رمان قلبی برای تپیدن از زهرا دلگرمی

 
 
:نام کتاب:قلبی برای تپیدن
:نویسنده:زهرا دلگرمی
:حجم کتاب:3.47 مگابایت پی دی اف و 1.14 مگابایت اندروید و 1.03مگابایت جاواو 409کیلو بایت epub
:خلاصه ی داستان:
سکوت همه جا را فرا گرفته بود . آسمان مثل روزهای پیش صلف و آبی بود و خورشید سخاوتمندانه در حال پرتو افشانی بود . « بهروز» پشت میز کارش در حال مطالعه برگه ای بود ، که منشی به او اطلاع داد همسرش پشت خط منتظر است با تشکر کوتاهی از او گوشی را برداشت و صدای گرم و دلپذیر همسرش « غزل » را شنید :

:فرمت کتاب:pdf,java,apk,epub

:دانلود رمان قلبی برای تپیدن از زهرا دلگرمی با فرمت پی دی اف

:دانلود رمان قلبی برای تپیدن از زهرا دلگرمی با فرمت اندروید

:دانلود رمان قلبی برای تپیدن از زهرا دلگرمی با فرمت جاوا

:دانلود رمان قلبی برای تپیدن از زهرا دلگرمی با فرمت epub

قسمتی از متن رمان:

سکوت همه جا را فرا گرفته بود . آسمان مثل روزهای پیش صلف و آبی بود و خورشید سخاوتمندانه در حال پرتو افشانی بود . « بهروز» پشت میز کارش در حال مطالعه برگه ای بود ، که منشی به او اطلاع داد همسرش پشت خط منتظر است با تشکر کوتاهی از او گوشی را برداشت و صدای گرم و دلپذیر همسرش « غزل » را شنید :
_ سلام بهروز جون .
_ سلام عزیزم . حالت چطوره ؟
_ ممنونم تو خوبی . کارها خوب پیش می ره ؟
_ البته! چه عجب یاد ما کردی خانوم خانوما!
غزل خنده ی شیرینی کرد و گفت :
_ به خاطر دلتنگی به جای این که تو حالم رو بپرسی من باید به تو تلفن بکنم .
بهروز خندید و جواب داد :
_ شوخی کردم به دل نگیر لطف کردی عزیزم .
_ تلفن کردم بگم امروز زودتر خونه بیای . غزاله و شوهرش با سیاوش و همسرش قراره بیان .
_ اتفاقی افتاده که با هم میان؟! دوباره چه خبره همه رو جمع کردی دور هم .
غزل با خنده پرسید :
_ مگه حتما باید خبری باشه که ما دور هم جمع بشیم ؟
_ نه! من یک ربع دیگه کارم رو تموم می کنم میام .
_ ممنونم مواظب خودت باش خدانگهدار .
_ چشم .
بهروز با لبخندی گوشی را گذاشت سعی کرد کارهایش را همانطور که به همسرش گفته بود زود تمام کند و راهی خانه شود ...
غزل در خانه نشسته بود و برای سرگرم کردن خودش آلبوم عکس های خانوادگی را تماشا می کرد پس از لحظاتی نگاهی به ساعت انداخت ، برخاست و آلبوم را روی میز گذاشت و به طرف اتاق خواب رفت . مثل همیشه تا وارد شد نگاهش به کمدی افتاد که درش همیشه قفل بود و تا جایی که او به یاد داشت بیست و هشت سال بود که در آن را نگشوده بود . چقدر دوست داشت پس از گذشت سال ها در کمدش را باز کند و به اشیای داخلش نگاهی بیندازد . به طرف کمد رفت . دستانش به لرزه افتاده بود و قلبش به شدت می تپید . آه بلندی کشید و زمزمه کرد :
« چقدر زود گذشت . انگار همین دیروز بود یا اصلا چرا دیروز؟ گویی چند لحظه ی قبل بود . خدایا چرا نمی تونم اون خاطرات رو فراموش کنم .»
روی صندلی نشست و نگاهش را به در بسته ی کمد دوخت . به راستی توان باز کردن در و نگاه به اشیای درون آن را نداشت . از گذشته می گریخت و توان رویارویی با خاطراتش را نداشت . در فکر بود که صدای باز و بسته شدن در خانه او را متوجه ساخت ، در آن هنگام همسرش به منزل آمد . برخاست و لبخند زنان به استقبال او رفت . بهروز نگاهی عاشقانه به او کرد و با مهربانی گفت :
_ سلام عزیزم .
_ سلام خسته نباشی .
_ دیر که نکردم .
_ نه اصلا .
و بعد از این که بهروز لباس هایش را عوض کرد به آشپزخانه رفت . غزل چای را جلوی شوهرش گذاشت .
_ چی شده امروز ساکتی!
بهروز لبخند زنان در حالی که داشت روی صندلی می نشست گفت :
_ هیچی دلم میخواد امروز همسر مهربونم برام صحبت کنه و من فقط گوش کنم .
غزل نشست و پرسید :
_ مثلا از کی و کجا برات بگم ؟!
_ مثلا ... بگو بچه ها کی میان؟!
سیاوش تلفن کرد و گفت راس ساعت5 میان و غزاله هم تماس گرفت و گفت عصر می رسند . خلاصه تا دو سه ساعت دیگه هر جا باشند می رسند .
_ جالبه ! ببینم ساعت چنده ؟ دلم برای دیدن کوچولوها لک زده .
غزل لبخند زنان گفت :
_ من هم دلم تنگ شده عجله نکن میان .
برای اینکه گذشت زمان را حس نکنند سرگرم صحبت شدند .
سر انجام راس ساعت 5 بود که زنگ در خانه به صدا در آمد و بهروز برای باز کردن در از جایش بلند شد . غزاله همراه شوهرش رضا و دختر نه ساله شان لیلی بود . بهروز به گرمی از آن ها استقبال کرد و چهره ی لیلی کوچک و زیبا را غرق بوسه کرد . غزل نیز به استقبال آن ها آمد و فرزندانش را در آغوش کشید . وقتی دور هم نشستند غزاله پرسید :
_ مامان هنوز سیاوش اینا نیومده اند ؟
_ نه اما دیگه پیداشون میشه .
و در همان لحظه صدای مجدد زنگ به گوش رسید و بهروز دوباره به طرف در رفت . سیاوش همراه با سارا و پسر خرد سالشان اشکان وارد شدند . غزل با شادی بسیار سیاوش را به آغوش کشید مثل همیشه . غزاله میدانست که سیاوش برای غزل خاطره ای از گذشته هاست بنابر این هیچ وقت نسبت به علاقه بسیاری که مادرش نسبت به سیاوش داشت حسادت نمیکرد . اشکان با دیدن دیگران با خوشحالی می خندید و سر و صدا راه انداخته بود . همگی نشستند و صحبت ها از سر گرفته شد . غزاله برخاست به جای مادرش مشغول پذیرایی شد .
غزل رو به سیاوش کرد و گفت :
_ عزیزم دیگه دیر به دیر به ما سر می زنی .
سیاوش با مهربانی به مادرش نگاه کرد و گفت :
_ باور کن مادرجون کارها خیلی زیاد شده اما چشم ، به خاطر شما که عزیزم هستید کارم و کنار میذارم و هر روز به دیدنتون میام . چطوره ؟
_ من راضی نیستم که تو بی کار بشی .
غزاله آمد و گفت :
_ بله سیاوش جون بی کار هم شدی نگرون نباش چون کار برات زیاده ... و با این کلام به بهروز نگاه کرد و خندید . بهروز در جواب گفت :