رمان عشق بی نقاب از بیتا فلاحی
:نام کتاب:عشق بی نقاب
:نویسنده:بیتا فلاحی
:حجم کتاب:3.15مگابایت پی دی اف و 1.17مگابایت اندروید و 1.06مگابایت جاواو 405کیلو بایت epub
:خلاصه ی داستان:
یاسمن در مراسم عروسی خواهرش با پژمان اشنا می شود و بعد از مدتی که از آشنایی انها می گذرد پژمان از او تقاضای ازدواج می کند. بعد از قبولی یاسمن در دانشگاه، با هم نامزد می شوند. در حالیکه یاسمن عاشقانه و مشتاقانه منتظر فرا رسیدن بهار است تا شرعا همسر پژمان شود ...
:فرمت کتاب:pdf,java,apk,epub
:دانلود رمان عشق بی نقاب از بیتا فلاحی پی دی اف
:دانلود رمان عشق بی نقاب از بیتا فلاحی فرمت اندروید
:دانلود رمان عشق بی نقاب از بیتا فلاحی فرمت جاوا
:دانلود رمان عشق بی نقاب از بیتا فلاحی فرمت epub
قسمتی از متن رمان:خاطرات و وقایع آن سال ها مثل فیلم سینمایی طولانی در مقابل پرده ی چشم هایم به نمایش در می آید. تلاش بی فایده است ، انگار خواب از چشم هایم قهر کرده . پتو را کنار می زنم ، بدن کوفته ام را تکان می دهم ، نگاهی به ساعت بزرگ روی دیوار می اندازم؛ نیمه شب است .نور بنفش آباژور ، خاطراتم را بنفش کرده ، وای خدای من چه خاطرات خوش رنگی ! قرآن را باز می کنم و به شکرانه تمام هدیه های زیبا ی خدا، سوره ای دیگر از آن می خوانم .زمزمه های نیازم ،شادی قلبم،و یک بغل خوشبختی اشک های شوقم را مثل ابر بهاری جاری می کند.چه لذتی دارد،حرف زدن با خدا! تشکر از او و خواستن شادی و خوشبختی برای همه ی آدم های دنیا... از جایم بلند می شوم و از یخچال کوچک اتاقم، بطری آب را بیرون می آورم و سر می کشم . به یاد روز تولدم می افتم . آن شب نه از هدیه ی نیلوفر خوشحال شدم و نه از جشن غافلگیرکننده اش . ذهنم روی آن شب می چرخد و آن قدر عقب عقب می رود تا به روز عروسی نلوفر می رسد ؛ هنوز هم غم و شادی آن روز را توی قلبم احساس می کنم .خوشحال بودم، تنها خواهرم عروس می شد... اما از پشت دیوار بلند شادی ،یک غم عجیب سرک می کشید ؛ قرار بود نیلوفر برای زندگی به لندن برود!شوهرش شهریار پسر خیلی خوبی بود .یازده سال از نیلوفر ما بزرگ تر بود ، اما از ته دل دوستش داشت . من این را از نگاه خندانش به حرکات عجول و عصبی نیلوفر و لبخند عمیقش به تمام هویس بازی های او ، به خوبی می فهمیدم و در دنیای هیجده ساله ی خودم تصور یک عاشق دلخسته و واقعی را می کردم که با تمام وجودش من را دوست داشته باشد . ((مامانی)) که از شب قبل به خانه ما آمده بود،مدیریت کار ها را به عهده گرفت و به هر یک از بچه ها کاری سپرد. این طوری با درایت همیشگی اش، هم بچه ها را سرگرم کرد و هم صمیمیت بینمان را بیش تر . من و نسیم، مسئول پاک کردن سبزی خوردن شدیم و سارا و شادی مشغول خشک کردن پیشدستی ها. پسر ها را هم به حیاط فرستاد تا بعد از شستن آن را چراغانی کنند . هنوز ساعتی به ظهر مانده بود که خواهر شهریار -شهره- به خانه ما آمد . مامانی با سلام و صلوات سفره بزرگی وسط هال پهن کرد و همه ما را صدا زد تا دور آن جمع شویم . شهره بسته های پنیر را به مامانی داد و با خنده گفت : می خواستم خودم نون و پنسر ها را بپیچم اما گفتم این دختر ها بیکار نمونن بهتره! می خوام با نیلوفر برم آرایشگاه .
مامانی با لبخند مهربانش به شهره گفت :خوب کاری کردی مزه ی عروسی به همین کارهاست دیگه نقل ها را هم میدادی خودمون می پیچیدیم .
اشهره روی زانو هایش نشست و گفت : دیشب همه رو پیچیدم ، دختر عمه هام اون جا بودن کمک کردن . صدای بلند ضبط و ریتم تند موزیک ضربان شقیقه ام را تند کرد.از دست نیلوفر و این سبک های عجیب و غریب موسیقی اش! صدای ضبط را کم کردم و کنار دختر ها نشستم . مامانی با وسواس خاص خودش ، نانها را درست به یک اندازه می پیچید نسیم و سارا پنیر و سبزی را لای نان ها می گذاشتند و من و شادی هم نان و پنیر ها را درون نایلون های براق رنگی می پیچیدیم . نیلوفر غر می زد که از آرایش شب قبل اصلا راضی نبود و می ترسید کار امروز آرایشگر هم مورد پسندش نباشد . شهره با مهربانی گفت : نیلوفر جون خیالت راحت باشه خودم بالای سرا می ایستم. معمولا شب حنابندون یه آرایش ملایم می کنن تا روز بعد عروس بیش تر جلوه اش بیش تر باشه .
نیلوفر با اخم گفت :آخه چند بار گفتم که بابا من سبزه ام رنگ صورتی بهم نمیاد اما بازم کار خودشون رو کردن و هر چی صورتی بد رنگ بود مالیدن روی صورت بیچاره ی من!
· شهریار دست به سینه جلوی در ایستاده بود و با لبخند مهربانی به رفت و آمد های عجولانه و غرغرهای نیلوفر نگاه می کرد...چه عشق و محبتی در چشم هایش موج میزد ! آدم هوس عشق و عاشقی می کرد ... بالاخره نیلوفر راهی شد. اول صورت مامانی و بعد گونه ی من را بوسید و با چشم های نگران نگاهم کرد و گفت: یاسی دیگه سفارش نکنم ها نا سلامتی خواهر عروسی ! دستش را گرفتم و با فشار ملایمی به آن گفتم :برو خیالت راحت باشه حواسم به همه چیز هست. نیلوفر با عجله دست شهریار را گرفت و به طرف حیاط رفت. صدای جیغ و سوت پسر ها از حیلط بلند شد. به داخل برگشتم. شهره لباس نیلوفر را روی دستش انداخت و با عجله خداخافظی کرد و از خانه خارج شد.نسیم با همان لهجه ی خاصش که بعد از سال ها به آن عادت کرده بودیم، در حالی که کلمات را غلیظ ادا می کرد رو به من گفت:یاسی نگفتی لباس امشبت چه مدلیه؟
با لبخند محوی گفتم:یه لباس حریر آبی.
چشم های نسیم از تعجب گرد شد و گفت : -توی عقد هم که آبی پوشیدی !
-آخه نیلوفر اصرار کرد که لباسم آبی باشه . می گه آبی خیلی به من میاد .
نسیم با ناز و ادای مخصوص به خودش گفت :یه دست لباس می پوشی یا لباس عوض می کنی؟ بی اختیار لبخندی زدم و گفتم و همان طور که از گوشه ی چشم نگاهش می کردم گفتم:نه دیگه وقت نمیشه که کسی بخواد لباس عوض کنه .
چینی به پیشانی انداخت و گفت :من که سه دست لباس آوردم!