رمان گل آویز
خلاصه رمان گل آویز:
رمان عاشقانه گل آویز نوشته صدف(بچه مشد) به درخواست شما کاربران عزیز به آرشیو رمان های تک سایت اضافه شد . دختری تنها و سر خورده بنام گل آویز .. زندگی سراسر رنج و سختی .. عقده های کودکی .. درد یتیمی .. با تمام درد ها و رنج ها بزرگ شد .. اما درد و رنج ها صرفا برای کودکی گل آویز نیست و درد و رنج ازدواج اجباری هم به بدبختی های گل آویز اضافه میشه ..
دانلود رمان گل آویز با فرمت PDF
دانلود رمان گل آویز فرمت apk اندروید
دانلود رمان گل آویز با فرمت EPUB
قسمتی از متن رمان گل آویز:
بیست و پنجم تیر ماه بود ، روز تولد جاوید !
گلی کمربند حوله ی سرخش را دور کمرش محکم گره زد ، با پاهای برهنه از حمام بیرون آمد . موهایش را زیر کلاه حوله مخفی کرد ، رفت سمت آشپزخانه تا چای بنوشد . برای خودش لیوانی چای ریخت ، نشست پشت میز کوچک ناهار خوری توی آشپزخانه . نگاه کرد به کاکتوس های کوچکی که توی فنجان های چینی جهیزیه اش کاشته بود ، لبخند کمرنگی نشست روی لب هایش .
شوهرش امروز سی ساله میشد ، اما هنوز به اندازه ی یک بچه ی سه ساله در کنترل احساساتش ناتوان بود .
فکرش پر کشید سمت شب عروسی اش … فرشته کوچولو و پری سیما با چه وسواسی لباس عروسش را از تنش خارج کردند و لباس خواب کوتاه و زیبایی به او پوشاندند … فرشته کوچولو مدام دعا میخواند و فوت میکرد سمت تختخوابشان ، بعد خم شد و یک قرآن کوچک زیر بالش ها و ملافه ها مخفی کرد . جاوید هنوز نیامده بود و گلی مثل گنجشک در قفس مانده ای میلرزید . فرشته کوچولو آمد مقابلش ایستاد ، تن لرزانش را گرفت توی بغلش و پیشانی اش را بوسید :
– مامانی جان عزیزم ، چرا اینقدر میلرزی ؟ ترس نداره که ! آروم باش ، بفهمه ترسیدی شیرتر میشه !
پری سیما به متلک مادر شوهرش خندید ، فرشته کوچولو ادامه داد :
– من امشب میرم خونه ی عمو مسعودت ، کاری پیش اومد …
نفس گل آویز توی سینه اش بند آمد ، انگشتانش را با استرس فرو برد توی گوشت بازوی مادر بزرگش ، به التماس افتاد :
– مامان جون ، تو رو خدا !
فرشته کوچولو سعی کرد بازویش را از بین انگشتان او بیرون بکشد ، گلی باز گفت :
– مامان من میترسم ! مامان جون …
– چته مامان ؟ لولو خورخوره که نیست پسره ی بنده خدا ! جمع کن خودتو تا صدام بالا نرفته ها !
بعد از او پری سیما هم گونه ی رنگ باخته ی گلی را بوسید و پشت سر فرشته کوچولو از اتاق خارج شد .
یادش نمی آمد چقدر توی همان وضعیت ، گوشه ی اتاق ایستاده بود و مثل بید میلرزید . اما صدای باز و بسته شدن در خانه را که شنید ، روح از تنش پر کشید و رفت . چند دقیقه ی طول کشید تا جاوید به خود جرأت داد و در اتاق خواب را باز کرد . توی نگاهش همه ی حس های لعنتی داد میزدند … حس حسرت ، حس عذاب وجدان ، احساس ندامت … اما پر رنگ تر از همه خشم بود ! خشمی که از خود داشت ! نگاه کرد به عروسش … به تن لرزانش . گفت :
– هان ؟ چته ؟ چرا داری میلرزی ؟
سرش را به روی شانه اش کج کرد :
– فکر کردی با یه حیوون انداختنت توی قفس ؟ آره ؟ چی فکر کردی پیش خودت ؟ در مورد من چی فکر کردی ؟
دو قدم عقب رفت ، از درگاهی اتاق محو شد ، اما صدای داد و بیدادش بیرون می آمد :
– در مورد من چی فکر کردی لعنتی ؟ چی فکر کردی ؟
گلی تنش را روی دیوار سرد به پایین سراند ، نشست روی زمین … صدای شکستن سرویس بیست و چهار نفره ی چینی اش را از بین در نیمه باز اتاق شنید … . روز بعد بین چینی های خرد شده گشت ، چهار فنجان سالم پیدا کرد و همان روز توی فنجان ها کاکتوس کاشت .
… با یادآوری شب بدی که گذرانده بود ، لبخند تلخی به لب نشاند . دستش را دراز کرد و انگشت اشاره اش را نوازش وارانه روی کاکتوس ها کشید … یک خار نازک فرو رفت توی انگشتش .