رمان لحظه ای با ونوس از ر.اکبری

 
:نام کتاب:لحظه ای با ونوس
:نویسنده:ر.اکبری
:حجم کتاب:4.89مگابایت پی دی اف و 1.13 مگابایت اندروید و 1.02 مگابایت جاواو 373کیلو بایت epub
:خلاصه ی داستان:
پاییز هم با رنک و بوی خاص خودش از راه رسید، خنک ، دلچسب و غم زده، با وجود اینکه از کار زیاد خسته بودم ،اصلا حال در خانه ماندن و تنهایی رت نداشتم ، تنهایی آزارم می داد ، امشب همه به مهمانی رفتند و من به خاطر جلسه ای که داشتم نتوانستم بروم ،نگاهی به ساعت انداختم هنوز یازده بود ، از خانه خارج شدم هوای خنک پاییز وسوسه ام کرد قدم بزنم ، ارام ارام قدم می زدم ، کوچه تاریک و خلوت بود ، کم کم از کوچه خارج شدم ، و وارد خیابان شدم

:فرمت کتاب:pdf,java,apk,epub

:دانلود رمان لحظه ای با ونوس از ر.اکبری با فرمت پی دی اف

:دانلود رمان لحظه ای با ونوس از ر.اکبری با فرمت اندروید

:دانلود رمان لحظه ای با ونوس از ر.اکبری با فرمت جاوا

:دانلود رمان لحظه ای با ونوس از ر.اکبری با فرمت epub

قسمتی از متن رمان:

پاییز هم ، با رنگ و بوی خاص خودش از راه رسید ، خنک ، دلچسب و غم زده ، با وجود اینکه از کار زیاد خسته بودم ، اما اصلا حال در خانه ماندن و تنهایی را نداشتم ، تنهایی آزارم می داد ، امشب همه به مهمانی رفتند و من به خاطر جلسه ای که داشتم نتوانستم بروم ، نگاهی به ساعت انداختم هنوز یازده بود ، از خانه خارج شدم ، هوای خنک پاییز وسوسه ام کرد کمی قدم بزنم ، آرام آرام قدم می زدم ، کوچه ای تاریک و خلوت بود ، کم کم از کوچه خارج شدم و وارد خیابان شدم ، درست سر پیچ خیابان خودمان ، هنوز کامل نپیچیده بودم که احساس کردم کسی رو به رویم ایستاده ، با دقت نگاه کردم ، درست در چند متری من ، کسی ایستاده بود ، هنوز دستهایم داخل جیب شلوارم بود که اولین قطره ی باران روی صورتم چکید ، بی اعتنا به باران با کنجکاوی جلو رفتم ، کسی که ایستاده بود یک زن بود ، درست سر پیچ ، پشت به کوچه با آرامش ایستاده بود و دستهایش را به طرف آسمان بلند کرده بود ، آرام و بی حرکت ، کمی نگاه کردم ، اندامش بلند و کشیده بود ، چرخیدم و درست در مقابلش ایستادم ، نگاهم با کنجکاوی از نوک کفش های اسپرتش ، شلوار جین سیاهش و مانتوی ساده و مشکی اش گذشت و به چهره اش رسید ، اگر قبلا این مکان را ندیده بودم ، بی شک فکر می کردم که این مجسمه قبلا اینجا بوده و سالهاست که در آنجا قرار دارد ، صورتش نیمی در تاریکی و نیمی در روشنی بود ، دوباره سر تا پای او را با دقت نگاه کردم ، یک ساک کوچک هم کنار پایش روی زمین قرار داشت ، بارانی که شروع به باریدن کرده بود ، هر لحظه تندتر می شد ، چشمانش بسته بود و نیمی از چهراه اش که در روشنایی بود برق می زد ، قطرات باران پر شتاب و سخت بر صورتش می خورد و با برقی زیبا از صورتش سرازیر می شد ، کم کم که خیس شد مانتو به تنش چسبید ، اما او همچنان بی حرکت و آرام بر جای خود ایستاده بود ، باز نگاهش کردم ، عجب قدی داشت ! هنوز محو تماشایش بودم و با حیرت و دقت نگاه می کردم ، نگاهم از بازوانش گذشت و به انگشتان سفید و کشیده اش رسید ، انگار که در طلب بود ، در طلب چیزی که حقش بود و مطمئن بود می گیرد ، یک لحظه یک احساس عجیب به من دست داد ، یک احساس تازه و مطلوب ، انگار که یک نیروی تازه و ناشناخته ، در من ایجاد شد ، نفهمیدم چقدر نگاهش کردم ، شاید نیم ساعت و شاید هم بیشتر وقتی به خودم آمدم که خیس خیس بودم و احساس سرما می کردم ، کمی خم شدم و آهسته گفتم :

- خانم ... ببخشید !

هیچ حرکتی نکرد ، به صورتش خیره شدم ، یا نشنید و یا خودش را به نشنیدن زد ، انگار اصلا در این دنیای خاکی نبود ، دوباره بلندتر گفتم :

- خانم ببخشید !

این بار پلک هایش لرزید و چشم باز کرد ، به سختی و با آرامش ، انگار این آأم بود که خداوند برای بار اول خلقش کرد و در کالبدش دمید و او برای بار اول چشم می گشود ، چشم هایش کامل از هم باز شد ، این بار چشم دیگرش که در تاریکی بود برق می زد ، چه نگاه سخت و پر جذبه ای داشت ، دست هایش پایین آمد ، چند لحظه در نگاه من خیره شد ، بعد خم شد مثل یک شاخه ی درخت و کیفش را برداشت ، صاف ایستاد و بعد بی آنکه نگاهم کند ، گام برداشت ، وقتی جلوتر آمد صورتش را در روشتایی مهتابی چراغ ها دیدم ، جذاب و جوان بود ، گفتم :

- مشکلی پیش اومده خانم ؟

بی اعتنا گام برداشت و از من دور شد ، انگار اصلا من وجود نداشتم ، با گام هایی آهسته و بی عجله ، داخل کوچه پهن ما پیچید ، نفهمیدم چقدر زمان گذشت که احساس سرما کردم ، دور و برم را تماشا کردم ، کسی نبود ، به طرف خانه رفتم ، احساس کردم دچار توهم شدم و تصویری که چند لحظه پیش دیدم خیالات بوده است . هنوز چند قدمی با خانه فاصله داشتم که صدای ترمز ماشین را پشت سرم شنیدم ، برگشتم و ماشین پدرم را دیدم ، مادر به سرعت پیاده شد و با دیدن من پرسید :

- چیزی شده ؟

نگاهش کردم و سلام گفتم ، پاسخ سلامم را داد و دوباره پرسید :

- چرا خیس شدی ؟

صدای پدرم را شنیدم که گفت :

- بابا یکی این در و باز کنه ...

و مادرم در را باز کرد ، ماشین پدرم داخل حیاط شد و من و مادرم پشت سرش داخل شدیم ، بهاالدین پیاده شد و پرسید :