رمان وسوسه از نیلا
نام کتاب : وسوسهنام نویسنده : نیلا
حجم :2.8MG
خلاصه داستان:
بعضی وقتا آدما سرنوشتی رو برات میسازن که حتی خواب هم نمیبینی .. هرگز باورت نمیشد که خیلی راحت و بی دردسر خواسته هایی که همیشه برات بی ارزش بودن تسلیمشون بشی...
[qs] جهت خواندن رمان عبور از غبار کلیک کنید [/qs]
فرمت کتاب : PDFقسمتی از متن رمان :
با نا امیدی دستمو کردم تو جیب مانتوم ...به یه کاغذ رسید ...اروم درش اوردم ....اشکم سر ریز شد..همون بلیطی بود که حاتم برای دومین بار بهم داده بود...چرا دست از سرم بر نمی داشت ....شاگرد متعجب از اشکام که بی محابا از صورتم جاری می شد...بهم نگاه می کردچرا نمی تونم چیزی که مال اونه از بین ببرمش..هر چیزیش یه کمک به منه...دستمو اوردم بالاتر ....
انقدر دیروز خوابیده بودم که قبل از طلوع خورشید بیدار شدم ....
تو جام جابه جا شدم و دستمو گذاشتم زیر سرم ... به حیاط نگاه کردم ...
فکر کردم خوابه....که یه دفعه دستشو اورد بالا و تو موهاش فرو کرد ....
بعدم دوتا دستاشو قلاب کرد و گذاشت زیر سرش ....
دیگه خوابم نمی یومد ....همیشه خانوم جون برای نماز صبح بیدار می کرد..
این چند روزه که یا خواب مونده بودم ...یا نای پا شدن نداشتم ....از جام بلند شدم ...
- نکنه خواب باشه و من برم و بد خواب بشه ....
اما تنها راه وضو گرفتن رفتن به حیاط بود ...وارد حیاط شدم ....
گرمای بدنش ...داشت دیونه ام می کرد
حاتم- ...چرا صدات در نمیاد؟ ..با توام ...؟درست بگیر..هدی ؟
صورتم گر گرفته بودو از درون داغ شده بودم ...
چشممو بستم که کمی اروم بشم ..تو این چند ماهه ..
هیچ وقت انقدربهم نزدیک نشده بود
حاتم- هدی؟
یه دفعه چشمامو باز کردم
- هان؟
حاتم... هر کاری که کرد نتونست منو برگردونه
نزدیک غروب شده بود و هوا کم کم داشت تاریک می شد ...سردم شده بود ... ..دستمو به زمین تکیه دادم و ازجام بلند شدم ...
و با پاهایی که رو زمین کشیده می شد به قبرش نزدیک شدم ...