رمان فرشته های لعنت شده از پگاه بختیاری

 
:نام کتاب:فرشته های لعنت شده
:نویسنده:پگاه بختیاری
حجم کتاب:2.55  مگابایت پی دی اف و 0.93  مگابایت اندروید و 797کیلو بایت  جاواو 243 کیلو بایت epub
:خلاصه ی داستان:
نیک یک پسر آمریکایی الاصل بود که بیست و دو سال بیشتر نداشت. قدش یک متر و هشتاد سانتی متر بود و اندام ورزیده و پوست برنزه ای داشت و درست عین پدرش زمینه ی چشم و مویش مشکی بود که خیلی هم جذابش می کرد. او شش ماه پیش از این که با جیران آشنا شده بود، آن هم در بیمارستانی که بانو بستری بود و آن دو برای اولین بار یکدیگر را در سالن انتظار بیمارستان ملاقات کردند و این آشنایی کوتاه به این نامزدی طولانی و دوست داشتنی منجر شد. در حقیقت نیک تنها دلخوشی جیران شده بود چرا که بیماری بانو و نیز نداشتن وضع مالی مناسب عرصه را برایش تنگ کرده بود و حالا این نیک بود که با جملات مثبت، نگاه های دلسوز و ابراز علاقه های صمیمانه اش، سورپرایز زندگی کوچکش شده بود.

:فرمت کتاب:pdf,java,apk,epub

 :دانلود رمان فرشته های لعنت شده از پگاه بختیاری با فرمت پی دی  اف

 :دانلود رمان فرشته های لعنت شده از پگاه بختیاری با فرمت اندروید

 :دانلود رمان فرشته های لعنت شده از پگاه بختیاری با فرمت جاوا

 :دانلود رمان فرشته های لعنت شده از پگاه بختیاری با فرمت epub

قسمتی از متن رمان:

درست رأس ساعت 9 زنگ تلفن به صدا در آمد. بانو نگاه ملتهبش را به جیران دوخت. جیران در حالی که از شدت هیجان آمیخته به اعتراض دستانش خیس از عرق شده بود، گوشی را بر داشت و با صدای محزونش که آشکارا می لرزید گفت: هِلو
چند ثانیه بعد همانطور که انتظارش را داشت صدای پدرش را شنید:
پدر _ سلام، جیران توئی؟
جیران _ بله، پدر منم.
پدر _ خوبی دخترم؟
جیران_ بله، خوبم.
پدر _ الان اونجا شبه، نه؟
جیران _ بله، ساعت نه شبه.
پدر _ اما اینجا نزدیک صبحه، خیلی جالبه!
جیران _ بله، همینطوره.
و برای مدت کوتاهی هر دو سکوت اختیار کردند، بانو که حالا چسبیده به دخترش، جیران نشسته و سعی می کرد استراق سمع کند، نیشگون خفیفی از بازوی جیران گرفت، یعنی " تو یه چیزی بگو" و جیران که از شدت هیجان و تشویش خاطر تنها صدای نفس تند و محکمش را به گوشهای پدرش حواله می ساخت، هر چه به خود فشار آورد نتوانست جمله ی راحتی برای خالی نماندن عریضه بگوید تا این که پدرش کار او را آسان کرد:
پدر _ حال مادرت چطوره؟
و جیران بلافاصله جواب داد:
_ همونطوره، اصلاً خوب نیست.
سپس هر دو مدتی را در سکوت سپری کردند و باز هم پدر سکوت را شکست:
پدر _ من مطمئن بودم که یک روز مادرت، یعنی چطور بگم از قدیم گفتند گذر پوست به دباغ خونه می افته، راستش من توی این چهل و هشت ساعت خیلی فکر کردم، خیلی زیاد! با این که مادرت در حق من خیلی بدی کرد و آبروی منو به همراه همه ی زندگی و سرمایه ام که تو بودی برداشت و با خودش برد! ولی من دلم براش می سوزه، نه این که فکر کنی از سر دوست داشتنه! نه، فقط از سر ترحمه که دلم براش می سوزه، مادرت خیلی در حق من نامردی کرد. یازده سال پیش تو رو از من دزدید و به من نارو زد و خیلی جالبه که تازه بعد از یازده سال روز دوشنبه یعنی چهل و هشت ساعت پیش از این، با من تماس می گیره و از من می خواد کمکش کنم! هنوزم نمی تونم بگم اون زن پر روییه یا خنگه و یا ساده؟! فقط می دونم که اون باخت و خوشحالم که بعد از یازده سال خودش با دستهای خودش پرچم سفیدو برد بالا ... این درست همون چیزی بود که انتظارشو داشتم، از قول من همۀ این حرفها رو بهش بگو دخترم، باشه؟
جیران که حالا از شدت بغض و هیجان به سختی می توانست کلمات را ادا کند، با چشمان خیسش به چهره شکسته و تکیدۀ بانو خیره شد و گفت:
جیران _ ببین پدر! من درست نمی دونم که در گذشته بین شما چی بوده و چی نبوده، فقط همینقدر می دونم که خود شما اینقدر عرصه رو بر بانو تنگ کردید که بانو نه از سر علاقه بلکه از وری اکراه و اجبار تن به این ذلت داده.