رمان فصل پنجم عاشقانه هایم
نام کتاب : فصل پنجم عاشقانه هایمنام نویسنده : فاطمه ایمانی(لیلین)
حجم :5.4MG
خلاصه داستان:
عقیق ، دختری فداکار ، که زندگی و وجودشو صرف رفع سختی ها و مشکلات خواهر برادرهاش کرده ، خیلی اتفاقی میفهمه که از محبت و سادگیش سواستفاده شده و پاسخ اونهمه خوبی رو با بدی دادن ... تو سهن سی سالگی هست و بدون پشتوانه مالی و شغل مناسب .. تصمیم میگیره خودش رو از این وضعیت نجات بده....
کانال تک سایت در تلگرام، اینجا کلیک کنید
فرمت کتاب : PDF قسمتی از متن رمان :نره زبونم لال یه کاری دست خودش بده؟ خدایا خودت عاقبتمونو با این سه تا بچه به خیر کن. ببین آخر عمری میذارن یه آب خوش از گلومون پایین بره یا نه.
با اون بحث و مجادله ای که عمید به راه انداخت و در ظاهر کاری از پیش نبرد ، زندگیم دستخوش تغییرات زیادی شد. مامان دلواپس اینکه حرفای پشت سرم زیاد شه مدام تاکید می کرد خواستگارهامو که از نظر اون پسندیده بودن به بهونه ی درس خوندن رد نکنم.
سرمو تکیه داده بودم به کولر و داشتم به حال این روزهای خودم گریه می کردم. دیگه همدمی نبود تا بی هیچ قضاوتی خالصانه به حرفام گوش بده و کمکم کنه با این غم بزرگ کنار بیام. حتی مهناز هم که اینهمه قبولش داشتم تو این اوضاع کاری از دستش بر نمی اومد. اونم مثل خودم معتقد بود از دواج با امین تو این سن و سال احمقانه ست. شاید اگه پنج سال بعد این قضیه مطرح می شد از شنیدنش اینهمه بهم نمی ریختم.
هرچقدرم که دوستش داشتم و این چارچوب دونفره رو می خواستم باز نمیتونستم امین رو به چشم همسرم ببینم. تو رویاهای دخترانه ام مرد زندگیم حداقل پنج شش سالی ازم بزرگتر بود. کسی که می تونستم بهش تکیه کنم و چشمامو به آسونی روی همه ی مشکلات ببندم و بذارم اون با دستهای توانا و مقتدرش یک به یک موانع رو کنار بزنه و من حتی یک لحظه احساس ترس نکنم. اونوقت دیگه عمید بزرگترین معضل زندگیم نبود و من می تونستم تا جایی که امکان داره از تلخ ترین کابوس خونه ی پدریم ، فاصله بگیرم.
جوابم رو مامان به بی بی رسوند و قرار بله برون گذاشته شد. عمید هم برخلاف انتظارم از تک و تا افتاد و مغموم و ساکت نظاره گر این جریان شد و مژگان که فکر می کرد جوابم از سر لج و لجبازی بوده، مصرانه می خواست قبول کنم دارم اشتباه تصمیم می گیرم. این روزها به حدی تند مزاج و پرخاش گر شده بود که علناً ازش کناره گیری می کردم و سعی داشتم زیاد نزدیکش نشم.
تا چند هفته بعد رفتنش هنوزم پکر بودم و دوستام شاکی از این زانوی غم بغل گرفتنم هنوز مشتاق بودن ببینن این نامزد عزیز من کیه که اینطور بی قرار ندیدنشم.
من اما هنوز جسارت اینو پیدا نکرده بودم که حداقل عکسشو نشونشون بدم. می ترسیدم از اینکه انتخابم مورد قضاوت قرار بگیره وشاید حتی به خاطرش سرزنش بشم.
آخه من نگفته بودم امین ازم دوسالی کوچکتره و دوران نامزدی مون به خاطر سن کم هردو با بلاتکلیفی و سردرگمی می گذره.
ساعت هشت و نیم بود که باضربه ی کوتاهی به در وارد اتاقش شدم. مهندس چون منشی نداشت ملاقات باهاش بی دردسر بود. البته اگه همون لحظه توی شرکت حضور می داشت. برگه هایی که توی دستم بود رو روی میزش گذاشتم و با احتیاط بیرون رفتم.
حین خارج شدن نگام به دوربین های مدار بسته ای افتاد که از چند جهت اتاق رو تحت نظر داشتن و عاطفه می گفت مهندس حتی در نبودش به کارهای شرکت و آمد و شد ها نظارت داره.
داشتم با عاطفه و خانوم عطایی و تینا چای و بیسکوییت می خوردم که مهندس تماس گرفت و منو احضار کرد.
امیدواریم از رمان فصل پنجم عاشقانه هایم از فاطمه ایمانی لذت ببرید