رمان مهتاب عشق از شمسی نجاتی
:نام کتاب:مهتاب عشق
:نویسنده:شمسی نجاتی
:حجم کتاب:2.25مگابایت پی دی اف و 1.09 مگابایت اندروید و 0.99 مگابایت جاواو 352کیلو بایت epub
:خلاصه ی داستان:
داستان دختری به اسم حمیده است که در خانواده ای بسیار فقیر زندگی می کنه به همراه دو برادر کوچکترش به اسم حمید و مجید ... بر اثر حوادثی پدر و برادر کوچکش رو از دست می ده و فقط مادر و حمید براش می مونن ... با وجود فقر زیادی که داشتن حمید رو به مدرسه می فرستادن به امید اینکه روزی پزشک بشه ... ولی با مرگ مادر، حمید و حمیده مجبور می شن به روستا، پیش عموشون برن ...
بعد از چندی حمیده، حمید رو برای ادامه تحصیل از ده فراری می ده و به شهر می فرسته ... حمیده مجبور می شه به عقد مردی به اسم کاظم دربیاد که بیش از سی و چند سال سن داشته و یک بار هم ازدواج کرده بوده و ...
:فرمت کتاب:pdf,java,apk,epub
:دانلود رمان مهتاب عشق از شمسی نجاتی با فرمت پی دی اف
:دانلود رمان مهتاب عشق از شمسی نجاتی با فرمت اندروید
:دانلود رمان مهتاب عشق از شمسی نجاتی با فرمت جاوا
:دانلود رمان مهتاب عشق از شمسی نجاتی با فرمت epub
قسمتی از متن رمان:
در باورش نمی گنجید توفان پرت کننده اش از گذر سریع قطاری بوده که تنها مسافرش، عشقِ ابدیِ خودش بوده است. با خود گفت: «نه بابا هزارون هزار مسافر داشت، اصلاً مسافر اصلی من بودم، یا ارباب، شاید گلنار، شایدم کاظم انگار همه ی ما یکی بودیم ...» بی فرصتِ جمع و جور کردن خود، با رویارویی ناتمام مانده دو تا شد و سقوط کرد. با خود زمزمه کرد «یعنی تو بیست سالگی دختر بیوه شدم؟» بی اراده، با سیاهی های پشت شیشه ی تحمیل شده بر چارچوب، تن به موجا موجِ مه آلودِ خیسِ خاطرات سپرد:سقف سیاه و دوداندود، اولین منظره صبحگاهیش بود از آن عبور کرده و در جاده ی سیم برق کرم مایل به قهوه ای که مملو از خاک های سیاه بود، مادرش گفته بود «فضله ی مگساست» حرکت و در کلیدِ برق کنار در ورودی ماندگار شد خمیازه ای طولانی لحظه ای کشدارش کرد، از سکوت حیاط همیشه پر سر و صدا به سحر خیزی اش پی برد. مادرش شب قبل گفته بود:
خانمی که با او در منزل صفاییان کار می کند در خزانه فرح آباد، نزدیک کوره های آجرپزی یک اتاق خریده، ما هم می توانیم پولهایمان را پس انداز کنیم یکی یکی فرش بخریم، سه تا که شد بفروشیم پول یک اتاق می شود «وقتی اجاره خونه نباشه، میشه پس انداز کرد، یه اتاق دیگه ام خرید ...» برق شادی از نور امیدی که در دل مادرش روشن شده بود، در چشمان وی می درخشید. مادر چشم به چشمان سیاه دخترش که غرق در مسرت بود دوخته و افزوده بود:
«یه کمی دستم واز بشه، میذارم بری اکابر»
دختر در این سپیده ی صبح با به یاد آوردن شنیده های شب قبل، سرشار از نشاط و امید از رختخواب کنده شد، با خود گفت: «باید تُن تُن ببافم، پولامو بدم به مامان ...» پتوی نخ نمای سنگین از چند ملافه ی چهل پنجاه تکه را با دست های ظریف چند تا زد: «... مامانم میگه این خانوما اونقدر کفش و کیف و لباس های قشنگ دارن که نگو، ناخوناشون بلند و لاک زده س، موهاشون هر دفه یه چوریه، فرفری، صاف، مثل گل ...»
خم شد موهای بلند و سیاهش از شانه به سوی زمین غلتید، دست و پای مجید را گرفت و روی تشکچه اش کشاند، تشک یک نفره ای که با مادرش و حمید بر عرض آن می خوابیدند چهار تا زد، روی پتو پشت پرده گذاشت «... خانوم صفاییان خودش ماشین را می بره میگه میرم، تدریس، اگه منم برم اکابر، می تونم تدریس کنما، جونمی جون، کفشای پاشنه بلند و کیف بند بلند، می تونم همه چی داشته باشم ... » غوطه ور بر بالهای پروانه های رنگی رویا، بافتنی را برداشت. با سرعت دانه ای را به دانه ای افزود، در ذهنش دوقلوهای خانم صفاییان را ترسیم کرد. اولین ژاکتی که بافته بود همان خانم برای دوقلوها خریده بود، چند کلاف کاموا از نوع همان ژاکت برای سر تا پای بچه ها خریده و به فریده که خدمتکار منزلش بود برای بافتن مابقی لباسها داده بود. حمیده ذوق کرده بود «جونمی جون، پولدار می شیم ...» گوشه ی زیلو را بلند کرد، اسکناسی پنج تومانی و یک دو تومانی داشت «با چند تای اینا می شه یه فرش خرید؟ مامان می گفت خیلی زیاد ...» نمی دونم خیلی زیاد یعنی چند تا، اگه پنج تیکه ی دیگه ببافم، خانوم صفاییان پنج تا هفت تومن بهم می ده با اینا می شه چهل و دو تومن ...» با فرود آمدن زیلو غبار بینی اش را آزرد «... یک یکی، یکی، یک دو تا، دو تا ... سه هفتا، بیس یکی ...» به هنگام انجام کارها از یک شروع و در صد ختم می کرد آنگاه دو رقمی را در یک رقمی و بعد دو رقمی را در دو رقمی، تا جایی که می کشید ضرب می کرد، این بازی ممکن، مورد علاه اش، و درس خواندن آرزو و مدرسه شکنجه گاهش بود.
روز شنبه بیست و هشتم دی ماه، هفت صبح، زیر باران تند یکنواخت، با بلوز نازک و روپوش طوسی که سال قبل خریده شده بود و حالا تنگ و کوتاه شده و شلوار چسبان پلاستیکی چرک مرده با گل بته های رنگ باخته ی سیاه در زمینه ی سفید که پدر از قهوه خانه ای در سه راه سیروس خریده و به خانه آورده بود، مادر گفته بود: «زانواش رفته» بعد از دو هفته زانوها پاره و بخیه ای عمودی به هم وصلش کرده و باز از کنار بخیه پاره شده بود، به تن، به محض اینکه در خیسیِ حیاط تا در خروجی رفت آب از کف کفشها به پاها نفوذ کرد. با خود فکر کرد رهگذاران در عبور از کنارش زغ زغ دندان هایش را می شوند. او هم، چون سایرین به محض ورود به مدرسه، منتظر صدای زنگ و صف و سرود و دعای صبحگاهی، به جان پدر و مادر و معلم و شاهنشاه آریامهر نشده به کلاس دوید و به جمع اجتماع کنندگان دور بخاری پیوست، لباسها خیس و صورت و دست هایش سرخ و منجمد شده بود، ناگهان چشمش به روی میز کنار بخاری خشکید، همکلاسیش در حال پاکنویس کردن حساب در دفتری نو و تمیز بود.
از روز چهارشنبه چندین بار به مادرش گفته بود «خانوممون گفته هر کی شنبه پاکنویسِ حسابشو نیاره وای به حالش، مامان پول بده برم دفتر بخرم» خیلی زود فهمیده بود در