رمان سکوت عشق از لیلا حقیقت گو

 

 
:نام کتاب:سکوت عشق
:نویسنده:لیلا حقیقت گو
حجم کتاب:1.41 مگابایت پی دی اف و 0.99  مگابایت اندروید و 853 کیلوبایت جاواو 169 کیلو بایت epub
:خلاصه ی داستان:
سالها گذشته بود اما هنوز یونس به منزل باز نگشته بود. جمیله چشمان مشوش و نگرانش را به نقطه ای بی انتها دوخته بود اضطراب و بی قراری و در نهایت سراب، جمیله فرزند

:فرمت کتاب:pdf,java,apk,epub

 :دانلود رمان سکوت عشق از لیلا حقیقت گو با فرمت پی دی اف

 :دانلود رمان سکوت عشق از لیلا حقیقت گو با فرمت اندروید

 :دانلود رمان سکوت عشق از لیلا حقیقت گو با فرمت جاوا

:دانلود رمان سکوت عشق از لیلا حقیقت گو با فرمت epub

قسمتی از متن رمان:

سالها گذشته بود اما هنوز یونس به منزل باز نگشته بود. جمیله چشمان مشوش و نگرانش را به نقطه ای بی انتها دوخته بود اضطراب و بی قراری و در نهایت سراب، جمیله فرزند کوچکش را می دید که با یاد شور و اشتیاقی کودکانه در گوشه و کنار از خانه به این طرف و آن طرف می پرید و او نیز همچون مادری مهربان و دلسوز در رویای شیرینش به مراقبت کودکش می شتافت تا به او صدمه ای نرسد و ناگهان اشک همچون سیلابی از خون از چشمان بی قرار جمیله بر روی گونه هایش چکید، خاطرات تلخ و شیرین شب و روز در او می آمدند و او در فکر گریز بود که ناگهان صدای پسر بیست و هشت ساله اش او را به خود آورد.
***
نهایت دوری! یه آرزو!
جلوی درب منزل می ایستم و به ساختمان قشنگش نگاه می کنم!
وای که چقدر در انتظار چنین لحظه ای می گشتم. یه لحظه چشمامو بستم و به خودم گفتم: تو یونس هستی پسر بزرگ این خونه نباید بگذاری ضعف و ناامیدی بر تو چیره شود. آروم باش و شجاع! تو سالهاست که منتظر بودی و حالا...پس برو، تو! و رفتم تو!
_ مادر! مادر! کجایی من آمدم بالاخره یونس جونت آمد. مادر بیا می خواهم در آغوشت بگیرم بوسه ای بر دستان خسته ات بزنم کجایی یادگار الهی، کجایی نعمت بهشتی، بیا مادر، یونس بازگشته...سلام مادر!
_ یونس!
پریدم مادرم را بغل کردم چه احساسی انگار دوباره بچه شده بودم. بوی مادرم نوازش دستهاش، گرمی اشک هاش، همه و همه چه نعمتی، دلم نمی آمد که آغوش مادرم را ترک کنم به طرف پدر برگشتم صبور و محکم اجازه می داد که از عشق و مهربانی مادرم لبریز بشم به طرفش برگشتم پدر خوددار بود. اول دستم را به سویش دراز کردم، قاب عکسش را در دست گرفتم به نوازشش پرداختم و آهسته آن را در قلبم می فشردم. تا وقتی که به این سن رسیده بودم کمبود پدر را احساس نمی کردم شاید به خاطر این مهربانی های مادر، اما نمی دانم چرا این بار از خداوند طلب پدر کردم.آغوش پدر، لطف پدر، مهربانی و صداقتش چه طعمی بود. قاب عکس پدر را بر روی تاقچه سر جایش قرار دادم و به سوی مادر برگشتم. به پایش افتادم اشک می ریختم و می بوسیدم. مادر بلندم کرد. لبخندی از سر رضایت مندی بر لب راند. اشکهایش را با انگشتانم پاک کردم و آن ها را بوسیدم. توانایی سخن گفتن را نداشتم. چشمانم از دیدن رخ مادر همچون ستاره می درخشید. لطف و مهربانیش آنقدر زیاد بود که جبرانش ناممکن به نظر می رسید.
_ خوش آمدی پسرم. مدت ها بود در انتظار آمدنت نشسته بودم. خوش آمدی دکتر، که این کلبه را با آمدنت نورانی کردی...
نفس عمیقی کشیدم و از روی خوشحالی خنده ی آرامی تحویل مادر دادم که هزاران معنی در آن نهفته بود. مادر مجددا زمزمه کرد:
_ پدر بزرگ، تلفنی گفته بود که تو چند روز دیگر به ایران می آیی اما حالا...
می دانستم با آمدن ناگهانیم و با حرف پدربزرگ مادر در میان شک و تردید به سر می برد، برای اینکه او را از نگرانی و اضطراب در بیاورم گفتم:
_ بله قرار بود اما متأسفانه یا خوشبختانه این پسرک بازیگوش شما دیگر تحمل این یکی دو روز فاصله را هم نداشت و بدون هیچ خبری به شما با اولین پرواز به ایران آمد. آیا سزاوار تنبیه است یا تشویق؟
مادر مثل همان وقت ها آمد بغلم کرد و با خنده گفت:
_ مادر فدات بشه خشومدی...هر دو با خنده و شادی به طرف دیگر خانه راه افتادیم، مادر درست مثل اینکه بخواد چیزی را به یاد من بیاورد گفت: نمی خوای حرفی بزنی. آیا سراغ خواهرت را نمی گیری!؟ با کف دست محکم به پیشانی خود کوبیدم، با آشفتگی آمدم توجیهی برای کارم پیدا کنم، اما مثل همیشه مادر پا درمیانی کرد و گفت:
_ می دانم آن قدر من ا تحویل گرفتی که خواهرت را فراموش کردی.
_ بله مادر، رها، رها کجاست؟
_ در حیاط باغ است او هم چشم به راهت است.