رمان قمار باز عشق از آنیتا .م

 

 
:نام کتاب:قمار باز عشق
:نویسنده:آنیتا .م
حجم کتاب:1.55  مگابایت پی دی اف و 0.97  مگابایت اندروید و 838 کیلوبایت جاواو 158 کیلو بایت epub
:خلاصه ی داستان:
باران دختـریه که همراه دایــــــــه اش زندگـی می کنـه و از راه قمـار کردن پـول در میـاره..یه روز بـاران تو رستوران متوجـه پسری .........

:فرمت کتاب:pdf,java,apk,epub

 :دانلود رمان قمار باز عشق از آنیتا .م با فرمت پی دی اف

 :دانلود رمان قمار باز عشق از آنیتا .م با فرمت اندروید

 :دانلود رمان قمار باز عشق از آنیتا .م با فرمت جاوا

 :دانلود رمان قمار باز عشق از آنیتا .م با فرمت epub

قسمتی از متن رمان:

فضای قهوه خانه را دود و بوی سیگار فرا گرفته بود...عده ی زیادی پشت میزهای کوچک و رنگ و رورفته ی قهوه خانه نشسته بودند و ورق ها را روی میز جا به جا می کردند...غلام با عجله بین میزها می چرخید سفارش ها را آماده می کرد...باران همان طور که نگاهش به تراول های نوی محسن بود،با دستش روی میز ضرب گرفته بود..محسن چند بسته تراول را روی میز گذاشت...باران خیلی سریع تراول ها را برداشت و از قهوه خانه خارج شد...چند نفس عمیق کشید و به سمت ماشینش به راه افتاد...مهربان تا الان حتما نگران شده بود...ساعت 1 شب بود و اون هنوز به خانه برنگشته بود...با عجله ماشین را روشن کرد و مسیر خانه را در پیش گرفت...خوشبختانه خیابان ها خلوت بود و باران خیلی زود به خانه رسید...کلید انداخت و در را باز کرد...مهربان با عجله به سمت در دوید:
مهربان:کجا بودی باران؟؟؟دلم هزار تا راه رفت....نمیتونستی زنگ بزنی خبر بدی که دیر میای؟؟؟
باران چشمانش را که از خستگی و بی خوابی خمار شده بود را به مهربان دوخت:
باران:شرمنده مهربان..شارز موبایلم تموم شده بود...تو چرا نخوابیدی؟
مهربان که از آمدن باران خیالش راحت شده بود هیکل نسبتا چاقش را روی مبل انداخت:
مهربان:نتونستم باران جان...آدم نگران مگه میتونه بخوابه؟
باران به اتاقش رفت و لباس هایش را در آورد..یک دست لباس راحتی پوشید و تراول ها را روی عسلی گذاشت...از خستگی نمی توانست چشمانش را باز نگه دارد..چراغ را خاموش کرد و خیلی زود چشمانش گرم خواب شد...
***
دستش را از زیر پتو بیرون آورد و سعی کرد موبایلش را که از صبح نزدیک به بیست بار زنگ خورده بود را پیدا کند...بالاخره موبایلش را از روی عسلی برداشت و دکمه ی سبز رنگ را فشار داد:
باران:بله بفرمایید...
لاریسا:الو باران؟تو خجالت نمی کشی دختر؟ساعت دوازدهه..از صبح بیست بار زنگ زدم به موبایلت بیست بارم زنگ زدم به خونه...بیچاره مهربان از بس گفت باران خوابه زبونش مو در آورد...
باران:اگه یه ذره شعور داشتی همون بار اول که گفت باران خوابه دیگه زنگ نمیزدی می موندی بیدار شم..
لاریسا:حالا دو قورت و نیمتم باقیه؟؟؟
باران:کاری نداری لاری؟
لاریسا:ببین باران من شب میام دنبالت شام بریم بیرون....نیام ببینم غش کردی رو تخت یا رفتی اون قهوه خونه ی فکستنی...
باران:باشه لاریسا..بای..
لاریسا:بای...
باران از جا بلند شد و با چشمانی نیمه باز به سمت دستشویی حرکت کرد..صورتش را شست و موهایش را هم شانه کرد..مهربان در را باز کرد و گفت:
مهربان:باران جان بیا صبحونه بخور...
باران:الام میام مهربان..
مهربان که از اتاق خارج شد رو تختی اش را مرتب کرد و به آشپزخانه رفت..بساط صبحانه روی میز چیده شده بود..روی یکی از صندلی ها نشست و مشغول خوردن شد...دیشب هم شام نخورده بود و از شدت گرسنگی در حال تلف شدن بود...صبحانه اش که تمام شد تصمیم گرفت دوش آب سردی بگیرد تا خستگی دیشب از تنش خارج شود...همان طور که شیر اب را باز می کرد با خود فکر کرد که باید به غلام بگوید شخص دیگری را برایش جور کند...محسن هیچ چیز از قمار کردن نمی دانست...باران هیچ وقت دوست نداشت با او پشت یک میز بنشیند ولی هنگامی که به تراول های نوی محسن فکر می کرد تسلیم می شد..
***
برای اخرین بار نگاهی به خودش انداخت...شلوار لی روشن و تنگی را به همراه مانتوی کوتاه و سورمه ای رنگش پوشیده بود و شال سورمه ای سفیدش را هم سر کرده بود...کیف ورنی سورمه ای اش را برداشت و بعد از این که دوش کاملی با عطر ANGLE HOT اش گرفت از خانه خارج شد..لاریسا توی پرشیای نقره ای رنگش منتظر بود..باران خودش را روی صندلی جلو انداخت و سلام کرد..لاریسا همان طور که براندازش می کرد گفت: