رمان غرور شیشه ای از فاطمه صفار
:نام کتاب:غرور شیشه ای
:نویسنده:فاطمه صفار
:حجم کتاب:2 مگابایت پی دی اف و 1.07 مگابایت اندروید و 989کیلو بایت جاواو 379کیلو بایت epub
:خلاصه ی داستان:
پدر دستان کوچک او را در دست گرفت و بوسید . مریم خانم هم گوشه ای نشسته بود و به زندگی از دست رفته شان فکر می کرد . و اشک می ریخت....
:فرمت کتاب:pdf,java,apk,epub
:دانلود رمان غرور شیشه ای از فاطمه صفار با فرمت پی دی اف
:دانلود رمان غرور شیشه ای از فاطمه صفار با فرمت اندروید
:دانلود رمان غرور شیشه ای از فاطمه صفار با فرمت جاوا
:دانلود رمان غرور شیشه ای از فاطمه صفار با فرمت epub
قسمتی از متن رمان:
روستایی کوچک و زیبا در یکی از شهرهای مرکزی ایران با خانه های کاه گلی که در بین ان خانه های تازه ساز اجری خودنمایی میکرد . در بعدازظهر که خانواده در حال استراحت بودند ناگهان صدای همهمه در روستا پیچید . سودابه هشت ساله مشغول نوشتن تکلیف هایش بود صدای همهمه با سرعت به خانه ی انها نزدیک شد و پشت در خانه متوقف شد . بعد از ان در و صدای خواب الود علی اقا پدر خانواده بود که به مادر امر کرد در را باز کند .اقا داوود شوهر اکرم خانم با عده ای از اهالی بودند که در چهره ای تک تک انها هراس نمایان بود .
اقا داوود گفت :سلام مریم خانم به علی اقا بگید سریع بیاد مغازه اش خراب شده که باید هر چه زودتر خبر دار بشن .
مریم خانم همسرش را صدا کرد .علی اقا سرعت کت سیاهش را که به مرور زمان بیرنگ شده بود به تن کرد بی خبر از این که اهالی واقعیت را به او نگفته و در اصل چیزی از مغازه اش در اثر اتش سوزی نمانده بود .
با اهالی راهی شد . وقتی به مغازه رسید میخکوب شد تازه متوجه اتفاق افتاده شد و با دو دست بر سرش کوبید و پاهایش از شدت ناراحتی تا شد . و روی زمین زانو زد .
مریم خانم در خانه نگران بود و منتظر شوهرش راه می رفت . علی اقا با حالی زار با کمک اهالی به خانه بازگشت . اهالی موضوع را به او توضیح دادند . و بعد از هم دردی به خانه های خودشان برگشتند .
سودابه با نگرانی به همه این وقایع نگاه می کرد . با دیدن نگرانی پدر دست بر صورت پدر گذاشت و گفت :بابایی . نگران نباش . اگه تو ناراحت باشی من هم ناراحت می شم .
پدر دستان کوچک او را در دست گرفت و بوسید . مریم خانم هم گوشه ای نشسته بود و به زندگی از دست رفته شان فکر می کرد . و اشک می ریخت .
علی اقا دیگر نتوانست مغازه رو بسازد چون پول زیادی می خواست و او نداشت .به یکی از دوستانش در تهران نامه نوشت تا بلکه کاری در تهران بیابد . بعد از چند روز جواب نامه امد و انها با جواب مثبت به سمت تهران حرکت کردند . در این بین سودابه غمگین بود از ترک کردن دوستانش و مدرسه ای که در ان درس می خواند . به همراه پدر و مادر به سوی سرنوشت تازه ای که برایش رقم خورده بود می رفت .
وارد تهران شنید چون اولین بار بود ابهت و بزرگی شهر او را به وجد اورده بود .
از مادر پرسید :مامانی . این جا دوست هم پیدا می کنم ؟
مریم خانم که خسته بود ولی گفت :اره امید زندگی ام . فقط باید کمی صبر کنی .
بعد از ساعتی به منزل دوست پدرش رسیدند . دوست پدرش اقا هادی که در یکی از خانه های بزرگ کار می کرد برای علی اقا کاری در یکی از خانه ها پیدا کرده بود .
باغبانی شغلی بود که علی اقا به ان علاقه داشت . بعد از ساعتی استراحت به سمت ان خانه حرکت کردند . اصلا در باور انها نمی گنجید که خانه ای که قرار بود در ان زندگی کنند این چنین زیبا باشد . خانه ای که حالا روبروی ان ها بی شباهت به قصر نبود . علی اقا با ترس به اقا هادی نگاه کرد .
اقا هادی گفت :نگران نباشید . ادم های این خونه برعکس پول دارهای دیگه ادم های خوب و با ایمانی هستند .
زنگ در را به صدا در آوردند . دقایقی بعد در توسط خدمتکاری که علی اقا قرار بود به جای او کار کند باز شد . همه وارد حیاط شدند جلوی روی انها باغی بزرگ نمایان شد . باغ زیبا با درختان سرو و انواع گل های رنگارنگ که راه به ساختمان پیدا کرده تزیین شده بود. در بین درختان ان با سنگ های تزئینی راهی باریک تا ساختمان ایجاد کرده بودند . ساختمان زیبایی محصور شده در باغ خود را نشان میداد .خانهای بزرگ که دو طبقه بنا و نمایی کاملا سفید با ایوانی بزرگ در طبقه دوم که با ستون های گچ بری که به سقف متصل بود . استحکام لازم را به ان بخشیده بودند .
درون ساختمان هم با کمال سلیقه چیده شد بود . با وسایل زیبا و عتیقه که در جاهای مخصوص قرار گرفته بودند . علی اقا و مریم خانم از دیدن ان همه زیبایی ترس شان چند برابر شده بود . اما سودابه غرق در زیبایی خانه شده بود . دعا می کرد که انها انجا بمانند . اهالی خانه ان ها را پذیرفتند و زندگی حدید شان شروع شد .
علی اقا و همسرش نگران درس سودابه بودند که ان هم از طرف خانواده افشار که از سودابه خوششان امده بود برطرف شد . سودابه در ان خانه رشد کرد و مورد توجه به خصوص اقا و خانم افشار قرار می گرفت . اولش زندگی برای سودابه در ان خانه زیبا بود ولی هر چه بزرگتر شد و فهمید که مادر و پدرش باغبانی خانواده افشار هستند از بودن در انجا متنفر شد . بعد از چند سال زمانی که پا به سن شانزده سالگی نهاد برای شرکت در