رمان ناز و نیستی از مهسا طایع

 
:نام کتاب:ناز و نیستی
:نویسنده:مهسا طایع
:حجم کتاب:2.74 مگابایت پی دی اف و 1.19  مگابایت اندروید و 1.07  مگابایت جاواو 499 کیلو بایت epub
:خلاصه ی داستان:
روزها در پی اینم که بتوانم به خود جرات دهم وتو را مخاطب خویش قرار دهم.زمان می گذرد اما من هنوز جرات شکستن سکوت را نیافته ام.
ولی می دانم که تو
از پس لب های خموشم نیز می شنوی که:
ای خالق عشق!

:فرمت کتاب:pdf,java,apk,epub

:دانلود رمان ناز و نیستی از مهسا طایع با فرمت  پی دی اف

:دانلود رمان ناز و نیستی از مهسا طایع با فرمت  اندروید

:دانلود رمان ناز و نیستی از مهسا طایع با فرمت  جاوا

:دانلود رمان ناز و نیستی از مهسا طایع با فرمت  epub

قسمتی از متن رمان:

بوی بهار وطراوت گلهای تازه رسته در دماغ طبیعت پیچیده بود وآفتاب تن غبار گرفته اش رابا جامه نو می آراست وخرمن زلفان طلایی ونوازشگرش را بر شانه های بی تاب زمین رها می کرد.همه چیز زیبا بود وشور انگیز ومن می پنداشتم که امشال نیز در آرامشی شیرین خواهد گذشت.تمام هیاهو ونشاط آغاز جوانی ام در کنار دوستانی می گذشت که زیر سقف کلس دور هم جمع می شدیم ودور از چشم معلم نمی توانستیم بر شیطنت های مان سرپوش خاموشی ونظم بگذاریم.در سال دوم دبیرستان درس می خواندم وبیشترین شوقم بر این بود که عده ای از همسن وسالهایم غبطه اندام متناسب وبه قول خودشان چهره خوش ترکیب مرا می خوردند.جوانی بود وشور وحالی وصف ناپذیر!
در خانه هم فرزند ارشد بودم وبه جز من یک دختر وسه پسر دیگر حاصل شنزده سال زندگی مشترک پدر ومادرم بودند.ناهید که دو سال بعد از من به دنیا آمده بود چشمه ای بود که فقط شرارت وشیطنت وشلوغی در آن می جوشید ولحظه ای یک جا بند نمی شد.مجید هشت سالش ومحمد یک سال دیگر به مدرسه می رفت.محبوب کوچکترین عضو خانواده قشنگتریت چهره را داشت.
مادرم زن زیبایی بود قد واندامم را از او به ارث برده بودم ولی ترکیب صورتش جلوه دیگری داشت وهمین خصوصیاتش بود که نمی توانست نهال بخل وحسد را از دل زن عموهایم ریشه کن کنذ.پدر زحمتکش صبور بود.همیشه با دستی پربه خانه برمی گشت تا شاید بتواند لبخند رضایت رابر لبهای مادر ببیند اما او بی توجه به مهربانی های پدر هم چنان ساکت وافسرده بود.
همیشه آرزو داشتم مادر از عروسی اش برایم تعریف کند ولی او از چنین کاری اجتناب می کرد انگار نمی خواست کابوس هولناکی رابه خاطر آورد.پدر ومادر چون دو غریبه در کنار هم زندگی می کردند هرگز نه دعوایی بین آن دو اتفاق افتاد ونه لحظه ای محبت آمیزی که ما بچه ها را دلگرم سازد.عموهایم با این که وضع خوب وروبراهی داشتند ونسبت به ما خیلی راحت تر زندگی می کردند اما حاضر نمی شدند از خانه قدیمی که ارث پدرشان بود به جای دیگر نقل مکان کنند وهر کدام از آن دو چند اتاق را در تصاحب خویش داشتند.
عمو رحمان که برادر ارشد بود همیشه با زن نق نقواش دعوا وجر وبحث داشت.او نتوانسته بود در تربیت پسرانش موفق باشد واز سبکسری وولگردی آنان رنج می کشید وزن عمو همه تقصیر ها رابه گردن شوهر می انداخت.
-هیچ معلوم است این دوتا لندهور تا این موقع شب چه علطی می کنند وکجا هستند؟
-به من چه چرا سرمن داد می کشی تو اگر پدر بودی سرشب به خانه می آمدی تا بچه ها باخیالی راحت تا این موقع شب خیابان گردی نمی کردند.
-نکنه خیال می کنی تا این موقع شب در پارتی ها ومهمانی ها خوش گذرانی می کردم؟
-اگر تو رابه آن طور جاها راه بدهند با سر می روی!
-باز روی سگ مرا بالا می آوری زن!
-تو کی آدم بودی؟
وبالاخره بحث برسر پسرها به دعوا ومرافعه بین خودشان مبدل می شد وتا پاسی از شب خواب وآرامش ما را به هم می زد؟
عمو یوسف وزنش بیتا کم وبیش به هم علاقمند بودند.اما ده سال زندگی نتوانسته بود آنها را راضی نگه دارد وهمواره کمبود فرزند سایه های ترس ووحشت را پیرامون بیتا می چرخاند وگاهی عمو یوسف آرام وسربراه را عصبانی وبهانهگیر می نمود.بیتا با مادرم رابطه خواهرانه داشت وبا او درد دل می کرد.از مادرم می خواست که به او کمک کند تا چگونه شوهرش را آرام وپابند زندگی نماید وکاری کند که او کمبود بچه را احساس نکند.