رمان شب های تنهایی از نرگس عینی
:نام کتاب:شب های تنهایی
:نویسنده:نرگس عینی
:حجم کتاب:3.87 مگابایت پی دی اف و 1.16مگابایت اندروید و 1.05مگابایت جاواو 400کیلو بایت epub
:خلاصه ی داستان:
داستان در مورد دختری به اسم یاسه که پدرومادرش رو از دست داده وتنها زندگی میکرده تا اینکه در اولین روز دانشگاه با دختری به اسم بنفشه اشنا میشه و دوستی عمیقی بینشون ایجاد میشه......
:فرمت کتاب:pdf,java,apk,epub
:دانلود رمان شب های تنهایی از نرگس عینی فرمت پی دی اف
:دانلود رمان شب های تنهایی از نرگس عینی فرمت اندروید
:دانلود رمان شب های تنهایی از نرگس عینی فرمت جاوا
:دانلود رمان شب های تنهایی از نرگس عینی فرمت epub
قسمتی از متن رمان:ساعت هشت و بیست دقیقه بامداد را نشان میداد و دقیقا بیست دقیقه از زمان آغاز اولین کلاس می گذشت . تاخیر در روز اول مهر و در اولین ترم تحصیلی برای او که همیشه و در همه کارجدی و کوشا بود نمی توانست سر فصل خوبی باشد . شروع به دویدن در سالن طویل کرد و در همان حین چشم به شماره ی کلاس ها داشت تا کلاس مورد نظرش را پیدا کند . ناگهان به خاطر سرعت زیادی که داشت با پسری برخورد کرد و این تصادف همراه شد با جیغ کوتاه دختر و باز شدن در سامسونت پسر . همه ی وسایل کیف به بیرون ریخته شده :یک عینک آفتابی ، یک شیشه ادکلن ، یک کراوات ، یک برس مو ، دو کتاب ، چند برگ جزوه ی درسی به اضافه ی یک دسته کلید و یک کیف پول . دختر با شرمساری شروع به جمع کردن وسایل پسر کرد و گفت :
- معذرت می خوام آقا .
پسر با عصبانیت نگاهش کرد تا چیزی بگوید ، اما نگاه ساده و معصوم و شرمگین دختر مانع حرکت زبان در دهانش شد . برای لحظه ای کوتاه به او چشم دوخت و سپس شیشه ی ادکلن را از دستش گرفت و از جا برخاست . دختر نیز بلند شد و گرد و خاکی را که روی شلوارش نشسته بود ، تکان داد و دوباره عذرخواهی کرد . پسر سری تکان داد و گفت : عیبی نداره
ودختر پرسید : کلاس شماره ی بیست و چهار کجاست ؟
پسر بدون پاسخ به سوال او پرسید :
- شما دانشجوی ترم جدید ین ؟
دختر سر تکان داد و گفت : بله و الآنم باید سر کلاس باشم .
پسر با دست به کلاسی اشاره کرد و گفت : این کلاس شماره ی بیست و چهارم .
دختر تشکر کرد و سعی کرد بر خود مسلط شود و به سوی کلاس گام برداشت . جوان لحظاتی چند از پشت سر نگاهش کرد و سپس از آن جا دور شد .
یاس چند ضربه به در زد و متعاقب آن ، در را گشود . تمام نگاه ها به سوی او چرخیدند و ناگهان ولوله ای در گرفت . یکی از تمامی پسرهای ردیف جلو آرام سوتی کشید و یکی دیگر با شیطنت گفت :
- بنازم قدرت خدا رو !
استاد جوان که خود نیز چشم به دختر جوان دوخته بود ، با خودکارش چند ضربه به میز زد و حاضرین را به سکوت دعوت کرد . سپس رو به دختر کرد و گفت : بله خانم ؟
- طبق برنا ، من امروز توی این کلاس درس شیمی دارم ، ولی متاسفانه دیر رسیدم .