رمان شکوه های یاس از فروغ ستوده

 
:نام کتاب:شکوه های یاس
:نویسنده:فروغ ستوده
:حجم کتاب:2.62 مگابایت پی دی اف و 1.17 مگابایت اندروید و 1.06 مگابایت جاواو 423کیلو بایت epub
:خلاصه ی داستان:
پدر یاس به دلیل فقر دخترش یاس را به ازای مبلغی به خانواده ای شهری می فروشد تا خدمتکار آن خانه شود. یاس با رفتارهای سنگین و با وقار خود در دل پسر آن خانواده پژمان جا باز میکند به طوری که پژمان به خاطر آرزوی یاس که تحصیلات عالیه است رو در روی خانواده خود میایستد. پژمان برای ادامه تحصیلات به خارج میرود و یاس در رشته مورد علاقه خود پرستاری قبول میشود تا اینکه........

:فرمت کتاب:pdf,java,apk,epub

:دانلود رمان شکوه های یاس از فروغ ستوده با فرمت پی دی اف

:دانلود رمان شکوه های یاس از فروغ ستوده با فرمت اندروید

:دانلود رمان شکوه های یاس از فروغ ستوده با فرمت جاوا

:دانلود رمان شکوه های یاس از فروغ ستوده با فرمت epub

قسمتی از متن رمان:

شب بود و تاریکی هول انگیزی همه جا فراگرفته بود. صدای قورباغه ها و ناله ی شوم جغدها، موجدات شب زنده داری که سیاهی شب را بر روشنی روز ترجیح میداد. در دل هر رهگذر غریبی، رعب و وحشت می انداخت، اما برای ساکنین این خانه های گلی و قدیمی تمام این صداها عادی بود و کودکان این روستا از طفئلیت با همین نواهای طبیعت خوگرفته بودند. سکوتی که بر فضا حاکم بود خبر از اتمام کار روزانه میداد و انسان را ناخودآگاه در خلسه فرو میبرد و هوس استراحت و خواب شبانه را بر می انگیخت. در یکی از همین خانه های کوچک که مثل بقیه زهوار در رفته بود، دختری نوجوان آرام خوابیده بود و در حالی که به آسمان نگاه میکرد با صبوری به پچ پچ پدر و خواهر بزرگترش گوش میداد. حس ششمش خبر بدی به او میداد، چند روزی بود که رفتار پدرش تغییر کرده،گویی با خود در جنگ بود و هر بار که شکست میخورد تلافی اش را بر سر دخترک در می آورد و او همیشه به خود امید میداد که این پیشامده تاثیری بر آینده اش نخواهد داشت. او از وقتی که به یاد داشت خود را دختر خوشبختی میدانست. مادرش را فقط از تعریفهایی که پدرش برای او کرده بود، میشناخت و میدانست که او به خاطر یک بیماری سخت و لاعلاج ، بعد از تولد او مرده . اما پدرش را خوب میشناخت او اصلا اهل شوخی و بگو بخند نبود، هرگز روزی نشد که دست نوازشی بر سرش بکشد و یا اورا حتی یک بار ببوسید. گویی تمام هم و غم او کار و تلاش بود. فقط کار میکرد و اصلا برایش مهم نبود که فرزندانش به محبت پدرانه ی او احتیاج دارند.اما با این همه همیشه به او قبولانده بود که دختر خوشبختی است چون هم سقفی بالای سرش بود و هم لقمه نانی برای خوردن داشت. روزها همراه خواهر بزرگش پرستو و برادرش خداداد در مزرعه ی اجاره ای پدرش کار میکرد. تنها دلخوشی اش این بود که هر از گاهی اگر پدرش اجازه میداد، همراه گلی دختر همسایه به کنار چشمه ای که از روستا میگذشت برود و با دیگر همسن و سالانش لحظه ای خوش بگذراند. با خاموش شدن چراغ ها دخترک هم چشم هایش را بست و در حالی که نفس عمیقی میکشید با خود زمزمه کرد:بالاخره می فهمم موضوع چیه، فردا باید از پرستو بپرسم، اون میدونه جریان چیه. با این حرف به خود امید داد وراحتر خوابید. صبح مثل همیشه با بانگ خروس خانه چشم گشود و بعد از قوسی که به بدنش داد ،برای شستن دست و صورتش به حیاط رفت . پرستو کنار حوض، مشغول شستن استکانها بود.سلام آرامی کرد و روی لبه سیمانی حوض نشست. پرستو نیم نگاهی به چهره ی زیبا ومعصوم خواهرش انداخت و با سر جواب سلامش را داد . حالا یاس مطمئن شده بود که اتفاقی افتاده. پرستو از نگاه کردن به او میگریخت. درست مثل اینکه ازاو خجالت بکشد. با شتاب استکانها را برداشت و درون سینی گذاشت و راهی اتاق شد. در خانه ی قدیمی آنها سه اتاق کوچک بود که هر کدام از آنها از دیگری خراب تر بود. پدرش از مدت ها پیش قصد تعمیر خانه را داشت اما هر بار با در آمد کمی که از فروش محصول بدست می آمد، فقط میتوانست اجاره زمین را بپردازد و خرج خانه را کنار بگذارد. یاس صورتش را شست و به اتاق رفت، بقیه دور سفره جمع بودند و با سکوت صبحانه میخوردند. پرستو استکانی چای شیرین مقابل یاس گذاشت و با حرکت چشم به اواشاره کرد که بخورد، اما یاس اشتهای چندانی نداشت.با بی میلی چند لقمه خورد و بعد بلند شد تا برای رفتن به زمین آماده شود.روز دیگری آغاز شده بود و این برای روستاییان فقط یک مفهومداشت . کار و تلاش وقفه ناپذیر و یاس از این قائده مستثنی نبود. خوشه های طلایی رنگ گندم که مانند دامن چین داری به دست باد تکان میخورد، آماده برداشت بود و بعد از چیدن جوهای میان کشت، دو، سه روز آینده درو میشد. یاس در حالی که با پشتکار مشغول کار بود، به این فکر میکرد که چرا پرستو آن روز همراه او نیامده ودر خانه مانده است. صدای فریاد گونه ی برادرش در صحرا پیچید و به گوشش رسید:
- آهای یاس، زود باش بیا خونه، پدرت گفت باهات کار داره.
دخترک قدش را بلند کرد و در حالی که کمرش را با دست میگرفت آخ کوتاهی گفت با آستین عرق سر و صورتش را پارک کرد و با صدایی بلند که به گوش خداداد برسد، جواب داد:
- اومدم، تو برو منم میام.
خداداد با شنیدن جواب خواهرش سر و ته کرد و به خانه برگشت. یاس با نگرانی به اطراف کرد و در حالی که داس را روی زمین میگذاشت با خود گفت: خدایا یعنی چه خبر شده؟ پدر با منی چیکار داره؟ تا حالا نشده بود که وقت کار من وصدا کنه. لبش را به دندان گرفت و با قدم هایی لرزان به طرف خانه رفت.خداداد جلوی در خانه منتظرش بود و. به محض دیدنش جلو دوید و گفت:
- یاس بابا گفت: قبل از اینکه به اتاق بری اول سر و وضعت رو مرتب کنی، آخه مهمون داریم.
یاس نگاهی اجمالی به لباس گل آلود خودکرد و با سر جواب مثبت داد، وارد اتاق شد کشویش را باز کرد و با نگاهی کوتاه به درونش سر تکان داد و با خود گفت: آخه من که