رمان ویلچر
نام کتاب : ویلچرنام نویسنده : طاهره الف
حجم :2.8MG
خلاصه داستان:ویلچر ، چیزی ساده تر از یه صندلی چرخ دار ، بی روح ...ولی همین که یکی روش نشسته باشه همه چیزو تغییر میده ، ویلچر بی روح میشه ویلچر ناراحتی ، ناراحتی و درد عمیق ... و داستان درمورد دختری دردمنده ... و خداوند که برای درد دخترک یه هم درد میاره سر راهش ...
کانال تک سایت در تلگرام، اینجا کلیک کنید
فرمت کتاب : PDF قسمتی از متن رمان :گوشی را قطع می کنم و روی پاتختی سُرَش می دهم. باز هم به فکر فرو می روم. این دفعه چشمانم را می بندم و مشغول رسم چهره ی لیلی ام درون ذهنم می شوم. آخ که چه قدر دلتنگش هستم. همه ی حرف هایش را هر روز و هر روز هزار بار برای خودم تکرار می کنم. مگر می شود این عشق غیر واقعی باشد وقتی که من این همه درگیر او و حرف هایش هستم؟!
نگاه پرسشگری به من و فراز می اندازد. فراز دستش را جلو می برد و سلام می کند. امیریَل دستش را می فِشُرَد و جواب سلامش را می دهد.
-فراز هستم...برادر بزرگتر نیاز
امیریَل ابرو هایش را بالا می اندازد و لبخند می زند و می گوید: خوشبختم
-منم همینطور ، رمان ویلچر
با لحنِ مرموزی می گوید: باشــــــه
دستی های ویلچر را می گیرد و شروع می کند به چرخاندنِ ویلچر! ثانیه به ثانیه سرعتش را اضافه می کند و من که کم کم دارم سر گیجه می گیرم با خنده می گویم: نکـــــن امیر...جونِ من نکن سرمون گیج میره
با شیطنت می گوید: بگو ببخشید
خندان می گویم: باشه باشه...ببخشید
نیاز یکی از ابرو هایش را بالا می اندازد: طبقِ معمول هر شب یلدا حاجی مهمون داره منم باید یه خرده میوه بگیرم واسه امشب..
دستش را از روی چرخ برمی دارد و روی گلویش می کشد و ادامه می دهد: امیر بفهمه سرمو میبُره که توو این سرما اومدم خرید
شیدا می خندد: حق داره به خدا.. ویلچر
گفتنِ بدیهیاتی که امیریَل می داند و نیاز می داند و خدا می داند و کاش سارا خانوم هم قبل از قضاوت کردن می دانست! هق می زند و بغض دو روزه اش را با جملاتی که امیریَل می داند، باز می کند...
سرش را روی دستانش روی میز گذاشته و به فنجانِ قهوه خیره مانده است.
-تصمیمت بچگانه س امیر
اخم عمیقی می کند و دست به سینه به پشتی صندلی تکیه می دهد: برو بابا...تو که به زنت تهمت نزدن تا بفهمی
محمد بلند می خندد: من زنم کجا بود آخه؟!، ویلچر
-یاشارو بده من...اینم از آبدارخونه گرفتم...همینجا وضو بگیر...زود که نماز الان شروع میشه
خب یعنی گوشه ی حیاطِ مسجد جوراب دربیاورم و آستین بالا بزنم و دستم را برای مسحِ سر زیر روسری ام ببرم! کلاً خیلی بیشتر از خیلی شکرت خدا که افتادم وسطِ این شرایطِ مضحک! ویلچر
یاشار را به آغوشش می دهم. یک دست را دورِ کمرِ پسرکم حلقه می کند و او را به سینه اش می چسباند و با دستِ دیگر همچنان ظرف آب را نگه می دارد. نگاه به اطراف می چرخاند و زاویه ی ایستادنش را طوری تنظیم می کند که دستانِ تا آرنج برهنه ام را کسی نبیند. جوراب از پا درمیاورم و آستین ها را بالا می زنم و عینکم را برمی دارم. خم می شوم تا آب روی ویلچر یا لباسم نریزد. ظرف را از دستش می گیرم و کج می کنم و آب در دستم می ریزم. سپس آب به صورت می پاشم و با بغضی خفه کننده، نیت می کنم. مسح ها را با صورتی ملتهب از بغضِ درونی می کشم و باز هم خدایا شکرت!
رمان ویلچر از طاهره الف
"دوستان توجه کنید متون قسمتی از متن رمان به صورت کاملا اتفاقی از رمان انتخاب میشود و متون منتخب نویسنده رمان نیست"