رمان مرا یاد آر از فهیمه رحیمی
:نام کتاب:مرا به یاد آر
:نویسنده:فهیمه رحیمی
:حجم کتاب:2.75 مگابایت پی دی اف و 1.09مگابایت اندروید و 0.98 مگابایت جاواو 367کیلو بایت epub
:خلاصه ی داستان:
الهام به دلیل رقت قلب و بخشیدن وسایل شخصی موردنیاز خودش به نیازمندان به دیوانگی شهرت میابدوبه همین دلیل خواستگارش بجای او عمه اش الناز را که شباهت به او دارد ولی عاقل ! است انتخاب میکند ،خاله الهام به ساریش میشتابد واز او میخواهد که برای اثبات عاقلیش درس بخواند و به دانشگاه برود ولی با قبولی الهام در کنکور وپیدا شدن خواستگاری با شرایط خوب ،پدرش میخواهد مانع تحصل او شود ولی کیان پسرخاله که خود عاشق دختری هندو به نام گیتی است با پیشنهاد ازدواج مصلحتی بار دیگر به یاریش میشتابدتا....
:فرمت کتاب:pdf,java,apk,epub
:دانلود رمان مرا یاد آر از فهیمه رحیمی با فرمت پی دی اف
:دانلود رمان مرا یاد آر از فهیمه رحیمی با فرمت اندروید
:دانلود رمان مرا یاد آر از فهیمه رحیمی با فرمت جاوا
:دانلود رمان مرا یاد آر از فهیمه رحیمی با فرمت epub
قسمتی از متن رمان:
وقتی با زنیبل خرید از در خانه وارد شدم، مادرم با نگاهی اجمالی به اندامم ناگهان مانند برق گرفته ها بر خود لرزید و سیلی بر صورت زد و با آوایی بلند پرسید:- پس کفشهایت کو؟
مانند گنهکاران سر بزیر انداختم و هیچ نگفتم. او که از سکوتم بیش از نداشتن کفش خشمگین شده بود دست به آسمان بلند کرد و گفت :
- خدایا یا مرگ مرا برسون یا به این دختر عقل بده!
بعد دوباره به سر تا پایم دقیقتر نگاه کرد و بار دیگر پرسید:
- کفشهایت را چه کردی؟
کف پایم به خارش افتاده بود که از روی پای دیگر استفاده کردم و خواستم آن را بخارانم که حس کردم در اثر پیاده روی کف جورابم سوراخ شده و اگر مادر بفهمد به یقین این بار تنبیهی فراتر از فریاد خواهم داشت. پس خارش پا را فراموش کردم و به عمه ام که ایستاده بود و بر وبر مرا نگاه می کرد نگریستم و از او یاری خواستم . معنی نگاهم را فهمید و به سویم حرکت کرد و زنبیل را با خشونت از دستم بیرون کشید و با این حرکت فهماند که در جبهه مادر است و مرا گناهکار دانست .
مادر بزرگ در حالیکه پوست باقالی های گرفته شده را در گونی می ریخت بدون آنکه نگاهم کند رو به مادر گفت :
- ولش کن! خون خودت را کثیف نکن . این از بچگی کم عقل بود . یادت می آید وقتی شیرت خشک شد و تو از بتول دیوانه خواستی به جای بچه مرده اش ، بچه تو را شیر بدهد من مخالفت کردم و گفتم این کار رانکن . ولی تو گوش نکردی و حالا عواقبش را می بینی.
مادر رنجیده خاطر پرسید:
- باید چکار می کردم ؟ می گذاشتم بچه ام از گرسنگی بمیرد؟
مادر بزرگ سر تکان داد و پرید :
- مگر بچه من مرد؟ من با شیر خشک و نشاسته بزرگش کردم تو هم می توانستی این کار را بکنی اما تنبلی درست کردن نشاسته و شیر باعث شد جگر گوشه ات را به دست بتول بدهی تا شیرش بدهد . پس حالا هم دست به آسمان بلند کردن و ناله و نفرین کردن ندارد .
من آرام ، آرام خود را به آشپز خانه کنار در حیاط رسانده بودم و حرفهای آنها را از آشپزخانه می شنیدم . عمه ام آهسته پرسید :
- کفشهایت کو؟
و من هم آرام جواب دادم :
- بخشیدم به گدایی که کفش به پا نداشت .
عمه ام اخم بر پیشانی آورد و با تمسخر پرسید :
- مگر خودت جز آن کفش ، کفش دیگری داری ؟
سر تکان دادم به نشانه "نه" و او گفت :
- پس خودت حالا شدی گداهه. اگر گمان داری که من کفشم را به تو می دهم اشتباه می کنی .
با بی قیدی شانه بالا انداختم و گفتم نده و از سر رنجش و قهر از آشپزخانه خارج شدم و به طرف اتاق می رفتم که بار دیگر صدای خشمگین مادر را شنیدم که می پرسید :
- کجا ؟ می خواهی با جورابهای کثیف وارد اتاق شوی ؟ آنها را در بیاور و بشور و پاهایت را هم زیر شیر آب تمیز کن .
داشتم جورابم را می شستم که چشمم به پارگی جوراب افتاد و زود آن را شستم و روی بند انداختم . مشغول شستن پاهایم بودم که عمه از آشپزخانه خارج شد و رو به مادرم گفت :
- زن داداش من به "الهام " گفتم که به امید این نباشد که من کفشم را به او بدهم.
مادر که نمی دانست طرف او را بگیرد یا به حال من دل بسوزاند زیر لبی گفت :
-باشه خودم فکری به حالش می کنم .
از لحن مغموم مادر دلم گرفت و هنگامیکه در گوشه اتاق چمبک زدم و نشستم برای آنی از کرده خود پشیمان شدم و از خود پرسیدم :
- چرا اینکار را کردی ؟ تو که می دانی وضع مالی خانواده اجازه بذل و بخشش نمی دهد . این کار جز دیوانگی نام دیگری دارد ؟
این اولین بار نبود که دست به چنین کارهایی می زدم ؟ از کودکی تاب دیدن ناراحتی دیگران را نداشتم و در مدرسه و خیابان با بخشیدن قلم و مداد و ژاکت تنم به دیگران باعث خشم مادر و اهالی خانه شده بودم و در این میان تنها پدرم بود که نه کارم را تایید و نه تقبیح کرده بود . شاید سکوت او موجب شده بود که چنین گمان کنم که راضی است و کارم را تایید می کند . وقتی صدای پای مادر را از روی پله ها شنیدم خود را در گوشه اتاق جمع کردم تا وقتی مرا می بیند با گمان اینکه به جای دختر بیست و دو ساله