رمان فرستاده از مهرسا mehrsa_m

 
 
نام کتابنام کتاب : موژان من
نام نویسنده نام نویسنده : mehrsa_m مهرسا
حجم حجم : 6 mg
خلاصه داستانخلاصه داستان:
نمیشود بهش خُرده گرفت . باران است و حال و هوای همیشه بهاریش . رویا پردازی هایش که دیگر جای خود دارد . سخت است آشنا کردنش با دنیای آدم بزرگها ! انگار در فانتزی هایش غرق شده . همیشه منتظر آن مرد سوار بر اسب سفیدش است . که بیاید و از او تقاضا کند و با عشق با خود ببردش . . .
چقدر زود او را از عوالم رویا گونه اش بیرون میکشند . کسی فرستاده میشود نه برای او اما انگار این فرستاده فقط و فقط برای بزرگ شدن باران آمده . آمده تا طعم عشق را به او بچشاند اما در کنار سختی ها . . . و باران چقدر سخت خو میگیرد

t_logoکانال تک سایت در تلگرام، اینجا کلیک کنیدt_logo

فرمت کتاب فرمت کتاب : PDF
Admin : دوستان عزیزی که قصد خوندن رمان توی موبایلشون دارن میتونن با دانلود اپلیکیشن های پی دی اف خوان ، خیلی راحت از کتاب های فرمت پی دی اف استفاده کنند .

دریافت کتاب دریافت  کتاب فرمت PDF

باقی کتب نویسنده:

دانلود رمان موژان من از مهرسا

رمان طالع ماه از مهرسا mehrsa_m

رمان همیشه یکی هست از مهرساmehrsa_m

  رمان بانو سرخ از مهرسا mehrsa_m

 
قسمتی از متن رمان :
:
– من دو تا زن دارم . بگو دیگه . من یه مردِ دو زنم ! ولی قبلش یه نگاه به این خونه بنداز !
همه چی برام گنگ بود . چرا باید اینجا زندگی کنه ؟! ازم فاصله گرفت و با بیخیالی خودش و روی تنها مبل راحتی که اونجا بود انداخت .
مبل راحتی که نبود ! در واقع نقش چوب لباسی رو داشت . همه چی روش دیده میشد . از حوله ی حموم گرفته تا لباسای تو خونه ای و لباسای بیرون . یه گوشه ی هال پر بود از برگه و پوشه و خودکار و کاغذای مچاله شده . یه طرف دیگه که تلویزیون و سیستم صوتی بود فقط در امان مونده بود .
نگاهم و برگردوندم و روی صورت مهراد نگه داشتم . چشماش و بسته بود و سرش و به مبل تکیه داده بود . باید سر حرف و باز میکردم . تو دلم ناراحت شدم ! چقدر بهش انگ دو زنه بودن زده بودم !
– اگه دلت میخواد میتونی بری اتاقمم ببینی .
همونطور که چشماش بسته بود حرف میزد . سر جام خشک شده بودم . دستام و تو هم گره کردم . چتری هام و که جلوی چشمم اومده بود کنار زدم . دستی به عینکم کشیدم و زمزمه کردم :
– نیازی نیست
یکم مکث کردم و دوباره ادامه دادم :
– بالاخره اینم یه خونست عین بقیه ی خونه ها !
سرش و از پشتی مبل برداشت . خودش و جلو کشید و ساعدش و روی رون پاش گذاشت . انگشتای کشیده اش و توی هم قفل کرد و خیره شد به منی که درست مقابلش وایساده بودم . پوزخند و به وضوح میتونستم روی لباش ببینم . بالاخره سکوت و شکست :
– حالا سوالات و ازم بپرس !
نگاهش کردم . جدی میگفت ؟ لبهام و از هم باز کردم و به حرف اومدم :
– اینجا کجاست ؟!
– معلوم نیست ؟ خونه ی منه !
– چرا اینجا اومدی ؟
– از اون جایی که دو تا زن دارم و در واقع هیچی ندارم ! مجبورم که اینجا باشم و اینجا زندگی کنم ! بالاخره یه جایی رو میخواستم . نمیتونستم تو خیابون بمونم که !
– پس مارال ؟
یه دفعه ای از جا بلند شد . از این حرکتش ترسیدم و یه قدم عقب رفتم . متعجب به این حرکتم خیره شد و بعد ابروهاش تو هم گره خورد :
– آروم باش . نمیخوام بخورمت که !
بعد به سمت آشپزخونه رفت . در یخچال و باز کرد . با چشمام دنبالش میکردم . دو تا لیوان از توی کابینت در آورد . توی جفتش شربت پرتقال ریخت و برگشت . لیوان من و به سمتم گرفت . مهمون داریش صفر بود ! حتی توی سینی هم نذاشته بود !
لیوان و از دستش گرفتم . به سمت مبل رفت هر چی که روش بود و نبود و انداخت زمین و با دست به مبل اشاره کرد :
– بشین . حرفام طولانیه . نمیخوای که تا آخرش سر پا وایسی ؟
قدمی به سمتش برداشتم . دوباره خودش و ول کرد روی مبل . به آرومی کنارش نشستم . یکم از شربتم خوردم و لیوان و روی میز گذاشتم . نگاه خیره اش رو لیوانی که تو دستش بود و مدام میچرخوند ثابت مونده بود . تو همون حال به حرف اومد :
– مارال . . .
یکم مکث کرد . سراپا گوش شده بودم . احساس میکردم قراره از یه راز هولناک پرده برداری بشه ! انقدر همه چی در مورد مهراد مرموز بود منتظر چیز عجیب و غریبی بودم .
– سردار حاتمی . . . مافوق من مرد خشکیه . انقدر که نظم و مقررات براش مهم بود هیچ چیز دیگه ای مهم نبود . همه زیر ذره بینش بودن . دست از پا خطا میکردن کارشون ساخته بود . من بر عکس بقیه کار خودم و میکردم . انقدر به شغلم علاقه داشتم که نخوام زیر آبی برم یا کار خطایی بکنم .
یکم از شربتش و خورد . لیوانش و روی میز کنار مال من گذاشت و بعد دستاش و تو هم گره کرد . دوباره زمزمه وار به حرف اومد :
– حاتمی یه پسر و یه دختر داشت . ماهان و مارال . چند باری دیده بودمشون . ماهان کوچیکتر بود . ولی معلوم بود از اون پسراییه که زیر بار حرفای حاتمی نمیره . باباش بود ولی عملا توجهی بهش نداشت . میفهمیدم که حاتمی از این لحاظ احساس خلا میکنه . ولی دخترش و بینهایت دوست داشت . بعد از یکم رفت و آمد خانوادگی زمزمه ی ازدواج من افتاد تو خانواده . مامان میگفت سنت داره میره بالا . بابا غر میزد که چرا سر و سامون نمیگیرم ؟ از طرفی هم مهرشاد داداشم با اینکه از من کوچیکتر بود زن و بچه داشت .از همه طرف تحت فشار بودم .
یه جورایی هم میدونستم با شغلی که دارم نمیتونم یه شوهر ایده آل باشم . وقتی پرونده ای زیر دستم میومد دائم تو سفر بودم . نمیخواستم زیر بار ازدواج برم . ولی انقدر گفتن که کلافه شدم . گفتم قبول دست از سرم بردارین .
چیزی نگذشته بود از این بحثامون که یه روز حاتمی من و خواست تو دفترش . تازه از ترکیه برگشته بودم . سر یه پرونده بدجور گرفتار شده بودم . دنبال یه باند بودیم . یه باند قاچاق انسان . تا حالا همچین چیزی به گوشت خورده ؟
با تعجب و بهت سرم و به نشونه ی نه تکون دادم . سر تکون داد و نگاهش و به من دوخت . تو همون حال ادامه داد :
– این وظیفه ی پلیس بین الملله که جلوی قاچاق انسان و بگیره . که مهره های اصلی رو پیدا کنه و دستگیرشون کنه . این و که میدونستی ؟
دوباره سرم و به علامت نه تکون دادم . لبخندی روی لبش نشست و گفت :
– حتما اینم نمیدونستی که من پلیس معمولی نیستم ؟!
خب دقیقا فکر میکردم یه پلیس معمولی باشه . ولی انگار اشتباه میکردم ! دوباره خودش به حرف اومد :
– بگذریم . از ترکیه برگشته بودم . رفتم پیش حاتمی . گزارش کار دادم . هر چی که فهمیده بودم و گفتم ولی آخرش گفت من واسه اینا نگفتم بیای اینجا . خیره بهش مونده بودم . پرسیدم چیکارم داشته  ؟ اون موقع بود که از دخترش گفت . . . از مارال .
میگفت دوستش داره و خوشبختیش و میخواد . میگفت آرزوی یه پسر و داشته ولی ماهان براش پسری نکرده . آخرشم گفت با مارال ازدواج کنم . اون مافوقم بود و من یه پلیسِ در حالِ پیشرفت . به هر حال باید زن میگرفتم . خانوادم دخترای رنگ و وارنگ برام در نظر گرفته بودن . ولی هیچ کدوم نتونسته بودن نظرم و جلب کنن . پیشنهاد حاتمی من و به فکر انداخت .
پیشنهاد بدی هم نبود . بالاخره مارال باباش پلیس بود و مطمئنا من و درک میکرد . کارم و میفهمید . به خانوادم گفتم جریان و . اونام از خدا خواسته بودن که من زن بگیرم . نزدیک سی سالم شده بود و من هنوز مجرد بودم . طبیعی بود که دلشون بخواد زودتر ازدواج کنم !
رفتیم خواستگاری مارال ! از حاتمی خواستم که بذاره بیشتر با مارال رفت و آمد کنم که بتونم بشناسمش . پیشنهاد داد که عقد کنیم . تو مدت عقد میتونستیم همدیگه رو بشناسیم . نمیخواستم زیر بارِ عقد برم . من میخواستم قبلش مارال و بشناسم . احساس میکردم درست نیست این عقد . وقتی که من حتی نمیدونم اخلاق و رفتار مارال چطوره !
ولی حاتمی بود و حرفش ! کسی نمیتونست نه بگه ! به مدت بعد از عقد من و مارال حاتمی بازنشست شد و روابط ما محدود شد فقط به رفت و آمدای خانوادگی ! توی چند تا برخوردی که خانوادگی داشتیم فهمیده بودم که ماهان اون پسری که باید باشه نیست . ۲۳ سالش بود و سرش درد میکرد برای دردسر . درسش و نصفه گذاشته بود . تیپ و قیافه اش اصلا به خانواده ی حاتمی نمیخورد . ولی کنجکاوی نکردم در موردش . بیشتر برام مهم بود که مارال و بشناسم .
توی رفت و آمدا فهمیدم مارال کسی نیست که من همیشه دنبالش بودم . یعنی با ایده های من کاملا فرق داشت . نه که بد باشه . فقط به درد من نمیخورد . دنبال فرصت بودم که عقد و به هم بزنم . توی این گیر و دار فهمیدیم ماهان رفته . غیب شده بود . حاتمی در به در دنبالش افتاده بود .
پلیس افتاده بود دنبالش . آروم و قرار نداشتن . از همه بیشتر مارال . وابستگی شدیدی به ماهان داشت . سعی میکردم کنار مارال باشم . بالاخره عقد بودیم . خودم و در مقابلش مسئول میدونستم . نمیخواستم شونه خالی کنم . ولی مجبور شدم دو هفته ای برم ترکیه . به خاطر پرونده ای که تو دستم بود .
اونجا فهمیدم که ماهان مرده !ظ
 
منبع: mehrsa-m.ir