رمان عشق زیر خاکستر از مریم معجونی

:نام کتاب:عشق زیر خاکستر

:نویسنده:مریم معجونی

:حجم کتاب:3.92 مگابایت پی دی اف و 1.14 مگابایت اندروید و 1.03مگابایت جاواو 390کیلو بایت epub

:خلاصه ی داستان:

تینا و کیوان، دو جوان عاشق پس از سالها دوری و جدایی با یکدیگر رو به رو میشوند اما همچون دو غریبه بیتفاوت از کنار یکدیگر میگذرند.
بدون آنکه بدانند کسی که از کنارش عبور کرده همان عشق گمشده شان است که ناگهان زانوانشان سست میشود و قلبشان میلرزد. اندکی تامل میکنند و از خود میپرسند: آیا خودش است؟!

 

:فرمت کتاب:pdf,java,apk,epub

:دانلود رمان عشق زیر خاکستر از مریم معجونی با فرمت پی دی اف

:دانلود رمان عشق زیر خاکستر از مریم معجونی با فرمت اندروید

:دانلود رمان عشق زیر خاکستر از مریم معجونی با فرمت جاوا

:دانلود رمان عشق زیر خاکستر از مریم معجونی با فرمت epub

قسمتی از متن رمان:

چشم به قطرات درشت باران دوخته بود.جنگل در زیر باران زیباتر و باشکوه تر از همیشه به نظر میرسید. انگاری رنگ درختان شفافتر و درخشان تر از قبل شده بودند. لبخندی زد و خیالش را به ایام کودکی پرواز داد، به یاد اون روزها که هر وقت باران میبارید ننه صغری به او اجازه نمیداد بیرون از منزل بازی کند. اما او همیشه تا سر ننه صغری را گرم میدید پاورچین پاورچین از سالن خارج میشد و پا به ایوان بزرگ و مرمرین ویلای بزرگشان میگذاشت. هنگامی که درب سالن را آهسته میبست پیروزمندانه لبخندی میزد و از این که ننه صغری را گول زده بود حس خوبی پیدا میکرد. در زیر باران میدوید و شادمانه از سویی به سوی دیگر میپرید گاهی به دنبال کیوان میرفت تا هر دو شادمانه در زیر بارش قطرات باران سبکبال از سویی به سوی دیگر بدوند و بازی کنند.

به قاب عکس روی میزش نگریست. عکس جشن تولد کیوان در سن نه سالگی را نشان میداد که در آن عکس خانواده او و خانواده خودش همگی شاد و خندان به نظر میرسیدند. از یادآوری آن روز بی اختیار لبخندی لبان خوشرنگش را از هم گشود. به یاد آورد چگونه با پرتاب کردن توپی به سوی کیوان باعث شده بود تا کیک تولدش با برخورد توپ از روی میز به روی زمین واژگون شود. هرگز گریه های آن روز کیوان را فراموش نمیکرد.با این که او از دستش خیلی عصبانی بود اما دلش نیامده بود تا برخوردی تند با او داشته باشد.

تینا به روی لبه تختش نشست و با خود اندیشید:

-اون روز با این که سه سال از کیوان کوچکتر بودم اما همیشه متوجه میشدم او مرا با اون قلب پاکش چقدر دوست دارد. در اون ایام وجود او برایم هم حکم همبازی را داشت و هم حکم یک حامی.

دوباره به عکس نگریست. از جا برخاست و به طرف میز رفت و قاب عکس را از روی آن برداشت و به دقت به چهره کیوان و مادرش نگریست. سالها بود از آنها بیخبر بودند. به یاد روزی که کیوان پدرش را از دست داده بود افتاد. آن روز با سن کمش به عمق فاجعه پی برده بود و میدانست کیوان با از دست دادن پدرش، بزرگترین حامی زندگیش را برای همیشه از دست داده است.

به یاد گریه های کتی خانم افتاد و به یاد اشکهای مطلومانه کیوان، از خودش پرسید:

-اونها الان کجان؟ از منو خانواده ام یاد میکنند یا این که ما رو برای همیشه به فراموشی سپرده اند؟

از جا برخاست و دوباره قاب عکس را در جایش گذاشت و زیر لب گفت:

-نمیدونم چرا بعد از سالها امروز به یاد کیوان و خانواده اش افتادم؟

و صدای گوش نواز شر شر باران او را به سمت پنجره کشاند. از درون اتاقش به زمین نگریست. با لذت به برخورد قطرات باران به گرده زمین چشم دوخت. چشم به بازی قطرات باران و زمین

دوخت که چگونه به کمک یکدیگر دایره های ریز و درشت درست میکردند.

دوباره کبوتر خیالش به پرواز درامد و او را به داخل جنگل کشاند. در دنیای خیال، خودش و کیوان را میدید که سرگرم جکع کردن قارچ های وحشی بودند. خودش را دید که سبد کوچک چوبی اش را در دست داشت و هر چه قارچ میدید، میچید و درون سبدش میگذاشت. کیوان که سبدش پر از قارچ شده بود به سبد نیمه پر او نگریسته و پرسیده بود:

-همه اش همین قدر جمع کردی؟

او با خوشحالی سبدش را به طرف او میگرفت و پاسخ میداد:

-آره، زیاده گه نه؟

کیوان نیز لبخندی میزد و با مهربانی میگفت:

-آره، آفرین، حالا بیا بشین، تا قارچامونو با هم نصف کنیم.

سپس هر دو شادمانه در کنار یکدیگر در زیر سایه درختی مینشستند و قارچ هارا بر روی هم میریختند. همیشه مسئولیت تقسیم قارچ ها با کیوان بود. او منصفانه سرگرم تقسیم آنها میشد و با صدای آرامی میگفت:

-یه قارچ بزرگ برای تو، این یکی برای خودم.

همینطور این کار را تکرار میکرد تا قارچ ها تمام میشدند. اغلب اوقات در آخر سه قارچ باقی میماندو آنوقت کیوان سخاوتمندانه میپرسید: