور کن نورا...
بالاخره نگاهم قفل ِ چشم هایش شد ، برق شادی ِ نگاهی که حالا مثل همان گذشته ی نه چندان دور شده بود ، گوش هایم را کر کرد ، انگار برق ِ نگاهش ، دست داشته باشند ، بگذارند روی گوش هایم ، حالا هی لب هایش تکان بخورد به حرف نامربوط ، حالا هی کلمات را پشت هم بچیند که مثلا فلان ، بهمان ...
_باور کن که هرچیزی بین ما بوده تموم شده!
دور باش...دور...دور...میخواهم کمی ببارم ، خیـــس میشوی.
و صدای درِ اتاقی که با لبخند من ، محکم، بسته شد!
حالا که هنوز یادش مانده بود آن آیینه ی شکسته ی ته ِ انباری ِ خانه را که با هم شکسته بودیم ،باید مینوشتم ...روی یک کاغذ و میچسباندم به همان آیینه که "چیزی بین ما نیست...بوده، اما دیگه نیست ، چون اعــــلاء نمیخواد"



اشک هایم را پاک کردم و کامپیوتر را خاموش کردم ، باید قراره بیرون رفتن با افسانه را کنسل میکردم .با این حال ، حوصله ی انتخاب یک روسری را هم نداشتم چه برسد به تختو پرده و کمد و ...
شماره ی افسانه را گرفتم اما احمد جواب داد
_چی شد؟
_چی؟
_اعلاء...
سکوت کردم...همین سکوت باعث شد تا خود ِ احمدرضا ادامه دهد
_گند زدی؟
_گفت دیگه نمیخواد ادامه ی زندگیشو با من دنبال کنه! گفت هرچی بین ما بوده تموم شده!
صدایم نمیلرزید ، فقط یک بی حسی محض را در بدنم ریخته بودند انگار ، نه دردی احساس میکردم و نه سرمایی...
_حرف مفت زده! داره دردش میاد که انکار میکنه
_جدی بود احمد...من اعلاء رو میشناسم ، وقتی بگه نمیخواد یعنی من جلوی چشمش پر پرم بزنم نمیخواد!
_مگه نگفتم حرف از گذشته نزن ، فکر همینجارو میکردم ، که بیاد بگه ...
با صدای داد و فریاد خفیفی که از بیرون اتاق می آمد ، حرف احمد را قطع کردم
_احمد...میام خونه حرف میزنیم ، فکر کنم اینجا یه خبراییه ،
_چی شده؟
_هیچی ، یعنی نمیدونم ، ببین به افسانه جون بگو جمعه که از صبح خونه ایم میریم خرید ، امشب اصلا حوصله ندارم
_مراقب خودت باش
_چشم ،فعلا
با عجله در اتاق را باز کردم...احسان صورتش از عصبانیت سرخ شده بود و با کسی که در تیررس نگاهم نبود بلند بلند صحبت میکرد
جلوتر رفتم ، اعلاء هم بود...اما با خونسردی به چارچوب در یکی از اتاق ها تکیه داده بودم و تنها نگاه میکرد
_اتفاقی افتاده؟!
همه نگاه ها به سمتم چرخید ، با دیدن چهره ی موسوی ِ کوتاه قد ، متوجه شدم که ماجرا از چه قراریست
_باز که تو صداتو انداختی تو سرت!
صدایم آنقدر بالا بود که احسان به سمتم بیاید و شانه ام را بگیرد
_شما کوتاه بیا خانوم رادمند
_نه ...چرا کوتاه بیاد ، هرچی هست زیر سر ِ این خانومه تازه به دوران رسیده است.
احسان را کنار زدم و درست در یک قدمی ِ موسوی که پشت سرش اعلاء ایستاده بود ، قرار گرفتم
_دفعه پیش برات کافی نبود؟ مشت و لگد کم خوردی؟
به سمتش خم شده بودم تا به قد کوتاهش برسم ، مرتیکه ی دزد ِ کلاش ...کم با دستکاری حساب ها پول از شرکت نگرفته بود ، همینکه دستش را رو کردم ، تازه فهمید چه غلطی کرده
_بایدم اینجوری حرف بزنی ، دختری که تو چاله میدون بزرگ شده باشه بهتر از این...
_هوی ، مرتیکه ، میبندی دهنتو یا بدم ببندن؟
احسان کنارم ایستاد و پوزخندم به صورت ِ موسوی بیشتر شد
_اون موقع که دلالی میکردی و پورسانت های بالا میگرفتی باید فکر اینجاشم میکردی...حالام برو گم شو وگرنه زنگ میزنم حراست ساختمون بیان دوباره به حسابت برسن
قد ِ کوتاهش بیشتر خنده دارش میکرد ، شاید روزی که دستش را رو کردم ، هیچکس باور نمیکرد ، موسویِ ریز نقشِ به ظاهر خوش رو ، همان آدمی باشد چندین و چندبار ، پورسانت فروش محصولاتمان را بالا کشیده و فقط درصد کمی از آن را به شرکت بازگردانده.دلالی های او یکی و تا نبود ، حتی وقتی که احسان و آقای عرب را باخبر کردم ، آنهاهم باور نکردند و به او چندین و چند فرصت دیگر دادند ، ..
_اگر الان فروشی این کارخونه داره از صدقه سرِ کمک های منه.وگرنه به یه شرکت نوپا که چهارتا جوجه مهندس دور خودش جمع کرده کی اعتماد میکرد؟
حق با او بود...اوایل کار ، احسان از کمک های او خیلی استفاده کرده بود ، قرار دادهای طولانی و چند ساله و ضمانت های محصولات هم از صدقه سر او به کارخانه ها میرسید ...
_خب که چی؟
احسان جای من به حرف آمد ...
موسوی دستان کوچکش را در جیب کتش برد و کاغذی بیرون کشید
_من حساب کتاب کردم ، تو این مدت شما باید نزدیک یک تا دو میلیارد به من سود بدین .
صدای خنده ام ، خنده ی دو سه نفری که کنارمان ایستاده بودند را هم بلند کرد.
_دیگه چی میخوای؟!
اینبار من پرسیدم و احسان که کلافه از این حرف ها بود نفسش را بیرون فرستاد و نوچی کرد
_مسخره میکنی؟
دندان هایم را روی هم سابیدم ، سرم از درد منفجر میشد اگر چند ثانیه ی دیگر با این مرد دهن به دهن میکردم.
_بیا برو بیرون ،
به سمتش رفتم و از شانه کتش را گرفتم و کمی به بالا کشیدم
_بیا برو گم شو بیرون
اعلاء قدمی به سمتمان آمد و دوباره ایستاد ، عکس العمل او را نمیتوانستم ببینم ، چون نگاه ِ تنفر آمیز موسوی دیوانه ام کرده بود!
_پشیمون میشید ، نمیذارم قراردادهاشونو تمدید کنم ، شرکت درنا پرداز دو ماه ِ دیگه باید تمدید کنه ، به جون ِ دوتا بچه ام نمیذارم.
احسان کت موسوی را از دستم کشید و به عقب هدایتم کرد .
به سمت موسوی رفت و با عصبانیتی که کنترل میکرد گفت
_برو هر غلطی خواستی بکن ، فقط دیگه اینجا نبینیمت...فهمیدی؟
با آن کت و شلوار ِ بلند ، بیشتر شبیه دلقک های سیرک شده بود..."باشه" ای گفت و خط و نشان دیگری کشید.
ادامه حرف هایش را نمیشنیدم ، از سر درد روی صندلی ِ نشستم و شقیقه هایم را مالیدم.انگار صد سوزن ِ صنعتی را همزمان در شقیقه هایم فشار میدادند.
_خانوم رادمند ، خوبید؟
احسان با نگرانی و صورتی که هنوز به ارغوانی متمایل بود ، جلویم زانو زده بود.
_واقعا نمیتونی به چند نفر بگی بزنن این مردک و لت و پار کنن که هر چند ماه یکبار نیاد اینجا داد و هوار کنه؟! آبرو برای شرکتمون موند؟!
_آبروی یه شرکت وقتی میره که زن ها به جای مردها صداشونو ببرن بالا!!
اعلاء بالاخره کنایه و متلکی حواله مان کرد.
_با شما حرف نزدم جناب مدبری ، پس بهتره توی موضوعی که به شما ربط نداره اظهار فضل نکنید!!
صورتِ متعجب اعلاء و نگاه ِ خیره احسان به سمتش ، کمی آرامم کرد ، نه اینکه بخواهم مثل خودش به این بازی ادامه دهم ،نه...اما دلم گرفت ، وقتی که موسوی توهین کرد و او ایستاده به در فقط لبخند زد.
انگار نه انگار این همان اعلاءست که دکتر نصرتی ، گلاویز شد تا جواب اهانت کوچک او را که بیشتر به شوخی شبیه بود ، با داد و هوار و حتی مشتی که به مقصد نرسید ، بدهد.حق با او بود...لابد در این سال ها چیزی از من در ذهنش نبود که دیگر دفاعی از من نمیکرد.
نگاهم را گرفتم و پلک هایم را محکم روی هم فشردم.صدای قدم هایی که از دور و اطرافمان می آمد و خدانگهدار های مبهم و آرام ، معلوم میکرد که کارمند ها رفتند .
کف دستانم داغ بود ، صورتم را پنهان کرده بودم پشتشان ، صورتم هم داغ بود ، پس چرا سوز سرما مرا منجمد نمیکرد؟
دستم را پایین کشیدم و پلک هایم را باز کردم ، جز احسان که توی اتاقش نشسته بود و سرش را لابه لای دستانش پنهان کرده بود و اعلاءیی که توی همان اتاق رو به روی احسان نشسته بود و در فکر فرو رفته بود کسی آنجا نبود.
به اتاقم برگشتم ، تلفن همراهم دو تماس از احمدرضا داشت ، توی کیفم انداختم و سوییچ ماشین را برداشتم .
وقتی وارد اتاق ِ احسان شدم با اعلاء مشغول حرف بود.
_ببخشید جناب مجلسی ، با من امری ندارید؟
نگاهش غمگین بود...نگرانی در صورتش موج میزد...ترسیده بود از تهدید موسوی؟
_اگر درناپرداز تمدید نکنه؟!
اعلاء نگاهش به سمتم حواله شد ...به جای من او به حرف آمد
_شما حداقل شیش تا کارخونه ی پایه ثابت برای خرید دارید ، دوتا شرکت ِ ...
حرفش را قطع کردم ...درست وقتی که رو به رویش ، روی مبل تک نفره ی جمع و جور ولو شدم
_دو ساله شرکت ها هیچی ازمون نخریدن ، نه پمپ، نه مخزن ، نه مبدل ، فقط هرچند ماه یه بار به هوای بررسی محصول کارگر فرستادیم و هزینه گرفتیم .
_پس این موسوی همچین بیخود منم منم نمیکرد ، بعد اون زمین خوردین!!
احسان هنوز دست هایش را حصار صورتش کرده بود ...دلم برایش سوخت! شاید تقصیر من بود...اگر از دزدی های ریز و درشت موسوی چشم پوشی میکردم ، شاید اوضاع اینطور نمیموند.
_موسوی خرش خیلی میره ، تو صنعت ، رانت خواری زیاد کرده ، بغیر از شرکت ما حداقل میدونم با دو شرکت دیگه ام همین کارو کرده اما
_اونا اخراجش نکردن!
احسان حرف دلش را میزد؟ اخراج کردن ِ موسوی تصمیمی بود که خودش گرفت ، من فقط اطلاع دادم ، با سند و مدرک و تحقیق...هیچ اصراری به اخراج او نداشتم ، هرچند که کار من و موسوی مثل هم بود ، اما الحق که موسوی در بازاریابی محصولات تبحری داشت که من...خب نداشتم!
بعید نبود که احسان ، اعلاء را به این شرکت آورده باشد تا کم کاری های من را جبران کند!
اما مگر من کم کاری کرده بودم!؟ توی این چند سال ، حداقل یک سوم سودی که موسوی برایمان می آورد را به شرکت برگردانده بودم ...قیاس ِ من و موسوی احمقانه بود...! او کجا و من کجا...
_احسان جان ، الانم دیر نشده ، اگر فکر میکنی با مدیریت بازاریابی و فروش خانوم رادمند ، سود ِ شرکتت اومده پایین ، موسوی و برگردون ، خیلی از کارخونه ها و شرکت های دولتی هستن که میدونن ، زیردستاشون چه بخور بخور و دزدی دارن انجام میدن ، اما چون سود ِ اون آدمه زیاده ، میزنن به حساب "سگ خور" ...با دزد شرکتشون راه میان ، چون میگن برامون سود داشته و سهمشو برداشته...
احسان نگاهش به اعلاء بود ...خجالت حرف هایش را من کشیدم.نیامده فهمیده بود که من هیچ سودی برای این شرکت ندارم ، جز یک حقوق بگیره بی خاصیت!
_با این همه داد و بیداد و دعوا ، چجوری برم موسوی و برگردونم؟!
_واقعا میخواید برش گردونید؟!
چشم هایم از تعجب گرد شده بود ، تکیه ام را از مبل برداشتم و جلوتر رفتم.
_موسوی مثل یه برند برای ما بود ، قبول کنید بعد از رفتنش...نتونستد جاشو پر کنید
بغضم را پایین فرستادم ، اما جای همیشگی ، گیر کرد ، باید به دنبال یک عدد تخلیه چاه میگشتم ، با یک چوبِ بلند و صد و یک نوع ماده ی ضدعفونی کننده ، اخر سر ، من از چرکِ این بغض ها بیمار میشدم.
_موسوی بیاد ، من از این شرکت میرم.
لبخند اعلاء بغضم را به قهقرا فرستاد.شبیه همان را روی لبم نشاندم و نگاهش کردم.
_جناب مدبری حرفم خنده دار بود...نه؟!
دستش را از زیر چانه اش برداشت و هر دو دستش را پشت سرش قفل کرد.
همانطور که با خنده کش و قوسی به خودش میداد گفت
_سه ساعته احسان داره میگه شما برام سوددهی نداری بعد تهدیدم میکنی میخوام برم؟ خب برو!!
تمام تنم را با دستانش مچاله کرد و انداخت جلوی پای احسان! دلم را بگو که برای اعلاء تنگ شده بود و برای احسان میسوخت
_اعلاء درست صحبت کن!
تذکر احسان ، خنده دار بود ...تذکری بی جا و بی منطق...اعلاء که حرف بدی نزده بود ، حرف های به دل مانده ی دوست ِ قدیمش را تکرار میکرد.لابد چند باری پیش او درد و دل کرده بود که حالا او حرف احسان را با این پوزخند به زبان می آورد.
باید تلافی میکردم، باید درخواست چند سال پیش احسان را همین امروز و پیش همین پوزخند ِ اعلاء تلافی میکردم...
گوشی موبایلم را روی میز گذاشتم ، درست کنار تلفن همراه ِ اعلاء...
شماره مورد نظر را گرفتم ، روی اسپیکر بود...بعد از چند بوق صدایش در اتاق پیچید.
_بفرمایید
لبخند زدم و به سمت گوشی خم شدم.
_سلام جناب دکتر...بد موقع که مزاحم نشدم؟!
_سلام خانوم ، خواهش میکنم ...امرتون
_رادمند هستم ، نورا رادمند ...به جا آوردین؟
سرم به سمت گوشی خم بود و نمیتوانستم عکس العمل اعلاء را ببینم ، اما احسان کنارم روی مبل نشست و او هم به سمت گوشی کمی خم شد تا شاید صاحب صدا را بشناسد
_نورا؟..نه متاسفانه ، همکار بودیم؟! یا...
_دانشجوتون بودم دکتر نصرتی ! دانشجوی دانشگاه ِ آزاد ، هم دوره کارشناسی هم ارشد به من لطف داشتید. پروژه ای که با کمک شما مقاله شد ..
_دخترجان ، میدونی من چند تا شاگرد داشتم که هم ارشد و هم کارشناسی کمکشون کردم!
_نه دیگه...من با همه فرق داشتم ، یه دختر تپل ِ قد بلند که همیشه به خاطر چاقی مسخره ام میکردین.یادتون نیومد؟! روز دفاع ، حالم بد شد و دچار تهوع شدم ، اونم روی استاد اکبری!
صدای مکث نصرتی و "ایول" گفتن ِ احسان ، خنده روی لبم آورد...سرم را بلند کردم ، از چشم های اعلاء ، عصبانیت میدیدم و از فکش ، دندان های بهم سابیده شده...
زدی ضربتی، ضربتی نوش کن...
خنده ای طولانی سر دادم و با لوندی صدایم را کمی نازک تر کردم
_من همون شیش سال پیشم به شما بدهکار بودم ، دیدم این آخر عمری بیام حداقل شمارو ببینم و بدهیم و تسفیه کنم ، خداروخوش نمیاد...مگه نه استاد؟!
خنده های بلند و مردانه ی دکتر نصرتی ، نشان میداد که من را شناخته...همان خنده ها و صورت ِ خوشحال به احسان هم سرایت کرد ، از کنارم بلند شده بود و در حالی که با خودش آرام حرف میزد ، درست پشت سر اعلاء به این طرف و آن طرف میرفت.
_تلفن منو از کجا پیدا کردی دختر؟
_دیگه دیگه...منم کلاغای خودم و دارم.
_چه کلاغای خوبی...!
خندیدم و گوشی را از روی میز برداشتم ، نزدیک لبهایم که آوردم نگاه ِ سنگین و پر حرفِ اعلاء بیشتر وسوسه ام کرد به دلبری...
_البته استاد ، میدونید که سلام گرگ بی طمع نیست!
_تا باشه از این گرگ ها ...هر طمعی باشه قبوله
احسان ایستاد و با خنده ای شیطنت آمیز به لبخندم خیره شد
_از خودت بگو، بعد مقاله ارشد ازت خبری نشد فکر کردم از ایران رفتی .
_هستم استاد...زیر سایه شما ..! منتهی اینقدر سایه اتون بلند و پهنه که ما فقیر فقرا به چشم نیومدیم.
قهقهه ی مردانه اش به همان چندشی سال های پیشش بود.
_اختیار داری ، پارسال دیدمت ، همایش تجهیزات صنعتی ، گفتم منتظر بمون بعد جلسه باهم باشیم ولی شما یه دفعه محو شدی ، از اون دوست پسره سوسول و بد ریختت چه خبر...
به اینجایش که رسید تکان خوردن ِ اعلاء و نیم خیز شدنش به سمت تلفن ِ توی دستم ، خنده ام را منفجر کرد ، خوب شد احسان ، درست همان لحظه از اتاق بیرون رفته بود ، وگرنه که چنگ ِ اعلاء به سمت ِ تلفن را میدید و متوجه همه چیز میشد!
صورتم را عقب بردم و اعلا که تا چند لحظه پیش کیفم روی پایش بود و حالا روی زمین افتاده بود ، دوباره روی مبل نشست.
خنده هایم بند نمی آمد...به ظاهر صدایی که از گلویم بیرون می آمد خنده بود...من گریه هایم را این روزها خنده میکردم!
با آمدن احسان به اتاق و "چی شد" گفتنش به اعلاء خنده ام را جمع کردم .نفس عمیقی کشیدم و به اعلاء چشم دوختم که "هیچی" بی حوصله ای گفت و نگاهش زوول در چشم هایم شد...
_استاد ..خداروشکر که شما مثل جوونای امروزی نیستید ، الانیا همه آلزایمر گرفتند ،
_خوب یادمه ، باید از دانشگاه اخراجش میکردم پسره ی ...
_به شما بداخلاقی نمیاد ، ولش کنید این حرف ها رو...اونم الان لابد زندگی خودشو داره ، چه اهمیتی داره وقتی که همون سال ها همه چی تموم شد ، دیگه چیزی بینمون نیست ..بودا...ولی دیگه نیست...چون مــن نخواستم.
احسان صورتش کنجکاو بود و چشمانش خوشحال...همان سال های پیش وقتی نصرتی پست مهمی گرفت ، به او از آشنایی نصفه و نیمه ای که داشتیم گفته بودم.چندبار اصرار کرد تا با نصرتی تماس بگیرم و از او کمک بخواهم ،
_نمیخوام تلفنی وقتتون و بگیرم ، بابت همون بدهی قدیم ، یه قرار بذاریم همو ببینیم.البته اگه مزاحم نیستم.
_مزاحم که نیستی ، خوشحال شدم صداتو شنیدم ، تو دانشجوی خوب و با استعدادی بودی ...هنوزم میتونی باشی!
_برای فردا ، ساعت دو سه ظهر ، هتل لاله خوبه!؟
صدای خنده اش و بسته شدن پلک های اعلاء پوزخند نثارم کرد...پوزخندی که ظاهرش شیرین بود و باطنش برای من مزحک
_فردا نه...باشه برای آخر هفته ...پنجشنبه ها سرم خلوت تره.
_هرجور شما امر کنید ، خوشحال میشم ببینمتون ، به خانوم سلام برسوند
_ به کدومشون؟!
خندیدم و خنده های احسان برجسته تر شد
_اونی که دم دست تره
خنده های نصرتی و بلند شدن اعلاء از روی مبل ، خوشحالم کرد ...پایم را روی پای دیگر انداختم و به پچ پچ احسان و اعلاء بی توجه خود را نشان دادم
_باشه دختر ، پس میبینمت ، این شماره ای که زنگ زدی ، شماره ی خودته دیگه!؟
_بله استاد ، سیوش کنید ...فعلا خدانگهدار
خداحافظ گفتنش برگ برنده ی امروز من بود.برگ برنده ای که فقط با چشم هایم به اعلاء نشان ندادم ، بلند شدم ...جلوی پای او و احسان ، ایستادم .
برگ برنده ی من برند نصرتی بود ...مردی شبیه به موسوی!
_اینم از برند شرکت...
نگاهم از احسان به اعلاء چرخید....
_جناب مدبری حالا اجازه دارم تو شرکت دوستتون بمونم و نرم؟!
فک منقبض شده اش را باز کرد و درست وقتی که احسان به سمت کمد دیواری اتاقش میرفت و با خوشحالی جملاتی را به زبان می آورد
خوشحال از حسِ برنده شدن ، با نیشی باز گفتم
_زدی ضربتی ، ضربتی نوش کن!
با کمی مکث سرش را نزدیک گوشم آورد...
_بازی که راه انداختی ، به ضررت تموم میشه.
لبخند پیروزمندانه ای زدم و فاصله گرفتم .
احسان کتش را می پوشید که دور از چشمش، وقتی پشتش به ما بود ، موهای کوتاه ِ اعلاء را که روی پیشانی اش آمده بود ، در ثانیه ای کنار زدم و با خنده لب هایم را تکان دادم
_فکر کنم نصرتی که بیاد اونی که باید بره تویی ، نه من!