رمان نفس از سپیده فرهادی
:نام کتاب:نفس
:نویسنده:سپیده فرهادی
حجم کتاب:2.04 مگابایت پی دی اف و 1.08 مگابایت اندروید و 0.97 مگابایت جاواو 228 کیلو بایت epub
:خلاصه ی داستان:
دست المیرارو کشیدم وباخودم به طبقه سوم بردم.همون طورکه زیرلب غرغرمیکردپله های طبقات رومیشمرد.
-اه.آرومتربابا.دستم روازجاکندی.
-خب تند راه بیا دیگه ،ببین روزه اولی میخوای آبرومون بره. به اندازه کافی دیرکردیم.
:فرمت کتاب:pdf,java,apk,epub
:دانلود رمان نفس از سپیده فرهادی با فرمت پی دی اف
:دانلود رمان نفس از سپیده فرهادی با فرمت اندروید
:دانلود رمان نفس از سپیده فرهادی با فرمت جاوا
:دانلود رمان نفس از سپیده فرهادی با فرمت epub
قسمتی از متن رمان:
دست المیرارو کشیدم وباخودم به طبقه سوم بردم.همون طورکه زیرلب غرغرمیکردپله های طبقات رومیشمرد.-اه.آرومتربابا.دستم روازجاکندی.
-خب تند راه بیا دیگه ،ببین روزه اولی میخوای آبرومون بره. به اندازه کافی دیرکردیم.
-خب حالا.چه دیری.تابچه هاسرکلاس جمع شن طول میکشه.
بی توجه به حرفش ،همون طورکه دستش توی دستم بودبه دنبال خودم میکشیدمش .وقتی وارد راهروی طبقه سوم شدیم.به ذهنم فشارآوردم تاشماره ی کلاس روبه خاطربیارم.اماهرچی فکرکردم یادم نیومد.کلافه ازاین گیجی خودم روبه المیرا کردم وگفتم:
-شماره کلاس چندبود؟
المیرادستش روازدستم بیرون کشیدودرحالی که موهاش روکه لجوجانه روی پیشونیش ریخته بود روداخل مقنعه اش میکرد گفت:
-فکرکنم شماره سیصدوپنج بود.
-آره.
وهمون طوربه تابلویی که سردرکلاس هازده بودند نگاه کردم.
المیرا دستم روکشیدوگفت:
-بیا اونجاست.
به مسیردستش نگاه کردم وشماره ی کلاس رو روی تابلوخوندم.
-بفرمایید.
هر دوباآرامش وارد کلاس شدیم وزیرلب سلام کردیم.
استاد زبان که دختری شیک ومرتب بودنگاهمون کردوبادستش دوتا ازصندلی ها رونشون داد.
المیرا جلوترازمن رفت وگوشه ای ازکلاس روی صندلی نشست.من همدرحالی که کیفم روروی صندلی خالی کناردستش گذاشتم سرم روبلند کردم وبه بچه های کلاس خیره شدم.باشنیدن صدای استاد که به زبان انگلیسی مارومخاطب قرارداده بود نگاهش کردم.
-خب خودتون رومعرفی کنید.
المیرازودتربه خودش اومدوگفت:
-من المیرابدری هستم.بیست ودوسالمه.دانشجوی رشته ی مدیریت بازرگانی.هدفم ازخوندن زبان اینکه....خب یادبگیرم دیگه.
بچه های کلاس باشنیدن جمله آخرالمیرازدن زیرخنده ومن که همیشه عادت به این بذله گویی های المیرا داشتم تنهالبخند زدم وبه استادکه حالاچشمش روبه من دوخته بودتاخودم رومعرفی کنم گفتم:
-منم ترانه راضی هستم.بیست ودوسالمه.دانشجورشته مدیریت بازرگانی.به یادگیری زبان هم علاقه ی زیادی دارم.استادسرش روتکون دادوبعدبه کسی که درمیزداجازه ی ورود داد.
سرم روبلندکردم وبه بچه هاچشم دوختم.
حدوده هفت هشت نفرسرکلاس نشسته بودندکه پنج نفراز اونها پسربودند وباقی دختربودند.
المیرا دستم روگرفت وگفت:
-حالاوقت واسه چشم چرونیزیاده،اونجا رونگاه کن.
درحالی که ابروهایم رو ازحرفش توی هم کشیده بودم گفتم:
-بمیری چه چشم چرونی.حالاکجا؟
درحالی که سرش رو انداخته بودپایین باسر خودکارش طوری که فقط من متوجه می شدمبه پسرس که گوشه ای ازکلاس نشسته بود اشاره کرد.
سرم روبلندکردم وبه اون پسرکه تقریبا سی ساله می خوردنگاه کردم.
تی شرت وشلواری همرنگ به تن کرده بودوکتونی هایی شیک وسفیدبه پاداشت ویکی ازپاهاش روبه روی پای دیگه اش انداخته بودوبه استاد چشم دوخته بود.
-خوب که چی؟؟
-خوب وحناق دوساعته ،گفتم ببین چه خوش تیپه .همه لباساش مارک داره.اونم مارک های معروف.
خندم گرفت ودوباره به پسرنگاه کردم.
-بمیری حالانگفتم که بخوریش.
-خفه شوالمیرا الان آبرومون رومیبری.
درهمین حال که داشتم به پسره نگاه میکردم سرش روبلندکردوبه مانگاه کرد.یک لحطه نگاهموندرهم مچ شد.چشم های سبزرنگی داشت وباپوست گندمگون بالب های گوشتی که کاملابابینی کشیده اش هماهنگ بود.موهای براق خذمایی رنگی داشت که کمی ازاون باشرارت