رمان لحظه ی دیدار از اعظم نیک سرشت

 
:نام کتاب:لحظه ی دیدار
:نویسنده:اعظم نیک سرشت
حجم کتاب:2.6  مگابایت پی دی اف و0.92 مگابایت اندروید و 783 کیلوبایت  جاواو 232 کیلو بایت epub
:خلاصه ی داستان:
آوا علاقه زیادی به موسیقی دارد و از طریق گوش دادن به کاستهای تک نوازی تار استاد پرهام،به شدت واله و شیدای او میشود از طرفی پسر داییش مهبد که نزدیک شش سال است به انگلستان رفته به آوا عشقی یکطرفه دارد و از او خواستگاری می کند اما آوا به جز پرهام چیزی نمی بیند و نمی شنود و تنها به دنبال راهی برای ارتباط با استاد پرهام می گردد ولی

:فرمت کتاب:pdf,java,apk,epub

 :دانلود رمان لحظه ی دیدار از اعظم نیک سرشت با فرمت پی دی اف

 :دانلود رمان لحظه ی دیدار از اعظم نیک سرشت با فرمت اندروید

 :دانلود رمان لحظه ی دیدار از اعظم نیک سرشت با فرمت جاوا

 :دانلود رمان لحظه ی دیدار از اعظم نیک سرشت با فرمت epub

قسمتی از متن رمان:

در واقعیت بودم یا رویا نمی دانستم در مکانی غریب بودم،در مرزی بین خواب و بیداری.غریبانه به اطراف نگاه می کردم و به سوی مقصدی نامعلوم پیش می رفتم که قطره ای اب روی صورتم افتاد.قرات یکی پس از دیگری بر سر و صورتم می خورد.باران کم کم به رگبار تبدیل شده بود.همه ی اطرافم خیس بود و باران همچنان می بارید.
صدای قطرات باران که با شدت به شیشه ی اتاق می خورد،مرا یک باره از عالم خواب جدا کرد،بازهمکابوس به سراغم آمده بود.با بی میلی چشمانم را به ساعت دوختم هوا تاریک بود و عقربه ها به سختی دیده می شد.دوباره چشمانم را بستم هنوز خوابم می آمد.اما صدای باران مجبورم کرد از جا بلند شوم .پنجره باز مانده بود و اتاق سرد به سرعت ژاکتم را پوشیدم.سرما در جانم رخنه کرده بود،کنار پنجره ایستادم و به حیاط خیره شدم.رعد و برق اندکی اتاقم را روشن کردو عقربه های ساعت را نشانم داد.پنج صبح بود.پشت میز نشستم و چراغ مطالعه را روشن کردم.کتاب جدیدی را که خریده بودم گشودم،حوصله ی مطالعه نداشتم،سرم کمی درد می کرد.از اتاق خارج شدم،زیر کتری را روشن کردم و مخصوصا شروع به سر و صدا کردم تا بقیه بیدار شوند.انتظارم تا ساعت شش طول کشید.صدای خواب آلود پدر به گوشم رسید:
-سلام عزیزم،سحرخیز شدی!
خندیدم و گفتم:
-صدای بارون خواب رو از سرم پروند.
وقتی با پدر و مادر پشت میز نشستیم مادر با مهربانی نگاهم کرد و پرسید:
-حالت خوبه؟
-خوبم مادر فقط کمی هیجان دارم.
پدر خیلی جدی پرسید قرارت ساعت چنده خانم خبرنگار؟
از جا بلند شدم و گفتم:
-ساعت8جلوی در آسایشگاه با مادر بزرگ قرار گذاشتم.
پدر مکث کرد و بعد گفت:
-پس عجله کن تا دیر نشده که مادر جون اصلا نمی تونه تاخیر رو تحمل کنه.
********************
با هیجان پشت در آسایشگاه قدم می زدم و منتظر بودم.عکسی که به طور اتفاقی از سالمندان اسایشگاه تهیه کرده بودممادر بزرگ را به آنجا کشانده بود.او با دیدن عکس شوکه شد.یکی از دوستانش را که سالها از او بی خبر بود در عکس دیده بود.با اصرار مادر بزرگ با اسایشگاه تماس گرفتیم و با شنیدن مشخصات صاحب عکس حضور مادر بزرگ در آنجا مسجل شد و تا به مادر بزرگ قول ندادم که او را به دیدن دوستش ببرم آرام نشد.با اینکهان روز کلاس تار داشتم مجبور شدم برنامه هایم را کمی تغییربدهم و او را همراهی کنم.
نگاهی به ساعت کردم5دقیقه از ساعت 8 گذشته بود و از مادر بزرگ خبری نبود.نگاهی به داخل کیفم انداختم و چشمم به کارت تبریک افتاد چندمین کارت تبریکی که برای استاد پرهام می خریدم وچون از او آدرسی نداشتم نمی توانستم آن را پست کنم.اما هربار مشتاق تر از قبل باز هم کارت می خریدم.دوباره با یاد استاد پرهام ذهنم آشفته شد.بی حوصله نگاهی به اطراف کردم.در امتداد نرده های سبز آسایشگاه شمشادها تا آخرین تا آخرین نرده مرتب کاشته شده بود و در انتها گویی با نرده ها عجین می