رمان پناه از فرناز.ر

 

panah

:نام کتاب:پناه
:نویسنده:فرناز.ر
حجم کتاب:3.11 مگابایت پی دی اف و1.15 مگابایت اندروید و 1.01 مگابایت جاواو 279 کیلو بایت epub
:خلاصه ی داستان:
در اوجِ خوشی،طوفان زده میشود...و اما....برایِ نجات زندگیش حاضر بود هر کاری بکند...هر کاری...!!اما از راهِ درستش...و همین شد که...

:فرمت کتاب:pdf,java,apk,epub

 :دانلود رمان پناه از فرناز.ر با فرمت پی دی اف

 :دانلود رمان پناه از فرناز.ر با فرمت اندروید

 :دانلود رمان پناه از فرناز.ر با فرمت جاوا

 :دانلود رمان پناه از فرناز.ر با فرمت epub

قسمتی از متن رمان:

یه برگه ی سفید زیر دستم بود و یه خودکار هم بین انگشتهام و بی هدف برگه زیر دستم رو خط خطی میکردم....من،پنـاه کیائی 22 ساله....توی یه خانواده مُرفه...با پدر و برادر بزرگترم زنگی میکنم....برادرم پندار خارج از کشور تحصیل میکنه ...مادرم رو وقتی 10 ساله بودم از دست دادم ..در حال حاضر با پدرم زندگی میکنم ..خیلی دوسش دارم ..چون تنها کسی هست که دارم و میتونم بهش تکیه کنم ...برگه و خودکار رو گذاشتم کنار و بلند شدم و رفتم به سمت آشپزخانه....تصمیم داشتم برای شام ماکارانی درست کنم ...رفتم و مشغول شدم ...ساعت 9 بود که پدرم رسید....در رو براش باز کردم و با خوشرویی گفتم:_سلام بابایی!بابا قدم به داخل گذاشت و کیف سامسونتش رو به دستم داد و با چهره ای که خستگی توش بیداد میکرد گفت:_سلام دختر بابا ..یه لبخند نشوندم گوشه ی لبم و رفتم تا میز شام رو بچینم.شام رو توی آرامش خوردیم.همیشه این آرامش خونه مون رو دوست داشتم اما جای خالی مامان و پندار به وضوح خودنمایی میکرد...پندار دیگه 30 سالش بود ... همراه تحصیلاتش کار هم میکرد...روی پاهای خودش ایستاده بود...اما من...من فقط به گرفتن لیسانس عمران اکتفا کرده بودم....به نظرم کافی بود ....اما شاید یه زمانی ارشد هم میخوندم...اما یه زمانی...زمانی که نمیدونستم کی ممکنه پیش بیاد...توی همین فکرها بودم که با صدای گوشیم به خودم اومدم...اسم مَهدیس روی صفحه گوشی خودنمایی میکرد....دلم براش تنگ شده بود....مدتی بود که ندیده بودمش....گوشی رو برداشتم و با سرخوشی گفتم:_به به سلام خانوم!مهدیس با همون صدای ریزش گفت:_سلام عیزم!دلم برات تٍرکیده....کجایی دختر؟خبری نگیری مُردیم زنده ایم؟؟..من_اَمون بده!ببخش!!اصلا حال و حوصله ندارم.مهدیس_باشه دیگه!پس دیگه منم زنگ نمیزنم چون حِس نداری!من_إإإ مَهدی!مهدیس_کوفت اسمم رو کامل بگو!من_اَه یادم رفته بود نمیشه اسمتو مُخَفف کرد...به دنبالش خنده ای سر دادم...مهدیس_حالا یادت بیاد پَنی!من_وای حداقل بگو پانی!پنی چیه؟؟!مگه سکه ست؟؟!مهدیس_واااای یادم رفته بود نمیشه اسمتو مخفف کرد!(ریز خندید)من_ببند فَکتو......مهدیس..سیس شو ..راستی بابات چطوره؟؟!من_این الان چه ربطی داشت؟؟؟مهدیس_بده اَحوال باباتو میگیرم؟؟؟من_خیلی پررویی به خدا!مهدیس_ آره اما نه به اندازه ی تــو!
مشغول تلویزیون تماشا کردن بودم که یکی کلید انداخت و وارد شد...کسی نمیتونست جز بابا باشه...سرم رو چرخوندم....و لبخند پَت و پَهنی زدم...اما با دیدن چهره ی پدرم لبخند روی لبم ماسید....داعون شکسته!!!بعدشم همیشه در میزد تا من براش باز کنم...حالا چرا؟!همه چیز شک برانگیز بود...با یه حرکت از روی مبل بلند شدم و به سمتش رفتم و با صدایی که سعی میکردم کُنترلش کنم تا نلرزه گفتم:-بابا چیزی شده؟؟حتی یادم رفت سلام کنم....نمیدونم چرا اما دلم گُواه بد میداد....بابا با صدایی که به زور از تو گلوش در میومد گفت:-نپرس....نپرس پناه...چی رو نباید میپرسیدم؟؟؟چی شده بود؟!با دستپاچگی گفتم::-چرا مگه چی شده؟!بابا-هر چی داشتیم رفت....رفت پَناه...چی؟!همه چیمون رفت؟!کجا رفت!؟من-یعنی چی بابا؟!بابا مکثی کرد و گفت:-یعنی ورشکستگی...یه ورشکستگی بزرگ...احساس کردم یه چیز تو دلم تکون خورد....اصلا در مُخَیٌله ام نمیگنجید!ورشکستگی؟؟؟با تِتِه پٍتٍه گفتم:-چ...چی؟!بابا سرش رو با دستهاش پنهون کرد و