رمان لحظه های دلواپسی از مریم
:نام کتاب:لحظه های دلواپسی
:نویسنده:مریم(کاربر نودو هشتیا)
:حجم کتاب:2.31 مگابایت پی دی اف و 1.16 مگابایت اندروید و 1.05مگابایت جاواو 409کیلو بایت epub
:خلاصه ی داستان:
داستان در مورد دختر عمو و پسر عمویی به نام پروا و پارساس که پارسا بعد ازسالها ازخارج به ایران باز برمیگرده اوباوجود جوان بودن،یک جراح زبردست وموفقه.پروا دررشته ی پرستاری به تازگی فارغ التحصیل شده ومشغول به کاردربیمارستانه
ازقضا درهمون دیدار اول دلخوری کوچیکی بین این دونفرپیش میاد وهمین باعث میشه پروا حسابی حرص بخوره وبخواد تلافی کنه . . .
:فرمت کتاب:pdf,java,apk,epub
:دانلود رمان لحظه های دلواپسی از مریم با فرمت پی دی اف
:دانلود رمان لحظه های دلواپسی از مریم با فرمت اندروید
:دانلود رمان لحظه های دلواپسی از مریم با فرمت جاوا
:دانلود رمان لحظه های دلواپسی از مریم با فرمت epub
قسمتی از متن رمان:هرچه تلاش می کردم خوابم نمی برد ومدام ازاین پهلوبه آن پهلومی شدمفکرمهمونی فردا لحظه ای راحتم نمی ذاشت.باخود فکرکردم دراین لحظه عمووخاله ودرسا چه حالی دارن؟ مطمئن هستم که خاله ازدلشوره خواب نداره ومدام دراین فکره که همه چیزمرتب پیش می ره یانه؟ وعموهم ازشوق دیدارفرزند ش بعد ازسالها دوری ازخانه وتحمّل رنج غربت بی طاقت شده والبته درسا هم ازاینکه بالاخره ازدست وسواسهای خاله نجات پیدا می کند یک نفس راحت می کشه !!! پارساهنگامی که مدرسه می رفت معلّمش پی به هوش سرشارش بردواین موضوع روباعموفریبرزدرمیان گذاشت وعموهم پارسارو راهی خارج ازکشورمی کنه تاتحصیلا تش رابه پایان برسونهوحالا بعدازسالها دوری فردابرمی گرده با مدرک دکترا وسربلند
اوطی این سالها دردرسهاش پشتکارعجیبی به خرج داد وموفقیت چشمگیرى به دست آورد ودرجرگه ی کارآمدترین وازمجربترین پزشکها در آمد وبه قول معروف بیمارستانهای خارج برایش سرودست می شکنندبا اینکه پیشنهادهای کاری زیادی به اوشده بود ولی خودش ترجیح داد برگرده به کشورش وتخصص شووقف هموطناش کنه
سعی کردم چهره اش رادرنظرم مجسم کنماحتمالاً ریش وسبیل پروفسوری داره وعینکی هم به چشم
این شکل ظاهری بود که درذهنم ترسیم کردماوجزدوسال اول اقامتش دیگه عکسی ازخودش نفرستاد وبرخلاف اصرارخاله ممانعت کرد ومی گفت که این کاربیهوده ست وضرورتی نداره وهنگامیکه برگرده ایران به اندازۀ کافی وقت داره که همدیگرروببینندبه همین خاطردیگه کسی اصرارنکرد.
خاله ازیک ماه پیش عمورو ازفروشگاهی به فروشگاه دیگه به دنبال خود می کشید,تصمیم داشت کلّ دکوراسیون منزل روتغییربده ,عموهم مخالفتی نمی کرد درعوض مادروعمه عقیده داشتند که این خرجها بیهوده ست وضرورتی نداره ,ولی خاله گوشش به این حرفها بدهکارنبود ودلش می خواست همه چیزلوکس ونوباشه , ضمناًعلاوه برعمودرسا روهم به ستوه آورده بود ومدام جای اسباب واثاثیه رو تغییرمی داد, درسا هم که دیگه صبرش لبریزشده بود به منزل ما پناهنده شد ولی با تلفنهای مکرّرخاله که گلایه میکرد ومی گفت: چطوردلت اومد منوتویاین شرایط تنها بذاری؟درسا هم دلش طاقت نیاورد وبه منزلشان بازگشت.
نخیر ! انگارچشمهام خیال خواب نداره .صبح باصدای پویا که داشت شعری روبا صدای بلند می خوند دیده گشودم ولی خودم رو به خواب زدم .
اوایل اسفند بود وهواهم سرد,ازگرمای مطبوع اتاق حالت بی حسی بهم دست داده بودواصلاً دلم نمی خواست ازرختخواب جدا شمصدای بازشدن درروشنیدم ولی به روی خودم نیاوردم می دونستم پویاستانگارنذرکرده بود که روزهای تعطیل من روبا جنگ اعصاب بیدارکن!!! ا
ازتکانی که تختم خورد فهمیدم لب تخت نشسته,وقتی دید به روی خودم نمی یارم پتوروازروم کشید کناروگفت: وقت کردی یه خرده بخواب! بابا توکه پدرخوابودرآوردی!
بدون اینکه جشمهام روباز کنم با غرولند گفتم: پویا دست ازسرم بردار,خودت که می دونی وقتی با کلافگی ازخواب بیدارمیشم تا شب مثل برج زهرمارمی شمپس راحتم بذار
ازروی تخت بلند شد وازاتاق بیرون رفت,ازاینکه اینقدرراحت به حرفم گوش کرده بود تعجّب کردم! کمی صبرکردم وقتی صدایش نیومد با کنجکاوی چشمهام روبازکردم, ولی قبل ازاینکه بتونم عکس العملی نشون بدم پارچ آبی رو که توی دستش داشت روی صورتم خالی کرد وبه سرعت پا به فرارگذاشت من هم یه جیغ بنفش که کشیدم به دنبا لش دویدم که دیدم ازنرده