رمان پنجره ها میمیرند
نام کتاب : پنجره ها میمیرندنام نویسنده : محرابه سادات قدیری.رهایش
حجم :
خلاصه داستان:
رندگی پر است از بالا و پایین . هزار راه نرفته و کار نکرده . هر راه اتفاقات مختلف خودش رو در پی داره . بعضی وقت ها خوشحالیم از راه انتخابیمون و گاهی ناراحت و پشیمون از انتخاب های غلط . داستان ، داستان پسریه که وقتی مسیرشو انتخاب میکرد مطمئن بود راه درستی رو انتخاب کرده ولی الان ...
[qs] تمام رمان های رهایش [/qs]
فرمت کتاب : PDF قسمتی از متن رمان پنجره ها میمیرند از رهایش:شدت باد اونقدر زیاده که حس می کنم بنیان کلبه در حال فروپاشیه!
ته مونده ی فسنجونی که از ظهر مونده رو به خورد خودم می دم و پشت پنجره می ایستم. تاریکی مطلق حکمفرماست و فقط صدای شاخه ها به گوش می رسه. امشب خبری از زوزه هم نیست. روی تخت دراز می کشم و چشم می بندم.
باشه ای می گم، دایی به سمت در می ره اما قبل از بیرون رفتن به طرفم می گرده و می گه: خربان علی امشب خانی ما می مانه. حالت خوش نبود می تانی باهاش بری آبادی برای دوا درمان.
لبخندی به لب می یارم و در حال فشار آوردن به شقیقه ام می گم: دکتره جای درمون این دفعه جواز دفنمو امضا می کنه!
ساختمون رو دور می زنم و وقتی نزدیک پله ها می رسم نگارینو می بینم که با سرعت پله ها رو به سمتم پایین می یاد و چنان تو بغلم می پره که به عقب پرت می شم و به سختی تعادلمو حفظ می کنم.دستهاش محکم دور کمرم گره می شه و سرش به سینه ام می شینه، صداشو پربغض می شنوم که می گه: دلم برات تنگ شده بی معرفت!
دراتاق بسته می شه و نامدار کنارم می شینه. چشممو از سقف نمی گیرم، نامدار پوفی می کشه و بعد از کمی سکوت می گه: مامانو راضی می کنم دست اون دختره رو می ذاریم تو دستت. اما تو قبلش یه قول به من می دی؟!
نگاه خسته ام رو از سقف می گیرم و زل می زنم به صورت برادری که خسته است، کلافه است اما داره سعی می کنه با این برادر ناسازگار ناآروم کجدارمریز رفتار کنه!
نگاه بی قرارم که به چشماش می شینه نامدار لبخندی می زنه و می گه: می خوام قول بدی به اون دختری که می خوای رسیدی بعد عین بچه آدم بشینی و زندگیتو بکنی! بشی سایه ی سرش و زندگی اون بنده ی خدا رو بسازی و دست از درست کردن این اتوپیا برداری! قول می دی؟!
آب دهنم رو به زور فرو می دم و با صدایی که از ته چاه در می یاد می گم: منم، نیک پی.
در با تأخیری چند ثانیه ای باز می شه و سیروان می گه: سه تا پله رو بیا پایین.
باشه ای می گم و پا تو راه پله می ذارم. یه آپارتمان قدیمیه و چند تا پله و یه واحد زیرزمینی که درش نیمه بازه. نفسی می گیرم و هل آرومی به در می دم. سرکی می کشم و وقتی می بینم کسی نیست گلویی صاف می کنم و می گم: سلام.
تو مرز نیمه هوشیاری لحظه های تلخی رو هزار باره تجربه می کنم. پاهام که از سقف آویزونه و مغزی که هجوم خون به مرز انفجار رسونده اتش!صدای کوبش باتوم و صدای نفیر کر کننده ی شلاق.صدای هوارهای پرالتماس آشنایی که واژه ی ثقیل نزن رو کشیده و پرضجه ادا می کنه و دستی که ضربه هایی می زنه. تهدید و درد و تحقیر! شوک و بی هوشی و سطل آب و هوشیاری و درد و درد و درد!
تو خواب هم می دونم یه کار نکرده دارم! توی خواب هم می دونم شرایطم خوب نیست و تنم تو فشارِ جای ناهمواریه که خوابیده ام اما حسی برای بلند شدن نیست تا اینکه دستی آروم تکونم می ده. چشم باز می کنم و وقتی هوش و حواسم سر جاش می یاد خودمو مچاله شده کنج تخت مامان می بینم. چند بار پلک می زنم و با ندیدن آیرین متعجب و با صدایی خش دار از فردادی که بیدارم کرده می پرسم: آیرین کو؟!
"دوستان توجه کنید متون قسمتی از متن رمان به صورت کاملا اتفاقی از رمان انتخاب میشود و متون منتخب نویسنده رمان نیست"