رمان نهایت آرامش از پروانه.ق

رمان-نهایت-ارامش

نام کتابنام کتاب : نهایت آرامش
نام نویسنده نام نویسنده : پروانه.ق
حجم حجم : 5.5 MG
خلاصه داستانخلاصه داستان:
طناز پنج ساله پدرش فوت کرده . خانواده طناز و مسعود در یک شرکت شریک هستند.مادر طناز تصمیم میگیره با مسعود ازدواج کنه در ابتدا خونواده  مسعود و طناز با این ازدواج مخالفت میکنند ولی در آخر راضی به ازدواجشون میشن. آریا پسر مسعود از بچگی همبازی طناز بوده و از بچگی طناز رو دوست داشته  ولی به خاطر یه اشتباه کوچک باهم قهر میکنند ولی این ازدواج باعث اشتی این دو میشه ،...

t_logoکانال تک سایت در تلگرام، اینجا کلیک کنیدt_logo

فرمت کتاب فرمت کتاب : PDF

دریافت کتابدریافت  کتاب فرمت PDF

 
قسمتی از متن رمان :
- به من ربطی نداره اون چه حالی داره . اون سه تا بچه داره و تنها نیست . من نمیتونم اون پسره ی لندهورشو تحمل کنم .
- عزیزم اگه منظورت آریا ست باید بگم از وقتی مادرش طلاق گرفته با مسعود قهره ؛داره کاراش رو ردیف میکنه تا بره پیش مادرش
الان هم تنها زندگی میکنه . دو تا پسر دیگه ش هم سر زندگی خودشونن . چرا انقدر بهونه میگیری عزیز دلم ؟
- من اصلا به اونا کار ندارم . من که بابا رو ازدست دادم بعد ازدواج شما ، مادرم هم از دست میدم . به فکر من نیستین؟!! انقدر که
با سحر تماس گرفتم تا زمان خرید همراهم باشد . مادرم صبح با تهوع و استفراغ بیدار شد از ترس در حال سکته بودم . خودش از سردرد ناله میکرد و میگفت ؛ از شدت درد حالش به هم خورده . این سردردهای گاه و بی گاه ترس به جانم انداخته به حدی که اصلا دوست ندارم به آن فکر کنم . اما امروز عمو ، مادر را مجاب کرد اول به بیمارستان بعد به شرکت بروند . تا حدی دلم به عمو قرصه . میدانم سلامتی مادرم برایش مهم است .
از درون داغ بودم و پوست صورتم سرد سرد بود . اشک ها رد داغی روی پوستم میگذاشتند . هنوز سر و صدای سحر را میشنیدم
اما آهسته آهسته سرم آنقدر سبک شد که حس کردم در سرم سرما موج میزند . چشمانی که از شدت اشک میسوخت سنگین شد.
درحالی که تعادلم را از دست میدادم صدای ماهان به گوشم خورد.
- لطفا ساکت شین . حالش خراب شد .
به آنی دستی زیر زانوها و دستی دیگر زیر شانه ام قرار گرفت و در آغوش گرمی فرو رفتم و دیگر هیچ چیزی نفهمیدم.
رامین با خشم از اتاق خارج شد . من و فرید هم از شرکت بیرون آمدیم . در ماشین کلی به من هشدار داد تا از رامین دوری
کنم . حرفی زد که با برخورد امروز رامین ، خودم به آن یقین پیدا کردم . فقط مسئله این بود ؛ چگونه دوستی چند ساله را
قطع کنم که به قول باران کینه نکند و به تلافی کاری نکند که جبرانش سخت باشد .
- آره . ماهان یه خونه پیدا کرده قرار شده بهت خبر بدم . انگار چند بار با گوشیت تماس گرفته جواب ندادی .
- حتما زمانی بوده که تو ماشین بودم . آخه گوشی تو کوله م بود و نتونستم جواب بدم .... راستی نگفت کی باید برم پیشش ؟
- چرا تا ساعت 4 اون جا باش .
- مهتا تو هم بیا با هم بریم .
از کنارم گذشت و من هم با چشمان پر اشک دوباره به امامزاده صالح برگشتم . جایی جز اینجا نداشتم . دلم گرفته بود تاب خانه رفتن
نداشتم . با رفتار عمو خانه برایم دلگیرتر و غمبارتر شده بود . ناراحتی که در نگاهش بود عذابم میداد.
وجودم باعث ناراحتی و درد برای همه شده بود . نه تنها خودم ، بلکه دیگران را با زنده ماندن نا خواسته دچار مشکل کرده بودم .
ساعت پنج بعد از ظهر بود . روبروی در خانه ی قدیمی ایستادم . دستم را روی زنگ گذاشتم و برنداشتم . بعد از چند ثانیه زنگ را رها کردم .
رمان نهایت آرامش