رمان هم جنس من از دل ارا دشت بهشت
:نام کتاب:هم جنس من
:نویسنده:دل ارا دشت بهشت(کاربر نودوهشتیا)
:حجم کتاب:1.89مگابایت پی دی اف و 1.12مگابایت اندروید و 1.01مگابایت جاوا و 381کیلو بایت epub
:خلاصه ی داستان:
خلاصه داستان: داستان از زبان دختری به اسم مریم نقل میشه که به خاطر تهمت به هم جنس بازی یک سری از موقعیت های زندگیشو از دست میده اما در عوض....
:فرمت کتاب:pdf,java,apk,epub
:دانلود رمان هم جنس من فرمت پی دی اف
:دانلود رمان هم جنس من فرمت اندروید
:دانلود رمان هم جنس من فرمت جاوا
:دانلود رمان هم جنس من فرمت epub
قسمتی از متن رمان:یه استرس شیرین ته دلم موج میزد، نمیتونم درست و واضح توصیفش کنم فقط همینو بگم که دستام یخ کرده بود واز شدت خوشحالی کم مونده بود با صدای بلند گریه کنم.برای بار هزارم به صورت خودم توی آینه نگاه کردم، اونقدرها هم زیبایی چشم گیری ندارم اما در بین همسن وسالهای خودم پر طرفدارم.با صدای مهسا خواهرم که با محبت بهم زل زده به خودم میام: خوشحالم که به آرزوت داری میرسی وبا اون که دلت میخواد ازدواج میکنی.از تعریفی که به کار برد ته دلم غنج میره وهمه هیجان درونیم به شکل یک لبخند گَل وگشاد ظاهر شد وهر کاری کردم نتونستم جمعش کنم.زندایی تارا با دیدن قیافه من با صدای بلند خندید ورو به مهسا گفت: تورو خدا اینو جمعش کنید مایه آبروریزیه امشب!!ودوتایی با هم خندیدند.لبامو غنچه کردم:نامردا!! من مایه آبروریزی ام؟زندایی تارا که خودش هم آرایشگرم بود خم شد واز گونه ام بوسید: شوخی کردم خوشکل خانوم.با صدای زنگ گوشیم از روی صندلیم کنده شدم وموبایلمو از جلوی آینه برداشتم وبا دیدن اسم علی روی صفحه گوشیم فوراً جواب دادم: بله؟صدای بم ومردونه علی توی گوشی پیچید: سلام.خوبی؟در صورتی که داشتم از ذوق منفجر میشدم خودمو کنترل کردم: من خوبم.توچطوری؟صداش آروم شد: مگه میشه تو همچین شبی بد باشم؟!!گونه هام سرخ شد: پس تو هم بلدی از این حرفها بزنی!!لحن صداش کمی جدی شد: بهم نمیاد؟دوست داری همون علی سابق باشم؟فوری گفتم: نه نه! اونو دوست ندارم.با صدای بلند خندید: قربونت برم.واسه اون علی فقط دختر خاله بودی.اما واسه این یکی همه چیزشی..چند ثانیه ای بینمون سکوت برقرار شد.علی سکوت رو شکست: مریم جان کی بیام دنبالتون؟به خودم اومدم وبا دیدن قیافه برافروخته مهسا جدی شدم وگفتم: وااای! بیا دیگه .هنوز راه نیفتادی؟!!قهقه ی زد: چشم تا 5 دقیقه دیگه اونجام.زیادی احساساتمو بروز داده بودم ولی اصلاً پشیمون نبودم.بعد از این همه سال که توی دلم نهال عشق یک طرفه به علی رو پرورونده بودم وتقریباً همه دوستام خبرداشتن که از بچگی علی رو دوست داشتم حالا امشب قرار بود من و اون برای همیشه مال هم باشیم. همین ماه پیش بود که خاله پروینم اومده بود خونمون وبا مادرم علاقه علی به من رو در میان گذاشته بود.خدا میدونه چی بهم گذشت تا به امشب برسم.این یک ماه مثل یک قرن گذشته بود.هرچند بخاطر نامزدیم با علی رابطه ما باخانواده طاهری به هم خورده بود چون شب قبل از خواستگاریِ خاله، به پسر اونها جواب بله داده بودم اما واسم مهم نبود چون رسیدن به عشقی مثل علی ارزشش رو داشت.تازه اش هم من وپسر طاهری که عقد نکرده بودیم، حتی بله برون یا شیرینی خورون و هرچی...هیچی بینمون نبوده.با صدای گوشیم به خودم اومدم.پیام بود از طرف دوستم گلاره.با ذوق بازش کردم: میخوای به عشقمون پشت کنی؟لبخند محوی روی لبم اومد: من وتو وصله ناجوریم واسه هم...خداحافظ عشق کهنه!!!سوء تفاهم پیش نیاد.من وگلاره خیلی با هم صمیمی بودیم.بعد از این که با دوست پسرش وحید به هم زد دچار کمبود اعتماد به نفس ویه جور افسردگی شده بود و من به عنوانِ رفیقِ دوران سختی به دادش رسیدم وسعی کردم با شوخی فکر وحید رو از سرش در بیارم.بنا بر این ازش خواستم شماره منو از گوشیش پاک کنه تا وقتی بهش اس میدم به جای اسمم شماره ام بیافته وتصور کنه که من پسرم ومن هم از این طرف اس های پسرونه میدادم. اون هم به این شکل جلوی هم اتاقیهاش وانمود میکرد که هنوز دوست پسر داره.البت به اینجا ختم نشد واون حتی زمانی که زنگ میزد با وجود اینکه صدای دخترونه من رو میشنید باز هم عاشقانه حرف میزد.من هم به این شوخی ادامه دادم.با صدای زنگ آرایشگاه مهسا از جا پرید وبعد از جواب دادن رو به من گفت: پاشو علیه.شنلم رو سرم انداختم. واز آرایشگاه بیرون اومدم.داییم هم کنار ماشین علی ایستاده بودوبا هم خوش وبِش میکردند علی تقریبا با دایی هم قد بود،قد متوسط تقریباً بلندی داشت یه خورده هم پُر ویا به قول مهسا که میخواست لج منو در بیاره چاق،عینک طبی وکوچکی به چشمهاش زده بود که خیلی بهش میومد، همه اش یکسال ازم بزرگتر بود.یه پیراهن اندامی سفید یقه مردونه پوشیده بود با شلوار نوک مدادی پارچه ای راسته.یک تیپ مردونه ومریم کُش.مهسا بهم تنه زد: جمع کن خودتو مریم،جلو دایی زشته.کمی کلاه شنلم رو جلو کشیدم.وبه سمت دایی وعلی رفتیم.علی با دیدن ما به همه سلام کرد.دایی در جلو رو باز کرد ونشست.علی هم نشست پشت فرمون.من وزندایی ومهسا با تعجب به هم نگاه کردیم.با صدای علی به خودمون اومدیم : سوار شید دیگه.خیابون شلوغه زشته" از ظاهر معلوم بود که قراره همه با ماشین علی بریم ودایی ماشینشو در نمیاره. اول زندایی نشست بعد مهسا بعد من. یعنی پشت صندلی دایی.یه خورده حالم گرفته شد ولی با خودم گفتم:اشکال نداره بعد از عقد وقت دارم واسش ناز کنم.از این تصور لبخندی روی لبم اومد که از دید علی که داشت از گوشه چشم نگاهم میکرد دور نموند.اما با یاد آوری حرفهای خانومِ آقای طاهری_ خانوم محمدی_که دیروز پشت تلفن بهم زد لبخندم روی لبم ماسید.نه که سِیِد هم بود بیشتر ترس برم داشت.میگفت: امید وارم همین طور که دل پسر منو شکوندی خدا دلتو