رمان نا عادلانه قضاوتم کردند از آسایا آریایی

 

 
 
:نام کتاب:نا عادلانه قضاوتم کردند
:نویسنده:آسایا آریایی
 حجم کتاب:2.13  مگابایت پی دی اف و 0.99 مگابایت اندروید و 876کیلوبایت جاواو 180 کیلو بایت epub
:خلاصه ی داستان:
 باران در کودکی پدرو مادر خود را از دست داده و با مادربزرگش زندگی میکند.مادر بزرگش در یه خونه باغ کار و در همان جا زندگی میکند.حالا بعد از چند سال صاحب باغ و خانواده اش قصد برگشت به ایران را دارند....

:فرمت کتاب:pdf,java,apk,epub

 :دانلود رمان نا عادلانه قضاوتم کردند از آسایا آریایی با فرمت پی دی اف

 :دانلود رمان نا عادلانه قضاوتم کردند از آسایا آریایی با فرمت اندروید

 :دانلود رمان نا عادلانه قضاوتم کردند از آسایا آریایی با فرمت جاوا

 :دانلود رمان نا عادلانه قضاوتم کردند از آسایا آریایی با فرمت epub

قسمتی از متن رمان:

نمی دونم چطوری شد که به اینجا رسیدم،اینجا کنار خیابون راه میرم و فکر می کنم چرا....واقعا چرا....؟!
گناه من چی بود واسه کدوم گناهم باید اینجوری تاوان پس بدم .
چرا نذاشتن حرف بزنم ....چرا نذاشتن از خودم دفاع کنم.......
هنوز دارم به حرف هایی که شنیدم فکر می کنم به تهمت هایی که بهم زدم به حرف های بردیا که مثل ناقوس مرگ تو گوشم صدا میده ....
- کجا بودی بی شرف......کجا بودی....؟!
و من ناتوان از هر عکس العملی فقط نگاهش میکردم.
- فکر نمیکردم بهم خیانت کنی..چرا آشغال چرا.....؟؟جمله ی آخرشو چنان داد زد که فکر کنم پرده گوشم پاره شد.
برگه هایی رو از روز میز برمیداره و جلوی پاهام پرت میکنه.
- ببین چه گندی بالا آوردی ...بردار نگاه کن ببین چه کردی با من...
زانوهام توان تحمل کردن وزنمو نداره می شینم روی زمین و با دستای لرزونم یکی از برگه ها رو برمیدارم وای خدایا عکس....عکس های من با وضع ناجور با یه مرد،عکس از دستم می افته با سرعت یکی دیگه برمیدارم باز من اما با یه مرد
دیگه وای خدایا قلبم داره میگیره ....خدایا این منم...؟؟
سرمو بلند میکنم به بردیا نگاه می کنم ،فقط نگاه می کنم ،انگار زبونم قفل شد هنوز تو شوک دیدن عکس ها بودم و نمی تونستم هیچ حرکتی بکنم.
- گمشو بیرون هرزه.....بلند شو برو دیگه برنگرد...
دیگه برنگرد ....دیگه برنگرد....با صدای بوق ماشینی از فکر در می یایم بیرون ..هنوز دارم کنار خیابون راه میرم ،هر چند دقیقه ای ماشینی بوق میزنه و من بی تفاوت در دنیایی دیگر فقط راه میرم.
نمی دونم کجام،نمی دونم چطوری رسیدم به اینجا،اینجا آخر دنیاست ؟؟؟...آره برای من که کسی رو ندارم و تو این وقت شب زیر بارون به یه چمدون سرگردون بودم اینجا آخر دنیا بود....
من بارانم ، دختری17 ساله که الان کسی رو نداره که بهش پناه ببرم.خدایا الان باید چی کار کنم منی که وقتی بچه بودم پدر و مادرمو از دست داده بودم و پیش عزیزم زندگی می کردم .ولی الان چی .... الان که تنهای تنها هستم ،بدون عزیز...بدون بردیا باران شروع به باریدن میکنه آسمونم دلش به حال تنهایی من گرفته .
ببار باران.......
بگذار اشک هایم غریب نباشند
شدت بارون زیاد شده ،میرم سمت پیاده رو و زیر سایبون یه مغازه تعطیل می ایستم تا شاید بارش بارون کمتر بشه و برم ..ولی کجا.....کجا رو داشتم که برم.