رمان سه قطره خون و زنده به گور
سلام بازدید کنندگان عزیز تک سایت . به بهانه سالروز خودکشی صادق هدایت (۱٫۱۹٫ ۱۳۳۰ در پاریس)خواستیم رمان های معروف و معرکه سه قطره خون و زنده به گور این نویسنده رو بهتون معرفی کنیم .
داستان سه قطره خون با روایت دیوانه ای آغاز می شود که در دیوانه خانه ای بستری است و در تمامی یک سالی که بستری بوده است در آرزوی کاغذ و قلم بوده است. داستان سه قطره خون با دیروزی آغاز می شود که در آن اطاق راوی یا همان دیوانه داستان را جدا کرده اند،
و درست در همین دیروز است که در نهایت آرزوی یکساله راوی برآورده شده است و برایش کاغذ و قلمی آورده اند. .راوی پس از بیان این رخداد امید بخش به سویه ناامید کننده آن اشاره می کند و به بی حسی و سکوت نوشتاری ایجاد شده حسرت می خورد.
پاراگرافی از رمان سه قطره خون :
دو ماه پیش بود یک دیوانه را در آن زندان پائین حیاط انداخته بودند، با تیله شکسته شکم خودش را پاره کرد، رودههایش را بیرون کشیده بود با آنها بازی می کرد.
میگفتند او قصاب بوده،به شکم پاره کردن عادت داشته. اما آن یکی دیگر که با ناخن چشم خودش را ترکانیده بود، دستهایش را از پشت بسته بودند. فریاد میکشید و خون به چشمش خشک شده بود.
من میدانم همهی اینها زیر سر ناظم است:مردمان اینجا همه هم اینطور نیستند. خیلی از آنها اگر معالجه بشوند و مرخص بشوند، بدبخت خواهند شد.مثلا این صغرا سلطان که در زنانه است، دو سه بار میخواست بگریزد، او را گرفتند.
پیرزن است اما صورتش را گچ دیوار میمالد و گل شمعدانی هم سرخابش است.خودش را دختر چهارده ساله میداند، اگر معالجه بشود و در آینه نگاه بکند سکته خواهد کرد، بدتر از همه تقی خودمان است که میخواست دنیا را زیر و رو بکند و با آنکه عقیده اش اینست که زن باعث بدبختی مردم شده و برای اصلاح دنیا هر چه زن است باید کشت، عاشق همین صغرا سلطان شده بود،همهی اینها زیر سر ناظم خودمان است.
او دست تمام دیوانهها را از پشت بسته، همیشه با آن دماغ بزرگ و چشمهای کوچک به شکل وافوریها ته باغ زیر درخت کاج قدم میزند. گاهی خم می شود پائین درخت را نگاه میکند، هر که او را ببیند میگوید چه آدم بیآزار بیچارهای که گیر یکدسته دیوانه افتاده.
اما من او را میشناسم. من میدانم آنجا زیر درخت سه قطره خون روی زمین چکیده. یک قفس جلو پنجرهاش آویزان است، قفس خالی است، چون گربه قناریش را گرفت، ولی او قفس را گذاشته تا گربهها به هوای قفس بیایند و آنها را بکشد،دیروز بود دنبال یک گربهی گل باقالی کرد: همینکه حیوان از درخت کاج جلو پنجرهاش بالا رفت، به قراول دم در گفت حیوان را با تیر بزند.
این سه قطره خون مال گربه است، ولی از خودش که بپرسند میگوید مال مرغ حق است.
رمان زنده به گور
رفتم جلو عکسی که به دیوار بود ایستادم، نگاه کردم. نمیدانم چه فکرهائی برایم آمد، ولی او به چشمم یک آدم بیگانه ای بود.
با خودم میگفتم: این آدم چه وابستگی با من دارد؟ ولی این صورت را می شناختم.
او را خیلی دیده بودم. بعد برگشتم، احساس شورش، ترس یا خوشی نداشتم، همۀ کارهائی که کرده بودم و کاری که میخواستم بکنم و همه چیز به نظرم بیهوده و پوچ بود.
سرتاسر زندگی به نظرم مسخره می آمد، نگاهی به دور اطاق انداختم. همۀ چیزها سر جای خودشان بودند، رفتم جلو آینه در گنجه، به چهرۀ افروخته خودم نگاه کردم، چشمها را نیمه بستم، لای دهنم را کمی باز کردم و سرم را به حالت مُرده کج گرفتم.
با خودم گفتم فردا صبح، به این صورت درخواهم آمد، اول هر چه در میزنند کسی جواب نمی دهد، تا ظهر گمان می کنند که خوابیده ام، بعد چفت در را می شکنند، وارد اطاق می شوند و مرا به این حالت می بینند، همۀ این فکرها مانند برق از جلو چشمم گذشت.
رمان های زنده به گور و سه قطره خون رو میتونید از کتابفروشی های معتبر تهیه کنید .